نویسنده: مسعود نادری


 

پیکرهای مطهر(1)

ستوان دوم حجازی که یکی از افسران وظیفه بسیار متعهد، با تقوا، متدین و اهل تنکابن بود. به دلیل رشادت بیش از حد از درجه ستوان دومی به ستوان یکمی ارتقا پیدا کرده بود. اوداوطلبانه جزو گروه چریکی خط شکن و فرمانده آن گروه بود و با هم خیلی دوست بودیم. روز قبل از حمله در حالی که قرآنی در دستش بود و تلاوت می کرد، گفت : «امروز غسل شهادت کردم و آماده ام.» دو نفر از سربازان بهداری هم به نام های سرباز احمد طُرفی و سرباز مهدی صالحی داوطلب عضویت در گروه چریکی شدند تا خط شکن باشند.
بعدها در جریان حمله به تپه ی سبز، سرگرد راعی مرا که دید و گفت : «ستوان حجازی فرمانده گروه چریکی با چند نفر دیگر به شهادت رسیده اند و پیکرآنها جلوی مواضع ستوان عباسپور در شیب تپه افتاده است. هیچ کس نمی تواند آنها را بیاورد؛ کاملاً دردید و تیررس عراقی ها هستند». پیکر مطهرآنها تا چند وقت بین ما و عراقی ها باقی مانده بود. چند نوبت تلاش کرده بودیم آنها را بیاوریم؛ اما نتوانستیم. تا اینکه بعدها شبانه موفق شدیم آنها را تخلیه کنیم، درحالی که جز استخوان چیز دیگری از آنها باقی نمانده بود. ترتیب حمل پیکر مطهر ستوان حجازی به محل تولدش، شهر تنکابن داده شد. او افسر وظیفه ی شجاعی بود که با رشادت و شجاعت و فداکاری از ابتدای جنگ به ما پیوسته بود و به دلیل لیاقت و تلاش فراوان، در چند نوبت تشویق و قبل از شهادت، به درجه سروانی مفتخر شده بود ـ روحش شاد.

سرباز وارسته (2)

مجروحان زیادی را تخلیه کرده و روز سختی را پشت سر گذاشته بودیم. نوار سفید رنگی دورسرم بسته بودم تا از دور مشخص شوم. مرتب در حرکت بودم. یک بار که به عقب آمدم، گفتند :«سرباز مهدی صالحی شدیداً مجروح شده است.» صالحی را می شناختم. اهل نجف آباد اصفهان بود و در بهداری خدمت می کرد. قبل از حمله، قرآنی به دست گرفت و دورتر از سنگرها کنار بلندی رفت و مشغول خواندن قرآن شد. آهسته نزدیکش رفتم. به گونه ای که خلوتش را به هم نزنم، سلام کردم و گفتم : «اجازه می دهی چند دقیقه کنارت بنشینم». انسان وارسته و خوش فکری بود. نماز شبش را هم دیده بودم. خیلی ساکت بود و زیاد با کسی صحبت نمی کرد. با دست اشاره ای کرد و زمین را برای نشستن صاف کرد؛ یعنی بنشین. کنارش نشستم و گفتم : «چند روز قبل مبلغ کمی پاداش داده اند تا به کسانی که می خواهند به مرخصی بروند، بدهم. حدود پنج هزار تومان است که می خواهم 2500 تومان را به تو بدهم نگاهی کرد و گفت : «نه به دیگران بدهید، من احتیاج ندارم.» می دانستم وضعیت مالی خوبی ندارد و پدرش روستایی و فقیر است؛ اما ایمان و تقوای زیاد و بلند طبعی اش اجازه نمی داد آن پول را بگیرد. گفتم :« بگیر و به هر کس می خواهی بده». گفت : «نه، شما فرمانده هستی. من دخالت نمی کنم. خود شما انتخاب کنید و بدهید.» اصرار نکردم. برخاستم و او را تنها گذاشتم. شب حمله، او هم به همراه ستوان حجازی در گروه چریکی قرار گرفت. بعد از اینکه مجروح شده بود او را به بیمارستان اهواز بردند و از آنجا به مشهد منتقل کردند. صالحی در آنجا گمنام به شهادت رسیده بود و بعد از مشخص شدن هویتش، او را به زادگاهش، نجف آباد منتقل کرده بودند.

خواب آرام (3)

دشمن تصمیم جدی گرفته بود تا همه ما را قتل عام کند و مرتب با کاتیوشا بر سر ما آتش می ریخت. خبر دادند که ستوان شکاری که از دوستان شهید حجازی بود به شهادت رسیده است. بالای سرش رسیدم؛ مانند گلی که از شاخه جدا شده است، روی زمین پرپر شده و خون پاکش ماسه ها را رنگین کرده بود. چشمانش بسته بود انگار به خوابی آرام فرو رفته است. به کمک بچه ها پیکرش را از زمین برداشتیم و داخل نفربر گذاشتیم. چند سرباز هم کنارش زخمی شده بودند. زخم های آنها را هم بستیم. با سر و دست بانداژ شده دوباره به سر کارشان رفتند.

شربت شهادت (4)

با هرگلوله ای که می رسید نصف عمر می شدیم. نمی دانم در چنین موقعیتی قرار گرفته اید یا نه ؟ موقعیتی که انسان هر لحظه مرگ را در جلوی چشمان خود می بینید و هیچ کاری هم نمی تواند انجام دهد. تنها قدرت خداوند بود که انگار گلوله ها را منحرف می کرد و جای دیگری می انداخت.
بچه ها از دل و جان مقاومت می کردند. می گفتند : «ما نان و آب و غذا نمی خواهیم فقط برای ما نیرو بفرستید»؛ بسیاری از نیروها شهید و یا زخمی شده بودند و تنها با نیروهای تازه نفس می شد آن منطقه را حفظ کرد.
در نفربر بهداری برای بچه های بهداری صحبت می کردم و گاهی با لطیفه ای یا حرکات دست و صورت، سر به سرشان می گذاشتم و آنها را می خنداندم. همه ی ما می دانستیم که در دل هایمان طوفانی برپا است؛ اما باز لبخند از روی لب ها کنار نمی رفت. با این خنده ها سختی و مشقت کار را فراموش می کردیم. به بیرون از نفربر رفتم و دریک کتری بزرگ شربت آبلیمو درست کردم. از کلمن هم مقداری یخ در آوردم وداخل کتری ریختم و گفتم :«بچه ها شربتش را آوردم.» می گفتند :« منظورت شربت شهادت است » و همه می خندیدند. گفتم : «اول به آنهایی می دهم که نور بالا می زنند.» کتری را مقابل هر کدام گرفته و می گفتم :«بگذار به تو شربت شهادت بنوشانم.» آنها هر کدام یک لیوان از آن می نوشیدند و می خندیدند.
سرباز عبدالهادی مصلی نژاد از نفربر دیگری پیش ما آمده بود. به او هم شربت دادم. در این لحظه یکی از بچه ها بیرون از نفربر مرا صدا زد و گفت :«بیا کارت دارم.» از نفربر خارج شدم و همین که پایم به زمین رسید، صدای انفجار مهیبی از روی نفربر خاست. تا آن وقت صدایی به آن مهیبی نشنیده بودم. موج انفجار باعث شد روی زمین بیفتم. فکر می کردم در دنیای دیگری هستم و شهید شده ام. گلوله خمپاره ای روی سقف نفربر خورده بود. تکانی خوردم و بلند شدم. دست و پایم را نگاه کردم، زخمی نشده بودم. صدای ناله و فریاد بلند بود. داخل نفربر پر از دود شده بود. همه کمک می خواستند و مرتب مرا صدا می زدند. دست های احمد طُرفی زخمی شده و از چشمانش خون می آمد و فریاد می زد : «کور شدم، کور شدم.» سرباز شهرام منصورآبادی چشمش را گرفته بود. مصلی نژاد دست و پایش زخمی شده بود. سرباز باقری هم پشت دستش، زخمی شده بود. چه مصیبتی !همه دوستانم داخل نفربر که همراه و کمک و یارم بودند به این روز افتاده بودند. صدای یا حسین (ع) و یا ابوالفضل (ع) و یا خدا ! بلند بود. برای چند لحظه حال خودم را نمی فهمیدم. در طول جنگ اولین بار بود که چنین حالتی پیدا کرده بود. زود بر خودم مسلط شدم و شروع به بستن زخم های بچه ها کردم. به هر کدام می رسیدم در حالی که زخم هایش را می بستم به او دلداری هم می دادم. می گفتم : «چیزی نیست. یک زخم سطحی است، زود خوب می شوی.» زخم های رانند نفربر را هم بستم و به داخل نفربر رفتم و آن را روشن کردم. فکر می کردم با آن ضربه ای که خورده است روشن نشود؛ اما مردانگی کرد و روشن شد. حرکت کردم. خداوند به ما رحم کرده بود و ما شانس آورده بودیم، گلوله ای که به نفربر خورده بود گلوله خمپاره 60 میلیمتری بود و قدرت آن را که به داخل نفربر نفوذ کند را نداشت و تنها ترکش های آن از سقف نفربر وارد شده
بودند. باک گازوئیل هم ترکش خورده بود و گازویل داشت به روی وسایلمان می ریخت. سرباز طُرفی با صدای بند و تندتند عربی صحبت می کرد. فکر می کنم داشت وصیت می کرد و گاهی هم به من سفارش هایی می کرد که به خانواده اش چه پیامی بدهم. رضا باقری هم مرتب فریاد می زد : «مُردم، مُردم»؛ اما مصلی نژاد کاملاً ساکت بود وذکر می گفت. منصور آبادی هم دست هایش را روی چشم ها گرفته و هیچ نمی گفت. به بچه ها که نگاه می کردم قلبم آتش می گرفت. بغض راه گلویم را بسته بود. شما اگر سانحه یا تصادفی را ببینید با دیدن زخمی هایی که نمی شناسید گریه می کنید و متأثر می شوید؛ اما تصور کنید دوستان من که مدت زیادی با آنها همسنگر بودم و با همه ی آنها مأنوس شده بودم، زخمی شده و در خونشان غوطه ور بودند و داشتند وصیت می کردند.

پی نوشت ها :

دربندی، غلامحسین، بوی گل مریم،
1. همان مدرک، صص 31 و 56
2. همان مدرک، صص 54-53؛
3. همان مدرک، صص 60.
4. همان مدرک، صص 63-64.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-