نویسنده: فرانسیس فاکس پایوِن (1)
مترجم:علیرضا طیّب



 
اشاره: فاکس پایون نگاه خود را روی این نکته متمرکز می سازد که چگونه جهانی شدن سرمایه داری با «سیاست هویت» فصل مشترک پیدا می کند و شکاف های سیاسی تازه و غالباً لاینحلی به وجود می آورد. از نتایج جهانی شدن سرمایه داری، رخنه کردن به درون سازمان های سیاسی ملی، به ویژه سازمان های طبقه کارگر، و فرودست ساختن آن ها و ایجاد مجموعه سیّالی از جنبش های فرهنگی یا قومی است. به گفته فاکس پایون، بدین ترتیب شکل های تازه ی از ناامنی و استثمار گروه های آسیب پذیر پدید می آید و نتیجه اش فرودست قرارگرفتن جنبش های طبقه کارگر نسبت به سازمان های فوق ملی ساخته دست سرمایه داری در سراسر جهان است. نتیجه، افزایش چندپارچگی و ناامنی است که اختلالات و فرایندهای بزرگی چون مهاجرت نیز آن را وخیم تر می سازد.
[فاکس پایون مقاله خود را با این تذکر آغاز می کند که امیدهایی که برای جهان شمول شدن سیاست طبقه کارگر وجود داشت، به دلیل شکاف های تازه ای که جهانی شدن پدید آورده، برباد رفته است.]

مقدّمه:

بخش قابل ملاحظه ای از بحثی که به تازگی درباره سیاست هویت به راه افتاده است به صورت استدلال هایی در این زمینه است که آیا باید هوادار سیاست هویت (2) باشیم یا مخالف آن. این اختلاف نظر از یک جهت بی مورد است. سیاست هویت تقریباً به یقین گریزناپذیر است زیرا نوعی تفکر است که چیزی بسیار اساسی درباره تجربه بشر را منعکس می سازد. ظاهراً سیاست هویت خیلی ساده ریشه در دلبستگی های گروهی دارد، دلبستگی های که تمامی نوع بشر در آن شریک اند و احتمالاً نمایانگر نیازهای بدوی به بقای مادّی در جهانی آدم خوار، و نیز نیاز به شناسایی، همبستگی، امنیت و شاید تمنّای نامیرا بودن است که گروه برآورده شان می سازد. از همین رو، انسان ها هویت هایی جمعی (3) به وجود می آورند که ویژگی های مشترک و منافع مشترک گروه را تعریف می کند و سنّت ها و آیین های مشترکی را به ارث می برند و ابداع می کنند که آن ها را با هم متحد می سازد. تصویر آینه وار این هویت جمعی عبارت از ابداع دیگری (4) است، قطع نظر از این که این دیگری چه کسی است و چه تعداد دیگری وجود دارد. و، همان گونه که غالباً گوشزد می شود، گروه تا حدودی از طریق ایجاد «دیگران»، برشمردن ویژگی هایش، مرزبندی مکان استقرارش، و ایجاد تاریخچه ای اسطوره مانند از مبارزه میان خود و دیگران است که خودش را باز می شناسد. این همه به حد کافی طبیعی به نظر می رسد.
اگر همذات پنداری با گروه فراگیر باشد، تعلق به گروه و وجود دیگری نوعاً نتیجه طبیعت زیست شناختی قلمداد می گردد. شاید این امر صرفاً بدان سبب باشد که طبیعت آشکارترین توضیح را برای تعلق به گروه در اختیار انسان ها می گذارد. حتی وقتی که گروه ها بر اساس مذهب یا فرهنگشان مرزبندی می شوند، این امور ذهنی غالباً ویژگی های چنان عمیق و ریشه دار تلقی می شوند که گویی ویژگی های زیست شناختی هستند که لاجرم به نسل های آینده منتقل می شوند. وانگهی، ویژگی های خطرناکی که به دیگران نسبت داده می شود به راحتی می تواند دلیل مشقّاتی که مردم تجربه می کنند یا علت نباریدن باران یا بیماری و مرگ کودکان، یا کمبود شغل، و پایین افتادن دستمزدها قلمداد گردد. این نوع نظریه پردازی نژادی، جهانی را که مردم تجربه می کنند برایشان قابل فهم تر می سازد. حتی سیاست کارگری (5) به معنی اندیشه هایی درباره وجود یک طبقه جهان شمول پرولتاریا هم آکنده از سیاست هویت بود. بر همین اساس، هابزبام این نکته خردمندانه را مطرح می سازد که نفس این واقعیت که جنبش های سیاسی سده بیستم آرایه های مذهبی، ملی، و سوسیالیستی به خود بسته اند حکایت از آن دارد که پیروان بالقوه آن ها پذیرای این جاذبه ها بوده اند. [1] کارگران سیاسی شده نه تنها، و شاید نه عمدتاً، بر اساس جایگاه طبقاتی مشترکشان بلکه بر اساس خصوصیاتی چون مرد بودن، سفیدپوست بودن، و داشتن هویت های مذهبی و قومی مختلف اروپایی با یکدیگر متحد می شدند. در یک کلام، به نظر می رسد که ویژگی های شرایط بشری است که مردم را به سوی سیاست هویت سوق می دهد، و اگر سیاست هویت نوعی شیوه ناگزیر تفکر نباشد مسلّماً شیوه گسترده ای است.
ولی اگر سیاست هویت به سبب حمایت، آرامش خاطر، و افتخار و غروری که پیشکش انسان ها می کند پدیده ای فراگیر و همه جا حاضر است، در عین حال مایه نابودی نوع بشر و سرچشمه تراژدی بی پایانی هم بوده است. عیب مرگبار سیاست هویت را به سهولت می توان بازشناخت. سیاست طبقاتی، دست کم در اصل، شکاف هایی عمودی ایجاد و مردم را حول محورهایی بسیج می کند که به طور کلی با سلسله مراتب قدرت متناظر است، و با این سلسله مراتب به چالش برمی خیزد. برعکس، سیاست هویت شکاف هایی جانبی ایجاد می کند که بعید است بازتاب اختلافات بنیادی بر سر قدرت و منابع اجتماعی باشد، و در واقع ممکن است وفاداری مردم به طبقات حاکم بهره برداری کننده از این قدرت و منابع را پنهان سازد. این نقص چاره ناپذیری که در کُنه سیاست مردمی مبتنی بر هویت وجود دارد به نوبه خود پیوسته مورد سوءِ استفاده نخبگان قرار می گیرد. برای نمونه، می توان این مسئله را به وضوح در نسل کشی های قبیله ای در رواندا، که طبقه حاکم هوتو به دلیل شکست در جنگ با شورشیان توتسی آن را به راه انداخت، مشاهده کرد. و مسلّماً آسیب پذیری در برابر آلت دست قرارگرفتن، که از سیاست هویت حاصل می شود، به یک اندازه از ویژگی های جوامع نو و جوامع قبیله ای است.
بدین ترتیب، سیاست هویت انسان ها را پذیرای جاذبه های ملت گرایی نو و پذیرای اندیشه خونبار وفاداری به دولت و پرچم می کند، که یقیناً یکی از اندیشه های بسیار مرگباری است که بشریت را مبتلا ساخته است. سازندگان دولت ها، برای ایجاد وفاداری به دولتی انتزاعی، نوعی غرور نژادی می پرورانند و در این راه از دلبستگی عادی و انسانی، که افراد به گروه خود و محل سکونتشان دارند، و نیز از دشمنی با دیگران، که نوعاً مکمّل آن دلبستگی هاست، بهره برداری می کنند. گروهی که افراد به شکل بالفعل تجربه می کنند، سرزمینی محلی که عملاً می شناسند، با دولت، که از آن ها فاصله دارد، و با پرچمش پیوند می خورد، درست همان طور که دشمن خارجی دولت به صورت «دیگریِ تهدیدکننده ای» جلوه گر می شود که نه تنها برای گروه و محل سکونتش، بلکه برای دولت ملی نوعی تهدید به حساب می آید. نیازی به ذکر نیست که این درهم آمیختگی سیاست هویت با مهین پرستی دولت می تواند افراد را وادار به اقدامات فوق العاده ای به صورت نابودسازی و ایثارگری به نام انتزاعات رازآلود و سیاست هویت که به آن ها انرژی بخشیده است کند. ناپلئون از آن رو قادر بود سربازان خودش را خیلی راحت در پیشروی مرگبارش در اروپا به کشتن دهد که جای آن ها را به سرعت افراد تازه نفسی برخاسته از میان مردم فرانسه می گرفتند که دلبستگی جدیدشان به ملت فرانسه آن ها را به میدان آورده بود. و جنگ جهانی اول نشان داد که دولت های نو می توانند کمک های جانی و مادّی فوق العاده ای از شهروندان خویش بگیرند، زیرا اروپاییان در تسخیر احساسات ملت گرایانه ای بودند که، به نام میهن پرستی دولتی، آن ها را دچار جنون نابودسازی و مرگ کرده بود.
در ایالات متحد، سیاست مردمی همواره اساساً حول نژاد، قومیت، و مذهب دور می زده است. شاید جمعیتی از بردگان و مهاجران با ریشه های مختلف، اعم از آزاد و دربند، مبنایی عینی برای پرورش سیاست هویت فراهم ساخته باشد؛ سیاست هویتی که خود مردم عادی و مسلّماً نخبگان سیاسی و اقتصادی که همواره تعجیل داشته اند ببینند شکاف ها سلطه شان را تضمین می کنند، آن را به وجود آورده اند. از دوران استعمار، سیاست عمومی، با پاس داشتن سلسله مراتب پیچیده نژادی در قوانین، با منع ارتباط جنسی بین نژادهای مختلف، و با سرکوب شدید شورش هایی که در آن ها مردمان معمولی نژادهای مختلف با هم متحد می شوند، میان سفیدپوستان، سیاه پوستان، و بومیان امریکایی تمایزاتی دایمی ایجاد کرده است.
نهادهای جنوب امریکا، به ویژه جنوب پس از دوران بازسازی، روشنگرند زیرا می توان آن ها را مجموعه پیچیده و گسترده ای از ترتیبات اجتماعی دانست که با جدا ساختن اکید امریکاییان افریقایی تبار و مشخص ساختن وظایفی که آنان در زمینه تسلیم و تمکین دارند اختلافات نژادی ساختگی را واقعیت می بخشند. رویّه های مشابهی که صاحبان صنایع در پیش گرفتند از حیث ایجاد اختلاف، نتایجی مشابه البته نه به آن جامعی داشت. کارفرمایان، با استخدام نیروی کارشان از میان گروه های قومی گوناگون، به ترتیبی مشاغل، دستمزدها، و مناطق مسکونی را در داخل شهرک شرکت برای آن ها مشخص می سازند که این اختلافات حفظ و برجسته شوند. یا توجه کنید که در سازمان ها راهبردهای بسیج کننده و خط مشی های برخاسته از سیاست بازی های شهرهای بزرگ چه تأکید شدیدی بر هویت های قومی، مذهبی، و بعداً نژادی به عمل می آمد. جنبش کارگران تحت تأثیر این نفوذها بود و اگر گاهی همبستگی های جنسیتی، نژادی، و قومی در دل این جنبش ها شکوفا می شد، آن را تقویت می کرد، ولی هویت های خاص نگر، در عین حال، چشم کارگران را به روی وجوه اشتراکشان می بست و آن ها را در معرض این قرار می داد که کارفرمایانشان یک گروه را به جان گروه دیگر بیندازند و دوره های وحشتناکی از برادرکشی کارگری میانشان به راه بیندازند. شاید نیازی به گفتن نداشته باشد که این ماجرا امروز نیز همچنان از وجوه مشخصه صحنه سیاست امریکاست.
با همه این ها، سیاست هویت در عین حال می تواند، به ویژه در میان گروه های فرودست، بالقوه تحولی رهایی بخش و حتی برابری زا باشد، به خصوص در فرهنگی سیاسی که پیشاپیش تحت سیطره سیاست هویت بوده است. درک این امکان گاه برای لیبرال هایی که دلباخته آرمان های جهان گرایی هستند، و مسلّماً برای گروه های چپ گرایی که دلمشغول طبقات هستند، دشوار بوده است.
گلایه هایی که در روزگار ما از سیاست هویت مطرح می شود در صورتی بیشتر قابل درک بود که آماج آن ها را نخبگانی تشکیل می دادند که به این چند دستگی ها دامن می زنند و از آن ها به نفع خود بهره برداری می کنند. اما، برعکس، غالباً روی سخن این گلایه ها گروه های فرودستی هستند که این هویت های ساختگی را ابراز می کنند. ولی شاید سیاست هویت به ویژه برای اعضای اقشار پایین تری ضروری باشد که احساس امنیت خاطر کمتری دارند و جریان های فراخ تر فرهنگ و تعامل اجتماعی آن ها را از شناسایی و احترام محروم ساخته است. گروه های فرودست شاید برای دفاع از خودشان در برابر تعاریف مسلطی که از آن ها به عمل می آید، و دست کم زمانی که مجال فرهنگی برای چنین کاری در اختیارشان باشد، می کوشند هویت های گروهی متفاوت و گاه مبارزه جویانه ای برای خود دست و پا کنند. وانگهی، دست و پاکردن هویت های متفاوت و مشخص ممکن است مقدمه ای برای سازمان دهی خود و ابراز وجود سیاسی به ویژه در فرهنگی سیاسی باشد که بر اساس سیاست هویت سازمان یافته است. در واقع، در دیگ هفت جوش سیاست امریکا، که تفاوت ها پایه آن را تشکیل می دهند، مهاجرانی که پیشتر فقط روستا یا بخش محل اقامتشان را وطن خویش می شناختند هویت های ملی تازه ای اختراع کردند تا بهتر بتوانند بقای خود را تضمین کنند و در منازعه میان ملت ها به مبارزه بپردازند. برای آن ها دست و پا کردن هویت های تازه دست کم محملی برای رهایی روحی - روانی و گاهی نیز توانمندسازی سیاسی بود.
جنبش سیاهان در دوران پس از جنگ جهانی دوم که غالباً آن را (بی دلیل) مسبّب شدت گرفتن سیاست هویت می دانند، نمونه خوبی از همین ایجاد و اظهار هویت گروهی برای رهایی روحی - روانی است. افتخار به سیاه پوست بودن، در آغاز، واکنشی به نژادپرستی جامعه امریکا بود: واکنشی در برابر فرودستی و ارعاب نژادی در جنوب امریکا، در برابر اوج فرودستی سیاهان در شمال، که تصاویر فرهنگی آن در بهترین حالت تصویر آوازه خوان های دوره گرد سیه چرده بود. سیاه پوستان، در برابر این هویت های تحمیلی، هویتی برای خود دست و پا کردند و این امر تقریباً به یقین برای سربرآوردن جنبشی که خواهان آزادی نژادی شد - و برای دستاوردهای اساسی آن جنبش از حیث برچیدن ترتیبات کاست مانندی که سیاست هویت نژادی را پاس می داشت - اهمیت اساسی داشت.
اما این دستاوردها سلسله پیامدهایی را به دنبال آورد که به هیچ وجه ساده نبود. اظهار غرور سیاه پوستان و تقاضاهای سیاسی ای که در پی آن مطرح شد واکنش های وحشت زده و خشمگینانه دیگر گروه هایی را برانگیخت که هویتشان در گرو فرودستی سیاهان بود. و مسلّماً نخبگان سیاسی - به ویژه، ولی نه تنها، عاملان حزب جمهوری خواه - که مترصد بهره برداری از این واکنش ها بودند، کوشیدند این واکنش ها را تیزتر کنند و اصطلاحات برانگیزنده نفرت نژادی، چون «سهمیه های مهاجران» یا «قانون و نظم» یا «فرووابستگی رفاهی»، را محور دعوت های مردمی خویش ساختند. باز هم نفس پیدایش ستیزنژادی دامنه دار بازتاب این واقعیت بود که فرودستی به چالش کشیده شده بود. سیاهان دیگر به بقیه اجازه نمی دادند که هویت آن ها را تعریف کنند، منافعشان را لگدمال کنند، و بر آمال و آرزوهایشان خط بطلان بکشند. این یک موفقیت بود.
سربرآوردن سیاست جنسیت (6) نیز مسیر مشابهی داشت. اگرچه زنان فاقد زبان یا قلمرو جداگانه ای هستند، ولی شناخت جنسیت از جهات دیگر شبیه شناخت هویت گروهی است. هویت های جنسیتی شباهت نزدیکی به هویت های نژادی دارند، زیرا ویژگی هایی که زنانه یا مردانه پنداشته می شد و نقش هایی اجتماعی که به زنان و مردان واگذار می گردید همواره نتیجه طبیعی تفاوت زیست شناختی قلمداد می شد. بنابراین، لزوماً پیش از پیدایش جنبش آزادی خواهی در میان زنان، و به همراه آن، تلاشی برای دور انداختن این هویت موروثی و دست و پا کردن هویت های تازه ای صورت گرفت که منکر تقدیر زیست شناختی بودند یا در برخی از نمونه ها به تفاوت زیست شناختی می بالیدند. در واقع، زارتسکی از «عمق و شدت سائقه هویتی در میان زنان از اوایل دهه 1970» سخن می گوید. [2] برجسته ترین مسائل جنبش زنان - مبارزه برای تصویب متمم قانون اساسی درباره حقوق برابر زنان، برای کسب حقوق مربوط به تولید نسل، و مبارزه با تجاوز و آزار جنسی - به خوبی نمایانگر این تلاش برای بازسازی معنای جنسیت از طریق به چالش کشیدن شالوده های زیست شناختی معانی سنّتی است. به چالش کشیدن این باستانی ترین شکل فرودستی، که ریشه در شناخت خود طبیعت دارد، مسلّماً موفقیت حیرت آوری است.
مانند آنچه در مورد سیاهان دیدیم، عواقب این جریان به هیچ وجه ساده نبود. بازسازی آزادی خواهانه جنسیت، شناخت های دیرینه را متزلزل ساخت و کسانی را که هنوز در روابط سنّتی تر وضعیت تثبیت شده ای داشتند، از جمله زنانی را که در مناسبات سنّتی جا خوش کرده بودند، تهدید کرد و برانگیخت، و همان گونه که در مورد ستیز بر سر هویت های نژادی دیدیم، منازعه بر سرِ شناخت های موجود از جنسیت بازیچه اصلی نخبگان در مبارزات انتخاباتی شد. در 1980 جمهوری خواهان متوجه این واقعیت شدند و، در تلاش برای تبدیل اضطرابات گسترده ناشی از ستیز جنسیتی به مزیت انتخاباتی، در برنامه انتخاباتی شان از متمم حقوق برابر حمایت کردند و مبارزه ای به راه انداختند که در نهایت سبب شد رؤسای جمهوری امریکا - رهبران ثروتمندترین و پیشرفته ترین کشور جهان از نظر فناوری - به شکلی غریب، خودشان را رهبران جهاد مقدسی بر ضد سقط جنین جلوه دهند.
اگرچه سیاست هویت شاید همیشه با ما بوده و خواهد بود، ولی به نظر می رسد که جهان معاصر به ترتیبی گرفتار ستیزهای خاص نگرانه هرچه شدیدتر و ویرانگرتری شده است که یاد آور موج بلند هیجانات ملت گرایانه اواخر سده نوزدهم است. دلایل اصلی این امر، چه در آن زمان و چه در حال حاضر، را می توان ناشی از دگرگونی سرمایه داری جهانی دانست. نخست، در دوره معاصر، مسئولیت تضعیف یا فروپاشی دولت های ملی، با آن عواقب وحشتناکی که برای ستیزهای قومی و مذهبی به بار آورده است، دست کم تا حدودی به گردن گسترش سرمایه داری است. دوم، تجدید ساختار اقتصادی دارد شکل های موجود سازمان دهی سیاسی طبقه کارگر را، که در گذشته گاهی ستیزهای خاص نگرانه را به نفع همبستگی طبقاتی مهار می کرد، تضعیف می کند. سرانجام، حتی در زمانی که توانایی حکومت ها و سازمان های طبقه کارگر برای مهار ستیزهای خاص نگرانه رو به کاهش است، تجدید ساختار سرمایه داری با شتاب بخشیدن به مهاجرت مردمان، تشدید رقابت بر سر منابع کمیاب، و ایجاد ناامنی اقتصادی و اجتماعی گسترده ای که هموراه با دگرگونی های بزرگ همراه است، آن هم در زمانی که تغییرات برای بسیاری از افراد در جهت بدتر شدن اوضاع است، آتش ستیزهای گروهی را تیزتر می کند.
به یقین تمامی موارد تضعیف یا فروپاشی حکومت های مرکزی را، که پیشتر ستیزهای گروهی را مهار کرده بودند، نمی توان به دگرگونی جاری سرمایه داری جهانی نسبت داد. دشمن های قدیمی، هرجا حکومت ها دیگر آن ها را مهار نکنند، می تواند ناگهان سرباز کند. عقب نشینی راجه های انگلیسی در هند ستیزهای خونباری در آن کشور ایجاد کرد که تا امروز زنده است، و بیرون رفتن قدرت های استعمارگر از آفریقا نیز به ستیزهای قبیله ای دامن زد. ولی سایر نمونه های فروپاشی حکومت مرکزی را نمی توان به راحتی جدا از تغییراتی دانست که سرمایه داری جهانی پدید آورده است. امواج جنگ هرج و مرج طلبانه در جهانِ در حال توسعه، دست کم تا حدودی، ناشی از این است که با تحمیل سیاست های نولیبرالی، بار بدهی ها به گردن حکومت های جهان سومی گذاشته شده است. سقوط حکومت یوگسلاوی و جنگ های قومی ناشی از آن هم، دست کم تا حدودی، نتیجه شوک درمانی اجرا شده توسط صندوق بین المللی پول بود. و سایر حکومت های اروپای شرقی نیز، به واسطه گسترش نوعی فرهنگ مصرفی، طوری متزلزل شدند که مردم را از تأمین مایحتاجشان توسط دولت ناخرسند ساخته بود. (به قول بنجامین باربر، انقلاب های اروپای شرقی بیشتر برای کسب حق خرید از مغازه ها بود تا برای کسب حق رأی دادن.) [3]
سایر عواقبی که دگرگونی سرمایه داری در جهت تشدید سیاست هویت به بار آورده شکل مستقیم تری داشته است. از یک جهت، پیش بینی قدیمی درست از کار درآمده است: بورژوازی با یک رشته از پروژه های جهان شمول، که نوید دگرگونی کامل جهان را می دهند، در حال پیشروی است و در سراسر جهان به زندگی اجتماعی رخنه می کند و آن را همگون می سازد. ولی سرمایه داری پرشور، به جای پروراندن پرولتاریای در حال رشد، دست کم در کشورهای ثروتمند غرب دارد پیکربندی های طبقه کارگر را که متعلق به نظم صنعتی قدیمی است نابود می سازد.
قصد ندارم درباره نفوذ وحدت بخش جنبش کارگری در دوران اوج خودش مبالغه کنم. پیش از این خاطرنشان ساختم که سازمان های کارگری دچار شکاف های خاص نگرانه نژادی و قومی و گاهی جنسیتی بودند. با این حال، جنبش کارگری این نوید را می داد که همبستگی طبقاتی خاص نگری را تحت الشعاع خود بسازد و حتی «انترناسیونالیسم پرولتری» بر میهن پرستی دولتی غلبه یابد. و مورد به مورد، هر زمان که کاربرد موفقیت آمیز قدرت اعتصاب ایجاد می کرد، کارگران به راستی بر شکاف های ناشی از سیاست هویت حتی در ایالات متحد فایق آمدند. در حال حاضر این نفوذ تعدیل کننده تضعیف شده است.
خطوط اصلی تجدید ساختار سرمایه داری و تأثیر آن بر سازمان دهی کارگران، امور آشنایی هستند. نخست، گسترش تجارت جهانی، که خود ناشی از بین المللی شدن بازارهای مالی و تولیدی و نیز بهبود حمل و نقل و ارتباطات است، موجب بهره کشی شدیدتر از کارگران و منابع در سراسر جهان شده است. از اندونزی گرفته تا چین و هائیتی، مردمان و سرزمین هایی که پیشتر پیرامونی قلمداد می شدند در حال ادغام شدن در بازارهای سرمایه داری هستند، و نتیجه این روند آن است که کارگران سازمان یافته کشورهای مادر، خود را در حال رقابت با محصولاتی می بینند که در سراسر جهان توسط کارگران ارزان، از جمله کارگرانی که حکومت های آمرانه اجبارگر رام و مطیعشان ساخته اند، تولید شده است.
دوم، آرایش قدرتی که سیاست های حکومت های ملی را قواره بندی می کند تغییر کرده است. کارگران سازمان یافته تا اندازه زیادی موقعیت خودشان را به نهادهای فوق ملی ساخته دست سرمایه باخته اند. همان گونه که پانیچ می گوید، حقیقت این است که دولت های ملی سازندگان اصلی این نهادها هستند و همچنان نیز نقش های مهمی را برای سرمایه در حال بین المللی شدن به اجرا می گذارند. [4] ولی سازمان ها و شبکه های بین المللی، از جمله شرکت های چند ملیتی و سازمان های بین المللی بانکی، به مجرّد تشکیل به همراه شعب داخلی و متحدان مالی شان، که با دست باز از تهدید خارج ساختن سرمایه گذاری هایشان به عنوان اهرم نفوذی در تعاملشان با حکومت ها استفاده می کنند، گزینه های سیاست گذاری دولت را به شدت محدود می سازند. محدود شدن دولت به معنی بسته شدن دست مردم سالاران، از جمله طبقه کارگر سازمان یافته، از اعمال نفوذ از طریق ترتیبات انتخاباتی - نمایندگی هم هست. اتحادیه های کارگری و احزاب سیاسی ای که کارگران سازمان یافته در کشورهای مادر تشکیل دادند نفوذ خودشان را از طریق زیرفشار گذاشتن حکومت ها به دست آوردند، زیرا قدرت اعتصاب، سازمان اتحادیه کارگری، و تعداد آرای طبقه کارگر آن ها را به نیروی تبدیل می ساخت که حکومت چاره ای جز کنار آمدن با آن نداشت. بین الملل شدن سرمایه داری اگر مجال عمل حکومت ها را محدود سازد، به ناگزیر قدرت سیاسی طبقه کارگر را نیز محدود خواهد ساخت.
سوم، هم در نتیجه بین المللی شدن سرمایه و هم تغییر آرایش قدرت در داخل کشورها، اقتصاد و جامعه سیاسی کشورهای مادر سرمایه داری صنعتی در حال تجدید ساختاری است که پیامدهای وحشتناکی برای طبقه کارگر قدیمی دارد. این جریان بیش از همه در انگلستان و ایالات متحد پیش رفته است که در آن ها اتحادیه های کارگری ضعیف ترند و حمایت های دولت رفاه کمتر کارساز است. صنایع قدیمی تولید انبوه، که طبقه کارگر صنعتی زاده آن هاست، در حال برچیده شدن یا تجدید سازمان و نامتمرکز شدن هستند، و نتیجه اش کاهش شمار کارگران یقه آبی است. با پراکنده شدن جوامع محلی و جانشین شدن رسانه های جمعی به جای پیاله فروشی های محلی، فرهنگ طبقه کارگر قدیمی هم برباد می رود. کارگران قدیمی باقی مانده در برابر قدرت تهدید سرمایه پابه رکاب به شدت آسیب پذیر شده اند و توانایی مقاومت در برابر کاهش دستمزدها و مزایایشان، و بدتر شدن شرایط کار، از جمله بالابردن سرعت و افزایش ساعات کار برای عده ای، و کار پاره وقت یا موقت اجباری برای عده ای دیگر را، که همگی سبب تضعیف سازمان اتحادیه کارگری می شود، ندارند. در عین حال، سرمایه داران با حمله به اتحادیه های کارگری و کاهش درآمد و خدمات حمایتی دولت رفاه، که کارگران را از تعرض بازار در امان نگه می داشت، و با بی اعتبار جلوه دادن مقررات اقتصاد سیاسی کلان کینزی، پروژه سیاسی مشخصی را برای از میان برداشتن حمایت های نهادی برخاسته از سیاست طبقه کارگر به اجرا گذاشته اند.
سرانجام، طبقه سرمایه دار در حال پیشروی، برای توجیه و ترویج رسالت توسعه طلبانه اش، دست به مبارزه ای ایدئولوژیک زده است. اگرچه بازارهای بین المللی وجود عینی دارند، ولی به صورت نظمی فرادست جلوه داده می شوند که بر اساس نوعی قانون طبیعی عمل می کنند و، بیش از آنچه عملاً مشاهده می شود، و دور از دسترس سیاست، به درون اقتصادهای ملی رخنه می کنند. در واقع، این آموزه جدید نظارت گریزی همان ردایی را بر قامت طبقه سرمایه دار می پوشاند که زمانی پرولتاریا ادعایش را داشت. سرمایه راه آینده را مشخص می سازد، نیروی بزرگ پیشرفت و امید بشریت است. و مانند برداشت هایی که در سده نوزدهم درباره اقتصاد آزاد و نظارت گریز وجود داشت، و این آموزه جدید اصول اساسی خود را از آن ها گرفته است، این ایدئولوژی مایه ای از خشک اندیشی، نوعی آرمان گرایی متعصبانه، در خود دارد که نیازهای واقعی انسان ها در هر گونه نظم جهانی را نادیده می گیرد. مسلّماً این مبارزه ایدئولوژیک، به دلیل واقعی بودن بازارهای بین المللی، به اندازه ای که می بینیم متقاعد کننده است و شواهد ملموسی که درباره پویایی سرمایه و کالاها وجود دارد به آموزه فراگیر نظارت گریزی جدید واقعیت مادّی مشخصی می بخشد.
سرمایه داری جهان گرا از همه این راه ها طبقه کارگر صنعتی قدیمی را در مقام یک نیروی سیاسی تضعیف کرده است. شگفت نیست که اتحادیه ها و احزاب کارگری هم، که پیشتر ابزار دست این طبقه بودند، موقعیت ایدئولوژیک خود را از دست داده اند. تصویری که به سیاست طبقه کارگر سرزندگی خاص خودش را می بخشد، یعنی این اندیشه که آینده متعلق به کارگران است و کارگران به نفع کل نوع بشر عمل می کنند، برباد رفته است. افسانه جهان شمول اکنون به طبقه سرمایه دار در حال پیشروی تعلق دارد.
فوران سیاست هویت تنها نتیجه فروپاشی حکومت های مرکزی یا فروکش کردن سیاست طبقاتی نیست. بلکه زاده جابه جایی های انبوه مردم در نتیجه تجدید ساختار سرمایه داری هم هست. تعداد هرچه بیشتری از افراد به مدار سرمایه داری کشیده می شوند. به طور انتزاعی فرض کنید که این روند جهان شمول باشد. در تجربه عملی مردم، این روند موجب برجسته شدن هویت ها و ستیزهای خاص نگر شده است. گلنر در مطلبی پیرامون دوره قبلی دگرگونی سرمایه داری و هیجانات ملت گرایانه ای که به راه انداخت، نشان داده است که چگونه «آمیزه ای قابل انفجار از صنعت گستری اولیه (آوارگی، پویایی، نابرابری شدیدی که زمان و عرف به آن تقدس نبخشیده) همه سوراخ سمبه های تنوع فرهنگی را، هرجا که باشد، زیر و رو می کند.»[5] همین الگو در دوران معاصر در حال تکرار است. به دیگر سخن، پیشرفت سرمایه داری جهانی، به جای آن که «پیشداوری های قدیمی و مقدس» را بزداید، دارد پیشداوری های قدیمی را به اوج می رساند.
سیاست هویت پدیده ای فراگیر و احتمالاً گریزناپذیر است. ولی ستیز گروهی احتمالاً در برخی شرایط سرباز می کند و در شرایط دیگر فروکش می نماید. یکی از سرچشمه های مهم آشوب، مهاجرت عظیم مردم در نتیجه رخنه سرمایه داری به اقتصادهای کشاورزی معیشتی است که نتیجه اش تشدید درگیری بر سرِ زمین، و مهاجرت آن دسته افرادی به مراکز شهری است که دیگر نمی توانند از راه کشاورزی گذران زندگی کنند. در عین حال، گسترش فرهنگ مصرفی، مردمان کشورهای پیرامونی را جلب می کند، و این در حالی است که توسعه مدارهای جهان شمول ارتباطات و حمل و نقل، استخدام نیروی کار ارزان برای مادرشهرها را تسهیل می کند. به گفته انزنس برگر، «هر مهاجرتی، قطع نظر از این که به چه دلیل به راه افتاده باشد، چه محرک اساسی داشته باشد، ارادی باشد یا غیرارادی، و چه ابعادی داشته باشد، به ستیز می کشد.» ‍[6] ژان دانیل، سردبیر نشریه نُوِل ابزرواتوار، نیز درباره جابه جایی جمعیت ها و به هم آمیختگی «بی سابقه» مردمان با این عبارت به ما هشدار می دهد که باید به خاطر داشته باشیم «بابِل [...] یک مصیبت بود.» [7]
اگر مجاورت با ناآشنایان احتمالاً آگاهی گروهی و فرقه گرایی را تشدید می کند، این حالت زمانی بیشتر می شود که گروه های بیرونی برای به دست آوردن مشاغل محدود، فضای زندگی، افتخار و نفوذ، رقیب، ما به حساب آیند. رالف میلیبند در آخرین کتاب خود نوشت که ستیز درون طبقاتی میان حقوق بگیران را، که حول نژاد یا جنسیت یا قومیت یا مذهب دور می زند، می توان به شکل معقولی تلاشی دانست برای پیدا کردن سپر بلایی که تقصیر ناامنی و از خود بیگانگی را به گردن او بیندازند. [8] اگر حرف او کاملاً درست نباشد، دست کم تا حد زیادی درست است. احتمال درگیری گروه ها زمانی خیلی بیشتر می شود که مردم درباره آینده شان احساس بلاتکلیفی هرچه بیشتری کنند و، همان گونه که در بسیاری موارد مشاهده می شود، دچار افت واقعی سطح زندگی شان شوند. هرگاه اوضاع سخت تر شود و رقابت بر سر منابع کمیاب شدت گیرد، نظریه های همیشه موجود درباره دیگران و این که چگونه دیگران را باید به علت این گردش زمانه مقصر دانست به سهولت در دسترس قرار می گیرد. و مسلّماً چنین تفسیرهایی به احتمال بیشتر زمانی مغتنم شمرده می شوند که تبیین های دیگری که احتمالاً اصولی تر باشند برای مشکلات مردم در دسترس نباشند یا زمانی که چنین تبیین هایی هیچ خط مشی عملی به دست ندهند. شگفت نیست که در مادرشهرها سیاست هویت، که غالباً آکنده از نفرت ورزی هم هست، رواج چشمگیری داشته است. همان گونه که واتسلاف هاول می گوید، «جهان تجربیات ما هرج و مرج زده و سردرگم به نظر می رسد ‍[...] و هرچه دوران دانش عقلایی پاسخ های کمتری در اختیارمان می گذارد [...] بیشتر به نظر می رسد که بهره برندگان از این دوران به مسلمات باستانی قبیله شان چسبیده اند.»[9]
سرانجام، مانند بسیاری از دفعات پیشین، نخبگان سیاسی ای که مترصد بهره برداری از شکاف های میان مردم هستند به شکاف های گروهی برخاسته از سیاست هویت دامن می زنند. به ویژه، سیاستمداران راست گرا - جبهه ملی لوپن در فرانسه، راست مسیحی در ایالات متحد، حزب آزادی در اتریش، فالانژیست ها در اسپانیا، مجمع لومبارد در ایتالیا، یا جمهوری خواهان در آلمان که تنها در 1992 نیم میلیون مهاجر را پذیرفت - سعی در برانگیختن خشم مردم بر ضد بیگانگان دارند. آن ها توجه مردم را از دگرگونی های اقتصادی جاری منحرف می سازند و می کوشند با متوجه ساختن خشم مردم بر ضد بیگانگان، رأی دهندگان مضطرب را در چنگ خود نگه دارند یا مال خود کنند. همان گونه که یکی از افسران بازنشسته روس خطاب به گزارشگر نشریه نیویورک تایمز درباره ستیز میان تاتارها و روس تباران گفته است، «نیمی از مردم سرگرم ساختن مسجدند و نیمی دیگر مشغول ساختن کلیسا، و کله گنده ها هم مشغول ساختن کاخ برای خودشان.»

پی‌نوشت‌ها:

1. Frances Fox piven
2. identity politics
3. collective identities
4. other
5. labour politics
6. gender politics
یادداشت ها:
[1]. درباره همپوشی و تزاحم میان جاذبه های هویت ملی و طبقه در سازمان های سیاسی طبقه کارگر, Eric Hobsbawm, Nations and Nationalism since 1789 (cambridge university press, cmbridge, 1990).
[2]. E.Zaretsky, 'Responses' socialist Review, vol.23 (3), 1994.
[3]. B.Barber, 'Jihad vs, Mc world' Atlantic Monthly, March 1992.
[4]. L.panitch, 'Globalization and The state,' the socialist Register, 1994.
[5]. E.Gellner, cited in Hobsbawm, Nations and Nationalism, p.112.
[6]. Hans Enzensberger, civil wars form L.A. to Bosnia (The New press, 1994).
[7]. J.Daniel, 'God is Not a Head of state', New perspectives Quarterly, vol.11 (2), spring 1994.
[8]. R.Miliband, socialism for a sceptical Age (polity press, cambridge, 1994), pp.22, 192-3.
[9]. v.Havel, The New Measure of Man, new york Times, July 8, 1994.

منابع:
از: socialist Register, 1995, pp.102-16
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.