نویسنده: اوله ویوِر (1)
مترجم: علیرضا طیّب



 
اشاره: ویور می گوید تصویری که از رشته روابط بین الملل به صورت سه بُن نگره یا مکتب فکری غیرقابل مقایسه با هم (واقع گرایی، لیبرالیسم، و ریشه نگری) ترسیم می شود محصول دهه 1970 است و نماینده مباحثه سوم در تاریخ این ریشه بوده است. این تقسیم بندی سه گانه در اواخر دهه 1980 داشت جای خود را به چهارمین مباحثه فلسفی تر میان خردباوری و تأمل گرایی می داد که طی آن لیبرالیسم و واقع گرایی حول خردباوری به هم نزدیک می شدند و ریشه نگری به تأمل گرایی نزیک می شد. به گفته ویور، در دهه 1990 این مقایسه ناپذیری به تدریج جای خود را به تقسیم کار می داد و نشانه هایی از مباحثه پنجم نمودار می شد.

مقدّمه:

هر متن درسی جاافتاده ای در زمینه روابط بین الملل این رشته را در قالب سه بُن نگره یا سه مکتب مسلط معرفی می کند. بُن نگره نخست همانا واقع گرایی است؛ دومی را کثرت گرایی، وابستگی متقابل، یا جامعه جهانی خوانده اند، ولی به یک معنا همواره رویکردی لیبرال است؛ و سومی مارکسیسم یا، به عبارت کلی تر، ریشه نگری، ساختارگرایی، یا جهان گرایی. برخی از نویسندگان مدعی اند که این تقسیم بندی سه گانه الگوی بی زمان مباحثه در روابط بین الملل است - حتی در متون کهن نیز می توان این سه شیوه تفکر را یافت. [...]
ولی «این مباحثه» نقشه ای گمراه کننده و راهنمای بدی برای معرفی به دانشجویان است. الگوی مباحثه امروز این نیست. داستان «مباحثه میان بُن نگره ها» مناقشات جاری در این رشته را بازگو نمی کند. مباحثه پیشتر رفته است؛ داستان گویی در خودنگرانه در این رشته نیز باید با آن پیش رود. باید داستان های جدید و روزآمدتری بپردازیم و تصویرها و استعاره های تازه ای بیافرینیم که جای مثلث اواخر دهه 1970 را بگیرد. [...]

مباحثه میان بُن نگره ها چه بود؟

نخستین مباحثه بزرگ در رشته روابط بین الملل مباحثه واقع گرایی با آرمان گرایی در دهه 1940 بود، و مباحثه دوم بین رفتارگرایی و سنّت گرایی در دهه های 1950 و 1960 جریان داشت. در اواخر دهه 1960 و سراسر دهه 1970، بُن نگره مسلط واقع گرایی نه عمدتاً از حیث روش شناسی اش بلکه از حیث تصویری که از جهان ترسیم می کرد، دولت محوری ادعایی اش، دلمشغولی به قدرت، و ندیدن انواع گوناگون فرایندهای داخلی، فرامرزی، و فرایندهای بیرون از حوزه سیاسی - نظامی هرچه بیشتر آماج انتقاد قرار گرفت.
چالش جویان با واقع گرایی تنها به نقد این بُن نگره نپرداختند، بلکه کوشیدند برداشت های جایگزینی از نظام بین المللی عرضه کنند. این برداشت های بدیل در زمینه همگرایی منطقه ای، فراملت گرایی، وابستگی متقابل، و نظام متکثری از بازیگران متعدد فرودولتی و فرادولتی، که تصویر به مراتب پیچیده تری از تصویر معمولی رابطه دولت با دولت به دست می داد، مطرح شد. دولت ها به عنوان واحدهایی بسیط وجود نداشتند - بازیگران مختلفی در دولت با تعامل با یکدیگر آنچه را سیاست دولت به نظر می رسید به وجود می آوردند و گاهی حتی آن را دور می زدند و با هم پیوندهایی داشتند که مرزها را در می نوردیدند. غیر از دولت نه تنها بازیگران دیگری هم وجود داشتند، بلکه دولت هم بازیگر بسیطی نبود اما می بایست به شبکه هایی از دیوان سالاری ها، گروه های نفوذ، و افراد در دیدگاهی کثرت گرا تجزیه می شد.
هرچه بیشتر آشکار شد که قرار نیست پیروزی آسانی نصیب نظریه های جدید شود. تصویر واقع گرایانه بر اذهان تصمیم گیرانی که تا حدودی پیوسته در جهان دولت ها فعالیت داشتند سیطره محکمی داشت و صورت بندی های جدید از لحاظ تحکیم یافتن به صورت نظریه و گذشتن از حد صِرف اشکال تراشی برای نظریه واقع گرایی دشواری داشتند. ‍[...]
چیزی که به چنین برداشتی کمک می کرد انتقادات معاصر از یافت باوری و به ویژه نظریه بُن نگره های توماس کوون بود. [1] از نظریه یاد شده این اندیشه وام گرفته شد که نمی توان درباره روابط میان نظریه های عمومی رقیب با زبانی فراگیر و بی طرفانه داوری کرد. هر «بُن نگره» ای مفاهیم / واحدهای پایه و پرسش های خاص خودش را می سازد - و بدین وسیله داده ها، معیارها، و به ویژه روایت های خودش را درباره تجربیات بُن نگره ای یا رویدادهای علمی مشابه می سازد. بُن نگره ها از آن رو مقایسه ناپذیرند که هر یک معیارهای خودش را برای داوری و «زبان» خاص خودش را دارد. واقع گرایی و بُن نگره کثرت گرایی معارضش چنین بُن نگره های غیرقابل مقایسه ای به نظر می رسیدند.
در همین حال، بُن نگره سومی سربرآورده بود: مارکسیسم. مارکسیسم در مقام نظریه ای که حکم های قدرتمندی درباره روابط بین الملل صادر می کرد چیز تازه ای نبود. در عمل، مارکسیسم، دست کم از بدو تولد رشته روابط بین الملل، چنین کرده بود. [...] نظریه های امپریالیسم با شور و حرارت مورد بحث قرار گرفته بود - احتمالاً این بحث خونبارتر از مباحثات روابط بین الملل بود. ولی عدّه انگشت شماری این را جزو روابط بین الملل به شمار می آوردند (به رغم وفاداری دوگانه ای که کار به عنوان یکی از بنیادگذاران رشته روابط بین الملل داشت). اما در دهه 1970، مارکسیسم هر چه بیشتر به عنوان یک نظریه جانشین در زمینه روابط بین الملل قلمداد گردید. در واقع، مارکسیسم به اندازه دو بُن نگره دیگر در داخل رشته روابط بین الملل ریشه دار نبود، ولی باب شد که این رشته را در قالب مباحثه ای میان سه بُن نگره معرفی کنند. شاید این مباحثه ای مثلثی شکل بود، ولی در عمل مباحثه عمدتاً روی یک ضلع مثلث جریان داشت (شکل1).

مباحثه سوم چه فرقی با دو مباحث دیگر داشت؟

این مباحثه عمدتاً در دهه 1970 جریان داشت، ولی از آغاز دهه 1980 بود که به عنوان «مباحثه میان بُن نگره ها» یا «مباحثه سوم» شهرت یافت.
برخلاف دو مباحثه پیشین، مباحثه سوم هرچه بیشتر به عنوان مباحثه ای بدون برنده تلقی می شد، نوعی وضعیت متکثر که می بایستی با آن سر کنیم. در دو مباحثه نخست، انتظار می رفت که یکی طرف برنده شود و روابط بین الملل به صورت رشته ای منسجم در اردوگاه پیروز سربرآورد. در مباحثه سوم، هرچه بیشتر این برداشت شخصی (عمدتاً به صورت تلویحی) حاصل می شد که رشته روابط بین الملل چیزی جز مباحثه نیست. «روابط بین الملل» چیزی جز این اختلاف نظر نبود و حقیقتی نبود که یکی از طرف های مباحثه بدان دست یافته باشد. هر طرف یک وجه مهم حقیقت را می دید که تنها از همان دیدگاه قابل دیدن بود و نمی شد آن را به دو دیدگاه دیگر ترجمه کرد، یا در دل آمیزه بزرگی جای داد. بدین ترتیب، رشته روابط بین الملل به یک معنا غنی تر شده بود، زیرا هر سه دیدگاه در آن مطرح بود، ولی در عین حال بالقوه در معرض خطر تجزیه قرار داشت.
مقام رهبری این رشته، که توانایی تعریف روابط بین الملل را دارد، در مسیری پیچ در پیچ دست به دست شده است. این رشته در دوره میان دو جنگ جهانی توسط نظریه پردازان لیبرال پایه گذاری شد، در حالی که نخستین مباحثه باعث شد که رهبری رشته به دست واقع گرایان بیفتد (و آنان در این زمان خواستار بسط رشته مشخص روابط بین الملل شدند.) دهه های 1940 و 1950 روزهای طلایی واقع گرایی و، شاید بتوان گفت، روزهای شکوفایی رشته روابط بین الملل بود. تکیه روشن و اتفاق نظر نسبتاً گسترده ای در مورد چیستی روابط بین الملل وجود داشت که مطالب مناسبی برای بازگویی داشت. سپس، مباحثه دوم درگرفت که طی آن چالشگران در مورد ارزشمندی بررسی روابط بین الملل و قابلیت به کارگیری آن حتی اطمینان بیشتری داشتند (البته، احتمالاً گاهی تردید بیشتری در این باره داشتند که آیا روابط بین الملل رشته جداگانه ای است یا نه). جنبش به کارگیری روش های جدید نتوانست برنامه ثابت و موفقیت آمیزی بریزد؛ در عوض، وضعیتی سردرگم به وجود آورد. این جناح مجموعه متنوعی از بررسی های تجربی را انجام دادند، ولی بُن نگره جدیدی در نینداختند. (در عوض، چالش رفتارگرایی تأثیر دیرپایی بر واقع گرایی گذاشت که در این باره بعداً بیشتر سخن خواهیم گفت). برنامه رفتارگرایی، با تکیه ای که روی روش داشت، مهیای گرفتن جای واقع گرایی نبود (طبق فرض، یافته های تجربی مؤید این امر بود!). هسته اصلی این رشته همچنان نزدیک به واقع گرایی بود، اما توفان شدید چالش روش شناختی بر آن می وزید. پس از دوره ای از اعتقاد گسترده ولی پراکنده به شأن علمی جدید رشته روابط بین الملل، دوباره به واقع گرایی بازگشتیم، البته نوعی از واقع گرایی که از تمرکز و اعتماد به نفس کمتری برخوردار بود. پژوهش روابط بین الملل به شیوه های متعددی قابل اجرا بود که بسیاری از آن ها بر فرض های فراگیر واقع گرایی پایه می گرفتند (برای نمونه، دولت های خودخواهِ پیروِ سیاستِ قدرت هم با مدل های نظریه بازی ها جور بودند و هم با مدل های نظریه سیستم ها). بدین ترتیب، این رشته در نزدیکی دهه 1970 به طور مشخص حالتی مثلثی شکل پیدا کرد. با توجه به مقایسه ناپذیر انگاشتن بُن نگره های سه گانه، دیگر کوششی برای پایان دادن به مباحثه و مشخص ساختن این که حق با کدام است صورت نگرفت، بلکه تصدیق شد که هر «بُن نگره» در دل خود حقیقت خاص خودش را دارد و همه آن ها ارزشمندند. رشته روابط بین الملل همین مباحثه است. این وضع تفاوت مشخصی با دو مباحثه پیشین (و نیز مباحثه بعدی) داشت.
مباحثه ها از حیث حوزه یا موضوع اختلاف نیز با هم تفاوت داشته اند. حوزه رقابت در مباحثه میان بُن نگره ها عمدتاً «فرض های اساسی» و «تصویرهای اساسی» بود: روابط بین الملل از چه ساخته شده است - دولت ها، افراد، دیوان سالاری ها، اقتصاد جهانی، یا چه چیز دیگر؟ فرض بر این بود که هر بُن نگره، از نظر روان شناختی، اسیر برداشتی است که خودش آن را درست می داند، ولی نمی تواند درستی آن را به بُن نگره های دیگر بقبولاند. موضوع اصلی مناقشه «سرشت روابط بین الملل» (همراه با پیامدهای سیاسی آن) بود، و موضوع مناقشه بعدی «روش شناسی» بود. [...]

چگونه آغاز شد؟

در این جا جناح های مشخص مباحثه میان بُن نگره ها را توضیح نخواهیم داد. آنچه در این چارچوب اهمیت دارد قالب مباحثه است: مقایسه ناپذیری (2). بُن نگره ها نمی توانستند «مباحثه» عادی راستینی داشته باشند. نمی شد آن ها را با هم محک زد، زیرا اساساً به زبان واحدی سخن نمی گفتند.
این شرایط در آغاز نقشی «رهایی بخش» داشت و اجازه داد که رقبای ضعیف تر، بی آن که بلافاصله از پیش پا برداشته شوند، عرض اندام کنند. نقش آن شبیه نقش «صنایع نوپا» بود، و دلیل این وضعیت متکثر را احتمالاً باید در ضعف جریان اصلی روابط بین الملل یافت: روابط بین الملل امریکایی پس از جنگ ویتنام، شورش دانشجویان، و شوک نفتی دچار تردید شده بود. بدون مشخص بودن سمت و سوی حرکت و مرکز مطمئنی که تحولات را کنترل کند، بدون وجود نظری معتبر، ناگهان مجال برای تنوع بیشتر در روابط بین الملل فراهم شد. اما، در بلندمدت، شاید مباحثه میان بُن نگره ها نقشی محافظه کارانه داشته است. «به صورت مانع مطبوعی در برابر هرگونه انتقاد و توجیه خوبی برای روال علمی درآمد. «از من خرده نگیر. ما به زبان های متفاوتی سخن می گوییم». [2]
بدین ترتیب، توضیح اصلی برای این شکل عجیب و غریب از رشته علمی را باید در تضعیف مرکزیت این رشته یافت. این شرایطرا می توان بر اساس تلفیقی از تاریخچه رشته (حملاتی که به واقع گرایی صورت گرفت) و تحولات بیرون از رشته (همان گونه که گفتیم: شورش دانشجویان، جنگ ویتنام، و...) توضیح داد. در چنین وضعی، رشته روابط بین الملل از طریق عملکرد انسجام بخش مباحثه میان بُن نگره ها از تجزیه کامل در امان ماند. [...] استعاره بُن نگره ها برای بازسازی تصویر نامتمرکز ولی باثبات تری از رشته روابط بین الملل در دورانی که گرفتار مشکل بود سودمند بود.
وانگهی، استعاره یاد شده حکایت از آن داشت که از درون رشته روابط بین الملل نوعی الهامات جنبی صورت می گرفت. تلویحاً به نظر می رسید که فرد وام دار بررسی های ناظر بر «برداشت ها» ست که در همین دوره بر تعدادشان افزوده شده بود: همه ما اسیر نگرشی هستیم که به جهان داریم، و این نگرش شیوه کسب اطلاعات جدید و ارزشیابی آن ها توسط ما را قواره بندی می کند. اندیشه برداشت ها، تصویرها، و روان شناسی شناخت، که در آن سال ها به رشته روابط بین الملل راه یافت، (تلویحاً) در مورد خود این رشته به کار بسته شد. [...]

چگونه پایان یافت؟

در میانه و اواخر دهه 1980، دیگر مباحثه میان بُن نگره ها سپری شده بود. البته، هنوز هم هرگاه قرار بود که اندیشه ای «در سراسر رشته روابط بین الملل» به ارزشیابی گذاشته شود، مباحثه یاد شده به عنوان ابزاری آموزشی و یک طرح کلی مورد استفاده قرار می گرفت، آرایش دهه 1980 متفاوت بود؛ متفاوت از این جهت که جبهه ها تغییر یافته بود و مباحثه به سطح دیگری منتقل شده بود، و به ویژه مقایسه ناپذیری را پشت سر گذاشته بود.
در مباحثه مثلثی شکل سوم، سه جناح احتمالاً هرگز با هم برابر نبودند. جناح مارکسیست / ساختارگرا هرگز به برابری کامل با دو جناح دیگر دست نیافت و، دست کم تا مدتی، ابتکار عمل به دست مکتب «وابستگی متقابل» (نام آن روزیِ لیبرالیسم) بود. همان گونه که غالباً گوشزد شده است، کتاب نظریه سیاست بین المللِ والتس و کتاب جنگ و دگرگونی در سیاست جهانِ گیلپین نوعی انتقام گیری واقع گرایی و تلاشی برای به جریان انداختن نمونه های «عملی تری» از واقع گرایی بود، [3] به ویژه روایت والتس، که با نامی معروف شد که رابرت کاکس و ریچارد اشلی به آن دادند: «نو واقع گرایی». [4] [...] عنصرِ به راستی جدید نو واقع گرایی مفهوم علم آن بود. دیگر گمان زنی و تأمل کلی کافی نبود، بلکه واقع گرایی می بایست خود را در قالب یک نظریه، یعنی منظومه ای از احکام مشخص و آشکار، بیان کند. از این جهت، می توان گذار از واقع گرایی به نو واقع گرایی را به منزله پیروزی به تعویق افتاده و نابه جای جناح «علمی» مباحثه دوم گرفت.
این تغییر بر رابطه میان «بُن نگره ها» تأثیرات مهم و جالب توجهی دارد. (نو) واقع گرایی دیگر یک موضع گیری اخلاقی - فلسفی نیست. حکم های فراگیر درباره سرشت زندگی و سیاست جای خود را به گزاره های دقیق می دهد. مقایسه کنید سخن پردازی های واقع گرایان اصیلی چون مورگنتا، کیسینجر، و لیسکا را، که به کلی گویی درباره ماهیت زندگی انسان (نه لزوماً سرشت بشر، بلکه تعقل درباره شرایط بشر) می پردازند و درباره سرشت ذاتاً منطقی سیاست داستان پردازی می کنند و درسی های دیگری در سطحی نزدیک به فلسفه تاریخ می دهند. نوواقع گرایی، برعکس، تنها «شمار اندکی از مسائل بزرگ و مهم» را مطرح می سازد، و این نوعی خودسانسوری آگاهانه است. ‍[5] علمی شدن تلویحاً متضمن کمینه گرایی است، و مجال فراوانی برای بسط نظریه و بررسی های تجربی درباره تعدادی از عوامل دیگر باقی می ماند.
نظریه لیبرال هم دچار تحول مشابهی شد. این نظریه از تفسیر کلی سرشت روابط بین الملل یا اندیشه تحولات کلی دور، به جای آن روی مطرح ساختن چند پرسش دقیق متمرکز شد؛ یا شاید تنها یک پرسش: «نهادها چگونه بر انگیزه های فراروی دولت ها اثر می گذارند». ‍‍[6] و حرف اصلی اش این است که تغییر نهادینگی سیاست جهان تأثیرات مهمی بر رفتار دولت ها می گذارد. به بیان خاص، الگوهای همکاری و اختلاف را تنها می توان در چارچوب نهادهایی شناخت که به تعیین معنا و اهمیت اقدام دولت کمک می کنند. ‍[7] [...]
طی دهه 1980، واقع گرایی به نوواقع گرایی و لیبرالیسم هم به نهادگرایی نولیبرال تبدیل شد. هر دو بُن نگره یاد شده از نو تعریف محدودی از خود در جهت کمینه گرایی ضد متافیزیک و نظری به دست دادند، و، بدین ترتیب، هرچه بیشتر با هم سازگار شدند. آمیزه نو واقع گرایی - نولیبرالیسم به برنامه پژوهشی دهه 1980 مبدل شد (شکل2). دیگر واقع گرایی و لیبرالیسم «با هم غیرقابل مقایسه» نبودند - برعکس، هر دو یک برنامه پژوهشی «خردباورانه»، یک برداشت از علم، و تمایل مشترکی به عمل بر اساس فرض اقتدارگریزی (والتس) و تحقیق درباره پاگرفتن همکاری و اهمیت داشتن یا نداشتن نهادها (کیئن) داشتند.
اصطلاح «نوواقع گرایی - نولیبرالیسم» من حکایت از جدیدتر از جدید بودن آمیزه یاد شده، مثلاً تجدید صورت بندی نوواقع گرایی، ندارد. بلکه اشاره اش به آمیزه ای از واقع گرایی و لیبرالیسم است که زمانی امکان پذیر شد که واقع گرایی به نوواقع گرایی و لیبرالیسم به نهادگرایی نولیبرال تبدیل شد. ‍[...]
در این محیط، رگه اصلی مناقشه کاملاً تغییر جهت داد و به مناقشه میان خردباوران و تأمل گرایان تبدیل شد - مباحثه پسانوگرایی. با «خشک شدن» رگه قبلی مباحثه، ریشه نگران برای پرکردن خلأ پدید آمده پا پیش گذاشتند. بدین ترتیب، از یک سو، آمیزه نوواقع گرایی نولیبرال و، از سوی دیگر، تأمل گرایی (3) به دو قطب اصلی تبدیل شدند (مقایسه کنید با شکل 3).
این آرایش در سخنرانی کیئن در سال 1988، هنگام احراز ریاست «انجمن بررسی های بین المللی»، تأیید و تنفیذ شد که طی آن وی از «دو رویکرد در قبال نهادهای بین المللی» سخن گفت. [8] این دو رویکرد، یکی خردباوری بود، که اشاره روشنی به برنامه پژوهشی آمیخته نوواقع گرایی - نولیبرال داشت، که خود کیئن از رهبران آن بود؛ و دیگری، که کیئن از آن با عنوان «تأمل گرایی» یاد کرد، همه رویکردهایی را در برمی گرفت که از پسانوگرایی فرانسوی، تأویل شناسی آلمانی، و قواعد - دیدگاه های ویتگنشتاینی متأخر، و برسازی اجتماعی ملهم بودند. (گاه به عنوان تأمل گرایی - آگاهانه یا ناآگاهانه - به خود بازتافتگی (4) تغییر یافته است تا خودبازتابی و خود تأملی بودن رویکردهای انتقادی جدید مورد تأکید قرار گیرد).
به گفته کیئن، وجه مشخصه تأمل گرایی تأکید بر تفسیر یعنی تأملات بازیگران به عنوان عناصر محوری نهادهاست. هنجارها و رژیم ها را نمی توان به شیوه یافت باورانه بررسی کرد، بلکه باید آن هارا پدیده هایی بیناذهنی انگاشت که تنها با روش های غیریافت باورانه قابل پژوهش اند. نهادها چیزهایی نیستند که بازیگران، مستقیماً با نگاه به منافع خویش، آن ها را به شکل عقلایی ساخته و پرداخته باشند، زیرا آن ها در زَبَرنهادهایی (مانند اصل حاکمیت) عمل می کنند که بازیگران را می آفرینند، و نه برعکس. نهادها و بازیگران متقابلاً یکدیگر را می سازند.
در این آرایش جدید، می شد در نهایت یادآور شد که چگونه تأمل گرایان مخالفان خود را دور می زنند (شکل 3). واقع گرایی و لیبرالیسم، در تلاش برای عرضه کردن خودشان در قالبی علمی، چاره ای جز این نداشتند که برخی از حوزه های سنتی خودشان را، که در مورد واقع گرایی دولتمردان سیاسی و در مورد لیبرالیسم اخلاقیات بود، کنار نهند. تأمل گرایان کوشیدند این مسائل را در برابر دو مکتب نوواقع گرایی و نهادگرایی نولیبرال، که بیش از آن علمی شده بودند که بتوانند به چنین مسائلی بپردازند، به شکلی منجسم مطرح سازند. پساساختارگرایان گفته اند که واقع گرایی اصیل، از بسیاری جهات، برتر از نوواقع گرایی است. اخلاق، که از دیرباز از مضامین لیبرال بوده، در سال های اخیر غالباً از منظر تأمل گرایی مطرح شده است.
چرا تأمل گرایی را در همان گوشه ای از مثلث قرار می دهیم که مارکسیسم قرار داشت، و چرا اصطلاح مبهم «ریشه نگری» را در موردش به کار می بریم؟ تأمل گرایان بسیاری از فرض های مارکسیست ها را قبول ندارند. بدین ترتیب، اگر می خواهیم از مکتب های مختلف مدلی غیرتاریخی بسازیم، آن ها باید مواضع جداگانه و آشکاری داشته باشند. ولی وقتی که مدل ها چیزی جز تصویرهای گرفته شده در زمانی مشخص داشته باشند. ولی وقتی که مدل ها چیزی جز تصویرهای گرفته شده در زمانی مشخص نیستند، می توان آن ها را در محل واحدی - رأس ریشه نگری مثلث - جای داد، زیرا رویکردهای پسانوگرا تا حد زیادی جای مارکسیسم را به عنوان «معارض افراطی» و چالش ریشه نگر گرفته اند. ممکن است برخی از مارکسیست ها مدعی شوند که این نقشه صاحبان قدرت بوده است، زیرا پسانوگرایی در نهایت ارتجاعی است و خلاص شدن از شر چالش به راستی خطرناک، یعنی مارکسیسم، و پذیرش چالشگر جدیدی که در نهایت خطری برای صاحبان قدرت نداشت، یعنی پسانوگرایی، دسیسه خود صاحبان قدرت بوده است. پسانوگرایان نیز بر این نکته تأکید خواهند ورزید که چگونه انتقاداتشان از نظریه های ذات باور و منطق مدار غربی ضربه ای دست کم به همان شدت به مارکسیسم وارد می سازد که مارکسیسم به صاحبان قدرت وارد می سازد؛ و، بنابراین، از وقتی که آن ها جای مارکسیست ها را گرفته اند، انتقادات ریشه نگرتر و تندتر شده است. با در نظر داشتن وظیفه نگارش تاریخ رشته روابط بین الملل، می توان خاطرنشان ساخت که نقش مارکسیسم در مقام بُن نگره معارض در مباحثه های بزرگ‌ آشکارا رنگ باخته است. [...] هنوز - شاید به شکل فزاینده ای - آثار مهمی به قلم مارکسیست ها منتشر می شود که می تواند کمک مهمی به اقتصاد سیاسی بین الملل، نظریه سیاست خارجی، و به ویژه تأمل کلان تاریخی روی پیدایش و تحول دولت نو کند. در مباحثه هایی که به مشخص شدن سمت گیری رشته بین الملل کمک می کند، مواضعی که معمولاً مارکسیست ها در اختیار داشتند. در میانه و اواخر دهه 1980 به دست پسانوگرایان افتاد.
محور خردباوری - تأمل گرایی یگانه محور در دهه 1980 نبود، ولی بزرگ ترین محور بود [...] جدول 1 به طور خلاصه نشان می دهد که چگونه [مباحثه] در سه بُعد دگرگون شده است. این دگرگونی نه تنها ما را از مباحثه میان بُن نگره ها فراتر می برد، بلکه احتمالاً اکنون مباحثه چهارم را هم پشت سر گذاشته ایم.

جدول1. مقایسه مباحثه های سوم و چهارم

مباحثه چهارم(تأمل گرایی)

مباحثه سوم(مباحثه میان بُن نگره ها)

 

جنگ

مقایسه ناپذیری

شکل رابطه میان مباحثه کنندگان

فلسفه

جهان نگرش

مضمون (یا گوهر ) اختلاف نظر

آمیزه نوواقع گرایی - نولیبرالیسم در برابر پسانوگرایان

بن نگره های سه گانه

طرف های درگیر

اِشکال مباحثه میان بُن نگره ها در چیست؟

این پرسش، خود، در عمل متضمن دو پرسش است:
1. آیا حقیقت دارد؟ آیا مثلث بُن نگره های مقایسه ناپذیر، الگوی نهایی و حتمی است؟ آیا می توان از حد مقایسه ناپذیری فراتر رفت، یا این که پرداختن به این بحث «نسبی گرایانه» عملاً ناممکن است، زیرا بحث هر کس همواره یکی از موضع گیری ها در این جهان مواضع خواهد بود که زبان مشترکی برای آن نمی توان یافت؟
2. حفظ مباحثه میان بُن نگره ها به عنوان تصویری از روابط بین الملل و استفاده از آن به منزله راهی دم دستی برای معرفی این رشته به دانشجویان به عنوان یک نقشه هنگام بحث کلی درباره تحول این رشته چه اشکالی دارد؟ آیا بحث بر سر این که آیا در مرحله مباحثه میان بُن نگره ها هستیم یا نه چندان اهمیتی دارد؟

راه حلی پسانوگرایانه برای مشکل مقایسه ناپذیری

غالباً چنین فرض شده است که پساساختارگرایان باید عاشق بحث مقایسه ناپذیری باشند. [...] ولی من خلاف این استدلال خواهم کرد: اساسی ترین شیوه برخورد با مسئله مقایسه پذیری - که بیشتر دانشمندان علوم اجتماعی با ذهنیت انگلیسی - امریکایی آن را قابل پذیرش نمی دانند ولی بطلان آن نیز برایشان دشوار است - از دیدگاه پساساختارگرایی امکان پذیر است.
گام نخست توجه به این مسئله است که مشکل، مفهوم قیاس ناپذیری نیست، بلکه مفهوم قیاس پذیری است. بحث درباره مقایسه ناپذیری بر نوعی دوگانگی بین قیاس ناپذیری ریشه ای (و قیاس ناپذیری نهایی) میان بُن نگره ها از یک سو، و قیاس پذیری و انتقال پذیری ریشه ای در داخل بُن نگره ها از سوی دیگر پایه می گیرد. پاساختارگرایان در برابر دومی بلافاصله از خود واکنش نشان می دهند: شناخت تام و تمام هرگز دست نمی دهد. هیچ ارتباط و انتقالی (در مفهوم پدیدار شناختی) هرگز ارتباط و انتقال (در معنای آرمانی) نیست. ولی ارتباط و انتقال پیوسته صورت می گیرد و برای انسان ها چنان تجربه آشکاری است که برای ما (یا بیشتر ما) ادامه دادن به آن معنا دارد. (عده ای، مانند دانشمندان و مدرّسان روابط بین الملل، حتی از آن امرار معاش می کنند) [...] پساساختارگرایان می گویند همه نظام های معنایی نظام هایی غیرقطعی از نشانه های ناظر بر نشانه های ناظر بر نشانه ها هستند. بنابراین، هیچ مفهومی نمی تواند معنای نهایی و عاری از ابهام داشته باشند. تصور بُن نگره های بسته، یا فرهنگ بسته دیگری، بر این فرض پایه می گیرد که نظام بسته ای از نشانه ها به دست آمده است که به شرکت کنندگانش معنایی ثابت و نهایی می بخشد. چنین چیزی در ساختارگرایی فرانسوی امکان پذیر است، ولی در پساساختارگرایی نه. تفاوت اصلی این دو در آن است که ساختارگرایی نظریه ای درباره نشانه هاست، ولی پساساختارگرایی نقد نشانه ها؛ ساختارگرایی به تحقیق در این باره می پردازد که چگونه می توان پدید های اجتماعی را به کمک نظام های معنایی ثابت و فراگیر تبیین کرد، اما پساساختارگرایی نشان می دهد که چگونه همه نظام های معنایی بی ثبات و محکوم به شکست هستند و، بی آن که هرگز موفق شوند، برای فروبستگی تقلا می کنند.
تصویر بُن نگره هایی که در درون خود انتقال پذیرند و در بیرون تنها با یکدیگر تعامل دارند شباهت نزدیکی با رمانتیسم اواخر سده هیجدهم و اوایل سده نوزدهم دارد. رمانتیسم نوعی باور به فرهنگ های بسته است. معنا به جامعه محلی بستگی دارد. فرهنگ ها حاملان نظام های معنایی هستند و شناخت آن ها تنها از درون و توسط شرکت کنندگانی امکان پذیر است که به عنوان انسان هایی کامل از نظر زیبایی شناسی، زبان شناسی و گاه حتی قومی یا تاریخی در این فرهنگ ها شریک اند. به ویژه در ملت گرایی رمانتیک به روشنی پیداست که چگونه یک نفر فرض را بر شناخت کامل در دل یک فرهنگ (شناخت کامل و مسرّت بخش در آغوش گرم ملت) و عدم شناخت کامل میان فرهنگ ها می گذارد.
قیاس ناپذیری تنها در صورتی اصطلاحی معنادار است که با برداشت رمانتیک درباره آغوش گرم جامعه تلفیق شود (همان گونه که در احیای امروزی آن به صورت چند فرهنگ باوری (5) امریکایی شاهدیم). مفهوم قیاس ناپذیری معنای خود را از تمایز می گیرد - تمایز میان قیاس ناپذیری و قیاس پذیری - تمایزی عمیقاً قابل تدرید که بیش از همه با تحقیق در مفهوم قیاس پذیری آشکار می شود. منتقدان انگلیسی - امریکایی، «افسانه چارچوب» یا «نفس اندیشه طرح مفهومی» را مورد حمله قرار داده اند. آنان نگاه خویش را روی مبالغه آمیز بودن محدودیت های ارتباط و انتقال متمرکز می سازند. یک راه حل برای مشکل مقایسه ناپذیری می تواند تحقیق درباره مبالغه آمیز بودنِ ارتباط و انتقال نامحدود باشد. [...]
ولی به هیچ وجه شگفت آور نیست که قیاس ناپذیری از دل فلسفه انگلیسی - امریکایی علم سربرآورد. در عمل، پرسشی منطقی است که از مشکله آن ها سربرمی آورد - دیوارهای انتقال ناپذیری و قیاس ناپذیری تنها می تواند به چشم کسانی بخورد که به ارتباط و انتقال کامل باور دارند.
وقتی که این تصویر دیوارهای احاطه کننده جمعیت هایی را که تنها ناچارند در میان خودشان ارتباط معنادار برقرار کنند برهم زدیم و تصویری کلی از «ارتباط» دشوار، ناقص، و نسبی را به جای آن گذاشتیم که شاید درجات متفاوتی از تراکم و بنابراین الگوها یا گروه بندی های متفاوت را نشان بدهد، ولی نه تمایزات ثابت و نهایی بین درون و بیرون را، دیگر دلیلی وجود ندارد که فرض را بر قیاس ناپذیری (ریشه ای) میان بُن نگره ها بگذاریم. اما یک استدلال دیگر هم هست که غالباً به نفع قیاس ناپذیری اقامه می شود: این بُن نگره ها در واقع گروه بندی هایی سیاسی اند. «بُن نگره ها» ی سه گانه آشکارا همان سه سمت گیری سیاسی قدیمی اصلی اند: محافظه کاری، لیبرالیسم، و ریشه نگری. بنابراین، هرگز نمی توان آن ها را با هم آشتی داد. علت این امر وجود صافی های شناختی یا بسته بودن نظام های نشانه ها نیست، بلکه دلیلش این است که جهان نگرش آن ها با برنامه های هنجاری متفاوتی گره خورده است. اما این استدلال باید به نسبی گرایی یا دیدگاه باوری عمومی منجر شود. این استدلال نمی تواند مؤید تصویر بُن نگره های سه گانه باشد. حتی اگر همین سه ایدئولوژی بزرگ وجود داشته باشد، کشمکش های سیاسی همیشه در قالب چنین مثلث هایی نمود نمی یابد. پس چرا رشته روابط بین الملل باید چنین باشد؟ بُن نگره ها را باید نخست به عنوان مفاهیمی جامعه شناختی در مورد تحولات درونی این رشته به کار برد.
آیا متخصصان روابط بین الملل امروزه نیز «قیاس ناپذیری» را همچنان به عنوان یک راهنمای تلویحی به کار می برند؟ پاسخ منفی است. پیش از این دیدیم که آمیزه نوواقع گرایی - نهادگرایی نولیبرال برای رسیدن به نوعی روش شناسی اصیل مشترک تلاش می کند و حتی میان نظریه هایی که برای چنین ادغامی تلاش نمی کنند ایستارها تغییر کرده است. در دهه گذشته، نظریه های مسلط تر نیز به این گرایش یافته اند که خود را بهتر بشناسند و با محدودیت های خود، منطق درونی شان، و پیوندهایشان با دیگر انواع نظریه ها بهتر آشنا شوند. بدین ترتیب، نوع رابطه مکتب ها با هم در دهه 1990 دیگر رابطه مقایسه ناپذیری نیست، بلکه نوعی «تقسیم کار» است. این که نظریه علم این ایستار چه می تواند باشد اندکی مبهم تر است.
بر اساس مقدمات واقع گرایی علمی (یعنی این که همه نظریه ها، در نهایت، از واقعیت بیرونی واحدی سخن می گویند)، امکان تقسیم کار از آن رو فراهم شده است که حوز های متفاوت واحد منابع تبیینی متفاوتی هستند. هر نظریه سازو کار و منابع تبیین خاص خود را چنان درمی اندازد که با نظریه دیگری همپوشی نداشته باشد. در نهایت، آن ها تبیینی نسبی از امری واحد به دست می دهند، ولی ازاین جهت رقیب هم نیستند و نباید آن ها را با یکدیگر محک زد. آن ها راباید با هم متصل کرد، زیرا آن ها در بخش های جداگانه ای از نظام پایه گرفته اند. یا، همان طور که روگی بتازگی گفته است:
روشن است که پیکره های متفاوت از نظریه معاصر روابط بین الملل بهتر می توانند حوزه های گوناگون تغییر و استمرار را در دوران معاصر روشن سازند. [...] بنابراین، هر نظریه تنها با دست کم گرفتن یا نادیده گرفتن یکپارچگی آن حوزه هایی از زندگی اجتماعی که در دایره فرض های مقدماتی اش جای ندارد می تواند به یک «نظریه کلان» تبدیل شود. همچنین پیکره های مختلف از نظریه موجود را به هیچ وجه نمی توان بر هم افزود و گام به گام به یک نظریه کلان رسید.
هیچ گونه منطق فراگیر داستان های گوناگون وجود ندارد. هر نظریه ای از منطق درونی خاصی سربرآورده است و داستان منسجمی می پردازد که البته در دهه گذشته روی سطوح مشخص نسبی متمرکز شده است، و در نتیجه نظریه ها را می توان منابع مکمّلی از پیش بینی های سلبی قلمداد کرد.
نظریه ها یکدیگر را اصلاح نمی کنند - هر یک از آن ها حوزه جداگانه ای خاص خود دارد: داخلی، ساختار سیاسی بین المللی، فشار سیستمی، کنش و اندرکنش سیاسی. هر یک از آن ها مقتضیات مطلقی دارد. نظریه پرداز وقتی به تحلیل برحسب ساختار سیاسی بین المللی می پردازد باید منطق درونی اندیشه والرشتاین را بپذیرد. همین حکم درباره دیگر حوزه ها نیز صادق است. هر یک از آن ها منطق درونی خودش را دارد. ولی آن ها توانسته اند بخش های مکمّلی بپردازند و پیوندهایی با هم برقرار کرده اند که این امکان را فراهم می سازد که این نظریه ها به درد یکدیگر بخورند.
این ایستار تلویحی بالنده، هر اندازه هم که به عنوان آرمانی اجتماعی در رشته روابط بین الملل کارایی داشته باشد، اگر به دلیل واقع گرایانه (واقع گرایانه در معنای رایج در نظریه علم) باقی بماند، بر برخی از فرض های مبالغه آمیز متکی است. نظریه های مختلف به سمت حوزه ها / سطوح مختلف رفته اند، ولی هنوز هم مستندات مشترکی (دولت، منافع، سیاست، و غیره) دارند که در نظریه های گوناگون معانی متفاوتی یافته اند. بنابراین، برای یک نفر واقع گرا تلفیق این نظریه ها پردردسر و مورد تردید می شود. این ایستار جدید سپس می تواند از نو به صورت نوعی برسازی ریشه نگرتر صورت بندی شود که امور در آن ساخته و پرداخته نظریه های جداگانه قلمداد می شوند.
از این رو، این نظریه ها برای تبیین «امر واحدی» با هم رقابت ندارند. هر یک از آن ها کار متفاوتی می کند. نظریه ها را تنها می توان از بیرون به هم پیوند زد، آن هم زمانی که نظریه ای مطابق ضوابط خودش گسترش یابد تا از نظریه دیگری بهره برداری کند، که این کار هم تنها با درک منطقی درونی آن نظریه دیگر و مطالب آن امکان پذیر است. این به خود بازگشتی بودن نظریه ها مانع از آن نمی شود که پژوهشگران به چند نظریه بپردازند - محدودیت ها نه در ذهن ما بلکه در منطق نظریه ها و «واقعیت» یی است که از آن ها نتیجه می شوند. «آمیزه ها» ی کلان و همکاری (به معنای تحت اللفظی، یعنی اداره همزمانِ) چند نظریه (کهممکن است از نظر انتزاعی مطلقاً ناهمساز باشند) در صورتی امکان پذیر می شود که زَبَرنظریه به سمت برسازی تعدیل شده باشد. این از یک جهت یعنی بازی کردن با مقایسه ناپذیری، ولی علیه اندیشه های شناخت باورانه «عینک های» متفاوتی که تصاویر مختلفی از «امر واحد» پیش چشم ایجاد می کنند.

رویکردی راهبردی در قبال «مباحثه های روابط بین الملل»

پرسش دوم همان پرسش مشهور خُب که چه؟ است. آیا اندیشه مباحثه میان بُن نگره ها به کسی صدمه می زند؟ بله، این اندیشه در دل خود گرایش به آن دارد که، به ویژه از واقع گرایان، انسان هایی پوشالی بسازد. ولی مهم تر این که این مباحثه ها و اندیشه های ناظر بر مباحثه ها بخشی از درخودنگری رشته روابط بین الملل و، بنابراین، بخشی از خودسامانی این رشته است. بنابراین، شمارش غلط نتایج خطرناکی دارد.
بحث ما که قائل به چهار مباحثه شدیم مورد مناقشه است. بر اساس استدلال جا افتاده، مباحثه چهارمی وجود ندارد. ما هنوز در دل مباحثه هستیم یا تازه آن را پشت سر گذاشته ایم، حال آن که من حتی مدعی هستم که ما مباحثه چهارم را هم پشت سرگذاشته ایم. این اختلاف نظر از شیوه خاص شمارش در روابط بین الملل ریشه می گیرد: مباحثه اول، مباحثه دوم، مباحثه سوم. «سه» عددی جادویی است - سه بن نگره، سه مباحثه. در بحث های علمی همواره باید سه موضع گیری، سه نظر، سه سناریو وجود داشته باشد. ولی من عقیده دارم که (دست کم) چهار مباحثه اصلی وجود دارد. نادیده گرفتن این خطای شمارش دردسرساز است، زیرا بدان معنی است که مباحثه چهارم را در دل مباحثه سوم جذب و هضم کرده ایم. در این برداشت، مباحثه سوم مباحثه ای طولانی است. درخودنگری روابط بین الملل در دهه های 1980 و 1990، اگر همراه با انتخاب میان استفاده از مثلث به عنوان یک طرح و امتناع از به تصویرکشیدن تحولات خودش ارائه شود، به بن بست برمی خورد. ما به استعاره ها و تصویرهای تازه ای نیاز داریم تا بتوانیم درخودنگری را در این رشته ترویج کنیم.
این نکته ها تلویحاً حکایت از آن دارد که مضمون فرعی این مقاله استفاده ها و سوءِ استفاده ها از «مکاتب» بوده است. خطر به ویژه در زمانی بروز می کند که یک مدل از مکتب ها ثابت می ماند، مانند مثلث بی آغاز و انجام، و به عنوان نقشه همه موضع گیری های ممکن در مورد گذشته ها و آینده تعمیم داده می شود. از سوی دیگر، تصوراتی درباره خطوط نبرد وجود دارد، و بی اثر هم نیست. بدین ترتیب، ارزش آن را دارد که چگونگی عمل آن ها، چیستی آن ها، و این مسئله را که با تلاش برای تغییر دادن آن ها احتمالاً چه چیز به دست می آید جدّی بگیریم. «مباحثه» ها چونان نوعی دیالکتیک بین تصویرهای تلویحی و خودنمایی های روشن این رشته عمل می کنند. مباحثه ها تا حدودی ساخته و پرداخته شده و به شکل مصنوعی بر فعالیت های به مراتب متنوع تر تحمیل شده اند؛ تا حدودی عملگرهای تلویحی در روش عملی دانشگاهی اند. فعالیت علمی همواره تحت هدایت تصویری از خود رشته به عنوان متن اجتماعی بلافصل صورت می گیرد. هر یک از مباحثه ها نخست به عنوان نوعی آرایش و تصویری تلویحی سربرآورد - این تصویر از یک نفر به نفر دوم کاملاً با هم سازگار نیست، ولی چون مباحثه در یک رشته علمی پدیده ای بیناذهنی و تعاملی است تا حدودی همگرایی وجود خواهد داشت. سپس، در گام بعد، این آرایش عنوانی به خود می گیرد که مقوّم آن آرایش می شود، ولی راهنمای مرحله درگذشتن از آن هم می شود، زیرا مرحله بعدی در نسبت با همین تصویر از رشته علمی تعریف خواهد شد.
احتمالاً باید «مباحثه میان بُن نگره ها» را به عنوان استعاره ای بسیار آگاهی بخش برای بازگویی تاریخ رشته روابط بین الملل در حوالی دهه 1970 - اوایل دهه 1980 حفظ کرد. ولی برای درک اواخر دهه 1980 و دهه 1990 به تصاویر تازه ای، احتمالاً شبیه آمیزه نوواقع گرایی - نهادگرایی نولیبرال و حمله گازانبری ریشه نگران، نیاز داریم. [...] بنابراین، تکرار می کنیم: حتی استعاره «گذشتن از مباحثه چهارم» هم، اگر به معنی آشتی میان مواضع مطرح در مباحثه سوم (مباحثه میان بُن نگره ها) گرفته شود، موجب بدفهمی می شود زیرا عملاً آشتی میان طرف های مباحثه چهارم (خردباوران و تأمل گرایان) صورت می گیرد. گذشتن از مباحثه چهارم با گذشتن از مباحثه سوم فرق دارد، به ویژه اگر خواهان مهیا شدن برای مباحثه پنجم باشیم، که حتماً درخواهد گرفت. رشته روابط بین الملل خودش را ظاهراً از طریق نوسان کردن میان مباحثه های بزرگ و دوره های میان مباحثه ها، که طی آن ها طرف های منازعه قبلی با هم به آشتی می رسند، سازمان می دهد. یکی از این مباحثه ها همان مباحثه میان بُن نگره ها بود. هیچ یک از این مباحثه ها برای همیشه جریان نمی یابد. حتی اگر می شد همه آن ها را به صورت گونه شناسی های تر و تمیزی - جامع و مانع - ساخته و پرداخته کرد، باز در مرحله ای که شرکت کنندگان در مباحثه ها با سازمان دادن خودشان در امتداد محورهای متفاوت مباحثه بعدی را به راه می انداختند، آن گونه شناسی های گمراه کننده می شدند.

پی‌نوشت‌ها:

1. ole waever
2. incommensurability
3. reflectivism
4. reflexivism
5. multiculturalism
یادداشت ها:
[1]. Thomas s.kuhn, The structure of scientific Revolutions 2nd ed, (chicago university press, chicago, 1970).
[2]. stefano Guzzini, T.S. kuhn and Internationl Relations: International political Economy and the Inter-paradigm Debate' (London school of Economics and political science, unpublished Msc Thesis, 1988), p. 13.
[3]. kenneth N.waltz, Theory of International politics (Addison-wesley publishing co, Reading,1979) and Robert Gilpin, war and change, in world politics (cambridge university press, cambrigge, 1981).
[4]. Robert cox, 'social Forces, states and world orders: Beyond International Rlations Theoy', Millennium vol. 10(2), 1981, 126-155, Richard Ashley, 'The poverty of Neorealism', International organization 38(2), (1984), 225-286.
[5]. kenneth N.waltz, 'Reflections on Theory of International politics: A Response to My critics' (columbia university press, New york, 1986)
[6]. Robert o. keohane, International Institutions and state power: Essays in International Relation Theory (Westview press, Boulder, co.1989), p.11.
[7]. ibid, p.2.
[8]. Robert o. keohane, 'International Institutions: Two Approaches', International studies Quarterly , 32, 1988, 379-396.

منابع:
از: steve smith, ken Booth and Marysia zalewski, (eds), International Theory: positivism and Beyond (cambridye university press, cambridge 1996), pp. 149-85.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.