نویسنده: هانری کوربن با همکاری سید حسین نصر و عثمان یحیی
مترجم: سید اسد الله مبشری


 
قبول امام از دو نظر گاه «حقیقت جاوید محمدی» چنین ایجاب می کند که عهد ولایت، متعاقب عهد نبوت باشد. نخستین مطلب که مدتی مدید در مفاوضات ائمه، درباره ی آن سخن به ابرام گفته شده لزوم ظهور قیم القرآن است بعد از پیمبر شارع. این مطلب در اطراف ائمه موجب گفتگوهای پرهیجان گردید؛ برای اطلاع باید به مباحثاتی که با بعضی از معتزله بعمل آمده است مراجعه کرد هشام بن الحکم (1) شاگرد جوان و مورد توجه امام ششم، بین مدافعان افکار امام، شخصیتی ممتاز بود. نظریه ای که در مقابل خصمان مدعی ابراز می داشتند این بود که متن قرآن به تنهایی برای راهنمایی بشر کافی نیست چه، قرآن دارای معانی مکتوم، و عمقی مستور و پنهانی است و تعارض ظاهری در آن پیداست.
قرآن کتابی نیست که معانی آن را با فلسفه ی معمولی بتوان دریافت بلکه باید متن آن را با معانی حقیقی تأویل کرد و این کار از عهده ی فن «کلام» (2) بیرون است. این معانی حقیقی را بطور قطع، با قیاس منطقی نمی توان دریافت. برای درک این معانی کسی باید، که در عین حال که وارث علم روحانی است، ملهم نیز باشد و باطن و ظاهر را با هم جمع کرده باشد. چنین کسی حجت الهی و قیم القرآن یعنی امام و پیشواست. پس کوشش فکری باید صرف آن شود تا حقیقت امامت در دوازده امام، مورد توجه دقیق قرار گیرد. ملاصدرا بیانات ائمه را از این نظر تفسیر کرده و الزامات و مقتضیات فلسفی امر را بیان نموده است: هر چه علتی نداشته باشد ( چیزی که ab -imo باشد) شناخته نمی شود؛ حقیقت آن را نمی توان تعریف کرد، برای اثبات وجود، دلیلی نمی توان اقامه نمود چه، آن خود، دلیل خود است. (3) خدا را فقط بوسیله ی خدا می توان شناخت، اما نه ( چنانکه متکلمان معتقدند)، بوسیله ی مخلوق می توان به معرفت خدا پی برد، نه چنانکه فلاسفه معتقدند از راه ممکن الوجود می توان به ذات الهی پی برد. وصول به مدارج عالی معرفت ممکن نیست مگر بوسیله ی وحی یا الهام. بعد از پیمبر که حجت خدا بود، ممکن نیست زمین از حجت که مسؤول مردم را در برابر خداوند اجابت می کند تا مردم به خداوند نزدیک گردند، خالی بماند. حجت، ممکن است نزد مردم شناخته شده باشد یا برعکس، در نظر توده ی مردم، بطریقی از طرق، وجودی ناشناخته و محجوب باقی بماند. حجت، معانی مکتوم قرآن را راهنما است و از وجود او گریزی نیست، چه، درک آن معانی، مقتضی وجود انوار الهی، و دید درونی و گوش روحانی است. معرفت الامام اقتضای اصلی فلسفه ی نبوی است. پس نخستین مسأله ای که طرح می شود این است: پس از پیمبر، کیست که می تواند عهده دار سمت «قیم القرآنی» گردد؟
2. در همه ی شواهد، اتفاق کلمه موجود است. یکی از مشهورترین «اصحاب نبی»، عبدالله بن عباس احساس شدید کسانی را که تفسیر سوره ی اول قرآن «فاتحه» را از علی [ع] شنیده بودند گزارش نموده است. این گواهی از شخص امام اول [ع] نیز وارد شده است:
هیچ سوره ای از قرآن بر رسول خدا نازل نمی شد مگر اینکه پس از نزول آن را بر من املا می کرد و شرح می داد. من آیات را با دست خود می نوشتم و او تفسیر و تأویل آن را بر من می آموخت و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه و عام و خاص آن را باز می گفت، و به درگاه خدا نیایش می کرد که ادراک و حافظه ی مرا نیرومند گرداند. آنگاه دست بر سینه ی من می گذاشت و از خدا می خواست تا قلب مرا از معرفت و ادراک و داوری و نور لبریز فرماید. [25]
قطعاً برای فهماندن نقش و عمل امام باید به عامل قلب مراجعه کرد: امام برای امت روحانی به منزله ی قلب است برای سازمان کالبد [26]. مقایسه ی این دو، برای باطنی بودن معرفة الامامه به منزله ی تکیه گاهی بکار می رود.
وقتی ملاصدرا مثلا از این « حقیقت ملکوتی» که عبارت است از « امامت در بشر» سخن می گوید، از همان راه نیز بیان می کند که معرفة الامام چگونه در ریاضت صوفیانه بارور می گردد. به این نحو، امام غایب تا روز رستاخیز در قلب شیعیان خود حاضر است. در صفحات آینده، معنای تحقیقی «غیبت» امام را توضیح خواهیم داد و سری بودن این امرالهی را که اصل فلسفه ی نبوی است بیان خواهیم کرد زیرا مسأله ی سری بودن، امرالهی را از محسوس شدن، همچنین از هر گونه دخالت حکومتهای وقت محفوظ می دارد. قدرت و نفوذ امام با نفوذ عقیده ی جزمی ارباب دین مسیح که کلیسا را اداره می کند بکلی متفاوت است. امامان، از معنی مکتوم آیات منزل آگاهند، آنانند که وارثان علمند و این میراث را به سود کسانی در اختیار دارند که استعداد پذیرفتن آن را داشته باشند. یکی از مفاهیم اساسی معرفت عرفانی مفهوم علم ارثی است. به این دلیل است که نمی توان تشیع را دینی دانست که در معنای کلیسایی بتوان آن را « دین مسلط و خودسر» نامید. در حقیقت، امامان وظیفه ی خود را در مورد این جهان انجام داده اند، و دیگر از نظر جسمانی در این جهان مادی نیستند. حضور مداوم آنان حضوری مافوق احساس است، و بنابراین چنین حضوری به معنی واقعی کلمه، « قدرت روحانی» می باشد. تعالیم آنان باقی است و اساس کلیه ی تفاسیر قرآن است. امام اول، که نخستین آنان است بعنوان رکن امامت موصوف است. اما عقیده ی شیعی نمی تواند یازده شخصیت دیگر را که مجموعاً ملاء اعلای امامت را تشکیل می دهند از امام اول جدا بشناسد زیرا قانون عدد دوازده که عبارت است از عدد رمزی یک مجموع، در همه ی ادوار عهد نبوت ثابت است. ( قبلا بعضی از مصادیق آن را یادآوری کردیم: دوازده علامت منطقة البروج، و دوازده چشمه که از ضربه ی عصای موسی از سنگ جهید، و نسبت دوازده ماه سال، با الهیات قدیم راجع به دهر (4) هماهنگ است.) هر یک از انبیاء بزرگ که شریعتی تشریع کرده اند دارای دوازده امام بوده اند.
پیمبر، خود گفته است:
خداوند پس از من، علی و (یازده) تن اوصیا را که از ذریه ی منند حفظ فرماید. که پیشوایانند. خداوند علم و ادراک مرا به آنان عطا فرموده است، یعنی برای صلاحیت جانشینی من و احراز مقام امامت، همان مرتبه را دارند که من دارم.
چنانکه حیدر آملی گفته است:
امامان همه نور واحدند و همه حقیقت (ov Qi a) واحدند که در دوازده شخص ممثل شده است. هرامر بر یکی از آنان منطبق باشد همچنان بر همه ی آنان منطبق است.
3. این مفهوم، کلا بر مبنای الهیات معرفة الامام بنا شد که از یک طرف در حکمت الهی اسماعیلیه تکامل شایان توجه یافت و از طرف دیگر در مهد تشیع دوازده امامی بخصوص در مکتب شیخی بسی بارور گردید. صغری و کبرای قضیه در روایات و سخنان ائمه مندرج است. برای فهم حد و قلمرو آن باید بیاد آورد که معرفة الامامه اگرچه با همان مسائل روبرو شد که معرفة المسیح با آنها مواجه گردید اما همیشه به حل مسائلی گرایش داشت که بر خلاف مسائل مطروح در مسیحیت رسمی، به مفاهیم عرفانی نزدیک می گردید. وقتی نسبت لاهوت (5) و ناسوت (6) را در شخص امامان در نظر بگیریم، می بینیم مسأله به هیچ روی شبیه به اتحاد اقنومی (7) دو طبیعت نیست. امامان، ظهورات و تجلیات الهی هستند. قاموس فنی زبان، کلمات ( ظهور و مظهر) را پیوسته به مقایسه با عمل آیینه باز می گرداند: تصویری که در آینه نموده می شود، نه در جسم آیینه حلول می کند، نه در آن باقی می ماند. پس بدینگونه، امامان همچون ظهور الهی، بی هیچ کم و بیش، اسماءالله می باشند و به این عنوان از دو مهلکه ی تشبیه (8) و تعطیل (9) مصونند. ازلیت آنان، مانند ملاء اعلای موجودات نور، از طرف امام ششم [علیه السلام] تأیید شده است:
خداوند ما را از نور جلال خویش آفرید و از سرشت (نور ما) ارواح شیعیان ما را خلق فرمود.
از این روست که نام آنان با حروف نورانی بر لوح اسرارآمیزی از زمرد که در اختیار فاطمه، مبنای سلاله و سردودمان آنان، می باشد منقوش است. ( در این مورد Tabula Smaragdina مذهب هرمس به یاد می آید.)
معنای توصیفاتی که از ائمه شده است وقتی فهمیده می شود که آنان، به منزله ی صور نور، و جواهر ماوراء جهان، منظور شوند. به هنگام ظهور آنان در لباس مادی این جهان، این توصیفات بوسیله ی آنان تصدیق گردید. کلینی در تألیف بزرگ خود بسیاری از این سخنان را جمع آوری کرده است. چنین است که مراتب آیه ی معروف نور ( قرآن سوره ی 24 آیه ی 35) به ترتیب، به چهارده معصوم ( پیمبر و فاطمه و دوازده امام) مربوط می شود. اینانند تنها « پاکان بی آلایش» (معصوم)، از هر گونه آلودگی مصون و محفوظ. امام پنجم [علیه السلام] گفت:
« نور امام در دل مؤمنان، از خورشید که نور روز را می پراکند منورتر است.»
به حقیقت، امامان کسانی هستند که قلب مؤمنان را بر می افزودند اما مردمی که خداوند آنان را از این نور محجوب کرده است صاحبان قلوب تیره می باشند. امامان ارکان زمینند و علاماتی هستند که خداوند در کتاب خود به آن اشاره کرده است، کسانی هستند که به آنان حکمت لدنی عطا شده است. آنان خلیفگان خدا بر روی زمینند و آستانه و گذرگاهی هستند که از آن طریق به خدا می توان را یافت، آنان، برگزیدگان و ورثه ی انبیاء می باشند. قرآن، به امامان ( که چون به منزله ی صور تجلی و ظهورند، نه فقط راهنمایان معانی مکتوم، بلکه خود، همان معانی مکتوم می باشند) راهنماست. آنان مهبط وحی و موضع رسالت و معدن عرفان و شجره ی نبوتند و محل ملاقات و مرکز رفت و آمد ملائک، و هر یک وارث معرفت آن دیگری می باشند. مجموع کتب منزل برای آنان است. آنان اسم اعظم خدای را می دانند. آنان به منزله ی کشتی نوحند. مقصود از [تنزل الملائکة والروح] ( سوره ی 97) در شب قدر اشاره به هبوط آنان است بر کره ی خاک. آنان بر همه ی معارفی که ملائک بر انبیاء و رسل فرود آوردند واقفند. معرفت آنان شامل معارف مجموعه ی ازمنه می باشد. آنان، محدثون ( یعنی کسانی که سروش با آنان سخن می گوید) می باشند. چون آنان نور قلب مؤمنانند، پس منظور از سخن حکیمانه ای که می گوید: « من عرف نفسه فقد عرف ربه» این است که: «چنین کسی، امام خود، (یعنی وجه الله) را می شناسد» برعکس، کسی که امام خود را نشناخته بمیرد، یعنی بی آنکه خود را شناخته باشد بمیرد، با مرگ جاهلیت مرده است. (10)
4. این تأکیدات، در «خطبة البیان» [27] معروف، منسوب به امام اول [ع]، به اوج خود رسیده است و راجع به امام جاوید سخن می گوید:
من آیت قادر مطلقم. من عرفان اسرارم. من آستانه ی آستانه هایم. من محرم انوار جلال خداوندم. من اول و آخرم، و ظاهر و باطنم، من وجه اللهم. من مرآت خداوندم، من قلم اعلی و لوح محفوظم. من آنم که در انجیل «الی» نامیده شده ام. من صاحب سر رسول خداوندم. (11)
خطبه ی مزبور به نحوی پر صلابت هفتاد مورد را با همین نحو فوق العاده بیان می کند. این خطبه در عصری که ایراد شده باشد ( بهرحال خیلی قدیمیتر از آنچه نقادان پنداشته اند) در موضوع امامت شیعه، ثمرات مسأله ی عرفانی ( آدم آسمانی) یا «حقیقت جاوید محمدی» را نمودار می سازد. اینک تأییدات امامان بخوبی مفهوم می شود زیرا قبلا از موضوع آدم آسمانی یا حقیقت جاوید محمدی سخن گفته ایم. چون « ولایت آنان، باطن نبوت است»، پس، آنان مفتاح همه ی رموز قرآنند یعنی مفتاح حروف رمزی هستند که در آغاز یا در عنوان بعضی از سوره های قرآن ثبت است، و چون همه حقیقت واحد و نور واحدند پس آنچه بطور کلی در مورد امام گفته می شود به هریک از دوازده امام قابل اطلاق و انطباق است. در صفحه ی تاریخ، توالی ائمه بدین نحو است:
1. علی امیرالمومنین [ع] ( رحلت به سال 40 هجری/661 میلادی).
2. الحسن المجتبی [ع] (669/49).
3.الحسین [ع] سیدالشهدا (680/61)
4. علی زین العابدین [ع] (711/92)
5. محمد باقر [ع] (733/115)
6. جعفر الصادق [ع] (765/148)
7. موسی الکاظم [ع] (799/183)
8. علی الرضا [ع] (818/203)
9. محمد جواد التقی [ع] (835/220)
10. علی النقی [ع] (868/254)
11. الحسن العسکری [ع] ( 874/260)
12. محمد المهدی القائم، الحجة.

همه مکرر گفته اند که آنان ورثه ی علوم رسول خدا و ورثه ی همه ی انبیاء سلف می باشند.
عرفان، معنی و صفت وارث بودن را برای ما بیان کرده است. اکنون بنابر آنچه گفته شد، می توان سوءتفاهم یا پیشداوری را از خاطر زدود. برای امام شدن هرگز کافی نیست که نژاد شخص به پیمبر برسد یعنی کافی نیست کسی از نظر جسمانی از سلاله ی پیمبر باشد ( بلکه برای امامت، علاوه بر این که باید ذریه ی رسول بود، نص (12) و عصمت (13) نیز لازم است).
امامت آنان فقط بعلت قرابت مادی، و خویشاوندی نسبی با پیمبر نیست؛ بلکه به بیان بهتر، باید گفت که برعکس، قرابت مادی آنان از وحدت ملاء اعلایی آنان با پیمبر حاصل شده و علامت آن است.
5. از طرف دیگر، جای آن است که به اختصار در مطالعه ی این مبحث توجه کنیم که ریشه های مفهوم ولایت در مفهوم تشیع نهفته است و از آن جداشدنی نیست. مع ذلک این دو، از هم جدا شد و سراسر داستان تصوف غیرشیعی، همه در این نکته نهفته است و چنانکه گفتیم، مبادی آن چنانکه باید هنوز روشن نشده است.
پس آنگاه، ولایت، محور و منبع و یکپارچگی خود را از دست داد، چیزی را که به امام مربوط بود به پیمبر ارتباط دادند. وقتی به این نحو، اساس ولایت از امامت جدا گردید، نتیجه ای مهم حاصل آمد.
«ائمه ی اربعه»، ورثه ی انبیاء و وارث پیمبر اسلام محسوب شدند. [28]
آنان در مذاحب تسنن، مؤسسان چهار طریقه ی فقهی موسوم به « حنبلی، حنفی، مالکی، شافعی» گردیدند. رشته ی سازمانی و دو قطب بودن شریعت و حقیقت گسسته شد و به همان جهت مذهب تشریع و طریقه ی تفسیری که منحصراً قضایی بود مستحکم گردید. از اینجا می توان اساس پدیده ی خروج از قید مقررات آیین و دخالت و نظارت حکومت وقت را در دین که پدیده ای کاملا مشخص است بدست آورد.
وقتی « باطن» از «ظاهر» مجزا گردید، فیلسوفان و عارفان که گریزگاهی نداشتند بطوری که روزافزون « در معرض خطر» قرار گرفتند. از این پدیده که تا امروز مورد تجزیه و تحلیل واقع نشده است، علت اعتراض کلیه ی شیعیانی ( که حیدر آملی در رأس آنان قرار دارد.) را که بخوبی می دانستند چرا اسلام صرفاً به یک مذهب تقنینی منحصر شده است و لذا کیفیت تورات «ائمه ی اربعه» را از پیمبر انکار کردند، می توان کاملا احساس کرد. دلیل اول شیعیان این بود که علم چهار مؤسس مزبور چون بکلی ظاهری است، پس مطلقاً واجد طبیعت علمی که ارثیه ی روحانی یعنی علم ارثی است نمی باشد. دلیل دوم این بود که امری که امامان را مسلماً ورثه ی علم باطن می گرداند همانا ولایت است . معرفت عرفانی شیعه به ما امکان آن می دهد تا دشواری و برهان موقعیت را چنانکه باید ادراک کنیم.

پی نوشت ها :

1. برای اطلاع بر مباحثات و استدلالات هشام به نکت کتاب عیون و محاسن شیخ مفید و کافی و تحف العقول اثر حسن بن علی بن شعبه و کتب مفصل رجال مراجعه شود.
2. dialectigue.
3. خلاصه ی قول صدرالمتألهین در این مورد این است، اثبات وجود صانع را حکما از راه طبیعی و متکلمان از راه حدوث استدلال کرده اند اما همه ی این استدلالها بعد مسافت و دور کردن راه می باشد و فهم آن محتاج به مقدمات بسیار است اما بهتر از روش حکما و متکلمان ( برهان صدیقین) است که اسد و اخصر است زیرا از خود وجود به وجود استدلال می کنند. آفتاب آمد دلیل آفتاب ( و البته این استدلال محتاج به برهان اصالت وجود است.)
4. Aion.
5. Divinite.
6. Humanite.
7. Hypostatique.
8. Anthropomorphisme.
9. Agnosticisime.
10. من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة الجاهلیه ( این حدیث متفق علیه است).
11. چنانکه در پیشگفتار اشاره شد، انتساب این خطبه مسلم نیست.
12. I' investiture.
13. I' impecabilite.

[25] صفحه ی 68- متن روایت چنین است: ما نزلت آیه علی الرسول الله الا اقرئنی ها واملاها علی و کتبتها بخطی و علمنی تأویلها و تفسیرها و ناسخها و منسوخها و محکمها و متشابه ها ودع الله لی آن یعلمنی فهمها و حفظها فما نسیت آیه من کتاب الله ولاعلما املا علی و کتبته منذ دعالی بمادی فما ترک شیئا علمه الله من حلال و لاحرام و لا امر و لانهی کان او یکون و لا کتاب منزل علی احد قبله من طاعة او معصیة الاعلمنی و حفظته و لم انس منه حرفا و احداثم وضع یده علی صدری ودعا الله ان یملا قلبی علما و فهما حکمة و نورا و قلت یا رسول الله یا بی انت وامی مذعوت الله لی بما دعوت لم انس شیئا ولم یفتنی شیء ام اکتبه اوتتخوف علی النسیان فیما بعده و قال لست اتخوف علیک نسیانا و ماجهلا.
این حدیث در کافی از سلیم بن قیس هلالی نقل شده و حدیث مفصلی است و فقط قسمتی که مربوط به متن این کتاب بود ذکر شد.
[26] صفحه ی 69- این مطلب از سخنان هشام بن حکم کوفی است که در مباحثه ای که با عمربن عبید معتزلی کرد پس از گفتگوی مفصل چنین نتیجه گرفته که امام به منزله ی قلب است برای بدن.
[27] صفحه ی 72- دو خطبه، یکی خطبة البیان و دیگری طتنجیه منسوب به حضرت علی امیرالمؤمنین علیه السلام می باشد که در کتب معتبر ضبط نشده و از طرف رجال ذی نظر اخبار، ضعیف شمرده شده است. مثلا محقق قمی صاحب قوانین گفته است که این خطبه و خطبه ی طنتجیه که حافظ برسی در کتاب خود مناقب ذکر کرده است و از این قبیل عبارات که مخصوص ذات اقدس الهی است و از زبان معجز بیان حضرت امیر (ع) نقل شده بسیار است و لیکن صحت سند آنها نزد حقیر به ثبوت نرسیده که این کلام از حضرت امیر (ع) باشد و نیز خاتم المحدثین وقدوة المتشرعین... مولانا باقرالمجلسی قدس الله روحه با آنهمه تبحر، در بحارالانوار و اخبار ائمه آنها را ذکر نکرده و در رساله ی اعتقادات خود فرموده آنچه برسی نقل کرده اعتباری ندارد. این است عبارت آن عالی مقام... ثم لابدان یعتقد ان النبی و الائمه انهم معصومون من اول العمر الی آخره من صغائر الذنوب و کبائرها و کذا فی جمیع الانبیاء و الملائکه و انهم یعلمون علم ما کان و علم ما یکون الی یوم القیمة ان عندهم آثار الانبیاء.. ولایعتقد انهم خلقوا العالم بامرالله تعالی و انا قدنهینا فی صحاح الاخبار عن القول به ولا عبرة بهارواه البرسی وغیره من الاخبار الضعیفه.
اینک چند جمله از «خطبة البیان» که مؤلف، ترجمه ی آن را در متن آورده است ذکر می شود: اناخالق السموات والارض اناالرازق انا اللذی عندی مفاتیح الغیب لایعلمها بعد محمد (ص) الا انا. انا مورق الاشجار انا ممانع الثمار انا مقدر الاقوات انا منتشر الاموات انا مقیم الساعه انا احیی و امیت انا اخلق وارزق انا اللذی اوجدت السموات السبع والارضین السبع فی طرقة عین انا منشاء الملکوت فی الکون انا اللذی لایبدل القول لدی انا اللذی بعثت المرسلین انا اللذی ارسیت الجبال وبسط الارضین...»
از مرحوم مجلسی در جای دیگر در مورد رجب برسی: لم ار هذین الخبرین الا من طریق البرسی و لااعتمد الی ما ینفرد به نقله و لااردها.
قاضی سعید قمی شاگرد فیض بنا به شرحی که بر خطبة البیان نوشته، آن را مستفیض دانسته است.
[28] صفحه ی 74- پس از رحلت حضرت ختمی مرتبت (ص)، مسلمانان برای شناختن حلال وحرام، و یا یافتن حق و باطن احکام، و دانستن موضوعات دین جز مراجعه به قرآن و روایات منقول از پیغمبر اسلام چاره ای نداشتند. اما چون به معانی قرآن واقف نبودند و به احادیث آگاهی نداشتند ناچار برای حل مشکل، به کسانی مراجعه می کردند که مدعی علم قرآن بودند، (مفسران)، یا حدیثی را شخصاً یا بواسطه شنیده بودند، (محدثان).
پس، در حقیقت نظر مفسران و محدثان، فتوای روز بود. اما به مرور زمان، دو مشکل روی داد: اول آنکه به دلایل گوناگون که شرح جداگانه لازم دارد، احادیث متضاد و متخالفی به رسول اکرم (ص) نسبت داده شد و جماعتی اهل وضع حدیث پدید آمدند؛ نیز در تفسیر معانی قرآن اختلاف نظرها پیدا شد؛ مشکل دوم اینکه در بسیاری از موارد، قرآن و منطوق ظاهری حدیث، برای استفاده ی حکم مورد نظر کفایت نداشت. این دو نکته ( برای کسانی که از اهل بیت وحی دستور نمی گرفتند) ایجاب کرد تا گروهی پدید آیند و در احادیث متضاد تأمل کنند و حدیث متقن تر را بعلت مرجحات سند، اثبات نمایند حتی در موارد لازم، به کمک قیاس فتوا دهند. کم کم در پی محدثان، مجتهدان پدید آمدند و عهده دار قضا و فتوی شدند. رفته رفته مشکلاتی که موجد طبقه ی مجتهدان شده بود مشکلی دیگر بوجود آورد و آن تناقض آراء مدعیان فقه و اجتهاد بود بطوری که بنیان قانون و قضا، دستخوش تزلزل قرار گرفت. اگر کاری ناپسند به کسی اعتراض می شد رأی یکی از مدعیان اجتهاد را مستند عمل خویش نشان می داد. این مشکل بزرگ، مدیران جامعه ی اسلامی را بر آن داشت تا چاره ای بیندیشند و به قوانین خصوصی و اجتماعی تمشیتی دهند. پس از مشاوره ها و توجه به مسائل اساسی روز، حکم دربار خلیفه ی عباسی چنین صادر شد که چون از زمان حضرت رسول (ص) چند قرن گذشته و در منقولات و آراء، اختلافات فراوان پدید آمده است، پس، امکان اجتهاد در فقه باقی نمانده است، و هیچکس حق اجتهاد ندارد بلکه باید قضات و مفتیان، و بالتبع مسلمانان، از یکی از چهار فقیه ( ابوحنیفه، احمدبن حنبل، مالک، شافعی) تبعیت کنند. هرچند هر یک از آنان نیز در موضوع واحد دارای آراء متناقض بودند و آن آراء در کتب ثبت است، مع ذلک به این ترتیب از بی نظمی قانون تا حدی جلوگیری بعمل آمد.

منبع: کوربن، هانری، (1371)، تاریخ فلسفه ی اسلامی، با همکاری سید حسین نصر و عثمان یحیی، دکتر اسدالله مبشری، تهران، امیرکبیر، پنجم /1389.