نویسنده: رقیه ندیری



 
شهر آرام شده، آرام تر از آن که انتظار می رفت. همه در خود خزیده اند و سر در کار خویش دارند. کوچه و بازار خالی از جمعیت نیست؛ ولی کمتر پیش می آید که مردم مثل گذشته راحت باشند. هنوز با هم غریبی می کنند، از یکدیگر رو بر می گردانند تا نگاه شان در هم گره نخورد. روزهایی که بر این شهر گذشته و ماجراهایی که اتفاق افتاده آنقدر هراس انگیز است که کسی حال و حوصله قبل را نداشته باشد. همین که پیامبر سر بر بالین خاک نهاد شهر چهره عوض کرد و همه با هم دشمن شدند. با این که رسول خدا مردم را برای روزهای سخت آماده کرده بود و از آنها خواسته بود از دین روی بر نگردانند و بیراهه نروند. مردم مدینه یا بهتر بگویم؛ انصار خود را باختند. ترس از فتنه را بهانه کردند و ناخودآگاه به آن دامن زدند. آنها یک موضوع را خوب می دانستند و آن این بود که خلافت به علی نمی رسد. هر چند حجه الوداع حجت را بر آنها تمام کرده بود. ولی هر یک از بزرگان شهر ساز خود را می نواخت. سرکردگان انصار از به قدرت رسیدن قریش می ترسیدند. سقیفه را برای همین به راه انداختند. ابوبکر از آن بیرون آمد و همه را انگشت بر دهان گذاشت.
می گویند همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. مردم شهر غافلگیر شدند. افراد ناشناس در کوچه پس کوچه ها می رفتند و می آمدند و همه را از فتنه های نزدیک می ترساندند:
«مردم هوشیار باشید. مبدا پای در راه ناصواب بگذارید. خلیفه رسول خدا، ابوبکر همه را به صبر و آرامش می خواند. مبادا کاری کنید که پشیمان شوید. از آشوب کناره بگیرید». اما آشوب تا پستوی خانه ها نفوذ کرده بود. همه از هم می ترسیدند و زبان به دهان گرفته بودند. با این حال هر لحظه اوضاع بدتر می شد.
اگر چه قتل های ناگهانی تا آن موقع بی سابقه نبود، و پیش می آمد سران قبایلی مثل یهود کسی را غافلگیر کنند و خانواده اش را به خاک سیاه بنشانند؛ ولی تعداد افرادی که آن روزها کشته می شدند غیر عادی بود.
در این چند روز امت عزادار پیامبر حتی فکرش را هم نمی کردند که ورق به همین زودی برگشته باشد. شاید آن روز به عمق فاجعه پی بردند که خلیفه علی را برای بیعت خواست.
آن روز بود که مصیبتی دیگر فاطمه را فرا گرفت. شب آن روز، از شهر، مردمی سرخورده مانده بود و اما و اگر و افسوس و دری نیم سوخته و جانی به لب رسیده از فاطمه.
شاید آن روز مردم راز بوسه های پیامبر را درک کردند که بر سینه و گونه های زهرایش می نشاند و می گفت: از سینه اش بوی بهشت می آید.
آمده بودند علی را برای بیعت ببرند. همانی را که برادر خوانده پیامبر بود. همانی را که مرد احد و خندق و خیبر بود. همانی را که پیامبر به جای خود گذاشته و رفته بود.
فاطمه در خانه را بسته و پشتش پناه گرفته بود که آنچه نباید پیش آمد. در سوخت و بانو زیر دست و پا افتاد. کاری از کسی برنیامد به جز تازیانه که بر بازوان فاطمه می نشست و بین او و مرد خانه اش سد می شد.
باید با دستانی بسته و ریسمانی بر گردن برای بیعت می بردندش.
وقتی علی نزدیک قبر پیامبر رسید مثل آن روز هارون که گوساله پرست ها بر او مسلط شده بودند، رو به قبر پیامبر کرد و گفت: ای برادر این قوم بر من چیره شدند و نزدیک است مرا بکشند...
نزدیک بود او را بکشند. در محاصره شمشیرها بود که زهرا افتان و خیزان و پیراهن رسول خدا بر سر و دست حسنین در دست داشت، قدم در مسجد گذاشت. گریه امانش نمی داد حالش آن قدر رقت برانگیز بود که حاضران مسجد نیز بر او و همسرش گریستند. همه توانش را جمع کرد با صدایی بغض آلود فریاد زد: رها کنید همسرم را و گرنه همه تان را نفرین می کنم.
راست می گفت نه خودش از ناقه صالح کم ارج تر بود نه کودکانش از بچه او کم قدرتر. وقتی با دو پسرش بر مزار پیامبر رسید علی به سلمان گفت فاطمه را دریاب که نفرینش همه مردم را به کام مرگ می فرستد. سلمان سراسیمه خود را به فاطمه رساند و گفت خدا پدرت را مایه رحمت جهانیان قرار داده، از این مردم بگذر.
جای صبر نبود و فاطمه توان تحمل داغی دیگر را نداشت. آن هم داغ امامی که اهل شهر خودش او را تنها گذاشته بودند.
ناگهان یکی در مسجد فریاد زد: چه می کنید؟! آیا می خواهید عذاب نازل شود؟!
ابوبکر علی را رها کرد و زهرا دست همسرش را گرفت و به خانه باز گرداند.
چند روز بعد خلیفه کارگزاران فاطمه را از فدک بیرون کرد با این بهانه که از خود رسول خدا شنیده پیامبران درهم و دیناری به ارث نمی گذارند. با این بهانه که از سود این سرزمین زراعتی، اسب و شمشیر خواهد خرید و در اختیار سپاه اسلام خواهد گذاشت.
همه می دانستند فدک از آن رسول خدا بود و او آن را به جای مهریه خدیجه به فاطمه بخشیده. همه می دانستند که فاطمه با سود آن گره از کار دیگران می گشود.
آن روزها فاطمه کبوتری بود که خود را به چارچوب قفس می کوبید و راه چاره ای نمی ایفت. کسی نگفت که حدیث ارث نگذاشتن پیامبران را از رسول خدا نشنیده. علی و ام ایمن هم نتوانستند کاری از پیش ببرند.
تا این که فاطمه به قصد اتمام حجت به مسجد رفت تا با حرف هایش شکاف های بین مسلمانان را رفع کند، تیرگی های پیش آمده را کنار بزند و آنها را از چنگال کابوسی ذلت بار برهاند.
مردم برای لحظاتی به خود آمدند، پلکی زدند، چشمی تر کردند، نگاهی به اطراف افکندند. باز خلافت بر آفتاب سایه انداخت و شهر خاموش شد. اما زهرا روشن بود و نزدیک؛ مثل چشمه ای که سیرابت کند.
غروب دهمین روز بعد از پیامبر هم این گونه گذشت. از آن روز بود که شهر چنین آرام شد. همه سر در گریبان به انتظار تقدیری نشستند که خود آن را برگزیده بودند. این را خودشان نیز با صراحت می گفتند، وقتی زهرا در خانه شان را می زد و بیرون می آمدند و زهرا حرف جانشینی علی بعد رسول خدا را پیش می کشید، جواب شان این بود: اگر زودتر می آمدید با شما بیعت می کردیم. بیعت را که نمی توان شکست، می گفتند و در را به روی یادگار رسول خدا می بستند.
بعد از آن بود که فاطمه می گریست تا این که همسایگانش زبان به شکوه گشودند. علی هم سایبانی در بقیع ساخت تا بانوی خانه اش با گریه بر دردهای گفتنی و ناگفتنی اش کمی آرام شود.
کاروان هایی که از آن جا می گذشتند با صدای گریه اش راه کج می کردند و دلیل بیقراری اش را می پرسیدند. فاطمه هم آن چه را که باید، می گفت. تا این که در بستر افتاد.
بزرگان شهر فرصت را غنیمت شمردند و اجازه عیادت خواستند. اما زهرا قبلاً گفته بود با آنها که حقش را گرفته اند سخن نخواهد گفت. این را همه مردم فهمیده بودند. چون فاطمه آن وقت ها که هنوز می توانست از خانه بیرون آید از آنها روی بر می گرداند و پاسخ شان را نمی داد. قهر فاطمه دهان به دهان می گشت و مایه رسوایی بود. تا در بستر افتاد.
به فکر افتادند کاری کنند و اجازه عیادت خواستند. ولی فاطمه چشم دیدن شان را نداشت. علی را واسطه کردند و به خانه زهرا آمدند و با دست خالی بازگشتند. بر سر زنان شان نیز ماجرایی مشابه پیش آمد؛ با این تفاوت که فاطمه آن روز با زن های شهر سخن گفت و گدازه های درونش را بیرون ریخت.
کار مردم مدینه به پایان رسید. سر به زیر افکندند و پی کار خود رفتند. فاطمه هم در قفس کوچک دنیا از پا افتاد. و هیچ کس ندانست علی او را شبانه به دست کدام زمین سرد سپرد.
خواسته بود پنهانی برود. بی آن که مردم شهر بر پیکرش نماز بگذارند. بی آن که بر سر مزارش بگریند. این گونه شد که دل شکسته فاطمه بی نشان ماند و شهر در آرامشی مرگبار فرو رفت.
منبع:نشریه دیدار آشنا، شماره 115.