نویسنده: رنجبر مقصود

 
 
 

 
براى داورى، »تفکر« اهمیت بنیادین دارد واین تفکر است که مى ماند، واساس هر گونه تمدنى، تفکر است(1) وفلسفه یکى از صورت هاى این تفکر است وداورى دائما به اهمیت این موضوع اشاره دارد. به زعم او اساس دردهاى ما و هر جامعه اى در تفکر است و "تفکر، فراخوانده شدن از سوى حق است، و وقتى کسى یا کسانى به سوى حق فراخوانده مى شوند، استعداد سخن حق کم و بیش در همه جا ظهور پیدا مى کند و اساس تمدن و به طور کلى سیاست هم، که از شئون آن است گذاشته مى شود و به ویژه اگر سیاست، سیاست دین باشد، تفکر مستقیما به سیاست مدد مى رساند"(2). این برداشت شاید منظور واقعى و ایده آل داورى از تفکر را مى رساند، با این حال داورى فلسفه را هم صورتى از تفکر مى داند که با پیدایش فلسفه، نسبت جدیدى بین انسان و هستى برقرار شده و انسان کوس اناالحقى زده و خود پرستى بر اوغالب شده است.(3) با پیدایش فلسفه، انسان به جاى گوش دادن به دعوت حق وآن نداى درونى، عقل را آئینه راه خویش قرار داده است، نوعى تفرعن در انسان آغاز شده، و آن تفکر است که اینک به تمدنى مثل غرب تبدیل شده که سرنوشت همه جهانیان است.
با توجه به این که این تفکر در غرب پیداشده است، اما سر منشأ اساسى فلسفه سیاسى داورى، بازخوانى و نقد فلسفى غرب، تمدن غربى، تجدد و علم جدید است. ردیابى مفاهیم سلطه، استیلا، تصرف و قدرت در تاریخ فلسفه غرب و مطالعه ارکان و ابعاد تمدن غرب و آمیختگى آن با شئونات سیاسى غرب جدید، مجراى تولد تبیین و نقد داورى از فلسفه سیاسى است. به زعم داورى چیستى و چرایى سلطه و استیلا در میراث فلسفى غرب، تنها راه نقد علم جدید و از نظر ما، دولت مدرن و نهادهاى آن است. همه این مناسبات و مظاهر، روبناهاى تفکر غربى هستند. این تفکر فلسفه است و فلسفه، باطن غرب است و تا آن را نشناسیم، شناخت ظواهر ناممکن است.(4) فلسفه بنیاد نظام هاى مدنى، اقتصادى و فرهنگى غرب است. مناسبات و معاملات مردمان بر فلسفه استوار است و فلسفه از پس این ظواهر و نظام ها، در حیات و زندگى روزمره مردم اثر نهاده است.(5)
او تفکر فلسفى را به عنوان اساس مدرنیته، در یونان قدیم، به ویژه در آراى افلاطون ریشه یابى مى کند. وى تحلیل مى کند که: "وقتى تفکر به صورت فلسفه ظهور کرد، نطفه علم تکنولوژیک را در خود داشت؛ یعنى از همان آغاز مى بایست در راهى قرار گیرد که دقت منطقى و صورت علمى پیدا کند. اگر در دوره جدید، سوداى علمى شدن فلسفه به صورت فلسفه هاى مختلف ظهور کرده است، این سودا، به اجمال در اصل و اساس همه فلسفه ها وجود داشته است"(6). بنابراین، براى درک غرب راهى به جز درک فلسفه غرب وجود ندارد.
داورى تکیه بر عوامل سیاسى واجتماعى را نمى پذیرد وآن را به معناى اثبات ظاهربینى تلقى مى کند، اما تناقض داورى در این است که هر تفکرى را به معناى تفکر اصیل قبول ندارد، بلکه برخى از تفکرها را حجاب حقیقت مى داند، نه مایه بزرگى. از سوى دیگر، اگر مهم ترین مسئله تفکر است و فلسفه به عنوان یکى از صورت هاى این تفکر، هم حجاب حقیقت و مایه جهل انسان و هم مبناى سلطه و امپریالیسم غربى شده است چه صورت هاى دیگرى از تفکر قابل تصور است که به این جا منتهى نشود. این جاست که اندیشه داورى دچار پرسش هاى فراوانى مى شود.
با این که با پیدایش فلسفه در یونان این رویکرد آغاز شده است، ولى دردوران اخیر و با اندیشه هاى دکارت نگاه سوبژکتیو غالب شد(7) و بنیان تمدن جدید غربى براین نگاه سوبژکتیو مى باشد. داورى، آغاز این نوع نگاه جدید به انسان و هستى را رنسانس مى داند که انسان به دنبال تسلط بر همه چیز برمى آیدوبه تعبیر ایشان اگر بشر در آغاز رنسانس نگاه استکبارى به موجودات نمى کرد و سوداى غلبه بر آدم و عالم و زمین آسمان به سرش نمى زد، نظام هاى کنونى سیاسى و مدنى هم پیدا نمى شد.(8) که البته این تفکر درادامه همان تفکر فلسفى شکل مى گیرد که به دنبال تسلط انسان بر همه چیز مى باشد و انسان خود را دائرمدار هستى و وجود تلقى مى کند.
درتداوم این تفکر است که مدرنیته و عصر روشنگرى از قرن هجدهم آغاز مى شود. او مدرنیته را یک فکر مى داند و معتقد است که "قرن هجدهم جوهر مدرنیته را آشکار مى کند. قرن هجدهم آشکارا هر چه را که به گذشته تعلق دارد، دور مى ریزد و مى خواهد از سنت جدا شود".(9) اگر بپذیریم که درون مایه هاى اصلى سرمشق روشنگرى عبارت است از ذهن اندیشمند مستقل، خرد و علم، در واقع داورى در وارسى نقادانه مدرنیته همین درون مایه ها را مورد توجه قرار مى دهد.
در واقع، داورى مى کوشد تا در سپهر مبانى فلسفى فوق، ریشه هاى فلسفه سیاسى غرب را مطالعه و نقادى کند، که نتیجه این اهتمام، بیان و شرح حقیقت و جوهر سیاست مدرن غرب است. محور اصلى این کوشش، بازنمایى رابطه قدرت و تفکر فلسفى در تمدن غرب است. این مطالعه، از تمدن و تأسیسات سیاسى، اجتماعى و فرهنگ غرب مدرن آغاز مى شود و تا سقراط به عنوان پیشگام تفکر فلسفى غرب پیش مى رود و نهایتاً پس از درک پیوستگى فلسفى غرب از یونان تا پایان دوران مدرن، به این نتیجه مى رسد که چگونه میان سیاست غرب و میراث فلسفى آن، نسبتى اساسى و رشته اى محکم برقرار است و تنها در صورت زوال تفکر فلسفى غرب است که تزلزل در ارکان سیاست و فرآورده هاى امروز غرب راه پیدا مى کند و البته سال هاست که این اتفاق افتاده و آثار آن به تدریج در حال ظهور است. به هرحال، از نظر داروى، غرب یک تاریخ است. غرب عالمى است که در وقت تاریخى با نحوى تفکر و با گشایش افقى که در آن بشر کم کم به مقام دائر مدارى موجودات رسیده، به وجود آمده است.(10) غرب، داراى ماهیتى متفاوت از شرق است. از دید وى، غرب داراى ماهیت و یک کلیت است، نه کلى قابل تفکیک به اجزاء مختلف و کسانى که سعى مى کنند غرب را قابل تفکیک بدانند، سعى مى کنند تا زشتى هاى غرب(11) را بى ارتباط با آن قلمداد نمایند.(12)
این نظام سیاسى که در غرب ظهور کرده، به لحاظ فلسفى متکى در اندیشه هاى دکارت است و اگر تلقى دکارتى از بشر به عنوان فاعل خود مختار شناسایى نشده و در عمل پدید نیامده بود واین تلقى در تاریخ فلسفه جدید بسط پیدا نمى کرد، دموکراسى ودیگر نظام هاى سیاسى که در دویست سال اخیر به وجود آمده اند قوام نمى یافت و دوام نمى آورد(13) و اندیشمندانى، هم چون کانت، اسپینوزا و ماکیاول که براساس آن مبناى فلسفى نظام هاى سیاسى غربى را طراحى کرده اند، به زعم داورى آراء سیاسى یک فیلسوف با دیگر آراء او تناسب دارد،(14) و اگر در فلسفه کانت خوب دقت کنیم، در مى یابیم که فلسفه او با نظام سیاسى دموکراسى ولیبرال سنخیت دارد. کانت بناى سوبژکتیویته را استحکام بخشید و طرحى نو در انداخت که با او و در آن بشر به همه چیز صورت مى داد و در باب چیزى که بیرون از فهم و قدرت بشر است، حکمى نمى توان کرد وهر چیزاز این قبیل گفته اند اشتباه است.(15)
جوهره اندیشه داورى در این است که، آن چه که به نام تمدن غربى مى شناسیم ساخته فیلسوفان است واز این جهت نه تنها باید فلسفه را جدى گرفت، بلکه بایستى براى شناخت این تمدن از ظواهر عبور کرد وبه با طن این تمدن، که همان فلسفه است راه پیدا کرد و بدون فهم این فلسفه هرگز نمى توان غرب را شناخت وآن را درک کرد پس بنیاد تمدن غرب فلسفه است و فلسفه و شعر جدید است که عالم جدید در آن طراحى شده و مسائل عالم کنونى را تنها با آشنایى با تفکر و فلسفه مى توان شناخت؛ چرا که تفکر گویاى عصر است.(16) فلسفه است که بنیاد علم وسیاست را محکم مى کند.(17) با وجود این که داورى چنین مبنایى را براى تبیین فرایند شکل گیرى مبانى فکرى، فلسفى و سیاسى تمدن غرب، ارائه مى کند، رویکرد وى به فلسفه و جایگاه آن همواره در حال نوسان است. داورى، گاه چنان خود را وقف دفاع از فلسفه مى کند که انگار هیچ راهى به حقیقت جز از طریق فلسفه وجود ندارد، در این راستا آثارمتعددى را نوشته است، اما به طور عمده وى آغاز فلسفه را غروب حقیقت وتغییر نسبت آدمى با عالم غیب مى داند.داورى در اصل، آغاز فلسفه را نه به سوى حقیقت ،بلکه غروب حقیقت مى داند. در کتاب عصر اوتوپى(1356) که با عنوان اوتوپى وعصر تجدد (1379) تجدید چاپ شده است ،از عصر بى خردى و تاریخ دو هزار و پانصد سال آن صحبت مى کند و مى گوید: تاریخ فلسفه، تاریخ بى خردى است؛ زیرا تاریخ غفلت است. غفلت از حق و حقیقت.(18) البته توضیح مى دهد که مراد از خرد در تعبیر عصر بى خردى، نه عقل منطق و فلسفه که لوگوس یا کوکب هدایت و عقل است. اوتوپى، مدینه اى است صرف بشرى که در آن خدا غایب است و اهل آن، کارى به دیانت ندارند و دین و احکام الهى یا اصلاً جود ندارد و یا اگر هست منشاء اثر نیست. احکام و قواعد مطاع در اوتوپى، قوانین و احکامى است که بشر وضع کرده است.(19) داورى در تایید این دیدگاه خود که مدینه اوتوپى شهر بى خدایى است، نویسد:
آیا معتقد نیستیم که بشر به مرتبه اى رسیده است که دیگر به احکام آسمانى نیاز ندارد و خود قادر است به مدد عقلى که دارد قوانینى وضع کند که ضامن نظام وسلامت مدینه باشد؟ آیا تذکر به مرگ را به نام مرگ اندیش مذموم که مانع سعى وجهد است، محکوم نمى کنیم و سخن گفتن در سر وراز را به سخره نمى گیریم ؟آیا معتقد نیستیم که علم جدید تمام مسائل را حل مى کند و روزى مى رسد که بشر هیچ مشکلى ندارد؟ با این همه، مدینه اوتوپى در زمین ،خیالى است و با نفسانیات بشر جدید مناسبت دارد؛ زیرا به تعبیر فروید اوتوپى گریز از واقعیت تاریخ است.(20) داورى تاریخ غرب را تاریخ اوتوپیا مى داند.
به هرحال، داورى نقطه آغازین انحراف از حقیقت ودل سپردن به دعوت شیطان را در یونان باستان مى جوید و توضیح مى دهد که: "غرب نحوى تفکر است که در مغرب جغرافیایى و در غرب عالم قدیم پدید آمد و از آن جا در تمام عالم سایه گسترده است. غرب قسمتى از زمین و دریا نیست. غرب یک واقعه است و آن واقعه این است که بشر در تفکر و در سیر به سوى حق، حجاب حق و حقیقت شده و این حجاب یعنى وجود خود را عین حق و حقیقت انگاشته است.(21) با این حال در همان جا با رویکردى متفاوت تر مى نویسد که: فلسفه در احوالى که فیلسوف خود را خاضع در مقابل حق یافته است، بشر را به خود و شناختن خود بازخوانده،(22) ولى در فلسفه جدید این خودشناسى به مطلق کردن علم و قدرت و حیات و اراده که تماما به بشر تعلق دارد، مودى شده است. به زعم داورى، به ویژه با پیدایش تفکر مدرن، آدمى بیش از هر زمان دیگر دچار این توهم است که در هر وقت و هر جا که باشد به هر کارى توانا است و میزان هر چیزى است. متقدمان، هرگز چنین تصورى نداشته اند؛ زیرا خود غایت نبوده اند و غایات را تعیین نمى کرده اند.(23) به این معنى، تاریخ فلسفه، تاریخ نیست، بلکه تاریخ به کرسى نشاندن قدرت بشرى است.
داورى بر این مبنا، کلیت غرب را به چالش مى کشد و تفاوتى در ایدئولوژى هاى غربى نمى بیند، چون همه آنها زاده تفکر فلسفى هستند. به زعم داورى، سیاست وایدئولوژى تابع نظرى است که در باب وجود و مطلق وجود و در باب عالم و آدم داریم. اختلاف در سیاست وفروع مبنایى دارد. سیاست فرع است ودر سایه اصول تحقق مى یابد.(24)
به زعم ایشان، فلسفه هاى جدید همه از یک منشاء برخاسته اند و شاخه هاى درخت واحدند. وانگهى، ایدئوژى هاى جدید؛ اعم از سوسیالیسم و سوسیال دموکراسى و ناسیونالیسم و هر ایدئولوژى دیگر، ریشه در فلسفه اى دارند.(25) وى پیدایش این ایدئولوژى ها را با پیدایش فلسفه جدید مرتبط مى داند.(26) داورى زمانى که در حمله به تمدن غربى تندتر مى شود، فاشیسم و نازیسم کمونیسم ومارکسیسم را هم بخشى از مدرنیته تلقى کرده ومى نویسد: رژیم هیتلرى به صورت تام وتمام بایستى نابود مى شد؛ زیرا آلودگى نظام کاپیتالیستى را که خود مظهر آن است در پرده نگاه نداشت، ناسیونال سوسیالیسم آلمان، چهره حقیقى وبى نقاب نظام سیاسى مناسب با دوره پایان تمدن غربى بود، که در روش خود کمتر به روى و ریا توسل جست و بر زشتى هاى مرتکبش را به نمایش گذاشت. ظهور نازیسم در آلمان و به طور کلى فاشیسم در اروپا از جمله عوارض تجدد به شمار مى رود. کسانى که فکر مى کنند، این عوارض خارج از عالم غربى بوده، اشتباه مى اندیشند. فاشیسم و نازیسم در اروپاى غربى مى توانستند پدید آیند. در شرق مى تواند استبداد به وجود آید، اما آن استبدادى که در شرق است با روش هاى هیتلرى قابل قیاس نیست. داورى براین اساس زمانى که به غرب حمله مى برد، هیچ تمایزى میان این ایدئولوژى ها هم قائل نیست و همه را با عیار واحد مى سنجد و گاهى این حملات سخت و بسیار تند مى شود: تمدن غربى، تمدن دروغ وروى وریا است واین حربه مکمل قدرت سیاسى و نظامى واقتصادى آن است، که البته اختصاص به این سیاست یاآن ایدئولوژى ندارد؛ زیرا ایدئولوژى ها و سیاست ها تابع ارزش هاى تمدن است نه این که ایدئولوژى ها اثر جدى وکلى در وضع تمدن داشته باشد.(27) از این نظر، تفاوتى بین هیچ یک ازاین ایدئولوژى ها وجود ندارد.28

پی نوشت ها :

1. به زعم داورى تاریخ ها با تفکر شروع مى شوند و بنیاد تاریخ تفکر است. داورى، فلسفه تطبیقى، ص 3.
2. همان، ش.
3. داورى، فرهنگ، خرد و آزادى، پیشین، ص 91.
4. داورى، فلسفه چیست؟، پیشین، ص 16.
5. داورى اردکانى، رضا، درباره علم، تهران: هرمس، 1379.
6. همان: 104.
7. دکارت مى گفت: "هیچ جیز را نمى پذیرم، مگر آن که حجت آن بر من بدیهى شود". دکارت این مطلب را به قصد تأسیس علم وعالم جدید عنوان کرد. فلسفه در بحران، ص 314.
8. همان، ص 16.
9. داورى، پست مدرن دوران فترت، مشرق، شماره یکم، سال اول، 1373، ص 15.
10. داورى، عقل و زمانه، 1387، انتشارات سخن، ص 146.
11. داورى دریکى ازآخرین کتاب هاى خود نظر متفاوت ترى ارائه مى کند: اتفاقا جلوه هاى زشتى که من به آنها اشاره مى کنم، بیشتر درعالم به اصطلاح توسعه نیافته و غرب زده ظاهر شده است و مى شود، ونمونه اى از این زشتى ها را این گونه ذکر مى کند: مگر ممکن است که کسى فلسفه خوانده باشد و بگوید سیاست خوب تدبیر امور عمومى نیست، بلکه شکستن مجسمه هاى بوداست. این اسلام نیست که در افغانستان مجسمه هاى بودا را مى شکند، بلکه درماندگى در راه توسعه است که به این بیهوده کارى هاى خشن مجال مى دهد (راه دشوار تجدد ص 101)، اما داورى از چرایى درمانگى در راه توسعه چیزى نمى گوید.
12. فلسفه دربحران، پیشین، ص 74.
13. همان ص 28.
14. نامه فرهنگ، ش 47. همان، ص 28.
15. همان، ص 83.
16. داورى، عقل و زمانه، پیشین، ص 53 - 52. از نظر داورى فلسفه راهگشاى تاریخ غربى بود. در داورى، فلسفه معاصر، ص 59.
17. همان، ص 58.
18. این موضوع از دیدگاه داورى درباره شان فلسفه در تاریخ اسلام هم تأمل برانگیز است که فلسفه را حاشیه نشین تاریخ تمدن اسلامى مى دانند. آیا تفاوت ماهوى در فلسفه اسلامى و غربى وجود دارد که درغرب این همه تاثیر گذار بوده است و در این جا در حاشیه بوده است. از این روست که داورى کتاب دفاع از فلسفه را نوشته است. ر.ک: داورى، دفاع از فلسفه، پیشین، در عین حال داورى معتقد است که دست ما در فلسفه غرب به شدت خالى است. عقل و زمانه، پیشین، ص 58. وى در عین حال معتقد است که ما دردوره جدید تفکر نداشته ایم وبه صرف خواندن تاریخ فلسفه نمى توان با تفکر معاصر اروپا هم زبان شد. عقل و زمانه، پیشین، ص 61.
19. همان، ص 94.
20. همان، ص 96.
21. داورى، فلسفه چیست؟ پیشین، شانزده و هفده.
22. این داورى، داورى دیدگاه اصلى خود راکه آغاز فلسفه را غروب حقیقت مى داند، نقض مى کند وبه این قائل است که فلسفه هم مى تواند خاضع حق باشد.
23. رضا داورى، فرهنگ و مصرف، نامه فرهنگ، شماره 57، ص 7.
24. داورى اردکانى، رضا، ناسیونالیسم و انقلاب، دفتر پژوهش ها و برنامه ریزى فرهنگى، 1365، ص 8.
25. داورى، ناسیونالیسم و انقلاب، پیشین، ص 16.
26. همان 17.
27. همان.
28. این تاکید داورى نمى تواند پذیرفتنى باشد. اگر تقسیم بندى رایجى از اندیشه هاى سیاسى را مبنا قرار دهیم، فاشیسم در مقابل لیبرالیسم و دموکراسى شکل گرفته و آن را به چالش کشیده است و اگر هم از عوارض تجدد باشد، ناشى از ذات تجدد نیست. ر.ک: با آندره هى وود، درآمدى بر ایدئولوژى هاى سیاسى در قرن بیستم، ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى، دفتر مطالعات سیاسى بین المللى، 1379. درعین حال این سبک استدلال به این مى ماند که جنایت هاى خلفاى دوره هاى اسلامى را از عوارض اسلام بدانیم درحالى که آن ها ناشى ازخروج از اسلام بودند.

منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 212