مکتبی که مدرسه ساز را تعلیم داد
در مکتب خانه در تبریز
در روز جمعه پنجم رمضان سال 1267(ه.ق) در شهر تبریز، در خانه آخوند ملامهدی تبریزی پسری به دنیا آمد که نامش را حسن گذاشتند. وی در بزرگسالی تحولاتی در شیوه تعلیم و تریبت ایرانیان پدید آورد و از همین رو او را «پیر معارف» و «پدر مدرسه جدید در ایران » نامیدند. حسن را در پنج سالگی به مکتبخانه بردند تا سواد بیاموزد. (1)در آن زمان معمولا مکتبخانه ها در یک اتاق، گوشه مسجد یا شبستان آن، یا در یک دکان یا در یک منزل شخصی مکتبدار تشکیل می شد. از میز و نیمکت، تخته سیاه و گچ خبری نبود. مکتبدار در بالای اتاق روی تشکچه ای پشت به دیوار، در حالتی که جلوی او جعبه ای بود که حکم میز تحریر را داشت و به گونه ای می نشست که همه کودکان در معرض دید او باشند. در کنار او چند ترکه دراز و یا کوتاه به عنوان وسیله تنبیه نیز بود که مکتبدار خشن از برای تنبیه به اصطلاح شاگردان درس نخوان استفاده می کردند. برخی از مکتبداران «دستگاه فلک» نیز داشتند. دستگاه فلک، آلتی چوبین بود که تسمه ای در وسط آن قرار اشت. مکتبدار چون بر شاگردی خشم می گرفت پای او را در تسمه قرار می داد و او را روی زمین می خوابانید دو شاگرد دیگر وظیفه داشتند دو سر چوب اصلی را دست بگیرند معمولا مکتبدار خود ترکه را بر پای شاگرد مورد تنیه وارد می آورد و یا اینکه شاگرد دیگری را مامور شلاق زدن می کرد. در برخی از مکتبخانه ها زیرزمین یا سردابی هم بود که معلم یا ملای مکتبخانه برای تنبیه و مجازات شاگردان از آنجا استفاده می کرد و کودکان به اصطلاح «درس نخوان» را در آن محل چند ساعتی زندانی می کرد.
سواد و دانش مکتبداران بسیاری متفاوت بود. اغلب آنان افرادی بی سواد بودند. تنبیه شاگردان در اغلب مکتبخانه رواج داشت. دکتر اقبال قاسمی پویا در این مورد می نویسد:
«تنبیه بدنی در آن روزگار از امور رایج آموزش بود. اگر چه در همه مکتبخانه ها هم تنبیه بدنی نبود، اما در بسیاری از آن ها تنبیه از شیوه های رایج آموزش بود. هر معلمی چندین ترکه در پهلوی خود داشت. برخی بلند برای دور دست، برخی کوتاه برای نزدیک. برخی از مدارس فلک یا فلکه داشتند. اگر کودکی درس خود را خوب پس نمی داد، به احتمال زیاد تنبیه می شد. اگر کودکی شیطنت می کرد، به احتمال زیاد تنبیه بدنی می شد. در عکس های باز مانده از آن زمان، چه در کتاب های مربوط به عکس های تاریخی، چه در کتاب های تعلیم و تربیت، صحنه هایی از فلک شدن، کودکان از مکتب ها و مدارس جدید آن زمان دیده می شود. انواع تنبیه، چوب زدن، به فلک بستن، سر پا نگه داشتن و روی یخ و برف نشانیدن و یا پابرهنه نگاه داشتن، وزنه سنگین در دست نگه داشتن، حبس درجای تاریک نهادن ریگ زیر لاله های گوش و مداد لای انگشتان یا دست ها گذاشتن، روی یک پا ایستادن...از جمله تنبیهات بوده.» (2)
سید حسن نجفی قوچانی در کتاب معروف سیاحت شرق می نویسد:
«خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم. ولی پدرم[همچنان]اصرار داشت که به مکتب بروم و من ایستادگی کردم و به او گفتم: به مکتب بروم که چه بخوانم؟[حتی خود] آخوند گفت من بعد ازاین مقداری که خوانده ای [بیشتر نمی دانم]» (3)
بسیاری از اندیشمندان و رجال سیاسی در خاطرات خود از کم دانشی مکتبدارانی که به آن ها درس می داده اند مطلب نوشته اند اما مرحوم سید محمد طباطبایی (1281-1371ش) پژوهشگر و روزنامه نگار معاصر و متولد شهر زواره بارها از فضل و دانش دو مکتبداری که در زواره نزد آن ها درس خوانده بود-حاج حسن مکتبدار و ملا محمد رضا آموزگار-سخن گفته است. (4)
تنبیه شاگردان توسط مکتبداران اغلب موجب فرار کودکان و نوجوانان از مکتبخانه و نفرت از درس خواندن می شد. میرزا تقی کاشانی (متولد 1256ه.ق) مؤلف کتاب تربیت، در آغاز کتاب خویش می نویسد:
«یاد دارم که به هنگام صبحی که قوای طبیعیه-را آغاز نشو و نما بود، پدرم نام و خامه ام داد و به مکتب ملامهدی نام معلم فرستاد.[به راستی آنجا] ویرانه ای بود، کاشانه اوباش، آشیانه بوم و خفاش...[مکتبدار] پیوسته سخن ازتازیانه گفتی و مشت. عوام کالانعام، به واسطه درشت خویی که داشت، اطفال خود را به او می سپردند که به ضرب چوب و فلک آن ها را بیازارد و به تحصیل علوم و معارف بگرداند تا تهذیب اخلاق کنند و رسم مسلوک و ادب آموزند غافل از آنکه گفته اند:
درس ادیب بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را
روز نخست که نزد معلم رفتم، زبان به نصیحتم گشود و به درشتی تهدیدم فرمود: «گمان نکنی که تو را از همگنانت امتیازی است. خون و پوستت از من و جانت در پنچه اختیار من است.»
همان روز به الفبا شروعم نمود. سر مشقم داد که نوشتن را بیاموزم. چون مانند او ننوشتم، دست هایم را به فلک گذاشت و چند چوب بر انگشتانم نواخت. به ترتیب آن[مکتبخانه]یک روز قناعت کرد. و از آن ویرانه کناره گرفتم و سپس به مکتبش نرفتم.» (6)
سید محمد علی جمال زاده نویسنده معروف نیز حکایات بسیار از مکتبدارهای بی رحم آن زمان دارد:
«...در همان روز اول بدونه استحقاق رد پای ذریت رسول به فلکه رفت و لهذا مادرم مرا به مکتب دیگری سپرد. در آنجا هم بند نشدم.» (7)
«بیچاره اطفال در این مکتب های تنگ و تاریک، که منافی قواعد حفظ صحت است علاوه برآنکه گرفتار انواع امراض می شوند که مادام العمر در آن ها باقی می ماند، خوی انسانیت و صفات حسنه بشریت از ایشان زایل می گردد، چنانچه از شدت ضرب و شتم جبان[ترسو] می شوند و شرم و حیای آن ها تباه می گردد و از کثرت هم و غم و مواظبت به تحصیل مالا یغنی از کسب معرفت به کلی گریزان می شوند و عقول آن ها ناقص می ماند، به نوعی که هرگز در مدت زندگانی، دیگر میل طبیعی به تکمیل خود اقدام نمی کنند، بالعکس در ممالک خارجه از فرط انتظام دستگاه تربیت و حسن تربیت قواعد تعلیم و تعلم گنگان و کران[کمن توان ذهنی و ناشنوا] پیوسته در کسب انواع علوم به مدارج عالیه رسیده و مصدر خدمات لایقه می گردند.» (9)
متاسفانه مکتبخانه ای هم که حسن فرزند آخوند ملامهدی تبریزی را در آنجا گذارند معلم خوبی نداشت. مرحوم شمس الدین رشدیه که زندگانی پدر خویش را در کتاب سوانح عمر نگاشته است در این مورد می نویسد:
«شیخ مکتبدار تا چه پایه سواد داشت خدا می داند. اما بسیار بی رحم بود و طفلان را سخت می آزرد و بی محابا می زد.»
حسن شاگردی باهوش و با ذکاوت بود. این را مکتبدار از روز اول متوجه شد. از همین رو بود که از همان ماه اول خلیفه مکتبخانه اش کرد. (10) درباره وظیفه خلیفه یا مبصر مکتبخانه آمده است که:
«مکتبداران برای کمک به امر آموزش و نظم مکتب افرادی را از میان مبرزترین و توانمندترین شاگردان، چه از نظر درسی و چه از نظر شخصیت و ویژگی های فردی، به عنوان دستیار خویش بر می گزیدند. که خلیفه نام داشت. او وظیفه داشت در غیبت معلم مکتب را اداره کند...در حقیقت نایب یا معاون و جانشین معلم بود.» (11)
کتب درسی آن زمان
برنامه درسی مکتبخانه ها ابتدا از آشنایی با حروف الفبا شروع می شد. کتاب درسی آن زمان در مکتبخانه ها پس از آشنا شدن شاگردان با الفبا عبارت بود از قرآن، گلستان سعدی، صرف، نحو، نصاب، الصبیان، جامع عباسی، جودی، جوهری، ترسل و چند کتاب دیگر.میرزا حسن از همان آغاز متوجه بود که مکتبدار بی رحم از شیوه آموزشی درست آگاهی چندانی ندارد و شاگردان را به رونویسی و تمرینات بی حاصل وارد می کند. او از اینکه شاگردان بی رحمانه تنبیه می شدند بسیاری متاثر می شد. این بود که چون به مقام خلیفگی رسید هر روز صبح زودتر از ساعت معمول به مکتبخانه می رفت. در را باز می کرد و حریم مدرسه را آب و جارو می کرد. او از بچه ها هم خواسته بود که زودتر از معمول و قبل از آنکه معلم بیاید خود را به مکتبخانه برسانند. او ساعتی را با بچه ها کار می کرد تا به اصطلاح درسشان را «روان» کند. بچه ها با کمک او درسشان را یاد می گرفتند و به این ترتیب هر روز از تعداد کسانی که تنبیه می شدند کاسته می شد. مکتبدار نیز از این کار خشنود بود و می توان گفت این کوشش ها نخستین تجربه های آموزشی او بود.
میرزا حسن شیوه تدریس الفبا را که در مکتبخانه ها رواج داشت نمی پسندید از آن گذشته از اینکه در مکتبخانه کلاس بندی وجود نداشت بسیاری ناراحت بود. نحوه آغاز درس و یا به قول معروف «درس گرفتن» و «درس پس دادن» را روشی درست نمی دانست زیرا که تفاوت شاگردان فقط از سن و کتابشان معلوم می شد. اول صبح که مکتبدار می آمد، تمام کودکان به احترام وی بلند می شدند و پس از صدور اجازه جلوس، روی تشکچه های مخصوص خود می نشستند و کتاب درس را جلوی خود باز می کردند معلم چند یا یک نفر از شاگردان را پیش خود فرا می خواند. آن ها هر کدام درس گذشته را می خواندند و به اصطلاح آن را «پس می دادند» ، سپس مکتبدار به آن ها از روی کتابشان درس جدید می داد و به مشق خط آن ها رسیدگی می کرد و درس و سر مشق جدید که معمولا عبارت بود از یک سطر نوشته یا شعر، به آن ها اجازه می یافتند که بر گردند و در جای خود بنشینند. پس از معلم چند نفر دیگر را فرا می خواند و به همان شیوه درس را از آنان«تحویل می گرفت» و درس جدید می داد.
در حالی که گروه یا فردی مشغول تحویل گرفتن درس جدید بود کسانی که قبلا درسشان را گرفته بودند در سر جای خود می نشستند و در اکثر موارد با صدای بلند مشغول خواندن آن می شدند و یا به تمرین مشق خط می پرداخت و گاه با هم شوخی و یا دعوا می کردند. خلاصه اوضاع خیلی شلوغ بود. میرزاحسن تلاش می کرد که مانع شلوغی کلاس شود و تا حدودی در این امر موفق بود. پس از مدتی میرزاحسن خلیفه، جانشین و یا مبصر محبوب بچه ها شد و به قول شمس الدین رشدیه:
«طفلکان پروانه وار اطراف رشدیه می گشتند، معلم هم بسیار خوشحال بود زیرا که پیشرفت بچه ها به حساب او گذاشته می شد و اسباب ترقی مکتب بود.» (12)
چند سالی گذشت. میرزاحسن پس از پایان دوره مکتبخانه و آموختن متن درس هایی که در مکتبخانه درس می دادند به تحصیل نزد پدر مشغول شد. ابتدا صرف و نحو را فرا گرفت، سپس به آموختن الفیه و صمدیه و انموذج و وصاف پرداخت و از فقه و احکام و فتاوای مراجع نیز بهره ها جست.
آنچه که از سن پانزده سالگی میرزاحسن را که نوجوانی هوشمند بود رنج می داد مشاهده اختلاف طبقاتی میان مردم بود. در جامعه ای که او زندگی می کرد تنها اقلیتی از همه چیز برخوردار بودند و اکثریت مردم از فقر و محرومیت رنج می بردند. او نیک می دانست که کودکان خانواده های فقیر از همه چیز عقب می مانند و استعداد های آنان شکوفا نمی شود اما خانواده های پروتمند معلم سرخانه برای بچه های خود استخدام می کنند. در آن زمان مظفر الدین میرزا ولیعهد استاندار آذربایجان بود. او درباری چندان باشکوه نداشت اما میرزا حسن اخباری از دربار با شکوه ناصرالدین شاه در تهران و شاهزاده ظل السطان برادرمظفر الدین میرزا در اصفهان شنیده بود. او روحی حساس داشت و بارها از پدرش پرسید که چرا باید در یک کشور مسلمان گروهی عظیم در فقر و بدبختی و گرسنگی به سر ببرند و گروهی معدود از همه چیز برخوردار باشند و جواب درستی از پدر خویش دریافت نکرده بود. پدرش تلاش می کرد که فرزندش در امور سیاسی دخالت نکند. اما میرزا حسن پسری کنجکاوی و پر احساس بود و یک بار با صراحت به پدرش گفت: باید به این وضع دهشتبار پایان داد.
چند سالی گذشت و میرزا حسن آنچه را که لازمه پیشنمازی و ملایی بود آموخت و سرانجام در سن بیست و دو سالگی در جرگه پیشنمازان درآمد و در یکی از مساجد تبریز به پیشنمازی مشغول شد. او پس از هر نماز مغرب و عشاء به منبر می رفت و معمولا از عدالت اسلامی سخن می گفت. او بارها بر این نکته تأکید می کرد که یک شیعه پیرو علی بن ابی طالب (ع) و امام حسین هرگز نمی تواند ظلم و ستم را ببیند و خاموش باشد. فقر، بیماری و گرسنگی توده های مردم را ببیند و سکوت کند. مظفر الدین ولیعهد اگرچه سفاکی و پلیدی برادرش ظل السلطان حاکم اصفهان را نداشت اما در مجموع حاکمی ناتوان و بی عرصه بود. او به شکار علاقه فراوان داشت. عیش و نوش و شکار را خیلی دوست داشت و البته ادعای دیانت هم داشت و مانند پدرش ناصرالدین شاه خود را علاقه مند به اهل بیت پیامبر معرفی می کرد. اطرافیان مظفرالدین میرزا به مردم محروم به چشم حقارت می نگریستند و همین امر میرزا حسن رشدیه را به شدت رنج می داد.
میرزا حسن به تدریج به این حقیقت دست یافت که عامل اصلی تمام آن نابسامانی های اجتماعی ظلم و ستم درباریان، استبداد هولناکی است که بر سراسر ایران سایه افکنده است. وی به تدریج احساس کرد که از همه خطیبان و پیشنمازها و نویسندگان و شاعرانی که برای رسیدن به مقام و شغل پردرآمد، پادشاه و ولیعهد را دعا می کنند نفرتی عجیب دارد و آن ها را عاملان اصلی تیره روزی های محرومان می داند.
در یکی از شب های سال 1298هـ.ق واقعه مهمی برای او اتفاق افتاد که مسیر زندگی اش را به طور کلی تغییر داد. وی در یکی از شب های مثل همیشه پس از نماز مغرب و عشاء بر روی منبر رفت و از زشتی همکاری با ظالمان سخن گفت و پس از ذکر چندین حدیث و روایت با صراحت گفت که هر کس در ستایش حاکمی ظالم سخنی گوید و حتی چند کلمه ای بیش ادا نکند در تمام جنایات و غارتگری ها و مظالم آن حاکم شریک خواهد شد وی از حرام بودن اطاعت از حاکم ظالم احادیث و روایاتی نقل کرد. او در حالی سخنرانی بود که ناگهان در مسجد باز شد و مظفر الدین میرزا ولیعهد با تنی چند از نزدیکان خود وارد مسجد شد. آن شاهزاده را رسم بر این بود که پس از مراجعت از شکار، برای ادای نماز به هر مسجدی که در مسیر راهش بود وارد می شد و اتفاقا آن روز برای ادای نماز وارد آن مسجد شد. به محض اینکه پای ولیعهد به مسجد رسید، رشدیه سخن را تغییر داد و ولیعهد را عادل ترین مردمان معرفی کرد و مانند دیگر واعظان درباری از ارزش و ثواب اطاعت از «حضرت والا» سخن گفت. ولیعهد سری به علامت تشکر تکان داد و پس از نماز همراه چند تن از یارانش از مسجد خارج شد.
رشدیه سخن را تمام کرد از منبر پایین رفت و آن گاه از مسجد خارج شد و به سوی خانه اش روان گشت. در بین راه احساس کرد از خودش متنفر است. احساسی که هرگز قبل از آن حتی یک بار هم که شده آن را لمس نکرده بود. آهسته به خودش گفت: نیم ساعت اول از عاقبت کسانی سخن گفتی که به نفع ظالمان سخن گویند و مردمان را از اطاعت ظالمان بر حذر داشتی ولی چون چشمت به ولیعهد خورد مردمان را به اطاعت از او خواندی.
میرزا حسن شدیدا مضطرب بود حتی نفری در بین راه به او سلام کردند و جوابی نشنیدند بسیار تعجب کردند که پیشنماز مهربان حتی جواب سلام آن ها را نداد. او در خودش فرو رفته بود. نه کسی را می دید و نه صدایی را می شنید.
بعد از آنکه به خانه رسید فورا به نزد پدرش رفت. پدر متوجه روح مضطرب و پریشان پسر خویش شد. آهسته گفت:
-چه خبر شده؟
میرزا حسن دو زانو رو به روی پدر نشست. با چشمانی اشک آلود به او نگریست. سپس عمامه را از سر برداشت و بر زمین نهاد و گفت:
- دیگر به مسجد نمی روم. من این قابلیت را در خود نمی بینم. وقتی که ولیعهد وارد شد نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. از او تعریف کردم و از مردم خواستم که او را اطاعت کنند. آه پدر، گناه خودم کم نیست، چرا وبال دیگران را بر عهده بگیرم. من لایق این لباس و این شغل نیستم. من دیگر نمی خواهم در گناهان کسی شریک باشم. من دیگر به مسجد نمی روم.
پدر میرزا حسن حیرت زده گفت:
- به راستی نمی خواهی باز هم به مسجد بروی؟ مردم که خیلی از تو راضی هستند.
میرزا حسن با تأثر سرش را تکان داد:
- اصل رضایت خداست و من نمی دانم که چطور شد وقتی ولیعهد را دیدم هول شدم و آن جملات را بر زبان راندم. امیدوارم خدا من را ببخشد. من دیگر لیاقت پیشنمازی را ندارم.
سرانجام پدر و مادر میرزا حسن قبول کردند که وی دیگر برای پیشنمازی به مسجد نرود با این شرط که او خود را آماده کند که به نجف اشرف برود و در حوزه های علمیه آنجا از درس مراجع تقلید و علمای دیگر استفاده کند و سپس به ایران باز گردد. میرزا حسن این پیشنهاد را پذیرفت.
پی نوشت ها :
1. واژه مکتب در دوره قاجار هم به مکان های آموزش سنتی گفته می شد و هم اینکه برخی از نویسندگان آن را به معنای مدرسه جدید به کار می بردند. میرزا حسن رشدیه خود مدرسه جدیدی را به نام مکتب گشود. اما واژه مکتبخانه آموزش ابتدای و سنتی پیش از تأسیس مدارس جدید به کار می رود.
2. اقبال قاسمی پویا، مدارس جدید در دوره قاجاریه، بانیان و پیشروان (تهران: مرکز نشر دانشگاهی، 1377)، ص 78.
3. سید حسن نجفی قوچانی، سیاحت شرق، به کوشش شاکری (تهران: امیر کبیر، 1362)، ص 267.)
4. مدارس جدید در دوره قاجاریه، ص 52.
5. میرزا تقی کاشانی مدتی در دستگاه حکومتی ظل السلطان به کار مشغول بود و با اینکه حکیم باشی مخصوص بود اما به تعلیم و تربیت هم علاقه داشت و یکی از منتقدان نظام آموزشی ایران آن روزگار بود.
6. همان، ص54، به نقل از کتاب تربیت، تألیف میرزا تقی خان حکیم باشی (تهران: دارالطباعه، فرهنگ، 1299هـ.ق)
7. همان.
8. یحیی دولت آباد، حیات یحیی، ج1 (تهران: انتشارات عطار، 1362) ص 15.
9. مدارس جدید در دوره قاجاریه، ص163، به نقل از رساله تربیت میرزا تقی کاشانی.
10. شمس الدین رشدیه، سوانح عمر (تهران: نشر تاریخ ایران، 1362)، ص 14.
11. مدارس جدید در دوره قاجاریه، ص62.
12. سوانح عمر، ص 18.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}