نویسنده: ارکان مائده

 
 
 

 
غبار قرون مى نشیند
برصداها و حنجره ها
بر نام ها و نشان ها...
امّا
چشمانِ رخشان تو
خورشید خداست،
که هم چنان مى مانَد سبز...
که هم چنان مى خوانَد سرخ...
و هم چنان مى رویاند؛
چشم و
شگفتى و
خورشید...


دو
چنین که آینه به چشمانم مى خواند؛
فردا فرو مى روند یاران
در باران،
بارانِ تشنگى
بارانِ اشک
بارانِ خون...

چنین که آینه مى خواند؛
توفانى سرخ درمى گیرد،
بر پیکر یکایک ما
باغى از نیزه و ناوک مى نشاند...
گاهى ترانة نازنینى
با تیر دوخته مى شود به گلو !
گاهى دستى به آسمان مى رود، خورشید بچیند !
گاهى سرى در جنگلِ پاهاى اسبان
پیِ تنِ تنهاست !

چنین که آینه مى خوانَد؛
فردا در باران
بهار تماشاست !
چشمان من به آینه مى گویند؛
"مى مانیم،
در آن باران ناگهان
هُوهو مى خوانیم."


سه
چه بر نیزه
چه در تشت خونین...
این سر بریدة نورانى
قرآن خداست... خدا !
که مى خواند و
خوانده مى شود
تا رستاخیز !

خواناى خنیاى خدا کن
دلت را !
قیامتى ست؛
سِرّ سَرِ بریده را
دریاب !


چهار
من در سراسر تاریخ
نوباوه اى ندیده ام
که چنین زیبا
سلطان عاشقان جهان باشد !

لبخند مختصر
و الود’اع
گل سرخ !

پنج
ضیافت
به فرداست،
برخیز !
گیسوان سپیدت را
با خون خضاب کن !
حورى وَشان به تماشایند؛
حبیبِ من !
آى... !


شش
روى دلم مى نویسم:
تنها لبخند توست
و من بسى بیش تر از آنچه هست مى نمایم،
نیست ام،
نیست....

آن گاه در دقایقِ گل سرخ
محو مى شوم
محوِ محو....
مى روم
از یاد خویشتن حتّى
تو
چونان همیشة همیشه ها
مرا فرا مى گیرى
که مى خوانم و مى مانم؛
به یاد تو...

هفت
نگار من
که به خون خفته
آن قدر زیباست،
که دست و دلِ دشنه
در بریدنِ رگانِ تشنه اش مى لرزد؛
دیدار حالت چشمانش
با آن تبسم پُر رمز
به هر دو جهان مى ارزد،

نگار من !
همان دَم که به خون مى غلتد،
برمى خیزد،
مرگ را به مسخره مى گیرد
و تا قیامِ قیامت
هر عاشقى
به جذبة او زیباست !

هشت
حروف
سرسپردة معناست،
تو
تنها
دلداده معنا باش !
نامَش را
به هر حرف و هجا که مى آید
بنویس !

هراسى ندارم،
دستانِ حروف غریبه
به زیباییِ نامِ نگار من
هرگز نمى رسد !


نه
علَم هاى رقاص
کُتَل هاى رقاص
خنیاگران نسناس
طبّالانِ غول
قمه هاى خون چکان
قلندران قلّابى
"هاى... هوى !
آقا !
ما عاشقان سینه چاک شماییم،
با این شتاب
کجا!"

مى گریزد مولا
با منظومة گل هاى برگزیده،
ابوالفضل
دستانِ بریده اش را برمى دارد،
مى روند...

مى روند
به تکیة بى نوایان شهر
که فرش هایى دارد نخ نما
گلدان هایى شکستهْ دل
شربتى حلال
و سینه زنانى زلال
بى آداب و ترتیب

محزون و متبرّک
مى ایستند بر درگاه
با چشمانى معطّر
گلاب ناب مى پاشند
بر روحِ سوگواران....
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 316