آخرین مین، آخرین دانة تسبیح
کتابهایش را جمع کرد و توی کمد گذاشت. دست برد و یکی را برداشت و شناسنامهاش را میان آن جا داد. مهم نبود چه کتابی، فقط میخواست وقتی از جلوی چشم مادر رد میشود،
نویسنده : غلامعلی نسائی
عرفان و ایثار شهید حبیب صالح المؤمنین
شهید
شناسنامه سر خورد و پایین افتاد. نگاهش را به مادر دوخت. خم شد و شناسنامه را برداشت. گفت: راستش مامان!
مادر خیره به چشمانش گفت: راستش چی؟ تو هم حبیب جان؟
- من چی مامان؟! مگه من کارِ بدی کردم؟
مادر گفت: نه! چه کار بدی پسرم؟ ولی ته دلم میگوید میخواهی همان کاری را بکنی که داداش حجت کرده.
خودش را در آغوش مادر انداخت و مثل دوران کودکی،های های گریه کرد. اشکها شانة مادر را خیس و گرم کردند. مادر، دلآشوب و پریشان دستهایش را بر گونههای حبیب کشید، صورتش را بین دستها گرفت و پیشانیاش را بوسید. هقهق گریهاش در فضای کوچک خانه پیچید. حبیب که خود را باعث پریشانی دل مادر میدانست، ناراحت و غمگین، خودش را از آغوش مادر کند و پا پس کشید. مادر را به فاطمه زهرا(س) قسم داد که گریه نکند، ناراحتی نکند. مادر با گوشة چارقد، اشکهایش را پاک کرد و بهطرف آشپزخانه رفت. خودش را سرگرم کرد تا آشفتگی دلش آرام گیرد. حبیب جلوی در آشپزخانه ایستاد و گفت: مامان! چیزی نیاز نداری که از مغازة باباعزیز برایت بیاورم؟ یکسر میروم بابا را ببینم.
مادر چیزی نگفت. حبیب، سکوت مادر را نشانة رضایت دانست، از خانه خارج شد و بهطرف مغازه راه افتاد. از خانه تا مغازه فاصلة چندانی نبود. جلوی در مغازه ایستاد و سلام کرد. پدر پشت میز نشسته بود، قرآن جلد چرمی زیبدار توی دستش بود و داشت زیر لب زمزمه میکرد. حبیب را که دید، به احترام از جا بلند شد. قرآن را بست، آن را بوسید و روی سینهاش نگه داشت و گفت: سلام بابا جان! چه خبر؟ خیر است انشاءالله؟
حبیب همیشه این وقت، مدرسه بود. پدر با نگرانی گفت: خبری شده پسر جان؟
حبیب کمی جابهجا شد، دلش را به دریا زد و مِنمِنکنان گفت: چی بگم بابا جان؟! نه! چه خبری؟ راستش را بخواهی... آها! این برگه فقط امضای شما را کم دارد.
پدر گفت: چی هست این؟
- هیچی بابا جان! رفتم بسیج ثبتنام کنم برای جبهه، گفتند رضایتنامة پدر، شرط اول جبهه رفتن است.
پدر گفت: خُب پسر جان! اگر این پدر، شرط اول را رد کرد، چی؟
حبیب رفت پشت میز، دست در گردن پدر انداخت، سر پدر را بوسید و در گوشش گفت: حالا یادم آمد. گفتند که اگر پدرتان اجازه نداد، دیگر نمیشود کاری کرد؛ ولی بابایی! مامان که حرفی ندارد.
دوباره و سهباره سر بابا را بوسید و گفت: همیشه هروقت روضة امام حسین(ع) را میخوانند، شما میگویید، ای کاش ما هم کربلا بودیم و در رکاب آقا میجنگیدیم. حالا بابا! این هم تذکرة کربلا، بسمالله! آقام حسین(ع) منتظر ماست.
دست بالا برد و شروع کرد به سینهزدن.
- کربلا، کربلا! ما داریم میآییم. کربلا، کربلا! ما داریم میآییم
دوباره سرش را نزدیک گوش بابا آورد و گفت: «هل من ناصرٍ ینصرنی... » چه میشود؟ میشنوی؟ دارند من را میخوانند.
صورت پدر سرخ شد و گفت: خدایا! این بچهها چی دیدهاند که ما حس نمیکنیم. امان از دست بروبچههای امروزی. من نمیدانم امام خمینی چی در گوش شما بچهها خوانده. بیا، بیارش تا محاکمهام نکردی، امضا کنم.
و امضا کرد و گفت: در پناه خدا! برای ما هم دعا کن. حالا کی انشاءالله؟ لااقل میگذاشتی داداشحجت برمیگشت، که مامان هم این همه تنهایی را حس نکند.
حبیب برگه را گرفت و گفت: تنهایی؟ یعنی میگویی مادران شهدا مادر نبودند؟ پسر نداشتند؟ دلشان نمیخواست پسرانشان وَرِ دلشان باشند؟ نه بابا! مامان که تنها نیست. دلش را بدهد به مادران شهدا.
پدر دیگر چیزی نگفت. حبیب پا پس کشید و گفت: حاجآقا ببخشید!
به کنج دیوار اشاره کرد و گفت: این عکس پسرتان است که توی تو جنگ شهید شد. خدا خیرتان بدهد. خوش به حالتان، چه سعادتی! پدر از جا پرید. رنگ از صورتش پرید و به خود لرزید. شل شد و روی صندلی نشست. حبیب با شوق بهطرف مسجد دوید. روی سردر مسجد با رنگ سبز نوشته بودند: «پایگاه بسیج مسجد عسکریه»
حبیب جلوی در مسجد ایستاد. نگاهی به تابلو کرد و پا به درون مسجد گذاشت. صدای نوحة «آهنگران» فضای خاصی به محل داده بود. جوانان و نوجوان زیادی گوشه، کنار مسجد برگهای در دست داشتند و مشغول نوشتن بودند. جلو رفت و سلام کرد. فرم ثبتنام و اعزام به جبهه را گرفت و مثل بقیه در گوشهای مشغول پرکردن شد.
(1) خودتان را معرفی کنید:
اینجانب حبیبالله صالحالمؤمنین، فرزند: عزیز، شماره شناسنامه: 11315، صادره از: گنبد، متولد: 1342 در یک خانواده کارگری به دنیا آمدم.
(2) چه هدفی برای اعزام به جبهه دارید؟
ما فرزندان امام خمینی(ره) هستیم. مگر میشود فرزند امام بود و فرمانش را نادیده گرفت؟ از اینرو به فرمان امام، خودم را برای رفتن به جبهه آماده کردم و تمام آرزوهایم را در یک چیز متمرکز کردم و آن شهادت در راه رضای خداوند است. به همین منظور برای رفتن به جبهه لحظهشماری میکنم؛ چون در این شرایط حساس که دین مقدس اسلام، مظلوم واقع شده است، وظیفة هر فرد مسلمانی است که به دفاع از اسلام و مسلمین بپردازد و من نیز برای چنین دفاع مقدسی خود را مهیا ساختهام. با لطف پروردگار و یاری او دوست دارم هرچه سریعتر به جبهه اعزام شوم و پس از جنگیدن تا آخرین قطرة خون و نفسم، اگر لیاقت شهادت را در درگاه خداوند متعال داشتم، به شهادت برسم؛ چون پیروزی را توپ و خمپاره و تانک نمیآورد، بلکه خون شهدای گرانقدر میآورد و ما نمونهاش را در کشور خودمان زیاد دیدهایم. من نیز منتظر پیروزی هرچه سریعتر رزمندگان اسلام هستم.
پیوست: صلوات
امضا: حبیب صالحالمؤمنین، اسفند سال 60
برگة اعزام را تحویل داد و به طرف خانه رفت. مادر سرگرم کارهای خانه بود. سلام کرد. مادر گفت: بابات چه کرد؟
- هیچی! گفتم اگر امضا نکنی، شکایتت را میکنم.
مادر گفت: همینطوری به باباعزیز گفتی؟ ناراحت نشد؟
- نه مامان! کلی هم خندید.
بعد به اتاقش رفت و کیف و کولهاش را جمع کرد. مادر پرسید: انشاءالله کی میروی؟
حبیب نزدیک مادر شد و گفت: فردا. یکماه برای آموزش به منجیل میرویم و بعد هم جبهه. ناراحت نباش مامان! ما را چه به سعادت شهادت.
مادر سرش را چرخاند و گفت: هوای خودت را داشته باش.
حبیب وسط حیاط ایستاده بود. پدر قرآن را روی دست نگه داشته بود و کاسة آب در دست مادر بود. حبیب جلو رفت و قرآن را بوسید. بعد پدر و مادر را بوسید و در آغوش گرم مادر فرو رفت. مادر خاموش بود. هرچه میگذشت، در درونش بود.
- بیتو پسرم، چهقدر به انتظار تو خواهم نشست؟ چهقدر فکر خواهم کرد؟ چهقدر بیتو؟
آغوش مادر حالا قفسی تنگ شده بود و حبیب را دمی به زندان خویش کشانده بود. مادر دل از پسر رها نمیکند. حبیب خودش را از آغوش مادر بیرون کشید، ولی چیزی او را رها نمیکرد. قدمی به عقب گذاشت. تسبیح مادر به دکمة پیراهنش گیر کرده بود و طرف دیگرش در مچ دست مادر قلاب شده بود. تسبیح پاره شد و دانههایش مثل تکههای شکستة قلب مادر فرو ریخت. حبیب خم شد تا دانههای تسبیح را جمع کند. همه دست به کار شدند. یکی از دانههای تسبیح آب شده بود و پیدا نمیشود. مادر به دلشوره افتاد. حبیب به آرامی مادر را نگاه کرد و به راه افتاد. مادر گنگ و آشفته بهدنبالش حرکت کرد. هر گام که برمیداشت، به پشت سر نگاه میکرد. تا شاید دانة گم شده را پیدا کند. این چه حکمتی است که در این آخرین لحظه دانهای گم میشود؟ دوباره به دانههای تسبیح نگاه کرد. همه توی ماشین نشسته بودند. مادر دانههای تسبیح را شمرد. حبیب آخرین وداع را با خانواده کرد و در میان جمعیت گم شد. بچهها پا درون اتوبوس کشیدند. جمعیت، جلوی سپاه فشرده بود. اتوبوسها با پرچمهای برافراشته در میان جمعیت استقبالکننده محاصره شده بود. بوی اسپند همهجا را پر کرده بود. با نوای گرم آهنگران، رزمندگان نوحهسرایی میکردند. بعضیها تا نیمتنه خودشان را از پنجرة اتوبوس آویزان کرده بودند. اتوبوس در دلواپسیها گم شد. انتظار را پشت سر گذاشت، هوا را شکافت و از شهر دور شد.
پاسی از شب گذشته بود که به پادگان منجیل رسیدند. اردوگاه آموزشی، عقیدتی، سیاسی، نظامی با کلاسهای فشرده، آزمونی بود تا رزمندگان پیش از پا گذاشتن به میدان نبرد، تحمل و صبوری خود را به عرصة نمایش بگذارند. حجت نیز هنوز در پادگان، دوران آموزشی تخصصی رزمی خود را میدید. در آخرین روز، بچهها در مراسم صبحگاه حاضر شدند و فرمانده حدود دویست نفر را برای گردان تخریب فراخواند و بقیه را به گردانی که حجت در آن بود، هدایت کرد. نام حبیب در گروه تخریب نبود. وقتی بچهها پراکنده شدند، حبیب دلگیر و ناراحت به دفتر فرماندهی رفت و گفت: علت اینکه مرا در گروه تخریب قبول نکردید، چیه؟ توانایی کمتری از بقیه دارم یا اینکه آدم...
حرفش را قطع کرد. سرخ شده بود. فرمانده گفت: برادر! چه فرقی میکند؟ هدف که برای رضای خداوند باشد، تخریب و پشتیبانی و نگهبانی و آشپزخانه باهم فرقی ندارند.
حبیب گفت: فرق میکند. فرقش خطر کردن است.
فرمانده حریف حبیب و شوق بیپایانش نشد. گفت: باشد! علت اینکه میخواهی به گروه تخریب بیایی را بنویس. انشاءالله موافقت میشود.
حبیب خداحافظی کرد و به آسایشگاه رفت. قلم را برداشت، یک برگه از وسط دفتری که خاطرات روزانهاش را در آن مینوشت، پاره کرد و شروع کرد به نوشتن.
- به نام خداوند منان
سلام برادر فرمانده!
وقتی مرا در گروه تخریب قبول نکردید و اسم مرا نخواندید، خیلی از شما ناراحت شدم. من عشق زیادی به تخریب و انفجار دارم؛ چون در این عملیات پرخطر، ایثار و ایمان و ترس از مرگ و شجاعت به خوبی به نمایش گذاشته میشود. در این عملیات معلوم میشود که یک فرد از جان گذشته است یا نه؟ البته نه اینکه در گردانهای رزمی نباشد؛ در گروه تخریب انسان زودتر خودش را نشان میدهد و امتحانش را نزد خداوند پس میدهد. وقتی میگویم خودش را نشان میدهد، این نیست که خودنمایی کرده باشد. نه فرمانده! حرفم این است که از خودگذشتگی خودش را بیشتر به خداوند نشان میدهد. من خیلی مشتاق شهادت هستم. تخریب آخرش مرگ است، امکان زنده ماندن خیلی کم است. میترسم جنگ تمام شود و من درمانده و عاجز، پیر شوم و در رختخواب بمیرم. همیشه از خداوند میخواهم که شهادت را نصیبم کند. وقتی از شهادت حرف میزنید، دلم آشفته و اشکهایم جاری میشود. نمیخواهم با شهادتم خودنمایی کرده باشم، یا اینکه گناهانم را پاک کنم؛ میخواهم عضو گروه تخریب باشم و با جاننثاری و از خودگذشتگی، خدمتی به اسلام کرده باشم. دلم میخواهد با انفجار محلی از دشمن یا خنثی نمودن مینها جان رزمندگان را نجات دهم و جان ناقابلم را بهمنظور زنده ماندن رزمندهها که خیلی خیلی از من با تقواتر و با ایمانترند، تقدیم کنم، تا به آینده و اسلام و کشور خدمت کنند. خدمت به مسلمانان از جان من مهمتر است. میخواهم هنگامی که رزمندگان در پشت میدان مین میمانند و نمیشود مینها را با دست خنثی کرد، بهصورت داوطلب بر روی مین رفته و راه رزمندگان را باز کنم. چیز زیادی هم از خدا نمیخواهم. شهادت، فقط در راه رضای خداست. از این رو از شما میخواهم که مرا برای گروه تخریب انتخاب کنید تا با جاننثاری، خود را به آزمایش بگذارم.
امضا: حبیب صالحالمؤمنین.
نامه را تحویل فرماندهی داد و برگشت. منتظر ماند تا صبح زود، جوابش را بگیرد. نماز صبح را که خواند، یکراست بهطرف فرماندهی رفت. لحظاتی بعد با چهرهای گشاده بازگشت. شوق و خوشحالیاش را در دل پنهان کرد. صبحانهاش را خورد و وسایلش را جمع کرد. بچهها در محوطة پادگان جمع بودند. آموزش رزمی پایان گرفته بود و برای آموزش تخصصی تخریب ـ که در حین دوران آموزشی تجربیاتی دربارة آن بهدست آورده بودند ـ باید در منطقة جنگی، بهصورت عملی آزمودهتر میشدند. حبیب به سراغ برادرش حجت رفت و با او خداحافظی کرد. نیروهای رزمنده به طرف گرگان حرکت کردند. بنا بود دو روز دیگر برای رفتن به جبهه خود را آماده کنند.
نیروها عصر روز دوشنبه در میان بدرقة گرم مردم و خانوادهها به جبهه اعزام شدند. یک شب را در پادگان «امام حسین(ع)» تهران ماندند و از آنجا به اهواز رفتند. عصر روز چهارشنبه در پادگان شهید «چمران» مستقر شدند. یک هفته آموزش تخریب دیدند و آنگاه دستهبندی شدند. پلاک خود را تحویل گرفتند و به تیپ «21 امام رضا(ع)» ملحق شدند.
شب عملیات «بیتالمقدس» بود و بچهها بیکار بودند. دلگیر و ناراحت، گمان میکردند که عملیات شروع شده و آنها نتوانستهاند در میان رزمندگان باشند. سومین شب عملیات بود که حبیب و یازده نفر دیگر برای پاکسازی میدان مین به عمق خطر رفتند. در عملیات، نُه نفر از بچههای تخریب به شهادت رسیدند. حبیب، حامد، ذاکر که فرمانده گروه بود، سالم بازگشتند. حبیب هر روز شهردار میشد؛ پوتینهای بچهها را واکس میزد، غذا درست میکرد، چای میگذاشت و چفیه و لباس خاکی بچهها را میشست. گروه دوباره سازماندهی شده بود و هر شب به عملیات میرفتند. حبیب در گوشة سنگر خلوت کرده بود. دفترش را باز کرد و شروع به نوشتن کرد:
مادر از جبهه برات پیام دارم
پیام از سربازی امام دارم
اینجا استقامت و رشادته
میدون جانبازی و شهادته
اینجا تکبیر و حماسه و دعاست
اینجا عاشورا، اینجا کربلاست
اینجا عاشقان بیدست و سره
اینجا لالههای سرخ پرپره
اینجا روییده شده چو گلها
لاله از خون دوازدهسالهها
یکی بر پدر نامه مینویسد
یکی وصیتنامه مینویسد
اون یکی غسل و وضوش از خونه
کنار تانک نماز شب میخونه
یکی میگه دعا کن شهید بشم
در پیش فاطمه روسفید بشم
یکی وقت شهادت یاحسین(ع) میگه
با لب تشنه جان میده
مادرم کاش بودی اینجا و میدیدی
صدای یابنالحسن(عج) رو میشنیدی
مادرم شبها خدا خدا کنی
تا میتونی امامو دعا کنی
شبهای جمعه دعا کمیل داریم
صورتهامونو رو خاکها میزاریم
صدای حسین حسین تو سنگرا
دیگه راهی نمونده تا کربلا
مادرم گریه برایم نکنی
آه و ناله در عزایم نکنی
تا یازهرا(س) یازهرا(س) میشنویم
میان آتش و خون میدویم
تو شدی از خون سرخم روسفید
به تو میگن مادر شهید
اگه من تو بیابون میمیرم
پیش رجایی و باهنر میرم
نمیدونی شهادت چه شیرینه
یه آرزو داشتم اونم همینه
شهدا با شهادت زنده میشن
درس انسانهای آینده میشن
مادرم دیگه نمیگم بیش از آن
سلام رزمندهها را به امام برسان
دیگه مادر نمیبینی تو مرا
وعدة من و تو شد کرببلا
مادر نازنینم، اگه لیاقتی دست بده
و در ادامه نوشت:
با درود و سلام بیکران به حضرت مهدی(عج) و نایب بر حقشان روح خدا، خمینی بتشکن. با سلام و درود به ملت شهیدپرور ایران، بهعنوان یک شهید ـ در صورت داشتن لیاقت شهادت ـ لازم میدانم چند مطلب را سفارش کنم؛ هر چند که میدانم. مردم شهیدپرور ایران به آن درجه از شعور و آگاهیِ سیاسی و مذهبی رسیدهاند که به سفارشات من احتیاجی ندارند. در یک جمله خلاصه کنم، همپای امام و غمخوار امام باشید. تقوا پیشه کنید، نماز به جای آورید و از حرام بپرهیزید.
پدر و مادر عزیز و گرانقدرم! من از شما خیلی خیلی متشکرم که شهادتنامة من را امضا نمودید و من را برای یافتن گمشدهام به جبهه فرستادید. اینجا آسمان به زمین، نزدیکتر از شهر است. اینجا روی خاکریز میتوانی بیواسطه با خدا گفتوگو کنی. هیچوقت خطها پارازیت ندارند.
میدانی مادرجان؟! شیطان با اولین گام رزمندگان، له شده است، جرأتش را ندارد میان بچهرزمندهها بیاید، میداند که دمار از روزگارش در میآوریم. پس بهتر که در شهرها باقی بماند.
پدر و مادر عزیزم! من از روزی که به جبهه اعزام شدم، در چند عملیات شرکت داشتهام، که بهخواست خدا و حتماً بهخاطر نداشتن لیاقت شهادت، باقی ماندهام. قرار است امشب در یک عملیات پیروزمندانة دیگر شرکت کنیم. اگر لیاقت شهادت را داشته باشم و پروردگارم به این شهادت راضی باشند، انشاءالله شهید خواهم شد.
در پایان از شما میخواهم که زیاد به فکر مال دنیا نباشید؛ بلکه بهاندازة رفع احتیاج و مایحتاج زندگی خود، زحمت بکشید. بیش از حد بهخاطر حب دنیا خود را به زحمت نیندازید. من الآن در گوشهای خلوت نشستهام و این نامه را برای شما مینویسم و آنرا توسط پیک پست میکنم. دیگر بیشتر از این سر شما را درد نمیآورم؛ چون سر خودم به علت زیاد نوشتن درد گرفته است. امیدوارم که زودتر شهید شوم.
مادر! میدانی؟ من خیلی سبک شدهام. انگار بال در آوردهام. یک سرخوشی عجیبی به من دست داده است. مثل پرندهها، دلم میخواهد پرواز کنم. تو هم دعا کن مادر که فرزندت شهید شود؛ اگر لایق باشد.
حبیب صالحالمؤمنین
قسمت سوم
نامهها را به برادر «ذاکری»، فرمانده گروه تحویل داد تا به تعاون بدهد. ساعت دوازده شب بود که گروه تخریب را برای باز کردن معبر، در سنگر فرماندهی جمع کردند. پنج نفر از گروه ـ برادر حامد، سلیمان رضایی، حیدر زمانی، نادر تبریزی و حبیب ـ انتخاب شده و با پیک گردان به منطقة عملیاتی اعزام شدند. توجیه شدند که چنانچه همراه گردان عملیاتی بودند و در مسیر شمال شلمچه و جنوب پادگان «حمید» که دشمن در آن منطقه مستقر شده بود، به میدان مین برخورد کردند، آن را پاکسازی نمایند. احتمال میرفت که معبر لو رفته باشد. گروه تخریب جلوی گردان زرهی حرکت میکرد. عملیات از ساعت یک بامداد آغاز شد. در اولین خاکریز، عراقیها بدون هیچ مقاومتی فرار کردند و نیروها بدون تلفات به محل مورد نظر دست یافتند. سپس بچههای گروه تخریب به مقر خود بازگشتند.
دو روز گذشته بود. بچهها نماز مغرب را که خواندند، در سنگر تبلیغات، دعای توسل برگزار کردند. بعد از دعا شروع کردند به خواندن روضة حضرت فاطمهزهرا(س). سنگر تاریک بود و همه حال غریبی داشتند. ساعت نهونیم شب بود. آرامش خط همه را نگران کرده بود. چه دلیلی داشت که از صبح صدای هیچ خمپارهای به گوش بچهها نرسیده باشد. روضه که تمام شد، موتوری جلوی سنگر ایستاد. رزمندة تازهوارد با برادر ذاکری گوشهای خلوت کرد. چند دقیقه بعد، فرمانده حبیب را صدا زد و گفت: این برادر از طرف گردان برادر «عامل» آمدهاند. اگر خسته نیستی، پنج نفر را انتخاب کن.
این اولین باری بود که فرمانده، انتخاب نیروها را به حبیب واگذار میکرد. حبیب بهسرعت پنج نفر را آماده کرد و با تجهیزات به راه افتادند. هنگامی که به محل رسیدند، برادر عامل به گرمی آنها را در آغوش کشید و به سنگر فرماندهی برد. همة فرماندهانِ گروهان دور هم حلقه زده بودند. برادر عامل، نقشه را کف سنگر پهن کرد و توضیحات کامل را به بچهها داد. گفت: قرار نبود امشب اتفاقی بیفتد، ولی از ستاد فرماندهی پیغام دادند که امام خواستهاند، دو سایت موشکی دشمن را که در منطقة عملیاتی پادگان حمید است، از دشمن بگیریم و خط را بشکنیم. شما باید ظرف دو ساعت معبر را باز کنید. میدان مین کمی پیچیده است. حساسیت موضوع هم به پیچیدگی همین میدان مین است؛ پس خودتان را آماده کنید و به من جواب دهید.
بچههای گروه تخریب گفتند: چه فکری؟ ما فکرهایمان را وقتی که میخواستیم به جبهه بیاییم، کردیم. دیگر چیزی نیست که به آن فکر کنیم؛ مگر جان باختن در راه خدا.
چیزی به عملیات باقی نمانده بود. بچههای رزمنده فراغتی یافتند تا با درونشان خلوت کنند. هریک در گوشهای نشسته و مناجات میکردند. میرفتند تا تاریخ بار دیگر به خود ببالد که چنین مردانی از ورای زمان عبور کردهاند. اگرچه امروز تاریخ نیز چون گروهی از آدمیان غفلتزده، به خواب ابدی فرو رفته است و آن لحظهها را به فراموشی سپرده است.
چشمها از گریه سرخ شده بود، اشکها گونههای خاکی را شسته و جانشان را صیقل داده بود. بینیاز از هرچه درین جهان است، بودند. بینیازان پادشاهان قلمروی عشقند و در دل تاریکی شب، تنها نیاز آنها شهادت بود. میرفتند تا به دلهای خاموش و ظلمتزدة کفر بتازند و پارهای از نور را در خاک جبهه جلوهگر سازند. میرفتند تا من و تو امروز پس از گذشت سالها، دل تاریک و چشمان خوابآلودمان را آیینهای بسازیم، تا آن نور به خاموشی دلمان بتابد و ما را از غفلت بیرون کشد. اگرچه امروز گروهی از غفلتزدگان در عمق جانشان فرو رفتهاند و آن لحظههای ناب را با منطق عقل ظاهربین خود میسنجند.
بچهها باهم وداع میکردند و در آغوش هم اشک میریختند.
- خداحافظ رفیق! دیدار ما در بهشت!
عاشقانههای وداع را فرشتگان عالم قدس به نظاره نشسته بودند و بر خود میبالیدند که چنین مردانی را تا ساعاتی دیگر به عرش همراهی خواهند کرد و از خداوند مژدگانی خواهند گرفت.
گروهان، آمادة رزمی بیامان، دلها قرص و محکم، ستون به خط شد و پرچم «لا اله الا الله» در سر ستون به اهتزاز درآمد. بسیجی چفیهای را محکم به کمرش گره زد. پیشانیبندهای سرخ و سبز، پلاکها را پنهان کرده بود. ماه و ستارگان به نظاره نشسته بودند و بر چنین مردانی حسد میورزند. بچهها از خودشان گذر کرده بودند و تن خاکیشان را در جایی دورتر از این واقعه، جا گذاشته بودند. ترس بهدنبال بچهها میدوید و در خاک میغلطید، میکوشید که خودش را در روح رزمندگان غالب کند؛ ولی بچهها پیش از حرکت، ترس را زمینگیر کرده و با هر گامی که بهسوی دشمن برمیداشتند، ترس را لگدمال میکردند.
حبیب و دو نفر دیگر از رزمندههای گروه تخریب، جلوی گردان حرکت میکردند. بیسیمچی همراه و همپای تخریبچیها بود. فرمانده گروهان در کنار بیسیمچی، مدام حرف میزد. فاصله چندانی تا خاکریز دشمن نبود. میدان مین این فاصلة کم را در عقل ظاهربین غیر ممکن ساخته بود. حبیب روی خاک زانو زد و اولین سرنیزه را در خاک فرو برد. دو نوار سفید، چپ و راست حبیب را نشانه میگذاشتند و هر لحظه به دشمن نزدیکتر میشدند. بچههای گروهان، کمکم وارد معبر شدند. نفسها در سینه حبس شده بود. صدای موسیقی ناهنجاری از آن طرف خاکریز بهوضوح شنیده میشد. بیسیمچی با کف دست، دهانة گوشی را گرفته بود تا صدای بیسیم، سکوت شب را نشکند. مینها ماهرانه در دل زمین کاشته شده بودند. باد کمکم به سرعت خود در دشت میافزود. فرمانده، برادر «شیرازی» که افسری از ارتش بود، گفت: خیلی از وقت گذشته. دشمن کمکم دارد حساس میشود. عرض را کمتر کنید. همه منتظر شما هستند، نیروها را خسته نکنید.
حبیب تندتر به کارش ادامه داد. فاصله خیلی کم شده بود و کافی بود دشمن از خواب غفلت بیدار شود. کافی بود تنها یک منور بزند. فرمانده خودش را میخورد. چند متری بیشتر به انتهای میدان مین نمانده بود که سرعت باد تندتر شد. عرض آنقدر کم شده بود که بچهها پشت سر هم حرکت میکردند. بیسیمچی به شناة فرمانده زد و گفت: از قرارگاه میگویند، برادر عامل...
فرمانده بیسیم را گرفت. از آن طرف به او گفتند که خیلی وقت تلف شده و دارد ایجاد مشکل میکند. حبیب آخرین مینها را بیرون میآورد که یک تکه پلاستیک نرم از سمت چپ زمین کنده شد و روی میدان مین به شاخکی گیر کرد. اولین کسی که متوجه پلاستیک شد، بیسیمچی گروهان بود، به فرمانده گفت. فرمانده با حیرت به پلاستیک که باد افتاده بود تویش نگاه کرد. چون پلاستیک نرم و نازک بود، زوزه میکشید. با زمزمة «یاعلیبن ابیطالب(ع)»، «یازهرا(س)» سرش را چسباند به زمین و در حال سجده اشک ریخت. پلاستیک همچنان زوزه میکشید. تیربارچی عراقی متوجه پلاستیک شده و فریاد کشید: ایرانی، ایرانی، ایرانی!
و شروع به تیراندازی کرد. انگار هدف مشخصی نداشت، ولی مرتب بهطرف پلاستیک رگبار میزد. تیربار دوم هم شروع کرد به رگبار زدن. چند سرباز عراقی تا کمر روی خاکریز بالا آمده بودند و با کلاش رگبار بستند. حبیب آخرین مین را از خاک بیرون کشید. ناگهان تیربار بهطرف حبیب نشانه رفت و تنش را هزار پاره کرد. با اولین گلوله، فریاد «یاحسین(ع)» حبیب، همه را از جا بلند کرد. گویی رمز عملیات خوانده شد و رزمندگان به دل دشمن هجوم بردند. حبیب به زمین افتاد. شیرازی که فاصلة چندانی با حبیب نداشت، اولین نفری بود که از حبیب جلو زد. شیرازی با جثة درشتش مورد هدف تیربار قرار گرفت و تنش تکهتکه شد. حبیب آرام در معبر خوابیده بود و رزمندگان از خاکریز دشمن بالا میرفتند.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}