تفنگی برای کشتن شاه

به سازمان بهمن (در نزدیکی خرم دره) یعنی در الله ده، هفتاد خانواده ی دهاتی می پیوندند. وی آنان را جمع می نمود و برایشان سخنرانی می کرد.
از این 70 خانوار در آن منطقه ی کوچک و سرزمین عشق، اجتماع مسلمانی کوچکی می سازد که همه با هم بودند و با هم زندگی می نمودند.
روزی که عزم سفر داشتم به او گفتم چه می خواهی برایت بیاورم؟ گفت یک تفنگ بیاور که با آن شاه را بکشم.
بعد فکر کرده، گفت: کشتن او تنها کاری را از پیش نمی برد، عقیده داشت مسلمان ها باید آگاه و بیدار باشند و به اسلام ارج نهند و شعائر اسلام را عزیز و گرامی دارند تا فردی مثل شاه تنواند بر آنها حکومت کند و ظالمانه ملتی را به فساد نکشد.
معتقد بود که خدا می فرماید: ظالمان را دوست نمی دارد و مردمی را که می خواهد، به راه راست هدایت می کند. بهمن در سوره ی مبارک حمد روی اهدنا الصراط المستقیم تکیه می نمود و عقیده داشت باید از خدا بخواهیم و پیوسته در دعا باشیم. با دل شکسته او را بخوانیم تا راه کمال هدایت را به ما بنماید تا به عروج انسانی برسیم.

الله ده، آرمان شهر بهمن

این ده، همان سرزمین بهمن و کاترین است با خانواده هایی از دهات اطراف، که همه به خاطر صدق و صفا و مسلمانی بهمن به آن دیار آمده بودند. بهمن اغلب مردان این خانواده ها را در صحرایش جمع می کرد، در دشت وسیع این ده گرد می آورد و برای آنان از حقیقت اسلام سخن می گفت. از روح مذهب حرف می زد، ائمه ی معصومین سلام الله علیهم اجمعین را به آنان معرفی می نمود و از گفتار و کردار مقدس شان سخن می گفت. از سادگی و عمق اسلام مطالبی داشت که روح این مردمان با صفا را با آن مطالب آشنا می ساخت.
آب و هوای این ده برای این مردم و بهمن ها و کاترین ها و همه ی صاف دلان، سازگار می بود. از غوغای شهرنشینان دور بودند و به راستی از این زندگی ساده در سرور بودند و از این سرور به غرور بودند. اما نمی دانم چه شد که یکباره مردم دگرگون شدند. گفتیم 70 خانواده ی دهاتی در الله ده روزگار می گذراندند و همه تحت تسخیر روحی بهمن در عبادت و نماز و نیاز بودند، بهمن خیلی آنان را به زندگی ساده ی اسلامی می خواند و از آنان می خواست که رعایت بعضی جهات را بفرمایند. مثلاً موسیقی حرام را گوش ندهند، تلویزیون نبینند و رادیو و سازهایش را به دور اندازند. قلبشان را در گرو مصائب قیام حسینی بشکنند. جانشان را پر نور کنند، لیکن این مردم که دیگر نمی توانستند آموزه های بهمن را تحمل کنند، خیلی زود از بهمن خسته شدند، زیرا بهمن چای را هم برای آنها ضروری نمی دانست و می گفت یک اعتیاد بی موردی است که می توانند از آن هم بپرهیزند و سیگار و دخانیات را بر آنان ممنوع ساخته بود که دیگر صدای همه شان بلند شده، کم کم آهنگ خلاف ساز می کردند و دیگر نمی خواستند با بهمن باشند. از طرفی بهمن حتی از آنها خواسته بود که با اهالی خرم دره نیز تماس نگیرند. چه آنان را خارج از دین می دانست، چون حقیقتی در گفتار و کردارشان نمی دید.
بهمن معتقد بود اسلام صراط مستقیم است و راه به سوی کمال است. می گفت نباید هرگز از پا نشست. دو سال طول می کشد که بهمن پاکسازی می کند تا از 70 خانواده به 5 خانوار تقلیل می یابد. این جریان برای بهمن شکست روحی به وجود می آورد ولی او ناامید نمی شود. خلاصه ی مطلب، بهمن می ماند و این پنج خانواده، بقیه در الله ده به ادامه ی زندگی می پردازند.

فکر جهاد و آغاز هجرت

اواخر تابستان است، بهمن غمناک به نظر می رسد. هوا به شدت گرم است بهمن می گوید: علی آقا من امروز با گوسفندان به کوه می روم و می خواهم دور از چشم ها چند روزی در کوه بمانم و گوسفندها را بچرانم.
باری، به کوه می رود، زیرا در این آسمان بلند بیشتر به عظمت عالم و بالاتر به عظمت خداوند فکر می کند. اغلب قرآن می خواند. ناگهان چشمش به آیه هایی از قرآن مجید برمی خورد که خداوند به انسان دستور جهاد می دهد که شما جهاد کنید و کشته شوید. این دستور خدایی، طوفان در بحر وجودش برپا می کند. دیگر تار و پود وجودش آهنگ جهاد می کنند تا پس از پانزده روز به الله ده برمی گردد و از آنجا به شهر و سپس به پونک به خانه ی ما می آید و موضوع جهاد را با من در میان می نهد. می گوید جهاد، ولی نمی داند چگونه؟ اشتیاقش به شهادت روز به روز زیادتر می گردد.
کم کم پاییز غم انگیز فرامی رسد. پاییزی که آخرین خزان و آخرین فصل زندگی بهمن و کاترین است. خزان دیگر را این دو نمی بینند.
در اواخر زمستان سال گذشته گفته بود: علی آقا من بیش از شش ماه دیگر زنده نیستم. بهمن به من می گوید که می خواهم هجرت کنم. وقتی می پرسم دلیل آن چیست؟ می گوید: علی آقا ما هنوز لباسمان و خوراکمان از اجتماعی است که همه شان دشمن خدایند. همه دروغ می گویند و همه متظاهرند، آنچه می گویند خلاف آن می کنند. فی المثل، جو فروش گندم نمایند.
پس ما باید از اینان کناره بگیریم و از محیطشان دوری جوییم. چگونه و از کجا می توانیم به الله بگوییم دوستش داریم و حال آنکه با دشمنان الله که این مردم باشند، هماهنگی نماییم و با آنان زندگانی کنیم. ما که قدرت نداریم حتی تعداد کمی از آنها را مثل خود سازیم. ما هم که محال است مثل آنان گردیم، پس چاره ای جز هجرت و دوری و مهجوری از اجتماع نداریم.
از آن زمان به بعد هر وقت به تهران می آمد غذای خود را همراه می آورد، مثل تخم مرغ آب پز و پلوخالی (برنج بی خورشت) یعنی از غذای این مردم نخورد...
تابستانی که پیش از شهید شدن اوست، شکار را کنار می گذاریم و دیگر خوش نداریم که جان بنده ای را یا جنبنده ای را بیازاریم، اگر چه موری باشد، تا چه رسد به شکارهای کوهی... در آخرین ماه زمستان یعنی اسفند ماه به بهمن می پیوندم و به الله ده می روم.(103)
بهمن می گوید: علی آقا بدان که ما (یعنی من و زن و بچه هایم) در اوایل بهار هجرت می کنیم و از تو می خواهم که سرپرستی الله ده را به عهدی بگیری. بهمن دیگر حالاتش دگرگون شده، بیشتر از همه چیز به هجرت فکر می کند. وقتی که تصمیمش قطعی به هجرت می شود، تمام عکس ها و مدارک و کاغذهای خصوصی اش را با آتش می سوزاند و اسلحه هایش را روغن می زند و براق می کند و به سه دخترش تیراندازی می آموزد، تا بتوانند تفنگ های کوچک 22 را به کار برند و از من می خواهد که قنداق تفنگ را کوتاه کنم و قنداقی در خور بچه ها بسازم. من در نجاری و کارهای ظریف درودگری مثل ساختن قنداق تفنگ مهارت داشتم. درست یادم هست که روی قنداق تفنگ کوچک "چریک کوچولو" کندم.
بهمن را یک نگرانی گاهی در مقام هجرت رنج می داد و آن این بود که مقامات دولتی بفهمند و بیایند او و خانواده اش را از کوه پایین بیاورند. فکر می کند اگر چنین کنند و بخواهند او را از کوه به زیر آورند آنان را به یکباره به گلوله می بندد و بدین وسیله، رفتار گستاخانه ی آنان را با اسلحه جواب خواهد داد.
در اسفند ماه قبل از هجرت، مردهای 4 قبیله (تتمه از هفتاد و سپس از پنج خانواده) را به مسجد می برد. اول برایشان قرآن می خواند و به آنان (به صورت طنز) می گوید اگر از کوه برگردم [و] جهاد را شروع کنم، اول کسانی را که باید بکشم، شمایید وقتی می پرسند چرا؟ بهمن جواب می دهد: چون مطمئن هستم که شما به قرآن عمل نمی کنید و از این نکته هم اطمینان ندارم به کس دیگر رسیده باشد.
روزهای آخر اسفند ماه به من می گفت: علی آقا اگر شما بعد از ما به بهشت برسید برای گرامی داشت مقدمتان شما را با ویولون استقبال می کنیم (با خنده و شوخی).
می گوید در مرحله ی نخست جهاد با اسلحه ام شیپور جنگ را می نوازم و به ارتش شاه حمله می کنم.
گاهی هم می گفت: من واکسن ضد مرگ زده ام. در اواخر اسفند ماه چون جهاد را نزدکی می دید بسیار نشاط داشت. خلی شوخی می کرد، بیشتر طنز می گفت و همه ی سخنانش تقریباً با طنز و شوخی و لطیفه آمیخته بود.
هدفش معین شده بود، تصمیمش را گرفته بود، می دانست با آغاز طلیعه ی نوروزی به دل افروزی نسیم بهار به پیشواز جهاد خواهد رفت. می دانست تا شکوفه ها رنگ گیرند و شقایق ها به جلوه درآیند و رنگ عشق پذیرند، آری می دانست تا لاله ها سر برکنند و پیاله در دست گیرند،‌ او به خون دل، چهره رنگین خواهد نمود تا غنچه، سر به گریبان آرزو ببرد، تا نسیم پیراهن گل بدرد، او چاک به پیراهن جان خواهد زد.

مرحله ی دوم آغاز جهاد و هجرت

آفتاب به برج حمل می تابد و یکسر به نقطه ی شرفش اوج می گیرد. اسرار خاطره خیز زمان در نهانخاه ی صندوق فراموشخانه ی جهان، جایگزین می گردد و لحظه ها تکرار می شود. هر لحظه دست هایی خشن ناکامی هایشان را در همین غمگاه از یاد رفته ها می انبارد.
روز اول فروردین طلیعه ی خورشید، سرود جهاد می نواخت، سرود کوچ می نواخت، سرود کوچی که غم انگیزی غروب پاییز را در خاطره زنده می کرد و دری از بهشت خدا به روی کوچندگان می گشود. صبح هجرت بهمن، کاترین را بر اسب طوفان (اسب مخصوص کاترین بود) سوار می کند. طوفان نجیب، کاترین را حمل می نماید و بر پشت خود می نشاند و به هر طرف که باید، می کشاند.
نگاه طوفان در این ایام نوروز خاصه در این گاه، غمبار است. کاترین سوار می شود و فاطمه ی کوچک را هم جلو زین می نهد و در دو کیسه ی خورجین خوراک و لباس مختصری گذاشته بودند که عبارت می شد از 2 کیلو خرما و کمی نان، غذای این خانواده ی مجاهد همین خرما و نان بود و دیگر هیچ و همه چیز او اسلام بود و بس. بهمن می گفت اسلام درختی است که فقط به خون شهدا سرسبز است. این نهال انسانیت و اسلامیت به خون انسان ها بارور می شود و پیوسته سرسبز می ماند. روزها در بیرون غار به تلاوت قرآن و استحمام همگی و سخن ها، سپری می شد. اما غروب آفتاب پایان فعالیت های بهمن می بود.
در آغاز شب نماز مغرب و عشا را یک جا می خواند و در درون غار که نه روشنی مهتاب و ستاره بود و نه پرتو شمع و چراغی، در میان ظلمت و سکوت رعب انگیز آن خلوت سرا و آن ظلمتکده به خواب می رفت. کاترین و بچه ها قبل از بهمن می خفتند تا در رویاهای سنگین و سهمگین، آرامش خویش را تشدید کنند.
یک روز در بالای کوه به دیدار بهمن رفتم، دیدم سراپا یأس شده، یأسی که مثل زهر جانگداز تار و پودش را به فنا می کشید. سر به زانوی غم فرو برده، همانند شمع نیم مرده یا گلی از نهیب سموم پژمرده یا همچون غنچه ای که سر به گریبان آن دو برده یا لاله ی دل به داغ حسرت ها سپرده، تابلویی شده بود که غبار غم رخسارش را نوازش می داد. سلامش دادم و گفتم سر از زانوی غم بردار، چرا افسرده ای؟ بهمن تو را سوگند به حق می دهم حرفی بگو با من، نبینم این چنین محزون و غمگینت. قسم بر دین و آیینت که از حزن تو جانم بیت احزان است. سر از زانوی غم بردار و با یک خنده ی شیرین نشاط جاودانم بخش که از شوق تو جسمم کعبه ی جان است. به آیین جوانمردان تبسم کرد، جوابم گفت و دلم آرام گردید؟ چنین گفت: آمدی تا آخرین ساعات "چه گوارا" را ببینی؟.
(چه گوارا کلمه ی اسپانیولی است. او از دوستان "فیدل کاسترو" بود و فرقی که با فیدل کاسترو داشته این بوده که فیدل کاسترو اهل صورت و ظاهر می بود، در حالی که چه گوارا اهل معنی و واقعیت بوده است.)
به دعوتش میهمانش شدم. بودم تا روز دیگر و دلداریش دادم. او خیلی خوب و زود به زبان آمد، حرف ها زد و نکته ها گفت. کاملاً مرا تسخیر کرده بود. من در بحر وجودش گم شده بودم و در تلاطم دریای او غوطه می زدم. گاهی به نظرم گم می شد. یعنی گاهی عیان و گاهی هم نهان می شد. گاهی از هستی نیست می شد و گاهی مستانه به هست می آمد.
درست به یاد دارم، آن شب مانند طفل گمشده می مانست. گاه غمگین می شد و گاهی به نشاط می آمد. باری می نگریست و می گریست. من از حالات او به شگفتی می آمدم ولی آن یک بت آن گونه بود و دیگر چنان بود که دو دیده ی اثرانگیز داشت، روز بعد خبری از خرم دره آمد که از طرف مقامات دستور داده شده بود که بهمن را پایین آورند.
در آن هنگام من هم تفنگی به دست گرفتم و باز به کوه پیش بهمن رفتم. روزها و شب ها سپری شدند. مدتی نه زیاد گذشت که بهمن در آن غار روزگار می گذرانید. زن و بچه هایش نیز در کنارش همچنان می بودند. گاهی به من می گفت: از اینکه می توانم به زن و بچه هایم مثل پدرهای مطلوب برسم و از آنها پذیرایی در خور کنم، وظایف خویش را انجام دهم، احساس غرور می کنم و حتی می فهمم پدر خوبی برای بچه هایم هستم. ببین خوب من دخترانم را سر چشمه می برم، آن چشمه ای که آب زلال آن چون روح انبیا پاک است و همانند عقل، با صفا و تابناک است، با شوق تمام هر کدام را شستشو می دهم، استحمام می کنم. سر و تنشان را می شویم و مثل گل رخسارشان را می بویم و گیسوهاشان را شانه می زنم، جامه ی پاکیزه بر این دوشیزه هایم می پوشانم، از این همه تر و خشک کردنشان احساس آرامش می کنم، احساس می کنم در خط زندگانی اصیل گام می زنم و در حقیقت حیات سیر می نمایم و خوش دلم که تازه کاری انجام می دهم و وقتی که در غار سیاه بی نور، همراه ستاره و ماه هم سر به بالین خاک می نهم از رایحه ی کردار پاک، مشام جانم خوشبو می شود. اما تعجب ندارد اگر من به تنهایی خود، همه ی این کارها را انجام می دهم. زیرا زن من کاترین، فلج است و نمی تواند از این قبیل کارها را انجام دهد.
خدای عزیز من می داند که چقدر به شکرانه ی این موهبتش که سلامت دارم و در نعمت سعادتم، سپاسگزار او هستم. شکرش را به جا می آورم و قربان صدقه اش می روم. وه که چه لذتی دارد در بستری از خاک سر به پیشگاهش به زمین می سایم و انوار قدسیه اش را با چشم دل جان می بینم که پاسخگوی شکر و سپاس می باشد.
چه حظی دارد، محرمانه دور از خلق با خالق راز و نیاز کردن، تنها به او نماز کردن و به آن کبریای بی نیاز نازیدن، سر زبونی به زمین سودن و زمانی با او بودن، چه حالی دارد! (چه داند آنکه اشتر می چراند) از عنایت او برخوردار شدن و از غیر او بیزار گشتن. الهی از نورت در قلب و روحم چراغی ساختی یا تو خواستی و من ساختم، تو آراستی و من پرداختم. لاله ی دل را به داغ مهرت نواختی، شمعی شدم و از عشقت گداختم، شمعی فروخت چهره که پروانه ی تو بود، عقلی درید پرده که دیوانه ی تو بود.
خدایا سپاست گویم که مرا در هر زمان از شب و روز می آزمایی، از آن بیم دارم که از عهده ی این امتحانات برنیایم و مردود شوم. باز بیشتر بیم از آن است که از پیش تو برای لحظه ای مطرود شوم. آه، نمی توانم این را به زبان آورم، هر عذابم کنی مختار تویی و من بنده ی زارم و تو بار خدایی که قدرت نمایی و عزت کبریایی.

در حضور فرشتگان

یک دفعه برای من تعریف کرد که چگونه پیش فرشتگان سرافراز شد. یک صبح سرد، در هوای سرد خواست تا غسل کند. آب چشمه همه یخ بود، یخ بر فراز عمق آب زلال، آسمانی بود سرد و مات و بی اختر.
یخ را شکست، در آب رفت و غسلی کرد و پیروزمندانه بیرون آمد و سپاس حق به جای آورد که خدایش این جرأت و سلامت و همت به او عطا نموده است تا پیش فرشتگان به ناز آید. می گفت این همت و این قدرت و جرأت و همه چیز را از خداوند دارم. که خدایی که به او خیلی مهربان است که طاقتش داد تا این گونه مردانه استحمام کند.
روزها گذشت، بهمن دیگر غذا از هیچ کس نمی پذیرد؛ زیرا غذا می خواست تا بتواند به آنان حرف هایش را بزند، اکنون که حرفی دیگر ندارد غذا هم نمی پذیرد.
بهمن گفت راه بازگشت من دیگر مشکل است، زیرا از هر پلی که من گذشتم در پشت سر خود آن را خراب نمودم که برگشتی نباشد. لحظه ای نگاهم به نگاهش گره خورد، غم درونش را در قطره ی اشکی که در خلال مژگان سیاهش می درخشید، دیدم، فهمیدم و سنجیدم که او جهاد خواهد کرد و کشته خواهد شد و برای همیشه جانم را در فراق خود خواهد سوخت. این حالت به دقیقه نرسید که چشم از دیده ی غمبارش برداشتم، ناگهان نگاهم به دستش افتاد، دیدم از سرما پوست انداخته بود. سرما در پوست او تأثیری به سزا داشت افکارش در آغوش هوای صاف و سالم کوه برگرد جهاد دور می زد. می گفت در انتظار آنم تا راه واپسین خویش را بیابم.

جهاد اصغر

من از او جدا می شوم، به منزل می روم و بهمن را با کوه بلند و غار و زن و بچه اش به خدا می سپارم. روزهایی می گذرد نه زیاد. شبی دیر پا به خوابی عمیق فرو می روم. یکباره متوجه می شوم (شاید در عمق خواب و عین رویا) زنم مرا صدا می زند و می گوید صدای شیشه را می شنوی؟ ببین کیست؟ که انگشت بر در می زند بیدار شو، بیدار شو، ببین ضربه های انگشتش بر روی شیشه خیلی ترس آور است.
مثل کسی که از عمق دریا بالا آید به سطح خواب می رسم. آرام پلک هایم از هم باز می شود، بر می خیزم و به پشت در می روم، اول گمان می برم دزد است. برمی گردم، تفنگ خود را آماده می سازم ولی می بینم هنوز در رویای حال خودم، یک مرتبه به خود می آیم می بینم بهمن آمده، از کوه به وطن آمده یا جانی است که بر تن آمده، دیدن بهمن مرا خیره ساخت، آرامش داد و مرا به تلاطم آورد، گفت برای جهاد اصغر آمده است که جهاد اکبر مبارزه با نفس است.
خیلی خوشحال بود. خود را خیلی شاد می نمود، لبخندی به لب داشت که خطش دو گوش را به هم پیوست (از این گوش تا آن گوش).
با صدای مرتعش ولی خوشی که هر نغمه اش نشای از پرده های خاص داشت، می گفت علی آقا آماده ی جهاد شدم.
آری لبخند نغزش پر مغز بود. مثل پسته هم معنی بود. به ما می گفت: برخیزید و بدانید که جهاد خواهم کرد. ما در حال او بودیم، مات و خاموش، یک لحظه به هم نگریستیم و گریستیم و گذشت. اما بهمن به حال خود برگشت و گفت: خوب شد یادم آمد خانم من برای خانم تو سفارشی داده است که من مأمور گفتن آنم، هنوز ما جوابی نداده، گفت: نیمرویی خواسته تا رمقی تازه کند.
آخر او و من مدت 15 روز است که جز علف چیز نخورده ایم. در کوه بچه ها هم جز همین غذا نداشته اند. باید همت کنید تا کاترین و بچه ها غذایی بخورند.
از کوه تا سازمان ما در الله ده 8 کیلومتر بود که بهمن شبانه از کوه تا الله ده را پیاده و با بال شوق پیموده است.
با کوله باری که 40 کیلو فشنگ داشته است، آنها را در یک ساک نظامی حمل کرده، بر اثر آن عضله ی یکی از دو پایش در فشار آمده بود که کمی آزارش می داد. از من پمادی خواست تا بر موضع درد بمالد. برایش آوردم و دردش درمان شد. اما کاشکی همه ی دردها به همین سادگی درمان می شد. درد او عشق به خدا، به ایمان، به مسلمانی، به انسانیت بود و درمانش جز شهادت نمی بود.
مرهم مرحمت درد و غمش سنگین بود
رنگ لب هاش ز خوناب دلش رنگین بود
درد باید که بر انگیزد گرد
گر تو این درد نداری برگرد
آنگاه در حالی که رخسارش از آرامش و نشاط غیر عادی درونش حکایت می کرد، به تشکر از من و محبت نسبت به هر چیز دست در جیبش برد و پاره ی کاغذی به در آورد. در آن چند آیه از قرآن کریم بود. شروع کرد به خواندن و آیات مربوط به جهاد بود. خداوند در آن آیات می فرمود جهاد کنید، در راه خدا بجنگید و حق خود را و دین خود را نسبت به دین خود، ‌ادا کنید. سپس کاغذ را تا می کند و در جیبش طرف قلب خود می نهد و با غروری بسیار می گوید: علی آقا اگر تمام دنیا بگویند بهمن دیوانه شده، لااقل شادم که تو می دانی که من جز دستور حق و اطاعت خدا کاری نمی کنم و جز به سخن خدا گوش نمی دهم و حرفی نمی زنم.

آخرین خواسته های بهمن از من

اگر اتفاقی رخ داد، کودکان مرا تو برگیر و بزرگ کن. مسئولیت آنها را به خاطر اینکه بی پدرند و شاید بی مادر، بپذیر. تو می دانی که دختران کوچک من پناهی جز خدا ندارند، اما تو از خدا مدد بگیر، آنها را مورد مهر خودت قرار بده، اگر سایه شان از سر رفت، آنها را تو در سایه ی مهربانی خودت بپرور. شاید تا زنده باشند دیگر روی پدر و مادر نبینند. طوری رفتار کن که رنج یتیمی را زیاد احساس نکنند. بعد آهی کشید و هیچ نگفت، هنوز آهنگ آن کلام قاطعانه و آرزومندانه اش در گوش جانم طنین می اندازد، هنوز سوز سخنش به قلبم آتش می زند، هنوز از داغ لاله ی رویش می افروزم، هنوز از فراقش چون شمعی می سازم و می سوزم.
اینها بیانی بود و حالی بود، می گذشت، اما سوزش باقی است. اثر سخن اگر این همه نبود، چرا خداوند اعجازش را در قرآن قرار داد؟ اعجاز بنده هم به عنایت خدا، سخن است. او رفت و شهید شد، آهنگ پای مهر آیینش هنوز در توده های خاک کنار خانه به گوش دل من می رسد. صدای رفتنش را از پیش خود در آن شب هنوز در هر روز و هر شب می نویسم.
آری او رفت و شهید شد. کاترین هم شهید شد. هر دو رفته ولی سه کودک، سه دوشیزه ی پاکیزه باقی گذاشته که پس از آنها خانواده هاشان آنها را بردند و نگهداری کردند و من مسئولیتی نداشتم. چون کتباً و رسماً کاغذی به من نسپرده بود وصیتش از حرف تجاوز نکرد. چه کنم که در هر حال از قدرت من بیرون بود!
گویی شمایل آن کودکان معصوم در ایوان جانم به چشم می خورد، در دیده و دل جانم آنها را می یابم، می بینم، دورشان می گردم، با روحشان با خیالشان دل شاد می دارم و دعاشان می کنم و از خدا می خواهم تا فرصتی شود به آنها خدمتی کنم و حق بهمن را نسبت به خود و دین خود را نسبت به او و کودکانش ادا کنم. به امید آن روز و مهر الله.
اما در آن شب کذایی، در آن هنگام شگرف خدایی، در آن رویای زنده ی عشق و بیداری و شب زنده داری، قبل از آنکه در هیاهوی ظلمت ناپدید شود، در آن شب، یک چیز دیگر هم خواست. گفت: الله ده را از نظر ساختمانی تمام کن. گفت: می توانی خودت یک طبقه ی دیگر از مردم مستضعف مسلمان بیاوری. گفت و برآشفت و رفت.

ژاندارم ها

بعد از آن واقعه، آن شب ژاندارم ها خانه ی مرا محاصره کردند. رئیس با ادب می پرسد:
آقای حجت کاشانی اینجا تشریف دارند؟
نخیر رفته است.
سپس حسن نظری (راننده ی من)، از تهران می رسد و به من می گوید: ده تانک لاستیک دار در کوه رفته اند. چه خبر است؟
چیزی نمی گذرد که مرا دستگیر می کنند و به زندان اوین می برند. من پس از بیرون آمدن از زندان و خلاص شدن، می فهمم که بهمن و کاترین کشته شده اند.
والسلام علی من اتبع الهدی
علی اسلامی
منبع: نشریه 15خرداد، شماره ی 4