نویسنده: عباس رمضانی



 

زندگی شهید مدرّس بعد از نمایندگی مجلس شورای ملّی

با پایان یافتن عمر مجلس ششم، رضاخان برای جلوگیری از انتخاب شهید مدرّس به نمایندگی مردم تهران و شهرهای دیگر و ممانعت از حضور او در مجلس هفتم،
برنامه ی سازمان یافته ای تدارک دید. وی عزم و تصمیم نهایی خود را برای برانداختن مدرّس بود. منزل مسکونی سیّد از ماه ها قبل تحت کنترل قرار داشت و نیروهای قزاق و افسران ارشد تحت امر رضاخان کاملاً بر رفت و آمدهای افرادی که به منزلش می رفتند و خارج می شدند، نظارت کامل داشتند.
انتخابات مجلس هفتم در شرایطی برگزار گردید که رضاخان بسیاری از طرفداران اصلی شهید مدرّس را دستگیر و زندانی کرده بود. انتخابات فرمایشی مجلس با دخالت مستقیم مأموران نظامی برگزار شد. آراء مردم را دست کاری کردند و در اعلامیه ی نهایی پایان یافتن شمارش آراء، شهید مدرّس حتی یک رأی نیز نداشت. به دستور مستقیم رضاخان هر جا نام مدرّس وجود داشت، از بین رفت، هر کس نامی از سیّد می برد، مورد تهدید قرار می گرفت. شهید مدرّس که خود در انتخابات حضور یافته بود، اظهار داشت:
«اگر بیست هزار نفر مردمی که دوره ی گذشته به من رأی دادند، همگی مرده باشند یا رأی نداده باشند، پس آن یک رأی که خودم به خودم دادم، چه شده است؟ (1)»
این جمله همچون پتک فولادی بر سرکارگزاران انتخابات نمایشی رضاخان و طرفداران پست او فرود آمد و دسیسه ی آنان را در تلاش های عمدی و حساب شده برای کنار گذاشتن مدرّس از صحنه ی انتخابات و اوضاع سیاسی کشور آشکار ساخت. مدرّس تحت تعقیب قرار گرفت و روز به روز عرصه را بر او تنگ و تنگ تر کردند. تهمت های ناروا به او که قبل از آن نیز کم و بیش وجود داشت، منتسب کردنش به دولت انگلیس، منع کردن او از تلاش و... از جمله حرکت های زشت و ناجوان
مردانه ای بود که برای زدودن یاد و نام و تصویر شهید مدرّس از اذهان وفادار مردم صورت گرفت و رضاخان سرمست از موقعیت فراهم شده، تصمیم گرفت به زندگی سیّد خاتمه دهد.
در چنین موقعیتی، هنوز هم افراد وفاداری بودند که شهید مدرّس را در جریان وقایع و رخدادهای روز می گذاشتند. وی با توکل به خدا و بدون هیچ گونه تزلزل در اهداف، افکار و آرمان هایش، همچنان بر تصمیم و اراده ی آهنین خود در افشاگری جنایت های رضاخان و مفسدان اقتصادی، سیاسی و درباری پای می فشرد. در چنین موقعیتی شهید مدرّس اظهار داشت:
«به خدا قسم که اگر آن روز در نجف با یک عبای فرسوده و مندرس و حجره ی بدون فرش زندگی می کردم و آن اوقات که می دیدید این خانه شکوه و جلالی داشت و اکنون که ظاهراً همه ی درها را به رویم بسته اند، در روح من هیچ اثری نکرده است. من از کسی هراسان نیستم. آن ها هراسانند که نمی گذارند، مردم آزاد باشند و زندگی کنند (2).»

دستگیری شهید مدرّس

سیّد حسن مدرّس تا مرداد ماه سال 1347 (3) ه ق در مجلس شورای ملّی فعالیت
می کرد. دو ماه بعد، در حالی که در منزل حضور داشت و مشغول مطالعه بود، درب خانه اش در کوچه ی میرزا محمود، در حوالی سرچشمه ی تهران، به صدا در آمد. لحظاتی بعد خدمتکار (4) پشت در قرار گرفت و آن را گشود. با تعجّب چشمانش به «سرتیپ محمد درگاهی»، رییس شهربانی و چند پاسبان دیگر افتاد. آن ها بدون تأمل وارد صحن حیاط شدند. با سر و صدای پاسبان ها، فرزندان شهید مدرّس (5) هم به حیاط آمدند. مأموران به ضرب و شتم آنها پرداختند. سید اسماعیل را در زیر زمین زندانی کردند، میرعبدالباقی را به شهربانی بردند، خدیجه بیگم در اثر شدّت آسیب بی هوش شد و او را در یکی از اتاق ها زندانی نمودند و فاطمه بیگم را نیز در اتاق دیگر محبوس کردند.
شهید مدرّس با مشاهده ی وحشی گری مأموران و پاسبان های شهربانی، به دفاع فرزندانش پرداخت، به سرتیپ درگاهی و مأمورانش اعتراض کرد حتّی با اعصای خود به آن ها حمله ور شد. رییس شهربانی وقتی عکس العمل او را دید، سایر پاسبان هایی که در کوچه منتظر فرمان او بودند را به داخل خانه فرا خواند و مدرّس را دستگیر کرد. درگاهی، حکم تبعید شهید مدرّس را تسلیم او کرد و وی را با عجله و حتی با پای برهنه، بدون عبا و عمامه از منزل خارج نمود و کشان کشان اتومبیل نظامی منتقل و به شهربانی برد. از آن جا هم او را رهسپار دامغان، سبزوار، مشهد و سرانجام خواف در اطراف تربت حیدریه و مرز بین ایران و افغانستان کردند.
دستگیری شهید مدرّس به همین سادگی صورت نگرفت. رضاخان برای سرپوش نهادن بر اقدام جنایت کارانه و وحشیانه ی خود و جلوگیری از واکنش مردم، دستور داد تا مأموران از تاریکی شب استفاده کنند، روشنایی چراغ های برق کوچه را خاموش کردند، در مسیرهای منتهی به منزل، مأموران در فاصله های نزدیک به یکدیگر مستقر شدند و ماشینی که قرار بود او را به شهربانی ببرد، مقداری از مسافت را به صورت خاموش و با هُل دادن، حرکت دادند تا از سر و صدای آن، همسایه های شهید مدرّس از موضوع دستگیری آگاهی حاصل نکنند.
مأموران، خانه ی شهید مدرّس را به صورت دقیق و کامل مورد بررسی قرار دادند و از آن زمان به بعد، بیش از یک ماه، شب و روز در اطراف منزل نگهبانی می دادند. غیر از فرزندان سیّد هیچ کس حق ورود و خروج از آن جا را نداشت.

تبعید به خواف

تبعید شهید مدرّس به خواف، به سرعت انجام گرفت و این سیّد جلیل القدر از زمانی از دستگیر شد تا سال 1356 ه ق (6) به مدت 9 سال در خواف در تبعید به سر برد. محل تبعید قلعه ای بود که داخل یک باغ ویران قرار داشت و فاصله ی آن با مرکز شهر نیز نسبتاً طولانی بود. اهالی خواف تا مدّتی از این موضوع، نام و مشخصات و شخصیّت زندانی و تبعید سرزمین خود اطلاعی نداشتند.
در دوران تبعید، علی رغم تلاش های اعضای خانواده، دوستان و آشنایان شهید مدرّس، دکتر سیّد میرعبدالباقی، فرزند آن شهید فرزانه، موفق شد به خواف مسافرت کند و به حضور پدر برسد و چند روزی نزد او بماند. او مشاهده نمود که روزگار پدر به سختی می گذرد، پشتش خمیده شده و از نظر بینایی با مشکل مواجه گردیده است. غذایش بسیار اندک و ساده است. محل نگه داری و استراحتش غریبانه، کوچک و نامناسب است. در دوران تبعید در خواف علاوه بر فرزند، افرد دیگری مثل مرحوم ملک الشعرای بهار هم به دیدار شهید مدرّس رفتند. رضاشاه از ترس وحشتی که حتّی در زندان و تبعید او داشت، افسران عالی رتبه ی خود را بارها برای بررسی اوضاع رهسپار خواف کرد.
وضع زندگی شهید مدرّس که فقط اندکی از آن ترسیم شد، در اراده ی خلل ناپذیر و ایمان او هیچ تأثیری نداشت. مدرّس روز به روز با توکّل به خدا و اعتقاد و اطمینان از وعده های بحق او، روزگار سخت تبعید را پشت سر گذاشت ولی حتّی یک لحظه هم به فکر سازش با رضاخان و تسلیم شدن در برابر خواسته های نامشروع او نیفتاد.
رضاخان در جریان اعزام افسرانش به خواف، چند بار سپهبد امان الله جهانبانی را به این مأموریت فرستاد تا به شهید مدرّس دو پیشنهاد بدهد:
1. پذیرش تولیت آستان قدس رضوی و دست برداشتن از فعالیت های سیاسی و مشغول بودن به فعالیت های مذهبی؛
2. عزیمت به عراق و پرداختن به تحصیل و عبادت.
رضاخان با خود می پنداشت که چون در چنین موقعیتی از هر جهت عرصه را بر شهید مدرّس تنگ کرده و او را تحت فشار همه جانبه قرار داده، وی یکی از پیشنهادها را می پذیرد. در صورتی که جهانبانی در مقابل پاسخ شهید مدرّس بُهت زده شد. شهید مدرّس پس از شنیدن پیشنهادها اظهار داشت:
«به رضاخان بگو اگر من از تبعیدگاه خارج شوم، باز همان سیّد حسن هستم و تو همان رضاخان، ما نمی توانیم با هم کنار بیایم. من تا آخر عمرم با شما مخالفت خواهم کرد و بنابراین فکر سازش و آشتی را از سر بیرون کن. من هرگز پیشنهادهای تو را نخواهم پذیرفت. مدرّس در تبعیدگاه هم سیاست را عین دیانت می داند و برایش جدایی دین از سیاست مفهوم ندارد (7).»
شهید مدرّس یک بار دیگر هم خطاب به یکی از مأموران اعزامی رضاخان به خواف، گفت: (8)
«به رضاخان بگو این جا جای خوبی است و به من هم خوش می گذرد. تو را هم روزی انگلیسی ها کنارت گذاشته به جایی پرتاب می کنند. اگر قدرت داشتی و توانستی بیا همین جا خواف، هر چه باشد بهتر از تبعیدگاه ها و زندان های خارج از ایران است، ولی من می دانم که در وطنم به قتل می رسم و تو در غربت و سرزمین بیگانه خواهی مُرد (9).»
این سخنان که از عمق وجود شهید مدرّس برخاسته، در حالی بر زبان این شهید همیشه جاوید جاری شده که در بدترین وضع به سر می برده است. او در نوشته ای که به صورت محرمانه برای یکی از دوستانش فرستاده، اظهار داشته است «حتی از نظر نان هم در تنگنا هستم و برای خوابیدن رواندازی ندارم (10).»

انتقال به کاشمر

در مدتی که شهید مدرّس در خواف به سر می برد، رضاخان نهایت سخت گیری و محدودیت را برای او در نظر گرفت. این روش در ایمان، اخلاص، شجاعت و شهامت او هیچ خللی وارد نکرد و دل ها و دیدگان انسان های آزاده و خداجو همیشه به سمت و سوی خواف و تبعیدگاه وی بود. رضاخان می دانست که اگر روزی مدرّس از تبعیدگاه خارج شود، خیانت ها و جنایت های او افشا خواهد شد. بنابراین برای به شهادت رساندن وی تصمیم نهایی را گرفت و سیّد را از خواف به کاشمر منتقل کرد. دستور رضاخان برای شهادت شهید مدرّس از سوی رییس شهربانی خواف اجرا نشد. دلیل او نیز این بود که چون خواف یک نقطه ی مرزی است، امکان بروز تشنج و گرفتاری های بعدی وجود دارد. به فرمان رضاخان و به صورت محرمانه و سّری،
«اقتدار نظام»، رییس شهربانی کاشمر منزل دو اتاقه ای را در همسایگی شهربانی اجاره کرد و سیّد را شبانه به آن جا منتقل نمود. این شخص هم از اجرای دستور قتل مدرّس سرپیچی کرد و گفت:
«من برای آسایش و امنیت مردم استخدام شده ام، نه برای آدمکشی(11).»
اقتدار نظام پس از سرپیچی از اجرای فرمان قتل شهید مدرّس، عازم مشهد شد و رژیم رضاخان فرد دیگری به نام «محمود مستوفیان» را به سمت ریاست شهربانی کاشمر انتخاب و حکم او را صادر کرد. مستوفیان وضع سیّد را بررسی نمود و بیماری و نامناسب بودن وضع جسمی او را مخابره کرد. رضاخان، «میرزا کاظم جهان سوزی»، یکی از افسران خون ریز و جانی شهربانی قم را به همراه دو مأمور از مشهد به کاشمر فرستاد و نقشه ی قتل مدرّس را به آنان واگذار کرد. آن ها برای انجام این مأموریت در 26 ماه رمضان سال 1356 ه ق، مطابق آذر ماه سال 1316 ه ش، قبل از اذان مغرب در کاشمر به محل اقامت شهید مدرّس رفتند و استکان چایی که پر از سم کُشنده بود به او تعارف کردند.
سیّد گفت:
صبر کنید افطار شود و بلافاصله به اقامه ی نماز و عبادت می پردازد. پس از نماز، استکان چای را میل می کند و باز هم نماز می خواند. مأموران به تأثیر نگذاشتن سم در بدن سیّد اطمینان حاصل می کنند و تصمیم می گیرند او را خفه کنند. میرزا کاظم جهان سوزی، افسر شهربانی قم، منصور وقار، حبیب الله خلج و اسماعیل، معروف به شش انگشتی، چهار نفری هستند که با پیچیدن پارچه ی عمامه به گردن سیّد، او را خفه کردند و در عوض 150 تومان پاداش گرفتند! (12).

بازتاب شهادت مدرّس

شهربانی کاشمر به دستور رضاخان، خبری را مبنی بر رحلت شهید مدرّس منتشر کرد و علّت آن را مرگ طبیعی اعلام نمود. این شهربانی طی صورت جلسه ی مورخ
15/ 9/ 1316 خطاب به یاور، ریاست اداره ی سرکلانتری مشهد، موضوع مرگ شهید مدرّس را چنین نوشت (13):
خدمت جناب یاور، ریاست اداره ی سرکلانتری مشهد
به عرض می رساند: ساعت 22 و 35 دقیقه عصر به معیّت سر پاسبان یکم شجاعی به محل زندانی به جهت وارسی آمده، زندانی مزبور فوت نموده، در صورتی که سرپاسبان مزبور اظهار می دارد، ساعت قبل که من آمدم، مشارالیه حیات داشته. مراتب گزارش، تا به آن چه امر فرمایید، اطاعت شود.
امضاء: محمود مستوفیان، رییس شهربانی کاشمر
گذشته از آن، شهربانی کاشمر، صورت دارایی شهید مدرّس را به شرح زیر گزارش کرده است:
ساعت: 22 و 30 دقیقه یوم جاری (14)
موضوع: گزارش رسدبان، مستوفیان، کفیل شهربانی کاشمر
به معیّت پاسبان یکم شجاعی به منزل واقع در محله ی نو، که سیّد حسن مدرّس در آن جا زندانی بوده، رفته و مشاهده شد، زندانی مزبور فوت شده. پاسبان شماره ی 6، محمد ابراهیم ترشیزی و شماره ی 7، محمّد فراموشکار، پاسداران زندان، اظهار می دارند، به مرض تنگی نفس مبتلا بود، یک ساعت قبل حیات داشته، بعداً فوت نموده، بنابراین ماتَرَک آن را با حضور امضاء کنندگان زیر صورت مجلس می نماید:
پول نقد، سی ریال- جوراب پنبه ای مستعمل، سه جفت- عبای زمستانی مشکی، یک عدد- لبّاده ی مستعمل، یک عدد- پتوی سیاه، یک عدد- لبّاده ی نخی، پیراهش کش، حوله ی سفید، قبای پاره، پارچه ی مشکی عمامه، آفتابه ی مسی، مهر اسم، انگشتر نقره، کیسه ی محتوی نعنا خشک، بادیه ی مسی، قابلمه ی مسی، کیسه ی محتوی سبزیجات، چراغ لامپا، گلیم کهنه، سینی حلبی، استکان و نعلبکی و آینه ی کوچک، هر کدام یک عدد- دستک کرباسی، یک جفت- زیر شلوار سفید، چهار عدد- کیسه ی برنج، ده سیر- عینک، یک جفت- کتاب، پنج جلد- قوطی حلبی، پنج عدد- قالیچه و گلیم کهنه و مندرس، هر کدام یک تخته- گیوه ی مستعمل، یک جفت.
کلیّه ی اثاثیه ی وی 1600 ریال قیمت گذاری شده و 12 ریال صرف هزینه ی کفن و دفن شده است.
برخی بازتاب های شهادت شهید مدرّس که پس از مدتی طولانی به دلیل جلوگیری حکومت رضاخان، امکان انجام آن ها وجود نداشت، به شرح زیر است:
1. انتقاد شیخ الاسلام ملایری، نماینده ی مجلس شورای ملّی از اقدام رژیم رضاخان و زمینه سازی برای انعکاس گسترده ی اقدام ننگین او در سطح ایران و جهان. همچنین، آماده سازی نمایندگان مجلس و مردم برای توجه به مسأله؛
2. عزاداری و سخنرانی به مناسبت شهادت شهید مدرّس در مساجد؛
3. انتشار عکس شهید مدرّس در برخی از روزنامه ها؛
4. برپایی مجلس عزاداری در مسجد جامع شهررضا، از سوی امام جمعه؛
5. انعقاد مجلس عزاداری در مسجد جدّه ی بزرگ اصفهان؛
6. پرداختن روزنامه ی رعد به مدیریت آقای رسا به موضوع شهادت شهید مدرّس؛
7. بر پایی مجالس یاد بود در شهرهای دیگر ایران.

مراسم تدفین

این مراسم کاملاً غریبانه بوده است. رژیم رضاخان برای جلوگیری از احساسات مردم ایران دستور داد تا بدن شهید مدرّس را شبانه دفن کنند. این برنامه توسّط محمد امامی، به شرح زیر نقل شده است:
« من آن وقت ها، دستیار شیخ هادی غسّال بودم. خوب به خاطر دارم، عصر روز 26 رمضان بود که پاسبانی به سراغ من آمد و گفت:
امشب با شما کاری داریم. حدود ساعت 12 شب شما در کجا خواهی بود؟ گفتم: در این وقت شب من در منزل هستم.
ساعت 12 شب بود که درِ خانه را زدند. وقتی در را باز کردم، دیدم همان پاسبان است. گفت: مرد غریبی در خانه ای نزدیک شهربانی از دنیا رفته، می خواهیم ترتیب کفن و دفن او را بدهیم.
گفتم: مرد غریب! در خانه ای! چه ارتباط با شما دارد؟ آن هم در این وقت شب و این غریب کیست که شما امروز عصر می دانستید خواهد مرد و اسم او چیست؟
گفت: دیگر صحبت نکن.
حرکت کردیم، مرا به کوچه ی جنب نظمیه برد که به سمت محل نو می رفت. دیدم آن جا منزل استاد حسن نجّار است. وقتی وارد شدم، فقط دو نفر پاسبان در خانه حاضر بودند. گفتم: مشخصات این مرد را بدهید تا کارهای شرعی و قانونی او را انجام دهیم.
گفتند: ما هم اطلاع نداریم، تو کار خودت را بکن.
بعد از این که شبانه ترتیب کارهای او را دادیم، گفتند: باید به محل دفن برویم. ساعت 2 بعد از نیمه شب بود، وقتی رسیدیم، دیدم قبری کنده اند. جنازه را دفن کردیم.
فردا صبح، طبق معمول، به خانه ی تیمورتاش رفتم: زنش چند سال بود که در کاشمر مقیم شده بود. خانم از من پرسید: حاج محمد، چه خبر؟ من هم جریان شب قبل را برای وی نقل کردم.
گفت: آن غریب، نامش چه بود؟
گفتم: نمی دانم.
گفت: چه نشانه ها داشت؟
گفتم: قد بلند، لاغر اندام، سبز چهره، ریش سیاه و سفید، قبای کرباسی آبی و پیراهن کرباس بر تن داشت.
ناگهان با مشت به صورت خود زد و گفت:
این سید غریب، مدرّس بود. برو و جریان را به آقای حاج شیخ محمّد تقی انتظام اطّلاع بده.
انتظام از روحانیون موجّه و مورد وثوق مردم بود. بلافاصله به خانه ی او رفتم و موضوع را شرح دادم.
آقای انتظام حرکت کرد و در راه به بعضی که می رسید، در گوش آن ها چیزی
می گفت. او به مسجد جامع آمد. آن روز، یک روز ماه رمضان و تعطیل عمومی بود. مردم روزه دار و گویی شهر را ماتم فرا گرفته بود. مرحوم انتظام جریان را به مرحوم حاج شیخ علی، امام جمعه ی کاشمر و مرحوم اولیایی و مرحوم شیخ حبیب الله آیت اللهی که از علمای شهر بودند، خبر داد.
همه به مسجد آمدند و نماز جماعت خوانده شد. بعد از نماز، مجلس ختم قرآن گذاشتند. مردم قرآن می خواندند و گریه می کردند، ولی جز صدای قرآن چیزی به گوش نمی رسید. طبق معمول همه روزه، آقای انتظام در مسجد جامع به منبر رفت و در شرح احوال حضرت موسی بن جعفر صحبت کرد و روضه ی موسی بن جعفر را خواند. وقتی که گفت: سیّد غریب و فرزند پیغمبر را در زندان مسموم و شهید کردند، دیگران نیز کم و بیش متوجه شدند و جریان شب گذشته در کاشمر، به سرعت پخش شد. مردم از آن روز به زیارت قبر مدرّس می رفتند و شب ها، در تاریکی شب، گچ و آجر می بردند و ظاهر قبر را می ساختند، ولی روزها، مأمورین شهربانی آن را خراب می کردند. سه سال گذشت و وقایع شهریور 1320 پیش آمد و مردم توانستند چند صباحی نفس بکشند و صورت مزار علنی شد و تاکنون چندین بار تجدید بنا گردیده است (15). روحش شاد و یادش گرامی و راهش پر رهر و باد.

چند داستان و حکایت از زندگی شهید مدرّس

وزیر دارایی و آب قلیان

در میان مراجعین و دیدار کنندگان مدرّس، از عموم طبقات افرادی دیده می شد که همه گرداگرد آقا می نشستند و مطالب خود را بیان می داشتند و پاسخ می شنیدند، یکی از روزها وزیر دارایی وقت هم برای مشورت درباره ی بودجه ی کلّ کشور و به حضور مدرّس آمد و چون این مرد ساده و دل پاک باز با همه صمیمی و یک رنگ بود به وزیر دارایی می گوید تا من به دیگران می رسم کوزه ی قلیان را بردار و آب آن را تازه کن. وزیر هم با کمال صفا کوزه قلیان را برداشته و چون برای اولین بار چنین کاری را انجام می داده از حدّ معمول آب آن را زیادتر می ریزد و مدرّس بدون ملاحظه رو به او کرده، می گوید: کسی که نتواند آب یک کوزه قلیان را به طور صحیح عوض کند، چگونه قادر است بودجه مملکت را تنظیم نماید (16).

2. دیگ آشپزخانه

روزی فرد مستمندی در تهران در خانه ی مدرّس آمد و تقاضای کمک نمود. آن روز مرحوم مدرّس چیزی نداشت و از طرف دیگر راضی نبود که به فرد سائل جواب منفی بدهد و او را با دست خالی بازگرداند، از این جهت به دخترش گفت دیگر آشپزخانه را بگذار دم مغازه ی مشهدی عبدالکریم، بقّال محل و پول آن را به فقیر بدهید. وقتی در جواب وی گفته شد، جز این دیگ، ظرفی برای طبخ غذا نداریم، گفت: اشکالی ندارد (17).

3. به اندازه ی لیاقت

گاهی مدرّس وقتی می خواست به رجال سیاسی و وزرا نامه بنویسد، روی کاغذ سیگار یا کاغذی که دور کلّه قند می پیچیدند، می نوشت. یکی از وزرا که این قبیل نوشته ها را اهانت به خود تلقّی می کرد، پس از دریافت نامه ی مدرّس، مقداری کاغذ سفید برای آقا فرستاد. مدرّس برای تأدیب وزیر مغرور، چند روز بعد که خواست برایش نامه ای بنویسد، باز روی همان کاغذ نوشت و کاغذهای ارسالی وزیر را پس فرستاد و به حامل نامه و کاغذها گفت: به آقای وزیر بگو کاغذ سفید پیدا
می شود ولی لیاقت تو بیش تر از این نیست (18).

4. به دیدنش نمی ارزد

موقعی که مدرّس به سِمَت تولیت مدرسه و مسجد سپهسالار برگزیده شد، تصمیم گرفت ضمن احیای موقوفات مدرسه، از محلّ در آمد آن ها به عمران و آبادانی و تکمیل این بنا بپردازد. رسم مدرّس بر این بود که قسمت هایی را که در حال بازسازی بود مورد بازدید و رسیدگی قرار می داد. روزی که به کاشی کاری های مدرسه رسیدگی می نمود، پس از ارزیابی کارها و سرکشی به کارگران، از در آخر مدرسه بیرون رفت. در این زمان، رضاخان مصمّم بود که هر طور شده خود را به مدرّس نزدیک کند. او وارد مدرسه شد و نزد کاشی کارها رفت و سراغ مدرّس را گرفت. آن ها گفتند، همین حالا این جا بود و از این در بیرون رفت. یکی از کارگرها فوراً خود را به مدرّس رساند و گفت:
آقا، رضاخان در مدرسه منتظر شماست. آقا لحظه ای تأمل کرد و گفت به دیدنش
نمی ارزد و راه خود را گرفت و رفت (19).

5. دگمه ی پیراهن

در یکی از روزها، یک نفر از نمایندگان مجلس به منزل ما آمد (20) که به اتفّاق پدرم به مجلس بروند. آقا لباس خود را پوشید ولی دگمه ی پیراهنش باز بود. نماینده گفت: آقا دگمه ی یقه ی شما باز است.
پدرم نگاهی به او کرد و گفت: نماینده ی مجلس باید به فکر دروازه های مملکت باشد که باز است، نه به فکر یقه ی پیراهن من (21).

6. ایران را ارزان فروختید (22)

روزی وثوق الدّوله پس از تنظیم قرارداد معروف خود و در زمان فترت مجلس به خانه ی ما آمد. درست به خاطر دارم که عده ای هم حضور داشتند. وثوق الدّوله گفت: آقا، شنیده ام شما با قرارداد تنظیم شده بین ما و دولت انگلیس، مخالفت کرده اید؟
آقا فرمود: بلی
وثوق الدّوله گفت: آیا قرارداد را خوانده اید؟
آقا گفتند: نه
وثوق الدّوله گفت: پس به چه دلیل مخالفید؟
آقا فرمودند: قسمتی از آن قرارداد را برایم خواندند. در جمله ی اول که نوشته بودید، دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیت شناخته، آقا گفت: انگلیس کیست که استقلال ما را به رسمیت بشناسد؟ آقای وثوق، چرا شما این قدر ضعیف هستید؟
وثوق الدّوله: آقا، به ما پول هم دادند.
آقا فرمود: آقای وثوق، اشتباه کردید، ایران را ارزان فروختید (23).

7. حیف که دوروست (24)

یک روز وقتی رضاخان وزیر جنگ بود از مدرّس دعوت کرد و گفت، آقا بیایید از کارهایی که در وزارت جنگ شده، دیدن کنید. آقا را با درشکه به وزارت جنگ بردند و سر در باغ ملّی که مجسّمه ی رضاخان را نصب کرده بودند، به ایشان نشان دادند. در مراجعت سئوال می کنند که این مجسمه چه طور است؟
مدرّس جواب داد، خوب است، حیف که دوروست (25).

8. پیراهن خونین

وقتی مدرّس را دستگیر کردند و بردند، یک افسر شهربانی با چند پاسبان مأمور بازرسی و تفتیش خانه شدند. آن ها به همه جا سر کشیدند و همه چیز را به دقت بازرسی کردند تا رسیدند به یک گنجه. در گنجه را گشودند و بقچه ای (26) را از آن بیرون آوردند و باز کردند. در این بقچه یک پیراهن پاره و خونین بود. افسر از من پرسید: این پیراهن چرکین و پاره پاره چیست؟ گفتم: این پیراهنی است که وقتی مدرّس را ترور کردند، آن را به تن داشت و در اثر اصابت گلوله بازوهایش خونین شده است. او وصیت کرده که وقتی از دنیا رفت، پیراهن را در کفنش بگذارند و گفته: می خواهم در آن دنیا به جدّم نشان دهم تا ببیند ظالمان چه معامله ای با فرزندش کرده اند.

پی نوشت ها :

1. شهید مدرّس، ماه مجلس، غلامرضا گلی زواره، ص 184.
2. داستان های مدرّس، غلامرضا گلی زواره، ص 300.
3. سال 1307 ه ش.
4. عمو اوغلی.
5. سیّد اسماعیل، سیّد میر عبدالباقی، خدیجه بیگم و فاطمه بیگم.
6. سال 1316 ه ش.
7. داستان های مدرّس، غلامرضا گلی زواره، ص 303.
8. همان، ص 305.
9. پیش بینی شهید مدرّس درست از آب در آمد و رضاخان در شهریور ماه سال 1320 ه ش، با حمله متفقین به ایران و نقشه ی انگلیسی ها از سلطنت بر کنار شد و با کشتی از بندر عبّاس به جزیره ی موریس (شرق جزیره ی ماداگاسکار در اقیانوس هند) تبعید شد و روز چهارم مرداد ماه سال 1323 ه ش برابر با پنجم شعبان سال 1362 ه ق در شهر ژوهانسبورگ آفریقای جنوبی مُرد.
10. همان، ص 306.
11. مدرّس مجاهد شکست ناپذیر، عبدالعلی باقی، ص 103.
12. همان، ص 104.
13. همان.
14. 15/ 9/ 1316 ه ش.
15. همان، صص 106 و 107.
16. مدرّس شهید نابغه ملّی، علی مدرّسی، ص 375.
17. داستان های مدرّس، غلامرضا گلی زواره، ص 77.
18. همان، ص 126.
19. همان، ص 214.
20. به نقل از سیّد میر عبدالباقی، فرزند شهید مدرّس.
21. مدرس مجاهدی شکست ناپذیر، عبدالعلی باقی، ص 171.
22. به نقل از سیّد میر عبدالباقی، فرزند شهید مدرّس.
23. همان، ص 182.
24. به نقل از سیّد میرعبدالباقی، فرزند شهید مدرّس.
25. همان، ص 180.
26. مدرس سی سال شهادت، نادعلی همدانی، ص 35، به نقل از آقای حیدر علی جلیل مدیر آموزش و پرورش کوهپایه ی اصفهان از قول پدرش میرزا ولی الله جلیلی و از شاگردان و مریدان شهید مدرّس.

منبع: رمضانی، عباس(1386)سیدحسن مدرس، تهران، انتشارات ترفند، چاپ دوم1386.