نویسنده : سمیه طبری



 

دو سال اضطراب در سقز

«اشرف نوراللهی» هستم، متولد 1343 و اهل بیجار. در شهر خودم فعالیت‌های زیادی داشته‌ام. مسئول بسیج خواهران بیجار بودم. 22 سالم بود که ازدواج کردم. ازدواج ما با جنگ هم‌زمان شد. پس از ازدواج هم فعالیت‌هایم را ادامه دادم. باید به سقز می‌رفتیم. البته خانواده‌ام راضی به رفتنم نبودند، ولی چون من خودم این راه پرخطر را انتخاب کرده بودم، همراه همسرم شدم.
ناخواسته در مسیری قدم گذاشتم که مرد میدان عمل می‌خواست و امتحانی الهی بود. در سقز فضا خیلی خراب و وضعیت همیشه قرمز بود. ما یک روز خوش در آن‌جا ندیدیم. همیشه تنمان می‌لرزید؛ یعنی هیچ‌وقت آسایش نداشتیم؛ چون در آن‌جا دو جنگ بود: جنگ داخلی و جنگ خارجی. از آن‌طرف با عراق می‌جنگیدیم و از داخل هم با کردهای خودمختار، که این جنگ بدتر از جنگ خارجی بود. آن‌ها شهر را ناامن کرده بودند. مدام بمب‌باران بود. بعدها هم احزاب کومله و دموکرات آمدند که از کردهای خود عراق بودند و فاجعه‌های زیادی به‌وجود آوردند.
در طول این دو سال یک‌بار نتوانستیم با همسرم بیرون برویم. یک خانه به ما دادند که برای دو خانواده بود. من و خانم آقای سردار «حسینی»، فرمانده فعلی سپاه کرج، با هم بودیم و خانم آقای «رادان»، فرمانده نیروی انتظامی، هم با ما بودند؛ ولی خانه‌شان جدا بود. صبح که مردها می‌رفتند، ما می‌آمدیم کنار هم. همه هم مسلح بودیم؛ چون گفته بودند، اگر یک‌موقع مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنید. بااین‌وجود باز ترس و دلهرة زیادی داشتیم.

همیشه آماده‌باش بودیم

همیشه به دوستانم می‌گویم، کسی که وارد استان کردستان و شهر سنندج می‌شود، نباید بدون وضو باشد؛ چون قدم‌به‌قدم این خاک، شهیدی بر زمین افتاده است. امنیت امروز ما مدیون خون این شهداست. نسل امروز می‌گوید، آزادی نداریم؛ چون قدر این آزادی و امنیت را نمی‌داند. باید در شرایط آن روز ما می‌بودند تا قدر این امنیت را بدانند. فکرش را بکنید. من نوعروس در آن شرایط و فضایی که خیلی از دردهایش قابل گفتن نیست، زندگی می‌کردم؛ دردهایی که تا خودت نباشی، درک نمی‌کنی. الآن که فکرش را می‌کنم، با خودم می‌گویم، چه‌طور من آن‌ها را تحمل می‌کردم، و به حال آن روزهایم قبطه می‌خورم که چه ایمانی داشتم که کم نمی‌آوردم. تا می‌گفتند شهید آورده‌اند، می‌دویدیم ببینیم شوهرمان هم هست یا نه. جرأت این‌که تنها از خانه بیرون برویم را نداشتیم؛ چون ما چادری بودیم و فوراً شناسایی می‌شدیم که یا کرد شیعه هستیم یا سپاهی. ما هیچ‌وقت توی خانه با لباس راحتی نبودیم؛ چون همیشه به ما می‌گفتند، باید آماده باشید. بنابراین با مانتو و مقنعه بودیم و چادر در کنارمان بود؛ حتی شب‌ها. همیشه هم یک ساک آماده کنار دستمان بود که اگر اتفاقی افتاد، فقط همان ساک را که وسایل ضروری‌مان بود، برداریم و برویم.

سجده‌ای که نجاتم داد

دیگر بمب‌باران برایمان یک امر عادی شده بود. همیشه ساعت دوازده صدای آژیر قرمز بلند می‌شد. بیش‌تر سر ظهر می‌آمدند و بمب‌باران می‌کردند. یادم هست که پسرم را هفت‌ماهه حامله بودم. قرار بود نماز ظهرمان را بخوانیم و به خانه یکی از دوستان برویم. در حال نماز بودیم که بمب‌باران شروع شد. من به سجده رفته بودم که صدای انفجاری بلند شد و تمام شیشه‌ها شکستند. صدای ترکش‌هایی را که از بالای سرم رد می‌شدند، به وضوح می‌شنیدم. یعنی اگر در سجده نبودم، چندتا از ترکش‌ها به بدنم می‌رفت؛ ولی خواست خدا بود که من در سجده باشم و آسیبی نبینم. یکی از همسایه‌ها که فکر کرده بود بلایی سر ما آمده است، دوان‌دوان آمد و وقتی ما را سالم دید، خوشحال شد و ما را به پناهگاه برد که تا شب همان‌جا ماندیم. پس از آن اتفاق، پنجره خانه‌مان دیگر شیشه نداشت؛ آمدند و پلاستیک زدند.

فلسطین در ایران!

خود کردهای سقز می‌دانستند که چه موقع و کجا را بمب‌باران می‌کنند. می‌گفتند سقز مثل فلسطین شده است؛ یعنی دو قسمت شده بود. یک‌طرف خود کردها بودند، یک‌طرف هم شیعه‌ها، که شامل پاسدارها، بسیجی‌ها و نیروهای آموزش‌و‌پرورش می‌شدند. بیمارستان و کارخانه برق هم این‌طرف بود. عراق فقط این مناطق را می‌زد و در طرفی دیگر، هیچ خبری نبود. گاهی وقت‌ها ما از حرکت‌ها و اعمال آن‌ها می‌فهمیدیم که امروز بمب‌باران است؛ چون صبحش می‌دیدیم که بعضی‌ها شال‌و‌کلاه کرده‌اند و دارند می‌روند. به بچه‌ها می‌گفتیم، انگار دوباره می‌خواهند بدجور شهر را بکوبند.

پیش‌مرگان کمکمان می‌کردند

از بیجار تا سقز دو، سه ساعت بیش‌تر راه نبود، ولی چون مردها صبح تا شب بیرون بودند، اصلاً فرصت نمی‌کردند که ما را به بیجار ببرند. خانم آقای «دهقان»، خانم آقای رادان، خانم آقای «حاج‌بهرام» و چند نفر دیگر اطراف ما بودند. پنج، شش خانواده بیش‌تر نبودیم. صبح‌ها یک سرباز می‌آمد و ما را به خانة کردهای پیش‌مرگ می‌برد؛ چون با منطقة کردنشین کاری نداشتند. مدتی بعد هم بعضی از همین پیش‌مرگان، ما را به جایی مثل صحرا که دور از شهر بود می‌بردند، خودشان دور از ما می‌ایستادند و شب که امن می‌شد، دوباره ما را به شهر برمی‌گرداندند. این شرایط برای زنانی که بچه داشتند، خیلی سخت بود.

جوی خون جاری شد

یک‌روز بمب‌باران شدیدی کردند و ما از ترس به بیرون دویدیم؛ درحالی‌که نباید بیرون می‌آمدیم. هواپیماها خیلی‌خیلی پایین آمده بودند. من تعجب کردم که چرا این‌قدر پایین آمد‌ه‌اند. ناگهان دیدم که همة مردم را از کوچک و بزرگ، به رگبار بستند. یعنی هرکس را که در خیابان بود، می‌زدند و بعدش بمب‌باران شروع شد. به هرجا نگاه می‌کردی، دست و پای قطع‌شده می‌دیدی. من آن‌روز در خیابان جوی خون دیدم. ازبس زن و مرد را کشته بودند، واقعاً کف خیابان به‌غیر از خون، رنگ دیگری نبود. بعدش آمدند و ما را به پناهگاه فرمان‌داری بردند. تعداد زیادی از مردم آمده بودند و تا غروب را آن‌جا بودیم.
بعدها در هر خانه‌ای یک پناهگاه درست کردند. برای ساختن پناهگاه‌، زمین را گود می‌کردند، آن‌قدر که ده تا پله می‌خورد و می‌رفت پایین. سقف و دیوارها را همه با بتن کار می‌کردند. به همسرم می‌گویم، خیلی دوست دارم برویم سقز و آن خانه‌ها را دوباره ببینیم؛ پناهگاهی را که همیشه سرد و نمناک بود.
البته خیلی‌ها هم خانواده‌هاشان را نیاورده بودند. فقط ما پنج، شش نفر بودیم که دل شیر داشتیم و همراه همسرانمان آمده بودیم.

حمام شیشه

حمامی در نزدیکی ما بود به اسم حمام شیشه که وقتی آن را بمب‌باران کردند؛ چون سقف حمام تماماً از شیشه بود، خراب و ریزریز شد. تمام شیشه‌ها به بدن زن‌ها فرو رفته بود و جوی خونی در حمام راه افتاده بود. بقیه خانم‌ها هم با لباس‌هایی که به خود پیچیده بودند به بیرون فرار کرده بودند. الآن هم که یاد این اتفاق می‌افتم، تمام بدنم می‌لرزد.

تبلیغات گسترده علیه سپاهی‌ها

همسرانمان همیشه می‌گفتند، ما وقتی در خانه نیستیم، دلمان مدام این‌جاست. همیشه ترس داریم که نکند بیایند و زن‌ها را با خودشان به اسیری ببرند. چون شده بود که کمین کنند و زن‌ها را به اسیری ببرند یا بکشند. بعضی شب‌ها مردها خانه نبودند و به عملیات می‌رفتند. مثلاً می‌رفتند و روستاها را پاک‌سازی می‌کردند؛ چون خیلی وقت‌ها دشمنان روستاها را تسخیر می‌کردند و باعث ایجاد ناامنی می‌شدند. آن‌ها با تهدید مردم ازشان می‌خواستند که خانه‌هایشان را در اختیار آن‌ها قرار دهند و بهشان کمک کنند. مردم را علیه سپاه و بسیج می‌شوراندند و می‌گفتند، سپاهی‌ها آدم‌کش هستند. تبلیغات زیادی می‌کردند؛ مخصوصاً مجاهدین خلق. بیش‌تر هم در بین کردها تبلیغ می‌کردند؛ چون کردها آدم‌های ساده و زودباوری بودند. من که این حرف‌ها را می‌زنم، خودم هم کرد هستم. کردها خیلی زود حرف را قبول می‌کردند و دنبال مدرک و دلیل هم نبودند. اگر باهاشان کنار می‌آمدی، آدم‌های خوب و صادقی بودند و اگر لازم می‌شد، جانشان را برای شما کف دست می‌گرفتند؛ مثل پیش‌مرگ‌های کرد که بعضی‌هایشان حتی در بین خانواده و اقوامشان هم امنیت نداشتند و اگر لو می‌رفتند، تمام خانواده‌شان کشته می‌شدند، به‌خاطر همین که پنهانی با سپاه هم‌کاری می‌کردند و از جبهة مقابل خبر می‌آوردند. گاهی هم جاسوس آن‌طرفی‌ها از آب درمی‌آمدند و لو می‌رفتند.

هر روز تشییع جنازه بود!

کومله‌ها و دمکرات‌ها خیلی بی‌رحم و وحشی بودند و بیش‌تر شهدا را هم این‌ها به شهادت رساندند. بعدها به کشورهای دیگر گریختند و هنوز هم فعالیت می‌کنند. یادم هست که پسرخاله‌ام تازه به کمیته امداد رفته بود و به روستاها سرکشی می‌کرد. شش نفر بودند که در راه سقز، در جاده‌ای بهشان کمین زدند و هر شش نفر را کشتند. همه‌شان هم زن و بچه داشتند. روزی نبود که در بیجار شهید نیاورند، هر روز تشییع جنازه بود.

شبی که به خانه‌مان حمله شد

گاهی اوقات عمداً در شهر شایعه می‌کردند که فلان روز می‌خواهند حمله کنند، ولی ما حمله‌ای نمی‌دیدم. یعنی بیش‌تر می‌خواستند بترسانند و حالت رکود در شهر ایجاد کنند؛ چون وقتی خبر بمب‌باران شایعه می‌شد، همه جا تعطیل می‌شد. وقتی شب‌ها تنها بودیم، جرأت خواب نداشتیم. گاهی وقت‌ها هفته‌ها خبری از سردار رادان و سردار حسینی نمی‌شد و خانواده‌هایشان هم نمی‌توانستند از کسی خبر بگیرند. وقتی هم که می‌آمدند، اگر لباس‌هایشان را می‌شستی، فقط آب خون بود؛ ازبس که درگیر عملیات بودند. وقتی می‌آمدند، آدم وحشت می‌کرد بهشان نگاه کند.
یک شب به خانة ما حمله کردند. شوهرم هم نبود و ما زن‌ها تنها بودیم. می‌خواستند خانه را آتش بزنند که ترسیدند و نزدند، ولی یک ماشین سپاه دم در بود که آن را بردند. ما چادر به‌‌سر و بچه ‌به‌بغل‌ بودیم و خیلی وحشت داشتیم. فقط خوب بود که مسلح بودیم که اگر یک‌موقع به خانه آمدند، بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. به ما آموزش هم داده بودند.

شهدایی که شکنجه شدند

اگر به سنندج بروید، می‌بینید که بیش‌تر شهدای آن، اهل سقز، بانه و مریوان هستند که با وضع فجیعی هم شهید شده‌اند؛ با شکنجه‌های وحشتناک. احساس می‌کنم همسرم خیلی پیرتر از سنش است؛ چون خیلی زجر و سختی کشیده و صحنه‌های خیلی دلخراشی را دیده است. شنیدم که از گوش پاسدارها یک تسبیح درست کرده بودند یا آن‌ها را پشت ماشین با طناب می‌بستند و آن‌قدر روی جاده‌ها می‌کشاندند تا بمیرند. اصلاً جاده‌های این شهرها امنیت نداشتند. هنوز هم کینه دارند و اگر بتوانند باز از ما شهید می‌‌گیرند، ولی الحمدلله صدقه‌سر جمهوری اسلامی و خون این شهدا، امنیت و آسایش بر این کشور حکم‌فرما شده است.

خبر شهادت تازه‌داماد

شهید «زهتاب» اهل اصفهان بود و یک هفته بود که عروسی کرده و خانمش را آورده بود. شبی کمین ‌کردند و ایشان را شهید کردند. به ما خبر دادند که یک‌جور به خانمش بگویید. من به خانم سردار رادان گفتم که شما بگویید، بهتر است؛ چون هم‌شهری‌ هستید. برای این‌که بهش سخت نگذرد، بگویید سردار رادان هم شهید شده است تا او بداند که تنها نیست و درد از دست دادن ‌همسر را شما هم درک می‌کنید.

خبر شیمیایی کردن منطقه

می‌خواستند سقز را هم مانند حلبچه بمب‌باران شیمیایی کنند. یک ماسک به ما داده بودند و گفته بودند، اگر می‌توانید به شهرتان برگردید؛ ولی هیچ‌کدام از خانم‌ها برنگشتند. گفتند: اگر قرار است اتفاقی بیفتد، می‌خواهیم کنار همسرانمان باشیم.
ولی خدا را شکر نتوانستند به سقز شیمیایی بزنند. در جریان بمب‌باران شیمیایی حلبچه، همسرم به آن‌جا رفته بود. فکرکنم روز دوم عید بود و ما شهرستان بودیم. پسرم تقریباً یک‌ساله بود. به ما نگفت که آن‌جا می‌رود؛ بعدها فهمیدم. می‌گفت، خیلی دردناک بود. وقتی‌که وارد شهر شدیم، دیدیم که مردم همان‌طور که به کار روزانه خودشان مشغول بوده‌اند، در همان حال مرده‌اند. زن، مرد، کودک و نوزاد، همه‌وهمه افتاده بودند؛ مغازه‌دار در مغازه افتاده بود، زن زنبیل‌ به‌دست، در گوشه‌ای نشسته و به جایی خیره شده و مرده بود.
شیمیایی مثل بمب‌باران نیست که خودت را نجات بدهی یا فرار کنی و به جای امنی پناه ببری. خیلی آهسته و بی‌صدا می‌آید و همه را نابود می‌کند و تا مدت‌ها هم اثرش در منطقه می‌ماند.

شهیدی که زنده بود

هنوز هم با آن‌هایی که در سقز، در بحبوحه خطر با هم بودیم، مرتبطیم. هر سال سپاه یک شب ماه رمضان، سپاهی‌های مقیم استان کردستان را دعوت می‌کند و دوباره خاطرات آن روزها برایمان تداعی می‌شود. هرکس خاطره‌ای تعریف می‌کند. این‌دفعه که خانم «شفیعی» را دیدیم، همه خندیدیم و یاد خاطره آن‌روز همسرش افتادیم. روزی به ما گفته بودند، آقای شفیعی شهید شده است. ایشان پنج‌تا بچه داشت. ما از شب تا صبح نخوابیدیم، گریه کردیم و برای یتیم‌شدن بچه‌هایش اشک ریختیم. خانمش را آماده کردیم و با هزار بدبختی خبر را بهش دادیم، ولی صبح خبر آوردند که شفیعی شهید نشده است. چون در درگیری‌ها زخمی شده و حالش وخیم بوده، او را به عقب برده و اشتباهی گفته بودند که فلانی شهید شده است. خلاصه این‌که جنگ با همه بدی‌ها و خطراتش برای ما پر از خاطره است. وقتی دو هم جمع می‌شویم، افسوس می‌خوریم و می‌گوییم، اگر در آن دنیا خدا نگاهی به ما بکند، شاید به‌خاطر آن روزها باشد؛ چون الآن ایمان‌ها خیلی ضعیف شده و با کوچک‌ترین مشکلی کم می‌آوریم، ولی آن‌موقع جلوی همه مشکلات می‌ایستادیم. خودم با این‌که پدرم مخالف رفتن ما بود، به سقز رفتم و تمام مشکلاتش را به جان خریدم تا همسرم را تنها نگذارم. اگر الآن هم آن روزها دوباره تکرار شود، دوباره خواهم رفت و دوست دارم دوباره به آن دوران برگردم؛ چون به آن روزها خیلی غبطه می‌خورم.

تولد فرزند در میانه بمب‌باران

سه‌تا بچه دارم. پسربزرگم 25ساله است. به او می‌گویم تو بچه جنگی و در سقز در بحبوحه بمب‌باران به‌دنیا آمده‌ای.
یادم هست که وقت اذان ظهر به‌دنیا آمد. موقع زایمان قرار بود به بیجار برویم، ولی نشد و در سقز ماندیم. دکتر روز وضع حمل را به من گفته بود، ولی از بس اضطراب داشتم، چند روز زودتر رفتم. چون بیمارستان ناامن بود و آن را بمبارن می‌کردند، نمی‌شد در بیمارستان بمانم. هی درد مرا می‌گرفت و می‌آمدم بیمارستان، ولی باز آرام می‌شدم و یا دکتر می‌گفت که هنوز وقتش نیست. یادم هست که هفت بار آمدیم منزل و دوباره رفتیم بیمارستان، تا این‌که وقتش شد و من وضع حمل کردم. بچه که به‌دنیا آمد، بمب‌باران شدیدی هم شروع شد. من فریاد زدم تا بیایند و بچه‌ام را به پناهگاه ببرند. اصلاً فکر خودم نبودم. گفتم اول بچه‌ام را ببرید. خلاصه به هر مصیبتی بود، به پناهگاه رفتیم و یکی، دو روزی آن‌جا بودیم تا بالاخره شوهرم توانست ما را با خودش به بیجار ببرد و خودش برگردد.
احساس می‌کنم خیلی جنگ روی پسرم تأثیر گذاشته است. چون دوران حاملگی‌ام مدام اضطراب داشتم، روی فرزندم هم تأثیر گذاشته و او هم مثل من خیلی حساس است، زود عصبانی می‌شود و مدام اضطراب دارد. این هم از عوارض جنگ بر روی نسل بعد از ماست.

پشتیبانی جبهه توسط بسیج خواهران

گفتیم برای این‌که خانم‌ها بی‌کار نباشند و در پشت جبهه بتوانند کمکی بکنند، یک بسیج خواهران تشکیل بدهیم. سپاه، یک خانه کوچک اجاره کرد و همان‌جا فعالیتمان را شروع کردیم. بیش‌تر خانم‌هایی که می‌آمدند، از خانواده‌های سپاهی بودند و تعدادی هم از کردهای منطقه. بچه‌ام شش‌ماهه بود. صبح بلند می‌شدم، بچه را برمی‌داشتم و با خودم می‌بردم. با این‌که هیچ امنیتی نبود و فقط یک سرباز دم در نگهبانی می‌داد، ولی ما بدون هیچ هراسی می‌خواستیم کاری برای جنگ بکنیم. یک سری کلاس‌های قرآنی گذاشتیم و یک سری کلاس‌های آموزشی ـ عقیدتی که در ابتدای آن خودمان نیم ساعت صحبت می‌کردیم تا برای زنان منطقه جا بیفتد که بسیج چیست و مسئولیت ماهایی که در استان کردستان و در منطقه خطر هستیم، چیست. کارهای متنوعی می‌کردیم؛ مثلاً سپاه کاموا تهیه می‌کرد و خانم‌ها شال و کلاه می‌بافتند. قسمتی هم مربوط به بسته‌بندی اجناسی بود که یا خود سپاه می‌آورد، یا خود مردم می‌آوردند؛ مثل آجیل و خشکبار. استقبال خانم‌ها هم خیلی خوب بود. امکانات زیادی نداشتیم، فقط می‌خواستیم یک جایی باشد که خانم‌ها بتوانند بیایند و جمع بشوند و کارهای پشتیبانی جبهه را انجام بدهند.
منبع : ماهنامه امتداد شماره 64