فلسفه و سایر علوم (1)
اشاره: سال گذشته، به همت مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، به مناسبت روز جهانی فلسفه، سلسله نشست هایی با عنوان :1) فلسفه، منطق و ریاضیات 2) فلسفه و زیست شناسی 3) فلسفه و فیزیک برگزار شد که گزارش تفصیلی آن اینک تقدیم می شود.
خسروپناه:
وظیفه خودم می دانم که حضور اساتید در جلسه و همچنین دانشجویان و دانش پژوهان را در این نشست گرامی بدارم و تشکر کنم از اینکه دعوت مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران را پذیرفتند. ان شاءالله با ارائه مباحث علمی خوب هم جمع حاضر را بهره مند کنند و هم مباحثش به صورت مجموعه مقالات منتشر بشود تا دیگران استفاده کنند، گرچه روز جهانی فلسفه یک بهانه ای است برای اینکه اهل فلسفه دور هم جمع بشوند و یک نشستی برگزار کنند. در روز چهارشنبه و پنج شنبه هم در قم برگزار شد. این نشست بسیارخوب و علمی انجام گرفت، اساتیدی حضور داشتند و مباحث خود را ارائه کردند، بیشتر البته در آن نشست پیرامون فلسفه علوم انسانی گفتگو شد. در این نشست که در تهران برگزار می شود پیرامون فلسفه و علوم پایه از اساتید بهره می بریم، ولی باید توجه کرد که نباید فقط به این ایام بسنده کنیم، به نظر بنده فلسفه یک ضرورت زندگی است و اعتقاد من آن است که هیچ انسانی، بی فلسفه زندگی نمی کند، همه فلسفه دارند، هر انسانی یک نگاهی به عالم و آدم دارد و این نگاه او، فلسفه او است. حتی آنهایی که با فلسفه مخالفند، با فلسفه زندگی می کنند، فلسفه مثل هوایی است که در آن تنفس می کنیم، چون فلسفه یعنی نگرشی که انسان به هستی دارد، به عالم دارد، به آدم دارد، ناه کلامی که به هستی پیدا می کند فلسفه اوست، والا ممکن است اصطلاحات فلسفی را نداند، و الا ممکن است از او پیرامون هستی و چیستی و وجود و ماهیت سؤال کنیم، نتواند جوابی بدهد، و اصلاً معنای این اصطلاحات فلسفی را نداند، ولی این ندانستن به معنای فلسفه نداشتن نیست، مهم آن است که اهل فن و متخصصان بنشینند و ارتباط فلسفه را با علوم مختلف تبیین کنند تا عالمانه بدانیم فلسفه چه تأثیری بر علوم، و علوم چه رابطه ای با فلسفه دارند، در آثار فلاسفه اسلامی، در ابتدا گفتند فلسفه به تعریف و اثبات موضوع علوم می پردازد، مثلاً فلسفه ثابت می کند جسم متحرکی هست و جسم متحرک را در اختیار طبیعیات قرار می دهد و پیرامونش بحث می کنند، یا مثلاً عدد را، مقدار را، ثابت می کند، نوع ماهیت و وجودش را فیلسوف تبیین می کند، و بعد ریاضیات و هندسه از آن سخن بهره می گیرد، کمتر در کتب فلاسفه اسلامی از تأثیر علم در فلسفه، سخن گفتند. بعضی از معاصرین مثل علامه طباطبایی و شهید مطهری در این باره سخن گفته اند. اما یک کارهایی فلاسفه ما کردند که تأثیر علم بر فلسفه را هم نشان می دهد، مثلاً حرکت و زمان تا قبل از ملاصدرا یک بحث کاملاً طبیعت شناختار بود، ملاصدرا آمد این بحث را از طبیعیات گرفت وارد فلسفه کرد، البته از طبیعیات به عاریه گرفت، نه اینکه از طبیعیات حذف کرد، نه طبیعیات بحث حرکت و زمان را دارد، به هر حال فیزیک جدید ترمودینامیک( thermodynamic) بحث از حرکت می کند، این را نمی شود از طبیعیات فیزیک جدا کرد، اما آمد حرکتی را که در طبیعیات از آن بحث می شد در فلسفه وارد کرد؛ و بحث از حرکت جوهری را ببینید، بحث کاملاً فلسفی است، اصلاً در طبیعیات از حرکت جوهری بحث نمی شود. از حرکت اینی، حرکت وضعی در طبیعیات بحث می شد، این نشان می دهد که ملاصدرا از طبیعیات هم بهره ای برده است.
اگر ان شاءالله این نشست آغازی باشد برای یک استمرار این مباحث و در این نشست اساتید رابطه فلسفه با ریاضیات، فلسفه با منطق، فلسفه با زیست شناسی و فیزیک را بحث بکنند، ما در نشست های دیگری با حضور اساتید فلسفه و اساتید علوم پایه، باید قدری وارد مسائل جزئی مانند رابطه اصل عدم قطعیت هایزنبرگ و فیزیک کوانتوم با اصل علیت بشویم. ما می توانیم بر اساس فیزیک کوانتوم از علیت و ضرورت علت و معلول و سنخیت علت و معلول سخن بگوییم؟ آیا می تواند فیزیک کوانتوم این اصل را به علیت تغییر بدهد؟ یا اصل علیت بر فیزیک کوانتوم تأثیرگذار است؟ خلاصه چه بخواهیم چه نخواهیم علوم جدید به شدت متأثر از فلسفه هستند و بر فلسفه هم تأثیر گذارند، اما تبیین اینها کار مهمی است، اگر ما فلسفه های مضاف به علوم را دانش های درجه دومی بدانیم که با روش تاریخی و منطقی بخواهند مسائل خودشان را حل کنند، با این مبنایی که عرض کردم، ضرورت دارد که حتماً از تاریخ علم بهره ببریم. اما به تاریخ علم بسنده نکنیم، یعنی تاریخ علم، گذشته علم و حال را نشان می دهد که چه رابطه ای با فلسفه دارد، اما منطقاً چه رابطه ای باید بین علم و فلسفه ایجاد شود، تاریخ علم، آن را نشان نمی دهد. لذا هم از روش تاریخی، هم از روش منطقی باید استفاده کنیم تا رابطه این دو را بسنجیم، اگر مطالعات علم، فلسفه، بدون تاریخ علم باشد، ابتر است، اگر بدون منطق هم باشد، منتج نیست. در واقع باید از هر دو استفاده کنیم تا بتوانیم به پرسش های خودمان پاسخ بدهیم، من خواهشم این است، که اساتید محترم مؤسسه حمت و فلسفه ایران را، منزل خود بدانند، همان طور که در سال های گذشته با همت استاد بزرگوارمان جناب آقای دکتر اعوانی، نشست های بسیار خوب و عالمانه ای برگزار می شد، و الآن هم در واقع ما با هدایت گری های ایشان و با سایه ای که ایشان بر سر ما دارد، ما داریم کار را ادامه می دهیم، کمک کنند که ان شاءالله با برگزاری نشست های تخصصی بین اساتید علوم پایه و فلسفه یک قرابت بیشتری صورت بگیرد. ان شاءالله بعدها یک قدری جلسات تخصصی تر، مثلاً یک نشست مفصلی فقط درباره فیزیک و فلسفه، جلسات دیگر فقط زیست شناسی و فلسفه، و علوم دیگر و علوم انسانی هم که اهمیت خاص خودش را دارد. من جهت اطلاع عرض می کنم، رایزنی هایی که با عزیزان با انجمن جامعه شناسی و انجمن های دیگر داشتم، بنا داریم که این نشست ها را برگزار کنیم و همه آنها هم استقبال کردند، مثلاً همین چند روز پیش با انجمن جامعه شناسی ایران صحبت کردم خیلی استقبال کردند و گفتند که بسیار ضرورت دارد که این ها را بیشتر کار کنیم و بحث کنیم. متأسفانه اساتید علوم انسانی با اساتید فلسفه، و اساتید فلسفه با اساتید علوم انسانی، ارتباط ندارند، علوم انسانی که می گویم منظورم بیشتر علوم انسانی رفتاری اجتماعی است. در طبقه بندی علوم در دانشگاهمان، فلسفه هم جزء علوم انسانی است، بحث و منظورمان علوم پایه است، از اساتید خواهشم این است که این بحث ها را دنبال کنند، و ما را به عنوان میزبان خودشان پذیرا باشند تا ان شاءالله در نشست های دیگری این مباحث را ادامه بدهیم. در این جلسه و نشست ما بنا نداریم که همه مسائل فیزیک و فلسفه را حل کنیم، یا زیست شناسی و فلسفه را، که اصلاً بین این علوم ارتباطی هست یا نیست، اگر هست به چه نحو هست؟ خود این اقدام و شروع خوبی است که ان شاء الله بتوانیم ادامه دهیم. خیلی سپاسگزارم از همه عزیزان و تشریف فرمایی شان و این که محبت کردند دعوت مؤسسه را که خانه خودشان است پذیرفته اند.
نشست نخست فلسفه، منطق و ریاضیات
اشاره:نخستین نشست با عنوان «فلسفه، منطق و ریاضیات» با حضور آقایان دکتر ضیاء موحد و دکتر نصرالله موسویان برگزار گردید.
موحد:
بحثی که خدمتتان می خواهم الآن در عرض 20 دقیقه که فرصت داریم ارائه کنیم در واقع سؤالی است که معمولاً دانشجویان منطق، آنهایی که تند و تیز باشند، همان جلسات سوم و چهارم ارائه می کنند و می پرسند. این سؤال را از اغلب استادان منطق کرده اند و در کتاب هایشان آورده اند مثلاً کیلبنی، این سؤال را مطرح می کند بعد یک جوابی می گیرد بعد می بیند که اگر کسی این جواب را نپسندید بیاید برود جدول متقاطع حل کند یا زنبور عسل پرورش کند. حالا چرا این دو تا کار را بکند؟ من نمی دانم. در هر صورت، علمای ما هم و در رأس شان ابن سینا، که انصافاً هرچه قدر هم بیشتر می آورد می بینید که چرا رئیس است. این کم است برای این آدم، نوع دقت هایی که در منطق کرده و حرف هایی که زده هیچ نظیر ندارد، در سابقین و بعد هم در لاحقین هم ندارد، هر چه نقل کردند 90% مال خود ابن سینا است و اما یک ایرادی که می گیرد این است که می گویند آقا شما منطق را با چی دارید یاد می دهید؟ شما دارید قواعد منطق را برای ما می گویید، این قواعد منطق را با چه منطقی دارید یاد می دهید؟ اگر با همان منطقی که دارید اینها را دارید یاد می دهید که این خوب. پس ما باید آنها را قبول داشته باشیم دیگر. شما باید منطقی که دارید این منطقها را به ما می گویید باید مفروض فرض کنید. خوب اگر این جور باشد که تحصیل حاصل است. شما چیزی به ما ندادید، و اگر با منطق دیگری غیر از این منطقی که دارید به ما درس می دهید، آن منطق را بودنش را از کجا آوردید؟ خوب ما اینجا یا دچار دور می شویم یا دچار تسلسل، یا باید بگوئیم این منطقی که ما داریم یاد می دهیم همان است قواعدش را داریم بکار می بریم یا باید بگوییم یک منطق دیگری است، آن وقت باید بگوییم آن منطق را چه جوری می خواهی توجیه بکنی؟ جواب این ساده نیست البته، اما خیلی هم ساده است، ولی برای اینکه اشکال را خیلی خوب متوجه بشوید اجازه بدهید من یک چیز را روی این تابلو بنویسم.
ببینید ما برهان خلف را چه می گوییم؟ می گوییم ما در برهان خلف یک مقدار قضیه داریم، بعد حالا یک چیزی هم در اینجا اضافه می کنیم، می خواهیم ببینیم که از این مقدمات، من وارد بحث های تکنیکی نمی شوم، یک کم گیج کننده است. فرض کنیم یک مقدار مقدمه داریم که می گوییم اینها درست هستند، ولی این یکی را نمی دانیم. این را که اضافه می کنیم، به یک تناقض می رسیم. تناقض هم این است که یک جمله به این شکل داشته باشیم، یک جمله با نقیض این علامت. اینها هم جمله است. ما با جمله سر و کار داریم، ببینید برهان خلف این است، می گوید اگر مقدماتی داشتید، این را اضافه کردید، به تناقض رسیدید، آن وقت از این مقدمات متوجه می شوید که تقصیر، تقصیر این است. پس نقیض این را نتیجه می گیرید. این صورت برهان خلف است، دو مرتبه برای کسانی که حضور ذهنی عجالتاً ندارند می گویم، مقدمات آمد، تناقض بوجود آمد، این برهان درستی است. خوب تناقض داشتیم، تناقض بدست آمد، از تناقض که تکنیک تناقض نمی توانیم بگیریم، حالا برهان خلف می آید می گوید اگر این اتفاق افتاد، می توانید این را که به آن مشکوک بودید، ردش کنید. این را ما شکل قاعده می گوییم و رد می شویم. خوب به چه دلیل شما این را قبول می کنید؟ حالا باید برای ما دلیل بیاورید، بگویید چرا این درست است؟ می گویم که اگر این را می گوییم یک صورت از برهان، چون اینها مقدمه است و این هم نتیجه، می گویم: اگر تو این را قبول نداشته باشی، معنی اش این است، صورت اینها غلط است، وقتی مقدماتمان درست باشد، این کاذب باشد، می گوییم: پس اگر تو این حرف را می زنی منظورت این است که اینها صادق است، این کاذب. می گوییم: پس معنی اش این است که اینها صادق است، حالا اگر نقیض صادق باشد، خود A می شود چی؟ خود A کاذب می شود. اما شما می گویید: من این را قبول ندارم. شما می گویید: من قبول می کنم که اینها صادق است، ولی قبول نمی کنم این صادق است، پس می گویم: تو منظورت این است که این کاذب است، پس خودش می شود صادق. می گوید: درست است، می گویم: خیلی خوب حالا می آییم آنجا، پس تو داری در واقع می گویی تمام اینها صادقند. این صورت برهان هم که درست است، پس این هم صادق است. ولی تناقض در هیچ چیزی صادق نیست. این دلیلی است که ما برای برهان خلف می آوریم. ولی شما می گویید: این که خودش برهان خلف است، شما بنا بود برهان خلف را برای من دلیل بیاورید که چرا درست است؟ ولی من خودم هم برای اثبات این از برهان خلف دارم استفاده می کنم. می گویند: این دور است. حالا ممکن است شما بگویید که اصلاً قاعده دلیل می خواهد چه کار؟ اصلاً قواعد منطق، دلیل برای چی می آوری که برهان خلف درست است، اگر بناست که با برهان خلف دلیل بیاوری که همان برهان خلف دلیل بیاوری که همان برهان خلف را داری، « آرتورپُلایر» بر اساس همه حرف هایی که منطق دانان می زنند، آمد یک ثابت منطقی را معرفی کرد و از آن ثابت منطقی نتیجه گرفت که از هر جمله ای هر نتیجه ای می توان گرفت. بنابراین ما متوجه می شویم که هر قاعده، قاعده درستی نیست. او یک مقاله ای هم دارد با عنوان « منطق امور پیش فرض» و در آنجا به آن ایراد گرفتند، گفتند این قاعده ای که تو گفتی غلط است. در همان کتاب جستجوی ناتمام شرح می دهد. می گوید: بله من یک قاعده ای را گفته بودم، غلط بوده، بنابراین ما نمی توانیم قاعده ای را همین طوری بگوییم و رد شویم. باید قاعده را توجیه بکنیم. پس دلیل اینکه من دارم قاعده را دلیل می آوردم که چرا این درست است، من باید این کار را بکنم، چون ما قواعدی را داریم که از مقدمات درست به نتیجه غلط می رسد، پس بنابراین این کار درست است که ما قواعدی را که می آوریم ثابت کنیم که این قواعد به تناقض نمی انجامد. چرا منطق قدیم این کار را نمی کرد؟ برای اینکه منطق قدیم بار گناهش بیش از آن است که من بخواهم امروز برای شما بگویم، ولی یکی از کارهایش این بود که به بدیهیات تکیه می کرد. می گفت: این مراحل همه بدیهی است، بنابراین دلیلی ندارد که به تناقض برسیم. این حرف، حرف درستی است، ولی، تکیه به بدیهی کردن کار بسیار خطرناکی است، ما این کار را نمی کنیم. در منطق فکر بدیهی، لااقل به عنوان فرض یک چیزی می گوییم بعد اگر اشکالی پیدا شد بتوانیم ردّش کنیم. دیگر نمی گوییم بدیهی است، در هر صورت جواب چه می شود؟ این که ما با منطق داریم منطق را تعلیل می دهیم، جواب چیست؟ مثال می زنند، مثال دلیل نمی شود. ببینید من دارم فارسی حرف می زنم، حالا فرض کنید بخواهم دستور زبان فارسی درس بدهم، الآن که دارم من فارسی حرف می زنم، دستور زبان فارسی است. ولی نمی دانیم، ولی حرف که می زنیم دستور زبان فارسی را بکار می بریم، اما بعد روی همین زبان، زبان را موضوع قرار می دهیم، موضوع مطالعه قرار می دهیم و قواعد برایش می گذاریم، مسند پیدا می کنیم، مفعول پیدا می کنیم، افعال را کشف می کنیم، صرفش را کشف می کنیم، آیا شما می آیید به من بگویید که شما دچار دور باطل شده ای؟ برای اینکه فارسی داری حرف می زنی، همان چیزهایی که داری حرف می زنی، داری اثبات می کنی. می گویند: مگر تو این ها را می دانستی، زبان یک گنجینه است، گنجینه ای از ذخایر، ما داریم گنجینه ای از ذخایر این را موضع مطالعه قرار می دهیم، و با موضوع قراردادنش کشف می کنیم، اگر این کار آسان بود ارسطو همه منطق را هم کشف می کرد، ولی نکرد. کسانی که منطق جدید خواندن، می دانند که تمام قسمت های تکنیک های منطق ارسطو، همه اشکالاتی که دارد تازه 4، 5 صفحه از منطق است، در خود منطق جدید، هنوز بسیاری از استنتاجات را نمی توانید انجام دهید. یعنی ما برای اینکه بدانیم زبان طبیعی چیز مرموزی است، این زبان طبیعی، استدلال هایی در آن انجام می شود که ما نمی توانیم. الآن این مسأله که من خدمتتان عرض کردم که ما به کمک منطق، منطق را پایه گذاری می کنیم. خب راه دیگری نداریم. چون اگر بخواهیم منطق دیگری را استفاده بکنیم، اولاً که اشکالی ندارد. ثانیاً منطق دیگری را بکار ببریم آن منطقش را از کجا می آورد، بنابراین جواب درست است، منتها باید روی جواب یک کمی تأمل کرد. در مورد اینکه می خواهم حرف بزنم، حرف مهمی است. مهم این است که آیا همه ما یک منطق را داریم بکار می بریم؟ یا افراد می توانند منطق های مختلفی داشته باشند، در اینجا یک کمی اختلاف نظر است. آنچه مسلم است، من قول کسانی را می پسندم که می گویند، تمام ما منطق مشترک داریم، به یک شکل می شود گفت شبیه ادعای چامسکی است که می گفت همه زبانها علی رغم خصوصیات خود در نهایت یک گرامر دارند. ولی وقتی تحقیق بکنید، به یک سری چیزهایی مانند فعل، اسم می رسیم. خوب این حرف مورد مناقشه هم است. حالا این مثال را کنار می گذاریم.
یک قول این است که همه ما یک منطق داریم، و آن منطق کلاسیک است، همان منطق دو ارزشی است و ما اختیاری در انتخاب آن نداریم، و ما ناچاریم آن را بپذیریم و به کار ببریم. اعتقاد من همین است که این گونه است، یعنی شما هر منطقی بخواهید پایه گذاری کنید، منطق سه ارزشی، چندین ارزشی، تمام اینها، از منطق کلاسیک استفاده می کنند. منطق شهودی که مقابل منطق جدید ایستاده و بعضی از قواعدش را قبول ندارد، شما نگاه کنید استدلال هایشان تماماً مبتنی بر منطق کلاسیک است. یعنی در همان وقتی که قبول ندارم، در پایه گذاری منطق از همین استفاده می کنم... بنابراین منطقی نیست که ما انتخابی داشته باشیم. باید این منطق را داشته باشیم.
آلتینیلد دو سال قبل که آکسفورد، یک سمیناری داد که آیا می شود منطق را عقلانی ریوایز کرد، تغییراتی در آن داد؟ او معتقد بود که می شود. ولی برای حل او یک راه هایی و تکنیک هایی را بکار برده بود، که معلوم نبود آن بتواند منطق کلاسیک را ریوایز بکند، ممکن بود آن مسأله را حل بکند. کوآنگ مثل آلتینیلد معتقد است که همین منطقی که داریم بکار می بریم، ممکن است بعضی از قواعدش مورد قبول واقع نشود، و آن وقت مکانیک کوآنتوم را دلیل می آورد که یکی از قوانین منطق در آن رد می شود. ولی آن هم الآن اجماعی بین کوآنتوم و مکانیک دانان نیست. ضمن اینکه یک عده ای اصولاً معتقد هستند ما جز این منطق نمی توانیم منطق دیگری بکار ببریم، این آن چیزی بود که من می خواستم خدمتتان عرض کنم.
موسویان:
اول من یک عذرخواهی بکنم. یکی از استادان من وقتی من دستیارش بودم، گفت: تو آن قدر راه می روی حرف می زنی که آن یک ذره چیزی هم که بلدی هیچ کس نمی فهمد. حالا مشکل این است که اگر راه نروم، آن ذره چیز را هم نمی توانم بگویم. ببخشید اگر راه می روم، برای من سخت کردند و یک فضای محدود بیشتر به من ندادند. عنوان صحبت من امروز یک موضوع خیلی کوچک تاریخی به نام رؤیای لایب نیتس است. سعی می کنم که بگویم رؤیای لایب نیتس چه بوده و بعد سعی می کنم بیایم بگویم رؤیای لایب نیتس الآن در چه وضعی است و بعد سعی می کنم بگویم رابطه بین فلسفه و ریاضی حداقل از یک نظر، چی بوده؟ این فقط برای این است که شروع کنیم، خدا وجود دارد برای اینکه ریاضیات، سازگار است، شیطان وجود دارد برای اینکه ما نمی توانیم ثابت کنیم، این از Andre weil ریاضیدان معاصر قرن گذشته فرانسوی است. حالا اجازه بدهید که مقداری درباره رؤیای لایب نیتس سخن بگویم. در یک مجموعه آثاری که اخیراً- یعنی در حدود مثلاً 7، 8 سال گذشته- به همت دنیل گاربر منتشر شده، یک قسمتی از نوشته های لایب نیتس که تا حالا منتشر نشده، و لاتین بود به انگلیسی ترجمه و منتشر شده، حالا من چند تا نقل قول می آورم. اگر ما آن را داشتیم، یک مشخصه جامع را ما می توانستیم در فلسفه، در اخلاقیات آن چنان استدلال کنیم، آن چنان بیندیشیم که در هندسه و آنالیز. اگر که قرار است مناقشات در میان باشد، واقعاً هیچ نیازی به نزاع بین دو فیلسوف نبود بیشتر از آنچه بین دو حسابدار هست. برای اینکه می توانستند قلم هایش را بردارند و بگویند که بگذارید حساب کنیم. رؤیای لایب نیتس آن جور که من می فهمم و در بعضی از نوشته هایش به آن اشاره کرد، چیزی شبیه این است. معنی چیزی شبیه زبان که به شما اجازه می دهد متافیزیک را کتاب فیزیک، فلسفه، یا اخلاقیات را همه را در آن بیان کنید و بعلاوه یک چیزی به نام حساب عقلانی دارید و یک چیز دارید مثل حساب که روی اعداد به شما کمک می کند. اعداد را با هم جمع و تفریق می کنید، ضرب و تقسیم می کنید، نتیجه ها را بدست می آورید، یک چیزی شبیه این دارد برای استدلال های عقلانی و اگر خیلی خوش بین باشید، بتوانید همچنین زبانی داشته باشید، و همچنین حسابی. آن وقت آن قسمت دومی که خواندم معنا می دهد، وقتی من به عنوان یک فیلسوف با شما اختلاف دارم به جای اینکه با هم مناقشه کنیم، باید با هم محاسبه کنیم. محاسبه کنیم که چه اتفاقی می افتد. یک قسمت هایی از لایب نیتس را بگویم، حتی لایب نیتس، در دست نوشته هایش که منتشر نشده و اخیراً ترجمه شده، فکر کرده بوده که این را چه جوری دقیقاً بسازد، توضیحش این است، تصورش این است که شما نظام منطق ارسطویی دارید، اجناس و فصول، مفاهیم را در نظر بگیرید، مثلاً انسان یک جنسی دارد به نام حیوانیت و یک فصل دارد به نام عاقل بودن. فکر می کرده که اگر شما بتوانید اینها را با اعداد کُد کنید، بعد قادر خواهید بود که جملات را با اعداد کُد کنید، و اگر قادر باشید که جملات را با اعداد کُد کنید، قادر خواهید بود که استدلال ها را با اعداد کُد کنید. اگر این سه تا کار را بتوانید انجام دهید، کافی است که حسابتان را به کار ببرید، حساب زمان خود لایب نیتس را. برای اینکه آن را بسازید، بعد برای اینکه این کار را بکند، یک قسمتی از الهیات را استفاده کرده، به طور خاص فکر می کرده که مفاهیم، یک قسمت مثبت دارند، یک قسمت منفی. مثلاً فکر می کرده که حیوانیت یک بخش مثبت دارد، یک عددی است، با یک عددی کُد می شود، یک بخش منفی دارد، که آن با یک عدد دیگری کُد می شود. به همین شکل برای ناطق بودن، بعد تصور می کرده که اگر شما بخش های مثبت را در هم ضرب کنید، بخش های منفی را هم در هم ضرب کنید، برای اجناس و فصول به یک مفهوم، به یک عددی می رسید. حالا شما تصور کنید بتوانید برای تمام موضوعات، جملات و محمولات و بعد استدلال ها این کار را انجام دهید؟ البته من یک کدهایی آورده ام. از لایب نیتس بخوانم که چرا خیلی ناامید بودند که بتواند این کار را انجام دهد. مثلاً در یکی از دست نوشته های دیگرش که ما اخیراً از آن شاهد بودیم که ترجمه شده، خیلی صریحاً می گوید که وقتی که شما یک موضوع دارید و یک محمول، نسبت ضرایب اینها باید به نسبت همدیگر اول باشد. عدد اول خاصیتش چیست؟ خاصیتش این است که به جز خودش و یک بر عدد دیگری تقسیم نمی شود. بنابراین این جوری می تواند مفاهیم پایه را از هم دیگر متمایز کند و بعد اگر بتواند برای همه اجناس و فصول این کار را بکند، می تواند برای تمام مفاهیم مرکب هم این کار را بکند.
بنابر این رؤیای لایب نیتس در یک عبارت خیلی کوتاه این است که ما زبانی را درست کنیم که تمام حقایق الهیات را بتوانیم در آن زبان با اعداد بیان کنیم و حسابی درست کنیم که بتوانیم تمام استدلال های مناقشه برانگیز را در آن زبان با حساب انجام دهیم.
اگر فرصت بود دوست داشتم توضیح بدهم که لایب نیتس چه قدر بین اعتبار استدلال ها و صدق و کذب مقدمات گیج می شده، و یکی از دلایلی که نتوانسته موفق شود این بوده. حالا از این نکات تاریخی بگذریم و برمی گردیم در همان رؤیای لایب نیتس:
در قسمت اول عرایضم گفتم که رؤیای لایب نیتس چیست؟ در باب نسبت بین ریاضیات منطق و فلسفه بعد از لایب نیتس، امیدوارم تا حالا نشان داده باشم که چه قدر ریاضیات و فلسفه برای لایب نیتس می توانستند به هم مربوط باشند و البته برای آنهایی که به لایب نیتس علاقمندند چه قدر؟ اگر شما این رؤیای لایب نیتس را در نظر داشته باشید، مونالوژی او چه قدر مربوط خواهد بود، چرا یک مُناد باید همه حقایق را در خودش داشته باشد؟ و چرا به اصطلاح ما همه حقایق احتیاج یک مناد همه تحلیلی هستند؟
از این نکته که بگذریم، رابطه بین ریاضیات و فلسفه بعد از رؤیای لایب نیتس از طریق افراد متعددی از جمله «فِرگه، رومبر، راسِل، برشتاین» همچنان برقرار ماند. کسانی که تمامشان فیلسوفهای مهم و بزرگی هستند و با سؤالهایی فلسفی در مورد مبانی ریاضیات شروع کردند. این ریاضیدانهایی که از آنها اسم بردم، ریاضی دانان مشهوری هستند که همگی در بخشی از آثارشان به مسائل فلسفی مربوط به کارشان پرداخته اند. یعنی اول یکسری از فیلسوفهایی بودند که به مسائل ریاضی پرداختند و علاقمند بودند. حالا یک سری از ریاضیدانان که به مسائل فلسفی راجع به کارشان علاقه مند بودند، به طور خاص یک عده ای از این افراد هستند که اصلاً هر دو جور کار را منتشر کردند. این افرادی که من نمی دانم اینجا اسمشان را دقیقاً چه بگذاریم. مثلاً «پرس» را ما معمولاً فیلسوف می شناسیم، خیلی ها به عنوان ریاضی دان هم می شناسند، و منطق دان، به خاطر کارهایی که در مبانی منطق کرده. « وایتهد» همین طور، امروزه ما او را به عنوان یکی از بنیانگذاران منطق جدید و فیلسوف درجه یک می شناسیم. برای این که در هر دو زمینه کارهایی را منتشر کرده است. Quine, Godel, Church, Bernays, Codnap نیز از این نمونه ها هستند، اینها شخصیتهایی هستند که در هر دو شاخه فلسفه و ریاضیات آثار و تحقیقات درجه اول منتشر کرده اند. Godel و Cantor نیز از کسانی هستند که سعی کردند از عقاید غیر ریاضی شان برای توجیه بعضی از آرای ریاضی شان استفاده کنند، مثلاً Cantor از الهیات کمک گرفته برای اینکه نظریه خودش در مورد بی نهایت ها را توجیه کند. تمام اینها را برای این گفتم که از یک کار بزرگ صحبت کنم، و شانه خالی کنم و اینکه بعد لایب نیتس چه اتفاق هایی افتاد. بعد از لایب نیتس در رابطه ریاضیات و فلسفه خیلی اتفاق افتاد. به قدری که نمی شود تعداد افراد این حوزه را لیست کرد. خیلی زیاد است. بنابراین من از این قسمت کاملاً می گذرم.
اما بخش دوم عرایضم این است که سر رؤیای لایب نیتس الآن چه آمده است؟ این را از وب سایت برداشتم. ما بعدالطبیعه محاسباتی آن چنان که ما آن را انجام می دهیم، کاربرد تحقیقی است، نظام های اکسیوماتیزه شده صوری از متافیزیک هستند. در واقع مطالعه متافیزیک به وسیله نظام های صوری، نظامهای اکسیوماتیک، مثلاً هندسه؛ و در محیطی که به وسیله رایانه ها، خب این ممکن است زیاد چیزی را به شما نگوید، یعنی چی؟ بعضی از افراد که به رؤیای لایب نیتس علاقه مند بودند در یکی دو دهه اخیر، در جاهای مختلف از جمله استنفورد در امریکا، آمدند سعی کردند که ایده اصلی لایب نیتس را در یک بخش هایی محقق کنند. ایده این بوده که لایب نیتس می خواسته که زبانی داشته باشد که حقایق متافیزیک را به شکل اعداد بیان کند، ولی اگر این کار را بکنند، اینها یک نظام اکسیوماتیزه برای بیان حقایق متافیزیک درست کرده اند. چند نمونه برای این گونه نظام ها وجود دارد.
یکی از آن نمونه ها به نام Autism Abstract Object که انواع و اقسام سمبل ها را در آن می بینید. اگر با اینها آشنا نیستید، اصلاً مهم نیست. آن چیزی که مهم است این است که این یک نظام صوری است. یک نظام فرمال است برای اینکه حقایق متافیزیک را در آن بیان کند. مثلاً این حقیقت را به شما می گوید، که اگر شی یک شی معمولی باشد، بالضروره این شی نمی تواند مثال به معنی افلاطونی یک ویژگی باشد. اگر افلاطون می دانید، برای دانشجویان من و آقای اعوانی که افلاطون می خوانند، اگر افلاطون می دانید این باید حداقل در شکل غیر فرمالش برای شما یک معنایی داشته باشد، یا مثلاً اینکه چیزهایی هستند که معمولی نیستند. آن چیزی که مهم است این است که یک عده ای از افراد شروع کردند در دو، سه دهه گذشته نظام های صوری بنویسند برای بیان حقایق متافیزیک؟ پروور و میس فر، اینها دو تا نرم افزارند اتفاقاً می توانید آنها را دانلود هم بکنید و اینها خیلی جالب برای شما این کار را انجام می دهند، یک قسمتی از کاری که فکر می کردید هیچ وقت نمی شود انجام داد را آنها انجام داده اند، من یکسری مثال آورده ام اگر که، یک مثال فقط از این نشان بدهم، جالب خواهد بود، شما اگر که این را دانلود کنید و بعد ورژن 2010 را انجام دهید، 2007 آن با این مثالهای من ممکن است کار نکند، یک همچین چیزی می آید بالا، یک فضای مجازی کامپیوتری است، که در آن با آن زبان صوری که ساختید می توانید تغییرات متافیزیکی را وارد کنید، بگذارید من این کار را بکنم، این قضیه را در نظر بگیرید که می خواهم اینجا نشان بدهم، افلاطون به کرات ادعا کرده که هر صورتی هر فرمی منحصر به فرد است. خب این دو تا بخش دارد، یکی اینکه حداقل یک صورت وجود دارد، یک بخش دیگر حداکثر یک صورت وجود دارد، من این را دو بخش کردم، قضیه یک و قضیه دو، این دو تا مقدمه که ما در آن زبان صوری نوشتیم. حالا شما هم اینها را فقط کپی پیست کنید در فضایی که دارید، کلمه اول فقط می گوید که معنی فرم بودن یعنی چی؟ بنابراین من اینجا کلمه اول را می گذارم، مقدمه دوم می گوید که اگر چیزی فرم باشد یک ش است، ویژگی نیست، این مقدمه اش را اینجا اضافه می کنیم و بعد شما می خواهید این قضیه را برایتان اثبات کند که حداکثر یک فرم وجود دارد، آن را هم می نویسیم، این قضیه را هم من نوشتم، قضیه صوری، اگر آن را زبان صوری بدانید نوشتن این، ترجمه زبان طبیعی تان به آن زبان، اینها را در Goals(اهدافتان) بنویسید. خب حالا کاری که باید بکنید این است، می خواهید ببینید که آیا همچین استدلالی وجود دارد یا نه؟ این یک استدلال است در 60 خط و در 60 خط با آن دو فرض افلاطون این یک فرم منحصر به فرد است از این نمونه ها زیاد است. اگر علاقه مند باشید در آن سایت یک عالمه وجود دارد، من یک دقیقه دیگر وقت می خواهم برای اینکه حرف هایی که زده ام ممکن است یک توهمی را بوجود آورده باشد. فقط برای اینکه این توهمات را دفع کنم اجازه بدهید که یک توضیح به این اضافه کنم، من در اینجا دو کار انجام دادم یکی اینکه گفتم رویای لایب نیتس چی بوده. دوم اینکه می خواهم بگویم فلسفه یعنی استدلال صوری، و فلسفه در نهایت یعنی نوعی ریاضیات انتزاعی، من به Russell خیلی علاقمندم، عنوان Russell the Lord، حالا ببینیم Lord چه می گوید، Lord همچنین چیزی نمی گوید و چرا نمی گوید، به دلایل روشن نمی گوید. Russell به متعدد این را گفته که نباید این توهم را داشته باشیم که می توانیم نشان بدهیم تقارن فلسفی به شکل حقایق ریاضی صادق است. من یک نمونه اش را آوردم، ارزش فلسفه در این نیست که شما فکر می کنید می توانید همچنین استدلال هایی را انجام بدهید، هر نظام صوری که به این شکل بسازیم ناتمام خواهد بود. بنابراین دست ما از حقایق مهمی کوتاه خواهد ماند. بنابراین ما به هیچ وجه نمی خواهیم ادعا کنیم، با این تحقق بخشیدن به لایب نیتس می توانیم نشان دهیم که فلسفه نوعی ریاضیات است و برعکس، نه اهمیت فلسفه در این است که نوعی ریاضیات باشد و نه اصولاً فلسفه می تواند ریاضیات باشد و بنابراین با یک متن از کریپکی تمام می کنیم که:« هیچ جانشین ریاضی برای فلسفه وجود ندارد».
نشست دوم فلسفه و زیست شناسی
اشاره: در دومین نشست با حضور آقایان دکتر غلامحسین ریاضی( عضو گروه بیوشیمی دانشگاه تهران)، دکتر علی مسعودی نژاد( عضو گروه انفورماتیک دانشگاه تهران) و دکتر حسن میانداری( عضو گروه مطالعات علم در مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه) پیرامون ارتباط فلسفه و دانش زیست شناسی بحث و گفتگو شد.میانداری:
من تشکر می کنم از برگزارکنندگان و شرکت کنندگان. می خواهم با نگاه فلسفه زیست شناسی به نسبت فلسفه و زیست شناسی در تاریخ در 20 دقیقه اشاره کنم. من اینجا فلسفه را به معنای عام بکار می برم که شامل: متافیزیک، معرفت شناسی، فلسفه اخلاق، فلسفه دین و فلسفه های تخصصی دیگر نیز می شود. سؤال اصلی فلسفه زیست شناسی این است که حدود علم زیست شناسی چیست؟ خود زیست شناسان به این مسأله نمی پردازند. وقتی ما با جانداران برخورد می کنیم علم زیست شناسی آغاز می شود در برابر به اصطلاح رشته های دیگر. شما با نگاه ادبیات هم می توانید به جانداران نگاه کنید، با نگاه عامیانه هم می توانید، با نگاه دینی هم می توانید، با هر نگاهی می توانید به جانداران نگاه کنید. از کجا علم آغاز می شود و آیا تفاوتی با این رویکردهای دیگر دارد یا نه؟ مسأله تحدید، یعنی حدود یک چیزی را معلوم کردن، یکی از مباحث اصلی فلسفه علمی به طور کلی و فلسفه زیست شناسی بوده و هست. خیلی از مسائل فلسفی هنوز حل نشده است. یکی از فیلسوفان زیست شناسی که در این زمینه سخن گفته آقای الکساندر روزنبرگ است. او می گوید علم زیست شناسی بعد از نظریه انتخاب طبیعی پدید می آید، چرا؟ به این دلیل، یکی از صفات مهم جانداران، سازش آنهاست، این که سازش چیست، خودش یک بحث زیستی- فلسفی است. اجمالاً اینکه جانداران صفاتی دارند که کمک می کند آنها در محیطی که زندگی می کنند، بتوانند زنده بمانند و تولیدمثل بکنند. مثلاً گیاهان جاهای مختلف با همدیگر تفاوت دارند و جانوران جاهای مختلف با هم تفاوت دارند و تفاوت هایشان کمک می کند که بتوانند در محیطی که هستند زنده بمانند و تولیدمثل کنند. توضیح دادن این سازش فوق العاده سخت است. چرا؟ چون غایی است. یک اتفاقاتی می افتد برای اینکه مثلاً زنده بماند و یا تولیدمثل کند. خوب توضیح دادن این صفات قبل از نظریه داروین معمولاً با توسل به خدا بوده، خداوند حکیم است، خالق است، اینها را جوری آفریده است که بتوانند زنده بمانند و تولیدمثل کنند. روزنبرگ می گوید: آوردن خدا در زیست شناسی درست نیست. زیرا بحث را الهیاتی می کند. بنابراین چون قبل از انتخاب طبیعی هیچ راهی برای سازش جانداران نداشتیم، علم زیست شناسی نداشتیم، الهیات داشتیم؛ شما با آوردن خدا در تبیین هایتان علم را به وجود یا عدم خدا وابسته می کنید که این بحث الهیاتی است. علم ظاهراً از این بحث مستغنی نیست. می گوید: شما این جوری علم را یک جورایی راحت می کنید. هر اتفاقی می افتد، می گویید که خوب خدا خواسته است. اگر این جوری نبود و جور دیگری بود، شما همین جواب را می دادید؛ و مشکل سوم این است که آزمون پذیر نیست. شما چه جوری می خواهید بیازمایید که خدا این کار را کرده است؟ بنابراین وی معتقد است که قبل از داروین زیست شناسی اصلاً نیست، من که می خواهم تاریخ نسبت زیست شناسی و فلسفه را با یک دید فلسفه زیست شناسی بگویم بایستی بعد از داروین آغاز کنم.
در برابر وی کس دیگری است آقای «سوبِر» شاید بزرگترین فیلسوف معاصر ما است. وی می گوید: نه، این گونه نگاه کردن به تعریف علم، درست نیست. علم به داده های فلسفی و علمی زمان خودش وابسته است. بر اساس داده ها ممکن است یک رشته ای در یک زمانی، علمی دانسته شود، ولی در زمان دیگری علمی دانسته نشود. یک رشته ای بوده، جمجمه شناسی در قرن نوزدهم، می گوید که ما بر اساس شکل جمجمه افراد، خصوصیات شخصیتی آنها را می توانیم حدس بزنیم، که یک آدم ترسویی است یا... می گوید: این در یک زمانی علمی بوده، ولی الآن ما این را علمی حساب نمی کنیم. چه عاملی علم را علمی می کند؟ این یک ملاکی است به اصطلاح ملاک لاکاتوشی. می گوید که بایستی علم تولید سؤال تجربی بکند، و این تولید سؤال کمک کند به اینکه به سمت جواب دادن به صورت تجربی برویم. اگر این اتفاق بیفتد، به اصطلاح یک برنامه پژوهشی پیش رونده داشته باشید، این علم است. از یک جایی به بعد که این پیش رونده نیست، دیگر این علم نخواهد بود. بر این اساس سوبر می گوید: وجود خدا در تبیین های زیستی قبل از نظریه تکامل، آن تبیین ها را غیرعلمی نمی کند، الهیاتی نمی کند، بلکه فوق العاده هم علمی بوده. بهترین دانشمندان به اصطلاح زمان، همین جوری فکر می کردند. سؤال ایجاد می شده و جواب هم می دادند. بر این اساس می شود گفت که ارسطو اولین زیست شناس بزرگ بوده، یعنی من از یک نگاه فلسفی که آغاز می کنم، می گویم که ارسطو بوده که زیست شناس بوده و بعد می پردازم به رابطه زیست شناسی و فلسفه ارسطو، و این از نگاه فلسفی فقط، دفاع ندارد، بزرگان زیست شناس معمولاً می گویند که ارسطو بوده، واقعاً ارسطو پدر زیست شناسی بوده است. خود داروین گفته که لینه و کویه در زیست شناسی خدایان من بودند، اما این دو تا در برابر ارسطو یک بچه مدرسه ای بیشتر نیستند. توجه می کنید، شاید بزرگترین زیست شناس، حداقل با معیارهای اخیر ارسطو باشد. او در تاریخ زیست شناسی خیلی مهم بوده است. من نمی توانم وارد بحث نسبت فلسفه و زیست شناسی ارسطو بشوم، چون فوق العاده پیچیده و محل اختلاف است، چند تا اشاره می کنم:
بین متافیزیک ارسطو و زیست شناسی ارسطو، فوق العاده قرابت وجود دارد، اینکه کدام مقدم بر دیگری بوده در ارسطو شناسان اختلاف است که اول جانداران را دیده بعد یک نگاه نظری پیدا کرده و بعد یک متافیزیک دارد که آن زیست شناسی درون آن متافیزیک قرار می گیرد. من خودم بیشتر به این قرائت دوم گرایش دارم که ارسطو اول به زیست شناسی پرداخته و بعد یک متافیزیکی که بتواند آن زیست شناسی را در دامن آن فیزیک قرار بگیرد. می دانید که ارسطو می گوید ما زمانی فهم علمی پیدا می کنیم که چهار تا علت برای آن موضوعی که می خواهیم بفهمیم، بتوانیم بشماریم: علت غایی، علت مادی، علت صوری و علت فاعلی. اصلاً آوردن علت غایی در این میان به نظر من نشان می دهد که زیست شناسی بر فلسفه مقدم است. شما علت غایی را در فیزیک و مکانیک، خیلی بعید است به راحتی بتوانید تصور و تصدیق بکنید. در صورتی که غایت در زیست شناسی بسیار ساده دیده می شود. ایشان بر اساس این نگاه غایی، فانکشن در جانداران برایش خیلی مهم بوده و بر آن اساس به اصطلاح می گفتند جانداران خصوصیاتشان مشابه است یا نامشابه. نظریه صورت و ماده به اصطلاح hylomorphism ارسطو هم خیلی اینجا نشان می دهد که این متافیزیک ارسطو و زیست شناسی اش چه قدر قرابت دارد. از نگاه او هر چیزی، جانداران به خصوص- که موضوع بحث ماست- از یک ماده و یک صورت درست شده است. این ماده و صورت فقط در هستی شناسی ارسطو کاربرد ندارد، در معرفت شناسی ارسطو هم کاربرد دارد. آن صورت شیء است که می آید در قوای ادراکی ما، قوای شناختی ما، و ما نسبت به آن شناخت پیدا می کنیم. خیلی زیاد می شود در مورد این بحث صحبت کرد که این نسبت بین متافیزیک ارسطو و معرفت شناسی ارسطو با زیست شناسی ارسطو چه قدر هست و کجا هست؟
من نکات دیگری هم آنجا نوشته بودم که به یکی، دو تای دیگر فقط اشاره می کنم:
تا آنجایی که من می دانم و از مورخان علم، تاریخ علم شنیده ام می گویند دانشمندان بزرگ، معمولاً با فلسفه آشنا بوده اند. ارسطو که خودش فیلسوف درجه یک بوده، ولی در مورد داروین هم این را قشنگ تاریخ علم نشان داده که بسیار رابطه نزدیکی با فلاسفه داشته و بسیار هم کار علمی او از فلسفه تأثیر پذیرفته که بعداً یک اشاره ای در موردش می کنم.
یک نکته دیگری که این وسط در نسبت فلسفه و زیست شناسی خیلی مهم است، بحث انسان است. در فیزیک انسان خیلی جدی مطرح نیست، اما در زیست شناسی مطرح است؛ و تصور شما از انسان در زیست شناسی بر مباحث فلسفی فوق العاده تأثیر دارد. از ارسطو می گذریم، « آرتور لاوجوی» در سال 1936 یک کتابی نوشته است، به نام سلسله مراتب وجود، او در آن کتاب می گوید: این نگاه به هستی بر اذهان همه بر همه جا تا قرن هجدهم غالب و حاکم بوده. این سلسله مراتب وجود چی می گوید، بحث خیلی مفصل است، اجمالاً سه تا جزء دارد: اینکه عالم پر است؛ به این معنا که هر چیزی که می شده است بشود، شده است، بوجود آمده است. بین این موجودات یک ترتّبی وجود دارد از پایین ترین مراتب وجود تا بالاترین مراتب وجود؛ و این مراتب با هم پیوسته هستند. خیلی به تدریج شما از مراتب پایین شروع می کنید و به مراتب بالا می روید. جانداران هم از این به اصطلاح مستثنا نیستند، بین بی جانها و جانداران یک مرتبه پیوسته ای وجود دارد. یک چیزهایی هستند که نه می توانیم بگوییم جاندار هستند، نه می توانیم بگوییم بی جان اند. وارد نباتات می شوید، نباتات از پایین ترین مراتب آغاز می شود و به بالاترین مراتب نباتات می رسد. باز به نباتاتی می رسید که بعضی خصوصیات جانوران را دارند، بعضی خصوصیات نباتات را دارند و همین طور می رویم در جانوران بالا می رویم تا به جانورانی می رسیم که بعضی خصوصیات جانوران را دارند و بعضی خصوصیات انسان ها را دارند. مثل میمون است؛ و بعد می رسیم به انسان. خوب، کسانی( در پرانتز= گفتند که مسلمانان به نظریه تکامل معتقد بودند، و نقل قول هایی از مسلمانان آورده اند، یکی از آن آقای ویلیام دریپر است. او در سال 1878، یک کتابی نوشته است. این بیشتر منظورش مسیحیت است. او گفته اسلام با علم تناقضی ندارد. اسلام خیلی طبیعت گرایانه به علم نگاه می کند، برخلاف نگاه مسیحی که دوست دارد خدا را بیاورد داخل طبیعت. آنجا می گوید: مسلمانان نه تنها به تکامل جانداران معتقدند، بلکه به تکامل در بی جان ها هم معتقد بودند. این جمادات هم طبق آن نظریه از پایین شروع می شود، می آید بالا. شخصیت دیگری هست که آثار اخوان الصفا را به آلمانی ترجمه کرده، او هم در همان سال 1878 می گوید: آری، اخوان صفا هم به نظریه تکامل معتقد بودند. دقیقاً همین حرف هایی که داریم می گوییم، از اینها نقل کردند، ولی این آقایان حواسشان نیست که اینها به سلسله مراتب وجود معتقد بودند، نه به نظریه تکاملی که الآن اشاره می کنیم، برای اینکه اصلاً نظریه تکامل، طرح بشود، جدی گرفته شود و بعد قبول شود. اصلاً آن سلسله مراتب وجود، اولاً معکوس شد. یعنی قبلاً فکر می کردند که موجودات از بالا به پایین به اصطلاح به لحاظ علی جریان پیدا می کنند، گفتند که نه، از پائین به بالا هم جریان علی داریم؛ و دوم اینکه گفتند: نه، عالم پر نیست، خیلی چیزها می توانستند باشند که نیستند، خیلی چیزها می توانستند باشند، منقرض شدند و از بین رفتند. خلاصه می خواهم بگویم که بعضی می گفتند که مسلمانان به نظریه تکامل معتقد بودند، نه، معتقد نبودند، به این سلسله مراتب وجود معتقد بودند که به لحاظ متافیزیکی خیلی با نظریه تکامل جدید فرق می کند.
این حاکمیت از اواخر قرن هجدهم زیر سؤال می رود، هم به اصطلاح مبطلات علمی پیدا می کند. یکی از راه هایی که علم و فلسفه می توانند با هم ارتباط داشته باشند این است که برخلاف نظر بعضی از فلاسفه علم، علم می تواند فلسفه را ابطال بکند، شواهد زیادی علمی در آن زمان پیدا نشد که مبطل آن نظریه سلسله مراتب وجود بود و اشکالات فلسفی هم پیدا کرد، اشکالات فلسفی که از بیرون وارد می شد، و اشکالات فلسفی از داخل خود سیستم معلوم شد که وجود دارد. این زیر سؤال رفتن سلسله مراتب وجود و زمینه سازی نظریات متافیزیکی که در آن زمان داده شد، زمینه متافیزیکی را آماده کرد که اصلاً نظریه تکامل زیستی بتواند طرح شود. قبل از این نظریات تکاملی طرح شده بود در زمان ارسطو. « امپدوکلس» قبل از ارسطو یک نظریه ای داده بود شبیه نظریه تکامل، ولی به لحاظ فلسفی اصلاً قابل دفاع نبود. بنابراین اصلاً اجازه پیدا نمی کرد. بعداً برویم، شواهد را ببینیم، ببینیم آیا این قابل دفاع تجربی هست یا نه، الآن حدود نیم قرن، یک قرن هست که زمینه متافیزیکی برای طرح نظریه تکامل، آماده می شود که در 1859 نظریه تکامل داروین طرح می شود. البته 20 سال پیش از 1859 داروین به نظریه اش رسیده بوده، ولی به دلایلی چاپ نکرد، در 1859چاپ کرد.
یک نکته دیگری که می خواستم در مورد داروین بگویم این است: یک آقایی هست به نام «ارنست مایر»که زیست شناس برجسته ای بوده و به اصطلاح کار فیلسوفان زیست شناس را بسیار پسندیده و خودش هم آستین را بالا زده و وارد گود فلسفه زیست شناسی شده. مجموعه مقالاتی از وی منتشر شده با عنوان به سوی فلسفه زیست شناسی نو. او آنجا از آقای « سوبر» خیلی تعریف می کند که به لحاظ فلسفی، آقای «سوبر» هشت سال است که می گوید نظریه تکامل را دارم می خوانم، یک کتاب نوشته است تا از نظر فلسفی نظریه تکامل را توضیح می دهد. ارنست مایر که اصلاً خودش از بنیانگذاران به اصطلاح نظریه ترکیبی جدید است، می گوید: من از او خیلی چیزها یاد گرفتم، این که چی ها یاد گرفته اشاره می کنم، و شمّ فلسفی هم اتفاقاً پیدا کرده بود. می گوید که:« داروین» نظریه تکاملش را بر اساس مشاهدات جدید ارائه نداد. مشاهداتی که به نظریه تکامل انجامید، نه تنها داروین سالها بوده است که می دانست، بلکه غیر از داروین هم می دانسته اند. چرا نظریه تکامل از این مشاهدات که مبنای نظریه تکامل قرار گرفت درنیامد، یکی از علل آن تفاوت آرای فلسفی داروین است. آرای فلسفی داروین که عوض شد، بعد از آن مشاهدات یک معنای دیگری داد. کلی از آن بحث ذات گرایی است که من به آن اشاره می کنم، ذات گرایی به ارسطو برمی گردد و به اصطلاح نگاه داروینی، یک نگاه جمعیت گرایانه است؛ از مباحثی است که هم در زیست شناسی هست، هم در فلسفه زیست شناسی. یکی از علل عینی که نظریه تکامل از آن مشاهدات درآمد، این است که نظر فلسفی داروین عوض شد، اما نظریه انتخاب طبیعی برخلاف آن چیزی که آقای روزنبرگ می گوید از آن زمانی که به اصطلاح طرح شد، همه تقریباً مخالفت کردند. نزدیکترین رفیق داروین، هاکسلی است- که به اصطلاح خودش گفته، آنجایی که جای دعوا است، داروین نرفته، او رفته. هاکسلی هم انتخاب طبیعی را نپذیرفته، انتخاب طبیعی مشکلاتی داشته که آن موقع قابل قبول نبوده، و تقریباً همه رد کرده اند و هرچه جلوتر می آییم، این رد کردن بیشتر و بیشتر می شود تا اوایل قرن بیستم که علم ژنتیک طبیعی متولد می شود باز هم که علم ژنتیک مندلی طرح می شود، هنوز اختلاف با نظریه تکاملی داروینی داریم، یعنی انتخاب طبیعی، ولی در دهه های 1930 و 1940 تلفیقی بین نظریه انتخاب طبیعی و علم ژنتیک روی می دهد که به نظریه ترکیبی مشهور است و انتخاب طبیعی دوباره زنده می شود، و بتدریج رشد می کند و تا آنجایی که من می دانم، غالب زیست شناسان، انتخاب طبیعی را قبول دارند تا می رسیم به حدود 1960، از آن به بعد هست که نظریه فلسفه زیست شناسی، جدی تر می شود از 1960 و 1970 به این طرف. الآن فلسفه زیست شناسی نسبت به فلسفه های علوم طبیعی رشد بیشتری دارد و خیلی زیاد در آن فعالیت صورت می گیرد.
مسأله این است که نسبت این فلسفه زیست شناسی با زیست شناسی چیست؟ اختلاف است. من فقط نظر خودم را که از فلسفه زیست شناسان یاد گرفتم مطرح می کنم. سه ارتباط وجود دارد:
1. فلسفه زیست شناسی در مورد مبانی متافیزیکی و معرفت شناختی زیست شناسی بحث می کند.
2. فلسفه زیست شناسی در مورد تحلیل مفاهیم که در زیست شناسی بکار برده می شود حرف می زند.
3. نظریات زیست شناسی چه لوازم فلسفی دارد؟
من فقط به عنوان به اصطلاح یک نمونه از هر کدام، در مورد مبانی مثلاً یکی از چیزهایی که در علوم معمولاً استفاده می شود، قانون های طبیعت است، این که اصلاً قانون چی هست؟ چیزی نیست که محل بحث زیست شناسان باشد. زیست شناسان می گویند فلان چیز، قانون طبیعت است، فلان چیز قانون طبیعت نیست، اما اینکه خود قانون چیست یک مبنای به اصطلاح متافیزیکی است. در مورد معرفت شناسی هم همین طور، زیست شناسان از یک روش هایی برای رسیدن به معارف زیستی استفاده می کنند، اینکه این روشها آیا معرفت بخش هستند یا نیستند، چه قدر به لحاظ معرفتی قابل دفاع هستند یا نه، باز بحث فلسفی است. در مورد تحلیل مفاهیم زیستی، فیلسوفان تحلیلی خیلی کار کردند، یکی از چیزهایی که« مایر» می گوید من از «سوبر» یاد گرفتم همین است. او می گوید من خیلی از مفاهیم را بکار می بردم، مثلاً می گفتم یک چیزی، علت یک چیزی است. مثلاً همین قانونی که گفتیم، خودم حواسم نبود که یک چیزی، دلیل یک چیزی است، تبیین می کنیم یک چیز را؛ من خودم خیلی دقیق بکار نمی بردم. الآن از فیلسوف زیست شناس یاد گرفتم که اینها دقیقاً به چه معانی است؛ و یکی هم لوازم به اصطلاح نظریات زیستی است که اینجا یکی از علل و دلایل گرفتن فلسفه زیست شناسی این است که بعضی از زیست شناسان وارد مباحث فلسفی شدند و لوازم نظریه به خصوص تکامل را که مشهورترین آن نظریه داوکینگز است که همه ما اسمش را شنیده ایم. می گوید: بله، نظریه انتخاب طبیعی نشان می دهد که خدا نیست. یکی دیگر که کمتر در ایران شناخته شده آقای ادوارد ویلسون است. او می گوید: آدم ها مجبورند. ژن های آدمها، آنها را محصور می کنند که یکسری رفتارها را انجام بدهند. فکر می کنید که ما اخلاق داریم. داوکینز می گوید که اخلاق توهم است. چون اخلاق مبتنی بر اختیار است. پس چون ما اختیار نداریم، اخلاق توهمی است که ما برای خودمان ساختیم، برای اینکه می خواهیم آن ژن ها را به نسل های بعد منتقل بکنیم، آنها ما را یک جوری ساخته اند که بتوانند خودشان را به نسل های بعد منتقل بکنند. به نظرم می آید که او دارد وارد فلسفه می شود. یعنی این خودش یک نظریه علمی نیست، از نظریه انتخاب طبیعی و یا اینکه آیا واحد انتخاب ژن است یا فرد است یا گروه است یا هر چیز دیگر. آیا از این می توان نتیجه گرفت که انسان ها مجبورند؟ آیا از نظر انتخاب طبیعی می شود نتیجه گرفت که پس خدا نیست؟ اینها وارد بحث فلسفی شدند و به نظرم هر دو تای شان هم اشتباه می کنند.
ریاضی:
من نمی دانستم آقای دکتر میانداری و آقای دکتر موسویان و آقای دکتر موحد مباحثی را می گویند که ما اصلاً بتوانیم درباره اش حرف بزنیم. مباحث بسیار فیلسوفانه است و ما خیلی از فلسفه دوریم. دو تا انتقاد به آقای خسروپناه دارم. یک اینکه وقتی رئیس انجمن حکمت و فلسفه هستند، چرا تلاش نمی کنند برای کلیه رشته های علمی یک کلاس فلسفه حداقل گذاشته بشود که بدانند فلسفه چیست؟ این باید به واقع اتفاق بیفتد، ولی من یک سؤال دارم مباحثی که پیش آمد، خود به خود یک سؤال به همراه دارد و آن اینکه واقعاً به نظر شما فیلسوف کیست؟ مرتب بحث افلاطون و ارسطو و اینها دارد می شود، ولی به نظر من که از فلسفه چیزی بلد نیستم، هر انسانی یک فیلسوف است، و انسان اولیه، اولین فیلسوف است. مرتب بحث می شود اولین فیلسوف ارسطو است. می خواهم بگویم اولین فیلسوف انسان اولیه ای است که سؤال داشت. بحث ما در واقع یک مشاهده ای داشت و یک سؤالی که در رابطه با آن مشاهده یک روندی را به همدیگر مربوط بکند. در نتیجه اولین فیلسوف، همان انسان اولیه ای بود که این روند را داشت و برایش سؤال انگیز شد. می خوام بگویم ما فیلسوف هستیم، همه مان فیلسوفیم. چرا فلسفه را آن قدر از ما جدا می کنید؟ جناب خسروپناه همین کار را کردید که ما از فلسفه می ترسیم.
اما نکته بعدی که می خواستم در رابطه با آن حرف بزنم، یکی از مسائلی را هم که اینجا دیدم مرتب وقتی که اسم زیست شناسی، مبحث زیست شناسی مباحثی که در رابطه با منطق و غیره آمد. من منطق بلد نیستم، ولی باز بحث با ارسطو و حالا سقراط یک جوری وارد این مسأله می شود، و بحث اینها را می کنیم، در حالی که اگر در تاریخ نگاه بکنیم از نظر تدوین حداقل، به نظرم اولین نظریه زیست شناسی را در عقاید مهر یا عقاید میترا می بینیم، یعنی در تاریخ که نگاه می کنیم، چرا بگویم تاریخ علم، متأسفانه بعضی از این عقاید اسمشان حالا به هر دلیلی در تاریخ علم نمی آید، ولی در تاریخ که نگاه می کنیم، تا تاریخ عقاید، می بینیم که مهر را اولین جایگاهی که مثلاً فرض می کنیم مال 10000سال پیش 20000سال پیش مال آن زمان است. اولین کسی است که عنوان می شود با کشتن گاو، موجودات زنده را بوجود آورده و اولین تاکسونومی را در موجودات زنده در واقع در آن مرحله می بینیم، که از اجزای مختلف گاو، موجودات مختلفی توانست به وجود بیاید، و خلق شود. در آن عقیده، خلقت را می خواهد بحث کند، اصلاً به گیاهان هم ربطی ندارد؛ یعنی تصور می کند که گیاهان نیستند، فقط در ارتباط با موجودات زنده می خواهد بحث کند. مهر فقط بیشتر راجع به موجودات مضر بحث می کند، پیداست که انسان در آن زمان خیلی از این موجودات می ترسید، و در نتیجه سعی می کرد که ریشه خلقت اینها را پیدا کند. بعد ببینید که چه جوری می شود اینها را خشکش کرد. به همین جهت است که روی موجودات مضر بحث می کند. گیاه شناسی را در زمان مادر سالاری می بینیم، زمانی که مردم در حال شکار بودند، زنها که در خانه بودند دور و ور خودشان را جمع و جور می کردند، طبیعتاً به گیاهان اطراف توجه می کردند. طبیعتاً بتدریج با خواص درمانی گیاهان، و آرام آرام خواص خوراکی گیاهان آشنایی پیدا شد. تا اینکه از آن مباحث گذشت، ولی اینها هیچ کدام- جز بحث مهر- یک چیز مدوّن نیست، بلکه حدسی است. اما وقتی که می آییم می رسیم در واقع به قبل از ارسطو، در مسأله نگاه طبیعی به موجود زنده، هنوز افلاطون را می بینیم، افلاطون اگر آن تفرق را بین ماده و دنیای مُثُل یا این جهان و جهان مُثل نمی خواست ایجاد کند، ولی باید یک شناختی می داشت تا بیاید این کار را انجام دهد. لذا به نظر من هنوز قبل از ارسطو ما کسانی را داریم که بتوانیم در ارتباط با زیست شناسی از آنها صحبت کنیم.
نکته دیگری این است که چه منطق، چه فلسفه، چه علم، چه شناخت، هر چه که داریم، می بینیم از یک دریچه ای می بینیم، یک دریچه ای که کروی است به نام مغز، و هیچ جایگاه دیگری هم ندارد. هرچه را که ما داریم استدلال می کنیم بر اساس آن چیز است. من می خواستم از خدمت آقای دکتر موحد بپرسم که ریشه های منطق کجاست؟ حالا خدمت شما می خواهم نظر خودم را بگویم که ریشه های منطق در واقع کجا استوار است. بالاخره منطق بر عکس خیلی از بحث هایی که می شود که جهان غیرطبیعی می شناسیم، ما در بحث زیست شناسی وارد این قضیه می شویم که، منطق ریشه های زیست شناسی دارد، علتش هم این است بالاخره آن چه که هست و هستیم همین ایم که هستیم، غیر از این نیست، اما بعد از ارسطو که حالا در بحث تک سلولی زیست شناسی و نفسش در بحث متافیزیکی اش قابل توجه است و جذاب است، ولی یک نکته مشخصاً محل اختلاف بود، آن هم بین دل و مغز در واقع. ما کمتر بحث مغز را می شنویم و بیشتر مسائل دل مطرح می شود. دلم می خواهد، دل خواسته، تمام این مباحث به قلب برمی گردد. حالا این نکته را من خدمت شما عرض می کنم که اگر بخواهیم بفهمیم که چرا مردم، آن زمان، آن قدر احساسات خودشان را به جای مغزشان به دلشان بر می گردانند، علتش این بود که هر موقع که ما مثلاً فرض کنید می ترسیم یا شخص دلخواه را می بینیم، در واقع بند دلمان پاره می شود، همین مسأله فیزیولوژی، در واقع یک مسأله ای هست که ما احساسش کردیم بدون اینکه بدانیم چیست؟ تمام آن احساس، آن مباحث را وابسته کردیم به یک چیزی در اینجا، در حالی که می دانیم بند دل پاره شدن، صرفاً به خاطر ترشح کورتیزول است. بعد انقباض ناگهانی قلب که آن احساس بند دلم پاره می شود را به ما می دهد. در نتیجه وقتی که در تاریخ نگاه می کنیم وقتی که خیلی جلوتر می آییم، این دل، حرفی برای گفتن دارد. در نتیجه باز نقل است از افلاطون که یک مسأله ای را طرح کرد، اصلاً نیامد بحث دل و احساسات را طرح کند. ولی یک مسأله ای را عنوان کرد که حالا اگر دنیای مُثُلی وجود داشته باشد و اگر یک جهان دیگری وجود داشته باشد، ما چه جوری با جهان آنجا می توانیم تماس بگیریم؟ این تماس کی می تواند وجود داشته باشد؟ افلاطون یک نکته ای را می گوید، تا آن زمان طبیعتاً هندسه و مکعب و این جور جریانات را خوب تعریف بکند، حجمش را و قطرش را اندازه گیری کند، ولی تنها چیزی که برای شان مشکل بود، ظاهراً کُره بود. عنوان می کند که کُره یک شکل عرشی است، و در نتیجه مغز به علت اینکه شکل کروی دارد حالا این قابلیت را دارد، بیشتر از این هم در آن زمان بحث نمی شود، اما بعد که می آییم جلوتر می بینیم باز جالینوس عنوانش این است که شناخت ما، فهم ما از دنیا، توسط عقلمان اتفاق می افتد. دلیلی هم که جالینوس برای این مسأله می آورد، دلیل ساده ای است. می گوید: وقتی شما یک حیوانی را می کشید، آخرین قسمتی که هنوز دارد حرکت دارد، تپش دارد، قلب است. ابن سینا در مطالب خودش می گوید من حرف جالینوس را قبول دارم، جالینوس راست می گوید. ولی من استدلال بهتری برای مسأله جالینوس می کنم. ابوعلی سینا در باب پیدایش جوجه مطالبی را بیان می کند- ببینید ما ایرانی ها چه قدر آدم های محققی بودیم، بعد این تحقیقات را یادمان رفته، اساتید دانشگاه ها فراموش شان کرده اند، مثل خودمان- او می گوید: من جوجه را گذاشتم. اولین عضوی که در این نوزاد جوجه در واقع شروع می کند به تپش، قلبش است. پس قلب جایگاه همه چیز است. جایگاه روح است. جایگاه حیات است، و قلب را به این عنوان تلقی کرد. خوب طبیعتاً بعد از این داستان وقتی که در علم مدرن زیست شناسی می آییم جلو، ما به مشکلات دیگری برمی خوریم. یکی از مسائلی که آقای دکتر میانداری فرمودند در رابطه با داروین بود. مشکل آقای داروین، مشکل بسیاری از ما انسان ها است. اصلاً من عالم و فیلسوف و اینها را جدا نمی کنم، می گویم ما، همه، هم عالمیم، هم فیلسوف. فقط حالا بعضی ها دلشان می خواهد حالا یک نظریه بدهند، بعضی ها دلشان نمی خواهد یک نظریه بدهند. مشکل ما این است که هم چیز را می خواهیم در طبیعیات ببینیم، این بزرگترین مشکل ماست. ما به همین جهت می گوییم این بهتر از آن است. این صفت تفضیلی می خواهیم عنوان کنیم، همه چیز را طبقه بندی کنیم و به همین جهت حیوانات را می آییم طبقه بندی می کنیم، جمادات، گیاه و غیره... می رویم بالاتر، در حالی که ممکن است وقتی که مسائل میکرو می شود، این اتفاق نیفتد. مثلاً ما در بحث پرتومیکس، یعنی شناخت عملکرد پروتئین ها، مجبوریم که بیاییم ساختار پروتئین ها را با عملکردشان در واقع مقایسه کنیم و علاقه ما به آن جریان طبقه بندی همیشه این است، که ساختاری را پیدا کنیم که عملکرد را در واقع نشان بدهد. ابتدای این قضیه هم که این کار را کردیم، جواب داد؛ یعنی مثلاً تاندونها که مفاصل را به هم وصل می کنند، باید پروتئین های فیبری باشند. پس عملکردش، ساختار را توضیح می دهد، ساختار هم عملکردش را توضیح می دهد، یا به طور مثال مثلاً پروتئین هایی که باید آنزیم می شدند، کروی بودند.
در بحث تکامل، اصلاً می خواهم بگویم که ما با آن رده بندی ساده آقای داروین، دیگر روبرو نیستیم، ما با یک Complexicty بسیار شدید روبرو هستیم. یک سیستم کاملاً کمپلکت، که حالا مباحث ذهنی امروز، حالا من بحثم این نبود که امروز راجع به این قضیه دیگر حرف بزنم، وگرنه اینجا درباره Complexicty صحبت می کردم که به ریاضیات خیلی مربوط می شود، یعنی باید از ریاضیات کمک بگیریم، اصلاً بحث می کنیم که Complexicty، منتجش، ذهن است. ذهن اصلاً از کمپلکسیتی به وجود می آید، نه چیز دیگر. اما حالا من به عنوان یک بیوشیمیست به قول افلاطون، باید از ذهن، شناخت، و در واقع آن شناختی که تأثیر در علم می گذارد بحث کنیم، یعنی ما آنچه را که می شناسیم در واقع در زندگی مان تأثیر می گذارد و فلسفه مان، و آنچه فلسفه مان است طبیعتاً می آید بر ذهنمان تأثیر می گذارد. ما برایش یک پایه مادی لازم داریم، یک جایگاهی لازم داریم که این هم از گذشته بود، بالاخره به این نتیجه رسیده شد که مغز را به عنوان این پایه قرار دادیم، چرا مغز در ابتدای این قضیه اصلاً مورد توجه قرار نگرفت؟ یکی از این مشکلات مغز که مقصر خودش هم هست، این است که متأسفانه حرکت ندارد. دوم اینکه خیلی خون در آن نیست، رنگ وارنگ نیست. اگر نگاهش بکنیم، یک چیزی مثل گردو است. یک چیزی پیچ در پیچ است. هیچ حرکتی ندارد، تقریباً نقاط خاکستری و سفید دارد. اگر که یک مقدار مثلاً تشبیهش کنیم به پنیر مثلاً می شود تشبیهش کرد. عضلانی هم نیست. به همین جهت کارد در آن می زنیم خیلی راحت مثل کاردی که در پنیر می زنیم می برد، و وقتی هم که وسطش را باز می کنیم با چشم غیرمسلح حداقل با چشم غیردقیق، باز ما چیز زیادی در این مغز نمی بینیم. بعد چون ما با آن تفکر قبلی خودمان که سابقه قبلی داریم، باز هم این ناشی از ذهن ماست، و ناشی از مغز ماست که همیشه علاقه مندیم که طبقه داشته باشیم، نه، علاقه مند بودیم که اگر مغز را باز کردیم می دیدیم که غدد مختلفی در آن هست با رنگ های مختلف، آن وقت به این فکر می افتادیم که اینها هرکدام چه کاره اند؟
ولی وقتی که مغز را باز کردیم و دیدیم هیچی درونش نیست، به همین جهت فکر کردیم که خبری توی این نیست. بعد جالب است، مثلاً آن چهار تا ناحیه خالی در مغز داریم که البته مایع درونش هست، وکیوم نیست، ولی ناحیه ای که مغز در آن نیست، سلول در آن نیست، چهار تا ناحیه داریم، خیلی جالب است که خیلی از علما قبلاً عنوان می کردند که روح در آن ناحیه خالی است. چون برای بقیه ناحیه پُرش هیچ فانکشنی، هیچ عملکردی نمی شد تعریف کرد. در نتیجه آمدند سراغ نقاط خالی اش که بگویند روح در آن ناحیه خالی است. حالا اگر من بروم سراغ آن لپ تاب خیلی از مسائل که می شود توضیح داد، می خواهم برود سراغ ساختار مغز.
یک نکته دیگر هم داشتم حیفم می آید، در تمام مباحث فلسفی و علمی و زیست شناسی از یک ایرانی هیچ حرفی زده نمی شود. به نظر من شعرای ما، دانشمندان ما بودند که با زبان شعر مباحث دانشی خودشان را داشتند بحث می کردند. چند سال پیش داشتم کتاب شمس را می خواندم، در ترجمه اش یک شعری از مولانا دیدم که مولانا به مسائل مغز علاقه مند است. البته این حرف به زیست شناسی مدرن ارتباطی ندارد، مولانا می فرماید:
از عقل و عشق و روح مسلط شده است
هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست
تنها جایی که از بحث عشق و روح و عقل، حرفی پیش می آید مغز است، بلکه در واقع این دفعه مولانا مغز را دلیل این قضیه می آورد. بنابراین مولانا در این شعر، مثلثی را مطرح می کند که یک گوشه آن، عقل است، یک گوشه آن، عشق است و یک گوشه آن، روح است. مولانا در واقع یک چنین مثلثی را ترسیم می کند. از افلاطون کمک می گیرد، و خودش هم، عنوانش این است که مغز و ذهن و بعد جهان ریاضی. اصلاً این داستان با مولانا تفاوت می کند. ولی مغزی که مولانا در آن زمان به نوعی به آن معتقد شده بود، اگر نگاهش بکنیم می بینیم که از چند ناحیه شروع می شود؛ آن ناحیه سرخ که آن جلو frontal lobe هست در واقع ناحیه پیشانی مغز است. بحث علامتگذاری، طبقه بندی، همیشه موردنظر ما بوده که بیاییم مغز را یک جوری طبقه بندی کنیم که از آن چیزی بتوانیم بفهمیم. چهار ناحیه در واقع برای مغز عنوان می کنیم، یکی ناحیه پیشانی است، یکی ناحیه گیجگاهی است که اینجا Temporal نوشته. ناحیه پشتی occipital است و ناحیه parietal است که ناحیه آهیانه ای است. مغز با داشتن این خصوصیات در واقع نشان می داد که در حالی که یک جسم سفید رنگ است، ولی قابلیت های شناخت را دارد؛ و اعصاب محیطی ما که در واقع در کل بدن کشیده شده است که کلیه ارتباط ما با محیط بیرونی مان را دارند جمع و جور می کند، یعنی آنچه را که ما از طبیعت داریم می فهمیم، توسط همین سیستم عصبی است که در اینجا است. در حال حاضر وسیله دیگری غیر از این وجود ندارد که حواس پنجگانه ما خواهد بود. اما مغزی که ما عنوان کردیم فقط دارای تعدادی لُبهای مختلف نیست، بلکه در اینجا صرفاً خواستم بگویم که در این مغز میلیاردها سلول عصبی وجود دارد، و بین هرکدام از این سلول های عصبی، بین هزار تا ده هزار ارتباط وجود دارد. حالا شما نگاه بکنید یک مغز کوچک ما در اینجا چه تعداد ارتباط دارد. این ارتباط عصبی در یک کرم سی الگانس است، در این ناحیه دم و ناحیه سرش که مغز است. سی الگانس هیچ کاری نمی کند فقط چند تا کار انجام می دهد: از حرارت فرار کند. دنبال غذا برود و غذا بخورد. نهایتاً آن چیزی که ما صرفاً از بیرون از آن می بینیم، 2، 3 کار کوچک است، ولی برای همین 2، 3 تا کار کوچک، تعداد ارتباط های خیلی زیادی در آن وجود دارد. این هم باز شکل یک سلول عصبی است که پایه و اساس تمام آن شناخت است؛ و آن چیزی که از طبیعت می شناسیم و آنچه که به عنوان منطق طرح می کنیم، طبیعتاً همین داستان است؛ یعنی ما جایگاهی بالاتر از این قضیه نداریم، اما چند تا مولکول هم آوردم، یک ذره پایه ای تر برویم جلو، خیلی با عجله بقیه مسائل را هم حل می کنم، می خواهم بگویم که تمام آن احساسات و عشق و همه داستان هایی که ما عنوان می کنیم همه اش وابسته به چند تا مولکول است. به طور مثال، وقتی که در یک مجلس عزاداری شرکت می کنیم و برمی گردیم، مقدار سروتونین مغز ما بالا رفته و هر موقع سروتونین مغز بالا برود، ما محزون می شویم. اتفاقاً، این اتفاق در غروب هم می افتد، به محض اینکه آفتاب می رود و غروب می شود، ما محزون می شویم. غروب در دیار غربت ما را بیشتر محزون می کند. علتش این است که سروتونین در مغز ما در زمان نبودن آفتاب سروتونین مقادیری می رود بالاتر، یا مثلاً فرض کنید صبح که از خواب بیدار می شویم دیده اید که همه مشکلات شب را داریم، شب خوابیدیم هزار تا مشکل داشتیم، قرض داشتیم. با این مشکلات آدم می رود به رختخواب، ولی نمی دانم حتماً شما هم این طوری هستید، من که خودم شخصاً این طوری هستم، وقتی که صبح زود از خواب بلند می شویم، صبح صادق، وقتی که صبح صادق می زند، جالب است که دوپامین در مغز شروع به ریزش می کند و سروتونین از بین می رود و تمام مشکلات و مسائلی که دارم همان صبح زود، حل می شود. همین طور هست که حافظ می گوید:« سحر از غصه نجاتم دادند». منظورش این است که روز نبود، وقتی که خیلی سحر، صبح صادق هنوز یک ذره تاریک است و هنوز آن قدر چیز نیست، اصلاً به این دوپامین می گوییم که مولکول شادی. در زمانی که خوشحال هستیم و زمانی که انگیزه مندیم، مقادیر زیادی از این ماده در مغز ما ترشح شده. دیده اید کسانی که مثلاً می خواهند یک کاری را انجام دهند، بعد این کار انجام نمی شود، هی می گوید بلند شوم این کتاب را مثلاً بخوانم، بلند شوم این درس را بخوانم، حس آن را ندارد، زمانی که طرف حس این کار را ندارد، مشکل دوپامین دارد. حالا استیل کولین را که مولکول دیگری است. اصلاً مولکول حرکتی ماست، و در تمام مغز وجود دارد. مولکول حرکتی ماست، حالا شما حتماً از این آرام بخش ها شب بعضی اوقات که خیلی ناراحت شدید، یک دانه آرام بخش خوردید. آرام بخش تنها کاری که می کند جلوی قاب ها را می گیرد. تمام آن چند تا مولکول بالایی که نشان دادم، ما به آنها می گوییم مولکول های حرکت دهنده. اینها توری های اند که جلوی برخی عملکردها را می گیرند. در نهایت می خواهم بگویم پایه آگاهی و پایه تمام احساسات دیگر ما در واقع، حافظه هست. ما با حافظه روی کارهای تحقیقاتی کار می کنیم. حافظه پایه همه این مسائل است. فرض کنید، حتی پایه آگاهی، کسانی که یک مقداری حافظه شان را از دست می دهند، البته خیلی که پیر می شوند، نه اندازه ماها، یک مقدار حافظه شان را از دست می دهند. بعضی اوقات، خودشان را نمی شناسند، یعنی حتی اگر از آنها بپرسید اسمتان چیست؟ نمی توانند پاسخ دهند. حافظه از بین رفته است. حتی آگاهی به خود از بین رفته. متأسفانه بعضی اوقات در بیماران آلزایمری این اتفاق را زیاد می بینیم، اصلاً خودش را از دست می دهد، دیگر خودی برایش وجود ندارد. در نتیجه پایه آگاهی و پایه تمام احساسات دیگر ما در واقع، حافظه هست، بحث آگاهی مان پایه اش حافظه هست. پایه تمام احساساتی که مرتب به آن اشاره می کنید و بحث تمام آن احساساتی که داریم، در واقع تعدادی مولکول و سلول است، اما من هنوز مباحث بسیار زیادی دارم به خاطر اینکه عملکرد این مولکول ها و سلول ها، از دست رفته شد، یعنی نتوانستیم راجع به اینها حرف بزنیم، ان شاء الله در فرصت بعد.
منبع:نشریه کتاب ماه فلسفه، شماره 58./ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}