فلسفه هرمنویتیک و نظریه هرمنویتیکالی
فلسفه هرمنویتیکی که هایدگر و گادامر بسط دادند، واجد دو عنصر اصلی است: اولی فلسفه ای استعلایی که تحت عنوان "هرمنویتیک واقع بودگی" (هایدگر) و "هرمنویتیک فلسفی"
نویسنده: یوزف بلاشیر
مترجم: سعید جهانگیری
مترجم: سعید جهانگیری
فلسفه هرمنویتیکی که هایدگر و گادامر بسط دادند، واجد دو عنصر اصلی است: اولی فلسفه ای استعلایی که تحت عنوان "هرمنویتیک واقع بودگی" (هایدگر) و "هرمنویتیک فلسفی" (گادامر) بنیان گذاشته شد. دوم نظریه علم هرمنویتیک (دیلتای، بتی) که چارچوبی فلسفی به خود گرفت.
استدلال اصلی فلسفه هرمنویتیک را به بهترین وجه می توان با اشاره به عنوان کتاب گادامر حقیقت و روش (1) توضیح داد. از زمان دکارت تاکنون، روش شاهراهی به سوی حقیقت به معنای (veritas) و مطابقت عین و ذهن (adaequatio intellectus ad rem) یا مطابقت واقعیت و گزاره، نشان داده شده است. صدق گزاره را می توان با مراجعه به واقعیت تعیین کرد. رویه های روشمند، مداخله عوامل خارجی- مثل "بتهای" بیکن را- منتفی کرد. اصل تحقیق پذیری، به معیار دعاوی معرفتی، که خود مبتنی بر یقین حاصل از تبعیت روش بود، مبدل گردید. منطق غیرپدیداری، مرکز این تصور قرار دارد و صورتبندی یک "حکم" را به نحوی راه می برد که در آن صفتی به چیزی حمل شود، یعنی نشان داده می شود، همان طور که هست.
جهت دهی مجدد و ماندگار هایدگر به فلسفه، مبتنی بر مقابله با این حقیقت گزاره ای با نوع دیگری از حقیقت، یعنی اَله ثئیا (Aletheia) (نامستوری) است. این کار هایدگر، بعدی از تجربه را مفتوح می نماید که بنیادیتر از کسب روشمند علم در خصوص موجودات است. علم جدید- که در این جنبه مشابه شناخت متافیزیکی است- با اشیاء "دم- دستی" در مرتبه موجودبینانه، به قصد نظارت و سلطه بر آنها سرو کار دارد. "هرمنویتیک واقع بودگی"، با نهادن پایه استعلایی فلسفه بر مرتبه بسیار بنیادتر از سطح شناخت شناسی، توضیحی هستی شناختی از هستی آن موجودات، ارائه داد. اینجا بر پیش شرطهای استعلایی پنهان منطق علم، یعنی فلسفه علم در قالب رابطه فاعل شناسا و متعلقِ دکارتی- کانتی، و نیز بر ساختار پیشین وجودی فهم پرتور افکنده شد. این امر اخیر از جمله شامل "هستی- در- عالم" "هستی- با" (Mitsein) بود، که هایدگر را به نقد دیدارانگاری معرفت شناختی و خودمحوری روش شناختی قادر ساخت. زیرا آنها در شکل گیری داده های تجربه از پیش مفروض اند.
بعد از "گشت" (Kehre) او، زبان تبدیل به منبع علم گردید و زبان به منزله امری منطقی، خود مبتنی بر زبان به مثابه نامستوری لحاظ گردید. در کاربرد اولی، فاعلی شناسا تلاش داشت تا به یقینِ نهایی از طریق تفکر مفهومی برسد، در حالی که در دومی او بر زبان در رفع حجاب از هستی موجودات تکیه می کند، و خود را به سوی معنی مستقر در وجود تاریخی مفتوح می گذارد.
شأن زبان هستی، بیان خود را با گادامر در قالب مفاهیمی از قبیل "تاریخِ تاثیرگذار"، "تعلق"، "بازی"، و "همسخنی" یافت- که تقریباً همه در قالب تبادل کاملی به سر می برند و به امکان حقیقت به عنوان نامستوری یا آمیزش اُفق، آن طور که گادامر آن را معرفی می کند، اشاره دارند.
شأن زبانی تجربه ما از "عالم"، از هرگونه نسبت فراتر می رود و هر "شیء فی نفسه ای" را احاطه می کند. آن بر هر چیزی که شناخته می شود و به عنوان "چیزی" اعلام می گردد، مقدم است. در نتیجه، اخذ تجارب به نحو روشمند صرفاً یک صورت ثانوی را نشان می دهد. این تجارب از تمامیت تجربه بشری انتزاع می شوند و حسب اختلافشان نسبت به شمول ماهیت اشیاء از طریق احکام کیفی، مشخص می گردند. یک چنین رهبردی به "اشیاء" که بنیان علم روشمند است، خود را مشغول به پدیدارهایی می کند که می توانند عینیت یابند، و توسط یک فاعل شناسای ظاهراً خود مختار، تحت نظارت قرار گیرند. البته مفاهیم علمی، این نوع تجربه را به عنوان یگانه رهبرد مشروع، تلقی می کنند و استقلال علم از فرایندهای اجتماعی تاریخی را به آن مرتبط می دانند. گادامر با ارجاع به کلیت تجربه هرمنویتیکی قادر شد که هم برمتافیزیک جزمی- که در سیری از دکارت تا کانت و هگل، منجر به مطلق انگاشتن روش گردید- غلبه یابد و هم بر تنگناهای شناخت ناشی از علم انگاری.
گادامر جهت دفع چنین نظر گمراه کننده ای زحمت کشید. تأمل هرمنویتیکی او محدودیت های هرگونه تلاش جهت عینیت را که توسط عناصر ساختاری فهم بنا نهاده می شود، آشکار گردانید. هر علمی از یک موقعیت تاریخی ناشی می شود که در آن تأثیر سنت، خود را نشان می دهد- حتی در علم جدید، در قالب جهات مرجح تحقیق. اما بازشناسی این واقعیت نمی تواند در چون و چرا از علمیت نتایج آن استقراء شود. علم تابع قوانین موضوع خود است و تنها می تواند نسبت به آن حکم کند. چون علم از حوزه مشروع فعالیتش تجاوز کند- حوزه متعلقات عینیت پذیر- و آنگاه که به غلط جای تغذیه کنندگی هر صدقی را گیرد، آگاهی هرمنویتیکی مشروعیت نظامی از پُرسشگری و تحقیق را اثبات خواهد نمود، که در آن روشهای علم نمی تواند معتبر باشد، و مجدداً این واقعیت تأیید می شود که روش نمی تواند ضامن حقیقت باشد، بلکه فقط مراتبی از یقین در فرایندهای نظارت پذیر را تأمین می کند. کلیت معضل هرمنویتیکی نه تنها اشاره به موقعیت تاریخی علوم مبتنی بر ریاضیات دارد، بلکه به عنوان نتیجه استدلالی که از ضرورت منطقی بیشتری نسبت به سایر استدلالها برخوردار است، به علوم اجتماعی نیز متکی است. البته در مورد علوم اجتماعی عنصر تعلق تأویل کننده و موضوع، واجد اهمیت قطعی برای تعیین امکان شناخت عینی در این حوزه است. به یاد آوریم که بتی وظیفه خود را روشن ساختن رابطه بین فهم و تأویل و دفاع از عینیت تأویل می دانست. فلسفه هرمنویتیک گادامر از یک طرف، به ما با بینش هایش در خصوص ساختار تفهم، این یاری را می رساند که عمیقاً با بقایای عینیت گرایی، نه تنها در آثار بتی بلکه همزمان در آن رهیافت های جامعه شناسانه ای که خاستگاه های خود در فلسفه نوکانتی می دانند، به تحدی برخیزیم- همه آنها قاصر از ارائه تبیینی از تاریخمندی علم اند، که گادامر تحت اصطلاح "آگاهی تاریخاً تأثرگزار"، توضیح می دهد. و خواستار تأمل بر روی پیش داوریهای خاص آن و نظارت بر تفهم پیشین آن است. فلسفه هرمنویتیک نه بر روش شناسی، "علوم انسانی" و بلکه نه بر رابطه آنها با کل تجربه ما از عالم، متمرکز است. آن با آشکاری سازی تفهم به عنوان یک وصف بنیادی وجود، نیت محدود کردنِ فهم نظامدار و ماهرانه از متون را ندارد، بلکه تنها به رهایی از یک معرفت به نفس کاذب امید بسته است. همان طور که بی درنگ آشکار می گردد، تأویل کننده ای که با پدیدارهای تاریخی به جای پدیدارهای موجودانگارانه سر و کار دارد، خود بخشی از سنتی است که به جنبه هایی از آن تقرب می جوید. بنابراین ثنویت فاعل و متعلق موجود بین جوهر شناسنده و جوهر خارجی (دکارت)، قابل اعمال نیست. تفهم بخشی از یک بازی است که در اطراف فهم در جریان است، رخدادی که هیچ چیزی جز پیش شرط فعالیت علمی فهم را نشان نمی دهد. از موقعیت هرمنویتیکی، تأویل کننده یا جامعه شناس، یک فهم پیشین جامعی استخراج می کند، که هادی پُرسش هایی است که او آن را در چارچوبی از هنجارهای اجتماعی ضابطه بندی می نماید. دیدگاه او از ابتدا تعیین شده است و تنها پس از تأمل روی پیش شرطهای بی واسطه خویش است، که می تواند مانع تأثیر مستقیم تر محیط بر خود گردد. فراغت از ارزشگذاری آن طوری که مثلاً ماکس وبر در نظر گرفته، از ابتدا غیرقابل دستیابی است، و تنها می تواند ناشی از یک تصمیم گیری کور به عنوان اهداف تحقیق باشد، مشربی غیرعقلانی که سر را در زیر تلی از افکار ناشایست در زمره نقش یک جامعه شناس، مخفی کند. این امر تنها بر پایه یک مذهب اصالت تسمیه متصلب، می تواند تبیین شود که قادر به توضیح کاربردی از لغات در زندگی روزمره نیست. فهم، ساختمانی از اصول نیست بلکه بسط شناختی است که ما از یک زمینه وسیعتر اکتساب می کنیم و با زبانی که به کار می گیریم، متعین می گردد. این واقعیت که مفاهیم ابرازی تأویل کننده، بین آنچه در "موضوع" ظاهر است و خود وی، باید میانجیگری کنند، تعهدی بر شانه او می گذارد تا آنها را تابع تدبر مستمر گرداند. او باید از مفاهیمی اجتناب نماید که شاید در زمان وی باب باشد، و مبین جانبداری صنفی یا فنی است، و باید به خود رخصت دهد تا در جریان آشنایی نزدیکش با موضوع، باب تصحیح مفاهیم خودش مفتوح بماند. تمایز موجه کنونی، بین علوم طبیعی و علوم انسانی هنگامی مبنای موجه تری می یابد که نقش تفهم پیشینی که در هر دو دست اندرکار است لحاظ گردد: شأن زبانی تجربه ما از عالم، علوم عینیت بخش را در قالب پیش داوریهای نامطلوبی وارد می کند که به نحو وسیعی از طریق تبعیت از یک روش شناسی کیفی، بی اثر گردیده اند. اما احکام و گزاره های تنها شکل ویژه ای از فعالیت زبانی اند و در متن تمامیت تجربه ای باقی می مانند که از آنجا علوم انسانی حوزه تحقیقاتی خویش را گرفته است. اینجا نقش پیش داوریها، نقش مثبت است که به این نحو آنها ساخت های ممکنی از معنا را در موضوع، مفتوح می نمایند. شأن تاریخی تفهم، تا آنجا که بشود خلاصه کرد، سه جنبه دارد: وساطت تاریخی- اجتماعی تفهم پیشین، قوام آن از امور ممکن و تصمیمات ارزشی، که با کنش اجتماعی شکل می گیرد. بتی و هیرش (1965) به این مفهوم اعتراض آوردند و از بابت مداخله ناروای عناصر ذهنیتی در آنچه می تواند تأویل عینی باشد، واهمه نشان دادند. لیکن دیدگاه آنان به نظر می رسد که مبتنی بر تصوری غلط از نقش تفهم پیشین به طور خاص، و هرمنویتیک فلسفی به طور عام است. همین که بدانیم که هرمنویتیک فلسفی سعی ندارد تا واسطه تأویل ماهرانه از متون باشد، بلکه تنها می کوشد تا آنچه را در هر فهمی رخ می دهد عیان سازد، هر دوی این نویسندگان به راحتی نقطه اتکای خود را از دست می دهند. در واقع جهت دقیق تحقیق هرمنویتیکی باید آگاهی از هر دو جنبه "منفی" و "مثبت" نقش تفهم پیشین باشد.
از طرف دیگر، بتی در واهمه از "قاعده خود مختاری متن" موجه است. ثبات معنای یک متن، آن طور که مؤلف قصد کرده قبلاً توسط دیلتای به عنوان پیش شرط تأویل عینی معنا، شناخته شده بود. با شلایرماخر مفهوم مشابه ای منجر به اصل "قرابت اذهان" گردید، که با مرتبه عقلانیت مؤلف ارتباط داشت. بنابراین هرمنویتیک همیشه با این مفهوم خاص از معنا، به عنوان قصد مؤلف، که به آن از طریق معکوس سازی فرایند آفرینش می توان نایل گشت، در ارتباط بوده است. در پیوند نزدیک با این دیدگاه، این اصل مسلم بود که مؤلف آنچه را خود فهمیده است، بهتر می تواند بفهمد- که ریشه های تاریخ انگاری را فاش می نماید، که متعلق به دوره منورالفکری است، و اعتقادش به تفوق حال به عنوان اوج نسبی پیشرفت به سوی خود تعین بخشی عقل.
گادامر از بنیاد مخالف است. چون او در اشاره به تفهم، آن را یک واقعه همسخنانه متمثل می نماید که چنین تفاهم و ارتباطی تنها به صورت وساطت گذشته و حال، یا آمیزش اُفق متن و تأویل کننده، به وقوع می پیوندند. دیگر یک اثر هنری نمی تواند با مرتبط شدن به پدید آورنده اش کامل گردد، بلکه باید به اعتبار وجود خاص خود، ملاحظه گردد که ممکن است مشتمل بر بینش هایی باشد که شاید مؤلف از آن آگاهی نداشته باشد. فهم، در برابر معکوس سازی فرآیند آفرینش، تلاش خواهد نمود تا موضوع منطوی در متن را به دفاع کشاند و آن را به بیان در آورد. فعالیت تأویل کننده پیرو منطق پُرسش و پاسخ است و موضوع را به امکان انعکاس معنی جدید و موسّع تجهیز می کند. با این کار زمینه سنت دوباره حیان می یابد- نه به صورت تکرار تجربه ای که مُدرِک اولی می توانست از آن داشته باشد بلکه به نحوی جدید: یعنی چیزی ظاهر می گردد که پیش از این نبوده است. بنابراین مفهوم وجودِ فی نفسه یک متن، کاملاً نادرست است و عنصر جزم انگارانه را نشان می دهد. همین منظور است وقتی گادامر صحبت از خصلت "تأملی و تخمینی" (2) تأویل هایی به میان می آورد، که محصور به رهبرد مبتنی بر روش نمی شود. کلماتی که تأویل کننده به کار می برد، ریشه در سیاق زبانی دارد که ساحتی از معانی را شکل می دهد، که کاملاً منحصر به فردند. بنابراین تخصیص معنای مبتنی به متن، نباید چون تلاش تکراری، بلکه باید به خودیِ خود یک ابداع بدیع، تلقی گردد. هر تخصیصی، متفاوت و به نحو یکسانی، معتبر است. از این نظر گادامر، می توان دریافت که فهم ادبی بازگشتی به حوادث گذشته نیست، بلکه مشارکتی اکنون و اینجا، در آنچه گفته شده، و برخورداری از پیام و انکشاف عالم است.
چه بینش هایی می توان از فلسفه هرمنویتیک گادامر در خصوص دیگر قواعد بتی اخذ نمود؟
نیاز به مشارکت در رخداد فهم، به نظر می رسد در بادی امر، با "قاعده فعلیت فهم"، تأمین گردد. اما نگاهی دقیق تر، این نکته اساسی را روشن خواهد ساخت که بتی نمی تواند یک تبیین نظامدار از نقش سازنده ذهن ارائه دهد. در حالی که به مؤلف و اثرش، نیازمند تعلقِ خاطر فعالی هستیم- که از آن این اصل هرمنویتیکی ناشی می گردد که شخص تنها وقتی می تواند بفهمد، و به تبع آن سعی در تأویل و ترجمه اثری کند، که حداقل بالقوه با آن به توافقی رسیده باشد- بتی از حیث تاریخی، فاعل شناسا را در وضعیت یک مشارکت کننده در سنت، گفتاری کلی، و غیره قرار نمی دهد و بنابراین می تواند مفاهیمی را متصور شود که آنها را ابتدا به عنوان مفاهیم وسیله ای و مفاهیمی که بالقوه تعیین بخشِ عینیت تأویل اند، به کار می گرفت. به هر تقدیر شأن تاریخی تفهم است که بتی آن را به عنوان عاملی که فقط برای "عینیت نسبی" مجالی فراهم می آورد، منفی می بیند. بتی به نحو نقیض نمایی فرایند تأویل را بر حسب طرحی مورد ملاحظه قرار می دهد، که در همه صور شناسایی هویدا است- درست مثل گادامر. تنها بتی نمی تواند از رابطه فاعل شناسا و متعلق شناسا خلاصی یابد، حتی آنجایی که ذهنی دیگر، ما را مورد خطاب قرار می دهد. دیدگاه تاریخ انگار او، می تواند به مفهوم هرمنویتیکی "دیگری"، فقط به نحو همدلانه تقرب جوید. حتی لحاظ فرایند فهم تأویلی، آن طور که شامل بازشناسی و بازسازی قصد مؤلف، و فرایند آفرینش باشد، می بایست در ساحت مفهوم روانی- منطقی بماند، که اول تقطیع می کند، و سپس بیان انسانی را به شیوه تقریباً مکانیستی شبیه سازی می کند، در نتیجه، تناقض مذکور در این واقعیت قرار دارد که بتی علی رغم وضع عمیقاً انسان محور خود، قادر به لحاظ «دیگری» به عنوان فاعل شناسای دیگر، با تقاضاهایی به همان شدت برای شناخته شدن و شنیده شدن و به توافق رسیدن، نیست. در فرایند فهم، فاعل شناسا و «موضوع» به طور تفکیک ناپذیری در جهتی بهتر یا بدتر، به یکدیگر مرتبط شده اند. تا آنجا که به دو قاعده دیگر مربوط است، می توان به طور خلاصه گفت که اولی، به موضوع تأویل نظر دارد، یعنی موضوع "انسجام معنا"، که نشان دهنده یک صورت ثانوی و رقیق شده روش شناختی دور هرمنویتیکی است، که قبلاً بحث شد، و تنها می تواند کاربردی کمکی برای فهم مطلب، داشته باشد، به جای آنکه منجر به آگاهی تاریخاً تأثیرگذار، شود. در آخر، "قاعده کفایت معنا" را تقریباً می توان با ارجاع به نظریه نوع آرمانی ماکس وبر، مورد بحث قرار داد، نظریه ای که او در آن به مقابله با هیأتی از مفاهیم همسنخ جهت تبیین علّی پرداخت و پُرسش هایی پیرامون رابطه بین فاعل شناسا و معنای تاریخی، برحسب نیاز به کفایت معنایی، طرح کرد که به سبب آن به خوبی درگیر بحث تاریخ انگاری گردید.
جهت نتیجه گیری از این فصل شاید شایسته باشد تا از بینش هایی باز پرسیم که تحقیقات گادامر را در وادی تأویل، به تصوری بهتر از فرایند فهم کشاند- با تذکر این نکته که بتی نیز همین مسأله را علت اساسی کار خود می دانست. به بیان مختصر، بتی دریافت که هم تأویل و هم تفهم، در یک فرایند سه گانه بسط می یابند، که شامل یک مؤلف و یک فاعل مدرکِ است، که میانجی این دو صور تام معنایی (Existence- in- itself) است. تأویل «عینی» در نسبت با تفهم، ابزاری در خدمت به یک غایت است. گادامر چطور این مسئله را می دید؟ در واقع او نه تنها با اضمحلال تأویل و تفهم در امری دیگر، بلکه حتی با وارد کردن "اطلاق" به عنوان بُعد سوم آنچه اساساً پدیدار واحدی است، بتی را بر سر خشم آورد.
گادامر اقدام به بررسی مشروعیت صدق دعاوی علمی کرد، که از ساخت های فراعلمی (extra- scientific) تجربه و از طریق تأمل روی پدیدار فهم، اخذ و استخراج می گشت. او این کار را در پرتو این نظرش انجام داد که علم، خواه اجتماعی و خواه طبیعی، امروز در لباس "متخصصان" خلایی را پُر می کند، که از فروپاشیدگی تأویل های دینی ساخت بشری، و فقدان سنت به منزله سرچشمه ای جهت بخش، بجامانده است. به عبارتی دیگر، تکمیل موفق وظیفه علم، به طور مساوی مرهون حزم و کنش متعاقب آن، در مقابله با علم تکنولوژیکِ تجاوزگر و کنش ابزاری خواهد بود. بدیهی است که حوزه علم هرمنویتیک، مبنایی ثابت- یا آخرین سنگر- برای بحث های غیرعلمی در خصوص ارزشها و هنجارها ارائه می دهد. ساحت تأویل، اهمیتش را برای توسعه اجتماعی به این دلیل به دست آورده، که جایی است که فهم اجتماعی از اهداف و غرض هستی اجتماعی، حاصل گردیده است. علوم انسانی تاریخ انگار با مساعی خود در جذب فرایند تحقیق با معیارهای علوم طبیعی در حوزه عینیت یافتگی های ذهن، بویژه در زمینه تاریخ، شناخته می گردند. بتی شدیداً علیه مفهوم غلط این دیدگاه بحث کرده است که قاصر از تبیین ویژگی موضوع علوم انسانی است، علومی که مقتضی بازشناسی و بازسازی درونی است، و بنابراین وابسته به خود انگیختگی شخص مدرک است. در این جنبه، بتی توانست ماهیت عینی گرای آشکار "مکتب تاریخ انگار" اطراف فُن رانکه (3) را رد کند. اما می توان استدلال کرد که تعلق خاطر وی به نجات حداقل "عینیت نسبی"، از طریق به کارگیری مجموعه ای از قواعد، نشانگر بقایایی از رهیافت علمی گرا در قلمروی غیرطبیعی است. گادامر به حق، علم جدید را در پیوند با روش- توسعه ای جهت بخش با گالیله- می داند که ورودش به فرایند هرمنویتیکالی تنها می تواند منجر به شیء انگاری "موضوع"، و تسلط فاعل شناسا بر آن، گردد. در عین حال آن، مبنایی را برای رهیافت هایی مهیا می کند که از حیث سلوکشان با موضوع، "فاقد ارزشگذاری" اند، و از لحاظ کاربرد نتایجشان "خنثی" هستند. نتایجی که بر روی بررسی مجدد دیگر گروه های علاقه مندی که بتوانند با دنبال کردن همان سیر تحقیقاتی، صحت آن نتایج را تعیین کنند، مفتوح می مانند. در نظریه تأویل، این مفهوم باعث پیدایش تمایزی میان تأویل و اطلاق، یعنی بین نظر و عمل، گردید. در مقابل، وحدت فهم، تأویل و اطلاق را می توان به اختصار به بحث گذاشت و ظاهر ساخت. درک (Intellegere) و توضیح (explicare)، وحدتشان را در آمیزش اُفقی می یابند که مشخصه هر فهم حقیقی است. این رخداد، مستلزم این است که به اصطلاح، متن در تأویلی که هادی آن، اُفق فهمی است که خود در جریان فعالیتش دچار تغییر می گردد، از نو ابداع شود. به عبارت دیگر شأن زبانی تفهم، تأویل را تأمل و تخمینی می سازد که در آن مفاد وجهی از سنت طنین می یابد و حقیقت آن، جهت مرتبط شدن با ما، برحسب قابلیت معقولیتش و سازگاریش با تجارب حیاتی ما، تقویت می گردد. فهم سنت نمی تواند محدود به کسب دانشی در خصوص متنی خاص باشد، بلکه احرازش را در بازشناسی حقایق و بینشها، پیدا می کند. آن متوجه، و مبتنی بر تاریخِ تأثیرگذار، و بنابراین بخشی از موضوع خود به نحوی است که گذشته را دائماً از نو، مورد تأویل قرار می دهد، یا به نحوی متفاوت، مورد فهم قرار می دهد، که هر دو یکی است. حالت عینی، به اولی نسبت دادن و ملاحظه دومی، چون صرف گنجینه ای از مصدایق شناخت، همانا نتیجه تنزل تجربه ظریف همسخنی، به فعالیت تحقیقاتی تک گویه است.
گادامر تمایز میان اطلاق تابع معیار، تأویل شناختی و بازساختی، و بازآفرینی (4) را به طور یکسان رد کرده است. بازآفرینی که به نظر او در ابتد همان تأویلی است که متوجه یک نظر درست است، و بنابراین همچنین صورتی از فهم است- تشکیل یک خلق مجدد را نمی دهد، بلکه بیشتر رخصتی فراهم می آورد تا یک اثر هنری به شأن خود برسد. از آنجا که فهم همواره متضمن تأویل است، اساساً تفاوتی نمی تواند میان تأویل یک متن موسیقی و فقه اللغوی باشد: در هر دو مورد، کار با وساطت زبان صورت می گیرد و آن، در بی واسطگی حقیقت مندمج است.
بتی در مورد اطلاق تابع معیار، هنگامی به نظر می رسد که بر بنیان مستحکمی ایستاده است، که اظهار می دارد تأویل در حقوق و کلام، از یک دیدگاه جزمی، که مقتضی اطلاق یک زمینه معنایی عینی بر یک موقعیت خاص است، ناشی می گردد. گادامر استدلال می کند، محال است که تأویل جزمی را از تأویل تاریخی، به طور واضح، متمایز کرد زیرا در مورد هرمنویتیک قضایی، یک مورخ حقوق و یک حقوقدان، به یک متن حقوقی از دیدگاه موقعیت حقوقی حالِ حاضر نزدیک می گردند و از این نظرگاه، مناسبت آن را ملاحظه می کنند. اینها هر دو، بین گذشته و حال میانجی می گردند: اولی نمی تواند اثرات کنونی یک قانون را، یا تاریخی را که پیگیری می کند، نادیده انگارد، در حالی که حقوقدان باید قصد اولیه قانونگذار را، پیش از آنکه بتواند نتایجی برای حال بگیرد، تعیین کند. به همین نحو موعظه یک متکلم نشان دهنده تجسم بشارتها در آن چیزی است، که حقیقتی وحیانی را توضیح می دهد. "اطلاق"، همان طور که واسطه گذشته و حال است، همان طور به عنوان سومین وجه از وحدت مهم، تأویل و اطلاق، ظاهر می گردد که مقوم مساعی هرمنویتیکی است: فهم دقیق یک متن که مطابق با دعوی و پیام آن است، همراه با موقعیت انضمامی، که در آن به وقوع می پیوندد، تغییر می یابد. فهم، همیشه از پیش، یک اطلاق است.
گادامر این مطلب را که فهم و اطلاق در هم تنیده اند، با اشاره به توصیف ارسطو از تقابل فرونسیس (phronesis) از یک طرف، واپیستمه (episteme) و تِخنه (techne) از طرف دیگر، به خوبی توضیح داده است. فرونسیس (فرزانگی) به عنوان حکمتی عملی، عملی است که ملکه شده است و اگر مدت زمانی مورد نیاز نباشد، ممکن نیست فراموش گردد. در نتیجه، حکمت عملی نمی تواند بدون پیش داوری پذیرفته شود. به عنوان شناختی کنش محور (action- oriented) متوجه غایاتی خاصی همانند دانش فنی نیست. اصول کنش باید قابل اعمال در موقعیت های متغیر باشد، که به خودیِ خود باعث توسعه بیشتر شناخت قبلی است. این ارتباط میان فرونسیس و فهم اطلاق پذیر، در بُنِ کار تأویل کنند ای که با سنت سر و کار دارد، قرار دارد. وحدتش از طریق وابستگی تفهم به ساختار پیش داوریها تضمین می گردد. فلسفه هرمنویتیک گادامر به وضوح جهت دهی مجدد و عظیم علم هرمنویتیک را، از طریق رهایی آن از تقییداتی نشان می دهد، که در تلاش ظریف آن برای عینیتی مطمئن از حیث روش شناسی برخود تحمیل کرده است. آن، در عین حال، یک نظر گاهی جهت ملاحظه پیشرفت علم به طور کلی، برحسب کلیت منظر هرمنویتیکی فراهم آورد که توسط مفهوم پارادایم بخشی (paradigm- oriented) انقلابات علمی کوهن (5) در مسیری مشابه شرح داده شده است. تأمل هرمنویتیکی روی تاریخ تأثیرگذار، که در بن هر اندیشه ای است، نه تنها نشان دهنده نقد عینیت گرایی تاریخ انگاری است بلکه همچنین متضمن نقد تفهم فیزیکالیستی آرمانِ وحدت علم جدید است- بی آنکه لحظه ای از خصلت علمی نتایج به دست آمده تحت حمایت تاریخ انگاری و منطق تحصلی علم، تخطی شده باشد.
هابرماس و آپل، گادامر را جهت پذیرش نقش سنت- پذیرشی که آنها غیرانتقادی می دانند- به عنوان حجیت بخش علائق حال حاضر، همراه با "هستی شناختی کردنِ زبان"، که قاصر از بازشناسی کاربردش به منزله ابزار سلطه است، مورد انتقاد قرار می دهند. نقد ایدئولوژی، کوشش جهت پیگیری علائق سرکوب شده ای است که از همسخنی مستمر گذشته و حال، حذف گردیده اند. عقل، یکبار دیگر در تعارض با سنت و حجیت، به منزله عامل بی قرار از حیث خودمختاری، از نو مورد تصدیق قرار می گیرد.
استدلال اصلی فلسفه هرمنویتیک را به بهترین وجه می توان با اشاره به عنوان کتاب گادامر حقیقت و روش (1) توضیح داد. از زمان دکارت تاکنون، روش شاهراهی به سوی حقیقت به معنای (veritas) و مطابقت عین و ذهن (adaequatio intellectus ad rem) یا مطابقت واقعیت و گزاره، نشان داده شده است. صدق گزاره را می توان با مراجعه به واقعیت تعیین کرد. رویه های روشمند، مداخله عوامل خارجی- مثل "بتهای" بیکن را- منتفی کرد. اصل تحقیق پذیری، به معیار دعاوی معرفتی، که خود مبتنی بر یقین حاصل از تبعیت روش بود، مبدل گردید. منطق غیرپدیداری، مرکز این تصور قرار دارد و صورتبندی یک "حکم" را به نحوی راه می برد که در آن صفتی به چیزی حمل شود، یعنی نشان داده می شود، همان طور که هست.
جهت دهی مجدد و ماندگار هایدگر به فلسفه، مبتنی بر مقابله با این حقیقت گزاره ای با نوع دیگری از حقیقت، یعنی اَله ثئیا (Aletheia) (نامستوری) است. این کار هایدگر، بعدی از تجربه را مفتوح می نماید که بنیادیتر از کسب روشمند علم در خصوص موجودات است. علم جدید- که در این جنبه مشابه شناخت متافیزیکی است- با اشیاء "دم- دستی" در مرتبه موجودبینانه، به قصد نظارت و سلطه بر آنها سرو کار دارد. "هرمنویتیک واقع بودگی"، با نهادن پایه استعلایی فلسفه بر مرتبه بسیار بنیادتر از سطح شناخت شناسی، توضیحی هستی شناختی از هستی آن موجودات، ارائه داد. اینجا بر پیش شرطهای استعلایی پنهان منطق علم، یعنی فلسفه علم در قالب رابطه فاعل شناسا و متعلقِ دکارتی- کانتی، و نیز بر ساختار پیشین وجودی فهم پرتور افکنده شد. این امر اخیر از جمله شامل "هستی- در- عالم" "هستی- با" (Mitsein) بود، که هایدگر را به نقد دیدارانگاری معرفت شناختی و خودمحوری روش شناختی قادر ساخت. زیرا آنها در شکل گیری داده های تجربه از پیش مفروض اند.
بعد از "گشت" (Kehre) او، زبان تبدیل به منبع علم گردید و زبان به منزله امری منطقی، خود مبتنی بر زبان به مثابه نامستوری لحاظ گردید. در کاربرد اولی، فاعلی شناسا تلاش داشت تا به یقینِ نهایی از طریق تفکر مفهومی برسد، در حالی که در دومی او بر زبان در رفع حجاب از هستی موجودات تکیه می کند، و خود را به سوی معنی مستقر در وجود تاریخی مفتوح می گذارد.
شأن زبان هستی، بیان خود را با گادامر در قالب مفاهیمی از قبیل "تاریخِ تاثیرگذار"، "تعلق"، "بازی"، و "همسخنی" یافت- که تقریباً همه در قالب تبادل کاملی به سر می برند و به امکان حقیقت به عنوان نامستوری یا آمیزش اُفق، آن طور که گادامر آن را معرفی می کند، اشاره دارند.
شأن زبانی تجربه ما از "عالم"، از هرگونه نسبت فراتر می رود و هر "شیء فی نفسه ای" را احاطه می کند. آن بر هر چیزی که شناخته می شود و به عنوان "چیزی" اعلام می گردد، مقدم است. در نتیجه، اخذ تجارب به نحو روشمند صرفاً یک صورت ثانوی را نشان می دهد. این تجارب از تمامیت تجربه بشری انتزاع می شوند و حسب اختلافشان نسبت به شمول ماهیت اشیاء از طریق احکام کیفی، مشخص می گردند. یک چنین رهبردی به "اشیاء" که بنیان علم روشمند است، خود را مشغول به پدیدارهایی می کند که می توانند عینیت یابند، و توسط یک فاعل شناسای ظاهراً خود مختار، تحت نظارت قرار گیرند. البته مفاهیم علمی، این نوع تجربه را به عنوان یگانه رهبرد مشروع، تلقی می کنند و استقلال علم از فرایندهای اجتماعی تاریخی را به آن مرتبط می دانند. گادامر با ارجاع به کلیت تجربه هرمنویتیکی قادر شد که هم برمتافیزیک جزمی- که در سیری از دکارت تا کانت و هگل، منجر به مطلق انگاشتن روش گردید- غلبه یابد و هم بر تنگناهای شناخت ناشی از علم انگاری.
1. جنبه کلیتِ فلسفه هرمنویتیک
در تجربه ای که ما از طریق درگیر شدن با هنر، فلسفه و تاریخ به دست می آوریم، گادامر امکان [ظهور] حقایقی را آشکار ساخت، که نمی توانست با ابزارهای مبتنی بر روش علم جدید، مورد تأیید واقع گردد. سعی در مورد چون و چرا قرار دادن مشروعیت آنها، مستلزم تأمل بر فرایند فهم و همراه با آن، معضل هرمنویتیکی بود که در دوری بودن فهم، نمود می یافت. هایدگر قبلاً تفهم را چون نحوه ای از هستی لحاظ کرده بود، که بنیان و هادی هر نوع تحقیقات روشمند علمی است- بینشی که هوسرل با اشاره به "زیست- جهان" ماقبل علمی، بیان نمود. گادامر تجارب آن ساحت را "تجربه عالم" نامید، و آنها عبارت از احصاء و سنجش آنچه "در- دست" است، نیست بلکه آگاهی یافتن از معنای موجودات است. این فهم بنیادی، حوزه هرمنویتیک عام را نشان می دهد و شکل یک دیالکتیک میان پُرسش و پاسخی می یابد، که بر پایه آنچه زبان فراهم می آورد عمل می نماید، چنانچه وقتی شرکت کنندگان در یک همسخنی بر سر موضوعی به توافق رسند، هویدا است. راه دیگر طرح آن، اشاره به بازیهای زبانی می تواند باشد، که در آن فاعلیتِ ذهن بازیگران جذب و تابع بازیی ای قرار می گیرد که توسط زبانی که آنها را مورد خطاب قرار می دهد پُرسش هایی القاء می نماید و ما را زیر سؤال می برد که به ما رخصت می دهد تا مورد پُرسش واقع شود، اجرا می گردد. همان طور که بازیهای زبانی ویگنشتاین اشاره دارد، بی معنی است که بکوشیم و آنچه را که در علم از دور خارج شده است، به تجارب زیست جهان منتقل نماییم، یا برای دیگران قانون گذاری کنیم. زمانی که می فهمیم، با رخصت دادن به موضوع در مخاطب سازی ما است که می فهمیم. این یک رخدادی است که در آن چیزی معنی دار در مورد ما به وقوع می پیوندد. آن همچنین در یک زمینه ای رخ می دهد که هم شنونده و هم موضوع به آن تعلق دارند: تعلق گیرنده و پیام، یا تأویل کننده و متن، مشخصه رابطه نزدیک موجود در این زمینه است- که حال که خود را نشان می دهد با «سنت» و زبان شکل یافته است. در نتیجه، هر فعالیت علمی، توسط شناخت های پیشین مستقر در زبان ما، هدایت گردیده است. این امر نه تنها در صورتبندی اهداف علم که بحث های ضابطه بندی را ضروری می سازد، بلکه همچنین در تفاهم میان دانشمندان در خصوص معیاری جهت آزمایش موفقیت آمیز فریضه ها، و به طور قابل توجه تری، صورتبندی یافته های علمی به زبان همگانی، خود را نشان می دهد- که پیش شرطی است جهت طرحشان، برای استفاده "اغیار". فهمی که در علم به وقوع می پیوندد تنها یک جنبه از تفهم مبنایی را نشان می دهد، که بنیان همه فعالیت های ماست، و شامل شرایط صدقی می گردد که مقدم بر شرایط منطق علم است. آیا شخص از این مطلب، استدلالی به نفع عدم کفایت روشهای علمی، جهت نیل به نتایج عینی، اخذ می کند؟گادامر جهت دفع چنین نظر گمراه کننده ای زحمت کشید. تأمل هرمنویتیکی او محدودیت های هرگونه تلاش جهت عینیت را که توسط عناصر ساختاری فهم بنا نهاده می شود، آشکار گردانید. هر علمی از یک موقعیت تاریخی ناشی می شود که در آن تأثیر سنت، خود را نشان می دهد- حتی در علم جدید، در قالب جهات مرجح تحقیق. اما بازشناسی این واقعیت نمی تواند در چون و چرا از علمیت نتایج آن استقراء شود. علم تابع قوانین موضوع خود است و تنها می تواند نسبت به آن حکم کند. چون علم از حوزه مشروع فعالیتش تجاوز کند- حوزه متعلقات عینیت پذیر- و آنگاه که به غلط جای تغذیه کنندگی هر صدقی را گیرد، آگاهی هرمنویتیکی مشروعیت نظامی از پُرسشگری و تحقیق را اثبات خواهد نمود، که در آن روشهای علم نمی تواند معتبر باشد، و مجدداً این واقعیت تأیید می شود که روش نمی تواند ضامن حقیقت باشد، بلکه فقط مراتبی از یقین در فرایندهای نظارت پذیر را تأمین می کند. کلیت معضل هرمنویتیکی نه تنها اشاره به موقعیت تاریخی علوم مبتنی بر ریاضیات دارد، بلکه به عنوان نتیجه استدلالی که از ضرورت منطقی بیشتری نسبت به سایر استدلالها برخوردار است، به علوم اجتماعی نیز متکی است. البته در مورد علوم اجتماعی عنصر تعلق تأویل کننده و موضوع، واجد اهمیت قطعی برای تعیین امکان شناخت عینی در این حوزه است. به یاد آوریم که بتی وظیفه خود را روشن ساختن رابطه بین فهم و تأویل و دفاع از عینیت تأویل می دانست. فلسفه هرمنویتیک گادامر از یک طرف، به ما با بینش هایش در خصوص ساختار تفهم، این یاری را می رساند که عمیقاً با بقایای عینیت گرایی، نه تنها در آثار بتی بلکه همزمان در آن رهیافت های جامعه شناسانه ای که خاستگاه های خود در فلسفه نوکانتی می دانند، به تحدی برخیزیم- همه آنها قاصر از ارائه تبیینی از تاریخمندی علم اند، که گادامر تحت اصطلاح "آگاهی تاریخاً تأثرگزار"، توضیح می دهد. و خواستار تأمل بر روی پیش داوریهای خاص آن و نظارت بر تفهم پیشین آن است. فلسفه هرمنویتیک نه بر روش شناسی، "علوم انسانی" و بلکه نه بر رابطه آنها با کل تجربه ما از عالم، متمرکز است. آن با آشکاری سازی تفهم به عنوان یک وصف بنیادی وجود، نیت محدود کردنِ فهم نظامدار و ماهرانه از متون را ندارد، بلکه تنها به رهایی از یک معرفت به نفس کاذب امید بسته است. همان طور که بی درنگ آشکار می گردد، تأویل کننده ای که با پدیدارهای تاریخی به جای پدیدارهای موجودانگارانه سر و کار دارد، خود بخشی از سنتی است که به جنبه هایی از آن تقرب می جوید. بنابراین ثنویت فاعل و متعلق موجود بین جوهر شناسنده و جوهر خارجی (دکارت)، قابل اعمال نیست. تفهم بخشی از یک بازی است که در اطراف فهم در جریان است، رخدادی که هیچ چیزی جز پیش شرط فعالیت علمی فهم را نشان نمی دهد. از موقعیت هرمنویتیکی، تأویل کننده یا جامعه شناس، یک فهم پیشین جامعی استخراج می کند، که هادی پُرسش هایی است که او آن را در چارچوبی از هنجارهای اجتماعی ضابطه بندی می نماید. دیدگاه او از ابتدا تعیین شده است و تنها پس از تأمل روی پیش شرطهای بی واسطه خویش است، که می تواند مانع تأثیر مستقیم تر محیط بر خود گردد. فراغت از ارزشگذاری آن طوری که مثلاً ماکس وبر در نظر گرفته، از ابتدا غیرقابل دستیابی است، و تنها می تواند ناشی از یک تصمیم گیری کور به عنوان اهداف تحقیق باشد، مشربی غیرعقلانی که سر را در زیر تلی از افکار ناشایست در زمره نقش یک جامعه شناس، مخفی کند. این امر تنها بر پایه یک مذهب اصالت تسمیه متصلب، می تواند تبیین شود که قادر به توضیح کاربردی از لغات در زندگی روزمره نیست. فهم، ساختمانی از اصول نیست بلکه بسط شناختی است که ما از یک زمینه وسیعتر اکتساب می کنیم و با زبانی که به کار می گیریم، متعین می گردد. این واقعیت که مفاهیم ابرازی تأویل کننده، بین آنچه در "موضوع" ظاهر است و خود وی، باید میانجیگری کنند، تعهدی بر شانه او می گذارد تا آنها را تابع تدبر مستمر گرداند. او باید از مفاهیمی اجتناب نماید که شاید در زمان وی باب باشد، و مبین جانبداری صنفی یا فنی است، و باید به خود رخصت دهد تا در جریان آشنایی نزدیکش با موضوع، باب تصحیح مفاهیم خودش مفتوح بماند. تمایز موجه کنونی، بین علوم طبیعی و علوم انسانی هنگامی مبنای موجه تری می یابد که نقش تفهم پیشینی که در هر دو دست اندرکار است لحاظ گردد: شأن زبانی تجربه ما از عالم، علوم عینیت بخش را در قالب پیش داوریهای نامطلوبی وارد می کند که به نحو وسیعی از طریق تبعیت از یک روش شناسی کیفی، بی اثر گردیده اند. اما احکام و گزاره های تنها شکل ویژه ای از فعالیت زبانی اند و در متن تمامیت تجربه ای باقی می مانند که از آنجا علوم انسانی حوزه تحقیقاتی خویش را گرفته است. اینجا نقش پیش داوریها، نقش مثبت است که به این نحو آنها ساخت های ممکنی از معنا را در موضوع، مفتوح می نمایند. شأن تاریخی تفهم، تا آنجا که بشود خلاصه کرد، سه جنبه دارد: وساطت تاریخی- اجتماعی تفهم پیشین، قوام آن از امور ممکن و تصمیمات ارزشی، که با کنش اجتماعی شکل می گیرد. بتی و هیرش (1965) به این مفهوم اعتراض آوردند و از بابت مداخله ناروای عناصر ذهنیتی در آنچه می تواند تأویل عینی باشد، واهمه نشان دادند. لیکن دیدگاه آنان به نظر می رسد که مبتنی بر تصوری غلط از نقش تفهم پیشین به طور خاص، و هرمنویتیک فلسفی به طور عام است. همین که بدانیم که هرمنویتیک فلسفی سعی ندارد تا واسطه تأویل ماهرانه از متون باشد، بلکه تنها می کوشد تا آنچه را در هر فهمی رخ می دهد عیان سازد، هر دوی این نویسندگان به راحتی نقطه اتکای خود را از دست می دهند. در واقع جهت دقیق تحقیق هرمنویتیکی باید آگاهی از هر دو جنبه "منفی" و "مثبت" نقش تفهم پیشین باشد.
2. نقد روش
اندیشه های تأویل کننده با موضوع، وقتی که در صدد نیل به معنای متنی است، از پیش آمیزش یافته است- اما البته این کارکرد ابتدایی دیدگاه او، مستلزم این نیست که خود سرانه کوشش به خرج دهد و مفاهیم پیشین خود را در مواجهه با معنای آشکار شده متن نگه دارد. همان طور که توصیف آمیزش اُفق و مفهوم "بازی" نشان می دهد، فهم را تنها موقعی می توان موفق دانست، که بازنگری دائم دیدگاه شخص، به موضوع رخصت ظهور دهد. بنابر این پیش داوریهای تأویل کننده، بخش عمده ای از گشایش اُفقی از پُرسش های ممکن را به عهده می گیرد و نشانه یک کوشش علمی صحیح است که تلاش دارد تا آنها را به سطح آگاهی در آورد.از طرف دیگر، بتی در واهمه از "قاعده خود مختاری متن" موجه است. ثبات معنای یک متن، آن طور که مؤلف قصد کرده قبلاً توسط دیلتای به عنوان پیش شرط تأویل عینی معنا، شناخته شده بود. با شلایرماخر مفهوم مشابه ای منجر به اصل "قرابت اذهان" گردید، که با مرتبه عقلانیت مؤلف ارتباط داشت. بنابراین هرمنویتیک همیشه با این مفهوم خاص از معنا، به عنوان قصد مؤلف، که به آن از طریق معکوس سازی فرایند آفرینش می توان نایل گشت، در ارتباط بوده است. در پیوند نزدیک با این دیدگاه، این اصل مسلم بود که مؤلف آنچه را خود فهمیده است، بهتر می تواند بفهمد- که ریشه های تاریخ انگاری را فاش می نماید، که متعلق به دوره منورالفکری است، و اعتقادش به تفوق حال به عنوان اوج نسبی پیشرفت به سوی خود تعین بخشی عقل.
گادامر از بنیاد مخالف است. چون او در اشاره به تفهم، آن را یک واقعه همسخنانه متمثل می نماید که چنین تفاهم و ارتباطی تنها به صورت وساطت گذشته و حال، یا آمیزش اُفق متن و تأویل کننده، به وقوع می پیوندند. دیگر یک اثر هنری نمی تواند با مرتبط شدن به پدید آورنده اش کامل گردد، بلکه باید به اعتبار وجود خاص خود، ملاحظه گردد که ممکن است مشتمل بر بینش هایی باشد که شاید مؤلف از آن آگاهی نداشته باشد. فهم، در برابر معکوس سازی فرآیند آفرینش، تلاش خواهد نمود تا موضوع منطوی در متن را به دفاع کشاند و آن را به بیان در آورد. فعالیت تأویل کننده پیرو منطق پُرسش و پاسخ است و موضوع را به امکان انعکاس معنی جدید و موسّع تجهیز می کند. با این کار زمینه سنت دوباره حیان می یابد- نه به صورت تکرار تجربه ای که مُدرِک اولی می توانست از آن داشته باشد بلکه به نحوی جدید: یعنی چیزی ظاهر می گردد که پیش از این نبوده است. بنابراین مفهوم وجودِ فی نفسه یک متن، کاملاً نادرست است و عنصر جزم انگارانه را نشان می دهد. همین منظور است وقتی گادامر صحبت از خصلت "تأملی و تخمینی" (2) تأویل هایی به میان می آورد، که محصور به رهبرد مبتنی بر روش نمی شود. کلماتی که تأویل کننده به کار می برد، ریشه در سیاق زبانی دارد که ساحتی از معانی را شکل می دهد، که کاملاً منحصر به فردند. بنابراین تخصیص معنای مبتنی به متن، نباید چون تلاش تکراری، بلکه باید به خودیِ خود یک ابداع بدیع، تلقی گردد. هر تخصیصی، متفاوت و به نحو یکسانی، معتبر است. از این نظر گادامر، می توان دریافت که فهم ادبی بازگشتی به حوادث گذشته نیست، بلکه مشارکتی اکنون و اینجا، در آنچه گفته شده، و برخورداری از پیام و انکشاف عالم است.
چه بینش هایی می توان از فلسفه هرمنویتیک گادامر در خصوص دیگر قواعد بتی اخذ نمود؟
نیاز به مشارکت در رخداد فهم، به نظر می رسد در بادی امر، با "قاعده فعلیت فهم"، تأمین گردد. اما نگاهی دقیق تر، این نکته اساسی را روشن خواهد ساخت که بتی نمی تواند یک تبیین نظامدار از نقش سازنده ذهن ارائه دهد. در حالی که به مؤلف و اثرش، نیازمند تعلقِ خاطر فعالی هستیم- که از آن این اصل هرمنویتیکی ناشی می گردد که شخص تنها وقتی می تواند بفهمد، و به تبع آن سعی در تأویل و ترجمه اثری کند، که حداقل بالقوه با آن به توافقی رسیده باشد- بتی از حیث تاریخی، فاعل شناسا را در وضعیت یک مشارکت کننده در سنت، گفتاری کلی، و غیره قرار نمی دهد و بنابراین می تواند مفاهیمی را متصور شود که آنها را ابتدا به عنوان مفاهیم وسیله ای و مفاهیمی که بالقوه تعیین بخشِ عینیت تأویل اند، به کار می گرفت. به هر تقدیر شأن تاریخی تفهم است که بتی آن را به عنوان عاملی که فقط برای "عینیت نسبی" مجالی فراهم می آورد، منفی می بیند. بتی به نحو نقیض نمایی فرایند تأویل را بر حسب طرحی مورد ملاحظه قرار می دهد، که در همه صور شناسایی هویدا است- درست مثل گادامر. تنها بتی نمی تواند از رابطه فاعل شناسا و متعلق شناسا خلاصی یابد، حتی آنجایی که ذهنی دیگر، ما را مورد خطاب قرار می دهد. دیدگاه تاریخ انگار او، می تواند به مفهوم هرمنویتیکی "دیگری"، فقط به نحو همدلانه تقرب جوید. حتی لحاظ فرایند فهم تأویلی، آن طور که شامل بازشناسی و بازسازی قصد مؤلف، و فرایند آفرینش باشد، می بایست در ساحت مفهوم روانی- منطقی بماند، که اول تقطیع می کند، و سپس بیان انسانی را به شیوه تقریباً مکانیستی شبیه سازی می کند، در نتیجه، تناقض مذکور در این واقعیت قرار دارد که بتی علی رغم وضع عمیقاً انسان محور خود، قادر به لحاظ «دیگری» به عنوان فاعل شناسای دیگر، با تقاضاهایی به همان شدت برای شناخته شدن و شنیده شدن و به توافق رسیدن، نیست. در فرایند فهم، فاعل شناسا و «موضوع» به طور تفکیک ناپذیری در جهتی بهتر یا بدتر، به یکدیگر مرتبط شده اند. تا آنجا که به دو قاعده دیگر مربوط است، می توان به طور خلاصه گفت که اولی، به موضوع تأویل نظر دارد، یعنی موضوع "انسجام معنا"، که نشان دهنده یک صورت ثانوی و رقیق شده روش شناختی دور هرمنویتیکی است، که قبلاً بحث شد، و تنها می تواند کاربردی کمکی برای فهم مطلب، داشته باشد، به جای آنکه منجر به آگاهی تاریخاً تأثیرگذار، شود. در آخر، "قاعده کفایت معنا" را تقریباً می توان با ارجاع به نظریه نوع آرمانی ماکس وبر، مورد بحث قرار داد، نظریه ای که او در آن به مقابله با هیأتی از مفاهیم همسنخ جهت تبیین علّی پرداخت و پُرسش هایی پیرامون رابطه بین فاعل شناسا و معنای تاریخی، برحسب نیاز به کفایت معنایی، طرح کرد که به سبب آن به خوبی درگیر بحث تاریخ انگاری گردید.
جهت نتیجه گیری از این فصل شاید شایسته باشد تا از بینش هایی باز پرسیم که تحقیقات گادامر را در وادی تأویل، به تصوری بهتر از فرایند فهم کشاند- با تذکر این نکته که بتی نیز همین مسأله را علت اساسی کار خود می دانست. به بیان مختصر، بتی دریافت که هم تأویل و هم تفهم، در یک فرایند سه گانه بسط می یابند، که شامل یک مؤلف و یک فاعل مدرکِ است، که میانجی این دو صور تام معنایی (Existence- in- itself) است. تأویل «عینی» در نسبت با تفهم، ابزاری در خدمت به یک غایت است. گادامر چطور این مسئله را می دید؟ در واقع او نه تنها با اضمحلال تأویل و تفهم در امری دیگر، بلکه حتی با وارد کردن "اطلاق" به عنوان بُعد سوم آنچه اساساً پدیدار واحدی است، بتی را بر سر خشم آورد.
گادامر اقدام به بررسی مشروعیت صدق دعاوی علمی کرد، که از ساخت های فراعلمی (extra- scientific) تجربه و از طریق تأمل روی پدیدار فهم، اخذ و استخراج می گشت. او این کار را در پرتو این نظرش انجام داد که علم، خواه اجتماعی و خواه طبیعی، امروز در لباس "متخصصان" خلایی را پُر می کند، که از فروپاشیدگی تأویل های دینی ساخت بشری، و فقدان سنت به منزله سرچشمه ای جهت بخش، بجامانده است. به عبارتی دیگر، تکمیل موفق وظیفه علم، به طور مساوی مرهون حزم و کنش متعاقب آن، در مقابله با علم تکنولوژیکِ تجاوزگر و کنش ابزاری خواهد بود. بدیهی است که حوزه علم هرمنویتیک، مبنایی ثابت- یا آخرین سنگر- برای بحث های غیرعلمی در خصوص ارزشها و هنجارها ارائه می دهد. ساحت تأویل، اهمیتش را برای توسعه اجتماعی به این دلیل به دست آورده، که جایی است که فهم اجتماعی از اهداف و غرض هستی اجتماعی، حاصل گردیده است. علوم انسانی تاریخ انگار با مساعی خود در جذب فرایند تحقیق با معیارهای علوم طبیعی در حوزه عینیت یافتگی های ذهن، بویژه در زمینه تاریخ، شناخته می گردند. بتی شدیداً علیه مفهوم غلط این دیدگاه بحث کرده است که قاصر از تبیین ویژگی موضوع علوم انسانی است، علومی که مقتضی بازشناسی و بازسازی درونی است، و بنابراین وابسته به خود انگیختگی شخص مدرک است. در این جنبه، بتی توانست ماهیت عینی گرای آشکار "مکتب تاریخ انگار" اطراف فُن رانکه (3) را رد کند. اما می توان استدلال کرد که تعلق خاطر وی به نجات حداقل "عینیت نسبی"، از طریق به کارگیری مجموعه ای از قواعد، نشانگر بقایایی از رهیافت علمی گرا در قلمروی غیرطبیعی است. گادامر به حق، علم جدید را در پیوند با روش- توسعه ای جهت بخش با گالیله- می داند که ورودش به فرایند هرمنویتیکالی تنها می تواند منجر به شیء انگاری "موضوع"، و تسلط فاعل شناسا بر آن، گردد. در عین حال آن، مبنایی را برای رهیافت هایی مهیا می کند که از حیث سلوکشان با موضوع، "فاقد ارزشگذاری" اند، و از لحاظ کاربرد نتایجشان "خنثی" هستند. نتایجی که بر روی بررسی مجدد دیگر گروه های علاقه مندی که بتوانند با دنبال کردن همان سیر تحقیقاتی، صحت آن نتایج را تعیین کنند، مفتوح می مانند. در نظریه تأویل، این مفهوم باعث پیدایش تمایزی میان تأویل و اطلاق، یعنی بین نظر و عمل، گردید. در مقابل، وحدت فهم، تأویل و اطلاق را می توان به اختصار به بحث گذاشت و ظاهر ساخت. درک (Intellegere) و توضیح (explicare)، وحدتشان را در آمیزش اُفقی می یابند که مشخصه هر فهم حقیقی است. این رخداد، مستلزم این است که به اصطلاح، متن در تأویلی که هادی آن، اُفق فهمی است که خود در جریان فعالیتش دچار تغییر می گردد، از نو ابداع شود. به عبارت دیگر شأن زبانی تفهم، تأویل را تأمل و تخمینی می سازد که در آن مفاد وجهی از سنت طنین می یابد و حقیقت آن، جهت مرتبط شدن با ما، برحسب قابلیت معقولیتش و سازگاریش با تجارب حیاتی ما، تقویت می گردد. فهم سنت نمی تواند محدود به کسب دانشی در خصوص متنی خاص باشد، بلکه احرازش را در بازشناسی حقایق و بینشها، پیدا می کند. آن متوجه، و مبتنی بر تاریخِ تأثیرگذار، و بنابراین بخشی از موضوع خود به نحوی است که گذشته را دائماً از نو، مورد تأویل قرار می دهد، یا به نحوی متفاوت، مورد فهم قرار می دهد، که هر دو یکی است. حالت عینی، به اولی نسبت دادن و ملاحظه دومی، چون صرف گنجینه ای از مصدایق شناخت، همانا نتیجه تنزل تجربه ظریف همسخنی، به فعالیت تحقیقاتی تک گویه است.
گادامر تمایز میان اطلاق تابع معیار، تأویل شناختی و بازساختی، و بازآفرینی (4) را به طور یکسان رد کرده است. بازآفرینی که به نظر او در ابتد همان تأویلی است که متوجه یک نظر درست است، و بنابراین همچنین صورتی از فهم است- تشکیل یک خلق مجدد را نمی دهد، بلکه بیشتر رخصتی فراهم می آورد تا یک اثر هنری به شأن خود برسد. از آنجا که فهم همواره متضمن تأویل است، اساساً تفاوتی نمی تواند میان تأویل یک متن موسیقی و فقه اللغوی باشد: در هر دو مورد، کار با وساطت زبان صورت می گیرد و آن، در بی واسطگی حقیقت مندمج است.
بتی در مورد اطلاق تابع معیار، هنگامی به نظر می رسد که بر بنیان مستحکمی ایستاده است، که اظهار می دارد تأویل در حقوق و کلام، از یک دیدگاه جزمی، که مقتضی اطلاق یک زمینه معنایی عینی بر یک موقعیت خاص است، ناشی می گردد. گادامر استدلال می کند، محال است که تأویل جزمی را از تأویل تاریخی، به طور واضح، متمایز کرد زیرا در مورد هرمنویتیک قضایی، یک مورخ حقوق و یک حقوقدان، به یک متن حقوقی از دیدگاه موقعیت حقوقی حالِ حاضر نزدیک می گردند و از این نظرگاه، مناسبت آن را ملاحظه می کنند. اینها هر دو، بین گذشته و حال میانجی می گردند: اولی نمی تواند اثرات کنونی یک قانون را، یا تاریخی را که پیگیری می کند، نادیده انگارد، در حالی که حقوقدان باید قصد اولیه قانونگذار را، پیش از آنکه بتواند نتایجی برای حال بگیرد، تعیین کند. به همین نحو موعظه یک متکلم نشان دهنده تجسم بشارتها در آن چیزی است، که حقیقتی وحیانی را توضیح می دهد. "اطلاق"، همان طور که واسطه گذشته و حال است، همان طور به عنوان سومین وجه از وحدت مهم، تأویل و اطلاق، ظاهر می گردد که مقوم مساعی هرمنویتیکی است: فهم دقیق یک متن که مطابق با دعوی و پیام آن است، همراه با موقعیت انضمامی، که در آن به وقوع می پیوندد، تغییر می یابد. فهم، همیشه از پیش، یک اطلاق است.
گادامر این مطلب را که فهم و اطلاق در هم تنیده اند، با اشاره به توصیف ارسطو از تقابل فرونسیس (phronesis) از یک طرف، واپیستمه (episteme) و تِخنه (techne) از طرف دیگر، به خوبی توضیح داده است. فرونسیس (فرزانگی) به عنوان حکمتی عملی، عملی است که ملکه شده است و اگر مدت زمانی مورد نیاز نباشد، ممکن نیست فراموش گردد. در نتیجه، حکمت عملی نمی تواند بدون پیش داوری پذیرفته شود. به عنوان شناختی کنش محور (action- oriented) متوجه غایاتی خاصی همانند دانش فنی نیست. اصول کنش باید قابل اعمال در موقعیت های متغیر باشد، که به خودیِ خود باعث توسعه بیشتر شناخت قبلی است. این ارتباط میان فرونسیس و فهم اطلاق پذیر، در بُنِ کار تأویل کنند ای که با سنت سر و کار دارد، قرار دارد. وحدتش از طریق وابستگی تفهم به ساختار پیش داوریها تضمین می گردد. فلسفه هرمنویتیک گادامر به وضوح جهت دهی مجدد و عظیم علم هرمنویتیک را، از طریق رهایی آن از تقییداتی نشان می دهد، که در تلاش ظریف آن برای عینیتی مطمئن از حیث روش شناسی برخود تحمیل کرده است. آن، در عین حال، یک نظر گاهی جهت ملاحظه پیشرفت علم به طور کلی، برحسب کلیت منظر هرمنویتیکی فراهم آورد که توسط مفهوم پارادایم بخشی (paradigm- oriented) انقلابات علمی کوهن (5) در مسیری مشابه شرح داده شده است. تأمل هرمنویتیکی روی تاریخ تأثیرگذار، که در بن هر اندیشه ای است، نه تنها نشان دهنده نقد عینیت گرایی تاریخ انگاری است بلکه همچنین متضمن نقد تفهم فیزیکالیستی آرمانِ وحدت علم جدید است- بی آنکه لحظه ای از خصلت علمی نتایج به دست آمده تحت حمایت تاریخ انگاری و منطق تحصلی علم، تخطی شده باشد.
هابرماس و آپل، گادامر را جهت پذیرش نقش سنت- پذیرشی که آنها غیرانتقادی می دانند- به عنوان حجیت بخش علائق حال حاضر، همراه با "هستی شناختی کردنِ زبان"، که قاصر از بازشناسی کاربردش به منزله ابزار سلطه است، مورد انتقاد قرار می دهند. نقد ایدئولوژی، کوشش جهت پیگیری علائق سرکوب شده ای است که از همسخنی مستمر گذشته و حال، حذف گردیده اند. عقل، یکبار دیگر در تعارض با سنت و حجیت، به منزله عامل بی قرار از حیث خودمختاری، از نو مورد تصدیق قرار می گیرد.
پی نوشت ها :
1.Wahrheit und Method
2. Hirch
3. Von Ranke
4. Reproductio
5. Thomas Kuhn
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}