نویسنده : علی اصفهانی



 

شهید

«نوشین» به حق و به تمام معنا انقلابی بود؛ انقلابی مبارز، نه از انقلابی‌های گذرا. رفت که همه را به راه بیاورد.
خانوادة «امیدی» با تقدیم دو شهید در راه اسلام و آرمان‌های انقلاب اسلامی ایران یکی از نمادهای مقاومت اسلامی در جامعة کنونی ما می‌باشند. در این گفتار می‌کوشیم که به معرفی یکی از این ستارگان آسمان الهی بپردازیم تا الگویی برای زن مسلمان ایرانی و هر زن آزاده‌ای در جهان ارائه کنیم. بی‌شک شهدا راه درازی را که هر سالک الی الله در سال‌های طولانی طی می‌کنند، یک شبه طی کردند و به لقای الهی نائل آمدند.
شهید نوشین امیدی در اول آذر سال 1341 در نهاوند چشم به جهان گشود و در هفتم تیر سال 1360 به فیض شهادت دست یافت. این نوشتار برداشتی است از خاطرات سرکارخانم «طیبه ذکایی» مادر، و سرکار خانم «مهوش امیدی» خواهر شهید نوشین امیدی.

طیبه ذکایی:

نوشین دختر بااستعداد، فعال، مظلوم و ساکتی بود. دبستان و راهنمایی را که به پایان رساند، رفت دبیرستان. مبارزه‌اش را از همان‌جا آغاز کرد.
نوشین به حق و به تمام معنا انقلابی بود؛ انقلابی مبارز، نه از انقلابی‌های گذرا. رفت که همه را به راه بیاورد تا مثل خودش رهروی معصومین باشند، مبارز باشند و در برابر دشمنان اسلام و ضد انقلاب بجنگند. وی این راه را در پرتوی مطالعة کتاب‌های مذهبی، شرکت در جلسه‌های تفسیر قرآن و نهج‌البلاغه پیمود؛ با عمل کردن به آیات، روایات، سیرة معصومین و ائمة اطهار(ع) سیر تهذیب را به سرعت سپری کرد؛ با تعلیم در کلاس‌های بحث شهید مطهری و به گفتة برخی از دوستانش شهید بهشتی، بنیة علمی خویش را تقویت کرد و با الهام گرفتن از شخصیت مبارزان انقلابی به‌ویژه برادرش، سردار شهید حاج «محسن امیدی»، رئیس ستاد لشکر انصار، مبارزه را از اواخر دوران راهنمایی آغاز کرد و تا شهادتش ادامه داد.
برای هم‌کلاسی‌هایش الگو بود، برای همه. پس از انقلاب که خیلی‌ها برگشتند و انقلابی شدند، نوشین برایشان الگو شد. همه کاری می‌کرد تا همه را به راه آورد. برای ما هم الگو بود. واقعاً برای خود من هم الگو بود. در فامیل مثل نوشین نداشتیم. برخی هم بودند مثل منافقان و گروهک‌های دیگر که با او مخالف بودند.

مهوش امیدی:

من با نوشین سیزده سال اختلاف سنی داشتم و معاون دبیرستانی بودم که نوشین در آن تحصیل می‌کرد. نوشین فعالیت‌های زیادی داشت. به طور کلی می‌توان فعالیت‌های نوشین را به سه دسته تقسیم کرد: فعالیت‌های مذهبی، سیاسی و اجتماعی.
نوشین به همراه چند تن از دوستانش در بسیج خواهران سپاه نهاوند، کمیتة امداد امام خمینی(ره) و بهزیستی این شهرستان فعالیت می‌کرد. بیش‌تر اطلاعات فعالیت‌های اجتماعی نوشین را هم دوستانش برای ما نقل کرده‌اند. بیش‌تر به سرکشی و کمک‌رسانی به خانواده‌های بی‌بضاعت می‌پرداختند. هم‌چنین به امور زندگی خانواده‌های شهدا و رزمندگان رسیدگی می‌کردند؛ حتی به درس و مشق فرزندان آن‌ها.

مادر:

نوشین خیلی منظم بود. از خانواده‌هایی که زیر پوشش داشتند، پرونده‌هایی تهیه کرده بود و اطلاعات آن‌ها را نگهداری می‌کرد. به این وسیله می‌دانست که کی و کجا باید بروند و سرکشی کنند؛ همین طور بی‌نظم و بدون برنامه به سرکشی خانواده‌ها نمی‌رفتند.
رسیدگی به محرومان برای نوشین زمستان و تابستان نداشت؛ همه اوقات به آن‌ها سرکشی می‌کرد. حتی به خانواده‌هایی کمک می‌کردند که بضاعت گرفتن کارگر برای برداشت محصول گندم خود را نداشتند. نوشین به همراه برادرش حاج محسن با زبان روزه به کمک آن‌ها می‌رفت و شب که می‌آمد، دست‌های لطیف زنانه‌اش زخمی بود. کمک به خلق را وظیفة خود می‌دانست.
بیش‌تر روزها را روزه می‌گرفت. خواب و خوراکش به قدر ضرورت بود؛ یعنی به اندازه‌ای بود که توان فعالیت داشته باشد. خیلی ساده‌پوش بود. با این‌که لوازم آسایش و رفاه برایش فراهم بود، اما او چیزی برای خودش نمی‌خواست؛ آن را برای دیگران می‌خواست و به خانواده‌های زیر پوشش می‌داد. تقوا را در حدی رعایت می‌کرد که وقت خواب از رخت‌خواب مناسب استفاده نمی‌کرد. وقتی مادرم و دیگران اعتراض می‌کردند، می‌گفت: خانواده‌هایی که به آن‌ها سر می‌زنم، به جز چادرشب چیزی ندارند؛ چیزی که حتی زیر پاهایشان پهن کنند. تنوری در وسط اتاق دارند و در آن هیزم می‌ریزند، گرم می‌شوند، روی زمین می‌خوابند و چادر شبی رویشان می‌‌کشند. شما توقع دارید من چه‌طور الآن راحت در رخت‌خواب بخوابم؟ تازه! من روی فرش می‌خوابم و درد آن‌ها را حس نمی‌کنم. اگر من در رخت‌خواب بخوابم، حرفم در آن‌ها تأثیر ندارد که بگویم عیب ندارد شما این‌جور زندگی می‌کنید؛ به خدا فکر کنید، به قیامت فکر کنید. چه‌طور کلام من روی آن‌ها تأثیر بگذارد؟
تا این حد سعی می‌کرد نفسش را تربیت کند.
دختران جوان معمولاً به زر و زیور علاقه دارند. یک‌بار مادرم برای او سه النگوی طلا، هدیه‌ خرید. نوشین آن‌ها را دستش کرد و وقتی داشت آن‌ها را نگاه می‌کرد، از پدر و مادرم اجازه گرفت تا آن‌ها را بفروشد یا عوض کند. می‌گفت: جاهایی که من می‌روم، نمی‌توانم با این چیزها بروم؛ حتی نمی‌توانم به خودم اجازه ‌بدهم که آن‌ها را در خانه داشته باشم.
معتقد بود که داشتن این چیزها نمی‌گذارد حرفش روی دیگران تأثیر بگذارد.
در مورد اعتقاداتش بسیار قاطع بود و با ادب از آن‌ها دفاع می‌کرد. کسی نمی‌توانست به نوشین بگوید که اعتقاداتش اشتباه است؛ مگر با آوردن دلایلی از قرآن، نهج‌البلاغه و احادیث ائمة ‌اطهار(ع) که بتواند نوشین را قانع کند و نوشین آن را بپذیرد. در این بحث‌ها اختلاف سنی برایش مهم نبود؛ با رعایت کمال احترام و ادب حرف خودش را می‌زد. در مورد حجاب خیلی مقید بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد: وقتی برای تمرین تیراندازی و آمادگی برای اعزام به جبهه به میدان تیر رفته بودیم، خانمی ماری را دید و فریاد بلندی ‌کشید. نوشین از او علت را جویا شد. او گفت، مار دیدم و ترسیدم و فریاد زدم. نوشین به او گفت، اگر آن مار نیشت می‌زد، بهتر بود تا صدایت را این همه نامحرم بشنوند.
اگر الآن این حرف‌ها را بزنی، خیلی‌ها مسخره‌ات می‌کنند؛ ولی شهدا به تزکیه و تهذیب نفس و اجرای قواعد اسلامی بسیار پای‌بند بودند. نوشین در عین رعایت حجاب و حفظ حریم، در فعالیت‌های اجتماعی شرکت می‌کرد؛ معتقد بود حجاب برای خانم مصونیت است، نه محدودیت. حجاب را مانند صدفی می‌دانست که از گوهر وجودی زن محافظت می‌کند. خوشحال می‌شد اگر یک خانم حجابش را رعایت می‌کرد. معتقد بود، خانم‌ها باید همه جا پابه‌پای آقایان فعالیت کنند و حضور مؤثر داشته باشند، اما با رعایت خط قرمزهای اسلام.
در مورد جبهه هم همین‌طور بود. می‌گفت: در صدر اسلام هم خانم‌ها در جنگ‌ها شرکت می‌کردند و مجروحان را مداوا می‌کردند. ما هم با رعایت موازین اسلامی می‌توانیم این نقش‌ها را ایفا کنیم.
در بعد سیاسی، نوشین کلّاً مطیع رهبر و ولایت فقیه بود؛ یعنی اصلاً امکان نداشت تخلف کند. می‌گفت: وقتی رهبر دستور می‌دهد، ما باید بدون چون‌وچرا اطاعت کنیم؛ چون ولایت دارد. امام ولی فقیه است.
در کلاس‌های مذهبی، نهج‌البلاغه، اخلاق و... که شرکت می‌کرد، اول در خودش مسائل مذهبی را پیاده می‌کرد. در گفتارش، رفتارش، عملش و حتی در روابطش. هرکس که با نوشین ارتباط داشت، این را می‌فهمید.
نوشین زیاد مطالعه می‌کرد و چون کار خدمات اجتماعی را انجام می‌داد، زمان مطالعه‌اش از ساعت دوازده شب به بعد بود. ابتدا درس‌هایش را مرور می‌کرد و سپس به مطالعة کتاب‌های مذهبی مثل کتاب‌های استاد مطهری می‌پرداخت. خیلی از نظر علمی پر بود. در پرتوی همین مطالعه‌ها و آگاهی‌ها بود که در جلسه‌های بحث و گفت‌وگوی آزاد که همة گروه‌ها شرکت می‌کردند، شرکت می‌کرد؛ گروه‌های فدایی، راه کارگر، حزب توده، مجاهدان خلق و... خُب یکی از این گروه‌ها هم حزب‌الله بود که نوشین به نمایندگی از حزب‌الله در این جلسه‌ها حاضر می‌شد، با همه بحث می‌کرد و خسته هم نمی‌شد. چیزهایی را که داشت، همه استفاده می‌کردند. در بحث‌هایش به احادیث ائمة ‌اطهار(ع)، قرآن، نهج‌البلاغه و کتاب‌های شهید مطهری استناد می‌کرد. بیش‌تر وقت‌ها در اثر این نشست‌ها صدایش گرفته بود. خوب خاطرم هست که یک روز در یکی از دبیرستان‌ها بین حزب‌الله و دیگر گروه‌ها بحث بالا گرفت. نزدیک ظهر بود که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: خانم امیدی! برای این بحث به نوشین احتیاج داریم؛ چون ما به اندازة نوشین مطالعه نداریم. باید بیاید آن‌جا پاسخ بدهد. اگر نیاید، ما در بحث شکست می‌خوریم.
گفتم: نوشین تازه سرکلاس رفته و حالا هم کلاس ریاضی دارد.
گفت: نمی‌دانم. بهتر است بیاید.
اجازة نوشین را گرفتم و او به آن‌جا رفت. مدت زیادی را به بحث با آن‌ها پرداخته بود. در پاسخ به سؤال‌ها آن‌قدر خوب استناد کرده بود که مربی طرف مقابل دستش را بالا گرفته و گفته بود: من دیگر صحبتی ندارم و تسلیم هستم.
فردای آن روز وقتی نوشین را دیدم، صدایش گرفته بود. دوستانش حسابی از جلسه‌ای که داشتند، تعریف می‌کردند و راضی بودند. نوشین در تمام بحث‌های آزاد جانب ادب را رعایت می‌کرد. هیچ‌گاه با بی‌احترامی سخن نمی‌گفت. البته گروه‌های مختلف هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند، به او بدبین بودند و حتی او را اذیت می‌کردند. البته آن زمان همه جای کشور این حالت را داشت.
جنگ که شروع شد، چند بار به جبهه رفت. اولین جایی هم که رفت، سرپل‌ذهاب بود. چند روز آن‌جا بود و زود برگشت. برای آمادگی در جبهه آموزش‌های خاصی داشتند.
پیش از این‌که برای آموزش‌های نظامی به سرپل‌ذهاب برود، به من گفت: می‌دانی چه آرزویی دارم؟
گفتم: نه!
گفت: آرزویم این است که خدا مرا بپذیرد و شهادت را روزیم کند. نه این‌که هدف شهادت باشد، نه. هدف فعالیت در راه اسلام است، اما مزد آن شهادت است که آن را از خدا می‌خواهم.
قبل از شهادتش هم گفت: اگر من شهید شدم، نمی‌خواهم برای من مهمانی بدهید؛ مهمانان من همان‌هایی هستند که به آن‌ها سر می‌زدم. اگر خواستید برای من احسان کنید، اگر در منزل به اندازة کافی جا بود، آن‌ها را دعوت کنید. اگر جا نبود، احسان را به آن‌ها بدهید. دوستان من را فراموش نکنید.
باور کنید پس از شهادتش چیزی که دغدغه و فکر همة ما بود، همین بود که این خواستة نوشین را عملی کنیم، و همین اتفاق هم افتاد.
نوشین با حدود سیصد نفر از بسیجی‌ها برای آمادگی اعزام به جبهه و آخرین تمرین تیراندازی به سراب‌گیان نهاوند رفت. وقتی به محل تمرین رسیده بودند، پس از انجام تمرین‌های خاص به خاطر نداشتن دید مناسب برای تیراندازی، دستور داده شده بود که همه به حالت سینه‌خیز روی زمین دراز بکشند. یکی از خانم‌ها که در ارتفاع بالاتری از نوشین قرار داشته، تعادل خود را از دست داده بود. در حال پرت شدن به پرتگاه بوده که فریاد زده بود: خواهر امیدی! من دارم می‌افتم.
نوشین دست‌هایش را باز می‌کند و او روی دست‌های نوشین افتاده بود. ناگهان تیری از اسلحة مربی شلیک شده، تیر کمانه کرده و برگشته بود و صد متر آن طرف‌تر به سر نوشین که به زمین خورده بود، اصابت کرده بود. نوشین هم‌زمان با اذان ظهر هفتم تیر سال 1360 در حالی که روزه بود، دعوت حق را لبیک گفت و به آرزوی همیشگی‌اش یعنی شهادت نائل آمد.

کلام آخر و مهوش امیدی

دبیرستانی که نوشین در آن تحصیل می‌کرد، «ظفر» نام داشت. پس از انقلاب به نام دیگری تغییر یافت و بعد از شهادت نوشین، دبیرستان شهید نوشین امیدی نام گرفت.
نوشین یک سال پیش از شهادتش یعنی سال 1359 با یکی از دبیرهای دبیرستان صحبت کرده و پیشنهاد داده بود، نام دبیرستان را به نام یکی از شهدای جدید تغییر دهند. دبیر به شوخی به او گفته بود: ان‌شاءالله خودت شهید بشوی و نام تو را روی دبیرستان بگذاریم.
و دقیقاً یک سال بعد نوشین شهید شد و نام او را روی دبیرستان گذاشتند. چند سال بعد به احترام همه شهدای آن‌جا، آن دبیرستان «امید» نام گرفت.
هم‌اکنون به یاد این شهید زنِ مسلمانِ مبارز، نام یک دبستان و چند مکان دیگر در نهاوند را نوشین امیدی گذاشته‌اند تا نام او به عنوان الگوی زن مسلمان ایرانی همیشه در خاطره‌ها باقی بماند.
یادش گرامی، راهش مستدام و روحش آرام باد!
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60