نویسنده: مسعود نادری



 
تمام سعی خانواده ام براین بود، هر طور شده مرا از رفتن به خدمت سربازی باز دارند، اما اصلاً گوشم به این حرف ها بدهکار نبود.
ـ درس و مدرسه را ول کردی، 20 ماه توی جبهه بودی، هنوزکافی نیست.
ـ خیلی از بچه ها کلاس درس را رها کردند و رفتند جبهه! من هم یکی از آنها. الان موقع جنگ است، تا وقتی که دشمن در خاک ماست درس خواندن بی فایده است !‌تازه حساب سربازی از بسیجی بودن جداست. من باید با رفتن به سربازی دین ام را به ملت و میهنم ادا کنم...!
سرانجام هرطور بود حرفم را به کرسی نشاندم و خودم را برای خدمت سربازی معرفی کردم. طولی نکشید که دوباره قدم عرصه کارزار گذاشتم. اما این بار در منطقه ی دهلران با همان حال و هوای همیشگی اش.
روزهای گرم تابستان سپری می شد، تا اینکه عملیات آزاد سازی مهران پیش آمد. پس ازانجام مأموریت محوله و وارد آوردن ضربات سنگین به دشمن، دستور عقب نشینی صادر شد.
گروهی از بچه ها خیلی سریع به عقب برگشتند، اما عده ای دیگر از جمله من، همچنان با دشمن درگیر بودیم تا جلوی پیشروی آنها را بگیریم. من و سایر بچه ها به شدت در مقابل نیروهای بعثی مقاومت می کردیم، اما پس از مدتی به محاصره ی آنها در آمدیم و به ناچار داخل کانالی پناه گرفتیم.
نیروهای بعثی که متوجه حضور ما در داخل کانال شده بودند، اطراف کانال را زیر آتش سلاح های خود گرفتند، اما بچه ها دست از مقاومت بر نمی داشتند تا این که پس از مدتی مهماتشان به اتمام رسید و عده ای نیز شهید و مجروح شدند. من هم از تیر دشمن در امان نماندم و از ناحیه ی پا هدف قرار گرفتم و مجروح شدم.
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت. جز صدای گلوله های دشمن و ناله مجروحان چیز دیگری شنیده نمی شد. شدت جراحات وارده به مجروحان به حدی بود که تعدادی از بچه ها در اثر خونریزی شدید، مظلومانه در داخل کانال به شهادت رسیدند. عده ای هم که زنده بودند وضع چندان خوبی نداشتند. با وجود آن که درد شدیدی احساس می کردم، وضعم از سایر بچه ها بهتر به نظر می رسید.
ساعتی گذشت. تصمیم گرفتم هر طور شده از کانال خارج شوم تا شاید در آن تاریکی شب، ورزنه ی امیدی برای خود وسایر همرزمان پیدا کنم. بنابراین اسلحه ای را که کنارم افتاده بود برداشتم و به سختی از جا برخاستم، اما هنوز چند قدمی راه نرفته بودم که صدای تعدادی از سربازان عراقی را شنیدم که در حال نزدیک شدن به کانال بودند. با مشاهده ی آنها بلافاصله خود را بر روی زمین انداختم و وانمود کردم که من نیز شهید شده ام!
سربازان عراقی در حالی که سرگرم صحبت بودند، بالای سرمان رسیدند. از صحبت هایشان چیزی نفهمیدم، اما این طور به نظر می رسید که از محاصره ما بسیار راضی هستند! درآن لحظات التهاب آور کوچک ترین حرکتی می توانست من و سایر دوستانم را به کام مرگ بفرستد. نمی دانستم ورود سربازان به داخل کانال چه علتی دارد، بنابراین همین طور زیرچشمی آنها را زیر نظر داشتم تا اینکه یکی از سربازان تپانچه اش را بیرون آورد تا تیر خلاص را شلیک کند. در بین شهدا چند نفر از مجروحان نیز بودند که همانند من خود را بر روی زمین انداخته بودند و هیچ حرکتی از خود نشانت نمی دادند، اما با شیک تیرهای خلاص ناله هایشان به هوا می برخاست و به شهادت می رسیدند. وقتی سربازها بالای سرم رسیدند، برای لحظاتی مرگ را در مقابل چشمانم دیدم و در همان حال «شهادتین» را بر زبان جاری ساختم، اما کوچک ترین حرکتی از خود نشان ندادم.
لحظات سخت و دلهره آوری بود. دنیا در برابر چشمانم تیره و تارشده بود. یکی از سربازان تپانچه اش را به طرفم نشانه رفت و چند لحظه بعد شلیک کرد. هم زمان با شلیک گلوله، سوزش شدیدی در ناحیه پیشانی احساس کردم، ولی خوشبختانه گلوله تنها پوست صورتم را زخمی کرد. هر طوری بود خودم را نگه داشتم تا سربازان از کانال خارج شدند.
چند دقیقه بعد از خارج شدن سربازان، به سختی ازجای برخاستم و نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ صدایی از داخل کانال شنیده نمی شد. همه ی بچه هایی که تا دقایقی قبل صدای ناله هایشان فضای اطراف را فرا گرفته بود، به شهادت رسیده و مرا در بین نیروهای دشمن تنها گذاشته بودند. آن شب تا سپیده صبح از شدت درد به خود پیچیدم. در طول شب نیز چندین بار باتمام قدرت فریاد زدم و بچه ها را به کمک طلبیدم. اما در آن تاریکی هیچ کس صدایم را نمی شنید. نزدیکی های صبح صدای بالگردی توجه ام را به سوی خود جلب کرد. ابتدا تصور کردم که نیروهای خودی برای کمک به مجروحان به منطقه آمده اند، اما وقتی با دقت نگاه کردم، متوجه شدم که بالگرد پس از مدتی گردش در آسمان به زمین نشست. بعد هم تعدادی سرباز از آن خارج شدند و چند نفر از بچه های ما را گویا از قبل انتخاب شده بودند، سوار بالگرد کردند. درد ناشی از اصابت گلوله آن چنان بر تنم سنگینی می کرد که برای چند لحظه رنج اسارت را بر آن ترجیح دادم و تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده خود را به بالگرد برسانم تا شاید از آن درد جانکاه رهایی پیدا کنم. به هر سختی بود اسلحه ام را برداشتم و از کانال خارج شدم. سربازان هنوز در حال  سوار کردن اسرا بودند. به نزدیکی بالگرد رسیدم، اما دیگر توان ادامه دادن راه را نداشتم. صدای ملخ بالگرد و گرد وخاک ناشی از آن فضای منطقه را فرا گرفته بود. هر چه فریاد زدم کسی متوجه من نشد. بالگرد پس از سوار کردن اسرا به پرواز در آمد. از این که این روزنه ی نجات هم بر روی من بسته شده بود، بسیار ناراحت شدم و در حالی که از شدت درد به خود می پیچیدم به بالگرد خیره شدم.
بالگرد هنوز کاملاً اوج نگرفته بود که در آسمان ثابت ایستاد و لحظه ای بعد، در آن باز شد. نمی دانستم علت چیست، به همین دلیل همین طور به آن چشم دوختم. ناگهان چند نفر از سربازان عراقی را مشاهده کردم که یکی از اسرا را گرفته بودند و قصد داشتند او را به بیرون پرتاب کنند. آن اسیر مظلوم به شدت مقاومت می کرد، اما سربازان بی رحم عراقی دست و پای او را گرفتند و با قدرت تمام او را به پایین انداختند. بعد هم سراغ سایر افراد و یکی پس از دیگری آنها را از همان بالا به پایین پرت کردند. بعد از پرتاب آخرین اسیر، در بالگرد بسته شد و با یک گردش سریع از نظرم دور شد.
همین طورکه از میان اجساد مطهر شهدا راه می رفتم و در غم مظلومیت آنها می گریستم، چشمم به نیروهای امدادگرخودی، که گویا از دور شاهد ماجرا بودند، افتاد که با شتاب به سمت ما آمدند، اما دیگرکاری از دست کسی ساخته نبود؛ پرستوهای عاشق همگی به وصال معشوق رسیدند و در جوار رحمتش آرام گرفتند.

پی نوشت ها :

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386
1. همان مدرک، ص 129-125؛ سروان حبیب الله خدادادی.

منبع : نادری مسعود /در خاطرت دفاع مقدس/ انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1386-