نویسنده: محمدحسن ابوحمزه



 
رفتار امدادگر برای همه عجیب بود. محوطه که آرام می گرفت او ناآرام می شد. برانکارد را رها می کرد و فرز و چابک کنار شط می رفت. رودهایی که از شاخه اروند کبیر یا اروند صغیر جدا شده بودند، نخلستانهای شلمچه را تکه تکه کرده بودند و مثل رگ در تن شلمچه جریان داشتند.
گلوله های بعثی هم، اطراف ما به زمین می خورد و منفجر می شد. وقتی گلوله ای توی شط منفجر می شد، انگار قارچی می رویید. آب و گِل بر سر و روی ما می ریخت. گاهی هم چند ماهی به اطراف پرتاب می شدند.
ما در حاشیه رود، پدافند کرده بودیم و فاصله مان با عراقی ها به اندازه عرض رودخانه بود. جاهایی که عرض شط کم بود بهشان نزدیک تر بودیم و باید بیشتر مراقبت می کردیم اما امدادگر، بی خیال به کار خودش می رسید. خمیده کنار شط و میان نی زارها سرک می کشید. انگار عراقی ها را هم سر کار گذاشته بود. می خواستند سر در بیاورند که او چه می کند. از طرفی دنبال دردسر هم نبود و تا کسی کاری به آنها نداشت ساکت بودند. هنوز عقب نشینی و شکست چند شب گذشته شان را فراموش نکرده بودند و فرصت ترمیم سنگرهایشان را هم نداشتند. می دانستند به محض این که گلوله ای شلیک کنند، ما می زنیم و آن طرف را با خاک یکسان می کنیم.
امدادگر کنار شط بالا و پایین می رفت و ماهی هایی را که انفجار به بیرون پرتاب کرده بود پیدا می کرد و بر می گرداند توی آب: «به این زبون بسته ها چه که عراقی ها به خاک ما حمله کردن. اونا داشتن زندگی شونو می کردند.»
وسواس و دقتش بقیه را هم نسبت به ماهی ها حساس کرده بود و اگر یک ماهی از چشمش می ماند، همه به او گِرا می دادند. گاهی هم ماهی های مجروح را مداوا می کرد و آرام در آب رهایشان می کرد.
روز هفتم که در خط مستقر شده بودیم، هر قدر که ما و دشمن تلفات داده بودیم امدادگر، ماهی نجات داده بود. خط، آرام بود و گاهی گلوله سرگردان در اطراف به زمین می خورد. بعد از نماز و ناهار همه در سنگرها استراحت می کردیم که آتشبارهای دشمن راه افتادند. امدادگر داشت به بچه های تدارکات کمک می کرد و گونی های شن را کنار خاک ریز نزدیک سنگر ما می آورد. وقتی یکی از گلوله ها در آب منفجر شد امدادگر ناگهان گونی شن را رها کرد و دوید طرف شط. رزمنده ای که سر دیگر گونی را گرفته بود مات و متحیر به او نگاه کرد به ما گفت: «چش شد یه دفعه؟ موجی یه؟»
امدادگر کنار شط و پشت نی زار ها نیم خیز نشست و دور و بر را نگاه کرد. آب وگلی که به آسمان پاشیده بود مثل باران روی سر ما که نزدیک انفجار بودیم ریخت. صدای ریختن گل ولای روی ورق های حلبی سنگر آهنگ می زد اما هیچ ماهی اینبارید.
شط آرام گرفت، به راهش ادامه داد و سر وصدای ریزش آب و گل هم فرو نشست. ما که شرطی شده بودیم، چشم مان دنبال ماهی بود. وقتی دیدیم انفجار، ماهی بیرون نینداخته، در سکوت به بقیه کارهایمان مشغول شدیم. من بی بی کلاشم را تمیز می کردم. لحظاتی بعد همه مان از میان شاخه های خشک یک نخل صدای خش خش و به هم خوردن شاخه ها را شنیدیم. دقت که کردیم، بازتاب نور خورشید را بر پولک های نقره ای یک ماهی بزرگ که میان برگ های بالای نخل افتاده بود دیدیم. اتفاق عجیبی بود و نمی دانستیم امدادگر چه کار می کند. فقط فکر کردیم باید کاری انجام دهد. از جایش بلند شد. چفیه اش را دور کمرش بست و زیر نخل ایستاد. کمی سبک سنگین کرد و با دست هایش دور درخت را جستجو کرد تا جای دست و پای مناسبی پیدا کند. از نخل بالا رفت و سر و صدای چند نفر که او را از رفتن منع می کردند بلند شد. یکی داد زد: «آهای موجی! نرو...گرای این جا رو می گیرن...نرو بالا!».
بی توجه بالا می رفت. به جثه نحیف و لاغرش نمی آمد آن قدر فرز باشد. تا نیمه نخل مشکلی نبود چون نی های بلند و خشک کنار شط، او را پوشش داده بودند. مشکل از وقتی شروع شد که از سطح نی ها بالا تر رفت، درست در تیررس عراقی ها. همان جا را به رگبار بستند. امدادگر سریع خودش را در پشت تنه پهن نخل مخفی کرد اما هم زمان بالا می رفت. ماهی هنوز میان شاخه و برگ های سر نخل پیچ و تاب می خورد. همه حیران به این صحنه نگاه می کردیم که امدادگر با دست به ما اشاره کرد و داد زد: «چرا وایسادین؟ لااقل پوشش بدین!»
آن وقت بود که تازه به خودمان آمدیم و فهمیدیم باید چه کار کنیم. خط آتشمان که شکل گرفت، آن ها کم آوردند و برای لحظه ای دست از شلیک برداشتند. امدادگر از فرصت استفاده کرد و خودش را بالاتر کشید. اما انگار به عراقی ها برخورد، دوباره با غیظ بیشتری تیراندازی کردند؛ این بار، این بار هم ماهی را هدف گرفته بودند و هم امدادگر را می زدند. ما هم که بی نصیب نبودیم. معرکه ای به پا شد. رگبار تیرها به بدنه خشک نخل می خورد وتکه های آن را به چپ و راست می پراند.
دستپاچه و با عجله دوشکا را آماده کردیم و خط شان را زیر آتش گرفتیم. دیگران هم به کمکمان آمدند. جنگ تمام عیاری شده بود. میان آتش و دود نیم نگاهی هم به امدادگر انداختیم ببینیم چقدر به ماهی نزدیک شده است. بالا رفتن از بدنه خشک نخل که پنج شش سال بود هرس نشده بود سخت بود، امدادگر هم ناشی. نزدیک تاج نخل بود که ناگهان آتش شدت گرفت و امدادگر به طرف پایین لیز خورد. آستین لباسش بالا رفت و پوست دستش روی بدنه خشک نخل کشیده شد. محکم با دست و پاهایش نخل را گرفت و همان جا ماند. خودش را جمع کرد و بالا را نگاه کرد. انگار پسر بچه ای به مادرش چسبیده باشد.
سر و صدای عراقی ها را که دستپاچه و به زبان عربی با هم حرف می زدند از طرف شط می شنیدیم و به این فکر می کردیم که مگر آن ها چه دشمنی ای با ماهی ها دارند؟
وقتی امدادگر به تاج نخل رسید دست دراز کرد و پیروزمندانه ماهی صبور را که سنگین هم بود از میان نخل برداشت. یک لحظه انعکاس نور خورشید از پولک های ماهی چشم مان را زد و بعد ماهی را دیدیم که در هوا چرخید و غلت زنان وسط شط افتاد، شالاپ! عراقی ها انگار بصره را از دست داده باشند، دیوانه شده بودند. جای افتادن ماهی را توی شط، زیر رگبار گرفتند مثل وقتی که خاکریزشان در حال سقوط بود. امدادگر را دیگر فراموش کرده بودند.
باران سرب داغ بر سرشان باریدیم تا بالاخره کوتاه آمدند و لحظاتی بعد خط آرام شد. دود خاکستری و گاز باروت سطح شط را پوشانده بود و یکدیگر را نمی دیدیم. رفتیم پیش امدادگر؛ نشسته بود و آرام آرام خراش های دستش را با باند می بست. با افتخار به او نگاه می کردیم اما او بی صدا و آرام نشسته بود منتظر شنیدن صدای انفجار دیگری در اروند کبیر بود.
منبع:نشریه همشهری داستان شماره 5