پویش های ستیز با جهانی شدن
اشاره: پتراس و ولتمیر روی مراحل و گرایش های مختلف در فرگشت جهانی شدن، به ویژه از حیث رابطه میان اندیشه های توسعه و جهانی شدن، انگشت می گذارند. آنان سپس تغییر دیگری را
نویسندگان: جیمز پتراس (1) و هنری ولتمِیِر (2)
مترجم: علیرضا طیّب
مترجم: علیرضا طیّب
اشاره: پتراس و ولتمیر روی مراحل و گرایش های مختلف در فرگشت جهانی شدن، به ویژه از حیث رابطه میان اندیشه های توسعه و جهانی شدن، انگشت می گذارند. آنان سپس تغییر دیگری را در دوران پس از جنگ سرد در جهت تشکیل «امپریالیسم جدیدی» بر محور ایالات متحد مشخص می سازند و، در این چارچوب، تکوین جنبش مخالف جهانی شدن و ویژگی های آن را به بررسی می گذارند. این دو به ویژه به پیچیدگی ها و تنش های درونی خود جنبش مبارزه با جهانی شدن توجه دارند.
این نظم جهانی شامل این ها بود: نظامی برای ترویج تجارت آزاد، سازوکارهای مبادله پول ها، معماری مالی برای سامان دادن به جابه جایی سرمایه، شیوه هایی برای برطرف ساختن عدم موازنه های گذرا در پرداخت های بین المللی، و سازو کاری برای تأمین وجوه لازم برای بازسازی و توسعه اروپا و پس از آن کشورهای جدید رها شده از قید حکومت استعمارگران که در برابر جاذبه کمونیسم آسیب پذیر بودند. در سطح سیاسی ملی، این «نظام» شامل پیمان هایی اجتماعی بین سرمایه و کار می شد که به موجب آن ها کارگران می توانستند در دستاوردهای حاصل از تولید شریک شوند و دولت متعهد بود که اشتغال، رفاه اجتماعی، بهداشت، و آموزش را تأمین نماید. در سطح بین المللی، سازمان ملل متحد، همراه با مجمع عمومی، شورای امنیت و کارگزاری هایش، و ناتو به عنوان اتحاد نظامی کشورهای پای بند به «آزادی، مردم سالاری، و فعالیت آزاد اقتصادی» (به نقل از گزارش امنیت ملی جورج بوش پسر خطاب به کنگره ایالات متحد در سپتامبر 2002) تشکیل شدند تا تضمین کنند که هیچ کشوری سودای سلطه جهانی را در سر نخواهد پروراند یا برای تحمیل اراده سیاسی و منافع ملی خود به جهان دست به اقدام یکجانبه نخواهد زد. این امر مربوط به اوایل دهه 1950 می شد، که در بستر شکاف ایدئولوژیک و نظامی میان شرق و غرب هنوز ایالات متحد قدرت چندان مطمئنی نداشت و بر نظام، چیرگی خود را نگسترده بود.
در این چارچوب نهادی و بافت تاریخی، نخستین پروژه بزرگی که برای کنترل راهبردی و هدایت منابع تولیدی نظام جهانی درانداخته شد بر اندیشه «توسعه» پایه می گرفت. این پروژه را هری ترومن در 1946 در «برنامه اصول چهارگانه» خود برای کمک رساندن به کشورهای عقب مانده با هدف قادر ساختن آن ها به دفاع از خودشان در برابر افسون کمونیسم به راه انداخت. برای مدت نزدیک به بیست و پنج سال، این پروژه هدایتگر سیاست های حکومتی دولت های صنعتی ثروتمند بود که هر یک، به عنوان مکمّل منابع ارائه شده از سوی کارگزاری های چند جانبه ای چون بانک جهانی، یک کارگزاری توسعه بین المللی و برنامه ای برای کمک های خارجی توسعه به راه انداختند. این برنامه کمک توسعه یا «کمک خارجی» به صورت بزرگ ترین جریان منابع بین جوامع «توسعه یافته» شمال و جوامع «در حال توسعه» جنوب درآمد. اما در دهه 1970 شکل های دیگری از انتقال منابع به جریان افتاد - وام های بانکی اعطا شده از سوی بانک های تجاری و سرمایه گذاری امریکایی و سپس اروپایی و ژاپنی؛ سرمایه گذاری مستقیم خارجی توسط شرکت های فرامرزی و سرمایه گذاری های مجموعه ای از نهادهای مالی در اوراق قرضه حکومتی و سایر اوراق بهادار. [...] در میانه دهه 1970، بحران نظام سرمایه داری جهانی، که از اواخر دهه 1960 (وقتی که کارگران دست به آخرین تهاجم بزرگ خود زدند) هویدا بود، منجر به بازاندیشی جدّی در کل پروژه توسعه و ضد حمله بزرگ طبقه سرمایه دار علیه دخالت های دولت در «مالکیت خصوصی» شد.
گروه کوچکی از کشورهای جنوب در حال گذار موفقیت آمیز از «واپس ماندگی اقتصادی» یا «توسعه نیافتگی» به «توسعه اقتصادی» بودند و خودشان را به «کشورهای نوصنعتی» تبدیل کردند. اما، به طور کلی تر، شکاف میان شمال و جنوب افزایش یافته بود و اقبال و چشم اندازهای کشورهای صنعتی و غیرصنعتی که هنوز گرفتار تقسیم کار بین المللی استثمارگرانه ای بودند که متخصصان اقتصاد سیاسیِ متعلق به جریان تندرو اندیشه توسعه آن را «امپریالیسم قدیمی» می خواندند، به جای آن که به هم گراید، از هم دور شده بود.
در چارچوب بحرانی بالنده، «پروژه توسعه» از هم پاشید و در هر دو جناح راست و چپ کنار گذاشته شد. در جریان اصلی اندیشه و عمل توسعه، نخست حرکت نیرومندی در جهت اصلاح و دورساختن توسعه از سیاست اولویت رشد اقتصادی و رفتن به سمت برآوردن نیازهای اساسی مردم جهان، که یک چهارمشان «تهیدست» شناخته می شدند، پاگرفت.
دومین واکنش در چارچوب جریان اصلی توسعه عبارت بود از جست و جو به دنبال «توسعه ای دیگر» که از پایین و داخل (و نه از بالا و بیرون) پاگرفته و بر «فناوری مناسبی» پایه گرفته باشد که مشارکتی، از لحاظ مقیاس و قالب انسانی، برابری طلبانه، مبتنی بر شمول اجتماعی، و هم از نظر زیست محیطی و هم از حیث گذران زندگی، پایدار و قابل دوام باشد. این جست و جو در دهه 1980 منجر به تغییر بن نگره توسعه و حرکتی جهانی به نفع «توسعه جایگزین» شد.
واکنش سوم، عبارت بود از دست شستن از کل پروژه توسعه یا نشاندن پروژه ای دیگر به جای آن: «جهانی شدن». پروژه جهانی شدن، که پیشتاز آن «پسران شیکاگو» در شیلی دهه 1970 بودند که مهندسان چیزی شناخته می شدند که مک کینون، یکی از معماران «مدل اقتصادی جدید» (یا «نولیبرالیسم») (به نقل از نشریه ال مرکوریو در 18 اکتبر 1983، ستون 14) «فراگیرترین اصلاحات در تاریخ» می خواند، در دهه 1980 در قالب آن چه به «برنامه های تعدیل ساختاری» معروف شد و یک رشته تمهیدات برای تغییر سمت گیری سیاست های اقتصادی و اجتماعی داخلی دولت های ملی در جهت اقتصاد جهانی مبتنی بر تجارت آزاد و جریان آزاد سرمایه بود، به اجرا گذاشته شد. در پایان آن دهه، بر اساس این حرکت برای ایجاد نوعی اقتصاد جهانی یکپارچه تحت حکومت اصول «آزادی، مردم سالاری، و فعالیت آزاد اقتصادی» (مطابق اصطلاحات جورج بوش پسر) اکثر کشورهای در حال توسعه از نظر اقتصادی تجدید ساختار یافتند و در ساختارهای سازمانی داخلی و روابط خارجی شان اصلاحات جسورانه و تغییراتی دوران ساز ایجاد کردند. در پایان دهه 1990 و آغاز هزاره سوم، کشورهای «کناره جو» یی مانند برزیل «گذار» خود را کامل کردند و با مجموعه تازه ای از سیاست های کلان اقتصادی و شکل های بالنده حکمرانی به آغوش پروژه جهانی شدن پناه بردند. «پروژه جهانی شدن» موفق شده بود که بیشتر کشورهای شمال و جنوب - و روسیه و دیگر «کشورهای درحال گذار» - را در دل نظم جهانی یکپارچه و ادغام کند. جهانی شدن به عنوان الگویی از سیاست های تجویز شده و تغییرات گریز ناپذیر به یک واقعیت مقاومت ناپذیر تبدیل شده بود.
اما نه «گذار» و نه مسیری که به جهانی شدن می رسد بی فراز و نشیب و آسان نبوده است. در واقع، «جهانی شدن» هم، مانند «توسعه»، به شدت مناقشه آمیز بوده است و همچنان هست و در میان گروه ها و سازمان های مختلف سراسر جهان نارضایتی گسترده ای از نتیجه آن (رفاه برای معدودی و فقر برای بسیاری) پاگرفته است، نارضایتی ای که نیروهای مخالف و مقاومت شکل بسیج شده آن است. در مورد «توسعه»، این نیروهای مخالفت به جست و جوی گسترده برای یافتن «بن نگره ای جدید» و شکل های بدیل توسعه - از پیشنهادهایی برای اصلاحات («تعدیل ساختاری با چهره ای انسانی»، «دگرگونی تولید همراه با برابری»، «سیاست اجتماعی جدید») و پیشنهادهای تندروانه تر و شاید نسبتاً پیچیده ای برای «دگرگونی اجتماعی» (توسعه مبتنی بر جامعه محلی یا شکل های محلی توسعه مشارکتی) گرفته تا انکار در بست پروژه توسعه به عنوان اقدامی احمقانه - انجامید.
در عمل، بسیاری از سازمان های بخش مردمی «گزینه توسعه» را، چه «از بالا و بیرون» پا گرفته باشد و چه «از درون و پایین»، مردود شمرده اند. جنبش های اجتماعی، به جای آن، اقدام مستقیم و دستجمعی بر ضد سیاست های حکومت در بستر بلافصل و در جهت «دگرگونی اجتماعی» (یا شکل های سوسیالیستی سازمان دهی) در بلندمدت تر را اختیار کرده اند. برای نمونه، تک تک جنبش های اجتماعی دهقانی جدید» ی که اکنون بر صحنه سیاسی امریکای لاتین سیطره دارند همین شیوه را در پیش گرفته اند.
هم «توسعه» و هم «جهانی شدن» را می توان ابزاری برای پیشبرد دستور کار «طبقه سرمایه دار فرامرزی» دانست. به همین ترتیب، می شود پیدایش آنچه راکه می توان «امپریالیسم جدید» خواند پروژه ای به رهبری نیروهای تحت فرماندهی جورج بوش پسر، رئیس جمهور ایالات متحد، دانست که برای پیشبرد منافع اقتصادی، ژئوپلیتیکی، و امنیتی ایالات متحد و برقراری دوباره چیرگی بر نظام - اگر نگوییم حکومتی جهانی - درانداخته شده است. این پروژه، برخلاف توسعه و جهانی شدن، چندان به نهادهای اقتصادی و عاملانی چون شرکت های چند ملیتی، صندوق بین المللی پول، و بانک جهانی متکی نیست و بیشتر بر نمایش قدرت نظامی عریان تکیه دارد. این گونه امپریالیسم دارای تاریخی بلند و تباری ننگین است، ولی از نیمه دوم سده بیستم عمدتاً به صورت ضمیمه دیگر نهادها و سازو کارهای مطلوب عمل کرده است. اما در بستر دهه های 1980 و 1990 - بحران اقتصادی داخلی در خود ایالات متحد و از دست رفتن جدی نفوذ آن در مرکز و نیز حاشیه های امپراتوری - پروژه امپریالیستی به صورت رویکرد نهادی اصلی در قابل احیا و ایمن سازی نظم نوِ جهانی - و چیرگی ایالات متحد - درآمده است. در واقع، پیدایش تروریسم بین الملل و جان سختی «دولت های نافرمانی» که تمایلی به تسلیم شدن به خواست دولت ایالات متحد ندارند برای پروژه امپریالیستی بسیار مفید بوده است. با فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی، تحت رهبری اتحاد شوروی، و پیروزی پرلاف و گزاف نیروهای «آزادی، مردم سالاری، و فعالیت آزاد اقتصادی» (یعنی سرمایه داری)، ایالات متحد نیاز شدیدی به یک دشمن داشت تا، با درگیر شدن با آن، ماجراجویی ها و مداخلات خود را توجیه نماید.
«جنگ سرد» با «کمونیسم بین الملل» برای مدت بیش از سی سال همین مقصود را برآورده ساخته بود. ولی القاعده و تهدید جدید که ادعا می شد تروریسم بین الملل برای ایالات متحد مطرح ساخته است بهانه لازم برای اقدام یکجانبه، نخست بر ضد افغانستان و سپس بر ضد عراق، را به دست آن کشور داد، هرچند در مورد عراق به عنوان عضو «محور شیطانی» این بهانه چندان نپایید و به ناچار جای خود را به اتهام تولید و تمایل مفروض آن کشور برای به کارگیری «جنگ افزارهای کشتار جمعی» (هسته ای، شیمیایی، و میکروبی) داد. تا همین چند سال پیش هیچ رئیس جمهوری در ایالات متحد نمی توانست برای جلوگیری از خطر تروریسم بین الملل حتی در چارچوب ضربه پیشدستی جویانه دست به چنین اقدام نظامی یکجانبه ای بزند. ولی رویدادهای 11 سپتامبر زمینه را برای به اجرا گذاشتن پروژه امپریالیستی از اساس دگرگون ساخت و جورج بوش پسر و همپالکی هایش نخواستند که این فرصت از دستشان برود.
این فضای تغییریافته سیاسی با یک رشته اقدامات آزمایشی و اعلامیه های استمزاجی - که در بافت های پیشین، اگر نه خودکشی دست کم دیوانگی بلاهت آمیز جناح راست، قلمداد می شد - محک زده شده است. در هر دو سوی اقیانوس اطلس، ندای حمایت از «امپریالیسم نو» به آسمان بلند است. در حالی که چپ سیاسی گرفتار مبارزه با جهانی شدن است هر دو سوی اقیانوس اطلس، مبارزه با جهانی شدن است و تصوراتی خیالبافانهرا در مورد ظهور «امپراتوری بدون امپریالیسم»، یعنی بدون وجود دولت واحدی که جویای حکومت جهانی باشد، در سر می پروراند، راست سیاسی آشکارا و با سرسختی مدعی لزوم بازگشت به روش های خشن تر دوران پیشین است. توسل به زور، حملات پیشدستی جویانه، نیرنگ بازی، و هر اقدام ضروری برای برخورد با مردم جهان پیشانوِ کشورهای در حال توسعه، که هنوز در دنیای سده نوزدهمیِ هر دولت برای خود به سر می برند.
در این ارتباط، برای نشان دادن لزوم شکل تازه و مستقیم تری از امپریالیسم، که هر جا و هرگاه ضروری باشد در توسّل به زور درنگ نکند، از نوشته های مارتین ولف، نویسنده ستون اقتصادی در نشریه فاینانشال تایمز (10 اکتبر 2001، ص 13)، بهره گرفته شده است. به گفته ولف، «برای برخوردی معضل دولت درمانده [در جهان سومِ گرفتار فقر] چیزی که نیاز داریم آرزوهای پرهیزکارانه نیست بلکه زور اجبارگرانه صادقانه و سازمان یافته است». این دقیقاً همان دیدگاهی است که جورج بوش پسر و رژیمش در آموزه امنیت ملی خود مطرح ساخته اند و شامل حق توسل به اقدام یکجانبه نظامی و ضربه اولیه پیشدستی جویانه در برابر تهدید «تروریسم بین الملل» و «جنگ افزارهای کشتار جمعی» می شود.
پویش های این جنبش، که خود بخشی از تلاش برای ایجاد «جامعه مدنی جهانی» است، به رغم تلاش های فراوانی که به تازگی برای مستندسازی و تحلیل آن ها صورت گرفته، به خوبی شناخته نشده است. آیا جنبش ضد جهانی شدن همان نیروی ویرانگری که غالباً جلوه داده می شود، و نیرویی قادر به بسیج - اگر نه متحد ساختنِ - نیروهای مقاومت در قالب جنبش مؤثری برای از کار انداختن دستور کار سرمایه خصوصی است؟ یا این که باید آن را «قارقارکی» در شُرف متلاشی شدن بدانیم که بعید است به پایان مسیر برسد؟ این پرسش [...] هنوز پاسخ خود را نیافته است. به رغم مجموعه وسیع بررسی هایی که برای تشریح تحولات درونی جنبش ضد جهانی شدن صورت گرفته است، هنوز پویش های آن را از نزدیک بررسی نکرده اند. با این حال، می توان چند نکته نظری را مطرح ساخت.
نخست این که مدل نولیبرالی توسعه و جهانی شدن سرمایه داری، در واقع، صرفاً یک آماج گول زنک است که برای وادار ساختن مخالفان به تلف کردن انرژی شان با حمله به سنگری که از پیش تخلیه شده است در حوزه پرمناقشه توسعه جهانی مطرح شده است. در جمع کثیر پوزش خواهان و مدافعان آشکار نظم نوِ جهانی، به زحمت کسی حاضر به دفاع از نولیبرالیسم است. در واقع، تک تک و همه آن ها به لزوم اجرای اصلاحات بنیادی، و نیاز به شکلی بدیع از توسعه / جهانی شدن، که شکل تازه ای از حکمرانی بین المللی بدان قوام بخشد، اذعان دارند. برای نمونه، اعضای اصلی شورای روابط خارجی، که یکی از چندین قطبی است که پاسداران خودخوانده نظم نوِ جهانی در شبکه جهانی ایجاد کرده اند، گفته اند که شکاف شمال - جنوب بیش از آن عمیق است که، قطع نظر از این که چه نظام حکمرانی به اجرا گذاشته شود، بتواند دوام بیاورد. به گفته آنان، فقر ناشی از این شکاف به نارضایتی اجتماعی راه خواهد برد که ذاتاً بر هم زننده ثبات خواهد بود و خیلی ساده در قالب جنبش های مخالف بسیج خواهد شد. دیگران به لزوم معماری مالی تازه ای برای سامان دادن به جابه جایی های گریزپای سرمایه تولیدی و بورس بازانه اشاره کرده اند. کارلوس اسلیم، ثروتمندترین مرد مکزیک، با ثروتی چند میلیاردی که از ادغام کشورش در نظم نوِ جهانی سود عظیمی برده است، تا آن جا پیش می رود که می گوید دستور کار نولیبرالیِ پیش برنده «جهانی شدن» چیزی بیش از نوعی «استعمار نو» نیست که نابرابری های اجتماعی حاد، بازارهای ناکارآمد، و بی ثباتی سیاسی پدید می آورد. به گفته او، این نظام کارایی ندارد.
دومین نکته ای که درباره جنبش ضد جهانی شدن می توان گفت این است که بخش قابل ملاحظه ای از سازمان های عضو و فعالان برجسته آن عملاً بازیچه دست پاسداران خودخوانده نظم نوِ جهانی شده اند که کوشیده اند مخالفت ها را محدود سازند و پیشنهادها را به سمت طرح ها و اقدامات بدیل هدایت کنند تا از حد و حدود قابل قبول خارج نشوند و به عنوان نوعی مخالفت کنترل شده باقی بمانند. تحلیل این مسئله که چگونه چنین چیزی صورت می گیرد در مجال این کتاب نمی گنجد، ولی می توان با استفاده از یک تشبیه موضوع را روشن کرد. یک نوع زنبور انگل مانند، تخم های خودش را در شکم عنکبوت می گذارد و عنکبوت پس از آن شروع به تنیدن پیله ای می کند که خودشان نیازی به آن ندارند ولی برای شفیره زنبور ضروری است و بدین ترتیب ناخواسته به منافع آن انگل کمک می کند. به همین سان، بانک جهانی به عنوان یکی از کارگزاری های پروژه های «توسعه» و «جهانی شدن» به سازمان های غیردولتیِ «بخش سوم» سابق، که در گفتمان رایج به «جامعه مدنی» معروف است، به عنوان یک نهاد شریک روی آورده است، و بدین ترتیب، سازمان های غیردولتی را به عاملان ناخواسته پروژه ای تبدیل می کند که در واقع این سازمان ها مخالفان اصولی آن شناخته می شوند. بانک جهانی، همراه با سایر نهادهایی که در اختیار «طبقه سرمایه دار فرامرزی» است، سعی در تضمین این مسئله دارد که نیروهای مخالفت و مقاومت از حد و حدود پذیرفتنی خارج نخواهند شد یا در جهت اصلاح نظام موجود، که خودِ طبقه یاد شده به آن متعهد است، هدایت خواهند شد. یکی از راه های کنترل مخالفان، تأمین اعتبارات مورد نیاز آن هاست. به نظر می رسد که بخش قابل ملاحظه ای از تلاش های سازمانی و فعالیت های اعتراضی صورت گرفته در جنبش ضد جهانی شدن در واقع با استفاده از وجوهی امکان پذیر می شود که حکومت ها و سازمان های بین المللی طرفدار فعالیت هایی در اختیار این جنبش می گذارند که خود این جنبش مخالف آن فعالیت هاست. در واقع، جنبش ضد جهانی شدن بدین ترتیب و از راه های دیگر به پاسداران نظم نوِ جهانی کمک می کند تا دستور کار خودشان را عملی سازند. دست کم، جنبش ضد جهانی شدن همچون گنجینه ای از اندیشه ها برای بهبود بخشیدن و اصلاح نظام و برای تضمین پایداری آن و «حسن حکمرانی» عمل می کند.
سومین نکته مهم در زمینه پویش های سیاسی ستیز با جهانی شدن عبارت از شکافی است که در دل آن بین توده های جویای اصلاح نظام - تغییر قالب فعلی جهانی شدن، پذیرش ویژگی های مثبت و نیز گریزناپذیر بودن آن، در عین انکار قالب نولیبرالی فعلی آن و تأثیرات منفی اش - و برخی گروه ها و سازمان هایی وجود دارد که اصولاً با سرمایه داری در تمامی شکل هایش مخالف اند. میان این دو جریان فکری در دل جنبش ضد جهانی شدن، نه تنها اختلافات راهبردی (از نظر هدف های نهایی مبارزه) بلکه اختلافات تاکتیکی (از حیث اقدامات پیشنهادی) هم وجود دارد. این دو جناح در این مورد که آیا باید از اقدام مستقیم تا حد رویارویی خشونت بار هواداری کرد یا از شکل مسالمت آمیزتر و کنترل شده اقدام و گفت و گو، اختلاف نظر دارند. اما روشن نیست که این شکاف داخلی چگونه در بستر مبارزه عملی نمود پیدا می کند. این هم مسئله ای است که نیازمند نگاه دقیق تر و بررسی بیشتری است. ولی ظاهراً سازو کارهای نهادیِ مخالفت کنترل شده حتی برای مثال در بزرگ ترین نمونه بسیج جنبش ضد جهانی شدن تا این تاریخ، یعنی تظاهرات ضد نشست هشت کشور صنعتی در جنوا در تابستان 2001 و نشست اجتماعی سران اجتماعی در پورتو آلگره در فوریه 2002 هم نتیجه بخش بوده است.
اما در برخی از اقدامات اعتراضی جدیدتر، از جمله مجمع اجتماعی اروپا، که در آن چهل هزار تن از معترضان از پانصد سازمان متعلق به 105 کشور گردهم آمدند، دو جریان جنبش ضد جهانی شدن به هم گرایید و امکان آن را فراهم ساخته اند که راهبردها و تاکتیک های گوناگون متمرکز شوند و نگرش تندروانه تری به راهی که در پیش روست پا بگیرد. این تحول را رامون مونتوانی از نمایندگان احیای کمونیستی به خوبی در ارزیابی ذیل از بحث درون و بیرون جنبش ضد جهانی شدن بازگو کرده است. [...]
کسانی هستند که فکر می کنند می شود جهانی شدن نولیبرالی را اصلاح کرد و کسانی هم وجود دارند که، به اعتقاد ما، در اکثریت هستند و معتقدند که جای هیچ مذاکره ای با نولیبرالیسم نیست و باید چیز جدیدی به وجود آورد. هرگونه تلاش برای اصلاح [نظام] و انسانی کردن آن بی فایده است و صرفاً به آن مشروعیت می بخشد. امروزه نولیبرالیسم یعنی جنگ و نابودی [...] سرمایه داری امروز همین است. به همین دلیل، نیروهای چپ باید بفهمند که جهانی شدن حمله ای بر انسانیت و خود زندگی است و، بناباین، باید از این بازی دست کشید و از پایین چیزی تازه آفرید. احزاب چپ باید با فروتنی با جنبش [ضدجهانی شدن / ضد سرمایه] برخورد کنند و از آن درس بگیرند، نه این که وانمود کنند که هدایت آن را در دست دارند.
(لاجورنادا، 11 نوامبر 2002، ص 24)
به نظر می رسد که این ارزیابی نسبتاً درستی از موقعیت اکثریت چپ گرایان باشد: گرفتار آمده در بین موضع گیری های سیاسی مختلفی که از یک سو به پیشبرد مبارزه برای به چنگ آوردن قدرت دولت و از سوی دیگر به ایجاد جنبش اجتماعی - سیاسی جدید و فراگیری کمک کرده اند که قادر به ساقط کردن نظام و ایجاد نظامی جدید است.
این تأملات و دیگر نمونه هایی از این دست درباره جنبش ضد جهانی شدن، یعنی ضد بخش خصوصی، آغازگر بحثی درباره پویش های سیاسی مبارزه شده است. صحنه ها، قالب ها و شرایط (عینی یا ساختاری، و ذهنی یا سیاسی) مختلف این مبارزه بیرون از پارامترهای انتخابات، کوی و برزن و کارخانه، دامن می گسترد. [...] بی گمان این پارامترها، اگر نه بیشتر، دست کم برخی از شکل های اصلی این مبارزه را در برمی گیرد، ولی همان گونه که گفتیم پویش های اصلی مبارزه بر ضد نظام را امروزه باید در چارچوب فراخ تر اقتصادها و جوامعی به تحلیل گذاشت که در «پیرامون» نظام، در جنوب شکاف روبه رشدی که در داخل نظم جهانی نولیبرال وجود دارد، دچار بحران هستند. در این چارچوب، توجه شما را به گردهمایی هایی جلب می کنیم که جوامع دهقانان بومی در اکوادور و چیاپاس برگزار کرده اند؛ کوکالِروها (دهقانان تولید کننده گیاه کوکا) در بولیوی، و کارگران بیکار - پیکوئتروها - در آرژانتین. این گردهم آیی ها را در شرکت ها و کارخانه های صنعتی و در اطراف آن ها و نیز در مکان های باز و بسته در محلات کارگری آرژانتین، برزیل، و دیگر کشورها هم می توان یافت. این گردهم آیی ها سرچشمه برخی از بدیع ترین و مؤثرترین شکل های مبارزه بر ضد نظام هستند که جنبش ضد جهانی شدن امروزه به نمایش می گذارد. بسیاری از این مبارزات در کوی و برزن صورت می گیرند، ولی تنها محدود به اعتراضات خیابانی در نشست ها یا مجامع سازمانی جهانی بازرگانی، گروه هشت، و سایر نهادهای نظم جهانی سرمایه داری نمی شود. شکل های مبارزات متنوع و غالباً درهم آمیخته اند. از جمله مذاکره با مقام های حکومتی و نمایندگان بخش خصوصی، تظاهرات خیابانی و اقدامات اعتراضی، گردهم آیی های مردمی و تصرف ساختمان ها و شرکت های عمومی، اعتصاب غذا، محاصره و اعتصاب و جنگ منظم از پشت سنگرها.
این دودستگی چیز تازه ای نیست، بلکه از همان آغاز در رویارویی با سازمان جهانی بازرگانی در سیاتل در سال 1989 و کامیابی در زمینه از کار انداختن دستور کار این سازمان برای تحمیل موافقت نامه چندجانبه درباره سرمایه گذاری، که مجموعه ای از قواعد جهان شمول برای تضمین حقوق مالکیت سرمایه گذاران بود، مشهود بود. اما، پس از حادثه یازدهم سپتامبر، این شکاف به شکل جدّی عمیق شد و سبب دودستگی اساسی در داخل جنبش ضد جهانی شدن همراه با عدم تحمل هرچه بیشتر تغییر ریشه ای و سیاست رویارویی گردید. حوادثی که از سپتامبر 2001 تا ژوئن 2002 در داخل جنبش رخ داد شواهد فزاینده ای در تأیید وجود این دودستگی به دست داد. ولی در عین حال شواهدی هم وجود داشت که از تلاش برای اصلاح روابط درونی جنبش و برطرف ساختن دو دستگی در آن خبر می داد.
نکته اخیر را تحولاتی که در داخل جنبش ضد جهانی شدن کانادا رخ داده است به خوبی نشان می دهد. در کانادا، برای ابراز مخالفت با نشست های گروه هشت، که در منطقه دورافتاده کاناناسکیس برگزار شد، تظاهراتی در دو شهر ترتیب یافت. این تظاهرات شاهدی بر تأکید روی همکاری و اقدام هماهنگ در برابر دشمن مشترکی بود که مسلّماً در دوردست ها قرار داشت. در این چارچوب، جناح تندروتر و هوادار اقدام مستقیم در جنبش ضد جهانی شدن کانادا، تحت رهبری همگرایی ضد سرمایه داری مونترال و ائتلاف ضد فقر اونتاریو که پایگاهش در تورنتو بود، ترتیب دو روز تظاهرات در اوتاوا را داد. در همین حال، جنبش کارگری و نیروهای میانه روتر مخالف جهانی شدن، مانند شورای کانادایی ها در ائتلاف با فعالان محلی آلبرتا، برای مدت یک هفته ترتیب رویدادهایی (از جمله نشست مردم) را در کالگاری، که نزدیک ترین شهر به کاناناسکیس بود، دادند.
این اقدامات مختلف، همراه با هم، چالش نسبتاً موفقی را در برابر گروه هشت، به ویژه با توجه به تلاش های حکومت های عضو این گروه نه تنها برای «کنترل» مخالفان و معترضان بلکه برای جلوگیری از هرگونه مخالفت و اعتراضی از طریق برگزاری نشست ها در نقاط دورافتاده ای چون قطر یا کاناناسکیس نشان می دهد. در کانادا، نه تنها حکومت نشست گروه هشت را در نقطه دورافتاده ای برگزار کرد که پنج ایست بازرسی جدا از یکدیگر مانع از نزدیک شدن هرکس به محل گردهم آیی رهبران و مقام های عالی رتبه می شد، بلکه با پرداخت پول به یکی از مزرعه داران آلبرتا که زمین خودش در نزدیکی محل نشست سران را به اعتراض کنندگان اجاره داده بود او را قانع کرد تا دعوت خودش را پس بگیرد (جودی ربیک، «هرچه می گوییم بختی به اعتراض کنندگان می دهد» گلوب اند میل، 3 ژوئیه 2002، ص 11، ستون الف).
شکل های خاصی که اعتراضات پیدا کردند بازتاب چندین ماه بحث جدی بر سر مناسب ترین تاکتیک های مبارزه میان افراد در دو جناح جنبش ضد جهانی شدن بود. گروه های آنارشیست، که مخالف هرگونه سلسله مراتب و پای بند مفهوم خودمختاری فردی بودند، اصرار داشتند که توافق بر این که در تظاهرات تنها از تاکتیک های غیرخشونت بار استفاده شود «آمرانه» و اختلاف برانگیز است. آن ها با اشاره به بر هم خوردن حرکت اعتراضی در دهه های 1960 و 1970 و حتی پس از آن، مدعی بودند که تنها اصل «تنوع تاکتیک ها» امکان مشارکت همگان را فراهم می سازد و رشد و وحدت جنبش - «تنوع در دل یکپارچگی» - را تضمین می کند. در عین حال، امتناع «آنارشیست ها» و سایر گروه ها از کنار گذاشتن تاکتیک های اقدام مستقیم و خشونت بار، و پرهیز از محدود ساختن اقدامات به شکل های مسالمت آمیز اعتراض، جدایی آن ها از جنبش کارگری و جنبش ضد جهانی شدن را عمیق تر ساخت و به اختلافات فرهنگی و سیاسی میان این دو جناح دامن زد. گروه های سیاسی دارای گرایش های مارکسیستی در داخل جنبش کارگری، که شاید بیشتر به تصمیم گیری از بالا به پایین و انضباط داخلی خو کرده بودند، بسیار خوشحال بودند که می توانند بدون سرو کار داشن با آنارشیست های نافرمان، اقدامات خودشان را سازمان دهند. بیشتر اعتراض کنندگان «مخالف جهانی شدن بخش خصوصی» بینابین این دو موضع گیری قرار داشتند.
پس از پایان ژوئن 2001 ظاهراً جناح های کانادایی و اروپایی جنبش به نقطه عطف تعیین کننده ای رسیدند. برای نمونه، در کانادا با این که هواداران اقدام مستقیم تمایلی به مصالحه با عناصر میانه روتر جنبش کارگری برای حفظ وحدت نداشتند، ولی برای تضمین مشارکت جوامع مهاجران و پناهندگان روی اصل عدم خشونت توافق کردند. به هر دلیل، تظاهرات برگزار شده در هر دو شهر اوتاوا و کالگاری به شکل شگفت آوری عاری از خشونت بود، که دلیلش تا حدودی به همین توافق باز می گشت و تا اندازه ای هم نتیجه راهبرد جدیدی بود که نیروهای قانون و نظم در پیش گرفته بودند. در کالگاری، حتی پلیس های دوچرخه سوار به تظاهرات کنندگان آب آشامیدنی می رساندند، که بسیار متفاوت با تاکتیک هایی بود که این نیروها در سیاتل، پاریس، ملبورن، بارسلون، و جنوا در پیش گرفتند.
مسئله این است: آیا این تحول درونی جنبش ضد جهانی معنایی دارد، و اگر بله، چه معنایی؟ آیا می توان از این تحول نتنیجه ای گرفت، و اگر بله، چه نتیجه ای؟ از یک سو، سازمان دهندگان مخالف سرمایه داری، به دلیل این که توانسته بودند جنبش را با موفقیت بسیج کنند و دامنه آن را فراتر از جوانان دانشگاهی، سازمان های غیردولتی، و طرفداران اتحادیه کارگری ببرند تا جوامع مهاجر و مردمان رنگین پوست را هم در برگیرد، مدعی بودند که پیروز شده اند. از سوی دیگر، تظاهرات و اعتراضات، هرچند مسالمت آمیز، عمدتاً کوچک تر از اعتراضات پیشین بودند. اگرچه احتمالاً کالگاری تا پیش از آن هرگز در کوی و برزن خود 2500 تظاهرات کننده ضد جهانی شدن را ندیده بود، ولی این تظاهرات، در مقایسه با جنبش های دیگر نقاط جهان، تظاهرات متوسطی بود. اما حتی در گردهم آیی های به مراتب بزرگ تر جنبش ضد جهانی شدن در پورتو آلگره، اقدامات محدود به سخنرانی های عمومی، بحث های کارگاهی، و تظاهرات مسالمت آمیز بود و تمایل عناصر تندرو جنبش به اقدام مستقیم و رویارویی خشونت بار مهار شد.
از آن جا که تهدید به خشونت ورزی در تظاهرات، ریشه اختلافات درونی جنش ضد جهانی شدن بوده مسالمت آمیز بودن اقدامات اعتراضی در هر دو شهر کالگاری و اوتاوا موجب شده است که عدّه ای قائل به وجود مبنایی برای همگرایی جناح های مخالف داخل جنبش شوند. برای نمونه، همان گونه که جودی ربیک (گلوب اند میل، 3 ژوئیه 2002، ص 11، ستون الف) با خود گفته است: «تصور کنید که اگر هر دو جناح با هم به عقب بازمی گشتند ضمن محترم شمردن اختلافاتشان، برای برپا کردن همان نوع چالش توده ای در برابر جهانی شدن بخش خصوصی و جنگ که همقطارانشان در اروپا و امریکای لاتین موفق به آن شدند، هماهنگ با یکدیگر عمل می کردند، چه موفقیتی به دست می آمد.» اما ربیک، که ناشر یک نشریه خبری مستقل تعاملی به نام رابل کا است، در این جا پرسشی را مصادره به مطلوب می کند که آشکار است آن را به بررسی نگذاشته است: در ورای چالش توده ای جنبش ضد جهانی شدن در اوپا و امریکای لاتین چه چیزی وجود دارد؟ آیا همگرایی است یا پای بندی به استفاده از انواع تاکتیک ها در دل جنبشی دامنه دارتر؟ آیا دومی متضمن اولی است؟ حتی اگر چنین باشد، پیامدهای احتمالی آن چیست؟ چه تأثیری بر توانایی جنبش ضد جهانی شدن برای بسیج کردن نیروهای مخالفت و مقاومت و ایجاد دگرگونی اساسی دارد؟ در این بستر، آیا تغییر متوجه و محدود به اصلاح نظام و به وجود آوردن شکل انسانی تر از توسعه و جهانی شدن سرمایه داری است یا این که نیروهای مخالفت و مقاومت در ستیز با سرمایه می توانند بدین ترتیب شرایط دگرگونی انقلابی و ایجاد «نظامی» بدیل یا جدید را تضمین کنند؟
این پرسش همچنان بدون پاسخ اند اما یک نکته روشن است. هرگونه تغییر موفقیت آمیز نظام توسعه و جهانی شدن سرمایه داری لزوماً مستلزم درهم آمیختن و «هماهنگ سازی شکل های گوناگون مبارزه، که جنبش ضد جهانی شدن به نمایش گذاشته است، با مبارزه طبقاتی دامه دارتر دهقانان بومی بولیوی، اکوادور، مکزیک و سایر کشورها، کارگران بیکار آرژانتین و دیگر نقاط، و شکل های گوناگون جنبش کارگری به ویژه در کوی و برزن و کارخانه های کشورهای «جهان در حال توسعه» یا «در حال گذار» است. تمامی این شکل های مبارزه و دیگر شکل های آن را باید در بسیج عظیم نیروهای مخالف گوناگون، به ویژه آن ها که در برابر نظام موقعیتی راهبردی دارند (قادرند دستگاه تولید را تعطیل کنند یا از دسترس نظام خارج سازند)، درهم آمیخت و از شرایط عینی پدید آمده به واسطه تضادهای یک نظام گرفتار بحران بهره برداری کرد. این نظام نقاط آسیب پذیر فراوان و گوناگونی دارد و بحران زدگی آن شرایط عینی (ساختاری) و ذهنی (سیاسی) لازم برای اقدام بر ضد نظام را فراهم می سازد. به دیگر سخن، همان گونه که مارکس در بستری قدیمی تر و بسیار متفاوت گفته است، سرمایه داری با گسترش جهانی فعلی اش «دارد گور خود را می کند». مسئولیت رسالت تاریخی چپ گرایان همانا شناخت این روند و پشتیبانی فعالانه از آن است.
از: system in crisis: The Dynamics of Free Market capitalism (Fernwood publishing/zed Books,London, 2003),pp.219-28.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
از توسعه تا جهانی شدن
در دل نظمی جهانی که پس از جنگ جهانی برقرار شد، پروژه های راهبردی ژئوپلیتیکی و ژئواقتصادی چندی به اجرا گذاشته شد: «توسعه» (یا «نوسازی»، «صنعتی شدن»)، «دگرگونی انقلابی و سوسیالیسم»، «جهانی شدن»، و «امپریالیسم».این نظم جهانی شامل این ها بود: نظامی برای ترویج تجارت آزاد، سازوکارهای مبادله پول ها، معماری مالی برای سامان دادن به جابه جایی سرمایه، شیوه هایی برای برطرف ساختن عدم موازنه های گذرا در پرداخت های بین المللی، و سازو کاری برای تأمین وجوه لازم برای بازسازی و توسعه اروپا و پس از آن کشورهای جدید رها شده از قید حکومت استعمارگران که در برابر جاذبه کمونیسم آسیب پذیر بودند. در سطح سیاسی ملی، این «نظام» شامل پیمان هایی اجتماعی بین سرمایه و کار می شد که به موجب آن ها کارگران می توانستند در دستاوردهای حاصل از تولید شریک شوند و دولت متعهد بود که اشتغال، رفاه اجتماعی، بهداشت، و آموزش را تأمین نماید. در سطح بین المللی، سازمان ملل متحد، همراه با مجمع عمومی، شورای امنیت و کارگزاری هایش، و ناتو به عنوان اتحاد نظامی کشورهای پای بند به «آزادی، مردم سالاری، و فعالیت آزاد اقتصادی» (به نقل از گزارش امنیت ملی جورج بوش پسر خطاب به کنگره ایالات متحد در سپتامبر 2002) تشکیل شدند تا تضمین کنند که هیچ کشوری سودای سلطه جهانی را در سر نخواهد پروراند یا برای تحمیل اراده سیاسی و منافع ملی خود به جهان دست به اقدام یکجانبه نخواهد زد. این امر مربوط به اوایل دهه 1950 می شد، که در بستر شکاف ایدئولوژیک و نظامی میان شرق و غرب هنوز ایالات متحد قدرت چندان مطمئنی نداشت و بر نظام، چیرگی خود را نگسترده بود.
در این چارچوب نهادی و بافت تاریخی، نخستین پروژه بزرگی که برای کنترل راهبردی و هدایت منابع تولیدی نظام جهانی درانداخته شد بر اندیشه «توسعه» پایه می گرفت. این پروژه را هری ترومن در 1946 در «برنامه اصول چهارگانه» خود برای کمک رساندن به کشورهای عقب مانده با هدف قادر ساختن آن ها به دفاع از خودشان در برابر افسون کمونیسم به راه انداخت. برای مدت نزدیک به بیست و پنج سال، این پروژه هدایتگر سیاست های حکومتی دولت های صنعتی ثروتمند بود که هر یک، به عنوان مکمّل منابع ارائه شده از سوی کارگزاری های چند جانبه ای چون بانک جهانی، یک کارگزاری توسعه بین المللی و برنامه ای برای کمک های خارجی توسعه به راه انداختند. این برنامه کمک توسعه یا «کمک خارجی» به صورت بزرگ ترین جریان منابع بین جوامع «توسعه یافته» شمال و جوامع «در حال توسعه» جنوب درآمد. اما در دهه 1970 شکل های دیگری از انتقال منابع به جریان افتاد - وام های بانکی اعطا شده از سوی بانک های تجاری و سرمایه گذاری امریکایی و سپس اروپایی و ژاپنی؛ سرمایه گذاری مستقیم خارجی توسط شرکت های فرامرزی و سرمایه گذاری های مجموعه ای از نهادهای مالی در اوراق قرضه حکومتی و سایر اوراق بهادار. [...] در میانه دهه 1970، بحران نظام سرمایه داری جهانی، که از اواخر دهه 1960 (وقتی که کارگران دست به آخرین تهاجم بزرگ خود زدند) هویدا بود، منجر به بازاندیشی جدّی در کل پروژه توسعه و ضد حمله بزرگ طبقه سرمایه دار علیه دخالت های دولت در «مالکیت خصوصی» شد.
گروه کوچکی از کشورهای جنوب در حال گذار موفقیت آمیز از «واپس ماندگی اقتصادی» یا «توسعه نیافتگی» به «توسعه اقتصادی» بودند و خودشان را به «کشورهای نوصنعتی» تبدیل کردند. اما، به طور کلی تر، شکاف میان شمال و جنوب افزایش یافته بود و اقبال و چشم اندازهای کشورهای صنعتی و غیرصنعتی که هنوز گرفتار تقسیم کار بین المللی استثمارگرانه ای بودند که متخصصان اقتصاد سیاسیِ متعلق به جریان تندرو اندیشه توسعه آن را «امپریالیسم قدیمی» می خواندند، به جای آن که به هم گراید، از هم دور شده بود.
در چارچوب بحرانی بالنده، «پروژه توسعه» از هم پاشید و در هر دو جناح راست و چپ کنار گذاشته شد. در جریان اصلی اندیشه و عمل توسعه، نخست حرکت نیرومندی در جهت اصلاح و دورساختن توسعه از سیاست اولویت رشد اقتصادی و رفتن به سمت برآوردن نیازهای اساسی مردم جهان، که یک چهارمشان «تهیدست» شناخته می شدند، پاگرفت.
دومین واکنش در چارچوب جریان اصلی توسعه عبارت بود از جست و جو به دنبال «توسعه ای دیگر» که از پایین و داخل (و نه از بالا و بیرون) پاگرفته و بر «فناوری مناسبی» پایه گرفته باشد که مشارکتی، از لحاظ مقیاس و قالب انسانی، برابری طلبانه، مبتنی بر شمول اجتماعی، و هم از نظر زیست محیطی و هم از حیث گذران زندگی، پایدار و قابل دوام باشد. این جست و جو در دهه 1980 منجر به تغییر بن نگره توسعه و حرکتی جهانی به نفع «توسعه جایگزین» شد.
واکنش سوم، عبارت بود از دست شستن از کل پروژه توسعه یا نشاندن پروژه ای دیگر به جای آن: «جهانی شدن». پروژه جهانی شدن، که پیشتاز آن «پسران شیکاگو» در شیلی دهه 1970 بودند که مهندسان چیزی شناخته می شدند که مک کینون، یکی از معماران «مدل اقتصادی جدید» (یا «نولیبرالیسم») (به نقل از نشریه ال مرکوریو در 18 اکتبر 1983، ستون 14) «فراگیرترین اصلاحات در تاریخ» می خواند، در دهه 1980 در قالب آن چه به «برنامه های تعدیل ساختاری» معروف شد و یک رشته تمهیدات برای تغییر سمت گیری سیاست های اقتصادی و اجتماعی داخلی دولت های ملی در جهت اقتصاد جهانی مبتنی بر تجارت آزاد و جریان آزاد سرمایه بود، به اجرا گذاشته شد. در پایان آن دهه، بر اساس این حرکت برای ایجاد نوعی اقتصاد جهانی یکپارچه تحت حکومت اصول «آزادی، مردم سالاری، و فعالیت آزاد اقتصادی» (مطابق اصطلاحات جورج بوش پسر) اکثر کشورهای در حال توسعه از نظر اقتصادی تجدید ساختار یافتند و در ساختارهای سازمانی داخلی و روابط خارجی شان اصلاحات جسورانه و تغییراتی دوران ساز ایجاد کردند. در پایان دهه 1990 و آغاز هزاره سوم، کشورهای «کناره جو» یی مانند برزیل «گذار» خود را کامل کردند و با مجموعه تازه ای از سیاست های کلان اقتصادی و شکل های بالنده حکمرانی به آغوش پروژه جهانی شدن پناه بردند. «پروژه جهانی شدن» موفق شده بود که بیشتر کشورهای شمال و جنوب - و روسیه و دیگر «کشورهای درحال گذار» - را در دل نظم جهانی یکپارچه و ادغام کند. جهانی شدن به عنوان الگویی از سیاست های تجویز شده و تغییرات گریز ناپذیر به یک واقعیت مقاومت ناپذیر تبدیل شده بود.
اما نه «گذار» و نه مسیری که به جهانی شدن می رسد بی فراز و نشیب و آسان نبوده است. در واقع، «جهانی شدن» هم، مانند «توسعه»، به شدت مناقشه آمیز بوده است و همچنان هست و در میان گروه ها و سازمان های مختلف سراسر جهان نارضایتی گسترده ای از نتیجه آن (رفاه برای معدودی و فقر برای بسیاری) پاگرفته است، نارضایتی ای که نیروهای مخالف و مقاومت شکل بسیج شده آن است. در مورد «توسعه»، این نیروهای مخالفت به جست و جوی گسترده برای یافتن «بن نگره ای جدید» و شکل های بدیل توسعه - از پیشنهادهایی برای اصلاحات («تعدیل ساختاری با چهره ای انسانی»، «دگرگونی تولید همراه با برابری»، «سیاست اجتماعی جدید») و پیشنهادهای تندروانه تر و شاید نسبتاً پیچیده ای برای «دگرگونی اجتماعی» (توسعه مبتنی بر جامعه محلی یا شکل های محلی توسعه مشارکتی) گرفته تا انکار در بست پروژه توسعه به عنوان اقدامی احمقانه - انجامید.
در عمل، بسیاری از سازمان های بخش مردمی «گزینه توسعه» را، چه «از بالا و بیرون» پا گرفته باشد و چه «از درون و پایین»، مردود شمرده اند. جنبش های اجتماعی، به جای آن، اقدام مستقیم و دستجمعی بر ضد سیاست های حکومت در بستر بلافصل و در جهت «دگرگونی اجتماعی» (یا شکل های سوسیالیستی سازمان دهی) در بلندمدت تر را اختیار کرده اند. برای نمونه، تک تک جنبش های اجتماعی دهقانی جدید» ی که اکنون بر صحنه سیاسی امریکای لاتین سیطره دارند همین شیوه را در پیش گرفته اند.
از جهانی شدن تا امپریالیسم نو
هم «توسعه» و هم «جهانی شدن» را نه تنها می توان پروژه های طبقاتی ژئوپلیتیک قلمداد کرد بلکه می توان آن ها را مدل هایی نظری برای هدایت نیروهای تغییر در مبارزه طبقاتی کلی تری دانست که سرمایه علیه کار به راه انداخته است. یکی از نخستین کارزارها در این جنگ در بستر بحران سال های 1373-1974 به صورت بخشی از ضد حمله کلی تر بر ضد پیشرفت های کارگران در مبارزه برای بالابردن دستمزدها و بهبود شرایط کار به راه افتاد.هم «توسعه» و هم «جهانی شدن» را می توان ابزاری برای پیشبرد دستور کار «طبقه سرمایه دار فرامرزی» دانست. به همین ترتیب، می شود پیدایش آنچه راکه می توان «امپریالیسم جدید» خواند پروژه ای به رهبری نیروهای تحت فرماندهی جورج بوش پسر، رئیس جمهور ایالات متحد، دانست که برای پیشبرد منافع اقتصادی، ژئوپلیتیکی، و امنیتی ایالات متحد و برقراری دوباره چیرگی بر نظام - اگر نگوییم حکومتی جهانی - درانداخته شده است. این پروژه، برخلاف توسعه و جهانی شدن، چندان به نهادهای اقتصادی و عاملانی چون شرکت های چند ملیتی، صندوق بین المللی پول، و بانک جهانی متکی نیست و بیشتر بر نمایش قدرت نظامی عریان تکیه دارد. این گونه امپریالیسم دارای تاریخی بلند و تباری ننگین است، ولی از نیمه دوم سده بیستم عمدتاً به صورت ضمیمه دیگر نهادها و سازو کارهای مطلوب عمل کرده است. اما در بستر دهه های 1980 و 1990 - بحران اقتصادی داخلی در خود ایالات متحد و از دست رفتن جدی نفوذ آن در مرکز و نیز حاشیه های امپراتوری - پروژه امپریالیستی به صورت رویکرد نهادی اصلی در قابل احیا و ایمن سازی نظم نوِ جهانی - و چیرگی ایالات متحد - درآمده است. در واقع، پیدایش تروریسم بین الملل و جان سختی «دولت های نافرمانی» که تمایلی به تسلیم شدن به خواست دولت ایالات متحد ندارند برای پروژه امپریالیستی بسیار مفید بوده است. با فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی، تحت رهبری اتحاد شوروی، و پیروزی پرلاف و گزاف نیروهای «آزادی، مردم سالاری، و فعالیت آزاد اقتصادی» (یعنی سرمایه داری)، ایالات متحد نیاز شدیدی به یک دشمن داشت تا، با درگیر شدن با آن، ماجراجویی ها و مداخلات خود را توجیه نماید.
«جنگ سرد» با «کمونیسم بین الملل» برای مدت بیش از سی سال همین مقصود را برآورده ساخته بود. ولی القاعده و تهدید جدید که ادعا می شد تروریسم بین الملل برای ایالات متحد مطرح ساخته است بهانه لازم برای اقدام یکجانبه، نخست بر ضد افغانستان و سپس بر ضد عراق، را به دست آن کشور داد، هرچند در مورد عراق به عنوان عضو «محور شیطانی» این بهانه چندان نپایید و به ناچار جای خود را به اتهام تولید و تمایل مفروض آن کشور برای به کارگیری «جنگ افزارهای کشتار جمعی» (هسته ای، شیمیایی، و میکروبی) داد. تا همین چند سال پیش هیچ رئیس جمهوری در ایالات متحد نمی توانست برای جلوگیری از خطر تروریسم بین الملل حتی در چارچوب ضربه پیشدستی جویانه دست به چنین اقدام نظامی یکجانبه ای بزند. ولی رویدادهای 11 سپتامبر زمینه را برای به اجرا گذاشتن پروژه امپریالیستی از اساس دگرگون ساخت و جورج بوش پسر و همپالکی هایش نخواستند که این فرصت از دستشان برود.
این فضای تغییریافته سیاسی با یک رشته اقدامات آزمایشی و اعلامیه های استمزاجی - که در بافت های پیشین، اگر نه خودکشی دست کم دیوانگی بلاهت آمیز جناح راست، قلمداد می شد - محک زده شده است. در هر دو سوی اقیانوس اطلس، ندای حمایت از «امپریالیسم نو» به آسمان بلند است. در حالی که چپ سیاسی گرفتار مبارزه با جهانی شدن است هر دو سوی اقیانوس اطلس، مبارزه با جهانی شدن است و تصوراتی خیالبافانهرا در مورد ظهور «امپراتوری بدون امپریالیسم»، یعنی بدون وجود دولت واحدی که جویای حکومت جهانی باشد، در سر می پروراند، راست سیاسی آشکارا و با سرسختی مدعی لزوم بازگشت به روش های خشن تر دوران پیشین است. توسل به زور، حملات پیشدستی جویانه، نیرنگ بازی، و هر اقدام ضروری برای برخورد با مردم جهان پیشانوِ کشورهای در حال توسعه، که هنوز در دنیای سده نوزدهمیِ هر دولت برای خود به سر می برند.
در این ارتباط، برای نشان دادن لزوم شکل تازه و مستقیم تری از امپریالیسم، که هر جا و هرگاه ضروری باشد در توسّل به زور درنگ نکند، از نوشته های مارتین ولف، نویسنده ستون اقتصادی در نشریه فاینانشال تایمز (10 اکتبر 2001، ص 13)، بهره گرفته شده است. به گفته ولف، «برای برخوردی معضل دولت درمانده [در جهان سومِ گرفتار فقر] چیزی که نیاز داریم آرزوهای پرهیزکارانه نیست بلکه زور اجبارگرانه صادقانه و سازمان یافته است». این دقیقاً همان دیدگاهی است که جورج بوش پسر و رژیمش در آموزه امنیت ملی خود مطرح ساخته اند و شامل حق توسل به اقدام یکجانبه نظامی و ضربه اولیه پیشدستی جویانه در برابر تهدید «تروریسم بین الملل» و «جنگ افزارهای کشتار جمعی» می شود.
پویش های ستیز با جهانی شدن و ضدیت با سرمایه
درست مانند پروژه توسعه، که به جست و جوی بدیل هایی و نیز نیروهای مخالفت و مقاومت راه برد، اندیشه - و پروژه و، بنابراین روند - جهانی شدن و امپریالیسم نو هم به جنبش های مقاومت و نیروهای مخالفت راه برده است. این پیشنهادها برای شکل های بدیل جهانی شدن، و نیروهای ملازم با مخالفت و مقاومت، جزئی از همان چیزی هستند که به «جنبش ستیز با جهانی شدن» معروف شده است.پویش های این جنبش، که خود بخشی از تلاش برای ایجاد «جامعه مدنی جهانی» است، به رغم تلاش های فراوانی که به تازگی برای مستندسازی و تحلیل آن ها صورت گرفته، به خوبی شناخته نشده است. آیا جنبش ضد جهانی شدن همان نیروی ویرانگری که غالباً جلوه داده می شود، و نیرویی قادر به بسیج - اگر نه متحد ساختنِ - نیروهای مقاومت در قالب جنبش مؤثری برای از کار انداختن دستور کار سرمایه خصوصی است؟ یا این که باید آن را «قارقارکی» در شُرف متلاشی شدن بدانیم که بعید است به پایان مسیر برسد؟ این پرسش [...] هنوز پاسخ خود را نیافته است. به رغم مجموعه وسیع بررسی هایی که برای تشریح تحولات درونی جنبش ضد جهانی شدن صورت گرفته است، هنوز پویش های آن را از نزدیک بررسی نکرده اند. با این حال، می توان چند نکته نظری را مطرح ساخت.
نخست این که مدل نولیبرالی توسعه و جهانی شدن سرمایه داری، در واقع، صرفاً یک آماج گول زنک است که برای وادار ساختن مخالفان به تلف کردن انرژی شان با حمله به سنگری که از پیش تخلیه شده است در حوزه پرمناقشه توسعه جهانی مطرح شده است. در جمع کثیر پوزش خواهان و مدافعان آشکار نظم نوِ جهانی، به زحمت کسی حاضر به دفاع از نولیبرالیسم است. در واقع، تک تک و همه آن ها به لزوم اجرای اصلاحات بنیادی، و نیاز به شکلی بدیع از توسعه / جهانی شدن، که شکل تازه ای از حکمرانی بین المللی بدان قوام بخشد، اذعان دارند. برای نمونه، اعضای اصلی شورای روابط خارجی، که یکی از چندین قطبی است که پاسداران خودخوانده نظم نوِ جهانی در شبکه جهانی ایجاد کرده اند، گفته اند که شکاف شمال - جنوب بیش از آن عمیق است که، قطع نظر از این که چه نظام حکمرانی به اجرا گذاشته شود، بتواند دوام بیاورد. به گفته آنان، فقر ناشی از این شکاف به نارضایتی اجتماعی راه خواهد برد که ذاتاً بر هم زننده ثبات خواهد بود و خیلی ساده در قالب جنبش های مخالف بسیج خواهد شد. دیگران به لزوم معماری مالی تازه ای برای سامان دادن به جابه جایی های گریزپای سرمایه تولیدی و بورس بازانه اشاره کرده اند. کارلوس اسلیم، ثروتمندترین مرد مکزیک، با ثروتی چند میلیاردی که از ادغام کشورش در نظم نوِ جهانی سود عظیمی برده است، تا آن جا پیش می رود که می گوید دستور کار نولیبرالیِ پیش برنده «جهانی شدن» چیزی بیش از نوعی «استعمار نو» نیست که نابرابری های اجتماعی حاد، بازارهای ناکارآمد، و بی ثباتی سیاسی پدید می آورد. به گفته او، این نظام کارایی ندارد.
دومین نکته ای که درباره جنبش ضد جهانی شدن می توان گفت این است که بخش قابل ملاحظه ای از سازمان های عضو و فعالان برجسته آن عملاً بازیچه دست پاسداران خودخوانده نظم نوِ جهانی شده اند که کوشیده اند مخالفت ها را محدود سازند و پیشنهادها را به سمت طرح ها و اقدامات بدیل هدایت کنند تا از حد و حدود قابل قبول خارج نشوند و به عنوان نوعی مخالفت کنترل شده باقی بمانند. تحلیل این مسئله که چگونه چنین چیزی صورت می گیرد در مجال این کتاب نمی گنجد، ولی می توان با استفاده از یک تشبیه موضوع را روشن کرد. یک نوع زنبور انگل مانند، تخم های خودش را در شکم عنکبوت می گذارد و عنکبوت پس از آن شروع به تنیدن پیله ای می کند که خودشان نیازی به آن ندارند ولی برای شفیره زنبور ضروری است و بدین ترتیب ناخواسته به منافع آن انگل کمک می کند. به همین سان، بانک جهانی به عنوان یکی از کارگزاری های پروژه های «توسعه» و «جهانی شدن» به سازمان های غیردولتیِ «بخش سوم» سابق، که در گفتمان رایج به «جامعه مدنی» معروف است، به عنوان یک نهاد شریک روی آورده است، و بدین ترتیب، سازمان های غیردولتی را به عاملان ناخواسته پروژه ای تبدیل می کند که در واقع این سازمان ها مخالفان اصولی آن شناخته می شوند. بانک جهانی، همراه با سایر نهادهایی که در اختیار «طبقه سرمایه دار فرامرزی» است، سعی در تضمین این مسئله دارد که نیروهای مخالفت و مقاومت از حد و حدود پذیرفتنی خارج نخواهند شد یا در جهت اصلاح نظام موجود، که خودِ طبقه یاد شده به آن متعهد است، هدایت خواهند شد. یکی از راه های کنترل مخالفان، تأمین اعتبارات مورد نیاز آن هاست. به نظر می رسد که بخش قابل ملاحظه ای از تلاش های سازمانی و فعالیت های اعتراضی صورت گرفته در جنبش ضد جهانی شدن در واقع با استفاده از وجوهی امکان پذیر می شود که حکومت ها و سازمان های بین المللی طرفدار فعالیت هایی در اختیار این جنبش می گذارند که خود این جنبش مخالف آن فعالیت هاست. در واقع، جنبش ضد جهانی شدن بدین ترتیب و از راه های دیگر به پاسداران نظم نوِ جهانی کمک می کند تا دستور کار خودشان را عملی سازند. دست کم، جنبش ضد جهانی شدن همچون گنجینه ای از اندیشه ها برای بهبود بخشیدن و اصلاح نظام و برای تضمین پایداری آن و «حسن حکمرانی» عمل می کند.
سومین نکته مهم در زمینه پویش های سیاسی ستیز با جهانی شدن عبارت از شکافی است که در دل آن بین توده های جویای اصلاح نظام - تغییر قالب فعلی جهانی شدن، پذیرش ویژگی های مثبت و نیز گریزناپذیر بودن آن، در عین انکار قالب نولیبرالی فعلی آن و تأثیرات منفی اش - و برخی گروه ها و سازمان هایی وجود دارد که اصولاً با سرمایه داری در تمامی شکل هایش مخالف اند. میان این دو جریان فکری در دل جنبش ضد جهانی شدن، نه تنها اختلافات راهبردی (از نظر هدف های نهایی مبارزه) بلکه اختلافات تاکتیکی (از حیث اقدامات پیشنهادی) هم وجود دارد. این دو جناح در این مورد که آیا باید از اقدام مستقیم تا حد رویارویی خشونت بار هواداری کرد یا از شکل مسالمت آمیزتر و کنترل شده اقدام و گفت و گو، اختلاف نظر دارند. اما روشن نیست که این شکاف داخلی چگونه در بستر مبارزه عملی نمود پیدا می کند. این هم مسئله ای است که نیازمند نگاه دقیق تر و بررسی بیشتری است. ولی ظاهراً سازو کارهای نهادیِ مخالفت کنترل شده حتی برای مثال در بزرگ ترین نمونه بسیج جنبش ضد جهانی شدن تا این تاریخ، یعنی تظاهرات ضد نشست هشت کشور صنعتی در جنوا در تابستان 2001 و نشست اجتماعی سران اجتماعی در پورتو آلگره در فوریه 2002 هم نتیجه بخش بوده است.
اما در برخی از اقدامات اعتراضی جدیدتر، از جمله مجمع اجتماعی اروپا، که در آن چهل هزار تن از معترضان از پانصد سازمان متعلق به 105 کشور گردهم آمدند، دو جریان جنبش ضد جهانی شدن به هم گرایید و امکان آن را فراهم ساخته اند که راهبردها و تاکتیک های گوناگون متمرکز شوند و نگرش تندروانه تری به راهی که در پیش روست پا بگیرد. این تحول را رامون مونتوانی از نمایندگان احیای کمونیستی به خوبی در ارزیابی ذیل از بحث درون و بیرون جنبش ضد جهانی شدن بازگو کرده است. [...]
کسانی هستند که فکر می کنند می شود جهانی شدن نولیبرالی را اصلاح کرد و کسانی هم وجود دارند که، به اعتقاد ما، در اکثریت هستند و معتقدند که جای هیچ مذاکره ای با نولیبرالیسم نیست و باید چیز جدیدی به وجود آورد. هرگونه تلاش برای اصلاح [نظام] و انسانی کردن آن بی فایده است و صرفاً به آن مشروعیت می بخشد. امروزه نولیبرالیسم یعنی جنگ و نابودی [...] سرمایه داری امروز همین است. به همین دلیل، نیروهای چپ باید بفهمند که جهانی شدن حمله ای بر انسانیت و خود زندگی است و، بناباین، باید از این بازی دست کشید و از پایین چیزی تازه آفرید. احزاب چپ باید با فروتنی با جنبش [ضدجهانی شدن / ضد سرمایه] برخورد کنند و از آن درس بگیرند، نه این که وانمود کنند که هدایت آن را در دست دارند.
(لاجورنادا، 11 نوامبر 2002، ص 24)
به نظر می رسد که این ارزیابی نسبتاً درستی از موقعیت اکثریت چپ گرایان باشد: گرفتار آمده در بین موضع گیری های سیاسی مختلفی که از یک سو به پیشبرد مبارزه برای به چنگ آوردن قدرت دولت و از سوی دیگر به ایجاد جنبش اجتماعی - سیاسی جدید و فراگیری کمک کرده اند که قادر به ساقط کردن نظام و ایجاد نظامی جدید است.
این تأملات و دیگر نمونه هایی از این دست درباره جنبش ضد جهانی شدن، یعنی ضد بخش خصوصی، آغازگر بحثی درباره پویش های سیاسی مبارزه شده است. صحنه ها، قالب ها و شرایط (عینی یا ساختاری، و ذهنی یا سیاسی) مختلف این مبارزه بیرون از پارامترهای انتخابات، کوی و برزن و کارخانه، دامن می گسترد. [...] بی گمان این پارامترها، اگر نه بیشتر، دست کم برخی از شکل های اصلی این مبارزه را در برمی گیرد، ولی همان گونه که گفتیم پویش های اصلی مبارزه بر ضد نظام را امروزه باید در چارچوب فراخ تر اقتصادها و جوامعی به تحلیل گذاشت که در «پیرامون» نظام، در جنوب شکاف روبه رشدی که در داخل نظم جهانی نولیبرال وجود دارد، دچار بحران هستند. در این چارچوب، توجه شما را به گردهمایی هایی جلب می کنیم که جوامع دهقانان بومی در اکوادور و چیاپاس برگزار کرده اند؛ کوکالِروها (دهقانان تولید کننده گیاه کوکا) در بولیوی، و کارگران بیکار - پیکوئتروها - در آرژانتین. این گردهم آیی ها را در شرکت ها و کارخانه های صنعتی و در اطراف آن ها و نیز در مکان های باز و بسته در محلات کارگری آرژانتین، برزیل، و دیگر کشورها هم می توان یافت. این گردهم آیی ها سرچشمه برخی از بدیع ترین و مؤثرترین شکل های مبارزه بر ضد نظام هستند که جنبش ضد جهانی شدن امروزه به نمایش می گذارد. بسیاری از این مبارزات در کوی و برزن صورت می گیرند، ولی تنها محدود به اعتراضات خیابانی در نشست ها یا مجامع سازمانی جهانی بازرگانی، گروه هشت، و سایر نهادهای نظم جهانی سرمایه داری نمی شود. شکل های مبارزات متنوع و غالباً درهم آمیخته اند. از جمله مذاکره با مقام های حکومتی و نمایندگان بخش خصوصی، تظاهرات خیابانی و اقدامات اعتراضی، گردهم آیی های مردمی و تصرف ساختمان ها و شرکت های عمومی، اعتصاب غذا، محاصره و اعتصاب و جنگ منظم از پشت سنگرها.
در مقام نتیجه گیری
ژوئن 2002 نقطه عطف تعیین کننده ای در جنبش مخالفت با جهانی شدن بخش خصوصی بود. در مسیری طولانی که از سیاتل تا جنوا و شهر کِبِک پیموده بود، جنبش ضد جهانی شدن هم از نظر هدف های نهایی و هم در زمینه تاکتیک های مبارزه دچار شکاف شده بود. در یک طرف، نداهای گوناگون و مجموعه ای از سازمان های غیردولتی، از جمله عناصر برجسته جنبش کارگری، بر شکل غیرخشونت بار رویارویی، گفت و گو، و همکاری با هدف اصلاح میانه روانه نظام تأکید داشتند. در طرف دیگر، هواداران اقدام مستقیم بر ضد سرمایه داری قرار داشتند بر سیاست رویارویی و تغییر شکل ریشه ای شکل های اجتماعی و اقتصادی سازمان یابی، نه با هدف اصلاح بلکه به قصد نابودسازی نظم نوِ جهانی، تأکید می ورزیدند.این دودستگی چیز تازه ای نیست، بلکه از همان آغاز در رویارویی با سازمان جهانی بازرگانی در سیاتل در سال 1989 و کامیابی در زمینه از کار انداختن دستور کار این سازمان برای تحمیل موافقت نامه چندجانبه درباره سرمایه گذاری، که مجموعه ای از قواعد جهان شمول برای تضمین حقوق مالکیت سرمایه گذاران بود، مشهود بود. اما، پس از حادثه یازدهم سپتامبر، این شکاف به شکل جدّی عمیق شد و سبب دودستگی اساسی در داخل جنبش ضد جهانی شدن همراه با عدم تحمل هرچه بیشتر تغییر ریشه ای و سیاست رویارویی گردید. حوادثی که از سپتامبر 2001 تا ژوئن 2002 در داخل جنبش رخ داد شواهد فزاینده ای در تأیید وجود این دودستگی به دست داد. ولی در عین حال شواهدی هم وجود داشت که از تلاش برای اصلاح روابط درونی جنبش و برطرف ساختن دو دستگی در آن خبر می داد.
نکته اخیر را تحولاتی که در داخل جنبش ضد جهانی شدن کانادا رخ داده است به خوبی نشان می دهد. در کانادا، برای ابراز مخالفت با نشست های گروه هشت، که در منطقه دورافتاده کاناناسکیس برگزار شد، تظاهراتی در دو شهر ترتیب یافت. این تظاهرات شاهدی بر تأکید روی همکاری و اقدام هماهنگ در برابر دشمن مشترکی بود که مسلّماً در دوردست ها قرار داشت. در این چارچوب، جناح تندروتر و هوادار اقدام مستقیم در جنبش ضد جهانی شدن کانادا، تحت رهبری همگرایی ضد سرمایه داری مونترال و ائتلاف ضد فقر اونتاریو که پایگاهش در تورنتو بود، ترتیب دو روز تظاهرات در اوتاوا را داد. در همین حال، جنبش کارگری و نیروهای میانه روتر مخالف جهانی شدن، مانند شورای کانادایی ها در ائتلاف با فعالان محلی آلبرتا، برای مدت یک هفته ترتیب رویدادهایی (از جمله نشست مردم) را در کالگاری، که نزدیک ترین شهر به کاناناسکیس بود، دادند.
این اقدامات مختلف، همراه با هم، چالش نسبتاً موفقی را در برابر گروه هشت، به ویژه با توجه به تلاش های حکومت های عضو این گروه نه تنها برای «کنترل» مخالفان و معترضان بلکه برای جلوگیری از هرگونه مخالفت و اعتراضی از طریق برگزاری نشست ها در نقاط دورافتاده ای چون قطر یا کاناناسکیس نشان می دهد. در کانادا، نه تنها حکومت نشست گروه هشت را در نقطه دورافتاده ای برگزار کرد که پنج ایست بازرسی جدا از یکدیگر مانع از نزدیک شدن هرکس به محل گردهم آیی رهبران و مقام های عالی رتبه می شد، بلکه با پرداخت پول به یکی از مزرعه داران آلبرتا که زمین خودش در نزدیکی محل نشست سران را به اعتراض کنندگان اجاره داده بود او را قانع کرد تا دعوت خودش را پس بگیرد (جودی ربیک، «هرچه می گوییم بختی به اعتراض کنندگان می دهد» گلوب اند میل، 3 ژوئیه 2002، ص 11، ستون الف).
شکل های خاصی که اعتراضات پیدا کردند بازتاب چندین ماه بحث جدی بر سر مناسب ترین تاکتیک های مبارزه میان افراد در دو جناح جنبش ضد جهانی شدن بود. گروه های آنارشیست، که مخالف هرگونه سلسله مراتب و پای بند مفهوم خودمختاری فردی بودند، اصرار داشتند که توافق بر این که در تظاهرات تنها از تاکتیک های غیرخشونت بار استفاده شود «آمرانه» و اختلاف برانگیز است. آن ها با اشاره به بر هم خوردن حرکت اعتراضی در دهه های 1960 و 1970 و حتی پس از آن، مدعی بودند که تنها اصل «تنوع تاکتیک ها» امکان مشارکت همگان را فراهم می سازد و رشد و وحدت جنبش - «تنوع در دل یکپارچگی» - را تضمین می کند. در عین حال، امتناع «آنارشیست ها» و سایر گروه ها از کنار گذاشتن تاکتیک های اقدام مستقیم و خشونت بار، و پرهیز از محدود ساختن اقدامات به شکل های مسالمت آمیز اعتراض، جدایی آن ها از جنبش کارگری و جنبش ضد جهانی شدن را عمیق تر ساخت و به اختلافات فرهنگی و سیاسی میان این دو جناح دامن زد. گروه های سیاسی دارای گرایش های مارکسیستی در داخل جنبش کارگری، که شاید بیشتر به تصمیم گیری از بالا به پایین و انضباط داخلی خو کرده بودند، بسیار خوشحال بودند که می توانند بدون سرو کار داشن با آنارشیست های نافرمان، اقدامات خودشان را سازمان دهند. بیشتر اعتراض کنندگان «مخالف جهانی شدن بخش خصوصی» بینابین این دو موضع گیری قرار داشتند.
پس از پایان ژوئن 2001 ظاهراً جناح های کانادایی و اروپایی جنبش به نقطه عطف تعیین کننده ای رسیدند. برای نمونه، در کانادا با این که هواداران اقدام مستقیم تمایلی به مصالحه با عناصر میانه روتر جنبش کارگری برای حفظ وحدت نداشتند، ولی برای تضمین مشارکت جوامع مهاجران و پناهندگان روی اصل عدم خشونت توافق کردند. به هر دلیل، تظاهرات برگزار شده در هر دو شهر اوتاوا و کالگاری به شکل شگفت آوری عاری از خشونت بود، که دلیلش تا حدودی به همین توافق باز می گشت و تا اندازه ای هم نتیجه راهبرد جدیدی بود که نیروهای قانون و نظم در پیش گرفته بودند. در کالگاری، حتی پلیس های دوچرخه سوار به تظاهرات کنندگان آب آشامیدنی می رساندند، که بسیار متفاوت با تاکتیک هایی بود که این نیروها در سیاتل، پاریس، ملبورن، بارسلون، و جنوا در پیش گرفتند.
مسئله این است: آیا این تحول درونی جنبش ضد جهانی معنایی دارد، و اگر بله، چه معنایی؟ آیا می توان از این تحول نتنیجه ای گرفت، و اگر بله، چه نتیجه ای؟ از یک سو، سازمان دهندگان مخالف سرمایه داری، به دلیل این که توانسته بودند جنبش را با موفقیت بسیج کنند و دامنه آن را فراتر از جوانان دانشگاهی، سازمان های غیردولتی، و طرفداران اتحادیه کارگری ببرند تا جوامع مهاجر و مردمان رنگین پوست را هم در برگیرد، مدعی بودند که پیروز شده اند. از سوی دیگر، تظاهرات و اعتراضات، هرچند مسالمت آمیز، عمدتاً کوچک تر از اعتراضات پیشین بودند. اگرچه احتمالاً کالگاری تا پیش از آن هرگز در کوی و برزن خود 2500 تظاهرات کننده ضد جهانی شدن را ندیده بود، ولی این تظاهرات، در مقایسه با جنبش های دیگر نقاط جهان، تظاهرات متوسطی بود. اما حتی در گردهم آیی های به مراتب بزرگ تر جنبش ضد جهانی شدن در پورتو آلگره، اقدامات محدود به سخنرانی های عمومی، بحث های کارگاهی، و تظاهرات مسالمت آمیز بود و تمایل عناصر تندرو جنبش به اقدام مستقیم و رویارویی خشونت بار مهار شد.
از آن جا که تهدید به خشونت ورزی در تظاهرات، ریشه اختلافات درونی جنش ضد جهانی شدن بوده مسالمت آمیز بودن اقدامات اعتراضی در هر دو شهر کالگاری و اوتاوا موجب شده است که عدّه ای قائل به وجود مبنایی برای همگرایی جناح های مخالف داخل جنبش شوند. برای نمونه، همان گونه که جودی ربیک (گلوب اند میل، 3 ژوئیه 2002، ص 11، ستون الف) با خود گفته است: «تصور کنید که اگر هر دو جناح با هم به عقب بازمی گشتند ضمن محترم شمردن اختلافاتشان، برای برپا کردن همان نوع چالش توده ای در برابر جهانی شدن بخش خصوصی و جنگ که همقطارانشان در اروپا و امریکای لاتین موفق به آن شدند، هماهنگ با یکدیگر عمل می کردند، چه موفقیتی به دست می آمد.» اما ربیک، که ناشر یک نشریه خبری مستقل تعاملی به نام رابل کا است، در این جا پرسشی را مصادره به مطلوب می کند که آشکار است آن را به بررسی نگذاشته است: در ورای چالش توده ای جنبش ضد جهانی شدن در اوپا و امریکای لاتین چه چیزی وجود دارد؟ آیا همگرایی است یا پای بندی به استفاده از انواع تاکتیک ها در دل جنبشی دامنه دارتر؟ آیا دومی متضمن اولی است؟ حتی اگر چنین باشد، پیامدهای احتمالی آن چیست؟ چه تأثیری بر توانایی جنبش ضد جهانی شدن برای بسیج کردن نیروهای مخالفت و مقاومت و ایجاد دگرگونی اساسی دارد؟ در این بستر، آیا تغییر متوجه و محدود به اصلاح نظام و به وجود آوردن شکل انسانی تر از توسعه و جهانی شدن سرمایه داری است یا این که نیروهای مخالفت و مقاومت در ستیز با سرمایه می توانند بدین ترتیب شرایط دگرگونی انقلابی و ایجاد «نظامی» بدیل یا جدید را تضمین کنند؟
این پرسش همچنان بدون پاسخ اند اما یک نکته روشن است. هرگونه تغییر موفقیت آمیز نظام توسعه و جهانی شدن سرمایه داری لزوماً مستلزم درهم آمیختن و «هماهنگ سازی شکل های گوناگون مبارزه، که جنبش ضد جهانی شدن به نمایش گذاشته است، با مبارزه طبقاتی دامه دارتر دهقانان بومی بولیوی، اکوادور، مکزیک و سایر کشورها، کارگران بیکار آرژانتین و دیگر نقاط، و شکل های گوناگون جنبش کارگری به ویژه در کوی و برزن و کارخانه های کشورهای «جهان در حال توسعه» یا «در حال گذار» است. تمامی این شکل های مبارزه و دیگر شکل های آن را باید در بسیج عظیم نیروهای مخالف گوناگون، به ویژه آن ها که در برابر نظام موقعیتی راهبردی دارند (قادرند دستگاه تولید را تعطیل کنند یا از دسترس نظام خارج سازند)، درهم آمیخت و از شرایط عینی پدید آمده به واسطه تضادهای یک نظام گرفتار بحران بهره برداری کرد. این نظام نقاط آسیب پذیر فراوان و گوناگونی دارد و بحران زدگی آن شرایط عینی (ساختاری) و ذهنی (سیاسی) لازم برای اقدام بر ضد نظام را فراهم می سازد. به دیگر سخن، همان گونه که مارکس در بستری قدیمی تر و بسیار متفاوت گفته است، سرمایه داری با گسترش جهانی فعلی اش «دارد گور خود را می کند». مسئولیت رسالت تاریخی چپ گرایان همانا شناخت این روند و پشتیبانی فعالانه از آن است.
پینوشتها:
1. James petras
2. Henry veltmeyer
از: system in crisis: The Dynamics of Free Market capitalism (Fernwood publishing/zed Books,London, 2003),pp.219-28.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}