نویسنده:حسین غروى



 
 
 

اشاره:

آیت الله شیخ محمد حسین غروى مشهور به کمپانى از فقیهان بزرگ نجف در سده ى اخیر است؛ عارف و حکیم و مفسر و ادیب و استاد بسیارى از مراجع و بزربگان از جمله علامه طباطبایى و آیت الله العظمى بهجت. آیت الله کمپانى در شعر طبعى روان داشت و مفتقر تخلص مى کرد. فصلى شورانگیز از دیوان اشعار آن بزرگ ویژه ى غزل هاى مهدوى است؛ غزل هاى مهجورى و مشتاقى و انتظار، بخشى از این فصل، غزل هاى پیوسته اى است خطاب به حضرت حجت(عج). به پیشواز نیمه ى شعبان از این باغستان چند خوشه غزل چیده ایم.
اى شمع جهان افروز بیا
وى شاهد عالم سوز بیا
اى مهر سپهر قلمرو غیب
شد روز ظهور و بروز بیا
اى طائر اسعد فرخ رخ
امروز توئى پیروز بیا
روزم همه از شب خیره تر است
اى خود شب ما را روز بیا
ما دیده به راه تو دوخته ایم
از ما همه چشم مدوز بیا
عمریست گذشته به نادانى
اى علم و ادب آموز بیا
شد گلشن عمر خزان از غم
اى باد خوش نوروز بیا
من (مفتقر) رنجور توام
تا جان به لب است هنوز بیا
× × ×
اى خاک درت جام جم ما
آیا خبرت هست از غم ما
جمله اسیر کمند توایم
آسوده تو از بیش و کم ما
اى سینه لبالب از غم تو
وز ناله و آه دمادم ما
با ساز غمت دمساز شدیم
اى راز و نیاز تو محرم ما
لطف تو نشاط بهشت برین
قهر تو عذاب جهنم ما
پیمان شکنى ز طریقت نیست
مائیم و طریقه محکم ما
خرم دل (مفتقر) از غم تست
فریاد از این دل خرم ما
اى مرهم سینه خسته ما
وى مونس قلب شکسته ما
ما بلبل شورانگیز توایم
اى تازه گل نورسته ما
در نغمه گرى دستان تواند
در گلشن وحدت دسته ما
پیوسته بود با نفخه صور
این زمزمه پیوسته ما
برخاسته تا افق گردون
فریاد ز بخت نشسته ما
کى حلقه شود در گردن یار
این دسته به گردن بسته ما
از (مفتقر) این غوغا چه عجب
وز این غزل بر جسته ما
× × ×
در عشق تو شهره آفاقم
دیوانه حلقه عشاقم
گر جلوه کنى ز رواق دلم
بیزار ز حکمت اشراقم
از قید هوى گر باز شوم
شهباز اریکه اطلاقم
جز خال و خط تو نمى بینم
طغراى صحیفه اوراقم
از خلق کریم تو مى طلبم
راهى به مکارم اخلاقم
در حسن ترا چه جفتى نیست
البته ز طاقت من طاقم
سرگشته کوى توام چه کنم؟
با این هوس دل مشتاقم
اى فاقه و فقر تو مایه فخر
من مفتقرم؛ من مشتاقم
× × ×
صهباى خم تو خرابم کرد
سوداى غم تو کبابم کرد
زد آتش عشق چنان شررى
در من که سراپا آبم کرد
دریاى غمت متلاطم شد
چندانکه به مثل حبابم کرد
آن غمزه ز تاب و توانم برد
وان طره به پیچش وتابم کرد
و آن غمزه مست به شیرینى
آسوده ز شور شرابم کرد
مخمورى نرگس بیدارش
از؟؟؟؟ خویش به خوابم کرد
رمزى ز اشاره ابرویش
عارف به خطا و صوابم کرد
من (مفتقرم) لیک از کرمش
گنجینه در خوشابم کرد
× × ×
عمریست که دست و گریبانم
با بخت سیاه و رقیبانم
هر دیده که روز سیاهم دید
پنداشت که شام غریبانم
بیمار مسیح دمى هستم
نوبت نرسد به طبیبانم
من بنده واله عشق توام
بیزار زساده فریبانم
از عشق تو بى خرد و ادبم
هرچند ادیب ادیبانم
پیمانه ز مى چه لبالب شد
حاشا که دگر ز لیببانم
از (مفتقر) این همه دورى چیست؟
آخر نه مگر ز قریبانم
× × ×
مهر تو رسانده یا ماه مرا
وز چاه به ذروه جاه مرا
افسوس که طالع تیره من
بنشاند به خاک سیاه مرا
جز خرقه فقر و فنا نبود
تشریف عنایت شاه مرا
عمرى به درش بردیم ناه
نگرفت دمى به پناه مرا
در رهگذرش چون خاک شدم
بگذشت و نکرد نگاه مرا
چون گرد دویدم در عقبش
بگذشت و گذاشت به راه مرا
سوزاند مرا چندانکه نماند
جز شعله ناله و آه مرا
من سوخته تو و (مفتقرم)
دیگر مستان به گناه مرا
× × ×
تا نخل امیدم را تو برى
شیرین تر از این نبود ثمرى
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چو عشق نبود هنرى
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقه مختصرى
عشق است نشانه انسانى
عشق است ممیز دیو و پرى
تا در طلب آب و علقى
حیوانى و در شکل بشرى
از خط طریقت و راستى
وز علم حقیقت بى خبرى
اى ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان نظرى
من مشترى و (مفتقرم)
خود کرده چه زهره به نغمه گرى
× × ×
هر کس که به عهد و فا نکند
پس دعوى صدق و صفا نکند
عشق تو قرین بسى رنجست
رنجور تو فکر دوا نکند
تلخى ز تو اى شیرین جهان
سهل است ولیک خدا نکند
با این همه بى سرو سامانى
دل جز کوى تو هوا نکند
لعل نمکین تو را حقى است
تا کس نمکیده ادا نکند
با غمزه تو دل غمزده ام
یک لحظه امید بقا نکند
امید که دست مرا تقدیر
از دامن دوست جدا نکند
تا (مفتقر) از تو رعایت دید
بیمى از فقر و فنا نکند
× × ×
آن دل که به عیاد شما نبود
شایسته هیچ بها نبود
از هاتف غیب شنیدستم
حرفى که مجال خطا نبود
آن دل نه دلست که آب و گلست
گر طور تجلى ما نبود
درد دل عاشق بیدل را
جز جلوه یار دوا نبود
افسوس که خاطر شاطره شاه
گاهى به خیال گدا نبود
با لاله روى تو محرم شمع
محرومیم ما و روا نبود
در حلقه زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و (مفتقرم) لیکن
در کار تو چون و چرا نبود
× × ×
چشمى که ز عشق نمى دارد
از لؤلؤ ترچه کمى دارد
هرکس که غم تو به سینه گرفت
دیگر به جهان چه غمى دارد
آن دل که ز یاد تو یافت صفا
خوش باد که جام جمى دارد
با لعل تو هر که بود همدم
هر لحظه مسیح دمى دارد
هر کس که فداى وجود تو شد
در فلک عدم قدمى دارد
آن کس که ز جام تو کامى دید
ناکامى خویش همى دارد
خود بین ز طهارت محرومست
در کعبه دل صنمى دارد
این طرفه حدیث ز (مفتقر) است
کز لوح قدم رقمى دارد
× × ×
هر کس خط و خال تو مى جوید
جز خطه عشق، نمى پوید
آن دل که چو شمع، بود روشن
جز لاله عشق، نمى بوید
آرى ز زمین دل عاشق
جز مهر گیاه نمى روید
هر کس که به سر دارد شورى
جز از غم یار نمى گوید
فریهاد لب شیرین دهنان
شرطست که دست زجان نشوید
جز (مفتقر) تو کسى خبرى
از سنت عشق نمى گوید
× × ×
آن سینه که مهر تو مه دارد
روزى چو شبان سیه دارد
قربان وفاى دلى گردم
کو جانب عشق نگه دارد
اقلیم ملاحت را نازم
کامروزه، به مثل تو شه دارد
جانم به فداى زنخدانى
کان یوسف حسن به چه دارد
در حلقه زلف خم اندر خم
یک سلسله خیل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گله ها
ز آن صاحب تاج و کله دارد
هرچند که بنده گنه کارم
گر لطف کنى چه گنه دارد
اى سر و سهى قد (مفتقرت)
عمریست که چشم به ره دارد
× × ×
برقى که ز غمزه مستى زد
آتش در خرمن هستى زد
تا فتنه آن رخ و رخنه نمود
بنیاد مرا چه شکستى زد
هندوى دو زلفش آشوبى
در جان یگانه پرستى زد
رفتم که ببوسم پایش را
از بى لطفى سردستى زد
بالاى بلندش را نازم
کز ناز قدم بر پستى زد
صد همچون (مفتقر) خود را
تیرى بفکند و به شستى زد
× × ×
یار آنچه به سینه سینا کرد
با این سوخته ما کرد
قربان فروغ رخش که مرا
نابود چه طور تجلى کرد
سیلاب غمش از چشمه دل
اشک مژه ام را دریا کرد
بر زخم دلم افشاند نمک
شورى به ملاحت بر پا کرد
گر برد توانایى زتنم
دل را صد باره توانا کرد
از عشق مرا ز حضیض ثرى
برتر از اوج ثریا کرد
صد شکر که طوطى طبع مرا
از نغمه عشق شکر خا کرد
آن سود که (مفتقر) از تو نمود
جان را با جانان سودا کرد
× × ×
اى تاب و توانم را برده
رحمى بر این دل افسرده
برگى از گلشن خرم عمر
باقى بود آن هم پژمرده
خوناب جگر از ساغر دل
در فصل بهار غمت خورده
بیمار توایم و نپرسیدى
کاین غمزده به شد یا مرده!
رنجور مرنجانیده کسى
آرزده کدام کس آزرده
رفتم بشمار غلامانش
آوخ که با هیچم نشمرده
جانا قدمى نه (مفتقرت)
برخاک درت سر بسپرده
× × ×
اى داغ تو لاله باغ دلم
وى سوز تو نور چراغ دلم
اى تر، از لطف تو گلشن جان
وى تازه ز قهر تو داغ دلم
سرگشته کوى تو شد دل من
هرگز نروى بسرداغ دلم
امید که هیچ مباد تهى
از باده شوق ایاغ دلم
حقا که فراق تن و جانم
خوشتر باشد ز فراغ دلم
این نامه شوق ز (مفتقر) است
یعنى که رسول بلاغ دلم
× × ×
رسواى زمانه زبانم کرد
فاش این همه راز نهانم کرد
با این همه نتوانم گفت
عشق تو چنین و چنانم کرد
گیرم که زبن بندم از عشق
با اشک روان چه توانم کرد
آهم چه زبانه کشد، بکند
بالاتر از آنچه زبانم کرد
رخساره زرد گواه دلست
کاتش گل سرخ به جانم کرد
سوداى تو در بازار جهان
آسوده ز سود و زیانم کرد
شورى به سرم، شیرین دهنى
افکند و شکر به دهانم کرد
من (مفتقر) پیرم از غم
عشق تو دوباره جوانم کرد
× × ×
آن کیست که بسته بند تو نیست
یا آنکه اسیر کمند تو نیست
آن دل نه دلست که از خامى
در آتش عشق سپند تو نیست
از راه سعادت گمراه است
آنکس که ارادتمند تو نیست
لقمان که هزارانش پند است
جز بنده حکمت و پند تو نیست
فرهاد ترا اى شیرین لب
خوشترش ز شکر و قند تو نیست
کوته نظریم و مدیحه ما
زیبنده سرو بلند تو نیست
هرچند در افشاند طبعم
لیکن چه کنم که پسند تو نیست
اى (مفتقر) اینجا رفرف عقل
لنگست و مجال سمند تو نیست
× × ×
هرکس به تو دست تولى زد
پا بر سر عرش معلى زد
تا با تو دلم همدم شد و دم
از سر، دنى فتدلى زد
هر کس که »بلى« گو شد ز الست
بر نقش جهان رقم »لا« زد
از روى مه تو فروغى بود
برقى که ز طور تجلى زد
از شعله روى تو عالم سوخت
آتش در بنده و مولى زد
دل را به تو هر که تسلى داد
عشق تو قلم به تسلى زد
شد (مفتقر) شیدا مجنون
در عشق تو نغمه ز لیلى زد
× × ×
گر باده دهد بر باد مرا
از غم بکند آزاد مرا
آن دل که بود از باده خراب
خوشتر ز هزار آباد مرا
اى شاخه شمشاد از غم تو
شادم چو نخواهى شاد مرا
اى شاه قلمرو دل چه خوشى است
بیداد ترا فریاد مرا
سوداى تو شیره جان منست
با عشق تو مادر زاد مرا
بیمى نکنم از سیل فنا
گر برکند از بنیاد مرا
من (مفتقرم) این شور و نوا
آن غنچه خندان داد مرا
× × ×
از نرگس مست تو مخمورم
هرچند خرابم معمورم
از لاله روى تو مى سوزم
چون شمع وز سر تا پا سوزم
از مهر تو سینا سینه من
از عشق تو چون شجر طورم
عمرى بگذشت به مستورى
امروزه به عشق تو مشهورم
تا روز نشور نخواهد رفت
سوداى تو از سر پر شورم
با این همه نزدیکى چه کنم؟
کز ساحت تو بسى دورم
از نیل نوال تو محرومم
وز بزم وصال تو مهجورم
لطفى کن و (مفتقر) خود را
دریاب که زنده و در گورم

هر جا که به سوى تو مى بینم
یکجا همه روى تو مى بینم
دریاى محیط دو گیتى را
یک قطره ز جوى تو مى بینم
طغراى صحیفه هستى را
در طره موى تو مى بینم
ارکان اریکه حشمت را
در کعبه کوى تو مى بینم
از صبح ازل تا شام ابد
یک نغمه ز هوى تو مى بینم
نبود عجب ارخم گردون را
سرشار سبوى تو مى بینم
من (مفتقر) سودا زده را
شوریده بوى تو مى بینم
× × ×
به خدا که ز غیر تو بیزارم
وز خویش همیشه در آزارم
آواره کوه و بیابانم
سرگشته کوچه و بازارم
چون مرغ شب آویزم همه شب
روزانه چو بلبل گلزارم
در خرمن نه فلک آتش زد
یک شعله ز آه دل زارم
رنجورم و باز مرنجانم
بیزارم و باز میازارم
آن خاطر نازک را ترسم
کز زارى خویش بیزارم
من (مفتقر) سودا زاده ام
این است متاعم و ابزارم
× × ×
تا رایت عشق افروخته ام
در وادى حیرت تاخته ام
هنگام قمار نظر بازى
یکجا دل و دین را باخته ام
از عشرت و شادى بیخبرم
تا با غم دل پرداخته ام
از من نه عجب گر نیست نشان
در بوته غم بگداخته ام
حاشا که ز کوى تو پاى کشم
جز کوى تو را نشناخته ام
یک نکته ز عشق اندوخته ام
وز کف دو جهان انداخته ام
گر (مفتقرم) از دولت عشق
با گنج قناعت ساخته ام
× × ×
تا گوهر عشق انداخته ام
چشم از همه عالم دوخته ام
تا باغم عشق تو ساخته ام
همواره سراپا سوخته ام
تا سینه من سیناى غم است
چون نخله طور افروخته ام
از دفتر عشق تو روز نخست
دیباچه غم آموخته ام
با شور غمت سودا زده ام
نقد دل و دین بفروخته ام
هر کس به دل آرامى شاد
من (مفتقر) دلسوخته ام
× × ×
از یار نیاز ندیده کسى
جز عشوه و ناز ندیده کسى
گویند بسوز و بساز ولى
این سوز و گداز ندیده کسى
یک یک ساعت جور ترا بر من
در عمر دراز ندیده کسى
باز آى که این همه دورى را
از محرم راز ندیده کسى
جز لطف و نوازش و دلجویى
از بنده نواز ندیده کسى
این شور و نواى عراقى را
در ملک حجاز ندیده کسى
جز از لب (مفتقرت) هرگز
این نغمه ساز ندیده کسى
× × ×
از عشق تو اندر تاب و تبم
وز شوق تو در وجد و طربم
از شمه لطف تو سلمانم
وز شعله قهر تو بولهبم
هندوى بت خال تو شدم
رسواى تو در عجم و عربم
با سر، ره عشق تو مى پویم
گرمانده شود پاى طلبم
من بنده حلقه بگوش تو ام
جز این نبود حسب و نسبم
خود را به شمار غلامانت
من آورم و دور از ادبم
اى شام غمم را صبح امید
باز آ که شود چون روز، شبم
از عشق تو سینه لبالب غم
وز شوق تو آمده جان به لبم
گر سوخته (مفتقرت) چه عجب
از خامى مدعیان عجبم
× × ×
اى روى تو قبله حاجاتم
وى کوى تو طور مناجاتم
مصباح جهان افروز ترا
از پرتو لطف تو مشکاتم
گر سینه شود سینا چه عجب
گر جلوه کنى به میقاتم
تا خاک نشین ره تو شدم
شد جام جهان بین مرآتم
گر گوهر معرفت اندوزم
گنجینه کل کمالاتم
معموره حسن تو کرده مرا
سرگشته کوى خراباتم
گر بنده خویشم گردانى
بى زارم ز کشف و کراماتم
اى یوسف حسن ازل نظرى
کز عشق تو باید ماتم
این است کلافه (مفتقرت)
این است بضاعت مزجاتم
× × ×
تا بى خبرى ز ترانه دل
هرگز نرسى به نشانه دل
روزانه نیک نمى بینى
بى ناله و آه شبانه دل
تا چهره نگردد سرخ از خون
کى سبزه دمد از دانه دل
از موج بلا ایمن گردى
آنگه که رسى به کرانه دل
از خانه کعبه چه مى طلبى
اى از تو خرابى خانه دل
اندر صدف دو جهان نبود
چون گوهر قدس یگانه دل
در مملکت سلطان وجود
گنجى نبود چو خزانه دل
در راه غمت کردیم نثار
عمرى به فسون و فسانه دل
جانا نظرى سوى (مفتقرت)
کاسوده شود زبهانه دل
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 308