نویسنده: علی قاسمی



 

شخصیت و کرامات ملا عباس تربتی

از طلوع تا غروب

آیت الله حاج آخوند ملا عباس تربتی در سال 1288هـ.ق (درحدود سال 1250 هـ. ش) در روستای «کاریزک ناگهانی ها» در پانزده کیلومتری شرق تربت حیدریه ودرخانواده ای مذهبی ومتدین متولد گردید.
پدر ایشان، «ملاحسینعلی» ومادرشان زنی به نام «شیرین» از اهالی «قائن» بود.اطلاعات چندانی از والدین حاج آخوند در دست نیست، اما نقل شده که حاج آخوند ازخبی، دیانت، خانه داری، حلم وبردباری، کاردانی، پاکیزگی و دقت مادرش بسیار تعریف می کرد ونمی شد نام مادرش را ببرد و اشک در چشمانش جمع نشود!
زمانی که ملاعباس تقریباً هفت سال داشت، پدرش او را نخست به مکتب خانه ی ده، و سپس برای تحصیل به شهر تربت فرستاد. ملا عباس درشهر تربت حیدریه، درمدرسه شیخ یوسفعلی، ونزد مرحوم حاج ملا عبدالحمید، مقدمات صرف ونحو عربی را به خوبی وبا دقت تمام فرا گرفت.
آخوند تربتی پس از طی مقدمات، به تحصیل سطح فقه واصول پرداخت وپس از مدتی به مشهد عزیمت نمود. او روزها را درمشهد به کار کردن
می گذراند وشب ها درس می خواند. بعد از این مدت، بنا به درخواست پدر، به زادگاه خویش مراجعت نمود وبه همراه پدرش به کار زراعت مشغول گردید. ملا عباس درهنگام فراغت، به بیان مسائل دینی وموعظه کردن مردم می پرداخت، ودرهمین ایام بود که با دختری از اهالی روستای «مزدگرد» (درسه کیلومتری جنوب تربت) ازدواج کرد.
او پس از ازدواج، به منظور ادامه تحصیل، هر پنج شنبه چند قرص نان خانگی تهیه کرده، وپس از خواندن نماز ظهر وعصر، با پای پیاده به طرف خانه عالمی که کتاب های فقه واصول را نزد او می خواند به راه می افتاد.
ملا عباس تربتی شب جمعه وروز جمعه تا ظهر، از استاد به اندازه یک هفته از کتاب هایی مانند «معالم» و «قوانین» دراصول و«شرح لمعه» و «شرایع» درفقه، درست می گرفت، وظهر جمعه پس از ادای نماز به سوی ده بازمی گشت. او از فردای آن روز، ضمن اشتغال به زراعت، به حاضر کردن درس هایش می پرداخت، تا پنج شنبه دیگر که دوباره به محضر استاد برسد. حاج آخوند تربتی با تحمل سختی های فراوانی که شرح تمام آن ها دراین رقیمه ی کوتاه نمی گنجد، به پیمودن مراحل کمال همت گماشت و نردبان علم و تقوی را پله پله بالا رفت وبه مدارج والای علمی ومعنوی رسید.
زمانی که مرحوم حاج شیخ علی اکبر تربتی، که از شاگردان مجتهد حوزه ی درس مرحوم آخوند ملامحمد کاظم خراسانی بود، ازنجف اشرف به تربت حیدریه بازگشت، ملا عباس را به عنوان مجتهد جامع الشرایط معرفی کرد.
مرحوم شیخ علی اکبر پس از آنکه با حاج آخوند، که در درس «کفایة الاصول» ایشان حاضر می شد، آشنا می شود ارادت زیادی به او پیدا می کند وبه حاج آخوند اصرار می ورزد که زندگی خود را از روستای «کاریزک» به شهر تربت منتقل کند، اما حاج آخوند برای رعایت حال پدرش عذر می آورد.
حاج آخوند ملاعباس، پس از ارتحال پدر بزرگوارش، به بیانی از مرحوم حاج شیخ علی اکبر تربتی که: «ترویج دین بر شما واجب است واین کار در
شهربیشترمیسر است.»، متأثر می گردد وتصمیم می گیرد به شهر تربت حیدریه منتقل شود، که این انتقال در سال 1289 شمسی واقع گردید.
ازاساتید دیگرحاج آخوند ملاعباس تربتی، می توان به حضرات آیات عظام: حاج آقا حسین طباطبایی قمی (رحمه الله) وحکیم آقا بزرگ مشهدی (رحمه الله) اشاره کرد.
شاگردانی نیز از محضر پر فیض این عالم وارسته بهره مند گشته اند که ازاین میان می توان به فرزندشان، خطیب توانا، مرحوم حسینعلی راشد(رحمه الله) وعارف حکیم محمدرضا ربانی تربتی (رحمه الله)اشاره کرد.(1)
مرحوم تربتی در سال 1300 شمسی، یکی دو ماه درمشهد مقدس اقامت گزید وبه درخواست مردم درماه مبارک رمضان، درمسجد گوهرشاد نماز ظهر وعصر می خواند وپس از نماز برای مردم سخنرانی می کرد.(2)
نقل گردیده است که:
درمدتی که محدث کبیر، شیخ عباس قمی(رحمه الله) درمشهد اقامت داشت، ماه رمضان درمسجد گوهرشاد منبر می رفت. مرحوم ملا عباس تربتی، که با شیخ عباس قمی سابقه ی دوستی وصمیمیت داشت، از تربت حیدریه به مشهد آمده بود تا از منبر حاج شیخ استفاده کند. روزی محدث قمی درحین سخنرانی متوجه حضور حاج آخوند درگوشنه ای ازجمعیت فراوانی که پای منبر او بودند، می شود. ایشان درهمان لحظه می گوید:
«ای مردم! آقای حاج آخوند تربتی تشریف دارند، ازایشان استفاده کنید.»
مرحوم محدث قمی بعد ازگفتن این مطلب با آن کثرت جمعیتی که برای شنیدن سخنان ایشان آمده بودند از منبر پایین آمد واز آخوند ملاعباس خواست
تا به جای ایشان تا آخرماه رمضان منبر برود ودرآن ماه، دیگر خودش منبر نرفت! (3)
شخصیت معنوی حاج آخوند ملا عباس تربتی موجب شد که کلام او در دل های پاک و وراسته، تأثیرکم نظیری برجای گذاشته و قلوب اهل تقوا و فضیلت را درهر شهر ودیاری مجذوب مواعظ تأثیرگذارخود کند.
سجایای بارز اخلاقی این عالم عامل، زبانزد خاص و عام بود. به نقل از مرحوم علی قندهاری آمده است:
یک بار که مرحوم تربتی با یکی از همراهانش (آقا سید آقا) از ده به شهر می آمد، یکی از افراد شرور وباجگیر که خود را از سادات خمس بگیر می دانست واز نظر جسمی هم شخص نیرومندی بود، راه را بر آخوند بست وبا بی ادبی گفت: آخوند، مال جدم را بده! هر چه حاج آخوند دلیل آورد که همه وجوه را رد کرده ام وفقط چند قرانی ازمال شخصی همراه دارم، آن سید نپذیرفت وناگهان با مشت و لگد به حاج آخوند حمله ور شد!
فرد همراه حاج آخوند با دیدن این منظره تحمل نیاورد وبا عصبانیت بسیار در پی سرکوب آن فرد مهاجم برآمد، اما حاج آخوند دست او را گرفت وگفت: شما را به خدا قسم می دهم او را نزنید، سید است، محتاج است، بگذارید حالا که پولی گیرش نیامده لااقل چند تا مشت به من بزند شاید دلش خنک شود و آرامش پیدا کند!
این مرد بزرگ، عاشق خدمت به مردم بود، در زلزله معروف خراسان، سه روز بدون اینکه چیزی بخورد ویا بخوابد درکمک به زلزله زدگان و رسیدگی به امورایشان کوشید وبه تنهایی بر جنازه هزار نفر قربانی آن زلزله نماز خواند!(4)
شگفتی های بی شمار دیگری از رفتار وگفتار این عالم وعارف الهی در حافظه تاریخ ثبت گردیده است که دراین دفتر، تنها به ذکر گوشه ای ازآن ها
پرداخته شده است. عاقبت، این عارف فرزانه وعالم وارسته، پس از عمری پرهیزگاری واطاعت وعبادت پروردگار خویش، به دیدار محبوب ومراد خویش شتافت و جسم شریفتش درجوار امام رئوف، حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) به خاک سپرده شد.
به نقل از فرزند بزرگوارایشان، مرحوم راشد، آمده است:
مرحوم پدرم، حدود دو سال قبل از فوت بیمار شدند و دراین مدت گاهی درتربت وگاهی درمشهد بودند.
حاج آخوند، در روز یکشنبه 24 مهر ماه سال 1322 شمسی مطابق با 17 شوال سال 1362 هـ. ق(درزمان حضور روس ها در خراسان) درتربت حیدریه، درخانه شخصی خود، یعنی همان اتاق ومحلی که نماز شب های بسیاری خوانده و«العفو» گفته بود و گریسته بود، درحدود دو ساعت از آفتاب گذشته از دنیا رفت.
نماز صبحش را همچنان که خوابیده بود خواند. حالت احتضار که به او دست داد، پایش را به سوی قبله کردند. ایشان تا آخرین لحظه هوشیار بود وآهسته کلماتی می گفت، مثل این که متوجه جان دادن خودش بود، وآخرین پرتو روح این مرد الهی با کلمه «لا اله الا الله» از لبانش برخاست.
مرحوم ملاعباس تربتی فرموده بود: « مرا درصحن مطهر امام رضا (ع) دفن کنید که قدم زیارت کنندگان حرم روی چشم هایم باشد.»
بدین ترتیب، پیکر پاک ایشان، درجوار مرقد نورانی امام رضا (ع) ودر آخرین غرفه یصحن نو، در زاویه ی شمال غربی به خاک سپرده شد وچنان که وصیت کرده بود این آیه ی قرآن برسنگ قبرش، که بر دیوار آن غرفه نصب شد، نوشته شد:
«وکلبهم باسط ذراعیه بالوصید؛(5)
وسگ آن ها دست های خود را بر دهانه غار گشوده بود.»

وصف دلبران درحدیث دیگران

امام خمینی (رحمه الله)
«حاج آخوند ملاعباس تربتی، آنچه را به عنوان تکلیف تشخیص داد عمل کرد. او کار خودش را کرد و کاری به این نداشت که آن ها خوششان می آید واز اوتبعیت می کنند یا نه؛ چون کسی که اتکاء به خداوند تبارک وتعالی دارد ازاینکه تنها بماند ابداً نمی ترسد.»(6)
مرحوم بدیع الزمان فروزانفر:
«دنیا به دوراین مرد نگشته است.»(7)
مرحوم آقا بزرگ شهیدی حکیم:
«حاج آخوند مرد فوق العاده ای است و اگر به این شد تعبد نمی داشت می توانست به جای منطقه ی خراسان دنیایی را تحت تأثیر قرا دهد.»(8)
مرحوم حاج شیخ محمد کاظم ربانی تربتی (پدرعالم ربانی، مرحوم شیخ محمد رضا ربانی تربتی):
«مرحوم حاج ملاعباس تربتی، سلمان زمان است.»(9)
مرحوم حسینعلی راشد، فرزند بزرگوار حاج آخوند تربتی درباره پدر بزرگوارش می گوید:
حاج آخوند ملاعباس، مردی بود از دنیا گذشته، او همیشه در یاد خدا بود و تمام کارهایش نیز برای خدا بود. ایمان محکمی به خداوند و پیامبر و روز قیامت داشت، به همین جهت درشبانه روز حتی دقیقه ای هم از انجام وظایف دینی وتکالیفی که بر گردن خود احساس می کرد، غفلت نمی ورزید ولحظه ای از
عمر خود را ضایع نمی کرد و به باطل نمی گذراند. آنچه عبادت بود از واجب ومستحب، درتمام عمرانجام داد وهرگز مرتکب هیچ گناه کبیره یا صغیره ای نشد، به طوری که می توان گفت حتی فکرگناه هم از خاطرش نمی گذشت!
بیشتر ایام سال را روزه می گرفت و غالباً این روزه ها با یک وعده غذا وبدون خوردن سحری بود. علاوه بر نمازهای واجب که آن ها را با تمام آداب وشرایط ودروقت فضیلت آن اقامه می کرد، وعلاوه بر نوافل نمازها، درهر فرصتی که برایش پیش می آمد نماز می خواند.
برای مادر وپدر وخواهر وعمه و عمو ودیگر خویشاوندان مرحومش، حتی در حال راه رفتن نماز می خواند وبا کسی صحبت نمی کرد و به جای سجده، مهر را بر پیشانی می گذاشت؛ به همین دلیل همیشه با وضو وطهارت بود.
مرحوم پدرم، آنچه دعا واعمال مستحب درهر یک از ایام سال وارد گشته است به جا می آورد و درتمام عمر از روزی که به سن تکلیف رسید تا دوسه روز قبل از فوتش تمام شب ها هنگام سحر بیدار بود ونمازهای شب را با همه آداب وشرایطش اقامه می کرد؛ یعنی جز دوسه روز آخر عمرش، حتی یک شب هم نماز شبش ترک نشد!
بسیار ازترس خدا می گریست ومحبت زایدالوصفی نسبت به خاندان رسالت داشت؛ به طوری که هرگاه نام پیامبر اکرم (ص) یا هریک از ائمه اطهار برزبانش جاری می شد اشک از دیدگانش جاری می گشت ودرمنبر، خواه به هنگام موعظه یا به هنگام ذکر مصائب اولیاء دین، خودش بیش از همه مستمعان می گریست وچون بسیار محتاط بود غالباً هنگام موعظه یا گفتن مسائل دینی یا ذکر مصائب اهل بیت (ع) از روی کتاب هایی که آنها را معتبر می دانست می خواند و توجه بسیاری به احوال زهاد وعباد داشت.
مرحوم راشد درادامه می نویسد:
من، حسینعلی راشد، بابرادرم، هر دو از طلاب علوم دینی بودیم وپدر من درتمام عمر حتی یک شاهی هم از وجوهی که نزد او می آوردند به ما نداد، حتی ما را چنان ترسانده و تربیت کرده بود که واقعاً اگر می خواستیم دست به آن ها بزنیم خیال می کردیم دست به مار و عقرب می زنیم!
به خاطر می آورم زمانی که جوان بودم و درمشهد درس می خواندم، ایام تابستان به تربت رفته بودم. نزدیک غروب بود، مادرم پول خرد لازم داشت، یک پنج قرانی نقره که در آن زمان رایج بود می خواست خرد کند، پدرم گفت: این پنج قرانی را با آن پول ها خرد کنید. پدرم گفت: «با این ها خرد نمی کنم، بفرستید سرکوچه دردکان بقالی خرد کند!» ومن بردم آن را نزد بقال کوچه خردکردم. مرحوم حاج آخوند گذشته از آنکه خودش از وجوه شرعیه مصرف نمی کرد، از مال خودش هم خمس وزکات می داد؛ یعنی از همان ملک مزروعی مختصری که داشت واز پدر به او ارث رسیده بود زکات گندم را در همان سر خرمن جدا می کرد وبقیه را به خانه می آورد.
مرحوم راشد درمورد استقامت وصبوری و ایثار پدر بزرگوارش می فرمود:
بسیار اتفاق می افتاد که حاج آخوند برای امری (مثل روضه یا مراسم دفن) از خانه خارج می شد وتا شب دیگر او را نمی دیدیم وساعت چهار بعد از نیمه شب به خانه باز می گشت، درحالی که بی سحری روزه گرفته بود وهنوز افطار نکرده بود!
گاهی نیمه روز تابستان بعد از نماز و منبر ودرس صبح، به خانه می آمد تا اندکی بخوابد که ناگهان صدای درخانه می آمد. ما می خواستیم جواب ندهیم تا ایشان کمی استراحت کند که ناگهان خودش عبایش را که روی صورتش کشیده بود کنار می زد ومی گفت: «ببینید چه کسی است؟» ومثلاً کسی بود که برای
درخواست از حاج آخوند برای ادای نماز میت یا دعوت ایشان به مجلسی آمده بود و مرحوم حاج آخوند بدون تأمل برمی خاست، تجدید وضو می کرد ومی رفت.!(10)

جلوه های پارسایی

رعایت تقوا در جوانی

به قلم مرحوم راشد آمده است:
مرحوم پدرم به من گفت:
«پیش ازآنکه با مادرت از دواج کنم، نام دختری را درکار کاریزک برای من برده بودند که ازدواج با او سر نگرفت و من هر گاه از کوچه ی آن ها می گذشتم، حتی به درخانه آن ها نیزنگاه نمی کردم!»(11)

غرق توحید

درمشهد مقدس فلکه ای دور آستانه امام رضا (ع) احداث کردند وتحولاتی ایجاد کرده بودند که در آن زمان، برای هر کسی جالب توجه بود.
مرحوم راشد تعریف می کند:
من همراه مرحوم حاج آخوند از در غربی صحن کهنه بیرون رفتیم وچون به بست بالا خیابان رسیدیم، که دو دهانه فلکه درآنجا به هم می پیوست، گفتم: «این فلکه ای است که احداث کرده اند.»
مرحوم حاج آخوند نگاه نکرد.
از ایشان پرسیدم: «آیا نگاه کردنش گناه دارد؟»
گفت: «نه، گناه ندارد، ولی به همین اندازه حواسم پرت می شود!»(12)

گوهر ناب

قال الصادق(ع)
«العارف شخصه مع الخلق وقلبه مع الله لوسها قلبه عن الله طرفه عین لمات شوفا الیه.»
امام صادق (ع) می فرماید:
«جسم عارف با مردم و قلبش با خداست واگر چشم برهم زدنی از یاد خدا غافل شود از شوق او خواهد مرد.»(13)

خاطره ای پند آموز

مرحوم دکتر ضیاء الاطباء- که از طبیبان قدیمی بود - برای مرحوم راشد نقل می کند که: تابستان بود ومن درحیاط بیرونی روی نیمکتی نشسته بودم و بیماران مرد وزن همگی جمع بودند. بعضی ازآن ها روی نمیکت وبعضی روی زمین نشسته بودند ویکی یکی پیش می آمدند. من نیز نبض آن ها را می گرفتم و زبانشان را می دیدم و نسخه ما قبل را ازآن ها می گرفتم ومی دیدم ونسخه ی دیگری می نوشتم.
دراین اثناء مرحوم حاج آخوند ملاعباس تربتی آمدند، درحالی که همشیره ی کوچک شما را که مریض بود زیرعبا دربغل گرفته بودند. ایشان دورتر از همه درکنار نیمکتی نشستند. من تعارف کردم که حاج آخوند جلو بیایند وبچه را ببینم و معطل نشوند اما ایشان قبول نکردند وگفتند: «این بیماران قبل ازمن آمده اند ومن در نوبت خودم می آیم.»
من مشغول معاینه ونسخه نوشتن برای بیماران شدم. یکی از آن بیماران زنی بود یزدی و وقتی به او گفتم: نسخه قبلت کجاست؟ گفت: نسخه را خوردم. گفتم : کاغذ را جوشاندی وخوردی؟ گفت: بلی. گفتم : حیف نان منی یک قران، که شوهرت به تومی دهد! زنان دیگر خندیدند و من برای او مجدداً نسخه ای
نوشتم وبه او فهماندم که دوایش را از عطاری بگیرد وبخورد، نه خود نسخه را ! تا آنکه بیماران همگی رفتند و آخر همه مرحوم حاج آخوند آمدند وبچه را دیدم و نسخه ای نوشتم. مقداری درحق من دعا کردند وپس از آن گفتند: «می خواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمه ای که به آن زن گفتید وزن های دیگر به او خندیدند، موجب شد که آن زن درمیان بقیه شرمسار شود وخوب نبود!»
من ناگهان مانند کسی که از خواب بیدار گردد به خودم آمدم و متوجه شدم که چه بسیارازاین شوخی ها که می کنیم ومتلک ها که می گوییم و به خیال خودمان خوشمزگی می کنیم و توجه نداریم که چه اثری دارد! (14)

عظمت حاج آخوند

حاج علی اکبر- که محافظ یکی از فرزندان مرحوم آخوند خراسانی (رحمه الله) بود- نقل می کرد.
در زمستانی، در راه نیشابور به مشهد در برف ماندیم و محبور شدیم که درقهوه خانه «حوض حاج مهدی» بمانیم.
شب فرا رسیده بود که اتومبیلی از طرف مشهد رسید وچهار نفر از جوانان پولدار وخوشگذران مشهد که چهار خانم هم همراهشان بود، ونمی دانم به کجا می خواستند برای خوشگذارنی بروند، به دلیل برف وتاریکی به همان قهوه خانه پناه آوردند.
آمدن آن ها در آن شب، بزم عشرت وخوشگذرانی مجانی را برای مسافران به وجود آورد. جوانان بطری های مشروب وخوراکی ها را چیدند وآن زن ها بعضی به خوانندگی و بعضی به رقص پرداختند.
درگرما گرم این بساط، درقهوه خانه باز شد ومرحوم حاج آخوند با سه چهار نفر که از تربت به مشهد می رفتند ومرکبشان الاغ بود، به خاطر برف و
تاریکی شب، رو به همین قهوه خانه آورده بودند وازصاحب قهوه خانه اجازه خواستند که به آن ها جایی بدهد، که او هم به آن ها گفت سکوی آن طرف خالی است.
من با مشاهده این وضع هراسان شدم و گفتم که نکند یا از جانب حاج آخوند نسبت به این ها تعرضی بشود یا از جانب این ها به آن مرد اهانت شود وآماده شدم که اگر خواستند به حاج آخوند اهانت کنند درمقام دفاع برآیم، هر چه بادا باد!
اما حاج آخوند وارد قهوه خانه شد به طوری که گویا نه کسی را می دید ونه چیزی می شنید و به سوی آن سکو رفت و چون نماز مغرب وعشاء را نخوانده بودند طرف قبله را پرسید و به نماز ایستاد، آن چهار نفر نیز به وی اقتدا کردند.
من هم غنیمت دانستم، وضو گرفتم و اقتدا کردم. چند نفر دیگر از مسافران نیز از بزم عشرت رو برگردانیده وبه صف جماعت پیوستند. قهوه چی نیز گفت: غنیمت است یک شب اقلاً نمازی پشت سر حاج آخوند بخوانیم. خلاصه وقتی که ازنماز فارغ شدیم از آن جوان ها وخانم ها اثری نبود، بساط خود را جمع کرده بودند ونفهمیدم درآن شب برفی به کجا رفتند!(15)

ناپدید شدن حاج آخوند در تاریکی شب

مرحوم راشد می نویسد:
یکی از موضوعاتی که درمورد مرحوم پدرم همچنان برای من و خانواده مبهم باقی مانده، این است که : زمانی که من هشت نه ساله بودم و به مکتب می رفتم، در شهر تربت، درمحله ای به نام «باغ حاج یعقوب علی» ودرمنزل مرد بنایی به نام «کربلایی محمد تقی» دریک اتاق کاه گلی که درش تخته ای بود و شیشه نداشت، می نشستیم.
شبی پس ازآنکه چراغ راخاموش کردند ورفتیم که بخوابیم آهسته صدای دراتاق آمد که باز شد و پدرم بیرون رفت. چندی گذشت ولی او بازنگشت. مادرم از جا برخاست و چراغ را روشن کرد وگفت: نمی دانم پدرتان کجا رفت ومی گفت: من اول گمان کردم بیرون رفته که وضو بگیرد اما چون دیدم دیر کرد نگران شدم. خلاصه آنکه به جستجو برخاستیم وصاحب خانه و زنش نیز با چراغی که در دست داشتند با ما همراهی کردند. در کوچه همچنان چفتش که زنجیر سه حلقه ای بود از پشت بسته بود و پیدا بود که کسی ازاین در بیرون نرفته است ! نردبان بالا همه، همچنان روی زمین خوابیده بود و بر بام تکیه نداشت که بگوییم از نردبان بالا رفته است. تمام اتاق ها وانبار واصطبل و کاهدان و آشپزخانه وحتی داخل تنور را هم کاملاً گشتیم! صاحب خانه با کمک یک چوب، کف حوض آب وبا چراغ، داخل چاه آب را نیز تجسس کرد. درهیچ جای آن خانه، اثری از آن مرد نبود وهمه مبهوت گشته بودیم که به کجا رفته و ازچه راهی رفته است.
برگشتیم به اتاق های خودمان که بخوابیم ولی خوابمان نمی برد. ساعتی یا بیشتر گذشت که آهسته دراتاق باز شد وپدرم بی صدا به درون اتاق آمد وبه رختخواب خود رفت. هر بار که مادرم یا ما بچه ها از او دراین باره سوال کردیم فقط با سکوت مواجه گشتیم و این موضوع همچنان برای ما مبهم ماند!(16)

هدیه ی الهی

موضوع دیگری که مرحوم راشد نقل کرده است، این است که :
من بیمار بودم و ضعیف شده بودم و بهانه می گرفتم. روزی بهانه گرفته بودم که سیب می خواهم و درآن فصل درتربت سیب پیدا نمی شد؛ زیرا آن زمان مانند زمان کنونی نبود که هر میوه ای در هر فصلی درهر شهری باشد. سیب های خوراکی مشهد در آن فصل هنوز به دست نیامده ومعمولاً از سال پیش تا آن
زمان ذخیره نمی ماند. به هرحال من بهانه گرفته بودم که سیب می خواهم و می گریستم ومادرم هر چه می گفت: مادرجان، حالا وقت سیب نیست ومن از کجا سیب بیاورم! آرام نمی گرفتم، تا آنکه ساعتی از ظهر گذشت وپدرم وضو گرفت و به مسجد رفت ومادرم به کنار گهواره کودک شیر خواره اش رفت که او را شیر بدهد. همین که مادرم، پارچه ای را که برروی کودک انداخته بود کنار زد، دید درکنار بالش کوچک او یک دانه سیب سفید درشت پرآب ومعطر هست. از حیرت فریاد کشید وگفت: این سیب از کجا آمده است! وبه من گفت: بیا که خدا برایت رسانده و آن سیب را پوست کند ومن خوردم. دراین باره هم هر وقت با پدرم صحبت کردیم فقط سکوت کرد!(17)

دیدار یار

مرحوم راشد می نویسد:
درست در روز یکشنبه یک هفته قبل از وفات پدرم، او بعد ازنماز صبح درحالت بیماری رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره اش کشید.
ناگهان مانند آفتابی که از روزنه ای بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند، روی پیکرش از سرتا پا روشن شد ورنگ چهره اش که به سبب بیماری زرد گشته بود درخشان و شفاف گردید؛ به طوری که چهره اش از زیرعبای نازکی که بر صورتش کشیده بود دیده می شد.
تکانی خورد وگفت: سلام علیکم یا رسول الله (ص) شما به دیدن این بنده ی بی مقدار آمدیده اید ! پس از آن درست مانند کسانی یک یک به دیدنش می آیند برحضرت امیرالمؤمنین علی(ع) ویکایک ائمه(ع) تا امام دوازدهم(عج) سلام می کرد وازآمدن آن ها اظهار تشکر می نمود.
سپس برحضرت فاطمه زهرا(س) وبعد از آن به حضرت زینب(س) سلام کرد،
پدرم دراینجا خیلی گریست و گفت: بی بی من برای شما خیلی گریه کرده ام!
درآخر به مادر خودش سلام کرد وگفت: «مادر! از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی!» واین حالت، تادو ساعت بعد از بر آمدن آفتاب ادامه داشت.
پس ازآن، نوری که بر پیکرش می تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت وباز رنگ چهره اش به همان حالت زردی بیماری عود کرد ودرست دریکشنبه دیگر درهمان ساعت، حالت احتضار را گذرانید وبه آرامی تسلیم حق گشت.
دریکی از روزهای هفته، ما بین این دو روز، من به ایشان گفتم که ما از پیامبران و بزرگان چیزهایی به روایت می شنویم و آرزو می کنیم که ای کاش خود ما می بودیم و می فهمیدیم، اکنون برای شما که نزدیک ترین شخص به من هستید چنین حالتی دیده شد! من دلم می خواهد بفهمم این چه بود؟
مرحوم پدرم سکوت کرد وچیزی نگفت. دوباره وسه باره با عبارت های دیگر همان مطالب را تکرارکردم، باز سکوت کرد و پاسخی نداد!
مرتبه چهارم یا پنجم بود که گفت: « اذیتم نکن حسینعلی!»
گفتم: قصد من این بود که چیزی فهمیده باشم. گفت: «من نمی توانم به تو بفهمانم، خودت برو بفهم!»(18)

گوهرهای حکیمانه

oمردم ما نمی توانیم انگشتمان را روی بخاری بگذاریم، چگونه طاقت آتش جهنم را داریم؟(19)
oافرادی بودند که درتابستان آب را زیر آفتاب می گذاشتند تا گرم می شد وبعد می خوردند تا همین اندازه هم که از آب خنکی خورده
باشند، از لذت دنیا استفاده نکرده باشند! بعضی هم بودند که در همه عمر برای خود رختخواب پهن نکردند و پای خود را هرگز دراز نکردند تا آنجا که وقتی هنگام مرگ پای آن ها را دراز کردند، گفتند: دراز کردن پا، چه راحتی ای داشته است!(20)
oاز خدا بترسید ودرهرکاری خدا را در نظر داشته باشید.(21)
آیت الله حاج آخوند ملا عباس تربتی(رحمه الله):
«هرجا هستی، خدا را فراموش نکن.»
فضیلت های فراموش شده/ص155

پی نوشت ها :

1.افلاکیان خاک نشین، مؤسسه شمس الشموس.
2. مشاهیر مدفون درحرم رضوی، ابراهیم زنگنه،ج1.
3.فضیلت های فراموش شده، حسینعلی راشد.
4. افلاکیان خاک نشین، مؤسسه شمس الشموس.
5. سوره کهف، آیه 18.
6.فضیلت های فراموش شده /30.
7.فضیلت های فراموش شده/130.
8.فضیلت های فراموش شده133.
9.فضیلت های فراموش شده/مقدمه .
10. فضیلت های فراموش شده/107-99.
11.فضیلت های فراموش شده/148.
12.فضیلت های فراموش شده،ص148.
13.داستان های شنیدنی ازکرامات علما، ج1، ص203 به نقل از بحارالانوار، ج3، ص14.
14. فضیلت های فراموش شده/125.
15.فضیلت های فراموش شده/127.
16.فضیلت های فراموش شده/150.
17. فضیلت های فراموش شده/151.
18.فضیلت های فراموش شده/149.
19.فضیلت های فراموش شده/ مقدمه / ده.
20.فضیلت های فراموش شده/101.
21. فضیلت های فراموش شده/155-154.

منبع: قاسمی، علی؛ (1388)، رستگاران: شرح حال چهارده تن از اولیای الهی، قم: هنارس، چاپ اول 1388.