تاریخ بشر نشان می دهد که آدمی از دوران باستان درد جاودانگی داشته است. آیا دانش نوین به کمک بشر خواهد آمد تا سرانجام روزی "بی مرگی" را تجربه کند؟

پایانِ بی بازگشت

نخست قدری از مرگ، این همزاد ترسناک انسان، بگویم؛ که چیست، و علمِ فیزیولوژی (کار اندام شناسی) آن را چگونه تعریف می کند؟ این مرگِ قوی پنجه چیست که کسی نمی تواند از چنگش بگریزد؟
مرگِ این اندامگان (اُرگانیسم) زنده، برابر است با پایان همیشگی فعالیت های زیست شناختی آن؛ فعالیت هایی که شاخص زنده بودن آن اندامگان به شمار می روند. به بیان روشن تر، مرگ، مرحله ای از خط سیر وجودی یک موجود زنده است که با فرا رسیدن آن، دیگر قادر نباشیم آن موجود را "زنده" بخوانیم. شاید این تعریف خیلی ها را راضی کند. شاید بعضی های دیگر هم این یکی را بیشتر بپسندند:
مرگ، پایان غیرقابل بازگشتِ یکپارچگی فیزیولوژیکیِ موجود در یک ارگانیسم است. من هم جزو آنهایی هستم که این تعریف دومی را بیشتر دوست دارند.

پایان غیرقابل بازگشت...

اما ببینیم مشخصه های یک اندامگان زنده چیست؟ برای ساده تر و فراگیرتر شدن پاسخی که به این پرسش می دهیم، یک یاخته منفرد جانوری را به عنوان مثالی از یک موجود زنده در نظر بگیرید. مشخصات آن موجود زنده کوچولو اینها هستند:
1- تحریک پذیری؛ به این معنی که این موجود ریزه میزه، در برابر بعضی چیزهای تحریک کننده، تحریک می شود و از خود واکنش نشان می دهد. ما وقتی می خواهیم کسی را که دراز به دراز افتاده امتحان کنیم که زنده است یا ... رحل اقامت جمع کرده و رفته، تلاش می کنیم تا واکنشی از او بگیریم. یک نیشگون کافی است تا در پی آن حرکتی کوچک و یا روی تُرُش کرده آن فرد و ابروهایش که ذره ای در هم می روند، ما را از زنده بودنش آگاه کند!
2- قابلیت هدایت؛ و البته این خصوصیت یاخته ها به توانایی آنها در انتقال پیام ها و تحریکات الکتریکی یا شیمیایی اشاره دارد و بیشتر در مورد یاخته های عصبی و عضلانی مطرح است.
3- قابلیت انقباض؛ این ویژگی در واقع همان است که به جانوران حرکت می بخشد و آنان نام "جنبنده" بر خود می گیرند. یاخته ها گاه توانایی کوتاه شدن و در نتیجه تولید حرکت را می یابند که نمونه کامل آن در یاخته های عضلانی دیده می شود. باید دانست که حرکت در برخی گیاهان با روش های متنوعی انجام می شود. مثلاً با میزان رشد متفاوت در سمت رو به نور و بخش پشت به نور گیاه؛ یا به روشِ کاهش و افزایش فشار درونی سلول ها و در نتیجه کاهش و افزایش حجم آنها و در مجموع حرکت گیاه.
4- جذب و همانندسازی؛ این خصلت باعث می شود یاخت های موجود زنده بتوانند مواد لازم را، آن گونه که خود می خواهند، جذب کنند. آن گاه از این مواد جذب شده برای ساخت و ساز و به عبارت بهتر سوخت و ساز درونی و تولید مثل خود بهره برداری می کنند.
5- دفع و ترشح؛ اگر این خصلت نبود، هیچ کس نمی توانست از شرّ مواد زائدی که در درون او انباشته شده خلاص شود. آن وقت عاقبت بدی در انتظار موجودات زنده بود و همین واقعیت در مورد یاخته ها هم مصداق دارد. آنها هم فضولات خود را دفع می کنند. و اما همین بیرون ریزی مواد یا ترشح درمورد مواد مفید هم وجود دارد. یعنی بعضی از سلول ها مثل یک کارخانه، مواد اولیه وارد می کنند، و مواد مفید برای سلول های دیگر و برای کل اُرگانیسم را تولید می کنند و از خود بیرون می ریزند.
6- تنفس؛ خُب؛ این دم و بازدم هم که از همان نوع جذب ودفع است اما پای جذب اکسیژن که به میان می آید، به نظر من، قضیه مخصوص حیات بر روی کره زمین است و معلوم نیست اگر در خط سیر تحول جانداران و کره زمین، اوضاع جور دیگری پیش می رفت، آیا باز هم وجود اکسیژن ضروری بودیا ماده دیگری، مثلاً فلوئور جای آن را می گرفت؟
7- نمو و تولیدمثل؛ این یکی از همه خصلت ای دیگر موجود زنده شاید بیشتر به بحث مرگ و زندگی مربوط باشد. افزایش تعداد یاخته ها رشد را باعث می شود و جایگزین شدن سلول های قدیم یا جدید، موجبات ترمیم اندام ها را فراهم می آورد. تولید مثل هم که دیگر احتیاج به توضیح ندارد، همه آن را می شناسند. اما من هم در ادامه قدری به آن خواهم پرداخت.
8- سازمان بندی؛ شاید مشخص ترین، یا اصیل ترین صفت موجودات زنده همین باشد. یعنی آنها ساختار دارند و بسیط نیستند. از بخش هایی درست شده اند که با هم ارتباط دارند و همه در مجموع یک مجموعه را تشکیل می دهند و در یک جهت حرکت می کنند. یک یاخته تنها همین طور است و یک موجود زنده بزرگ و پیچیده نیز. این صفت را فراموش نکنید؛ شاید بتوان گفت وقتی یک مجموعه سازمان یافته به کار بیفتد، حالا هر جور کاری، و مستقلاً بتواند به کار خود ادامه دهد، همان چیزی خواهد بود که به آن موجود زنده می گویند. شک نکنید که این موجود باید انرژی را با محیطش داد و ستد کند.
اگر یادتان باشد، در آغاز بحث در تعریف اولی که از مرگ آوردم، گفتم که مرگ مرادف است با پایان فعالیت های حیاتی. و اکنون فعالیت های حیاتی برایمان چیز ناآشنایی نیست. اما خُب تمام 8 مورد بالا که با هم یکی نیستند. شما این طور فکر نمی کنید؟ به نظر من بعضی از آنها از بعضی دیگر مهم تر و بنیادی ترند. من فکر ی کنم شماره های8، 6، 2 و 1 از بقیه مهم ترند. شما هم می توانید استنباط خود را داشته باشید. شاید این قضیه قدری سلیقه ای باشد.
اما من می گویم شماره 8 راستی راستی خیلی از بقیه سر است. به نظرم سازمان بندی به اضافه موارد 1 و 2 پایه اندیشه انسان هستند. مورد 6 هم نشانه جریان انرژی در وجود زنده است. من برای شماره 8 یک نام دیگر هم به جز سازمان بندی پیشنهاد می کنم که البته کاملاً گویا نیست اما می تواند پلی شود تا من از این گفتار به گفتار دیگری که در نظر دارم درآیم. آن کلمه کلیدی "الگو" است. اشاره ای است به نظم اجزا در کنار یکدیگر. هرچه اجزا بیشتر و ارتباط های میان آنها پیچیده تر، الگو هم پیچیده تر و احتمالاً انعطاف پذیرتر. البته منظور این است که یک الگو می تواند از پیچیدگی به انعطاف پذیری برسد، اما نه الزاما، حالا برمی گردم به تعریف دوم از مرگ که نتوانسته بودم محبوبیت آن را در نظر خودم از شما پنهان کنم. صبر کنید! نمی خواهد در لابه لای سطرها بگردید و به عقب برگردید تا‌ آن را بیابید. همین جا آن را تکرار می کنم:
مرگ پایان غیرقابل بازگشتِ یکپارچگیِ فیزیولوژیکی موجود در یک ارگانیسم است.
این تعریف در دل خود یک اشاره ای هم دارد به درهم ریختن الگوی یکپارچه حاکم بر وجود یک موجود زنده، و می گوید که این الگوی فعال هرگاه در هم بریزد، طوری که نتوان آن را به حالت قبل بازگرداند، دیگر کار از کار گذشته است و مرگ سیاه، موجود را در کام خود گرفته و به معده مبارک فرستاده، حایی که انگار ته ندارد و جناب مرگ هر چه زندگان زمین را می بلعد، شکمش پر نمی شود.
به گمان من همین الگوست که مهم است. همین ساختار، یا همین سازمانِ هماهنگ و فعال. یک حادثه مرگ آور، آن حادثه ای است که باعث این درهم ریختگی می شود. یک نخ نامرئی در مورد انسان یا دیگر جانوران وجود دارد که اجزا را به هم پیوند می دهد و آنها را در کنار هم نگه میدارد، و‌آن نخ همین الگوست. اگر نظم این الگو به هم بریزد و مثلاً جایگاه یکی از اجزا تغییر کند، هویت آن مجموعه یا آن موجود عوض می شود. حالا نباید فکر کنیم که جایگاه هر یک از اجزا همان اهمیتی را دارد که دیگر اجزا، بلکه برخی از برخی مهم تر و چه بسا بسیار بسیار مهم ترند. این اهمیت از جنبه های گوناگون مطرح است. یکی اگر نباشد موجود می میرد. یکی اگر نباشد یا جایش عوض شود هویت موجود عوض می شود و تمرکز من بر روی همین حالت است. اگر می گویم اهمیت اجزا، منظورم در راستای هویت است نه چیز دیگر. اصلاً این بحث را شروع کردم که به همین جا برسم. اما آن مقدمه چینی ها لازم بود. من می خواهم در اینجا شما را به درجه اهمیت فراوان مغز انسان توجه بدهم.
بگذارید یک بار سریع مسیری را که آمده ایم مرور کنیم. ما از مرگ و تعریف آن یاد کردیم و به خصوصیت های موجود زنده اشاره کردیم، و در میان این خصوصیت ها از سازمان بندی نام بردیم و این که اجزا در کنار هم با نظمی گرد ی آیند و با هم یکپارچه عمل می کنند و اگر این الگوی منظم و ساختاریافته از هم بپاشد، موجود می میرد. این سخنان درباره یک یاخته، به تمامی صادق است و مو لای درزش نمی رود. اما در مورد یک موجود پیچیده و پرسلولی، به خصوص انسان، ماجرا قدری فرق می کند. انسان هویت دارد و شخصیت. این هویت به نظر من برخاسته از الگوی بسیار پیچیده ای است که در ذهن او شکل می گیرد. یک سازمان بندی در میان اجزا و اندام ها و ارگان ها وجود دارد که بقای حیات موجود در گرو آن است. آن را "سازمان بندی بزرگ" می نامیم. یک سازمان بندی دیگر نیز در درون هر یاخته و اجزای آن وجود دارد که آن را "سازمان بندی کوچک" می توان نامید. شاید "سازمان بندی میانی" آن باشد که در درون هر اندام و اجزای آن وجود دارد. اما در کنار اینها، یک الگو یا یک ساختار دیگر هم هست که به دستگاه عصبی مرکزی برمی گردد. آن الگو مربوط به داشته های ذهنی موجود است. نظمی که متشکل از وضعیت و ارتباطات میان کی تعداد نسبتاً بی شمار از یاخته های عصبی در مغز اوست، و تمام خاطرات، آموخته ها، دیده ها، شنیده ها، احساسات و... خلاصه تمام مؤلفه های شخصیت او را در خود دارد. این موضوع اختصاص به انسان ندارد و در حیوانات دیگر نیز هست؛ اما در انسان به مراتب پررنگ تر و تکامل یافته تر است تا آنجا که از جانوران فاصله ای بسیار گرفته است و جنبه های پیچیده بسیاری بر آن افزوده گشته. اگر این الگو از ذهن انسانی پاک شود، او به حیات خود ادامه خواهد داد اما شخصیت و هویت خود را از دست می دهد. تفاوت اصلی ما انسان ها با یکدیگر در همین هویت است نه در جسم ما. آن چه تصور "من" را در وجود من می سازد، همین داشته های ذهنی است.
تصور کنید انسان هایی را که هیچ یک داشته ای در ذهن خود ندارند و هیچ در خاطر ندارند و هیچ نیاموخته اند و ذهنشان پاک است. این آحاد بشر آیا با هم تفاوت عمده ای خواهند داشت؟ آیا اینها به مانند و بسیار شبیه به جماعتی از حیوانات نمی باشند؟ اگر یکی از آنها در اثر از دست دادن یکپارچگی غیرقابل برگشتِ سازمان بندیِ اندام هایش بمیرد، آیا لطمه ای به بقای نوع این انسان ها خورده است؟ آنها می توانند به راحتی، با تولیدمثل، نبودِ آن فرد از دست رفته را جبران کنند.
در مقابل، من می خواهم این تصور را پیش بکشم که اگر تمام اندام های فردی، یک به یک از دست بروند و ما با کمک ابزارهای مصنوعی عملکرد آن عضوها را جبران کنیم و این روند تا آنجا پیش رود که تنها سر آن انسان از گردن به بالا باقی بماند و از طریق دستگاهی اکسیژن و مواد غذایی به رگ های خونی آن سر فرستاده شود، آیا می توان گفت که آن فرد هنوز زنده است؟ جواب من به این پرسش مثبت است. او می تواند حرف بزند، بیندیشد، آشنایانش را ببیند و بشناسد، مطالب جدید بیاموزد و غیره غیره. هرچند که بی گمان شخصیت و رفتارهایی که از چنین انسانی سرمی زند با دوران سلامت او تفاوت خواهد داشت، اما این تفاوت در مقایسه با کل شخصیت او چندان بارز نخواهد بود و اگر باشد هم قابل جبران خواهد بود. من که شخصاً وقتی می بینم که مثلاً پادرد دارم، گاهی فکر می کنم که اصلاً این پا به چه درد می خورد؟ کاش می شد آن پای دردناک را بِکَنم و دور بیندازم و به جای آن از یک دستگاه مصنوعی استفاده کنم. البته این را هم بگویم که به نظر من حتی از دست دادن یک انگشت هم در شخصیت انسان تأثیر خواهد گذاشت، اما تأثیر تغییری که در داشته های ذهنی فرد پدید آید، بی اندازه مهم تر خواهد بود. مثلاً فرض کنید خاطره باقی مانده از شکست عشقی فردی از ذهن او پاک شود؛ طبیعی است می توان انتظار داشت که او به زودی خود را مهیای یک شکست دیگر کند. یا فرض کنید کسی در اثر ضربه ای که به سرش وارد شده، آشنایان خود را فراموش کند؛ چنین کسی به کل دگرگون خواهد شد و رفتارهای عجیب و غریب از او خواهیم دید.
به گمان من، داشته های ذهنی یک انسان در کنار ساختار فیزیولوژیکی دستگاه عصبی او، بخش بسیار عمده هویت و شخصیت و کیستی و "منِ" او را می سازد. شاید بیش از 99 درصد آن را.
بدین ترتیب، انسان در کنار ساختار فیزیولوژیکی جسم خود، از یک خصوصیت تازه، یعنی هویت و شخصیت نیز برخوردار است. با این اوصاف می توان گفت که در مورد انسان دو گونه مرگ قابل تعریف است. برای ارائه این دو تعریف، نظر به اهمیت و جایگاه مغز، ابتدا پیکر یک انسان را به مغز او کاهش می دهیم و سپس برای آن، دو گونه مرگ متصور می شویم. یکی "مرگ فیزیولوژیکی"، شتری است که دیر یا زود بر درِ خانه هر جانداری از جمله انسان می خوابد، و دیگری "مرگ هویتی" است. اکنون گاهِ آن است که تکمله ای بیاریم بر آن تعاریف مرگ که پیش تر ذکر کردیم، و البته فقط در مورد انسان، که:
مرگ هویت یک انسان، پایان غیرقابل بازگشت الگوهای ذهنی اوست.
و از دیدگاه علم فیزیولوژی(کار اندام شناسِ):
مرگ یک مغز، عبارت است از ضایع شدن پایدارِ ساختار و عملکرد مغز؛ یا به عبارتی، از میان رفتن غیرقابل بازگشت سازمان بندیِ فیزیولوژیک آن.
ساده است و نیازی به یادآوری نیست که مرگ فیزیولوژیکی در مورد کل جسم انسان نیز صادق است. اما نوع اول از مرگ مغزی، یا مرگ هویتی را شاید امروز تنها در فیلم های علمی- تخیلی ببینیم که مثلاً شخصیت کسی را با کارهای عجیب و غریبی عوض می کنند و یا حافظه او را به کل پاک می کنند؛ اما در آینده ای نه چندان دور شاید در عالم واقعیت نیز این حالات را به چشم خود ببینیم. مرگ مغزی نوع دوم هم همان است که گاه می شنویم انسانی به درجات دچار آن شده و خانواده اش مانده اند که چه باید بکنند. "تِری شایوو"(1) یک نمونه آن بود که شاید پس از چهار سال، هنوز از یادها نرفته باشد. زنی که پس از مدت های طولانی که مثل یک پیکر بی جان روی تخت بیمارستان افتاده بود، با جدا کردن دستگاه های حمایتی، به حیات پایدارش در حالت گیاهی پایان دادند.
باید گفت مرگ فیزیولوژیکی مغز می تواند منجر به مرگ هویتی آن شود، چرا که به تباه شدن الگوهای موجود در آن مغز می انجامد، اما مرگ هویتی عموماً باعث مرگ فیزیولوژیکی نمی شود. مهم اینجاست که آن چه یا آن که در وجود انسان در پی بی مرگی می گردد، همان "منِ" اوست؛ وگرنه ژن های خودخواه او برای بی مرگی فیزیولوژیکی راهی دیگر اندیشیده اند و آن راه همان "تولیدمثل" است. برای منِ انسان که مشخصه ای است عارض بر جسمش، بی مرگی می تواند در قالبی به جز از جسم محقق شود.
اما اکنون چند سطری را از این سخن بگذریم و نگاهی به جانداران دیگر بیندازیم. از آنجا که مقوله ای با عنوان شخصیت برای جانوران مطرح نیست یا دست کم از دید ما انسان ها آنها موجودات بی شخصیتی! هستند، می توان گفت زنده ماندن آنها به فرد یا به آحاد هرگونه بخصوص ربطی ندارد. بلکه تا زمانی که فقط یک نمونه از هر جانوری زنده باشد می توان گفت آن گونه زنده است و هنوز حیات دارد. کافی است در این لحظه، یک مورچه از گونه خاص یا یک قلاده شیر بر روی زمین زنده باشد، می توان گفت که مورچه یا شیر زنده است و حیات دارد. این نکته در مورد گیاهان از این هم بارزتر و جالب تر است. اصلاً در بسیاری موارد حتی نمی توان گفت که یک گیاه منفرد تعریفش چیست. مثلاً وقتی از بدنه یک گیاه حُسنِ یوسف قلمه ای برمی داریم و‌آن قلمه ریشه می کند و دوباره در یک گلدان دیگر کاشته می شود، نمی توان گفت که آیا آن گیاه تازه همان قبلی است یا گیاه جدیدی است؟ این است که شخصیت گیاهان به کلی زیر سؤال می رود؛ یعنی در نقطه مقابلِ گونه انسان خردمند که هر فرد آن شخصیت و هویت و "من" دارد، جانوران و به ویژه گیاهان از این چیزها بی بهره اند و آن چه در وجود انسان، آگاهانه در پی بی مرگی است، همان منِ اوست.
تا آنجا که ردی در تاریخ باقی مانده است، "گیلگَمِش"، پهلوان اسطوره ای سومری، قدیم ترین نماد تمایل انسان به بی مرگی را در وجود خود حفظ کرده است. نیازی نیست به دنبال این بگردیم که آیا چنین کسی به راستی در حول و حوش پنج- شش هزار سال پیش وجود داشته است یا نه؟ یا این که ماجراهای عجیب و غریبی که بر او گذشته تا چه اندازه ریشه در واقعیت های زندگی مردمان باستانی داشته است. همین برای ما کافی است که در دورانی، این فکر، یعنی فکر کردن به جاودانگی در ذهن انسان شکل گرفته بوده است. به نظر من، این اندیشه برای انسان زمانی اندک اندک شکل می گرفت که او از حیوانیت خارج می شد و به انسانیت نزدیک و نزدیک تر. آن گاه که او فردیت خود را در میان جامعه انسان ها درمی یافت، هویت نیز برایش معنا پیدا می کرد. آن گاه بود که او فراتر از فرمان ژن هایش، خود خواست که زنده بماند. او خواست بماند و تحقق رویاهای فردی خود را ببیند؛ آنان را که دوست می داشت از دست می داد و سیاهی مرگ را در زندگی تجربه می کرد. بدین ترتیب میل به جاودانگی در ذهن انسان نخستین نضج می گرفت. اما طفلکی گیلگمش که تلاشش نافرجام ماند! و اما این خواهش انسان قدیم در اسطوره های ایرانی نیز نمونه هایی دارد. گرشاسب، پهلوان بی همتای سیستانی، به خوابی فرو رفته تا در پایان روزگاران از آن خواب گران برخیزد و ضحاک را به گرز خود فرو کوبد. این خواب، خود نماد بی مرگی است. انگار فردی که منجمد شود تا هرگونه دگرگونی ریزشیمیایی نیز در پیکر او بازایستد و الگوی ذهنی و الگوی جسمی او باقی بماند تا دیگر روز باز به عرصه حیات بازگردد. چرا که نه؟ مگر ویروس ها نیستند که مدتی را در بیرون از بدن موجودات زنده، به مانند مردگان بی حرکت و بی حال گوشه ای می افتند؛ و تا وارد بدن میزبان بیچاره می شوند جان می گیرند و به جان آن بی نوا می افتند؟! نمونه دیگر بی مرگی در اسطوره ها و تاریخ ایران، شاید جریان باقی ماندن نطفه یک شخص در محیطی چون یک دریاچه، و صدها یا هزاران سال پس از او بار گرفتن دوشیزه ای که در آن دریاچه آب تنی می کند، از آن نطفه و ادامه نسل آن شخص نخستین باشد.
اما از ویروس گفتم. می دانید چرا ویروس حیات بالقوه خود را حفظ می کند؟ به نظر من، دلیلش آن است که الگوی اندام و اجزای تشکیل دهنده اش در محیط حفظ می شود و هرگاه جریان انرژی در وجودش به واسطه قرار گرفتن در محیط خاص برقرار می شود، فعالیت های حیاتی از خود نشان می دهد و زنده می شود. یک جای دیگر نیز مشابه چنین وضعی را می بینیم. منظورم هر دستگاه بقی است که الگوی اجزای آن حفظ می شود و تا جریان برق به آن وارد می شود، به کار می افتد و انگار جان می گیرد. از همه بهتر رایانه است. رایانه ای که اجزایش الگوهای ریز و بسیار پیچیده دارد و مادامی که جریان برق در آن در حرکت باشد، به نظر زنده می آید. آن وقت روشن است و فعالیت می کند. نیمچه هوشی دارد و سرسوزن ذوقی! با وجود این، باز هم ما انسان ها خیلی وقت ها در مقابلش کم می آوریم. حالا فرض کنید یک آدم آهنی نسبتاً باهوش ساخته شود. یک آدم آهنی که باتری دارد و باتری اش دو- سه روزی کار می کند. او طوری ساخته شده که کم شدن نیروی باتری خود را کم کم حس می کند و هر چه بیشتر به خالی شدن باتری اش نزدیک می شود، این احساس او بیشتر می شود و او را قدری آزار می دهد و نگران می کند؛ احساسی مثل یک لرزش غیرعادی. درواقع، او احساس گرسنگی می کند. درست مثل ما آدم ها. او در ناخودآگاهِ! خود می داند که در چنین حالتی باید به دنبال یک پریز برق بگردد و دو شاخه خود را به آن وصل کند تا باتری اش پر شود و از خطر خاموشی برهد. پس مثل ما، او هم غذا می خورد تا زنده بماند. شاید حتی از این کار لذت هم ببرد؛ چراکه آن احساس آزاری که در اثر درک خالی شدن باتری دچارش شده بود، تمام می شود. نفس راحتی می کشد و دوباره به کارهای خود سرگرم می شود. آن چه مهم است، الگوی اجزا و قطعات آدم آهنی است و برنامه هایی که روی آن نصب شده است. یا درواقع نرم افزارها و سخت افزارهای آن که اگر دست نخورده بماند، تا هر زمان که آدم آهنی بتواند به خودش غذا برساند و برق خود را تأمین کند، می تواند به کار (یا به زندگی) ادامه دهد. حالا حتی اگر برق آن قطع شود نیز، تا زمانی که الگوی موجود در سخت افزارهای آن سالم بماند و مثلاً فرسوده و زنگ زده نشود، باز هم امکان به کار انداختن آن هست. آن بخش از نرم افزارهای آن هم که به جریان برق کاری ندارد باقی می ماند، و اگر آدم آهنی خیرخواه و نوع دوست دیگری پیدا شود که بیاید و دوشاخه رفیقش را به برق بزند، آن وقت دم مسیحایی او موجب احیای آن یار از دست رفته خواهد شد. همین وضع است که شاید پیشینیان ساده دل مصریان فکر می کردند شاید اگر مرده خود را مومیایی کنند تا دست کم الگوی ظاهری وجودش از بین نرود، احتمال زنده شدن دوباره او هست. یا شاید پیشینیان ما ایرانیان گرشاسب یل را خوابیده می پنداشتند تا روزی که قرار است دوباره برخیزد. حالا این نکته را در کنار خواب زمستانی جانوران بگذرید تا نکته جالب دیگری دستگیرتان شود. انگار اگر فعالیت های زیستی بدن جانور کند شود، اما ساختار پیکرش از هم نپاشد، او زنده خواهد ماند تا روزی که این فعالیت ها دوباره سرعت بگیرند و جانور به حال عادی بازگردد. اگر قرار بود یاخته های بدنش از هم بپاشند یا مولکول های تشکیل دهنده اجزای پیکرش متلاشی یا تجزیه شوند، سازمان بندی فیزیولوژیک او از میان می رفت و می مرد؛ پس باز هم الگوست و سازمان یا ساختار که حرف اول و آخر را می زند. حالا فرض کنید که با انجماد بدن یک انسان، الگوهای سخت افزاری و نرم افزاری (یا ذهنی) او بی تغییر بماند و البته انجماد باعث آسیب رسیدن به ساختارهای سلولی، به خصوص سلول های مغز، نشود و در آینده دوباره بتوان فرایند معکوس انجماد را بر روی او انجام داد و با شوک الکتریکی، قلبش را به تپش و جریان خونش را به جریان و یاخته هایش را به کار واداشت؛ آن گاه است که ثبات الگوهای جسمی و ذهنی آن انسان، او را از مرگ هویتی و نیز مرگ فیزیولوژیکی نجات داده است.

پی نوشت ها :

1- Terri Schiavo

منبع:دانشمند-ش551