نویسنده: پل استراترن
ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری



 
جایزه نوبل به کوری‌ها توجه عموم مردم را برانگیخت. که معنایش این بود که کوری‌ها اکنون باید با تمام مشکلات حاصل از شهرت بسازند، پدیده‌ای که در آغاز قرن بیستم می‌رفت تا به اوج حماقت خود برسد. دخالت محض و ابتذال آن برای زنی جدی مانند ماری کوری کاملاً یک شوک بود.
بدین ترتیب فرصت کمی برای پژوهش‌های جدی در سال 1904 وجود داشت. اما علت آن هم علاقه روزنامه‌ها، نامه‌های فراوان دوستداران، و افراد ناشناسی که به در آزمایشگاه می‌آمدند، و چیزهایی از این قبیل نبود، بلکه نتیجه مستقیم جایزه نوبلی بود که پی‌یر را به کرسی استادی فیزیک رساند که به تازگی در سوربن ایجاد شده بود. در همین زمان ماری نیز یک شغل آموزشی نیمه‌وقت در شعبه زنانه دانشسرای عالی در سورس که در اطراف پاریس قرار داشت پیدا کرده بود. با وجود این که دانشجویان این دانشکده همگی دختر بودند (معتبرترین آموزشی عالی فرانسه) ماری تنها استاد زن دراین دانشکده بود. ندادن یک کار تمام‌وقت به کوری فقط در اثر تبعیض بود. در تابستان سال 1904 ماری سقط جنین کرد، حادثه‌ای دردناک که چندین ماه او را افسرده ساخت. فقط پس از سی و هشت سالگی که یک سن آسیب‌پذیر (و خطرناک) برای زایمان در آن روزگار بود به طور موفقیت‌آمیزی دومین دختر خود «ایو» را در دسامبر 1905 به دنیا آورد.
در این هنگام رادیوم در مقیاس وسیعی تولید می‌شد. یک سرمایه‌گذار فرانسوی به نام آرمت دو لیل که برای منافع تجارتی حاصل از این ماده شگفت‌انگیز جدید دست به قمار زده بود، کارخانه‌ای برای تولید آن در حومه‌ی پاریس بنا کرد. ماری به رایگان شرح کامل روش تهیه رادیوم را به او داده بود و از پذیرفتن هر گونه وجهی برای کمک گرانبهای خود امتناع کرده بود. دو دلیل از طرفی از قبول این کمک بسیار خوشحال و راضی بود، اما وقتی که دید که تولیدکنندگان خارجی رقیب نیز از این خدمات رایگان استفاده می‌برند، شادمانی او دیری نپایید.
در 1906 هم ماری و هم پی‌یر شروع کردند به نشان دادن علایمی که امروزه بیماری تشعشع نامیده می‌شود. این بیماری بنا به دلایل واضح در آن زمان شناخته نبود، بنابراین هیچ کس واقعاً نمی‌دانست چگونه آن را درمان کند. با این حال در پرتو آن چه که اکنون می‌دانیم، واقعیت شگفت این است که اصلاً چه طور آن‌ها هنوز هم زنده بودند. در این مرحله هم ماری و هم پی‌یر دچار سوختگی حاصل از تشعشع در هر دو دست‌شان شده بودند. پی‌یر نیز دچار درد شدید دست‌ها و پاها بود، به حدی که کم کم لباس پوشیدن و درآوردن برایش مشکل می‌شد. سرانجام در آوریل 1906 فاجعه‌ای پدید آمد.
پیر پس از یک روز کاری سخت در سوربن از خیابان بریک دوفین در محله لاتن به سوی خانه به راه افتاد. باران به شدت می‌بارید و او مجبور شد خود را در زیر چتر پنهان کند. ناگهان بدون توجه از پیاده‌رو بیرون رفت-و درست در مسیر یک واگن اسبی شش تنی قرار گرفت. او بر زمین افتاد و به زیر چرخ‌ها رفت. بر طبق گفته دخترش ایوکوری که سال‌ها بعد این حادثه را به طور زنده‌ای توصیف می‌کند: «چرخ سمت چپ واگن با یک مانع ضعیفی برخورد می‌کند که در حین عبور آن را خرد می‌کند: یک پیشانی، سر یک انسان. جمجمه در هم می‌شکند و یک ماده سرخرنگ و چسبناک از هر طرف بر گِل و لای می‌پاشد: مغز پی‌یر کوری!».
ماری کوری در هم شکسته شد. شوهرش، همکارش، تنها مغزی که به ظرفیت خودش بود و توانسته بود با او یک وابستگی نزدیک و فوری برقرار کند-به کلی رفته بود! تا مدت‌ها پس از آن هنگامی که در دفتر یادداشت آزمایشگاه خود می‌نویسد، به همان شیوه همیشگی‌اش ادامه می‌دهد: او را به نام خطاب می‌کند و از او پرسش‌هایی می‌کند. اولین مقاله‌اش پس از مرگ پی‌یر این طور شروع می‌شود: «چندین سال پیش پی‌یر کوری مشاهده کرد که ... » اما ماری از او یک بت نساخت: ماری کوری دینی نداشت و قصد نداشت تا به علت غصه شدید خود دینی بسازد.
چند ماه پس از مرگ پی‌یر، ماری را به جای وی به عنوان استاد فیزیک در سوربن انتخاب کردند. این گامی بی‌سابقه برای یک زن بود؛ حتی یک برنده مشهور جایزه نوبل. تنها استنتاج منطقی در این جا این است که زن بودن یک عیب جسمانی محسوب می‌شد که تا حدودی نیمی از نژاد انسانی را ناتوان می‌ساخت: حال هر کاری می‌کردید اهمیتی نداشت.
در نوامبر سال 1906 ماری کوری در پشت تریبون رفت تا اولین سخنرانی یک زن را در تاریخ 600 ساله سوربن ایراد کند. او بدون هیچ مقدمه‌ای شروع کرد. به طور مستقیم با آخرین جملات پی‌یر در آخرین خطابه‌اش آغاز کرد و بدون هیچ اشکالی با همان موضوع ادامه داد. صدایش ضعیف بود و یکنواخت صحبت می‌کرد، اما قدرت بیانش به زودی حضار را گرفت. این سخنرانی درباره علم پیشرفته‌ای بود که توسط کسی ارائه می‌شد که در خط مقدم این پیشرفت بود: آخرین خبرها از این جبهه بود. (تصادفاً یازده سال پیش از این رونتگن به طور اتفاقی اشعه‌ی x را کشف کرده بود و در 5 نوامبر سال 1895 این توپ را به گردش انداخته بود. )
بر طبق زندگینامه‌ای که سال‌ها بعد دخترش ایو نوشته است، ماری کوری اکنون نقشی در فضایی بالاتر به عهده گرفت: او اکنون مانند یک قدیس دنیوی علم شده بود. چهره‌اش که زودتر از حد معمول چروک شده بود لاغر به نظر می‌رسید و موهایش در حال سفید شدن بود. این رفتار سرد با لباس ساده سیاهی که می‌پوشید تشدید می‌شد. این وضع معمول یک بیوه در حال عزاداری بود. اما این استاد زن در نقش ملکه ویکتوریا یک مادر فداکار نیز بود که با وظیفه‌شناسی دو دختر جوانش را بزرگ می‌کرد. ایو به هنگام مرگ پدر، تازه چهار ماهش بود که با چنین جزئیات دقیقی آن را شرح می‌دهد. ایرن در آن وقت نه ساله بود.
اما این نیمی از داستان است. ماری کوری یک زن به شدت جدی بود و نه یک زن دوره ملکه ویکتوریا. تصویری از این سال‌ها یک زن غمگین و نه نزار را نشان می‌دهد. موهای درخشان و بالازده او هیچ اثری از سفیدی ندارد و او یک پیراهن مد روز اما چین‌دار و سفیدرنگ پوشیده است. یک بیوه خوش‌سیما، اما نه کاملاً شاد.
کارهای آزمایشگاهی ماری کوری، اکنون او را در تماس با پل لانگوین قرار داد که پیش از این شاگرد پی‌یر بود. لانگوین دارای یک ذهن علمی سطح بالا بود، و داشت به فیزیکدان برجسته‌ای تبدیل می‌شد. او با جی. جی. تامسون، همکار راذرفورد، در کمبریج به همکاری پرداخته بود و بعدها در زمینه پارامغناطیسم ضعیف پژوهش‌هایی کرده بود. او به درستی حدس زده بود که این پدیده در نتیجه بار الکتریکی ذرات ریز اتمی بود. ماری کوری نیز در زمینه مغناطیسم کار کرده بود و خودش نقش عمده‌ای در ایجاد فیزیک هسته‌ای داشت.
اما لانگوین بیش از یک مغز زیبا بود، و یک سبیل نظامی عالی داشت. دو انتهای دراز سبیل او به بالا برگشته و روغن‌زده بود (متأسفانه چنین اسباب غرور مردانه سال‌هاست که در اثر تمسخر از میان رفته است). متأسفانه لانگوین یک زن تندخو و از آن بدتر یک مادرزن تندخوتر داشت که با آن‌ها زندگی می‌کرد. در بین آن‌ها تفاهمی وجود نداشت که غالباً منجر به دعواهای خانوادگی می‌شد. اما در آن روزگار امری معمولی بود. با وجود این «برتری طبیعی مردانه» (سبیل مردانه‌اش به جای خود) این ذهن استثنایی علمی حریف این دو مخالف سرسخت خود نبود. آن‌ها عادت داشتند، به شیوه‌ای ناجوانمردانه خود را با چتر، بطری، و حتی چکش چوبی مجهز کنند (که به قصد نرم کردن گوشت کباب برای شوهر درست شده بود و نه جمجمه‌اش). با وجود زندگی در چنین شرایط مسخره خانوادگی و تهدید دائمی به طلاق، تا سال 1909 طی پنج سال بعد از ازداوج، لانگوین به طور معجزه‌آسایی صاحب چهار فرزند شده بود.
تعجبی ندارد که لانگوین تا حدودی یک چهره غمگین (و گاهی زخمی) در آزمایشگاه فیزیک سوربن بود. سرانجام ترکیب مغناطیسم و سبیل جریانی را پیش آورد که بیش از حد این استاد جدید فیزیک بود. به نظر می‌رسد که کوری و لانگوین در سال 1908 رابطه‌ای عمیق‌تر از درک علمی برقرار کرده بودند. چیزهایی هست که چشم نمی‌بیند، اما فقط دل می‌بیند، آن‌ها مدت‌ها پس از این که دارندگان آن حاضرند چنین شواهدی را بپذیرند. دست کم وجود یک سال تماس حرفه‌ای مداوم، گفتگوی علمی در سطح بالا، و درک عمیق فکری منجر به این شد که ماری و پل بپذیرند که آن چیز دارد اتفاق می‌افتد. آن‌ها به طور عمیق و دیوانه‌وار عاشق همدیگر بودند.
در جولای ماری و پل یک آپارتمان کوچک نزدیک سوربن اجاره کردند. همکاران‌شان متوجه بودند که در سر کار این دو یادداشت‌هایی را رد و بدل می‌کنند. اما به جای اطلاعات فنی در مورد پارامغناطیسم (مانند همسو شدن الکترون‌ها در حوزه مغناطیسی) این دو نابغه داشتند اطلاعاتی را مبادله می‌کردند که برای آن افراد معمولی بسیار قابل‌فهم بود «بی‌صبرانه در انتظار دیدن تو هستم.»
این رابطه که پیش‌تر از آن با نمایش مسخره‌ای جریان داشت، همچنان از قوانین این نسل فرانسوی تبعیت می‌کرد. زن لانگوین حسادت می‌ورزید. نامه‌های خشم‌آلودی رد و بدل می‌شد و به دست افراد نااهل می‌افتاد. همسر لانگوین او را تهدید می‌کرد که ماری کوری را خواهد کشت. لانگوین که احتمالاً بهترین قاضی در این زمینه بود، این تهدید را جدی گرفت (گرچه بنا به دلایلی به نظر نمی‌رسد که او به خاطر زندگی خودش ترسیده باشد. )
با همه این داستان‌ها، رنج آن‌هایی که در این جریان سهم داشتند، مسلماً بسیار زیاد بود، ممکن است که ماری کوری بسیار جدی بوده باشد، ولی از نظر احساسی بسیار پیچیده نبود. با قضاوت از روی مدارک کمی که در دست داریم می‌توان گفت که اضطراب شخصی او قابل ملاحظه بوده است. او عمیقاً عاشق بود و برای جدا کردن این امر از خانواده‌اش می‌جنگید، در حالی که پل سردرگم بود و در انتخاب بین خانواده و زنی که دوست می‌داشت عذاب می‌کشید. چگونگی احساس کسان دیگری را که درگیر بودند (و طرفداران کوچک و بزرگ آن‌ها را) فقط با دلسوزی باید حدس زد.
تحمل چنین عذاب‌های درونی بسیار سخت بود-ولی بدتر از آن قرار بود پیش بیاید. هنگامی که نامه‌های ماری کوری «دزدیده» شده و راه خود را به مطبوعات باز کرد، این رابطه آشکار شد. اکنون ماری کوری می‌دید که لطیف‌ترین احساسات او برای لذت یک ملت به هنگام صبحانه قهوه و شیرینی فاش شده است: «پل عزیزم، دیروز عصر و شب را به فکر تو گذراندم، ساعاتی را که با هم گذراندیم ... خاطرات شیرین ... چشم‌های خوب و لطیف ... تمام شیرینی حضور تو.» نشر نامه‌ها همراه بود با همان شیوه سنتی دورویی مقالات و حدس‌های ناپاکانه. حتی در مورد مرگ پی‌یر نیز شک و تردید به وجود آوردند. ممکن است که او را به زیر چرخ‌ها هل داده باشند؟
بدترین حملات از سوی گوستاو تری، ویراستاردست‌راستی و ضدسامی نشریه اوور و هم‌شاگردی سابق لانگوین بود که کینه‌ای از او به دل داشت. تری به جریان‌هایی ناسزا می‌گفت که در «سوربن آلمانی-یهودی» می‌گذشت. این واقعیت که ماری کوری لهستانی بود و نه یهودی، ظاهراً به نظر می‌رسید اهمیتی نداشت. انتصاب یک خانم خارجی به عنوان استاد فیزیک توهینی به مردانگی فرانسویان بود. (واژه فرانسوی شووینیست به معنای «ملی گرایی افراطی»).
وضع به قدری بد شد که سرانجام لانگوین تری را به یک دوئل (جنگ تن به تن) دعوت کرد. در آخرین صحنه این نمایش مسخره، لانگوین و تری عازم مواجهه با یکدیگر شدند، در حالی که همسران‌شان و یک پزشک آن‌ها را همراهی می‌کرد. تپانچه ها در ساعت 11 در یک صبح مه‌آلود پاییزی در بوا دو ونسان، پارکی در شرق پاریس بیرون کشیده شدند. از زمان‌های قدیم این نوع برخوردها معمولاً در سپیده‌دم انجام می‌گرفت: تصور می‌شود که این ساعت متمدنانه‌تر برای امکان حضور خبرنگاران بود. دو مبارز تپانچه‌هایشان را به آهستگی بالا آوردند و همدیگر را نشان گرفتند. بنابر گفته تری، در این لحظه «شک و تردید از این که علم فرانسه را از این مغز ارزشمند محروم کند» بر او غالب شد. همین طور به نظر می‌رسد که لانگوین هم دچار شکی مشابه در محروم کردن روزنامه‌نگاری فرانسه از فردی در نقطه مقابل آن شد. هم لانگوین و هم تری از شلیک طپانچه‌هایشان خودداری کردند. با این عمل این نمایش مضحک به نقطه اوج خود رسیده بود.
پس از این جریان، لانگوین تصمیم گرفت به خانواده‌اش باز گردد و این جنجال به تدریج فروکش کرد. اما آسیب وارد آمده بود. در این جریان که انعکاسی از اولین عشق ماری کوری برای کازیمیرز بود، او تحقیر شده بود. ماری عاشق مردی شده بود که در پایان، خانواده‌اش را بر عشق او ترجیح داده بود. اما این بار نه تنها آن مرد را از دست داده بود، بلکه اعتبارش را نیز. انتشار این رسوایی در مطبوعات، نام ماری کوری را در سراسر اروپا سیاه کرده بود.
درست پیش از آن که این رسوایی در مطبوعات آغاز شود ماری دومین جایزه نوبل خود را دریافت کرده بود. این بار در رشته شیمی بود تا کشف او را (همراه با پی‌یر) به خاطر عناصر جدید پولونیوم و رادیوم ارج گذارد. پس از این که نامه‌های عاشقانه او در مطبوعات چاپ شد، کمیته نوبل نامه‌ای برای ماری کوری نوشت و در آن توضیح داد که اگر آن‌ها در این باره چیزی می‌دانستند، او این جایزه را دریافت نمی‌کرد. منظور از این نامه بسیار واضح بود، و در همان مطبوعاتی که این نامه چاپ شد، بازتاب یافت. از او انتظار می‌رفت که جایزه را با وقار (آن چنان که یک روزنامه نوشته بود «مانند یک مرد» پس دهد). امید می‌رفت که او با حضور در استکهلم برای دریافت جایزه‌اش پادشاه سوئد را شرمسار نکند.
اما ماری کوری مرد نبود و هیچ قصدی نداشت تا ادای یک مرد را درآورد. در عوض او به کمیته‌ی نوبل پاسخ داد: «جایزه به خاطر کشف رادیوم و پولونیم داده شده است. من معتقدم هیچ رابطه‌ای بین کارهای علمی من و واقعیت زندگی خصوصی من وجود ندارد.» دست آن‌ها را خوانده بود. جایزه نوبل از وی پس گرفته نشد.
در حقیقت اگر قرار بود جایزه نوبل بر پایه رابطه جنسی خارج از ازدواج پس گرفته شود، تا کنون جای خالی زیادی در فهرست برندگان جایزه نوبل وجود داشت-از زن‌پرست مشهوری مانند اینشتین و شرودینگر گرفته تا جمیز واتسون (کاشف DNA) که در جوانی علاقه‌ی زیادی به دختران اسکاندیناوی داشت. اما لانگوین همچنان یک سپر بلا باقی ماند. به لانگوین هیچ‌گاه جایزه نوبل داده نشد، با این که او مسئول تئوری جدید مغناطیسم و اختراع «سونار» (اولین رادارها) بود. نیز خوب است تا گفته شود که این مغز بزرگ به هنگام مواجهه با مشکلات واقعی فقط یک دست سبیل نبود. پس از حمله آلمان‌ها به فرانسه در سال 1940، لانگوین شصت و هشت ساله یکی از معدود کسانی بود که به طور علنی با فاشیسم مخالفت می‌کرد. سرانجام هم مجبور شد برای نجات زندگی خود به سوئیس فرار کند. دخترش به آشوتیس فرستاده شد، و دامادش کشته شد.
دومین جایزه نوبل توسط ماری کوری در سال 1911 تا شصت و یک سال بعد از آن تکرار نشد مگر در سال 1972 از سوی جان باردین فیزیکدان آمریکایی. این بار ماری کوری تصمیم گرفت به استکهلم برود و مدال خویش را بگیرد. هنگامی که در دسامبر 1911 به پاریس بازگشت، از هوش رفت و به سرعت به بیمارستان برده شد. فشار رسوایی‌ها، بدگویی مطبوعات از او، بازگشت پل به خانواده‌اش-همه این‌ها بیش از حد طاقت ماری کوری بود. اما معلوم شد که این حادثه بیش از یک بیماری عصبی برای او بوده است. در سال‌های 1912 و 1913 ماری کوری (دچار) یک رشته از ناراحتی‌های ناتوان‌کننده بود. بیماری تشعشع داشت اثرش را ظاهر می‌کرد. او دیگر سلامتی کامل پیش خود را که در طی ساعت‌های طولانی کار در کنار پی‌یر در انبار واقع در خیابان لوموند او را سرپا نگاه می‌داشت دوباره به دست نیاورد.
سال 1914 آغاز جنگ جهانی اول بود. جبهه غرب به زودی در 400 مایلی سنگر در غرب فرانسه از کوه‌های آلپ در سوئیس تا دریای شمال زمین گیر شد. فرانسویان تلفات شدیدی دادند. ماری کوری پژوهش‌های خود را بر روی رادیوم به کنار گذاشت و شروع به آزمایش‌هایی کرد که به تولید دستگاه اشعه‌ی x قابل حمل منتهی شد. او برای تهیه بودجه جهت تجهیز یک آمبولانس فعالیت کرد و به زودی دستگاه اشعه‌ی x قابل حمل خود را به جبهه برد.
درسال 1916 ماری کوری داشت گروهی از این آمبولانس‌ها را اداره می‌کرد و امتحان رانندگی خود را گذرانده بود و دیگر نیازی به راننده نداشت. این گام مهمی بود. در آن دوران نسبت رانندگان مرد به زن بیش از 500 به 1 بود (رانندگان مرد ممکن است علاقه‌مند باشند بدانند که همچنان که این نسبت در طی سال‌های بعدی کاهش می‌یافت، میزان تصادفات نیز به همان نسبت افزایش می‌یافت).
در سال 1916 ایرن، که اکنون هیجده ساله بود، به ماری کوری پیوست. ایرن به مادرش در کار آموزش کلاس‌های رادیولوژی به کارکنان پزشکی نظامی کمک می‌کرد و آن‌ها را قادر می‌ساخت تا واحدهای جدید اشعه‌ی x را بدون نظارت در جبهه‌ها به کار گیرند. این آغاز همکاری مادر و دختری بود که تا پایان عمر ماری کوری ادامه داشت.
ماری کوری کمی پس از جنگ، انستیتوی رادیوم را در پاریس افتتاح کرد. این موسسه مخصوص پژوهش در مورد مصارف رادیوم بود و به سرعت به مرکزی برای تحقیقات فیزیک هسته‌ای و شیمی در سراسر جهان مشهور شد. ماری کوری رییس این موسسه شد و ایرن به عنوان دستیارش کار می‌کرد. هر دو نقش فعالی در زمینه پژوهش به عهده گرفتند، اگر چه ماری کوری به زودی دریافت که وقت کمی برای این پروژه‌ها دارد.
اکنون ماری کوری یک شخصیت مشهور جهانی شده بود، یک نوع آلبرت اینشتین. در آن سال‌ها هنوز آلمان‌ها افتخار می‌کردند که اینشتین، این یهودی سوئیسی را از آن خود بدانند. فرانسوی‌ها نیز ماری کوری لهستانی را از آن خود می‌دانستند. ناسیونالیسم به تازگی به زمینه علم وارد شده بود و هنوز در مرحله کودکی خود بود. اما داشت به سرعت رشد می‌کرد. در ظرف پانزده سال هیتلر داشت «علم یهودی» را به کناری می‌گذاشت: که گلوله‌ی موفقیت‌آمیزی بود که به پای پژوهش‌های علمی نازی‌ها شلیک شد.
همان طور که اینشتین از شهرت خود به خوبی برای آرمان‌های آزادیخواهانه استفاده می‌کرد. ماری کوری نیز نماد زنان مستقل شد. ماری کوری با دو جایزه نوبل و دو دختر که به تنهایی آن‌ها را بزرگ کرده بود، الهام‌بخش نسل زنانی شد که بین دو جنگ به دنیا آمدند. هیچ مانعی در برابر آن‌ها نبود. زنان قادر بودند همانند مردان (و یا بهتر از آنان) درکارهای علمی شرکت جویند؛ و برای این کار لازم نبود تا ترک خانواده کنند. (آیا اتفاقی است که مارگارت تاچر، گلدا مایر، و ایندیرا گاندی همگی در ابتدا به تحصیل علم پرداختند؟).
در سال 1921 ماری کوری به ایالات متحده دعوت شد. هنگامی که از او پرسیده شد که به عنوان هدیه چه چیزی از رییس جمهور آمریکا می‌خواهد، او درخواست یک گرم رادیوم گرانبها را کرد. هزینه گزاف این مقدار 100 هزار دلار بود، اما این مقدار به سرعت توسط زنان آمریکا تهیه شد. در واشنگتن پرزیدنت هاردینگ به موقع به ماری کوری، که به همراه دو دخترش بود، یک جعبه چرمی سبز رنگ هدیه کرد که کپی رادیوم در آن بود. خطرهای رادیواکتیویته و نیز فواید آن به علت پژوهش‌های ماری کوری در انستیتوی رادیوم در پاریس اکنون داشت شناخته می‌شد. اکنون از رادیوم در رادیوم درمانی (یا آن چنان که معروف بود کوری درمانی) استفاده می‌شد. این کار شامل شکل‌های مختلف مجاورت با مقدار ناچیزی رادیوم بود-مانند «استنشاق» تشعشعات آن، نوشیدن «مایعات اشعه دیده»، حمام در «محلول رادیوم» و در بعضی مواقع تزریق آن. رادیوم درمانی برای درمان بیماری‌های گوناگونی به ویژه سرطان، آرتریت و بعضی بیماری‌های روانی مطالعه می‌شد.
تمام این روش‌های درمانی در مراحل اولیه‌ی بررسی بودند و از اغراق‌گویی مطبوعات مانند «درمان سرطان کشف شد!» هیچ بهره‌ای نمی‌بردند. در سال‌های 1920 میلادی، رادیوم در تصورات عمومی مردم چنان جا افتاده بود که گویی داروی سحرآمیزی برای همه بیماری‌هاست. نام ماری کوری ناگزیر با رادیوم مربوط شده بود، و همه این هیجان‌ها او را بیشتر در انظار عمومی می‌آورد، برای او بیشتر این‌ها خسته‌کننده بود، ولی از این توجه زیاد هم بیزار نبود.
مادام کوری، که اکنون در سراسر جهان با این نام شناخته می‌شد، بدون اشتباه یک دیدگاه مالکانه نسبت به رادیوم پیدا کرده بود. این کشف او، و عنصر او بود. بحث‌هایی در مورد وضع استانداردی برای رادیوم پیش آمد. این کار برای ایجاد یک هم‌ارزی در درمان‌های پزشکی لازم بود، اما ضروری‌تر از آن، برای توفق عددی در انجام پژوهش‌های بین‌المللی بود. ماری کوری با وضع استاندارد برای رادیوم کاملاً موافق بود. در واقع بیشتر او بحث درباره این موضوع را آغاز کرده بود. اما وی اصرار داشت که این استاندارد باید توسط او به شیوه او وضع شود؛ و این که استاندارد واقعی رادیوم نیز باید توسط او در انستیتوی رادیوم در پاریس نگاهداری شود. مقامات بین‌المللی از راذرفورد خواستند تا در مورد «مالکیت رادیوم» پادرمیانی کند. راذرفورد آگاه بود که کوری زن سخت‌گیری است، اما از پیش‌داوری‌های میهن‌پرستانه‌ای که ماری پیوسته در جامعه علمی با آن مواجه می‌شد نیز آگاه بود. نمونه آن دیدگاه شیمیدان برجسته آمریکایی برترم بولتوود از دانشگاه ییل بود که پیوسته او را «احمق ساده لعنتی» می‌نامید. خوشبختانه راذرفورد احترام بیشتر برای این برنده دو جایزه نوبل داشت. هر دو رابطه‌ی دوستانه‌ای با همدیگر برقرار ساختند، ماری کوری به موقع استاندارد رادیوم را وضع کرد و متقاعد شد تا نمونه آن را به کمیته بین‌المللی استاندارد رادیوم بدهد.
در سال 1932 ماری کوری به میهن خود لهستان سفر کرد تا انستیتوی رادیوم جدیدی را در ورشو افتتاح کند. خواهرش برونیا به عنوان رییس آن جا انتخاب شد. لهستان از سال 1918 آزاد شده بود و خانواده اسکلودوفسکا اکنون مایه افتخار ملی بودند. ولی ماری کوری به انستیتوی رادیوم عزیز خود در پاریس بازگشت. در این جا او قصد داشت تا بزرگ‌ترین منبع رادیوم را در جهان ایجاد کند. این برای پژوهش و نیز درمان بیماری‌ها لازم بود. در واقع کمیابی رادیوم داشت تنش‌هایی را در بین این دو هدف پیش می‌آورد. فقط پس از این که شتاب دهنده‌های ذرات اتمی در سال‌های 1930 ساخته شدند و برای تولید مقادیر زیاد رادیوم به کار برده شدند این مشکل حل شد.
در سال 1932 ماری کوری شصت و پنج ساله بود. با وجود سنش و افزایش علایم بیماری‌های مربوط به تشعشع، او به طور قابل ملاحظه‌ای فعال بود. در تعطیلات برای پیاده روی‌های طولانی به آلپ می‌رفت و از شناکردن لذت می‌برد. در پاریس هم قادر بود در کنار دخترش ایرن شب‌ها تا دیروقت در آزمایشگاه کار کند.
اکنون ایرن چهره شاخصی در انستیتوی رادیوم بود و خود را به عنوان یک دانشمند دارای شهرت بین‌المللی تثبیت کرده بود در سال 1926 با فردریک ژولیو ازدواج کرد که یکی از دستیاران مادرش بود و به سرعت داشت خود را به عنوان یک آزمایشگر استثنایی نشان می‌داد. ایرن ژولیو کوری نام جدید او، و فردریک ژولیو بسیار به هم عشق می‌ورزیدند و ایرن هم همانند مادرش، رابطه کاری بی‌نهایت نزدیکی با شوهرش برقرار ساخت. فردریک شخص برون‌گرای هوشمندی بود، در حالی که ایرن مانند مادرش بسیار خجول. عکس‌های آن‌ها، یک زوج جوان خوشحال و شیک را نشان می‌دهد. ایرن طرز لباس پوشیدن مادرش را به ارث نبرده بود.
در ژانویه 1934 ژولیو و ایرن کوری کشف مهم «رادیواکتیویته مصنوعی» را انجام دادند. این کشف پیامد مستقیم «رادیواکتیویته القائی» کشف شده توسط پی‌یر بود. ژولیو کوری متوجه شد هنگامی که آلومینیوم در معرض نوعی رادیواکتیویته قرار می‌گیرد (اشعه آلفا)، می‌تواند ذرات آلفا را نگهداشته و نوترون بیرون دهد. این پدیده آن را ناپایدار و رادیواکتیو می‌کرد. آلومینیم سپس به یک ایزوتوپ ناپایدار فسفر تبدیل می‌شد-که سرانجام به علت تشعشعات رادیواکتیو تجزیه شده و به عنصر پایدار سیلیسیم تبدیل می‌شد. این پدیده تا حدودی بسیار شبیه رویای کیمیاگران باستانی بود. ممکن است که تبدیل فلزات اساسی به طلا امکان نداشت، ولی مطمئناً تبدیل بعضی عناصر به عناصر دیگر ممکن بود. علاوه بر این‌ها ژولیو کوری نتیجه مهمی گرفت: «دانشمندان با ساختن یا درهم شکستن اختیاری عناصر خواهند توانست استحاله‌ای از نوع انفجاری به وجود بیاورند.»
ماری کوری اخبار کشف مهم دخترش را با غرور دریافت کرد. این وضعیت دقیقاً همانی بود که دخترش را برای آن تربیت کرده بود. در سال 1934 ماری کوری از پاریس به یک آسایشگاه در کوه‌های آلپ فرانسه برده شد. او در چهارم جولای 1934 در سن شصت و شش سالگی درگذشت. علت مرگ او سرطان خون (لوسمی) بود که در اثر مجاورت بیش از حد با تشعشعات رادیواکتیو ایجاد شده بود. بالاخره برای آن سال‌های طولانی تولید رادیواکتیو در آن انبار، بهای گزافی پرداخته بود.
یک سال بعد ژولیو کوری‌ها به خاطر کشف رادیواکتیویته مصنوعی جایزه نوبل را دریافت کردند. اما این داستان دنباله‌ای به اندازه یک رمان دوره ملکه ویکتوریا را دارد. سال‌ها بعد دختر ایرن ژولیو کوری با نوه پل لانگوین ازدواج کرد.
در سال 1938 دختر دوم ماری کوری، ایو، زندگینامه رسمی ماری کوری را منتشر ساخت که بی‌درنگ یک کتاب پر فروش الهام‌بخش شد و به زبان‌های متعددی ترجمه شد. در این کتاب ستایش‌آمیز «مادام کوری» در سنگی عظیم تراشیده شده بود: چهره‌ی یک قهرمان که زندگی‌اش را وقف علم کرده بود. کتاب ایو درباره کوری جزئیات شخصی گرانبها و روشنی را ارائه می‌دهد که در غیر این صورت به فراموشی سپرده شده بود، و از این جهت باید بسیار سپاسگزار باشیم. اما این زندگینامه خطاهای خیره‌کننده‌ای دارد. ماری کوری یک قدیس نبود. این کتاب در مورد رابطه ماری با پل لانگوین سکوت می‌کند. از اندوه حاصل از رسوایی عمومی که ماری کوری تحمل کرد سخنی به میان نمی‌آید. این توهینی است به زنانگی استثنایی‌ترین زن قرن بیستم.
منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.