حافظ و شعر و هم زبانی
هنر در شعر حافظ
اگر بپرسند هنر به چه کار می آید، ساده ترین پاسخ این است که به هیچ کار نمی آید. اما این وهن هنر نیست. زیرا چیزهایی که به کار می آیند چیزهای عادی و معمول اند، و چه شده که ما شرف را به وسایل و چیزهایی مصرف کردنی داده ایم؟ چیزهایی هستند که به کار نمی آیند، یعنی وسیله نیستند، اما اگر نباشند ساختن و به کار بردن وسیله و مصرف هم منتفی یا مشکل می شود. یعنی چیزهایی هستند که شرط وجود و قوام وسایل زندگی و مصرف آن هایند و این چیزها به کار نمی آیند. این که چیزی به کار می آید معنی اش این است که من با آن چه می توانم بکنم. ولی هنر وسیله نیست و تسلیم مصرف کننده نمی شود مگر آن هنر نازل و شبه هنر باشد. شبه هنر را مصرف می کنیم، مثلاً در تبلیغات می توانیم مصرف کنیم، ولی شاید پرسش از ماهیت شعر با این پرسش که «شاعر چه می کند و چه می آورد» یکی نباشد. البته اگر مقصود از پرسش اخیر این باشد که شاعر چه مقصد و مقصودی دارد و برای رسیدن به چه سودی شعر می گوید، طرح پرسش به فهم ذات شعر کمک نمی کند و شاید راه را تیره سازد، ولی می توان با حذف غرض و صرف نظر از مقصود شاعر، پرسید که شعر (نه شاعر) برای چه هست و کارش چیست و چه اثری در جهان و کار جهان می گذارد. شاعران کمتر به وصف و تعریف شعر به صورتی که شیوه ی فیلسوفان است پرداخته اند، به خصوص که زبان آنان زبان مفاهیم نیست، اما گه گاه در خصوص کاروبار خود و معنای شعر، به زبان اشارت شاعرانه سخن گفته اند.حافظ در غزلی- که البته در عداد زیباترین غزل های دیوان او نیست و شاید با نظر به ظاهرش کمتر مورد اعتنا بوده است- مقام تاریخی شعر را از شخص شاعر جدا می کند:
گر چه ما بندگان پادشه ایم | پادشاهان ملک صبحگه ایم |
این «ما»یی که بندگان حکومت و پادشاهان اند، مردمان و اشخاص زمان اند که خواجه شمس الدین محمد حافظ یکی از آن هاست، اما در مصرع دوم، حافظ به «ما»یی نظر دارد که دیگر نه فقط بندگان پادشاه و حکومت نیستند بلکه خود پاشاهان ملک صبحگه اند. گنج این پادشاهان در خزانه نیست. این ها خزانه ندارند و کیسه شان تهی است اما گنج شعر در آستین دارند و جام گیتی نمایند، ولی جام گیتی نما و گنج شعر، مانند جام زرین پادشاهان و گنجینه ی زر و زیور ایشان، درنظر ظاهر بین نمی آید. پس چه عجب که شاعر نیز در میان عامه ی مردم و یکی از افراد آنان باشد و حتا خود را خاک راه بخواند. یافت شاعر به تدریج به اعماق نزدیک تر می شود، تا آن جا که هم هوشیاری حضور و هم مستی غرور دنیا را به آزمایش در می یابد، و در این آزمایش است که خود (شاعر) را دریای توحید و غرق در گناه می بیند. و این درکی است که عقل مشترک نه به آن می رسد و نه حتا راهی به درک امکان آن می یابد . عقل مشترک چگونه دریابد که بحر توحید غرق گناه باشد؟ منطق ما را عادت داده که قانون مفاهیم را قانون وجود بدانیم، و به این جهت انسان را مثلاً فرشته یا حیوان می دانیم، بنابراین کسی که بحر توحید است باید فرشته باشد و غرق گناه بودن اش معنی ندارد. با ظهور منطق است که این مرز گذاری آغاز شده و رعایتش چندان اهمیت پیدا کرده که گاهی آن را شرایط انسان بودن دانسته اند.
منطق در شعر حافظ
این تمییز و مرزگذاری موجب شده است که اولاً سرّ وجود فراموش شود، ثانیاً با غفلت از سرّ وجود، شأن ارزش بودن منطق نیز پوشیده بماند، یعنی معلوم نشود که منطق بر بنیاد ارزش گذاری خاص بنا شده است. اکنون همه می پندارند که منطق فارغ از ارزش است و صرفاً با احکام خبری سرو کار دارد و حتا مانع دخالت احکام انشایی و ارزشی در علم و نظر می شود. مگر نه این که در منطق و با منطق است که احکام خبری از احکام انشایی ممتاز شده است؟ مع هذا این مرز گذاری در قلمرو فلسفه و علم محدود نیست بلکه اثرش در اخلاق و سیاست هم آشکار شده است؛ اثری که هر چند ظاهر نیست اما شاید بیشتر از اثری باشد که در علم و فلسفه ظاهر شده است. وقتی اسنان در چارچوب حیوان منطقی محدود شد، این محدودیت را عظمت و بزرگی دانستند و توجه نکردند که او را به موجودی تحویل کرده اند که دائم باید در محکمه ی آرای همگانی از خود دفاع کند یا به هر حال مورد نکوهش و پرسش باشد. شاعران «آیینه ی رخسار چون ماه شاهد زمان و تاریخ» (بخت و وقت) هستند و نه فقط در بنیاد کردن نظم سهیم اند بلکه در حفظ و نگاه داری آن نیز دخالت دارند. آن ها در زمانی که همه در خواب اند بیدار می مانند. شاعر همدم شب است و شب را با بیداری به صبح می برد. وصف شاعر در غزل حافظ با این بیت پایان می یابد:
رنگ تزویر پیش ما نبود |
شیر سرخ ایم و افعی سیه ایم |
شب قدر در نگاه حافظ
حافظ در جاهای دیگر هم به شعر اشاره کرده است. در این اشارات می توان مناسبتی میان شعر و رمضان یافت. در غزلی که به شعر راجع است، شاعر به شب قدر اشاره کرده، و چنان که می دانید شب قدر در رمضان است. ختم غزل این است که:
شب قدر است و طی شده نامه ی هجر | سلام فیه حتی مطلع الفجر |
غزل ساده ی حافظ با این مطلع سروده شده است:
حال دل با تو گفتنم هوس است | خبر دل شنفتنم هوس است |
گفتن و شنیدن با هم اند. گفته همان شنیده است.
طمع خام بین که قصه ی فاش | از رقیبان نهفتنم هوس است |
اما شاید شنیدن برای گفتن باشد، زیرا ما با گفتن (زبان) انسان شده ایم. شاعر هم شعر را سخن دل و خبر فاش متعلق به همه ی مردم دانسته است. بیت سوم غزل به وقت شاعرانه اشاره دارد:
شب قدری چنین عزیز و شریف | با تو تا روز خفتنم هوس است |
مصرع دوم، تعبیر و بیانی از آیه ی «سلام هی حتی مطلع الفجر» است.
همه ی آدمیان شب قدر دارند. شب قدر اختصاص به وقت نزول کلام الله ندارد. اگر غیر از این بود که منحصر به همان شبی بود که قرآن در آن نازل شده، شب قدر به گذشته تعلق پیدا می کرد، ولی شب قدر همیشه هست، همه ی آدمیان شب قدر دارند، و پیامبران و اولیا و شاعران و متفکران بیشتر آن را درک می کنند، و در شب قدر است که آن چه را باید بیابند می یابند.
ای صبا امشبم مدد فرمای | که سحرگه شکفتنم هوس است |
این شکفتگی در شب قدر صورت می گیرد.
هنرمندان که به تاریکی افکنده شده اند باید در شب ظلمانی راه را بیابند.
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز | دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد |
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب | گرد خرگاه افق پرده ی شام اندازد |
فلسفه از نگاه حافظ
معمولاً وقتی از ماهیت شعر سخن می گویند نظر فیلسوفان را می آورند، اما من از افلاطون، ارسطو، کانت، هگل و نیچه چیزی نگفتم زیرا می خواستم حقیقت شعر را از زبان شاعر بشنوم. حافظ در غزلی که نقل کردیم و در باب ابداع شعری است و جزو معدود شعرهایی است که شاعر در آن به شعر پرداخته، از هوس گفتن حال دل و شنیدن خبر آن گفته است، و در جای دیگر ، شعر را در هم سرشته ای از روان و خرد دانسته است:
روان را با خرد در هم سرشتم |
وزان تخمی که حاصل بود کشتم |
فرح بخشی دراین ترکیب پیداست | که نغز شعر و مغز جان اجزاست |
برای کسی که مدام با فلسفه سرو کار دارد، بسیار دشوار است که بتواند بی واسطه ی فلسفه و زیبایی شناسی فلسفی، در آثار شعری و هنری نظر کند. ما اکنون شعر را مثل اسلاف قبل از دوران تجدد و تجدد مآبی نمی خوانیم؛ ما شعر را به احساسات و اخلاق و اعتقادات و فلسفه تحویل می کنیم و می پنداریم که مثلاً عظمت حافظ در افشای ریاکاری ها یا بیان مطالب فلسفی و کلامی و ... در شعر بوده است، ولی می بینیم حافظ وقتی از شعر خود می گوید، به این حرف ها کاری ندارد.
یک بار دیگر بیت مطلع غزل حافظ را بخوانیم. چیزی که قبلاً به آن توجه کافی نکردیم، گفت و شنود شاعرانه است:
حال دل با تو گفتنم هوس است | خبر دل شنفتنم هوس است |
سخن شعر
ما چه می گوییم و چه می شنویم؟ ما حرف های مربوط به خودمان را می زنیم و به کسانی که با ما آشنا هستند سخنی می گوییم که آن ها هم به هر حال با آن خیلی بیگانه نیستند. آیا شعر از این قبیل است؟ آیا شعر از قبیل سخنانی است که هر کس با دیگران می گوید و از دیگران می شنود؟ البته شعر سخن مردمان است. همه ی مردمان سخن شاعر را می شنوند و الفاظ و کلمات شعر بیرون از گفت عادی ما نیست. چیزی که شعر را از سخنان معمولی جدا می کند این است که شعر سخنی است خطاب به همه، و گفته ای است از زبان همه. چنین سخنی ناظر به هیچ مقصودی نیست و شاعر آن را برای رسیدن به سود سروده است. خوب توجه کنید که در سخن حافظ، شخص خواجه شمس الدین درمیان نیست، آن چه مهم است دیوان و شعر حافظ است. هنر وابسته به شخص نیست بلکه شخص وابسته به هنر است. هنر اعتبارش را از شخص نمی گیرد بلکه اشخاص در سایه ی هنرشان اعتبار پیدا می کنند حافظ ماندگار حافظ دیوان غزلیات است. عظمت حافظ عظمت این کتاب است، نه این که این کتاب عظمتش را از حافظ گرفته باشد. شعر سخن شخصی نیست بلکه شخص با آن «شاعر» می شود. ما وقتی از سعدی می گوییم، چه کار داریم که به دنیا آمده، کی بود، کجا رفته. سعدی هست. مصلح الدین مهم نیست اما چون این مصلح الدین صاحب بوستان وگلستان و غزلیات و... است احترام دارد . سعدی با شعر سعدی ماندگار شده است. شعر تعلق به اشخاص و گروه ها بلکه سخن همه ی زبان ها و همه ی گوش هاست. شعر سخن ماندگار است. آن چه متعلق به شخص و اشخاص است نمی تواند پایدار باشد. دوباره بپرسیم: سخن شاعرانه چگونه پدید می آید و از کجا پدید می آید؟
گوته یک اتوبیوگرافی نوشته که اسمش را «شعر و حقیقت»، یا درست بگویم «مساهمت شعر در راه حقیقت» گذاشته است. شعر وحقیقت با هم چه مناسبتی دارند؟ همه ی ما تصوری از شعر داریم. یعنی می دانیم که مصداق شعر چیست. همه ی ما، حتا اگر اهل هنر و ادبیات هم نباشیم، با شعرهایی از بزرگان شعر فارسی و شاید با اشعار شاعران دیگر ملل و اقوام آشنا باشیم اما حقیقت چیست؟ این را هم می دانیم و هم نمی دانیم. البته این حکم در مورد شعر هم درست است اما به هر حال مصداق مفهوم شعر را می شناسیم.
هر کس که یک بیت شعر می داند و می داند که آن چه می داند شعر است، چیزی از شعر می داند. همه ی مردم از لفظ «حقیقت» هم چیزی می فهمند. حقیقت را معمولاً در برابر خطا و دروغ می گذارند. در زبان عام، حقیقت به معنی حرف راست است. خوب، این هم مصداق فراوان دارد: مثلاً کسی خبر بدهد که هم اکنون ساعت هفت و سی و دو دقیقه ی بعدازظهر است و ساعت هم همین را نشان دهد؛ راست گفته است ولی شعر نگفته است. حقیقتی که گوته می گوید چیست؟ شعر و حقیقت با هم چه نسبتی دارند؟ به حقیقت عادی اشاره کردم و دیگر وارد بحث آن نمی شوم. حقیقت علمی هم منظور نظر گوته نبوده است. یعنی نمی خواسته بگوید شعر مطابق با واقع است یا شاعر به پی روی از روش علمی به آن می رسد. این حقیقت چیست و هنرمند با حقیقت چه کار دارد؟ اصلاً کدام هنر را می شود با چیز دیگری تطبیق داد؟ تیتوس بوکهارت - که می دانید درباره ی هنر دینی و هنر اسلامی آثار خوبی دارد- گفته است در مغرب به یک نگارگر دیوار گفتم «می خواهم بیایم پیش شما شاگردی کنم.» گفت «خوب، اگر بخواهی این دیوار را نقش بندی کنی چه می کنی؟» گفتم «گل و بوته و آهو و خرگوش و این جور چیزها می کشم.» گفت «خوب، این ها که در طبیعت هست.» در عین سادگی، حرف عجیب و پر معنایی است. افلاطون را بسیار ملامت کرده اند که هنر را رو گرفت طبیعت دانسته بود. ویرجینیا وولف گفته است بی چاره شعر که باید رو گرفت این کثافت (واقعیت) باشد. البته بانوی نویسنده ی انگلیس این حرف را به صورت تلخ تری گفته و من قدری آن را تغییر دادم. از این ها گذشته ، به افلاطون خیلی اعتراض شده که چرا هنر را تحقیر کرده است. افلاطون از یک جهت راست می گفت، اگر هنر رو گرفت و عکس باشد چیز مهمی نیست، ولی هنر رو گرفت نیست. حتا عکاسی که می گویید عکاس هنری است، عکس را طوری نمی گیرد که بگویید یک ماشین با کار مکانیکی عکس چهره ی شما را گرفته است. عکاس هنری صیاد لحظه ها و آنات است. حالا من نمی خواهم راجع به هنر مکانیکی نظر بدهم. این سخن ارسطو که هنر «ایمیتاسیون» (ایمزیس) است، ما ایمیتاسیون را «تقلید» ترجمه کرده ایم . اما متقدمان، ایمزیس را «محاکات» گفته بودند. یعنی هنر محاکات طبیعت است. و محاکات به معنای رو گرفت طبیعت نیست. پس نسبت هنر با حقیقت چیست؟ کار هنرمند چیست؟ آیا او می خواهد تصویر چیزی را تجسم و تحقق بخشد و نشان دهد؟ من به سخنی که آن نگارگر مغربی به بورکهارت گفت کاری ندارم. هنر چیزی را طلب می کند که چیزها با آن چیز می شوند و با آن «تحقق» و دوام پیدا می کنند. ببینید، حقیقت امر تحقق یافته است. حقیقت تحقق پیدا می کند. تحقق و حقیقت از یک ریشه اند.
جایگاه هنر در شعر
من فکر می کنم اگر هنر نبود، حتا کسی که می پرسد هنر به چه درد می خورد نمی توانست از سود و زیان کارها و چیزها بپرسد. ما اگر زندگی مان محدود به مصرف اشیای مصرفی و رفع حوایج مادی و عادی بود نمی توانستیم چنین سؤالاتی بکنیم، چنان که حیوانات چنین سؤالی نمی کنند. حیوانات نه شعر دارند و نه می پرسند که شعر به چه کار می آید. ما اگر می پرسیم، از این جهت است که به آن چه هست، به آن چه می بینیم و به آن چه محسوس است راضی نیستیم. نه این که محسوس بی اهمیت باشد، اصلاً هنر با امر محسوس سروکار دارد. هنر متعلق به این عالم است. فرشتگان هنر ندارند. هنر به معنی محدود لفظ، متعلق به عالم بشری است. هنر تشبه به الاه است، و بشر که مظهر تام و تمام اسماء الهی است می تواند هنرمند و شاعر باشد. سخن کوتاه کنم.
هنرمندان با حقیقت نسبت دارند و به یک معنی حقیقت را بنیاد می کنند. هنرمند در جست و جوی خانه است. او با آزمایش غربت، خانه ی آسایش را می شناسد و به مردمان می نمایاند.
بنیاد هستی تو چو زیر و بر شود | در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی |
هنرمند بنیاد هستی خود را زیر و زبر می کند تا بنیاد هستی و خانه ی امن و آسایش آدمیان گذاشته شود. هنرمند بانی و مؤسس خانه ی آسایش است. غزلی را که قبلاً خواندم یک بار دیگر بخوانم:
گرچه ما بندگان پادشه ایم | پادشاهان ملک صبحگه ایم |
گنج در آستین و کیسه تهی | جام گیتی نما و خاک ره ایم |
این تقابل ها را سرسری نگیریم و بازی الفاظ تلقی نکنیم.
هوشیار حضور و مست غرور | بحر توحید و غرقه ی گنه ایم |
شاهد بخت چون کرشمه کند | ماش آیینه ی رخ چو مه ایم |
تفاوت بین دین و هنر
متفکران، نگهبانان و پاسبانان زندگی مردم هستند. امن و آسایش در این دار بلا یک امر نسبی و البته شکستنی است. هیچ وقت هیچ جا امن و آسایش تام و تمام و دائم نبوده است. شاعر ما را به بهشت نمی برد. کاش مجالی بود که فرق دین و هنر را می گفتم و توضیح می دادم که دین و هنر از چه حیث به هم نزدیک اند وچه اختلاف ها دارند. هنرمندان بنای مهر و وداد و دوستی و هم زبانی و انس و الفت را که شرط و داد و دوستی وهم زبانی و انس و الفت را که شرط آرامش و آسایش زندگی است می گذارند، و شاید از این راه، نظام معاش و معیشت مردم را هم سامان می دهند بدون این که این اثر شعرشان در هیچ جا پیدا باشد، که اگر بود، هر چه را که بی سود و بی فایده ی بود شعر نمی خواندند. شعر شی ء مصرفی نیست و کاربرد ندارد، اما کی گفته است که وجود آدمی با مصرف چیزها و به کار بردن وسایل تمام می شود؟ البته مردم به نان و آب و مسکن نیاز دارند و این باید برای آنان تأمین شود. ولی آیا نباید بپرسیم این ها چگونه و با چه شرایطی تأمین می شود؟ آن وقت به این جا می رسیم که تفکر و هنر شرط رسیدن به این چیزهاست.
فیلسوف دانستن حافظ
کمترین عیب و زیان فیلسوف دانستن حافظ، تنزل قدر و مقام اوست. زیرا وقتی او را فیلسوف می دانیم می توانند از ما بپرسند که حافظ در جنب ارسطو و ابن سینا فیلسوف نیست و در تاریخ فلسفه مقامی ندارد. یک شرق شناس در جایی، نمی دانیم به چه مناسبت، فردوسی را با ابن سینا قیاس کرده و مقام فردوسی و نبوغ او را برتر از مقام و نبوغ ابن سینا دانسته است. قیاس حافظ با ملاصدرا هم مثل قیاس آن شرق شناس هیچ وجهی ندارد، زیرا نه حافظ فیلسوف است و نه ملاصدرا در شاعری با حافظ قیاس می شود. حافظ شاعر است و شعر او عین تفکر اوست. حافظ اگر فیلسوف بود می بایست مضمون اشعار او مثل «منظومه ی حکمت» حاج ملاهادی سبزواری، مطالب و مسائل فسلفه می بود، و در آن صورت باید می کوشیدیم صورت و مضمون شعر را جدا کنیم تا مضمون را که فلسفه است دریابیم. ولی در شعر حقیقی، ترکیب صورت و ماده ترکیب اتحادی است. یعنی صورت از ماده و ماده از صورت جدا نمی شود. گاهی که سعی می شود مضمون شعر را به نثر بنویسند یا بیان کنند، تنها به درست خواندن شعر کمک می کنند، وگرنه شعر حتا اگر مضمونش بر صورت غالب باشد، وقتی تفسیر می شود تنزل پیدا می کند. در شعر حافظ صورت و مضمون چنان با هم یگانه شده است که بیرون آوردن یک مضمون چنان با هم یگانه شده است که بیرون آوردن یک مضمون مستقل از آن اگر غیر ممکن نباشد کار بیهوده ای است. مسلماً حافظ نظر فلسفی و کلامی و عرفانی و تفسیری داشته و در اشعارش می توان این نظرها را یافت، اما او به عهده نگرفته است که درس کلام و عرفان و فلسفه و فقه و... بدهد. بی تردید کسانی که دانای این علوم هستند اشارات شعر حافظ را بهتر درک می کنند. فی المثل مفسر قرآن وقتی می خواند که:پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت | آفرین بر نظر پاک خطاپوش اش باد |
یا:
ما را به رندی افسانه کردند | پیران جاهل، شیخان گم راه |
و:
آسمان بار امانت نتوانست کشید | قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند |
و...
عالم دانستن حافظ
ممکن است بداند که حافظ به کجا نظر داشته اما معلوم نیست اثر شعر حافظ در او بیش از اثری باشد که مردم عادی از آن می گیرند، یا درست بگوییم، نسبت شعر با کسی که شعر می خواند با علم و دانش و فضل خواننده معین نمی شود. ما به درستی نمی دانیم که معنی این بیت:
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم | خرقه از سر به در آورد و به شکرانه بسوخت |
چیست، اما چندان با زبان حافظ آشناییم که ملتفت دشوار معنی شعر نمی شویم. ما شعر نمی خوانیم که بر علم خود بیفزاییم یا عمل خود را اصلاح کنیم؛ ما به شعر نیاز دارمی و البته شعر احیاناً بر علم ما می افزاید و عمل ما را نیز اصلاح می کند، اما شعر چیزی بیش از این هاست. شاید از آن چه گفتم استنباط شود که من می گویم به مضمون شعر کاری نداشته باشیم، یا اصلاً شعر مضمون ندارد و اگر دارد در صورت منحل می شود، و در این صورت پدید آمدن چنین سوء تفاهمی بسیار طبیعی به نظر می رسد، اما توجه کنیم که تفکیک صورت از مضمون در شعر یک امر اعتباری است. تا وقتی که در صدد نقد شعر یا فهم و تعلیم معنای آن برنیاییم، به صورت و ماده ی آن کاری نداریم، یا درست بگویم، وقتی از شعر نظر بر می داریم و آن را علم تلقی می کنیم، بسته به این که علم ما چه باشد و با چه علمی سراغ شعر برویم، جلوه ی صورت یا ماده بیشتر می شود و هر زمان یکی بر دیگری غلبه می کند. اگر عالم صرف و نحو و بدیع و عروض و قافیه و معانی و بیان به شعر نظر کند، همه صورت می بیند اخلاقی و فیلسوف و متکلم هم ممکن است در شعر به دنبال مضامین اخلاقی و فلسفی و کلامی بگردند، و عجیب این که همه ی این ها به مقصود خود نیز می رسند. زیرا شعر هم صورت دارد، هم مضمون، اما مجموع صورت و مضمون نیست، و اگر دریافت عالم ادیب را با آن چه فیلسوف و متکلم و فقیه و مفسر در شعر حافظ (فی المثل) دریافته اند با هم جمع کنیم، حاصل جمع نه این که کمتر از شعر حافظ باشد بلکه چیز دیگری است. مانعی ندارد که در بیتی مثل:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد | عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد |
عارف دانستن حافظ
دنبال معنای عرفانی بگردیم و در آن اشاراتی به فیض اقدس و فیض مقدس و عهد الست و عین ثابت بیابیم، اما حافظ شارح و مفسر و معلم رسمی عرفان نیست. حتا او را شاعر عرفانی به معنایی که سنایی و عطار را شاعر عرفانی می دانیم نباید دانست. او را با مولانا جلال الدین هم قیاس نکنیم که یل و پهلوان میدان معرفت است و احوال پهلوانی خود یعنی حماسه ی عرفان را در شعر باز گفته است. حافظ گر چه مردی درس خوانده و دانشمند بوده اما بزرگی او در این است که حافظ شعر و زبان ماست و وجودش به قول خودش معمایی است یا شاید معجزه باشد. معجزه ی زبان چیزی بالاتر از بیان مطالب فلسفی و علمی رسمی است. و اتفاقاً ابیاتی از حافظ که متضمن مطالب علمی است یا به آسانی می توان از آن ها مطالب و معانی خبری علمی بیرون آورد، هر چند در اوج آسمان شعر باشد، در عداد بلندترین اشعار حافظ نیست. شاعر گاهی نیز مفاهیم و معلومات را به بازی گرفته است.
بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد | که دهان تو در این نکته خوش استدلالی است |
حافظ به جوهر فرد و استدلال کاری ندارد اما در شعر او این دو اصطلاح چنان در جای خود نشسته اند که خواننده بدون توجه به معانی اصطلاحی «جوهر فرد» و «استدلال» ، شعر را می خواند و بی آن که با اصطلاحات مشغول شود در هوای شعر سیر می کند.
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد | قلب سیاه بود از آن در حرام رفت |
نکته ی فقهی بیت چندان پوشیده نیست، اما بیت حافظ به فقه ربطی ندارد بلکه مصداق بارز معجزه ی زبان است. این صورت زبانی که در بیت می بینید، با فکر و اندیشه و حساب و کتاب و مراجعه به کتب گوناگون علمی ساخته و پرداخته نشده است. این زبان از جای دیگر است. بگذریم. قبلاً گفتم که حافظ متفکر است. اگر او متفکر است، چگونه می توانیم از تفکر او سخن بگوییم و چرا تفکر را عین شعر او ندانیم و به آن استقلال نبخشیم؟ حافظ متفکر است. همه ی شاعران بزرگ متفکرند، اما تفکر شاعر تفکر مفهومی نیست و نمی دانیم آنان که از طریق ترجمه با شعر شاعر آشنا می شوند چگونه به عالم او راه می یابند. راستی گوته چگونه عظمت حافظ را دریافته است؟
در ره نفس کزو سینه ی ما بتکده شد | تیر آهی بگشاییم و غزایی بکنیم |
اگر بیت این به فرانسه یا آلمانی یا هر زبان دیگر ترجمه شود، از شعر چه می ماند؟ در زبان های غیر فارسی، به جای «نفس» و «سینه» و «بتکده» و «تیر آه» و «غزا» چه الفاظی بگذارند و این الفاظ را با چه ترکیب و آهنگی کنار هم قرار دهند تا حقیقتی که در بیت است حاصل شود؟ نفس و سینه و بتکده و تیرآه و غزا که در شعر آمده است سلسله ای از مفاهیم نیست. ما وقتی «تفکر» می گوییم، غالباً مرادمان «تفکر مفهومی» است. البته اهمیت تفکر مفهومی را نمی توان و نباید انکارکرد اما این اهمیت نباید باعث شود تفکر را منحصر به تفکر مفهومی بدانند. علاوه بر فلسفه که تفکر مفهومی است (یا در تفصیل به صورت تفکر مفهومی در می آید) شعر و بنیان گذاری عمل و سیاست نیز در ذیل تفکر قرار می گیرند. ما فعلاً به بنیان گذاری سیاست کاری نداریم. در مورد شعر، مشکل بزرگ این است که معمولاً می پندارند شعر حامل چیزهایی مثل اخلاق و دین و دانش و عرفان است، یا شعر خوب باید حامل چنین چیزهایی باشد. ظاهراً این پنداشت نه فقط مشکل بزرگ نیست بلکه یک امر قابل قبول و روشن به نظر می رسد مگر شعر اخلاقی و دینی و عرفانی نداریم؟ و مگر بد است که بخواهیم شعر به اخلاق و معرفت مدد کند؟ وانگهی اشعار بزرگ ترین شاعران گاهی متضمن نکات اخلاقی و عرفانی است، و مخصوصاً ناصرخسرو و سعدی شاعر اخلاق اند، شعر سنایی و عطار و مولوی نیز شعر دینی و عرفانی است. این ها درست است. شعر نمی تواند بدون مضمون باشد و مضمون شعر چیزی نا آشنا و ناشناختنی و بیگانه با زنگی و تعلقات ما نیست. شعری که هیچ چیزی از علم و اخلاق و دین و سیاست و تاریخ و احساس ها و دل بستگی ها و... در آن نباشد شعر نیست، اما به این نکته ی ظریف باید توجه کرد که شاعر، معلم سیاست و تاریخ و اخلاق و فلسفه و کلام هم نیست و حتا از او نباید معنی الفاظ و کلمات و تعبیرها و ترکیب هایی که در سخنش آمده را پرسید. معنای الفاظ در شعر معین می شود و چه بسا یک لفظ و حتا نام در شعر یک شاعر چند معنی و چند مصداق داشته باشد. هر یک از الفاظ و مفاهیم علم و عمل و تقوا و صلاح و آبادی و خرابی و غم و شادی و درد و بی دردی و مستی و هوشیاری و... که در اخلاق و روان شناسی و به طورکلی در زبان عادی مفهوم و معنای مشخص و معین دارد، در شعر معنی دیگر پیدا می کند، چنان حافظ که می گوید:
صلاح کار کجا و من خراب کجا | ببین تقاوت ره از کجاست تا به کجا |
صلاح و خراب در اینجا دیگر معنای متعارف ندارد، و لااقل در زبان شاعر، نه صلاح امر پسندیده ای است و نه خرابی عیب است. یعنی صلاح و عقل و ادب، تابع وقت و حال و زبان شعر است:
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ | تو در طریق ادب کوش و گو گناه من است |
اینجا صلاح و عقل و ادب محمود و مطلوب است اما می بینیم که در وقت دیگر، شاعر کاری به عقل و ادب و مصلحت ندارد:
هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه | کنون که مست و خراب ام صلاح بی ادبی است |
حتی نام «حافظ» در شعر شاعر، نام شخص نیست، در شعر حافظ، گاهی «حافظ» لسان الغیب و پاسدار عهد قدیم و یاد و یادگارهای کهن است، گاهی هم عنوان و نامی است که به صورت نوعی و مثال بشر یا بشر مثالی داده شده است.
صوفیان جمله حریف اند و نظر باز، ولی | زین میان حافظ دل سوخته بد نام افتاد |
یا:
آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر |
کاین سابقه ی پیشین تا روز پسین باشد |
در این ابیات، شاعر حافظ یادگار و پاسدار حقیقت انسانی است، ولی وقتی می گوید:
حافظ خام طمع شرمی از این قصد بدار | عملت چیست که مزد دو جهان می خواهی |
یا:
نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ | چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد |
شاعر در بازی ایام گرفتار شده و در دام سود و سودا افتاده است. گاهی نیز ساحتی از وجود بشر در ذیل نام «حافظ» آمده است:
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست | تا در میانه خواسته ی کردگار چیست |
در بعضی ابیات نیز «حافظ»، حافظ شاعر است:
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد | دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود |
یا:
مطرب از دفتر حافظ غزلی نغز بخوان | تا بگریم که ز عهد طربم یاد آمد |
و بالاخره به ندرت می بینیم که شاعر به شخص خواجه شمس الدین خطاب می کند، و شاید یکی از این موارد معدود در بیت زیر باشد:
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود | عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد |
یا:
تیره آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش | رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما |
در این بیت، «ما» همان شاعر است و «حافظ» یعنی خواجه شمس الدین محمد، که مخاطب شاعر قرار گرفته است.
ما درس سحر در سر می خانه نهادیم | محصول دعا در ره جانانه نهادیم |
او چیزی بیش از فقه و کلام و فلسفه، و کاری بزرگ تر از تعلیم این علوم دارد:
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد | تا روی در این منزل ویرانه نهادیم |
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش |
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم |
درس شاعر درس صفای دل و هم زبانی و هم سخنی است.
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت | بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد |
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ | طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد |
مقصود این نیست که شاعر نسخه ی هم زبانی می دهد و ناهم زبانی ها را از میان می برد و عالم مهر و معرفت را می سازد؛ شاعر زبان هم زبانی را به یاد ما می آورد و به ما تذکر می دهد که ما از ازل هم زبان بوده ایم.
در خرابات طریقت ما به هم دستان شویم | کاین چنین رفته ست از روز ازل تقدیر ما |
ولی زندگی آدمی همه هم زبانی نیست، و اگر بود، شعر ضرورت نداشت و شاعران نبودند. ما چون از هم زبانی باز می مانیم و دل و زبان مان به کدورت مبتلا می شود، شاعران می آیند تا این کدورت را بزدایند و صفای آغاز را به یادمان بیاورند. آن ها به معنی عادی و متداول لفظ، مصلح اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اخلاقی- و حتا بر خلاف آن چه غالباً می پندارند و می گویند- منتقد زمانه ی خود نیستند. مصلح بودن و داشتن روح انتقادی فضیلت است اما شاعر کاری دیگر بر عهده دارد؛ کاری بزرگ که محدود در زبان است یا حدود زبان با آن معلوم می شود. کاری که در مرزهای دور زبان صورت می گیرد قاعدتاً نباید به نحو بی واسطه در حل مسائل هر روزی زندگی به کار آید. به این جهت است که می گویند شعر به کار نمی آید و با آن مشکلات زندگی گشوده نمی شود. چیزی که به کار می آید، برای ما وسیله ای است برا رسیدن به مقصد و مقصودی معلوم؛ اما شعر وسیله نیست.
بلکه شرط دوام زندگی بشر است؛ چنان که بودن اکسیژن شرط زنده ماندن ماست. از فایده ی هوا هم نمی توان و نباید سخن گفت اما چون برای همگان بدیهی شده که زیستن بدون هوا ممکن نیست، بر سبیل مسامحه ممکن است از فایده ی هوا چیزی بگویند. اگر دقیق باشیم، چیزی را مفید می دانیم که مقاصد ما با آن تأمین می شود. شعر، مثل هوایی که تنفس می کنیم و شرط زنده بودن است، بر مصلحت اندیشی و عقل مصلحت اندیش مقدم است و اساس آن را می گذارد. شاعر، ما را به وضعی که در آن هستیم متذکر می سازد وگاهی به ما نشان می دهد که بر سر زبان هم زبانی چه آمده است. غزل زیر را که مثال شعر و معرف مقام شاعر است بخوانیم تا در زبان هم زبانی پوشیدگی هم زبانی را به جان در یابیم.
یاری اندر کسی نمی بینیم یاران را چه شد | دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد |
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست | خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد |
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی | حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد |
لعلی از کان مروت برنیامد سال هاست | تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد |
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار | مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد |
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند | کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد |
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست | عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد |
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت | کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد |
حافظ اسرار الاهی کس نمی داند خموش | از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد. |
سخن آخر
مختصر این که حافظ کسی است که سرتاسر قوس وجود را می پیماید، و احوال غم و شادی و مستی و هوشیاری و وصل و هجران و قرب و بعد و خرابی و آبادی و آزادی و بستگی را می آزماید، و هیچ جا- حتی در کوی عافیت و نیک نامی- آرام و قرار نمی گیرد. حافظ چگونه به ما درس بدهد و چه درسی بدهد؟ او شعر خود را به ما هدیه کرده است، که ما نیز سخت به آن محتاج بوده ایم. ما بیش از آن که و بیش از آن چه به فلسفه و کلام و به طور کلی به علم نیاز داریم، به شعر نیازمندیم. حافظ گرچه دانشمند بوده است، در شعر خود قصد آموزگاری فقه و کلام و اخلاق نداشته است. ما اگر بخواهیم این علوم را بیاموزیم باید به استادان خاص هر علم مراجعه کنیم، نه به حافظ که کاری به درس و بحث ندارد.
منبع
همشهری خودنامه شماره 84
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}