نویسنده: آلبرت اینشتین
ترجمه: ناصر موفقیان



 
ما از آنچه برای موجودیتمان حایز اهمیت است چیز زیادی نمی دانیم، و این امیر مسلماً نباید موجب رنجش دیگران گردد. ماهی از آبی که تمام عمر در آن شنا می کند چه می دانند؟
تلخیها و شیرینیها از بیرون به ما روی می آورند، و سختیها از درون، از لابلای تلاش‌های خودمان. در بیشتر موارد من کاری را انجام می دهم که طبع خاص خودم مرا بدان وا داشته است. رو به رو شدن با این همه احترام و محبت به مناسبت چنین کاری، مشوش کننده است. البته تیرهای نفرت و کینه هم به سوی من پرتاب شده است؛ ولی هرگز به من اصابت نکرده اند، چون به هر دلیل متعلق به دنیای دیگری بوده اند، دنیایی که من هیچ گونه ارتباطی با آن نداشته ام.
من در آن نوع تنهایی به سر می برم که به هنگام جوانی دردناک است. اما، در سالهای پختگی، شیرین و لذت بخش به نظر می رسد.

ده سال سرنوشت ساز

هنگامی که نگاهی دیگر به نوشته های تقریباً ده سال پیش (1) خود می افکندم، دو احساس متضاد به من دست داد. هر چه در آن زمان نوشته بودم هنوز هم اساساً معتبر و حقیقی می نمود. با این حال، تمام آن مطالب به طرز عجیبی دور و بیگانه به نظر می رسید. چنین چیزی چگونه ممکن است؟ آیا این دنیاست که در ظرف ده سال چنین ژرف تغییر یافته است، یا این فقط منم که ده سال پیرتر شده ام و دیدگانم همه چیز را با فروغی خفیف‌تر و دگرگونه می بیند؟ در تاریخ انسانها ده سال چیست؟ آیا نباید تمام نیروهای مؤثر بر زندگی بشر را، در قیاس با این فاصله زمانی ناچیز، ثابت فرض کنیم؟ آیا عقل نقاد من تا بدان پایه حساس و تأثیرپذیر است که تغییرات فیزیولوژیکی پیکرم در طول این ده سال توانسته است استنباط مرا از زندگی چنین عمیقانه تحت تأثیر قرار دهد؟ برایم روشن است که ملاحظاتی از این دست راز دگرگونی استنباط عاطفی انسان از مسئله کلی حیات را از پس پرده ابهام بیرون نخواهد کشید. دلایل این تحول شگفت انگیز را در شرایط خارجی پیرامون خود نیز نمی توانم جست؛ چه بخوبی می دانم که این شرایط در افکار و عواطفم همواره نقشی دست دوم داشته اند.
نه، چیزی کاملاً متفاوت با اینها در کار است. در طول این ده سال، اعتماد به ثبات و حتی اعتماد به مبانی اصیل موجودیت جامعه انسانی به میزان زیادی از بین رفته است. این احساس وجود دارد که نه فقط میراث فرهنگی آدمی در معرض تهدید قرار گرفته است، بلکه تمام چیزهایی را، که مایلیم به هر قیمت از آنها دفاع کنیم، به حراج گذاشته اند.
انسان آگاه، البته، در تمام اعصار می دانسته است که زندگی نوعی ماجراست، می دانسته است که زندگی را همواره باید از کام مرگ بیرون کشید. این خطرها تا اندازه های برونی بوده اند: انسان ممکن است از پلکان به زیر افتد و دست و بالش بشکند، وسیله معاش خود را نابحق و ناروا از دست بدهد، در عین بیگناهی محکوم شناخته شود، یا به سبب افترا زندگیش تباه گردد. زندگی در جامعه بشری به معنای رویارویی با انواع خطرها بوده است؛ اما این خطرها در ذات خود بی قاعده و اتفاقی بوده اند، و بر حسب تصادف پیش می آمدند. جامعه بشری در کلیت خود ثابت و پایدار به نظر می رسید. این جامعه، اگر با معیارهای آرمانی ذوق و اخلاق سنجیده می شد، البته ناقص و معیوب می بود. ولی، روی هم رفته، در همین جامعه معیوب، آدمی خود را در خانه خویش احساس می کرد و گذشته از بسیاری حوادث و سوانح گوناگون، از ایمنی نسبی برخوردار می شد، انسان، خصیصه های ذاتی جامعه را همچون امری طبیعی و مسلم، همچون هوایی که تنفس می کرد، می پذیرفت. حتی ضوابط تقوا و تمایلات و حقایق عملی نیز همچون میراثی تجاوز ناپذیر، و متعلق به تمام بشریت متمدن، مسلم و تضمین شده به نظر می رسید.
تردیدی نیست که جنگ جهانی اول این احساس امنیت را آشکارا متزلزل ساخت. حرمت و تقدس زندگی از بین رفت و افراد دیگر قادر نبودند به میل خود رفتار کنند و به هر کجا که دوست دارند بروند. دروغ به مقام والای حربه سیاسی ارتقا یافت. با این وصف، جنگ هنوز نوعی رویداد برونی محسوب می شد، نه حاصل اقدام ارادی و آگاهانه آدمی. آن را نوعی بریدگی در زندگی عادی انسانها می دانستند که از بیرون تحمیل می شود و همه جا آن را شوم و شیطانی می پنداشتند. احساس امنیت لااقل در مورد اهداف و ارزشهای انسانی تا حد زیادی دست نخورده باقی مانده بود.
شاخص بارز تحولات بعدی، بعضی رویدادهای سیاسی بود که مسلماً به اندازه پس زمینه اجتماعی ـ روانی ناپیدا و کمتر مشخص آن زمان بر آینده دور دست تأثیر نگذاشت. نخست، گامی کوتاه و نویدبخش به پیش بود که با ایجاد «جامعه ملل»، بر اساس ابتکار پرعظمت ویلسن (2)، و استقرار نوعی نظام امنیت جمعی میان ملتها مشخص می شد. سپس، مسئله شکل گرفتن دولتهای فاشیستی پیش آمد که با رشته ای از پیمان شکنیها و عملیات خشونت آمیز آشکار و بی پرده بر ضد بشریت و بر ضد ملتهای ضعیفتر همراه بود. نظام امنیت جمعی همچون کلبه ای پوشالی فرو ریخت ـ فروریختنی که عواقب آن را حتی امروز هم بدرستی نمی توان سنجید. آنچه مانع هر نوع ضد حمله شدید و نیرومند شد، ابراز ضعف شخصیت و فقدان مسئولیت از سوی رهبران کشورهای مبتلا و نیز خودخواهی کوته بینانه در دمکراسیها بود ـ دمکراسیهایی که هنوز هم به ظاهر دست نخورده باقی مانده اند.
وخامت اوضاع به درجه ای رسید که حتی بدبین ترین بدبینان نیز اجازه پیشگویی آن را به خود نمی داد. در اروپای واقع در مشرق رود راین (3)، ابراز آزادانه افکار و اندیشه ها دیگر امکان پذیر نیست، گانگسترهای به قدرت رسیده مردم را مرعوب می کنند، و جوانان به طور منظم با جعل و دروغ مسموم می شوند. کامیابی کاذب ماجراجویان سیاسی، بقیه دنیا را خیره کرده است. همه جا آشکارا به چشم می خورد که این نسل فاقد آن توان و نیرویی است که نسلهای پیشین را قادر ساخت با مبارزات دردناک و فداکاری های بزرگ، آزادیهای فردی و سیاسی را برای بشریت به چنگ آورند.
آگاهی بر این وضع و حال بر هر ساعت از هستی کنونیم سایه می افکند، حال آنکه در ده سال پیش افکارم هنوز اسیر چنین مسائلی نبود. و این همان چیزی است که من، به هنگام مرور نوشته های گذشته ام، بشدت احساس می کنم.
در عین حال می دانم که آدمی به زحمت تغییر می پذیرد، حتی اگر مفاهیم مسلط روز موجب گردند که وی در زمانهای متفاوت جلوه هایی گوناگون داشته باشد، و حتی اگر روندهایی نظیر روند اوضاع کنونی اندوهی غیرقابل تصور برایش به ارمغان آورند. از تمام اینها چیزی جز چند برگ تأسف بار در کتابهای تاریخ بر جای نخواهد ماند، برگهایی که در برابر جوانان نسلهای آینده تصویرگر دیوانگیهای نیاکانشان خواهد بود.

انحطاط اخلاقی

تمامی ادیان، هنرها و علوم، شاخسارهایی از یک درخت واحدند. تمام این شور و شوقها برای شرافت بخشیدن به زندگی آدمی است و برکشیدن آن از قلمرو موجودیت جسمانی صرف، و هدایت فرد به سوی آزادی. این تصادفی نیست که کهن ترین دانشگاه‌های ما همه از مدارس علوم دینی بر آمده‌اند.
دانشگاه و کلیسا ـ تا آنجا که به وظایف حقیقی خود می‌پردازند ـ هر دو در خدمت شرف انسانی گام بر می‌دارند، و این وظیفه بزرگ را با گسترش تفاهم فرهنگی و اخلاقی، و چشم پوشی از کاربرد زور وحشیانه به انجام می‌رسانند.
وحدت ذاتی نهادهای فرهنگی کلیسایی و غیر کلیسایی در قرن نوزدهم ناپدید گشت و به نوعی خصومت بی معنا انجامید. با این همه، این دو نهاد در زمینه تلاش‌های فرهنگی هیچ گاه کوچک‌ترین شک و تردیدی به خود راه ندادند. هیچ کس درباره تقدس هدف شک و شبهه ای نداشت. اختلاف فقط بر سر راه و روش‌ها بود.
کشمکش‌ها و پیچیدگی‌های سیاسی و اقتصادی این چند دهه اخیر خطرهایی را در برابر ما آشکار ساخته‌اند که تیره فکرترین بدبینان قرن گذشته آنها را به خواب هم نمی‌دیدند. در آن زمان، احکام اخلاقی کتاب مقدس درباره رفتار و کردار آدمی، همچون ضرورت‌هایی مسلم و مبرهن برای افراد و جامعه، مورد پذیرش مؤمن و غیر مؤمن بود. هر آن کس که جست و جوی حقیقت و دانش عینی را همچون والاترین هدف جاودانی انسان نمی‌شناخت، به جد گرفته نمی‌شد و محلی از اعتبار نداشت.
اما امروز باید با وحشت و نفرت پذیرفت که این ستون‌های تمدنی انسانی استحکام خود را از دست داده است. ملت‌هایی که روزگاری منزلتی رفیع داشته اند اینک در برابر زورگویانی به تعظیم در می آیند که جرأت می کنند آشکارا مدعی شوند: حق هر آن چیزی است که در خدمت ما باشد! از دیدگاه اینان، جست و جوی حقیقت برای حقیقت مفهومی ندارد و نباید مجاز شمرده شود. حکمروایی خودسرانه، ظلم و تعرض به افراد و معتقدات و گروههای اجتماعی، در این کشورها عریان و بی پرده صورت می گیرد، و همچون تقدیری توجیه شدنی یا غیرقابل اجتناب پذیرفته می شود.
و دیگر نقاط دنیا نیز رفته رفته به این نشانه های انحطاط اخلاقی خو می گیرند. ابتدایی ترین واکنش در برابر بیدادگری و برای عدالت، به دست فراموشی سپرده می شود ـ همان واکنشی که با گذشت زمان به صورت تنها حافظ انسان در برابر سقوط مجدد به بربریت در می آید. من بشدت معتقدم که اراده پرشور برای تأمین عدالت و کسب حقیقت تأثیر بیشتری در بهبود وضع انسان داشته است تا زیرکیهای حسابگرانه سیاسی که پس از مدتی لزوماً به بی اعتمادی عمومی منتهی می گردد. چه کسی می تواند شک داشته باشد که موسی برای بشریت رهبری بهتر از ماکیاولی بوده است؟
در زمان جنگ، شخص می کوشید تا یکی از دانشمندان بزرگ هلندی را قانع کند که در طول تاریخ بشریت زور همراه بر حق پیشی گرفته است. دانشمند سرانجام به وی پاسخ داد: «من نمی توانم به اثبات برسانم که داعیه شما باطل است، ولی خوب می دانم که چندان علاقه ای به زیستن در چنین دنیایی ندارم!».
بکوشیم تا اندیشه و احساس و کردارمان همچون این مرد باشد و از پذیرفتن سازش کاری مقدر سر باز زنیم. بکوشیم تا در صورت لزوم از مبارزه برای دفاع از حق و حیثیت انسانی نیز نگریزیم. اگر چنین کنیم به زودی شاهد بازگشت به شرایطی خواهیم بود که ما را در شادمانی به خاطر انسانیت یاری خواهند داد.

پیامی برای آیندگان

زمانه ما سرشار از مغزهای مبتکری است که با اختراعات خود زندگی ما را بسی آسان‌تر می‌سازند. ما به یاری نیروهایی که مهار کرده‌ایم دریاها را می‌نوردیم و از همین نیروها برای رهایی بشریت از کار عضلانی فرساینده نیز بهره می‌گیریم. ما پرواز کردن را آموخته‌ایم و قادریم پیام‌ها و خبرها را بر بال امواج الکتریکی بدون دشواری به سراسر دنیا بفرستیم.
با تمام این احوال، تولید و توزیع کالاها و ملزومات زندگی در مجموع سازمان نایافته است، به نحوی که همه ناگزیر با این وحشت به سر می‌برند که هر لحظه و هر آن از مدار اقتصادی جامعه حذف شوند و برای کسب معیشت به رنج و مشقت دچار گردند. افزون بر این، مردم کشورهای مختلف در فواصل زمانی نامنظم به کشتار یکدیگر می‌پردازند و به همین دلیل تمام کسانی که به آینده می‌اندیشند باید در ترس و وحشتی دایمی روزگار بگذرانند. این امر ناشی از آن است که هوشمندی و منش توده های عادی مردم به طرزی قیاس ناپذیر پایین‌تر از هوشمندی و منش شمار اندکی از افراد قرار گرفته است که به تولید لوازم و وسایلی ارزشمند برای جامعه مشغولند.
اطمینان دارم که آیندگان این گفته ها را با احساسی از غرور و برتری قابل توجیه مطالعه خواهند کرد.

درباره آزادی

می دانم که بحث در مورد داوری‌های استوار بر ارزشهای اساسی کاری عبث و بیهوده است. برای مثال، هرگاه کسی بر انداختن نسل انسانی را از کره زمین هدفی قابل قبول بشمارد، از راه استدلال عقلانی نمی توان به رد نظریه او پرداخت. اما اگر توافقی در مورد بعضی اهداف و ارزشها وجود داشته باشد، به طور عقلانی می توان درباره راههای نیل به آن اهداف به بحث نشست. پس بگذارید دست کم به دو هدف عمده اشاره کنیم که به احتمال زیاد تمام کسانی که این سطور را می خوانند در مورد آنها توافق دارند.
1ـ تمام لوازم و وسایلی که برای حفظ زندگی و تندرستی همه موجودات انسانی به کار می آید باید به دست همگان و با کمترین کار ممکن تولید شود.
2ـ برآوردن نیازهای جسمانی براستی شرط پیشین لازم و غیرقابل حذف هرگونه زیست رضایت‌بخش است، اما این به تنهایی کافی نیست. آدمیان برای احساس رضایت باید این امکان را هم در اختیار داشته باشند که توانهای ذهنی و هنری خویشتن را متناسب با ویژگیها و قابلیتهای شخصی خود بپرورانند.
از این دو هدف، نخستین آنها مستلزم ارتقای سطح تمام معلومات مربوط به قوانین طبیعت و قوانین فرایندهای اجتماعی است، و این خود به معنای ارتقای تمام کوششها و تلاشهایی است که در راه علم به عمل می آید.
زیرا تلاش علمی نوعی کل طبیعی است که اجزای آن، به طریقی که برای هیچ کس قابل پیش بینی نیست، متقابلاً یکدیگر را تقویت و حمایت می کنند.
با این وصف، پیشرفت علم مستلزم امکان انتقال و مبادله بی قید و شرط تمام دستاوردها و آرا و احکام است ـ یعنی آزادی بیان و آموزش در تمام قلمروهای اندیشه بشری. منظور من از آزادی بیان و آموزش در تمام قلمروهای اندیشه بشری. منظور من از آزادی آن چنان شرایط اجتماعی است که در متن آن بیان عقاید و نظریات درباره موضوعهای کلی یا جزئی معرفت، متضمن هیچ گونه خطر یا زیان جدی برای شخص بیان کننده نباشد. این آزادی ارتباط و مراورده برای تکامل و توسعه معلومات علمی ضرورتی اجتناب ناپذیر دارد و از اهمیت عملی فراوان برخوردار است. این آزادی را در وهله نخست باید قانون تضمین کند. ولی قانون به تنهایی قادر به تأمین آزادی بیان نیست. برای آنکه هر کس بتواند نظرات خود را بدون ترس از مجازات بیان کند، نوعی روحیه اغماض و تساهل باید در تمامی مردم وجود داشته باشد. چنین آزادی برونی آرمانی هرگز به طور کامل فراهم نخواهد آمد، اما اگر مقدور باشد که اندیشه علمی، و به طور کلی تفکر خلاق و فلسفی، تا سر حد امکان پیشروی کند، کوشش بی وقفه برای دستیابی به این نوع آزادی اجتناب ناپذیر خواهد بود.
و اما اگر موضوع تأمین دومین هدف، یعنی امکان رشد معنوی تمام افراد، در میان باشد، نوعی آزادی برونی دیگر نیز ضرورت خواهد یافت. آدمی نباید برای گذران زندگی روزانه چنان اسیر کار و تلاش مداوم باشد که برای فعالیتهای شخصی اش نه فراغتی بماند و نه توش و توانی. بدون این نوع آزادی برونی، آزادی بیان برای وی بی فایده خواهد بود، پیشرفتهای تکنولوژی قادر به تأمین این نوع آزادی خواهد بود، مشروط بر آنکه مسئله نوعی تقسیم کار منطقی حل شده باشد.
توسعه علوم و به طور کلی، تکامل فعالیتهای معنوی آفرینشگر، مستلزم نوعی دیگر از آزادی هم هست که شاید بتوان آن را آزادی درونی نامید.
در اینجا سخن بر سر آن نوع آزادی معنوی است که استقلال تفکر و اندیشه را در برابر محدودیتهای ناشی از پیش‌داوری‌های خودکامانه و اجتماعی، و همچنین در برابر یکنواختی ها و عادتهای غیر فلسفی محفوظ بدارد. این آزادی درونی موهبت طبیعی نادر و هدفی بسیار ارزشمند برای انسان است. در عین حال، جامعه نیز امکان آن را دارد که لااقل از طریق مزاحمت ایجاد نکردن در راه گسترش این آزادی، تکامل و تعالی آن را تسهیل کند. برای مثال، مدرسه می تواند با اعمال نفوذهای خودکامانه یا با تحمیل بارهای معنوی زیاده از حد بر جوانان، تکوین و رشد آزادی درونی را کند یا متوقف سازد.
از سوی دیگر، مدارس می توانند با تشویق تفکر و اندیشه مستقل، زمینه مساعدی برای شکوفایی آزادی درونی به وجود آورند. تنها هنگامی که آزادی برونی و درونی به نحوی پیوسته و آگاهانه رشد یابد، می توان امیدوار بود که شکوفایی و کمال معنوی تحقق پذیرد و بدین سان، زندگی درونی و برونی آدمی بهبود یابد.

اخلاق و عواطف

ما همه بر اثر تجربیات شخصی و درونی خود می دانیم که اعمال آگاهانه ما از خواستها و ترسهای ما سرچشمه می گیرند. به چشم بصیرت می توان دید که این امر در مورد دیگر همنوعانمان و حتی در مورد جانوران عالی نیز مصداق می یابد. ما همه سعی داریم که از رنج و مرگ بگریزیم و در همان حال به جست و جوی چیزهایی می پردازیم که مطبوع و خوشایند باشند. همه ما در هر کار خود تحت سیطره تمایلات نیرومند درونی خویش قرار داریم، و این تمایلات چنان سازمان یافته اند که اعمال ما به طور کلی در جهت بقای نفس و حفظ نژادمان صورت می گیرد. گرسنگی، عشق، درد و ترس نمونه هایی از این نیروهای درونی اند که بر غریزه حفظ نفس در انسان حکومت می کنند.
در عین حال، ما به عنوان موجوداتی اجتماعی، به وسیله احساساتی همچون غرور، تنفر، همدردی، نیاز به قدرت، ترحم و جز اینها با همنوعان خود ارتباط برقرار می کنیم. همه این تمایلات و کششهای اساسی، که توصیفشان با کلمات آسان نیست، محرکهای اعمال و افعال آدمی اند. هرگاه جنب و جوش این نیروهای اساسی در درون ما متوقف گردد، تمام اعمال و افعال ناشی از آنها نیز متوقف خواهد شد.
با آنکه رفتار ما به ظاهر بسیار متفاوت با رفتار جانوران عالی به نظر می رسد، غرایز اولیه در وجود آنها و در وجود ما مشابه است. بارزترین تفاوت از نقش مهمی بر می خیزد که قدرت تخیل نسبتاً نیرومند آدمی، و توانایی او در اندیشیدن به یاری کلام و دیگر ابزارهای نمادین، ایفا می کند. اندیشه، عاملی سازمان دهنده است که در وجود آدمی بین غرایز علّی ابتدایی و اعمال ناشی از آنها حایل می گردد. بدین ترتیب، تخیل و شعور، در نقش خادمان غرایز ابتدایی، وارد زندگی ما می شوند. اما مداخله آنها موجب می گردد که اعمال ما منحصراً در جهت برآوردن خواستهای آنی غرایزمان صورت نگیرد. از طریق تخیل و شعور، غرایز ابتدایی ما به هدفهایی دور دست تر می پیوندند. غرایز اندیشه را به کار می اندازند، و اندیشه کنشهای حد واسطی را بر می انگیزد که ملهم از عواطفند، عواملی که بر همین منوال با هدف نهایی نیز ارتباط می یابند. این فرایند به سبب تکرارهای گوناگون موجب می گردد که افکار و معتقدات، حتی دیر زمانی پس از فراموش شدن اهداف و مقاصد آغازیشان، نیرو و قدرت خود را همچنان حفظ کنند. در موارد نابهنجاری که این گونه هیجانهای شدید عاریتی و وابستگی خود را به اهداف و مقاصد تهی شده از مفاهیم اولیه شان همچنان ادامه می دهند، ما سخن از بتواره پرستی (4) به میان می آوریم.
با این وصف، فرایندی که از آن سخن گفتم نقش مهمی هم در زندگی عادی بر عهده دارد. بیگمان این فرایند ـ که شاید بتوان آن را نوعی تعالی روحانی (5) هیجانها و اندیشه ها دانست ـ منشأ ظریفترین و بی آلایش ترین لذتهایی است که آدمی بدان دست تواند یافت: لذت بردن از زیبایی آفرینشهای هنری و زنجیره های منطقی اندیشه.
تا آنجا که من می توانم تشخیص دهم، نکته ای هست که درست در آستانه هرگونه تعلیم اخلاقی قرار می گیرد. اگر آدمیان به عنوان فرد خود را یکپارچه به هوس‌های غرایز ابتدایی‌شان تسلیم کنند، از درد و رنج بگریزند و فقط طالب ارضای خویشتن باشند، در نهایت امر چیزی نصیبشان نخواهد شد مگر نوعی احساس ناامنی و ترس و پریشانی آمیخته با هرج و مرج.
علاوه بر این، هرگاه آدمیان هوشمندی و شعور خویشتن را با استنباطی فردگرایانه ـ یعنی صرفاً از روی خودپرستی، به کار گیرند و زندگی خود را با توهم نوعی هستی شادمانه و فارغ از هرگونه تعهد پایه ریزی کنند، وضع و حالشان چندان بهتر نخواهد بود. در قیاس با دیگر غرایز ابتدایی و محرکهای درونی نیرومند، هیجانها و عواطف ناشی از عشق و ترحم و دوستی بیش از آن ضعیف و محدودند که بتوانند راهنمای جامعه انسانی به سوی وضعی تحمل پذیر باشند.
راه حل این مسئله، در صورتی که با فراغ خاطر مورد توجه قرار گیرد، نسبتاً ساده است، و چنین می‌نماید که تعالیم فرزانگان گذشته نیز همواره گویای همین معنا بوده است: آدمیان همه باید رفتار و کردار خود را با اصول مشترکی تطبیق دهند، و این اصول باید چنان باشند که پیروی از آنها حداکثر امنیت و رضایت ممکن و حداقل رنج و ناکامی ممکن را برای همگان فراهم آورد.
البته، این الزام کلی بیش از آن ابهام آمیز است که بتوان با اطمینان خاطر قواعد خاصی برای طرز رفتار اعضای جامعه از آن استخراج کرد. و، این قواعد خاص نیز براستی باید مطابق با شرایط متغیر زمانه و دگرگونی یابد. اگر تنها همین مشکل بزرگ بر سر راه آن درک ظریف و هوشمندانه قرار داشت، سرنوشت چند هزار ساله بشر به میزانی قیاس ناپذیر بهتر از آن می شد که در گذشته بوده است و هم اکنون نیز هست. انسان، انسان را نمی‌کشت، افراد بشر یکدیگر را شکنجه نمی‌دادند، و آدمیزاده، آدمیزاده را با حیله و زور به بهره کشی نمی‌گرفت.
مشکل حقیقی، مشکلی که فرزانگان تمام دوران‌ها را به سردرگمی کشانده، به واقع این است: چگونه می‌توانیم خود را در متن زندگی عاطفی بشر بدان پایه از توانایی و کارآیی برسانیم که تأثیر و نفوذ آن در برابر فشار ذهنیات ابتدایی فرد یارای مقاومت داشته باشد؟ بر ما روشن نیست که آیا عقلای اعصار کهن این پرسش را آگاهانه و به همین شکل با خود در میان نهاده‌اند یا نه، اما آگاهی داریم که آنان برای حل این مسئله چه کرده‌اند.
مدتها پیش از آنکه آدمیان به پختگی برسند یا دقیقتر گفته باشیم، مستعد مواجه شدن با چنین معضل اخلاقی عام گردند، ترس از خطرات زندگی آنها را بدانجا کشانده بود که قدرت به راه انداختن نیروهای طبیعی هول انگیز یا احتمالاً خوشایند را به انواع موجودات تخیلی بشر گونه ای نسبت دهند که نه ملموس بودند و نه محسوس. و آنان باور داشتند که این موجودات ـ موجوداتی که در همه جا بر مخیله شان مستولی بودند ـ ذهنیاتی همچون خود آنان دارند، منتها با تواناییهای فوق بشری. این موجودات پیشگامان ابتدایی مفهوم ربوبیت بودند. اعتقاد به هستی این موجودات و تواناییهای خارق‌العاده آنها، که در وهله نخست از بیم و هراسهای حاکم بر زندگی روزانه انسانها سرچشمه می گرفت، چنان نفوذی بر آدمیان و طرز رفتار آنان داشت که حتی تصورش نیز برای ما دشوار است. از این رو، شگفت انگیز نیست که بنیان گذاران اصول اخلاقی عام و همه گیر مفهوم اخلاق را با دین مرتبط ساخته‌اند. و این امر که اصول اخلاقی مزبور برای تمام آدمیان مشابه و یکسان بود، احتمالاً تأثیری بسزا و بر توسعه و تکامل فرهنگ دینی بشریت از چندگانه پرستی تا یگانه پرستی گذاشته است.
پس، مفاهیم اخلاقی عام قدرت و کارآیی روانی خود را در آغاز مدیون همین ارتباط نزدیک با دیانت بوده اند، گو اینکه از جهتی دیگر همین همبستگی نزدیک برای مفهوم اخلاق زیان بار بود. دیانت توحیدی در نزد اقوام و گروههای مختلف اشکالی متفاوت به خود گرفت. هر چند این تفاوتها به هیچ وجه جنبه ماهوی نداشت، تأثیر آنها خیلی زود اصول مشترک اولیه را تحت الشعاع قرار دهد. به همین علت مذاهب گوناگون اغلب به جای آنکه بشریت را با مفاهیم اخلاقی عام به هم پیوند دهند موجب خصومت و کشمکش شدند.
سپس رشد و گسترش علوم طبیعی فرا رسید که با تأثیر عظیم خود بر اندیشه و زندگانی عملی، احساسات دینی مردمان را در دوره های جدید باز هم سست تر کرد. طرز تفکر مبتنی بر عینیت و علیت ـ هر چند لزوماً با حوزه دیانت متعارض نیست ـ نزد بسیاری از مردم چندان جایی برای احساس و درک عمیق دینی باقی نگذاشته است. و این امر، به سبب رابطه سنتی نزدیک میان دین و اخلاق، ضعف جدی تفکر و عاطفه اخلاقی را در صد سال گذشته به همراه داشته است.
اعتقاد من بر این است که همین ضعف را باید مسبب اصلی وحشیانه شدن شیوه های سیاسی در عصر ما دانست. بربریت سیاسی، همراه با کارآیی وحشت آور وسایل فنی جدید، از هم اکنون به صورت تهدید هولناکی برای دنیای متمدن در آمده است.
نیازی به گفتن ندارد که تلاش‌های مذهبی برای تحقق اصول اخلاقی خشنود کننده است. با این حال، الزامات اخلاقی چیزی نیست که منحصراً در حوزه دیانت و کلیسا قرار گیرد. این الزامات گرانبهاترین مایملک سنتی تمامی بشریت است. حال از این دیدگاه نظری بیفکنیم به وضع و حال مطبوعات یا مدارس با آن راه و روش رقابت آمیزشان! پرستش کارآیی و کامیابی، و نه اصل ارزشمند شمردن چیزها و انسانها بر اساس مقاصد اخلاقی جامعه بشری، همه جا را فرا گرفته است. تباهی اخلاقی ناشی از مبارزه بی امان اقتصادی را نیز باید به این امر بیفزاییم. با وجود این، اعتلای ارادی احساس و درک اخلاقی در خارج از دایره دیانت نیز می تواند آدمیان را چنان هدایت کند که مسائل اجتماعی را همچون فرصتهایی برای خدمت نشاط آفرین در جهت زندگی، به شمار آورند. زیرا رفتار و کردار اخلاقی، از دیدگاه ساده انسانی، لزوماً به معنای چشم پوشی اکید از شادمانیهای مطلوب زندگی نیست، بلکه علاقه مندی نوع دوستانه به نیکبختی بیشتر برای همه انسانهاست. این استنباط بیش از همه مستلزم آن است که هر یک از افراد جامعه فرصت داشته باشد تا موهبتهایی را که در نهادش خفته است متجلی سازد و تکامل بخشد. تنها از این طریق است که فرد می تواند به خشنودی و رضایتی که حق اوست دست یابد؛ و تنها از این طریق است که جامعه شکوفایی و غنای خود را متحقق خواهد کرد. زیرا هر چیز واقعاً پرعظمت و الهام بخش ساخته و پرداخته افرادی است که بتوانند آزادانه تلاش کنند. محدودیت و قید و بند فقط تا حدی توجیه پذیر است که برای حفظ امنیت زندگی ضروری باشد.
نکته دیگری هم هست که از همین استنباط ناشی می شود، بلکه اختلافهای بین افراد و بین گروهها را نه فقط به دیده اغماض بنگریم، بلکه آنها را خوشامد گوییم و وجودشان را مایه غنا و تنوع بیشتر هستی خود بشماریم. این است جوهر اغماض و تساهل واقعی. بدون وجود اغماض، در این مفهوم گسترده اش، سخن گفتن از اخلاق اصیل بیهوده است.
اخلاق، به مفهومی که گفته شد، نظامی ثابت و خشک نیست. اخلاق در حقیقت دیدگاهی است که از موضع آن می توان و باید تمام مسائل پیش آمده در زندگی را مورد قضاوت قرار داد. این وظیفه ای است که هیچ گاه پایان نمی یابد؛ چیزی است همیشه حاضر که داوری ما را هدایت می کند و رفتارمان را الهام می بخشد. آیا قابل تصور است که انسان آکنده از این آرمان بتواند خشنود باشد:
... اگر قرار شود سهمی که به صورت کالا و خدمات از همگنانش دریافت می کند بسیار بیشتر از سهمی باشد که اکثر انسانهای دیگر دریافت می‌دارند؟
... اگر بنا باشد که کشورش، به دلیل آنکه در حال حاضر خود را از نظر نظامی در امنیت احساس می کند، نسبت به ایجاد نوعی نظام امنیت و عدالت فوق ملی بی اعتنا بماند؟
چنین شخصی آیا می تواند به طور انفعالی، یا حتی با بی اعتنایی، شاهد آن باشد که در دیگر نقاط دنیا مردم بی‌گناه وحشیانه مورد آزار و ستم قرار گیرند، از حقوقشان محروم گردند یا قتل عام شوند.
پیش کشیدن چنین پرسشهایی به منزله پاسخ گفتن به آنهاست!

پی‌نوشت‌ها:

1.در کتاب «فلسفه زنده»، (Living Philosophy)
2.Wilson
3.Rhine
4.Fetishism
5.Spiritualizing

منبع: اینشتین آلبرت؛ (1387)، حاصل عمر: 44 مقاله و رساله از متفکری ممتاز، ناصر موفقیان، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ ششم1389.