انقلاب اسلامی، شبه روشنفکران سکولار و جامعه ی مدنی درجه ی دوم (3)
علل وقوع انقلاب اسلامی سال 1357 چه می تواند باشد؟ یقیناً عامل اقتصادی در وقوع انقلاب مؤثر بوده است. محرومیت های اقتصادی، بیکاری، تشدید فاصله ی طبقاتی میان ثروتمندان و
ریشه های فرهنگی – سیاسی انقلاب اسلامی
علل وقوع انقلاب اسلامی سال 1357 چه می تواند باشد؟ یقیناً عامل اقتصادی در وقوع انقلاب مؤثر بوده است. محرومیت های اقتصادی، بیکاری، تشدید فاصله ی طبقاتی میان ثروتمندان و تهیدستان، زمینه ای برای جذب ایدئولوژی و رهبری بسیج انقلابی می شود. لیکن در کنار عامل اقتصادی، عامل مهم تری هست که از دید مارکسیست ها و رئالیست های سیاسی کاملاً پوشیده مانده و التفاتی بدان نداشته اند.از این رو، لازم است به طول اجمال نگاهی به این عامل داشته باشیم. توجه به این عامل مبتنی بر رویکرد فرهنگی – سیاسی است. یعنی ناظر بر هر دو عرصه ی سیاست و فرهنگ جامعه است. در این رویکرد سخن از منازعه ی فرهنگی میان خواسته های طبقاتی یا منازعه ی قدرت میان گروه های حاکم و مخالفان نیست بلکه یک رویکرد تمدنی است. یعنی تصور فراتر از تلقی «منازعه ی قدرت» یا «مبارزه ی طبقاتی» و حتی فراتر از «همبستگی اجتماعی» است.
از دویست سال اخیر به این سو که ایرانیان به تدریج با مظاهر مختلف تمدن غربی (فرهنگ، اندیشه، تجارت و صنعت) آشنایی یافتند، نیروهای اجتماعی جدیدی که شعار تجددخواهی در سر داشتند پدید آمدند. این نیروها شامل سرمایه دار، طبقه ی متوسط و روشنفکران و قشر تحصیل کرده ی فرنگ برگشته می شدند.
از آنجا که اقشار اجتماعی جدید، از میان اشراف و وابستگان به دربار و قدرت های خارجی بودند، توانستند در جریان انقلاب مشروطه، گفتمان سیاسی خود را که همان حکومت مشروطه بود مسلط نمایند. لیکن حکومت نوپا، توانایی چندانی در انتقال جامعه ی سنتی به جامعه ی سرمایه داری، از خود نشان نداد. انقلاب مشروطه، گرچه در سطح محدود توانست شرایط مشارکت مردم در زندگی سیاسی را فراهم سازد، اما در ایجاد تحولات اقتصادی و اجتماعی برای گذار به دنیای مدرن موفق نبوده، زیرا با وقوع انقلاب مشروطه عناصری وارد عرصه ی سیاست شدند که توافق چندانی با آرمان های تجددطلبان نداشتند. نفوذ این گروه تا آنجا بود که متمم قانون اساسی (نظارت پنج نفر از علما بر تطبیق مصوبات مجلس شورا با قانون شرع) را رسمیت بخشیدند. از این رو، همان گونه که در غرب، بورژواها ضرورت تأسیس دولت مطلقه را احساس کردند، تجددطلبان غرب گرا نیز به منظور گذار جامعه به دنیای مدرن، به تأسیس دولت مرکزی مدرن رضایت دادند.
بدین ترتیب، دولت مطلقه ی مدرن پهلوی به قیمت نفی و سرکوب مشارکت سیاسی مردم، به وجود آمد. چنین تصمیمی یکی از برزگ ترین خطاهای تاریخی مدرنیست های ایرانی بوده است. آنان برای گذار جامعه به دنیای مدرن، مسیر غیر طبیعی آن را انتخاب کردند. شاید بتوان گفت که دکتر مصدق از همان آغاز تأسیس دولت مطلقه، پی به اشتباه تاریخی تجددطلبان برده بود و از این رو، یکی از تلاش های مهم وی در دوران نخست وزیری اش، اصلاح اندیشه ی سیاسی مدرنیست های حاکم و حزبی بوده است.
در واقع مدرنیست های ایرانی درصدد بودند ضعف خود را در گذار جامعه به دنیای مدرن، از طریق دولت مطلقه جبران نمایند. بدین ترتیب فرهنگ «واگذاری همه ی کارها به حکومت و سلب مسئولیت از خود» توسط مدرنیست ها در میان مردم رواج پیدا کرد، فرهنگی که تا پیش از تأسیس دولت مطلقه، سابقه ای در ذهنیت جامعه ی ایرانی نداشته است. وضعیت «مصرف کنندگی» تجددطلبان در همه ی زمینه ها (اندیشه و عمل) و در حالت انتظار قرار گرفتن برای افاضه ی غربیان به جسم و جان آنها، عامل مهمی در جهت مخدوم واقع شدن خودشان گردید. حمایت از تأسیس دولت مطلقه ی مدرن به انگیزه ی خدمت این نوع حکومت به آرمان های روشنفکری بود ولیکن با گذشت زمان، جای خادم و مخدوم تغییر کرد.
نتیجه ی این تغییر آرمانی، سلب خود مختاری و ایجاد وابستگی مدرنیست ها به دولت مرکزی مدرن بود. در دوره ی پهلوی، اغلب نیروهای اجتماعی مدرن – اعم از سرمایه دار، طبقه ی متوسط و روشنفکران – وابسته به حکومت مرکزی بودند. چنانکه گفته شده، نهضت مقاومت ملی به رهبری دکتر مصدق، تا زمانی که علیه عامل خارجی انگلیس بوده، مورد حمایت اکثریت مدرنیست ها بود. اما وقتی این نهضت به مبارزه علیه دربار و محدود کردن سلطنت تبدیل شد، تشتت و اختلاف میان پیروان مدرن آن بالا گرفت.
در اندیشه ی سیاسی مدرنیست های ایرانی «تبعیت» از دولت مرکزی، برای تسهیل در امر گذار به دنیای مدرن، لازم و ضروری تلقی شده بود. به طولی که سردبیر یکی از اصلاح طلبان، کمی پیش از به قدرت رسیدن رضاخان در مقاله ی خود گفته است: «البته تنها یک دیکتاتور می تواند چنین اصلاحی انجام دهد.» (1) از این رو، نهادهای مدنی سکولار که با به قدرت رسیدن رضاخان تأسیس یافته بودند، هر یک به مقتضای وظایفی که بر عهده داشتند، اصل ضرورت تبعیت از دولت مرکزی مدرن را به عنوان یکی از اصول سکولاریستی خدشه ناپذیر، در اذهان عمومی جا انداختند. دولت مرکزی متقابلاً تمام امکانات کشور را برای فراهم ساختن رفاه و منزلت اجتماعی مدرنیست های وفادار به خود، (گروه های حاکم) بسیج کرده بود. رفاه نسبی و منزلت اجتماعی به دست آمده، توهم کاذبی را در ذهنیت گروه های حاکم پدید آورده بود. برخی از آنها، تصور می کردند که واقعاً دولت مطلقه، عملیات گذار انتقالی را با موفقیت به سرانجام رسانده است و برخی دیگر تا این اندازه خوش بین نبودند، لیکن روند گذار را درست می دانستند.
به هر حال، فرهنگ تابعیت و واگذاری عملیات گذار به دنیای مدرن به دولت مطلقه ی پهلوی، باعث رکود بیش از پیش گروه های حاکم در امر خردورزی های سیاسی شده بود. به طوری که تا پیش از وقوع انقلاب اسلامی، متون کلاسیک (اعم از ترجمه و تألیف) ناچیزی از سوی مدرنیست های ایرانی در باب فلسفه های سیاسی مدرن، منتشر شده بود. آنها بیش از آنکه برای هم پایه شدن جامعه ی ایرانی با تمدن غربی، مردم را به سمت آگاهی عمیق از فرهنگ و اندیشه ی غربی رهنمون سازند، ملت را به پذیرش بی چون و چرای جنبه های صوری و سطحی تمدن غربی توصیه می کردند. از این رو، فرهنگ عمومی و اصیل جامعه ی ایرانی را قشری از فرهنگ «غرب زدگی» پوشانده بود.
فرهنگ غرب زدگی که از هرگونه خردورزی و تعمیق فکری به دور است و جوهره ی آن بر تقلید کورکورانه شکل گرفته است، از هر لحاظ مطلوب دولت مطلقه بوده و از این جهت زمینه ی مساعدی برای گسترش آن فراهم ساخته بود، زیرا چنین فرهنگی مانع بزرگی برای طرح پرسش های جدی حتی در میان خود مدرنیست ها علیه دولت مطلقه ی مدرن می گشت.
بدین ترتیب، فرهنگ حاکم دارای دو رویه ی اساسی بود: رویه ی «تابعیت» و چهره ی «غرب زدگی»، فرهنگ سیاسی تابعیت از مردم و گروه های حاکم، تبعیت بی چون و چرا از دولت مطلقه ی مدرن را مطالبه می کرد و به منظور تثبیت آن هرگونه عناصر سیاسی مقاومت کننده را به روش های گوناگون (وعده و وعید، تطمیع و تبعید، حذف شخصیتی و فیزیکی و غیره) از میان برداشته شد. در نتیجه جامعه ی سیاسی متکثر ایران به جامعه ی توده ای تک صدایی تبدیل گشت. زمینه ی توده ای شدن جامعه در عرصه ی علم و فرهنگ فراهم شده بود. روشنفکران غرب گرا، در لوای علم و ترقی، بسیاری از موانع «دیکتاتوری انقلابی» را در افکار عمومی تخریب کرده و فرهنگ «غرب زدگی» را گسترش دادند. در نتیجه دولت مطلقه در افکار اقشار و طبقات جدید، «تقدس عقلانی» (توجیه عقلانی) پیدا کرد. لیکن، پیامد عینی تر فرهنگ حاکم، فشار و تحمیل سرکوب گرانه ی آن بر فرهنگ اصیل ایرانی بود. فرهنگی که در طول قرن های متمادی توانسته بود مانع تبدیل حکومت های اقتدارطلب داخلی به خودکامگی و تجاوز قدرت های خارجی شده بود.
در اثر سرکوب گری فرهنگ تابعیت و غرب زدگی، روزهای سختی را سپری می کرد. اشتباه تاریخی تجددطلبان غرب گرا، در قیاس مع الفارقی بود که میان فرهنگ قرون وسطایی در اروپا و فرهنگ ایرانی – اسلامی تلقی می کردند. آنها بین این دو نوع فرهنگ تفاوتی نمی دیدند و برداشت رایج بینشان آن بود که همان گونه که فرهنگ قرون وسطایی مانع پیشرفت و تجدد است، در اینجا نیز فرهنگ ایرانی – اسلامی و حاملانش بزرگ ترین مانع گذار جامعه ی سنتی به دنیای مدرن است.
از این رو، برداشت ستیزجویانه ای نسبت به چنین فرهنگ و حاملانی داشتند و همان گونه که در غرب، فرهنگ قرون وسطایی از طریق انقلابات خشونت بار بورژوایی و تأسیس دولت های مطلقه ی مدرن برچیده شد، در ایران نیز می بایست فرهنگ ایرانی – اسلامی با تأسیس دیکتاتوری پهلوی به حاشیه کشانده شود. در نخستین سرمقاله ی روزنامه ی اصلاح طلب فرنگستان (1303) چنین آمده است: «در کشوری که 99 درصد مردم تحت سلطه ی روحانیون مرتجع هستند، تنها امید ما به موسولینی دیگری است تا بتواند قدرت های سنتی را از بین ببرد و در نتیجه، بینشی نوین، مردمی جدید و کشوری مدرن به وجود آورد.(2)
حال آنکه فرهنگ قرون وسطایی اروپا، فرهنگ تمدنی نبود که فرهنگ عامیانه ای بود که در اثر ائتلاف بین اربابان دنیاطلب دربار سلطنت و کلیسا و اشراف و زمینداران، در طول چندین قرن شکل گرفته بود. اما فرهنگ ایرانی – اسلامی، در اثر چنین ائتلافی پدید نیامده بود. حتی نزدیک شدن اکثریت علما و فقها به سلاطین ایران، به انگیزه ی دنیاطلبی نبود بلکه به قصد بازدارندگی سلاطین، از ظلم و جور و ترویج فرهنگ و آبادانی مملکت انجام گردید. بی جهت نبود که علمای ایران در آغاز انقلاب مشروطیت، توانستند رهبری مردم را به دست آورند. بنابراین، فرهنگ قرون وسطایی غرب به وسیله ی دولت مطلقه سرکوب پذیر است، اما فرهنگ ایرانی – اسلامی، در صورت سرکوب متراکم می شود ولی حذف نمی گردد. طبیعی است که فرهنگ تراکم یافته ی ایرانی – اسلامی، وقتی به بالاترین درجه ی سرکوب نزدیک شود، به مرحله ای از طغیان و مبارزه ی آشکار وارد می شود.
بدین ترتیب، در درون جامعه ی سیاسی ایران، دو گونه فرهنگ وجود داشت، یکی فرهنگ اصیلی بود که از غنای ذاتی عظیم برخوردار بود و دیگر فرهنگ غیر بومی سطحی بود که ضعف محتوایی خود را با قدرت دولت مطلقه جبران کرده بود. وضعیت تحمیل شده بر فرهنگ اصیل ایرانی، از یک سو و آشکار شدن چهره ی کاذب تجددطلبان حاکم از سوی دیگر، جامعه ی ایرانی را در آستانه ی یک «انقلاب فرهنگی» که دامنه ی آن شامل عرصه ی سیاست هم می شد، قرار داده بود.
اقلیتی از فرهیختگان و روشنفکران وطن خواهی مانند جلال آل احمد در کنار روحانیت شیعه در دهه ی چهل، به کاذب بودن راه تجددطلبان غرب گرا توجه کرده و به قصد آشکار کردن چنین چهره ای، شروع به نقدهای اجتماعی – سیاسی کردند. اما این آگاهی با ورود به دهه ی پنجاه جنبه ی همگانی پیدا کرد. مردم مشاهده می کردند که «بینش نوینِ» وعده شده، فرهنگ بی محتوای غرب زدگی است و هم تراز با خردورزی های غربیان نیست و «مردم جدید» هم طبقه ی سرمایه دار و متوسط جدید مرفهی بودند که با درباریان چاپلوسی، زد و بند می کند و بر مردم غیر مدرن ستمگری روا می دارد و بالاخره صنعتی شدن ایران چیزی بیش از مونتاژگر نبوده است و از همه مهم تر ارتباط جامعه ی ایرانی با دنیای مدرن، کاملاً از طریق گروه های حاکم برقرار شده بود. یعنی مردم برای آگاهی عمیق تر با تجدد، رابطه ی مستقیمی جز از طریق مدرنیست های حاکم نداشتند.
این گونه است که جامعه ی سیاسی ایران در اواسط دهه ی پنجاه به نقطه ی «بحران تمدنیِ» خود نزدیک شده و تنها مترصد ظهور رهبری بودند که به فرهنگ اصیل آنها تکیه زده و مردم را به رهایی از فرهنگ تابعیت و غرب زدگی دعوت کند. در واقع اگر انقلاب مشروطیت، عبارت از فشار ساخت سیاسی بر ساخت فرهنگی باشد، انقلاب اسلامی بر عکس آن بود. بنابراین، انقلاب اسلامی، پدیده ای فراتر از جا به جایی یا انتقال قدرت بود. در چنین انقلابی جابه جایی فرهنگی بود نه سیاسی. فرهنگ تابعیت و غرب زدگی، نتوانست در برابر قیام ملت ایستادگی کند و در نهایت از صحنه ی سیاست خارج شد.
شاید بتوان گفت که رژیم پهلوی در اواخر عمر خود، به این حقیقت پی برده بود که تا چه اندازه رواج فرهنگ غرب زدگی باعث تراکم فرهنگی انقلاب ساز شده است. از این رو، به منظور کنترل و کاهش آن، جریان فکری کنترل شده ای را در جهت به چالش درآوردن فرهنگ غرب زدگی به راه انداختند. در واقع، این جریان فکری دولتی سوپاپ اطمینانی برای حکومت مطلقه ی پهلوی بود. لیکن تراکم فرهنگی، نتیجه ی انباشت فشارهای سرکوب گرانه ای بود که از انقلاب مشروطه شروع شده و چنین جریان فکری هم توان دفع آن را نداشت. بلکه اساساً، عناصر فکری این جریان، عقیده ی چندانی نسبت به احیای فرهنگی اصیل ایرانی – اسلامی نداشتند. بنابراین، طبیعی بود که آنان در برابر توفان انقلاب اسلامی تاب مقاومت نداشته باشند.
عامل مهم دیگری در پیدایش انقلاب نقش داشت که برای جامعه شناسانی مانند بشیریه به دلایلی که پیش تر بیان شد، قابل فهم نیست و آن عبارت از سلطه ی سیاسی – فرهنگی قدرت های غربی است. در واقع، دامنه ی فرهنگ «تابعیت» عمیق تر و فراتر از آن چیزی است که بشیریه تصور کرده است. به زعم امثال وی، عوامل سازنده ی فرهنگ تابعیت ریشه در تاریخ و فرهنگ ایرانی دارد. حال آنکه عناصر اصلی گروه های حاکم مدرنیست هایی بودند که ارتباط تاریخی و فرهنگی با جامعه ی سنتی نداشتند. حقیقت انکارناپذیر آن است که در تأسیس دولت مطلقه ی مدرن، قدرت های غربی نقش اساسی داشتند. یعنی آنها با تجددطلبان غرب گرا در روی کارآمدن رژیم دیکتاتوری پهلوی سهیم بودند، بلکه اساساً تجددطلبان غرب گرا بدون حمایت قدرت های خارجی، توانایی تأسیس دولت مطلقه را نداشتند.
بنابراین، قدرت های غربی در شکل گیری فرهنگ سیاسی «تابعیت» نقش داشته اند. فرهنگ سیاسی گروه های حاکم محدود به تبعیت از دولت مرکزی نبود. آنان از تصمیمات و سیاست های غربیان تبعیت کرده و در درون دولت مطلقه حامی منافع آنها بودند. از این رو وقتی گروه های حاکم مشاهده می کردند که قدرت های غربی دست از حمایت دیکتاتور ایران برداشته و به وسیله ی دستگاه تبلیغاتی خود که تا دیروز وی را به خاطر اصلاحات مدرنیستی ستایش می کردند، مورد مؤاخذه و نقد قرار داده، آنها (گروه های حاکم) نیز دست از تبعیت از دیکتاتور برداشتند.
در اوایل شهریور 1320 چرچیل طی نامه ای از سفیر انگلستان، سر ریدر بولارد، می خواهد که شاه ایران را نسبت به انجام خواست های متفقین متقاعد ساخته و در غیر این صورت، از طریق دستگاه تبلیغات چهره ی باطنی حکومت پهلوی را آشکار می کنند: ... ما می خواهیم آنچه را که احتیاج داریم به وسیله ی انعقاد قراردادهایی با دولت ایران به دست آوریم و به هیچ وجه میل نداریم با آنها علناً دشمنی کنیم ولی باید به هر ترتیبی شده تقاضاهای ما را برآورند. شما می توانید با تهدید ایرانی ها به این مسئله که تهران از طرف روس ها اشغال خواهد شد تمام تقاضاهایی [را] که ما داریم به آنها بقبولانید.(3)
برخی از سیاستمداران کهنه کار ایران به تبع سیاست جدید قدرت های غربی در قبال دیکتاتوری رضاخان، جرأت مخالفت با ادامه ی سلطنت وی پیدا کرده و آنها را به برکناری رضاخان ترغیب می کردند:
... از سویی رضا شاه حاضر نبود تا همه ی خواسته های متفقین را برآورده نماید و از سویی دیگر فروغی نخست وزیر، عقیده داشت که چون متفقین کشور را به اشغال خود درآورده اند، پس هرگونه مخالفت و مقاومتی بی فایده بوده و باید تمامی شرایط و خواسته های آنها را پذیرفته و اجرا نمود. چون سیاست تسلیم و رضای فروغی با مخالفت رضا شاه روبه رو گردید، لذا فروغی وزیر مختار انگلستان را تحت فشار قرار داده و تهدید کرد که یا دولت انگلستان دست از حمایت رضا شاه بردارد و او را وادار به کناره گیری نماید، یا اینکه وی از سمت نخست وزیری استعفا خواهد کرد.(4)
رضا شاه نیز در روزهای پایانی حکومتش هیچ اقتداری نداشت، تا آنجا که برای بازرسی از املاک خود در شمال از متفقین کسب اجازه می کرد. سفیر انگلستان در ایران، چنین درخواستی را نشانه ی عجز کامل وی می دانست:
... در حال حاضر شاه چیزی را نمی خواهد اداره کند و برای جلوگیری از فروپاشی ارتش که اتفاق افتاده هیچ اقدامی نکرده است. در مقابل اخیراً دستور داده عملیات چند ساختمان بی فایده برای خودش ادامه یابد و می خواهد بداند آیا می تواند برای ملاحظه ی چگونگی پیشرفت امور املاکش کسی را به شمال بفرستد؟(5)
فرهنگ سیاسی گروه های حاکم در دوره ی محمدرضا پهلوی نیز تابعی از سیاست و منافع قدرت های غربی بود. چه اینکه وابستگی و تبعیت دیکتاتور از بیگانگان به ویژه بعد از کودتای امریکایی 28 مرداد 1332، بیش از پیش گشته بود. بنابراین، در دوران دولت مطلقه ی مدرن، فرهنگ سیاسی حاکم، تبعیت ذاتی از حاکم مستبد نبود، بلکه فرمانبرداری از او به تبع حفظ منافع نامشروع قدرت های غربی بوده است. دقیقاً همین نوع فرهنگ سیاسی برای جامعه ی ایرانی تحقیر کننده بود و تاب تحمل آن را برای مدت زیادی نداشت. وقتی امام خمینی(ره) در مخالفت با قانون «کاپیتولاسیون»، آن را قانون تحقیرآمیز برای یک ملت تاریخی و متمدن اعلام می کرد، جامعه ی ایرانی به عمق این کلام پی می بردند ولی گروه های حاکم در فهم آن مشکل داشتند. امام خمینی«ره» در سال 1342 می فرمودند:
ملت ایران را از سگ های امریکایی پست تر کردند، اگر چنانچه کسی سگ امریکایی را زیر بگیرد بازخواست از او می کنند، اگر شاه ایران یک سگ امریکایی را زیر بگیرد بازخواست می کنند و اگر چنانچه یک آشپز امریکایی شاه ایران را زیر بگیرد، مرجع ایران را زیر بگیرد، بزرگ ترین مقام را زیر بگیرد هیچ کس حق عرض ندارد، چرا؟ برای اینکه می خواستند وام بگیرند از امریکا.(6)
امام خمینی فرهنگ تابعیت گروه های حاکم را فراتر از دیکتاتور ایران دانسته و با آن مخالفت می کردند. اما مدرنیست های حاکم، ستیز سیاسی امام را علیه نوسازی و اصلاحات تلقی می کردند و حاکم مستبد هم از آن به «ارتجاع سیاه» تعبیر کرده بود. لیکن مردم ایران پیام امام خمینی را فهمیده و در راه اعتلای مجدد ایران اسلامی، وارد بسیج انقلابی شد. طبیعی است، ملتی که در طول قرن های متمادی به عنوان دار الاسلام سیاسی و فرهنگی مسلمین شهرت یافته است، نمی تواند تحقیر و سلطه ی سیاسی و فرهنگی و اقتصادی قدرت های غربی را تحمل کند. لذا مقاومت و مبارزه ی انقلابی خود را در جریان نهضت تنباکو، انقلاب مشروطه، دهه ی بیست، 15 خرداد 1342، 13 آبان 1343 و بالاخره وقتی بسیج انقلابی مردم به درجه ی بالایی از خلوص رسیده بود، در 22 بهمن 1357 توانست فرهنگ سیاسی تابعیت را به همراه حاملان سیاسی و فکری آن از عرصه ی سیاست خارج کند.
در خاتمه ی این فصل می بایست به نکته ی مهمی توجه کرد. برخی بر این باورند که یکی از علل اساسی وقوع انقلاب اسلامی، نتیجه ی فشارهای مدرنیسم و جهان سرمایه داری نوین است. البته در تبیین فشارهای مدرنیسم و پیامدهای مثبت و منفی آن، چندان روشن بحث نکرده اند. مثلاً گفته شده فشارهای مدرنیسم موجب جنبش های هویت خواهانه و بنیادگرایانه شده است. ولی توضحی نمی دهند که چرا بسط مدرنیته، باعث جنبش های غیر مدرن می شود؟ چرا این گونه جنبش ها از سنخ هویت خواهانه و بنیادگرایانه می شود؟ چرا این گونه جنبش ها در همه ی نقاط جهان و با رویکرد هویت خواهانه اتفاق نمی افتد؟ در کشورهایی نظیر چین و هندوستان، جنبش ها و بسیج انقلابی، از سنخ ضد استعماری و استقلال طلبانه بود. همچنین در بسیاری از کشورهای افریقایی که از دهه ی شصت به بعد استقلال پیدا کردند و یا چرا فشارهای مدرنیسم در میان اقوام سرخ پوست امریکایی شمالی و جنوبی، موجب وقوع جنبش های هویت خواهانه نشده است؟
بنابراین، اگر منظور از وقوع انقلاب اسلامی در قبال فشارهای مدرنیسم، واکنش انفعالی جامعه ی ایرانی باشد، بدون ارائه ی دلایل قوی، پذیرفتنی نیست. زیرا در واکنش های انفعالی، انتخاب نوع عملیات در دست نیروهای انقلابی نیست. ملتی که از خود واکنش انفعالی صادر می کند، هرگز قادر به تبیین و تأسیس نظام سیاسی مستقل نخواهد بود. حال آنکه در انقلاب اسلامی، نظامی سیاسی کارآمدی پدید آمد. توانایی های حکومت اسلامی ایران، در بحث های بعد روشن تر می گردد.
در اینجا دو احتمال دیگر هم می توان داد که دیدگاه انفعالی بودن انقلاب اسلامی در برابر فشارهای مدرنیسم، می بایست پاسخی برای آن داشته باشد. احتمال اول، آن است که انقلاب اسلامی پاسخی به فشار فرهنگ سیاسی تابعیت بود که از سوی گروه های حاکم رواج یافته بود. حال اگر منظور از فشارهای مدرنیسم، فرآیند عملیات سیاسی و فرهنگی گروه های حاکم در درون دولت مطلقه ی پهلوی باشد، در این صورت، بسیج انقلابی مردم و اندیشه ی سیاسی رهبری بسیج، در مسیر درستی قرار گرفته است. زیرا نتیجه ی کار گروه های حاکم، مدرنیسم به معنای واقعی کلمه ی آن در غرب نبوده که بسط فرهنگ «غرب زدگی» است. بنابراین، انقلاب اسلامی اساساً واکنشی در برابر فشارهای مدرنیسم نبوده است.
احتمال دوم آن است که انقلاب اسلامی واکنشی علیه سلطه گری و سرشت استعمارگری غرب است. در این صورت، انقلاب اسلامی، حرکتی علیه مدرنیسم نیست، مگر آنکه منظور از فشارهای مدرنیسم، همین خصلت سلطه گری و استعمارگری غربیان باشد. در این صورت، بسیج انقلابی ملت ایران علیه غربیان مدرن کاملاً معقول و مطلوب است و تنها عناصر بیگانه پرست متظاهر به ملی گرایی و تجددطلبی است که با بسیج انقلابی مردم ایران مخالفت می کند.
پی نوشت ها :
1. یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، ترجمه ی احمد گل محمدی و محمد ابراهیم فتاحی، نشرنی، چاپ دوم، تهران: 1377، ص 155.
2. همان، ص 155.
3. خسرو معتضد، رضاشاه؛ سقوط و پس از سقوط، مؤسسه ی مطالعات تاریخ معاصر ایران، چاپ دوم، تهران: 1376، ص190.
4. همان، ص 188.
5. همان، ص196 .
6. امام خمینی، صحیفه ی نور، ج1، ص102.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}