THE NEXT THREE DAYS
فیلمنامه نویس: پل هگیس
کارگردان: پل هگیس
فیلم بردار: استفان فونتین
تدوین: جو فرانسیس
موسیقی: دنی الفمن
بازیگران: راسل کرو (جان برنان)، الیزابت بنکس (لارا برنان)، اولیویا وایلد (نیکول)، لیام نیسون (دیمون پنینگتون)، تای سیمپکینز (لوک)، جیسون بگ (کارآگاه کویین)، آیشا هیندز (کارآگاه کوله رو) و...
132 دقیقه، محصول 2010 آمریکا

داخلی - خانه برنان - گاراژ - روز

جان جعبه ای را از روی قفسه برمی دارد و هفت تیر را از آن بیرون می کشد. هفت تیر لای تکه ای چرم است.
پائولا (خارج از قاب): جان؟
جان برمی گردد و پائولا را می بیند که در آستانه در ایستاده.
جان: سلام.
جان هفت تیر را در دستان خود پنهان می کند و سعی دارد کاملاً عادی به نظر برسد.
پائولا: می خواستم بدونم می شه ازت بخوام هفته دیگه به گل و گیاهان من آب بدی؟ قراره عمل بشم.
جان: امیدوارم که خیلی جدی نباشه.
پائولا: این دکتر احمق من تشخیص اشتباهی داده بود. اون می ندازه تقصیر آزمایشگاه. آزمایشگاه هم اونو مقصر می دونه. ولی چیزی نیست. ممنون.
پائولا می رود. جان سوار ماشین خود می شود و هفت تیر را بین صندلی ها پنهان می کند.

داخلی - پیرویوس - روز

جان در پارکینگ خالی کنار دون پارک کرده و منتظر می شود. به ساعت خود نگاهی می کند: 1:49 بعد از ظهر. ماشین وارد می شود مردی که در ماشین نشسته، چند لحظه در ماشین خود می ماند. بعد از آن پیاده شده و وارد رستوران می شود.

داخلی - پیریوس - روز

جان در پارکینگ خالی کنار دون پارک کرده و منتظر می شود. به ساعت خود نگاه می کند: 2:14 بعد از ظهر. جان نگاهی به اطراف می اندازد. نمی داند آنجا را باید ترک کند یا نه. با موبایل خود زنگ می زند.
منشی (خارج از قاب): دپارتمان انگلیسی. کاترین هستم.
جان: سلام. جان هستم. لوک حالش خوب نیست. دارم اونو می برم خونه. من ساعت 2:30 کلاس دارم. می خواستم به کارل بگی بره سر کلاس من.
منشی (خارج از قاب): بهش می گم.

داخلی - پیریوس - پارکینگ دون - بعد از ظهر

جان به ساعت خود نگاه می کند: 2:27 بعد از ظهر. موبایلش زنگ می خورد. روی مانیتور اسم مایک را می بیند. جان رد تماس می کند او به هفت تیر بین صندلی ها دست می زند.

خارجی - پارکینگ دون- بعد از ظهر

همان مرد از رستوران بیرون می آید. جان به او نگاه می کند. مرد به سمت ماشین خود می رود. مرد او را می بیند و به جان خیره می شود. جان به ساعت خود نگاه می کند. 2:45 بعد از ظهر.ماشین مرد حرکت می کند و از پارکینگ خالی بیرون می رود.
جان دگمه پیام گیر موبایلش را می زند.
میک (خارج از قاب): نمی خوای به این تلفن کوفتیت جواب بدی؟
ناگهان مردی کلاه کاسکت به سر کنار پنجره توقف می کند. جان متوجه می شود که مایک است. جان شیشه را پایین می کشد جان دستش را می برد به طرف فضای بین صندلی ها، اما وقتی که متوجه یک موتورسوار دیگر می شود که آن سوی ماشین ایستاده، دستش را همان جا نگه می دارد.
مایک: قرار بود بری.
جان: بهشون احتیاج دارم.
مایک: مگه نفهمیدی اون یارو پلیس بود؟
جان: کی؟
مایک: همونی که روی شیشه عقبش چراغ قرمز داشت.
جان احساس مسخره ای دارد. مایک اسناد را به او می دهد.
مایک: پولا رو بده.
جان پاکت پول را به او می دهد. مایک پاکت را چک می کند.
مایک: انگار خیلی بهشون احتیاج داری. داری خودتو به دردسر می ندازی.
مایک می رود. موتورسوار دیگر نگاهی به جان می اندازد و او هم گاز می دهد. جان به پاسپورت هایی که نام هایی جدید دارند، نگاه می کند.

داخلی- خانه برنان - گاراژ - بعدازظهر

لوک از ماشین پیاده می شود و به طرف خانه می رود. جان به رفتن او نگاه می کند. بعد از لای صندلی ها هفت تیر را بیرون می آورد و دورش دستمالی می پیچد. او هفت تیر را در گاراژ پنهان می کند و بعد به کارهایی که دارد می کند، فکر می کند.

داخلی - زندان ایالتی - هال ورودی - روز

جان به سمت دستگاه فلزیاب می رود و از آن عبور می کند. او دسته کلیدش را از جیب خود بیرون می آورد و آنها را همراه با کلید ضربه ای که برای آسانسور درست کرده، می گذارد روی یک ظرف پلاستیکی. بعد ظرف را می گذارد روی نقاله دستگاه اشعه ایکس. از دستگاه فلزیاب عبور می کند و قبل از این که نگهبان به او برسد، ظرف پلاستیکی را بر می دارد و آن را به طرف نگهبان می گیرد.
جان: امروز چطوری؟
نگهبان: بهش دست نزن.
جان: معذرت می خوام.
جان ظرف را پایین می گذارد و ما می بینیم که کلید ضربه ای داخل آن نیست. جان آن را کف دست برداشته است. نگهبان دسته کلیدهای جان را می گذارد کنار بقیه وسایل و تلفن های دیگر ملاقات کنندگان.
جان که وارد زندان می شود، کلید ضربه ای را در جیبش می گذارد.

داخلی - زندان ایالتی - راهرو - روز

جان همراه با پنجاه ملاقات کننده دیگر یا بیشتر از این، به انتهای راهرو می رود. او به سمت آسانسور می رود و چشم از نگهبان ها برنمی دارد. گروهی می ایستند تا در راهرو باز شود. در این لحظه جان خودش را به کنار آسانسور می رساند. او کت خود را می اندازد روی دستش تا کسی متوجه دست او نشود. بعد آرام سوراخ قفل را لمس می کند. بعد از این که سوراخ قفل را پیدا می کند، کلید را وارد می کند. کلید جا می رود.
نگهبان در راهرو را باز می کند و حرکت گروه دوباره شروع می شود. جان به سرعت به کلید ضربه می زند و آن را می چرخاند، اما کلید نمی چرخد. او دوباره ضربه می زند. برخی از ملاقات کنندگان از کنارش می گذرند. از شانه خود به پشت نگاه می کند و نگهبانی را می بیند که به دری دیگر مشغول است. او کلید را محکم تر می چرخاند. اما اتفاقی نمی افند. جان سعی می کند کلید را بیرون بکشد، اما کلید در قفل آسانسور گیر کرده. جان وحشت می کند. جان برای آخرین بار تلاش می کند و محکم تر آن را می چرخاند، اما کلید می شکند و تکه ای از آن در قفل آسانسور می ماند. زنی سیاه پوست که در میان ملاقات کنندگان است، متوجه کار جان می شود، اما نگاهش را از او می گیرد.
جان بقیه کلید شکسته شده را روی زمین می اندازد و لگدی به آن می زند. کلید از زیر در آسانسور سر می خورد و غیب می شود. جان خودش را به بقیه می رساند و حرکت می کند. جان به در اتاق ملاقات می رسد. بعد برمی گردد و می بیند که یکی از نگهبانان ها قصد دارد کلیدی را به آسانسور بیندازد. جان خودش را به گوشه ای می کشاند. دوربین روی صورت او می ماند تا این که صدای آژیر خطر شنیده می شود.

داخلی - زندان ایالتی - راهرویی دیگر - روز

جان در صفی روبه روی دیوار منتظر است. او کنار در یک اتاق کوچک است. از شیشه اتاق می بیند که افسر زندان از همان زن سیاه پوستی که او را دیده، بازجویی می کند. زن برای افسر سری تکان می دهد و از اتاق بیرون می آید و نگاهی به جان می اندازد و می رود. افسر در را برای جان باز نگه می دارد.

داخلی - اتاق افسر- کمی بعد

افسر فیلم ضبط شده از راهرو را برای او پخش می کند. جان بین دو دوربین است که در انتهای راهرو نصب شده اند. ملاقات کنندگان به سمت در اتاق ملاقات حرکت می کنند و این باعث می شود که آسانسور خیلی دیده نشود.
افسر: خب بگو تو کجایی؟
جان: وسط اونجا.
افسر: وسط. می شه خودتو نشون بدی؟
جان (نگاه می کند): سخته بگم. فکر کنم من اونم. برای چی می پرسین؟
افسر فیلم را نگه می دارد و به تصویری محو در پس زمینه اشاره می کند.
افسر: یعنی اون تو نیستی. اونی که کنار آسانسوره؟
جان (نگاه می کند): نه... (به شخص دیگری اشاره می کند) من اونجام. می شه بگین چی شده؟
افسر: می شه تو به من بگی؟
جان: بله؟
افسر تکه شکسته شده کلید را بالا می گیرد.
افسر: می دونی کلید ضربه ای چیه؟
جان: نه متأسفانه.
افسر کلید را می گذارد روی میز خود و چند لحظه بی حرف به جان خیره می شود.
افسر: فرض کنیم که این کار تو باشه. شاید بعدش تو بخوای فکر کنی چه بلایی سر بچه م میاد وقتی که هم پدرش و هم مادرش توی زندان باشن.
افسر مستقیم به چشم های او نگاه می کند.

داخلی - زندان ایالتی - راهرو - روز

جان به سمت خروج می رود، در حالی که نگهبان کنارش است وقتی که به آسانسور نزدیک می شود، می بیند که یک مأمور فنی روی نردبان ایستاده و در حال نصب یک دوربین جدید است.

داخلی - زندان ایالتی - هال ورودی - روز

صورت جان مثل گچ سفید شده.جان به سمت خروج می رود. عجله دارد و آدم ها را کنار می زند. قبل از این که به در برسد، در باز شده و کارآگاه کوله رو وارد می شود. کارآگاه کویین در را برای همکارش باز نگه می دارد. جان به سرعت بیرون می رود و هیچ کدام آنها را نمی بیند، اما کارآگاه کویین او را می شناسد. کویین برمی گردد و می بیند که جان کنار دیوار ایستاده و بالا می آورد.
کارآگاه کوله رو: ... می خواست منو برسونه خونه، ولی وقتی توی ماشین بودم خودمو به خواب زدم. به نظرت بازم میاد دنبالم؟
جان برمی گردد و کارآگاه کویین را می بیند که پشت در ایستاده و به او نگاه می کند. نگاهشان به هم گره می خورد. کوله رو متوجه می شود که کویین حرف های او را نشنیده. کوله رو از چیزی که می بیند تعجب می کند.
کوله رو: چی؟
جان برمی گردد و می رود. کویین همچنان به او نگاه می کند.
کویین: من که بهت گفتم نباید با یه پلیس قرار بذاری؟
حالا کوله رو هم به جان نگاه می کند. جان گوشه و کنار گم می شود.

داخلی - مونوریل - روز

جان به سمت خانه می رود. از این که نقشه اش شکست خورده، حسابی پکر است. حیران است که چه اتفاقی خواهد افتاد از شانه اش به عقب نگاه می کند تا مطمئن شود کسی دنبال او نیست.

داخلی - خانه برنان - روز

جان می نشیند روی کف چوبی اتاق نشیمن. برمی گردد و می شنود که کسی به در جلویی ضربه می زند، به یاد گاراژ می افتد و به اسلحه اش فکر می کند، اما این فکر درستی نیست. بعد صدای برادرش را می شنود: صدای میک.
میک (خارج از قاب): بذار بیام تو احمق.

خارجی- خانه برنان - ایوان جلویی - ادامه

میک باز هم ضربه می زند.
میک (خارج از قاب): باز کن. (محکم تر) ماشینت توی گاراژه. می دونم توی خونه ای.

داخلی - خانه برنان - ادامه

جان تکان نمی خورد. دوربین عقب می کشد و ما می بینیم که اتاق ناهارخوری و اتاق نشیمن از هر مبلمانی خالی شده. فقط گوشه اتاق نشیمن یک تلویزیون قدیمی روی جعبه ای قرار دارد. جان می داند که نباید به برادرش اجازه ورود بدهد.
همسایه بغلی در خانه اش را باز می کند و متوجه میک می شود.
همسایه: مشکلت چیه؟ اون خونه نیست.
میک: خونه نیست؟ می خوای بگی کورم؟
همسایه: نه، دارم می گم احمقی.
میک محکم تر ضربه می زند و بعد تسلیم می شود.
میک: می دونی چیه؟ تو راست می گی. من احمقم.
میک سوار ماشینش می شود و می رود.

خارجی- خانه برنان - ادامه

جان به دیوار اتاق تکیه داده و وسط اتاقی خالی نشسته است. او صدای استارت ماشین برادرش را می شنود.

داخلی - اتاق جان - شب

جان بلند شده و به دیوار خیره می شود. روی دیوار کولاژی دیده می شود؛ لایه به لایه یادداشت ها و عکس ها روی هم قرار گرفته اند.
و جوابی وجود ندارد.
لوک (خارج از قاب): بابا؟

خارجی - پارک - روز

جان روی نیمکتی نشسته. گیج و افسرده است. لوک به سمت او می آید.
لوک: می شه کلوچه هامو بهم بدی؟
جان: گرسنه ای ؟ ساندویچ می خوری؟
لوک: نه.
لوک دو بسته کلوچه از پدرش می گیرد. لوک می رود و آنها را به کری می دهد. مادر جوان کری، نیکول، روی نیمکتی با فاصله از جان نشسته است. نیکول دخترش را صدا می زند و این گونه او را می بیند.
نیکول: کری! (به جان) معذرت می خوام. تازه مال خودشو خورده. (جان نگاه خشکی به او می کند) نیکول.
جان: یادمه.
نیکول (می داند که یادش نیست): واقعاً؟
جان (می خندد و می پذیرد): دخترتونو یادمه.
نیکول: نمی شه فراموشش کرد (دست می کند داخل کیف خود) این مال شماست. قرار بود لوک اونو ببره خونه.
نیکول پاکتی را به جان می دهد. جان آن را باز می کند و می بیند که داخل آن یک کارت دعوت برای جشن تولد است. روی کارت شکل هایی از حیوانات جنگل است.
جان: حافظه اونم مثل مال پدرشه.
نیکول: جشن تولد کریه. خواهش می کنم بیاین. دوست دارم همسرتونو ببینم.
جان: متاسفانه اون نمی تونه بیاد... یه کم پیچیده ست.
نیکول: می فهمم. ماجراهای منم پیچیده ست. کری، بیا بریم. وقت ناهار. (به جان) ما می خوایم بریم یه کافه نزدیک اینجا. دوست دارین با ما بیاین؟
جان: ما خیلی.... می دونین...
نیکول: سرتون شلوغه؟
جان می خندد.
نیکول: ما چند تا کلوچه به شما بدهکاریم.
جان: درسته، ولی من خودم اون کلوچه ها رو درست کرده بودم.
نیکول: چه خوبم یاد گرفتین که بسته بندی شون کنین.
جان: نیاز آدمو متخصص می کنه. لوک بیا.
آنها به سمت خیابان می روند و بچه ها پشت سرشان راه می افتند.
نیکول: شما پاره وقت با لوک هستین؟
جن: نه. من و لوک همیشه با همیم.
نیکول: عجب. پس به خاطر اینه که شما رو زیاد می بینم.
جان: فعلاً برای اون بهتره که اینجا نباشه. لارا نمی تونه با لوک باشه. لارا واقعاً دلش برای این چیزا تنگ می شه.
نیکول: حدی می زنم به انتخاب اولویتای آدم مربوط می شه، درسته؟
جان: نه، اون این جور آدمی نیست. اون...اون (مجبور است که بپذیرد) اون توی زندانه.
نیکول: اوه.
جان: من به خیلی ها نمی گم.
نیکول: می فهمم.
جان: اون بی گناهه. اون کسی رو نکشته.
نیکول: آفرین... منظورم اینه که حتما کسی رو نکشته.
نیکول دیگر نمی داند چه باید بگوید.
جان: ما دیگه واقعاً باید بریم خونه.
نیکول (ناامید شده): باشه.
جان (با اشاره به پاکت): از دعوتتون ممنون. سعی می کنیم بیایم.
نیکول: خوشحال می شیم.
جان و لوک می روند. نیکول به آنها نگاه می کند و سعی دارد گیج و مبهوت نباشد.

داخلی - خانه برنان - بعد ازظهر

جان و لوک وارد می شوند. جان صندوق را می گردد، اما چیزی از لارا نیامده.

داخلی - اتاق جان - شب

جان خواندن نامه ای روی کاغذ خط دار را تمام می کند. او کشویی را باز می کند. آنجا پر از نامه هایی در پاکت زرد است. یکی از آنها را بیرون می آورد؛ نامه ای از لارا روی کاغذی خط دار. نامه جدید را کنار بقیه می گذارد.

داخلی - اتاق لوک - شب

این تنها اتاقی است که همچنان مبلمان دارد. جان به اتاق سرک می کشد. لوک روی تخت بازی می کند.
جان: می خوای یکی از نامه های مامانو برات بخونم؟
لوک شانه بالا می اندازد. گویی که برایش فرقی نمی کند. لوک خودش را طوری روی تخت پهن می کند که جایی برای نشستن پدرش در کنار او نباشد. جان اما روی تخت می نشیند و نامه ای را از پاکت بیرون می آورد و آن را می خواند.
جان: عزیزترینم لوک که خیلی دوستش دارم ولی نه به اندازه شکلات...
لوک: مامان اینو ننوشته.
جان: راست می گی. من اشتباه خوندم. عزیزترینم لوک که خیلی دوستش دارم. ای کاش که می شد امروز در خانه خودم بیدار می شدم. چه روز زیبایی می شد.

خارج - خانه پائولا - حیاط پشتی - بعد از ظهر

جان و لوک به باغچه پائولا آب می دهند.
لوک: چه اتفاقی برای پائولا افتاده؟
جان: حالش خوب نیست.
لوک: چرا خونه نمونده؟
جان: برای این که بعضی وقتا که آدما مریض می شن، باید برن بیمارستان تا خوب بشن.
لوک: آدم از کجا باید بفهمه مریض شده؟
جان: دکترا از آدم آزمایش می گیرن.
چیزی در ذهن جان نشسته. او برمی گردد و می بیند که در کاراژ باز است. بعد به مکالمه اش با لوک فکر می کند. او شیلنگ را می اندازد و دست لوک را می گیرد.
جان: بریم.
آن دو به طرف خانه شان می روند.

داخلی - خانه برنان - دستشویی - بعد از ظهر

جان یک کابینت را باز کرده و یک قوطی از انسولین های لارا را پیدا می کند. او برچسب قوطی را بررسی می کند.

داخلی- اتاق جان - شب

جان دگمه ای را می زند و مقاله ای روی کامپیوتر ظاهر می شود: مشکلاتی که زندگی دیابتی ها را تهدید می کند: هایپر کالمیا... افزایش بیش از اندازه پتاسیم خون.... حبس قلبی.... بسیار خطرناک بدون علائم ظاهری.

داخلی - اتاق جان - کمی بعد

دوربین در اتاق می چرخد روی دیوار دنبال چیزی می گردد. او عکسی را پیدا می کند که خودش از لحظه ورود ون بیمارستان به زندان گرفته است. این عکسی نیست که او به دنبالش بوده. عکس ها و یادداشت ها را کنار می زند و بالاخره به عکس مورد نظرش می رسد. عکس را از روی دیوار برمی دارد. روی عکس نوشته شده: 9:30 صبح، پنج شنبه. این عکس هم همان ون را نشان می دهد. جان کلمه «کلید» را روی نقشه پیدا می کند و عکس را می چسباند زیر کلمه کلید.

خارجی - زندان ایالتی - صبح

جان ماشین خود را با فاصله از زندان پارک می کند. از داخل ماشین به اطراف نگاه می کند. بالاخره ون بیمارستان که آزمایش های پزشکی را حمل می کند، از زندان بیرون می آید. راننده در عقب ون را باز می کند.

خارجی - خیابان - روز

جان ون را تعقیب می کند.

خارجی - درمانگاه - روز

جان می بیند که راننده از ون بیرون می آید. راننده جعبه ای در دست دارد. در ماشین را قفل می کند و به سمت درمانگاه می رود.
لحظاتی بعد، داخل پیریوس. جان به تایمر موبایل خود نگاه می کند. راننده با جعبه ای برمی گردد. جان دگمه توقف تایمر را میزند: یک دقیقه و چهل و هشت ثانیه.

داخلی - اتاق جان - شب

جان گوگل را باز کرده: «چگونه می توان وارد یک ماشین شد.»

داخلی - آشپزخانه - شب

جان یک پیچ گوشتی را روی شعله اجاق گرفته و آن را داغ می کند. بعد پیچ گوشتی سرخ شده را وارد یک توپ تنیس کهنه می کند.

خارجی - آزمایشگاه تشخیص طبی - صبح

جان منتظر است. داخل ماشین خود دوناب می خورد. می بیند که راننده ون از آزمایشگاه تشخیص طبی پیتزبورگ بیرون آمده و به سمت ماشین خود می رود.

خارجی - خیابان - روز

جان ون را دنبال می کند.

خارجی - ساختمان پزشکان - روز

راننده در حالی که با آی پاد موسیقی گوش می دهد، با جعبه ای در دست از ماشین خود پیاده می شود و درها را قفل می کند. راننده وارد ساختمان می شود و جان از ماشین خود پیاده می شود. جان نگاه می کند که کسی به او نگاه نکند. بعد سوراخی را که در توپ تنیس ایجاد کرده. می گذارد روی گردی دستگیره در ون. سپس به توپ ضربه محکمی می زند. قفل ماشین باز می شود.

داخلی - ون بیمارستان - ادامه

ردیفی از قفسه ها به دیوار ماشین است. روی قفسه ها چندین جعبه پلاستیکی است و داخل آنها پاکت هایی دیده می شود. جان می گردد و جعبه مربوط به زندان ایالتی آلگنی را پیدا می کند.

خارجی - ساختمان پزشکان - ادامه

راننده بیرون می آید و به سمت ون راه می افتد. راننده می ایستد تا سلام و علیکی با یکی از پرستاران بکند، اما پرستار خیلی او را تحویل نمی گیرد.

داخلی - ون - ادامه

جان پاکتی را پیدا می کند که روی آن نوشته شده: لارا برنان. جان به ساعت خود نگاه می کند 44 ثانیه باقی مانده. کارتی را از داخل پاکت بیرون می کشد و با موبایلش از آن عکس می گیرد و کارت را به پاکت برمی گرداند.

خارجی - ساختمان پزشکان - روز

در حالی که راننده به سمت ون می آید، جان در عقب ون را باز می کند و از آن بیرون می پرد. جان بی خیال در ماشین را می بندد و قبل از این که راننده به ون برسد، از آن فاصله می گیرد.

داخلی - خانه برنان - شب

جان به لوک نگاه می کند. لوک اتاقی خالی نشسته و به یک بازی ویدیویی مشغول است.
جان: حالت خوبه؟
لوک سری تکان داده و به بازی اش ادامه می دهد.

داخلی - اتاق جان - شب

جان کارت لارا را اسکن کرده و حالا دارد در محیط فتوشاپ روی آن کار می کند او در حال عوض کردن ارقام تست پزشکی لاراست.

داخلی - اتاق جان - شب

جان برمی گردد و می بیند که لوک همچنان در حال بازی است.
جان: لوک، وقت خوابه.

داخلی - اتاق لوک - شب

جان وارد اتاق پسرش می شود و خشکش می زند. روی دیوار بالای تخت لوک پر شده از خطوطی با مداد رنگی. لوک خطوط روی دیوار اتاق پدرش را تقلید کرده است. لوک وارد اتاق می شود و کنار پدرش می ایستد و به دیوار نگاه می کند. او دست پدرش را می گیرد و هر دو در سکوت به دیوار خیره می شوند.

داخلی - زندان ایالتی - اتاق ملاقات حضوری - روز

جان منتظر است که زندانیان وارد اتاق شوند. لارا می آید. کنار او و به چشمانش نگاه می کند. جان ناامیدی را پشت لبخندهای لارا تشخیص می دهد.
جان: چی شده؟
لارا نامه ای را از جیبش بیرون می آورد.
جان: این چیه؟
لارا نامه را به جان می دهد. جان آن را می خواند. چهره اش تغییر می کند.
جان: نه...نه، اونا نمی تونن تو رو منتقل کنن. نباید بدون ابلاغ قبلی باشه. دوشنبه روز ابلاغ نیست. سه روز کافی نیست.
لارا: من تو این زندان فقط به خاطر صدور حکم فرجام بودم. ما می دونستیم که منو به یه زندان دیگه می برن.
جان: مانسی خیلی از اینجا دوره.
لارا تأیید می کند. دوربین از روی صورت جان می رود و تصویر سیاه می شود و روی سیاهی می خوانیم: « سه روز آخر.»

داخلی - آژانس املاک - روز

جان با مشاور معاملات ملکی حرف می زند.
جان: من که دو هفته مهلت نمی خوام. فقط فردا رو می خوام.
یوجین: نمی شه. چاره ای ندارم.
جان: چقدر بهم فرصت می دن؟
یوجین: هیچ چی.
جان بیرون می رود.

داخلی - اتاق جان - روز

جان به دیوار نگاه می کند. زیر پول نوشته شده 1497 دلار.
جان کشویی را باز می کند و عینکی را پیدا می کند.
جان یک جام بیس بال را از روی قفسه ای برمی دارد.
جان کیفی را روی تخت می اندازد. در آن را باز می کند و هفت تیرش را از آن بیرون می آورد.

خارجی - پارکینگ فرودگاه - روز

جان پلاک یک ماشین سیاه قدیمی را می کند و آن را زیر کتش می گذارد و به دور و اطراف نگاه می کند. جان آرام از پارکینگ بیرون می آید.

داخلی- پارکینگ بانک و فروشگاه - روز

جایی که ماشین جان توقف کرده در همسایگی یک بانک و یک فروشگاه بزرگ است.
ما می بینیم که پلاک ماشین جان دزدی است. جان داخل ماشین نشسته. او هفت تیر را از لفاف پارچه اش بیرون می آورد. کلاهش را سرش می گذارد. عینک آفتابی اش را می زند و هفت تیر را روی پایش می گذارد. به بانک نگاه می کند. ترسیده است نگهبان بانک در بانک را برای یک مشتری باز کرده و به او لبخند می زند. جان هفت تیر را محکم در دستش می گیرد و به آن فشار می دهد. سعی می کند در خودش جرئتی را ایجاد کند. اما خیلی زود می فهمد که نمی تواند این کار را بکند. جان از خودش عصبانی است. ماشین را می گذارد روی دنده عقب و بدون این که نگاه کند، با سرعت به عقب می رود. صدای جیغی را می شنود. به سرعت ترمز کرده و به بیرون نگاه می کند. زنی جیغ می زند. جان از ماشین بیرون می رود. زنی را می بیند که خریدهایش روی زمین افتاده. زن فلین نام دارد و حالا دست بچه اش را گرفته.
فلین: چی کار داری می کنی؟ داشتی ما رو می کشتی.
جان: شما...
فلین: دیوونه شدی؟ مگه کوری؟
زن می نشیند که خریدهایش را بردارد. جان سعی می کند کمک کند.
جان: من خیلی معذرت می خوام...
فلین: برو کنار. از ما دور شو.
زن بلند می شود. و به طرف ماشین خود می رود. جان برمی گردد و سوار ماشینش می شود. در را باز می گذارد. بوق باز بودن در شنیده می شود.

داخلی - زندان ایالتی - اتاق ملاقات حضوری - بعد از ظهر

جان در گوشه ای ایستاده و به شیشه خیره شده. او برمی گردد و می بیند که لارا و بقیه زندانیان وارد می شوند. جان سعی می کند بخندد، اما لارا می داند اتفاقی افتاده.
لارا: چیزی شده؟
جان: نه.
لارا: لوک چیزیش شده؟
جان: نه. اون خوبه. من رفتم مه یر رو دیدم تا ببینم می تونه یه کاری بکنه که تو رو منتقل نکنن. بهش گفتم. برای ما سخته که این همه راهو بریم و بیایم. گفتم لوک با مدرسه قبلیش مشکل داره که درست هم هست. من نتونستم خیلی برای اون وقت بذارم.
لارا: وقت نذاشتی؟ نذاشتی؟ خدای من، جان، باید این کارو بکنی. لوک الان داره یه دوره سختو پشت سر می ذاره. برای این که مادرش به جرم قتل توی زندانه، نه به خاطر این که پدرش برای اون وقت نمی ذاره. حق با پدرت بود. تو توی دنیایی که ما زندگی می کنیم، زندگی نمی کنی.
جان (آزرده): چه خوبه که شما دو تا با هم حرف می زنین. لارا من توی چه دنیایی زندگی می کنم؟
لارا: نمی دونم، ولی دنیای تو واقعی نیست. من همه عمرم اینجا می مونم. ولی تو می خوای من توی یه دنیای فانتزی باور کنم که...
یک نگهبان به طرف میز آنها می آید و دستش را روی میز می کوبد و توجه آنها را به خود جلب می کند. فقط جان به او نگاه می کند.
نگهبان: اینجا اوضاع خوبه؟
جان: بله. متأسفم.
لارا کمی صدایش را پایین می آورد. اما تنش او کم نمی شود. نگهبان از کنار میز فاصله می گیرد.
لارا: حالا تو با این صورت مچاله ت میای اینجا و یه کاری می کنی که منم ناامید بشم. از من چی می خوای؟
چی کار کنم حالت بهتر بشه؟
جان: گرفتم. معذرت می خوام.
لارا: حالا هم که داری معذرت خواهی می کنی. تو واقعاً معرکه ای.
جان: تو از من چی می خوای؟
لارا: هیچی. تو قبلاً خیلی خوب عمل کردی. تو هیچ وقت ازم نپرسیدی من اون کارو کردم یا نه. شاید من اونو کشته باشم.
جان (جا می خورد): نپرسیدم برای این که می دونستم تو اون کارو نکردی.
لارا: ولی داری اشتباه می کنی.
لارا کمی جلو می رود و چیزی را در گوش او نجوا می کند.
لارا: من کپسول آتش نشانی رو برداشتم. زدمش به صورت اون. شنیدم که گردنش شکست. می دونی چرا اون کارو کردم؟ برای این که منو تحقیر کرد. من کیفشو انداختم تو رودخونه. من پول شامو از توی کیف اون برداشتم.
لارا خودش را عقب می کشد تا ببیند صورت او چطور شده. حالا فقط به چشمانش نگاه می کند.
لارا: متأسفم. من واقعاً متأسفم.
لارا بلند می شود. نگهبان در را باز می کند و او را به سمت اتاق تعویض راهنمایی می کند. جان او را نگاه می کند. به سختی نفس می کشد.

داخلی - زندان ایالتی - اتاق تعویض - ادامه

لارا از میان شیشه آخرین نگاه را به جان می اندازد و پشت پارتیشن ناپدید می شود. او روی نیمکت می نشیند و سرش را بین زانوانش می گذارد.

داخلی - زندان ایالتی - راهرو - ادامه

جان با بقیه ملاقات کنندگان در راهرو حرکت می کند. جان از چیزی که شنیده نابود شده. آن چه را که لارا گفته در سرش مرور می کند. بعد ناگهان می ایستد. بقیه به حرکتشان ادامه می دهند و از کنار او می گذرند. نگهبان که ملاقات کنندگان را همراهی می کند، متوجه جان می شود که بی حرکت است. نگهبان به او دستور می دهد.
نگهبان: آقا شما نمی تونین اونجا واستین. (مکث) آقا شما باید همین الان از ساختمون بیرون برین.

داخلی - زندان ایالتی- اتاق ملاقات فردی - کمی بعد

لارا می آید و به طرف شیشه اتاق می نشیند. او گوشی تلفن را برمی دارد و می خواهد حرف بزند که جان پیش دستی می کند.
جان: خفه شو. برام مهم نیست چی می گی یا چه جوری می گی. من باور نمی کنم که تو اون کارو کرده باشی. و هرگز هم این کارو نمی کنی. من می دونم تو کی هستی.
لارا می خواهد به اعتراض حرف بزند که جان گوشی را محکم می گذارد. لارا چند ضربه به شیشه می زند. جان فقط به او نگاه می کند چشم لارا تر می شود. لارا میان اشک هایش می خندد.
داخلی - زندانی ایالتی - راهرو - کمی بعد
جان بیرون می آید و افسر را می بیند که منتظر اوست. به هم نگاه می کنند.
جان: ممنون.
افسر سری تکان می دهد و در را قفل می کند. جان بیرون می رود.

داخلی - اسباب بازی فروشی - روز

جان از روی قفسه «اسب کوچولوی من» را برمی دارد آن را به لوک نشان می دهد.
جان: این چطوره؟
لوک: دخترا از اینا خوششون میاد.

داخلی - نه گریس و جورج - روز

گریس در را باز می کند. جورج با چند قدم فاصله، پشت او ایستاده و ساکت است گریس جان را می بیند و فوراً نگران می شود.
جان: سلام مامان.
گریس: تو اینجا چی کار می کنی؟
جان: کلاس دارم.
گریس: ساعت پنج عصر؟
جان: بله (لوک را می بوسد) خداحافظ.
جان می رود و لوک وارد خانه می شود.

خارجی - خانه گریس و جورج - ادامه

پدر جان از پنجره به رفتن پسرش نگاه می کند. جورج از درون می داند اتفاقی در شرف وقوع است.

خارجی - محله پایین شهر - شب

ماشین جان در گوشه ای از خیابان پارک شده. جان داخل آن نشسته و حالا دارد به بچه هایی نگاه می کند که مواد مخدر می فروشند.
ماشینی وارد می شود. همان ماشین اسپورتی است که هفته های قبل دیده ایم. دلال خیابانی نگاهی به دور و اطراف می اندازد و به سمت ماشین می رود. چیزی را رد و بدل می کنند و ماشین می رود. جان به ساعت خود نگاه می کند و منتظر می نشیند.

خارجی - محله پایین شهر - شب

جان به ماشین هایی نگاه می کند که وارد خیابان می شوند و راننده هایشان مواد مخدر می خرند.دوباره سروکله همان ماشین اسپورت پیدا می شود. جان به ساعت خود نگاه می کند. دو ساعت گذشته است. دوباره دلال خیابانی به طرف ماشین می رود. و یک پاکت به راننده می دهد. ما راننده را می شناسیم. یکی از آنهاست که او را قبلاً در کافه دیده ایم و او را دیوید صدا می زنیم. ماشین را راه می اندازد و جان به دنبالش می رود.

خارجی - محله پایین شهر- شب

جان با فاصله از ماشین اسپورت حرکت می کند. ماشین اسپورت گوشه ای می ایستد و چیزی را رد و بدل می کند و دوباره راه می افتد و جان نیز تعقیبش می کند.

خارجی- محله پایین شهر - شب

اینجا جای بسیار پستی است. ماشین اسپورت نگه می دارد و دیوید پیاده می شود. جان به اندازه نیم بلوک جلو می رود و بعد به چپ می پیچید و خودش را در گوشه ای مخفی می کند.
بعد به سرعت وارد یک کوچه می شود. دیوید به سمت خانه ای می رود. دیوید به پشت در آن خانه می رسد. چراغ ایوان روشن می شود. دیوید منتظر می ماند. جان راه می افتد و خودش را به آن خانه نزدیک تر می کند. کسی در آستانه در ظاهر می شود و دیوید با او حرف می زند و بسته هایی را رد و بدل می کنند. در بسته می شود و دیوید می رود.
جان خودش را می رساند به دیوار سمت راست ایوان خانه. با در فاصله ای ندارد، اما کسی هم نمی تواند او را ببیند. جان خودش را مخفی کرده و هفت تیرش را بیرون می کشد و بین سطل های آشغال منتظر می ماند. حالا قلبش به گوش هایش ضربه می زند.

خارجی - حیاط پشتی دلال مواد مخدر (همان ایوان) - دیروقت (همان شب)

با صدای ضربه هایی که به در می خورد، جان بیدار می شود. چراغ ایوان روشن می شود. دیوید جلوی در ایستاده. اگر دیوید کمی به پایین نگاه کند، حتماً جان را می بیند. جان نفس خود را حبس می کند و منتظر می شود. در خانه باز می شود. جان نفس عمیقی می کشد و روی پای خود می ایستد. سلطل های آشغال را کنار می زند و به ایوان حمله ور می شود. با هفت تیرش، دیوید را هل می دهد و موهایش را می گیرد و او را می کشاند به درون خانه. صاحبخانه، الکس، جا می خورد.

داخلی - خانه الکس - شب

الکس سگش را آزاد می کند. سگ پارس کنان به دیوید حمله می کند و پای او را گاز می گیرد. دیوید جیغ می کشد.
جان (به الکس): گم شو. بروعقب.
ناگهان یک مرد قلچماق از آشپزخانه بیرون می آید. او با یک شات گان جان را نشانه می رود. جان خودش را پشت دیوید مخفی می کند.
الکس: هر دو تاشونو بزن.
جان: سگتو می کشم.
الکس: سگو بزن.
مرد قلچماق: تو سگو بکش، منم تو رو می کشم.
جان تیری روی زمین و کنار سگ خالی می کند.
الکس: می خوای پلیس بکشونی اینجا عوضی؟
جان: فکر خوبیه.
الکس (به قلچماق): اسلحه تو بنداز زمین.
قلچماق اطاعت می کند و آن را می اندازد کنار دیوار.
جان: این سگو خفه کن. بکشش کنار.
الکس: ولش کن.
سگ دست از حمله می کشد، اما همچنان پارس می کند.
جان: بکشش کنار. (اسلحه اش را به طرف سگ می گیرد) بکشش کنار!
الکس با بی میلی در یک کمد را باز می کند.
الکس: بیا این تو!
الکس به اجبار سگ را می اندازد داخل کمد.
جان (به قلچماق): تو هم همین طور.
قلچماق: من اون تو نمی رم.
جان تیری به دیوار می زند.
الکس: برو تو!
قلچماق هم وارد کمد می شود. سگ داخل کمد هنوز پارس می کند.
جان: قفلش کن.
الکس در کمد را قفل می کند.
جان: اون صندلی رو بده به من.
الکس اطاعت نمی کند. به همین خاطر دیوید آن را برمی دارد و صندلی را به جان می دهد. جان صندلی را می گذارد و زیر دسته در کمد.
جان: تکون بخور.
جان دیوید را هل می دهد تا به الکس نزدیک شود.
الکس: تو دیگه مُردی!
دیوید: من کاری نکردم.
الکس: تو اونو آوردی اینجا.
دیوید: من اونو نیاوردم.
جان: خفه شو.
جان هر دو را به دیوار می کوبد. سگ درون کمد دست از پارس نمی کشد.
منبع: مجله فیلم نگار شماره 104