نویسنده: محمداحمد پناهی (پناهی سمنانی)



 
در سال 1284 (یا 1285) هـ ق در خانواده حاج حسن از مردم قره داغ (ارسباران) فرزندی به دنیا آمد که نام او را ستار نهادند. بی تردید در آن روزها هیچ کس تصور نمی کرد که نوزاد این خانواده متوسط نیمه روستایی - نیمه شهری، روزی با کارهای شگرف خود تأثیری عظیم در زندگی ملتش بر جای گذارد.
ستار، سومین پسر از چهار پسر حاج حسن، از همسر دومش بود. حاج حسن را بزازی دوره گرد معرفی کرده اند که از تبریز پارچه می خرید. در روستاهای ارسباران می فروخت و بدین گونه زندگی خانواده خود را تأمین می کرد.(1). او از همسر اول خود، پسری به نام اسماعیل و دو دختر داشت.
اسماعیل که دلیر و بی باک و جوانمرد بود در جوانی، جان بر سر یک نمونه از جوانمردیهای خود گذاشت. او دوست خود فرهاد را که در آن سوی ارس (بخش های بریده شده آذربایجان که در نتیجه جنگهای ایران و روس و قراردادهای گلستان و ترکمنچای از ایران جدا شده بودند) علیه ستمگران و خودیهای به بیگانه پیوسته می جنگید، در خانه خود پنهان می کرد. فرهاد، همچون دیگر یاران مبارز خود «نبی» و « کرم » گهگاه مجبور می شد از چشم مأموران تزاری پنهان شود و خود را به این سوی ارس بکشاند و در آغوش دوستان و وابستگان پناه جوید. در خانه اسماعیل، بر روی فرهاد همواره باز بود. حاکم قره داغ، سرانجام به دوستی این دو پی برد، اسماعیل را دستگیر کرد و به تبریز فرستاد و این جوان بی باک و فداکار به دستور مظفرالدین میرزا - که در این زمان ولیعهد و در تبریز بود - کشته شد. (2)
حاجی حسن از همسر دوم خود «ام کلثوم» سه پسر و دو دختر داشت. این سه پسر به ترتیب: غفار و ستار و عظیم نام داشتند. نام دختران را نمی دانیم.

تلخکامی مرگ اسماعیل

گفته اند که مرگ اسماعیل، تأثیری تلخ بر وجود ستارخان بر جای گذاشت و او همواره وصیت پدر داغدیده خود را که می گفت: « ستار باید «انتقام» خون اسماعیل را از قاجار بگیرد.» در گوش داشت.
ستار جوان، گاهی همراه پدر به تبریز می رفت و وی را در کار خرید پارچه و حمل به قره داغ یاری می کرد. برای ستار نوجوان، امکان درس خواندن و حضور در مکتب و مدرسه فراهم نشد. دوران کودکی او در کناره های سبز وخرم ارس، کوههای سرسخت قره داغ و دشتهای گسترده آن سرزمین گذشت. از محضر استاد مکتب چیزی نصیبش نشد، ولی از محیط زندگی خود تجربه های بسیار گرفت. وسعت فکر و اراده خلل ناپذیر، شجاعت و دلیری را همراه مهارت شگرف در تیراندازی و اسب سواری آموخت و در میان همسالان و همگنان خویش نام آور شد.(3)
نوشته اند که «سری نترس داشت و قلبی پاک، پاک مثل یک گل نوشکفته شسته به باران» از بی نیازان پول می گرفت و به نیازمندان می بخشید. زورگو و باجگیر نبود می گفت: « باید به زیردستان یاری کرد تا از شر بالادستان در امان بود.(4)

چهره ستارخان

سیمای ظاهری او را اینگونه توصیف کرده اند: قد و هیکلی میانه داشت، پهلوانی ستبر بازو و چهارشانه نبود، اما سیمای مردانه اش جذبه و کششی سخت داشت. با سبیلی آویخته و چشمانی پر نفوذ بیننده را جادو می کرد چین و آژنگ و رنگ چهره اش از گذشته پر غوغای او سخن می گفت (5).
این اطلاعات در باب زندگی دوران کودکی و نوجوانی ستارخان مستند نیستند و گاه محصول پندار هنری نویسندگانی است که از چشم انداز داستان نویسی به زندگی او پرداخته اند. (6)
کسانی که او را از نزدیک دیده اند، اطلاعات اندکی از وضع ظاهری او داده اند اسماعیل امیرخیزی ستارخان را در هفده هیجده سالگی اش دیده است.امیرخیزی آن زمان خود هفت یا هشت ساله بوده است.این دیدار زمانی بوده است که مأموران حکومتی ستارخان را همراه صمدخان و عمویش دستگیر کرده بودند و آنها را به مقر حکومتی تبریز می برده اند. ستارخان زخمی بوده است:
جوان هفده هیجده ساله ای را دیدم که ارخلق قدک در بر و عرقچین گلدوزی بر سر داشت، حمّالی او را به کول گرفته بود و می برد. کسی او را نمی شناخت... دو سه نفر که او را می شناختند گفتند: ستار قره داغی است چون [تیر خورده] زخمدار است، به پای خود نمی تواند برود. (7)
احمد کسروی، ستارخان را که در اولین مأموریتش از سوی انجمن تبریز برای دستگیری اکرام السلطان به «بابا باغی» می رفته، از نزدیک دیده، این گونه وصف می کند:
نیک به یاد می دارم که چگونه از میان انبوهی راه باز می کرد و تفنگ به دست و گیوه به پا با همراهان خود از میدان توپخانه می گذشت. من بار نخست بود که او را می دیدم و چون از چهره مردانه و از چابکی رفتار و خویشتن داری او در شگفت شدم، پرسیدم این کیست و کجا می رود؟ گفتند: ستارخان قره داغی است که برای گرفتن اکرام السلطان به «بابا باغی» می رود.(8)

ماجرای قاطرچیهای ولیعهد

زندگی آرام ستارخان، در کنار پدر که اینک دل شکسته و نومید در تبریز به داد و ستدی ناچیز، تنها برای گذراندن زندگی دست می یازید، می گذشت. نام و آوازه ای نداشت. با کسی کاری نداشت و کسی را نیز با او کاری نبود. اسماعیل امیرخیزی، کسی که زندگی و مبارزات ستارخان را درک کرده و با او همرزم بوده می نویسد:
از چگونگی زندگانی ستارخان یا ستار قره داغی تا شانزده سالگی وی، جز همسایگان نزدیک حاجی حسن کسان دیگری آگاهی نداشتند با آنکه منزل بنده در محله امیرخیز بود، ابداً اسمی از ستار قره داغی نشنیده بودم مگر وقتی که در دست مأمورین حکومت گرفتار شده بود.(9)
امیرخیزی در باب چگونگی گرفتار آمدن ستارخان در چنگ مأمورین حکومت، به معرفی قاطرچی های ولیعهد و رابطه آنها با مردم اشاره می کند و می نویسد:
از جمله اشخاص بی بند و بار و زشت کردار و بد رفتار، گروه قاطرچیان دربار ولیعهد بودند. این گروه یا دسته که غالباً از کسان پست و فرومایه و شرارت پیشه تشکیل یافته بود، حتی المقدور دست از آزار مردم برنمی داشتند و از ایجاد مزاحمت درباره آنان فروگذار نمی کردند. تشکیل قاطرخانه در آن زمان برای آن بود که پاره ای از مایحتاج در خانه ولیعهد بایستی از خارج شهر تهیه شود؛ از قبیل هیزم و ذغال وغیره....حالا باید دانست قاطرچیان که در شهر با وجود بودن ولیعهد و حاکم دست از بیدادگری و اجحاف بر نمی داشتند، مسلماً در خارج شهر هر چه می توانستند می کردند.(10).

هتاکی های علیخان

اولین حادثه ای که در آن ایام جوانی، نام ستارخان را بر سر زبانها انداخت، درگیری او با چند تن از همین قاطرچیها بود. ماجرا چنانکه امیرخیزی روایت کرده چنین بوده است که : در یکی از روزها میان صمد خان پسر میرزا مصطفی خان رئیس خوانین حسن آباد قره داغ با یکی از قاطرچیها بر سر مسئله ناچیزی نزاعی درگرفت که به قتل قاطرچی انجامید. میرزا مصطفی سخت به وحشت افتاد و فرزند را همراه برادر خود احمدخان، به تبریز نزد امیر بهادر که با وی آشنایی داشت فرستاد. به این امید که با پرداخت رشوه و تعارفات، موضوع را فیصله دهد.
آن دو تن، شبانه به تبریز رسیدند و بنابر آشنایی قبلی با حاجی حسن پدر ستارخان، به خانه او درآمدند. حاجی حسن از سر احتیاط آنان را به ستارخان سپرد تا در یکی از باغهای خارج شهر، دور از انظار مردم سکونتشان دهد. این کار انجام شد اما قاطرچیها که همان شب از ورود قاتل و عمویش و محل پنهان شدن آنها آگاه شده بودند، باغ را محاصره کردند. یکی از قاطرچیها، نامش علیخان، صمدخان را مورد هتاکی و توهین قرار داد و در این راه چنان کلمات زشتی بر زبان آورد که طاقت از دست صمدخان رفت و با تفنگ، مرد هتاک را هدف قرار داد و به قتل رساند.
به زودی جریان به حاکم تبریز رسید و او، سربازان تحت ریاست خود را اعم از سواره و پیاده به محاصره باغ فرستاد. محصوران؛ صمدخان، احمد خان و ستارخان، تا جایی که می توانستند مقاومت کردند. اما وقتی اطاق خشت و گلی که سنگر آنها بود، به وسیله توپ بر سرشان خراب شد، مدافعان ناچار به تسلیم شدند.
آنان را که به سختی مجروح و زخمدار بودند، به عالی قاپو، مقر حکومتی بردند. اما قاطرچیها هجوم بردند و قبل از آنکه مأموران حکومتی دست به کاری بزنند، با قمه و قداره صمد خان و عمویش را پاره پاره کردند. ستارخان که جان سالم به در برده بود، به زندان افتاد.
اگر وساطت یکی از مجتهدان معروف شهر (گویا حاجی میرزا جواد) نبود، سرانجام ستار قابل پیش بینی نبود. روحانی مذکور به ولیعهد نوشت که: ستار صغیر است و حبس صغیر در شرع جائز نیست. (11) ستارخان از زندان آزاد شد.(12)

زندانی نارین قلعه

اما طبیعی بود که مردی چون ستارخان، در آن اوضاع واحوال اجتماعی نمی توانست آرام باشد. حکومت استبداد، مردان آزاد را آزاد نمی گذاشت.
بار دیگر گرفتار زندان شد این بار او را در «نارین قلعه» به بند کشیدند. نویسندگان کتاب " دو مبارز جنبش مشروطه" نارین قلعه را «باستیل پادشاهان قاجاریه» نام داده اند.(13).اسماعیل امیرخیزی پیرامون این قلعه می نویسد:
در شهر اردبیل قلعه ایست به نام «نارین قلعه» که مقصرین مهم را سابقاً در آنجا حبس می کردند. مخصوصاً آن اشخاص را که محل ملاحظه بودند و احتمال داده می شد که روزی علم طغیان برافروخته و علیه حکومت وقت قیام کرده و به دعوی سلطنت برخیزند(14).
امیرخیزی می پرسد:
[اما] ستارخان که نه دعوی سلطنت در سر داشت و نه صاحب ایل و عشیرتی بود که مستلزم سوء ظن دولت شود، پس علت زندانی کردن وی درنارین قلعه چه بوده است؟ (15)

ستارخان «لوتی»

کسروی از ستارخان در ایام جوانی اش، جزو «لوتیان» تبریز یاد می کند و در معرفی آنها می گوید: که یک دسته خودسر و گردنکشی می بودند. اینان به خودکامگی سرفرود نیاورده آزادی خود را نگه می داشتند ولی باید گفت: نیک و بد با هم می بودند. زیرا بسیاری از آنان مردان غیرتمندی می بودند که بیداد کدخدایان و فراشباشیان را بر نتافته، آزادی و گردنفرازی را به بهانه جان خریدار می شدند... و چه بسا با پیروان کدخدایان زد و خورد کرده از آنان کشته واز شهر گریزان می گردیدند و همچون شیران و پلنگان در کوه و بیابان روان گردیده با زور بازو خوراک به دست آورده زندگی به سر می بردند. لیکن برخی هم از بد نهادی به این راه درآمده زور بازو وتوانایی خود را در مردم آزاری به کار می بردند... ولی این نیکی در همگی آنان بود که از مرگ نترسیدندی(16).
کسروی ستارخان را یکی از آن «لوتیان» معرفی می کند که پیش از مشروطه، سالهایی چند گریزان بوده وبا دولت گردنکشی ها کرده است.
بدینگونه ستارخان در پی یکی از همین گردنکشی ها، سروکارش به نارین قلعه افتاده است اما ستارخان، به تصریح کسروی و امیرخیزی جزو «لوتیان» بد نهاد و مردم آزار نبوده است آنگاه که به خیال یاغیگری علیه دولت می افتاد، « در رعایت طریق فتوت و مروت نیک می کوشید و نسبت به فقرا و ضعفا تا آنجا که می توانست از دستگیری خودداری نمی نمود(17 ).

فرار از نارین قلعه

دو سال از بهترین روزهای زندگی ستارخان، با تلخکامی بسیار در پس دیوارهای بلند نارین قلعه گذشت خود او گفته است:
چند ماهی در نارین قلعه برای من خیلی سخت می گرفتند و مجاز نبودم با هیچیک از محبوسین ملاقات کنم. به تدریج قدری در پاره ای موارد مسامحت می کردند و اجازت می دادند که با محبوسین دیگر ملاقات و صحبت کنم. (18)
پس از گذشت دوسال، فرصتی غیر منتظره برای فرار از زندان پیش آمد. ستارخان خود داستان فرارش را برای دو تن از همرزمانش، امیرخیزی و یکانی بدینگونه شرح داده است:
در اواخر ایام محبوسی در نارین قلعه، با هاشم نامی از ایل «یورتچی قوجه بیگلو » آشنا شدم و گاه با هم دردل می کردیم مدتها حال بدین منوال گذشت و درهای نجات از هر طرف بر روی ما بسته شده بود تا آنکه شبی هاشم پیش من آمد و با مراعات نهایت احتیاط آهسته گفت: فردا شب را نخوابیده تا دمیدن صبح بیدار باش.
پرسیدم: چرا؟ گفت: شاید خداوند وسیله نجاتی برای ما فراهم آورد..
پس از نیمه شب بود که هاشم به سراغ من آمد و گفت : برخیز که جای درنگ نیست. من خواه ناخواه برخاستم و به دنبال وی به راه افتادم تا رسیدیم به پای دیوار قلعه، دیدم طنابی از دیوار آویزان است گفت: زود سر طناب را بگیر که نجات خواهی یافت. گفتم: چرا خودت این کار را نمی کنی؟ گفت: اگر من جلوتر دست به طناب بزنم دیگر به شما نوبت نخواهد رسید و کسی در فکر شما نخواهد بود.من متوکلاً علی الله سر طناب را گرفتم و مرا بالا کشیدند چون بر سر دیوار رسیدم و مأمورین نجات دیدند من هاشم نیستم کمی دلتنگ شدند ولی کار از کار گذشته بود و من باز سر طناب را گرفته از آن سر دیوار پائین آمدم.
بعد هاشم را نیز به همان طریق نجات دادند. قدری دورتر از دیوار قلعه چند سواری حاضر بودند که ما را به ترک خود کشیده به تاخت رفتند.(19)
کشاکش ستارخان با دولت تا آغاز جنبش مشروطه به طول انجامید. طی این مدت او بارها به زندان افتاد و پس از رهایی باز به سرکشی برخاست حکومت و عمال او دست از تجاوز و سرکشی و دولتمندان و خوانین دست از غارت و چپاول بر نمی داشتند پس دلیلی نداشت که ستارخان و لوتیان همانند او در سرکشی و عصیان علیه ستمگران و غارت پیشگان کوتاه بیایند. ابراهیم صفایی با نوعی تمسخر می گوید: در خوی متجاوز و رام نشده ایلی این گونه تجاوزات دلیل تهور محسوب می شد و ستار هم این چنین می پنداشت و سهمی از اموال غارتی را به مستمندان می داد (20)!

از زبان دختر ستارخان

اما این پیشه در طبیعت مردی چون ستارخان نمی توانست پایدار بماند.(21)
او نمی خواست عصیانگر و غارت پیشه باشد، و در همان حال نمی خواست گردنش زیر بار ستمگری های عمال استبداد باقی بماند و شاهد پایمال شدن مردم فرو دست باشد. دخترش حکایت کرده است که :
ستار در قحطی سال (1316 هـ ق) به همدستی یاران خود، در انبارهای غله محتکران را باز می کرد و محتویات آنها را میان گرسنگان شهر تقسیم می کرد او حتی یکبار در بین راه به کالسله فرستاده مخصوص تزار حمله برد و هدایا و پولهایی را که قرار بود به دست ولیعهد برسد تاراج و بین یاران خود تقسیم کرد.(22)
با این همه ستار می کوشید از این «زندگی عصیانگرانه » که با جوهر شخصیت او دمساز نبود، فاصله بگیرد. پدر نیز آرزوی سامان یافتن زندگی او را داشت و می کوشید تا موجباتی فراهم کند که حکومت دست از سر ستار بردارد و او بتواند به زندگی عادی خود بازگردد. پس:
به دستیاری دوستان و پولهایی که بی دریغ نثار مسندنشینان و سررشته داران می کند، حکم بخشایش ستار را به دست می آورد.(23)
ستار به تبریز و میان خانواده بازگشت. در پی آن بود تا شغلی «آبرومند » به دست آورد:
تا آنکه بخت بلندش او را به سوی مرد دلیری راهنمائی کرد که به شجاعت و فتوت معروف بود آن شخص مرحوم میرزا حسین خان یکانی بود و به واسطه وی با رضاقلیخان سرتیپ نیز آشنایی پیدا کرد...
نظر به خدماتی که خوانین یکان در جنگهای ایران و روس کرده بودند قراسورانی بین راه خود و سلماس و مرند از طرف دولت به ایشان واگذار شده بود. در آن موقع ریاست قراسورانی راههای فریور با رضا قلیخان بود ومشارالیه ستارخان را مأمور کرد که در معیت میرزا حسین خان به محافظت راه بپردازد(24).
او وظایف محوله را سالها با قابلیت، کوشا وجدی انجام داد. آواز حسن خدمتش به دربار ولیعهد رسید. ولایتعهدی در این زمان با مظفرالدین میرزا بود او را با لقب «خانی» در دسته تفنگداران ولیعهد استخدام کردند.

مشهدی ستارخان

توقف ستارخان در تهران از چند ماه بیشتر نشد. حاکم جدید خراسان او را در ردیف همراهان خود به مشهد برد.
در شغل تازه نیز به زودی استعداد خود را نشان داد، آن چنانکه طرف توجه حاکم قرار گرفت، اما دوره این رابطه دوستانه خیلی کوتاه بود. حاکم ستارخان را در رأس پنجاه سوار، مأمور تعقیب و دستگیری گروهی از سواران ترکمن کرد(25) ستار، نتوانست یا نخواست آنان را دستگیر کند(26). هر چه بود، حاکم از این ناکامی خشمگین شد و در این حالت جمله ای توهین آمیز و دشنام گونه، نثار ستارخان کرد و او بی درنگ دشنام حاکم را به او پس داد و از دستگاه او بیرون رفت وقتی به تبریز بازگشت، مردم به او «مشهدی ستار» می گفتند.(27).
از منابع تاریخی بر می آید که فشار و ستم عمال حکومت استبداد، ستار را به بازگشت به زندگی گذشته مجبور کرد. امیرخیزی به تلویح اشاره می کند که «هر وقت بیکار می ماند دست به کاری می زد که مجدداً قدم به تاریکستان زندان می نهاد و عاقبه الامر با شفاعت و وساطت این و آن مستخلص می شد و باز شیوه دیرینه را از سر می گرفت» (28). و ابراهیم صفایی به صراحت می نویسد که چون از مشهد به تبریز بازگشت «پیشه پیشین را از سر گرفت و اسب و سوار و تفنگی تدارک نموده به یاغیگری پرداخت.» (29)

حادثه در سامرا

در کشاکش این عصیانها، گاه مجبور می شد از چشم مأموران حکومتی پنهان شود. پیگرد مأموران حکومتی رهایش نمی کرد. تصمیم گرفت از ایران خارج شود. به عتبات رفت و «بقاع کربلا و نجف و کاظمین را زیارت کرد» (30). او هرجا ستمی می دید، نمی توانست ساکت بماند و به عصیان برمی خاست. رفتار خشن و نادرست خدّام بقاع متبرک در سامرا با زائران ایرانی، غیرت و حمیّت ستار را برانگیخت وحادثه آفرید. ستارخان خود ماجرا را برای امیرخیزی اینگونه حکایت کرده است:
چون از زیارت عتبات عالیات و آستان بوسی حضرت امیرالمومنین (ع) به کاظمین بازگشتیم به عزم زیارت امامین همامین عازم سامرا شدیم: در بین راه از رفقایی که بارها به سامرا رفته بودند شنیدیم که از خدام سامرا شکایت می کردند. پس از آنکه به سامرا رسیدیم و وارد صحن مقدس شدیم قریب یکساعت که مشغول زیارت بودیم، خدام این آستان را ناپاک تر و بی ادب تر از آن یافتیم که شنیده بودم، با چشم خود می دیدم که حرکات زوّار را مسخره می کردند و سخنان کنایت آمیز به ایشان می گفتند من از این بی مبالاتی و هرزه درایی ایشان سخت برآشفتم و عنان تحمل از دست داده به محضر حضرت حجه الاسلام حاجی میرزا حسن شیرازی اعلی الله مقامه شتافتم و آنچه دیده و شنیده بودم به عرض رساندم. مرحوم حجه الاسلام از شنیدن عرایض من به اندازه ای متأثر شد که آثار آن از ناصیه حالش دیده می شد، چون انقلاب حال وی را دیدم چنان آتش انتقام در دلم افروخته شد که گفتم: آیا اجازه می فرمائید که کسی ایشان را به جزای کمال خود برساند؟ نگاهی به من کردو فرمود: کو چنان مردی که چنین کاری از دستش برآید؟
من پنداشتم که اجازه دادند. بدون درنگ از حضور حجه الاسلام مرخص شدم، اول کسی را که از زوار تبریز دیدم مرحوم سید حسن دشتگیر [از جوانمردان و پهلوانان کشتی گیر تبریز] بود. راز دل با وی در میان نهادم و قضیه تشریف خود را به محضر حجه الاسلام باز گفتم. گفت: از دل وجان حاضر به جانفشانی هستم و چند نفر جوان رشید از میان زوار انتخاب کرده با چوب و شلاق وارد صحن شدیم و به هر یک از خدام که رسیدیم با چوب و شلاق و مشت و لگد، تا آن اندازه که لازم بود زدیم، چنانکه یک تن از ایشان جان به سلامت بیرون نبرد. سرو پا شکستگان به شکایت برخاستند و شرح قضیه را به والی بغداد تلگراف کردند. والی هم امر اکید به دستگیری و تنبیه مرتکبین صادر کرد ولی خوشبختانه با دخالت مرحوم میرزای شیرازی، هم قضیه به سود ما تمام گشت و هم خدام به جزای اعمال زشت و ناشایست خود رسیدند (31).
حکومت عثمانی، ستار را از عراق بیرون راند و او به تبریز بازگشت (1312 ق) (32).

عتبات، سفر دوباره

در سال (1319 قمری)، ستارخان سفری دوباره به عتبات کرد. هفت سال از نخستین سفر حادثه آفرین گذشته بود. این سفری تحول آفرین بود. چون به تبریز بازگشت «مصمم شد که دیگر دست از بیابانگردی بردارد» (33). و اقدام به کاری کند که چندی روزگار خود را به آسودگی بگذراند. خاصه که اینک صاحب نام و آوازه شده بود و شجاعت و جسارتش ورد زبانها گردیده بود.
اوضاع اجتماعی همچنان آشفته بود.حکومت قدرت غلبه بر مشکلات اقتصادی و اجتماعی را نداشت دولتمندان و دولتمردان جز به سود خود به چیزی نمی اندیشیدند و فقر و نابسامانی و تعدی زورمداران روز افزون می شد. مردم تهیدست و فقیر راه به جایی نداشتند آنها که سری پر شورتر و بازویی قوی تر داشتند، دست به اسلحه می بردند و راهها را می بستند و کاروان ها را می زدند. به املاک ثروتمندان می تاختند و غارت می کردند و چون حکومت قادر به جلوگیری از آنان نبود لذا مالکان دست به دامان مردانی از تبار همان غارتگران می شدند و پاسداری از املاک و اموال خود را به آنان می سپردند. از جمله این مالکان، حاجی محمد تقی صراف بود که نگهداری از املاک و مباشرت کارهای خود را در سلماس از ستارخان طلب کرد. او هم « درنهایت خوبی و مهارت املاک مزبور را اداره کرد که هم موجبات رضایت مالک را فراهم آورد و هم رعیت را از شر تاخت و تاز اشرار مصون داشت، چنانکه در تمامت سلماس و نواحی آن، شجاعت وی حکم ضرب المثل را یافت.» (34)
اما این کار هم او را راضی نکرد. امیرخیزی می گوید«عاقبت الامر از این کار نیز آزرده خاطر گشت.» (35) و صفایی می نویسد : « چون سواد نداشت و اهل حساب و کتاب نبود با حاجی محمد تقی اختلاف حساب پیدا کرد.» (36)

از اسب شناسی تا دزد شناسی

ستارخان مباشرت املاک حاجی محمد تقی را نیز رها کرد و به تبریز بازگشت. بر آن شد تا «روزگار خود را در ملازمت دیگران به سر نبرد.» (37)
کارهای دیوانی از قره سورانی و تفنگداری را تجربه کرده بود. کار حکومتی با شیوه هایی از ناپاکی و ستم و نادرستی ملازم بود و ستارخان نمی توانست به آن تن در دهد. از مباشرت املاک مالکان هم که خیری ندید و نمی توانست دید.
پس به استعداد و قابلیت خود بازگشت. اسب شناس ماهری بود.همه او را به خُبرگی در این فن قبول داشتند. میدان اسب فروشان تبریز به زودی زیر استیلای او درآمد، امیرخیزی می گوید:
با دلالان اسب که در تبریز به نام «دشتگیر» معروفند مشاوره کرد، ایشان چنین صلاح دانستند که ستارخان نیز با ایشان شرکت کند ولی برای آنکه به شأن وی برنخورد در موقع خرید و فروش اسب در میدان اسب فروشان حضور به هم نرساند، مگر در مواقع ضرورت و هر روز سهم خود را از سودی که عاید می شود بردارد وتا زمان مشروطیت بدین کار مداومت می کرد و از این کسب هم ناراضی نبود و شرکای وی هم از شرکت ستارخان رضایت داشتند زیرا از نام وی بیشتر استفاده می کردند.(38)
مردم تبریز دیگر به ستارخان با نگاه دیگری می نگریستند. جوانمردی که مردم را دوست می داشت و از منافع آنان جانبداری می کرد، « مخصوصاً در بین طبقه جوانمردان که او را از نظر احترام می نگریستند و مرافقتش را غنیمت می شمردند و سایر مردم نیز از کسبه و اصناف به دوستی اش می بالیدند.» (39)
ستارخان نه تنها «اسب شناس» که دزدشناس» ماهر نیز بود. مردم غارت زده و مال باخته ای که امیدشان از مأموران حکومتی قطع می شد، دست به دامان ستارخان می شدند واو به زودی دزد مال آنها را می یافت و اموال غارتی را پی می گرفت و به صاحبانشان می سپرد.
ابراهیم صفایی می گوید: «از این بابت دستمزد قابل توجهی نصیبش می شد» تا جایی که از «از مجموع این حق العمل ها سرمایه کوچکی فراهم کرده بود.(40)

داستان تاجرباشی

قابلیّت ستارخان در ردیابی غارتگران و قدرت او در بازپس گیری اموال از آنها، زبانزد همه شد تا جائی که مأموران حکومتی هم در موارد دشوار دست به دامان او می شدند، نمونه این توسل حکومتیان به ستارخان، که اسماعیل امیرخیزی روایت کرده است، بسیار جالب است:
حاجی محمد باقر تاجر باشی یکی از تجار محترم تبریز بود، پسر وی حاجی میرزا محمود که برای رسیدگی به پاره ای امور تجاری خود به اروپا رفته بود، پس از انجام امور مربوطه به ایران مراجعت می کند، از قضایای اتفاقیه در نزدیکی تبریز راهزنان بر وی می زنند و تمامت هست و نیست او را به سرقت می برند. حتی به جامه ای که در تن داشت ابا نکرده آن را نیز بیرون می آروند. مشارالیه لخت و عریان به خانه خود وارد می شود و ما وقع را به متصدیان امور اطلاع می دهد. سپس نامه شدید اللحنی به حکومت شهر نوشته و در خاتمه علاوه می کند که مأمورین حکومت در استقرار نظم توجهی ندارند و از وظایف خود مستحضر نیستند. من مدتی که در اروپا بودم به اغلب شهرها رفتم و ابداً با یک نفر دزد و یا راهزن مصادف نشدم، ولی چون به ایران بازگشتم مرا در نزدیکی شهری که مولدم بود لخت کردند و هر چه داشتم به کلی بردند...(41)
اما مأمورین حکومتی قادر به یافتن اموال و دستگیری راهزنان نبودند. بیگلربیگی که حیثیتش به خطر افتاده بود، دست کمک به سوی ستارخان دراز کرد. ستار در کمتر از دو روز راهزنان را دستگیر و اموال غارتی را از آنان باز پس گرفت و جمله را به گماشتگان بیگلربیگی تسلیم کرد.
مرحوم امیرخیزی تصریح کرده است که: از این گونه وقایع چند بار اتفاق افتاده و با دخالت ستارخان فیصله یافته است که شرح آنها واجب اطناب و تطویل است.(42)

ستارخان و کارگری

بیشتر منابع تاریخی که سرگذشت ستارخان را تا آستانه مشارکت او در انقلاب مشروطه نگاشته اند، به فهرستی مفصل یا مجمل از آنچه گذشت اشاره کرده اند و به ویژه گفته اند که شغل اصلی او پس از بازگشت از سفر دوم عتبات، همان دلالی اسب بوده است. اما نویسندگان کتاب «دو مبارزه جنبش مشروطه» در یاد آوری مراحل و مشاغلی که ستارخان به آنها دست یازیده است، اشاره کرده اند که ستار تا درگیری جنبش مشروطه، در شهرهای مختلف و ممالک همجوار بوده و به کارهای مختلفی اشتغال داشته است و به نقل از ماهنامه آذربایجان تصریح کرده اند که :
او مدتی به عنوان کارگر عادی در ساختمان راه آهن قفقاز کار می کند و پس از آن چند صباحی در ایروان در یک کارخانه آجرپزی، سرکارگر می شود. ستارخان هم چنین در معادن نفت باکو هم به کار حفاری پرداخته است و به ادعایی، گویا در نهضت های کارگری آن دیار هم شرکت کرده و با گروه «همت» (اجتماعیون عامیون) همکاری داشته است.(43)

پی نوشت ها :

1. از تبریز و گاهی از اهر جنس می خرید و در قره داغ در میان ایل محمد خانلو و دهستانهای حسن آباد و میشه پاره و خدا آفرین و نخجوان به فروش می رساند. (اسماعیل امیرخیزی، قیام آذربایجان و ستارخان، کتابفروشی تهران، تبریز، 1339، ص 2).
2. به نوشته امیرخیزی، سربازان حکومتی خانه اسماعیل را محاصره کردند. فرهاد کشته شد و اسماعیل دستگیر و به تبریز فرستاده شد و در آن جا به امر حاکم وقت سرش را بریدند (قیام آذربایجان و ستارخان، ص 4). ابراهیم صفایی مؤلف کتاب «رهبران مشروطه» از اسماعیل به عنوان کسی که با «اشرار ایل حسن بگلو و محمد خانلو آشنا و با تفنگ سروکار پیدا کرده است و یار یاغیان ارس شده » یاد می کند و فرهاد را که بنا بر گزارش منابع محلی با فئودالها و عمال دولت ستمگر تزاری می جنگیده، راهزن و شروری بی باک می نامد. (رهبران مشروطه: ابراهیم صفایی، انتشارات جاویدان، چاپ دوم، 1362، ص 387).
3.برداشت آزاد از : دو مبارز جنبش مشروطه، رحیم رئیس نیا، عبدالحسین ناهید، انتشارات، آگاه، چاپ دوم، ص 5 تا 7 و نیز: ستارخان سردار ملی، نوشته دکتر هوشنگ بایرامی، انتشارات توس، چاپ اول، 1352، ص 10 و نیز : قیام آذربایجان و ستارخان، نوشته اسماعیل امیرخیزی، انتشارات تهران، تبریز، 1339، ص 2 به بعد.
4. ستارخان سردار ملی، همان، ص 9 و 10.
5.ستارخان سردارملی، همان، ص 9 و 10.
6. دو مبارزه جنبش مشروطه: رحیم رئیس نیا، عبدالحسین ناهید، انتشارات آگاه، چاپ دوم، ص 9.
7. امیرخیزی، اسماعیل، قیام آذربایجان و ستارخان، انتشارات تهران، تبریز، 1339، ص 10.
8. تاریخ مشروطه ایران، ص 328.
9. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 7.
10. قیام آذربایجان و ستارخان، همان، ص 9.
11. همان کتاب، زیرنویس ص 11.
12. روایت ابراهیم صفایی متفاوت است او می گوید: صمد و احمد را در تبریز زندانی و ستارخان را به دژ نارین قلعه بردند. (رهبران مشروطه، ص 388) در صورتیکه بنابر تصریح امیرخیزی، زندانی شدن ستار در نارین قلعه ربطی به این مسئله نداشته است.
13. دو مبارز جنبش مشروطه، ص 10.
14. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 11.
15. همان، ص 11و 12.
16. تاریخ مشروطه ایران، ص 490- 491.
17. امیرخیزی، ص 13.
18. همان کتاب، ص 12.
19. امیرخیزی، ص 12 و 13.
20. رهبران مشروطه، ص 389.
21. اگر آن درنده خویی در طبیعت ستارخان بود به راحتی چون صدها رجال خائنی که دوش به دوش مستبدان با آزادیخواهان جنگیدند و چون مشروطه پیروز شد، لباس مشروطه طلبی پوشیدند و سالها خود و فرزندانشان از مقام و ثروت موروثی - منتها با عنوانهای جدید - بهره بردند، عمل می کرد اما او که پاکباز و پاکدل بود همه ی زندگی خود را در طبق اخلاص گذاشت و تقدیم ملتش کرد و خواهیم دید که پاداشش را چه دادند.
22. اطلاعات بانوان، سال 1345، نقل از دو مبارز جنبش مشروطه، ص 12.
23. دو مبارز جنبش مشروطه، ص 12.
24. امیرخیزی، ص 13- 14.
25. ابراهیم صفایی می نویسد: این ترکمانان راهزن بودند. (رهبران مشروطه، ص 389).
26. امیرخیزی می گوید نتوانست آنان را پیدا کند. (قیام آذربایجان و ستارخان، ص 15).
27. برگرفته از : رهبران مشروطه، قیام آذربایجان و ستارخان و دو مبارز مشروطه.
28. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 16.
29. رهبران مشروطه، ص 389.
30. رهبران مشروطه، همان، ص 389.
31. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 17 و 18.
32. رهبران مشروطه، ص 390.
33. امیرخیزی، ص 19.
34. امیرخیزی، ص 19.
35. امیرخیزی، ص 19.
36. رهبران مشروطه، ص 390.
37. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 20.
38. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 20.
39. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 20.
40. رهبران مشروطه، ص 39.
41. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 21.
42. قیام آذربایجان و ستارخان، ص 21.
43. دو مبارزه جنبش مشروطه، ص 14.

منبع: پناهی(پناهی سمنانی)، محمد احمد؛ (1385)، ستارخان (چهره های تاریخی 4)، تهران، ترفند، چاپ پنجم