نویسنده: جوزف نای



 
وقتی دو دهه پیش از این، ‌کتاب ناگزیر از رهبری را نوشتن گفتم که قدرت مانند ثروت است؛ همه از آن سخن می گویند ولی تنها تعداد بسیار اندکی آن را می شناسند. همچنین گفتم که قدرت مانند عشق است که تجربه کردنش آسان تر از تعریف یا اندازه گیریش است. این گفته ها مؤید نتیجه گیری سخن متفکرانه ادوارد لاک هستند: «در تحلیل ما درباره قدرت، فروتنی اهمیت اساسی دارد نه برای آنکه چنین منشی از نظر اخلاقی برتر از تکبّر است بلکه از آن رو که وقتی شناخت درستی از قدرت داریم فروتنی یک ضرورت اخلاقی است».
گرچه شخصاً از قدرت تعریفی رفتارگرایانه به صورت توانایی تأثیرگذاری بر دیگران برای تولید نتایج مطلوب خود به دست داده ام تعاریف فراونی از قدرت وجود دارد. همان گونه که استیون لوکس (Lukes 2007) و دیگران خاطرنشان ساخته اند قدرت یکی از مفاهیم ابتدایی و مورد مناقشه است و تعاریف و دیدگاه هایی که تحلیل گران اختیار می کنند بازتاب منافع و ارزش های آنان است. هیچ پاسخ یگانه ای وجود ندارد هرچند اگر خواستار تبادل نظر با مردم عادی و دیگر نظریه پردازان هستیم درباره [لزوم] به کارگیری تعاریف سازگار با فرهنگ واژگان جای سخن هست. با اینکه مقایسه ای را که لاک (و پیش از او لوکس) میان کارهای فروتنانه و معمولی من و کارهای فوکو کرده است ارج می گذارم مدعی هستم که تعریف و تکیه ساده تر من،‌ به معنای موجود در فرهنگ واژگان نزدیک تر و برای سیاست گذاران قابل فهم تر است. شاید این واقعیت که می خواستم هم نظریه پردازان و هم سیاست گذاران را خطاب قرار دهم موجب برخی محدودیت ها در کارهای من و نیز تأثیرگذار بودن آنها شده باشد (TRIP 2008).
واژه «قدرت» تا حدودی شبیه واژه «علت» است که در فرهنگ واژگان چنین تعریف شده است: «هر چیز که معلول یا نتیجه ای تولید کند». در پیچیدگی عظیم روابط و زنجیره های بلند علت و معلولی انتخاب چیزی به عنوان «علت» گاه دلبخواهانه است و انتخاب خود ما هم تحت تأثیر منافعی است که در تحلیل و تأثیرگذاری بر جهان داریم. لاک به درستی خاطرنشان می سازد که از قدرت می توان تصوری ساختاری و نیز مناسباتی داشت. نوجوانی برای جلب نظر نوجوان نوجوان دیگری لباس مد روز می پوشد ولی خرده فرهنگی را که تعیین می کند چه چیز مد روز است کس دیگری غیر از آن نوجوان وضع می کند. لاک تعریف توماس شلینگ برای راهبرد را که به صورت مشروط ساختن رفتار خود به رفتار دیگران است نقل می کند. از این نظر، ‌قدرت نوعی نظریه تصمیمات به هم وابسته است.
حق با لاک است که می گوید صورت بندی های اولیه من بیشتر حول کنشگر متمرکز بوده است تا حول سوژه قدرت، زیرا تا حدودی نگاه من متوجه مسئله قدرت آمریکا در روابط بین الملل بود و از شیوه به نظریه کشیدن آن توسط کسانی که درباره افول آمریکا قلم می زدند خرسند نبودم. به همین سان، جرالد و ظهران و لئوناردو راموس هم به درستی خاطرنشان می سازند که دو کتاب نخست من که در آنها اصطلاح «قدرت نرم» را معرفی کرده بودم حول مسائل بزرگ تر سیاست خارجی آمریکا متمرکز بوده است و من تا سال 2004 کتابی را اختصاصاً درباره قدرت نرم ننوشته ام. تازه تر از این ها من در کتاب اختیارات رهبری، مفهوم قدرت نرم را در مورد رهبری به کار بستم و در آن همان گونه که لاک خاطرنشان می سازد کانون توجه خود را فراخ تر ساختم و روی سه بُعد تأکید کردم: رهبران، پیروان، ‌و چگونگی تغییر روابط میان آنها در بستر های مختلف. گرچه کوشیده ام در این کتاب ها تعاریف همسازی از قدرت را مبنای کار قرار دهم روشن است که نحوه برخوردم با قدرت، تحت تأثیر تغییر علاقه و کانون توجه من بوده است.

رفتار ومنابع قدرت

ظهران و راموس در فصل مستدل خودشان در این کتاب از من خرده گرفته اند که چرا می گویم «تمایز میان قدرت سخت و نرم هم از حیث سرشت رفتارها و هم از نظر ملموس بودن منابع، ‌تمایزی کمّی است» بدون اینکه تعریفی از ملموس بودن به دست دهم. من صرفاً‌روی تعریف رایج فرهنگنامه ای واژه ملموس تکیه می کردم که بدین صورت بود: چیزی که بتوان لمس کرد. ولی حق با آنهاست که می گویند من باید روشن تر می ساختم که ملموس بودن، ‌یک شرط لازم برای قدرت نرم نیست. من از قدرت نرم، ‌تعریف رفتارگرایانه ای به صورت توانایی تحت تأثیر قرار دادن دیگران برای دستیابی به نتایجی که ترجیح می دهیم از طریق همرنگ سازی و جذب و جلب نظر به جای توسل به اجبار یا پرداخت ما به ازاء به دست می دادم و مراقب بودن به گونه ای زبان را به کار برم که حاکی از وجود رابطه ای ناقص میان رفتار قدرت نرم و ملموس بودن منابع به وجود آورنده آن باشد («معمولاً‌ با یکدیگر همبسته اند،‌ به همبسته بودن با هم گرایش دارند»).
شخصاً با این سخن آنان موافقم که قدرت فرماندهی می تواند منابعی پدید آورد که در مرحله بعد زاینده قدرت نرم باشند و قدرت همرنگ ساز می تواند منابع قدرت سخت را به وجود آورد. همان گونه که آنان می گویند از قدرت فرماندهی می توان برای ایجاد نهادهایی بهره جست که در آینده منابع قدرت نرم را به وجود خواهند آورد و از رفتار همرنگ ساز می توان برای ایجاد منابع قدرت سخت به صورت اتحاد نظامی یا کمک اقتصادی استفاده کرد. به همین سان،‌ یک منبع ملموس قدرت سخت مانند یک واحد نظامی، ‌بسته به نحوه به کارگیری آن می تواند هم (با پیروز شدن در یک نبرد) رفتار فرماندهی تولید کند و هم رفتار همرنگ ساز (جذب و جلب نظر) شاهد این امر،‌ تأثیر واحدهای نیروی دریایی آمریکا در بهبود بخشیدن به جذابیت ایالات متحده دراندونزی پس از انجام عملیات امداد سونامی در سال 2005 است. و ناملموس بودن می تواند ویژگی ابزارها و منابع قدرت سخت هم باشد. واژه هایی که برای تهدید کردن به کار می روند به اندازه واژه های به کار رفته برای جذب و جلب نظر ناملموس اند و در حوزه مجازی قدرت سیبرنتیکی،‌ از بیت های ناملموس می توان برای جلب دیگران یا تخریب نظام های زیرساختی استفاده کرد که عواقب فیزیکی عظیمی دارند.
من گفته ام که «این همبستگی کلی به اندازه کافی قوی هست که اجازه دهد برای اشاره سریع تنها از قدرت نرم و سخت سخن بگوییم». متأسفانه این شیوه منجر به ابهام آلود بودن تمایز مهمی شد که بین رفتار و منابع وجود دارد هرچند که من به صراحت تعریفی رفتاری و مناسباتی از قدرت را به کار می بردم. من از آن روی بیش از حد بر ناملموس بودن منابع تأکید می کردم که در آن زمان متون روابط بین الملل نوواقع گرایانه که باب روز بود نه تنها تحت سیطره گرایش به تعریف قدرت بر حسب منابع بود بلکه اساساً منابع ملموس را مبنا قرار می داد. می شد این را «سفسطه انضمامی» (1) خواند. تنها در صورتی چیزی می تواند یک منبع باشد که بتوانید آن را لمس کنید یا روی یک شهر یا روی پایان بیندازید. من می خواستم تحلیل گران و سیاست گذاران را متقاعد کنم که دیدگاه خودشان را فراخ تر سازند و ببینید که قدرت توانایی تحت تأثیر قرار دادن دیگران برای دستیابی به نتایج مطلوب ملموس بودن منابع را ایجاب نمی کند. ظاهراً این معنای اصطلاح قدرت نرم کامیاب شده است بدین معنی که اکنون بسیاری از تحلیل گران توجه بیشتری به منابع ناملموس قدرت دارند ولی به عبارت دقیق تر، ‌ظهران و راموس درست می گویند. از منظر رفتاری، قدرت نرم هم شامل تعیین دستور کار و هم تعیین اولویت ها می شود که لوکس (Lukes 2007) آنها را دومین و سومین چهره قدرت می خواند و می توانند زاده هر دو دسته منابع ملموس و ناملموس باشند.
در آثار جدیدتر من درباره رهبری که مغالطه انضامی کمتر محلی از اعراب دارد تأکید کمتری بر ملموس بودن یا نبودن منابع شده است. در کتاب اختیارات رهبری می گویم که قدرت نرم یعنی دست یافتن به نتایج مطلوب خودمان از طریق جذب و جلب نظر دیگران به جای بازی کردن با انگیزه های مادی آنها (Nye 2008). قدرت نرم به جای مجبور ساختن دیگران آنها را با ما همرنگ می سازد ولی درعین حال گوشزد می کنم که گاه انسان ها به واسطه افسانه شکست ناپذیری دیگران جذب آنها می شوند. در برخی موارد نهایی که به «عارضه استکهلم» (2) معروف است گروگان های وحشت زده جلب و جذب گروگان گیران خود می شوند. حتی اگر ظهران و راموس درست بگویند که در شرایط وجود چیرگی، اجبار و رضایت مکمل همند این بدان معنا نیست که قدرت نرم همیشه ریشه در قدرت سخت دارد. گاه چنین است و گاهی نیز نه. من هنوز معتقدم که در بسیاری موارد، رفتار اجبارگرانه با رفتار جلب کننده تمایز و تفاوت دارد. همان گونه که لوکس می گوید شیوه هایی عقلایی و غیرعقلایی وجود دارد که سومین چهره قدرت از طریق آنها وارد عمل می شود و روش های توانمندساز و ناتوان سازی هم وجود دارد که کنشگران از طریق آنها نحوه صورت بندی اولویت ها و منافع شخصی سوژه ها را تحت تأثیر قرار می دهند (Lukes 2007). تحت عنوان قدرت نرم باز هم می توان بین تلقین عقیده و انتخاب آزاد فرق گذاشت.
جانیس بیالی مترن (Mattern 2007) «جنگ لفظی » (3) را نوعی تبادل ارتباطی اجبارآمیز می خواند که جای چندانی برای امتناع سوژه ها نمی گذارد. گرچه بخشی از قدرت نرم آمریکا ریشه در جنگ لفظی دارد و با توصیفی که گرامشی از چیرگی گفتمان کنترل شده به دست داده است همخوانی دارد ولی کل قدرت نرم آن کشور چنین نیست. لازم نیست ارزش ها به معنای مطلق کلمه جهان شمول باشند تا برخی شان در برخی دوره ها و بسترها رواج بیشتری از برخی دیگر داشته باشند. ارزش های آمریکایی به معنای مطلق کلمه جهان شمول نیستند ولی در عصر اطلاعات که تعداد بیشتری از مردم خواستار مشارکت و آزادی بیان هستند بسیاری از این ارزش ها شبیه ارزش های دیگران است. وقتی شمار وسیعی از انسان ها ارزشهای مردم سالارانه را قبول داشته باشند آنها می توانند در چندین جهت مبنایی برای قدرت نرم هم [از جانب دیگران] به سمت ایالات متحده و هم از جانب ایالات متحده [و به سمت دیگران] قرار گیرند. اگر ایالات متحده خواهان حفظ جذابیت خود است ممکن است آمریکاییان با رعایت ارزش هایی که دیگران نیز در آنها شریکند سود برند ولی همزمان این کار دست و بالشان را می بندد. با توجه به گوناگونی سیاسی و چندپارچگی نهادی روابط بین الملل، حفظ چیرگی کامل بر گفتمان که گرامشی از آن سخن رانده است دشوار است. برخلاف اتهاماتی که برخی منتقدان به من زده اند من به هیچ وجه اعتقادی به جهان شمول بودن ارزش های لیبرالی ندارم. اگر این ارزش ها جهان شمول بودند نگرش ها بیش از آنچه اکنون شاهدیم یکنواخت و یکسان بود (Nye 2007). شاید به همین دلیل است که از نظر من تحلیل های نوگرامشی مآبانه و اندیشه [وجود] اردوگاه تاریخی جهان خواره ای که در دهه 1970 سربرآورده و بر گفتمان سیطره انداخته است جالب ولی بیش از حد غافل از تفاوت هاست.
در هر حال، ‌تمایز نگذاشتن بین رفتار قدرت و منابعی که می تواند زاینده آن باشد مشکل همه تحلیل گران قدرت و نه تنها قدرت نرم بوده است. بسیار شده است که مقاله ای قدرت کشورها را از لحاظ منابع نظامی شان با هم مقایسه کرده ولی گاه طرفی که منابع کمتری در اختیار داشته پیروز شده است. یک بازیگر به منابع قدرتی که شاید در اختیارش باشد دسترسی دارد ولی اینکه آیا می تواند آن منابع را به نتایج مطلوب خودش تبدیل کند یا نه بستگی به شرایط و مهارت های وی در زمینه تبدیل قدرت دارد. برای نمونه،‌ تعداد تانک های فرانسه و انگلستان در 1940 بیش از آلمان بود ولی آلمان راهبرد بهتری برای تبدیل قدرت داشت و به همین دلیل به نتیجه ای که خواستارش بود، دست یافت.
مفسران قدرت نرم اغلب رفتار را با منابع زاینده رفتار اشتباه می گیرند. برای نمونه، نیل فرگوسن قدرت نرم را «نیروهای غیرسنّتی مانند کالا ارزش های فرهنگی و تجاری» می داند و سپس به این دلیل که «خوب، قدرت نرم، ‌نرم است» آن را مردود می شمارد. به یقین، ‌نوشیدن کوکاکولا یا پوشیدن پیراهن تیم فوتبال منچستر یونایتد لزوماً‌ دلالت بر قدرت ندارد. ولی این نگرش، منابعی را که ممکن است زاینده رفتار باشند (یا نباشند) با خود رفتارها اشتباه می گیرد. اینکه آیا داشتن منابع قدرت عملاً ‌نتایج مطلوب را به وجود می آورد یا نه بستگی به بستر و بافت رابطه میان کنشگر و سوژه قدرت دارد. خطای مشابه دیگری که اغلب شاهدش هستیم این است که از مجازات های اقتصادی همچون شکلی از قدرت نرم یاد می کنند. ولی اگر شما هدف این مجازات ها باشید وجه نرمی در آنها نمی یابید. مجازات های اقتصادی آشکارا برای مجبور ساختن برقرار می شوند و نه برای جذب و جلب نظر‌، و از همین رو شکلی از قدرت سخت هستند. این اشتباه و سردرگمی ناشی از آن است که منابع اقتصادی می توانند هم زاینده رفتار قدرت سخت باشند و هم رفتار قدرت نرم. قدرت نرم یک کشور اساساً (هر چند نه تماماً) متکی به سه منبع است: فرهنگ آن (در نقاطی که برای دیگران جذابیت داشته باشد)؛ و سیاست های خارجی آن (هر زمان مشروع و برخوردار از اعتبار اخلاقی شناخته شوند). ولی اینکه آیا می توان این منابع را به رفتار قدرت تبدیل کرد یا نه بستگی به روابط در بسترهای مختلف دارد.
سنجش افکار عمومی می تواند وجود منابع بالقوه قدرت نرم و روند تغییرات این منابع را اندازه گیری کند ولی این نظرسنجی ها برای مشخص ساختن تغییر رفتارها در جهت پدید آوردن نتایج موردنظر تنها تقرب درجه اول به شمار می روند. هرجا افکار عمومی قوی و درگذر زمان پابرجا باشد می تواند نتیجه ای به بار آورد ولی تأثیر آن در مقایسه با سایر متغیرها را تنها می توان از طریق روند دقیق ردگیری از همان نوع که تاریخ دانان به کار می برند تعیین کرد. کریستوفر لین می گوید «این واقعیت که در حوزه سیاست خارجی‌، دولت افکار عمومی را کنترل می کند و نه افکار عمومی دولت را، ‌واقعیتی است که منطق قدرت نرم را تضعیف می کند». لین به درستی خاطرنشان می سازد که افکار عمومی، دست و بال بسیاری از حکومت ها را در بسیاری از بسترها تنها به اندازه محدودی می بندد ولی حکم او بیش از حد ساده انگارانه است. این حکم از اثرات مستقیم، مسئله درجه بندی، ‌انواع هدف ها و تعاملات این علت با سایر علت ها غفلت دارد.
در ارتباط با هدف مشخص،‌ قدرت نرم اغلب مطابق مدل دوپله ای لین عمل می کند که بر اساس آن بین توده ها ونخبگان، ‌صافی های سیاسی و دیوان سالارانه ای وجود دارد ولی گاه مدلی یک مرحله ای در کار است که بر اساس آن سیاست گذاران مستقیماً‌ و نه از طریق افکار عمومی تحت تأثیر قرار می گیرند. پذیرش پرسترویکا و گلاسنوست از سوی شوروی تحت تأثیر اندیشه هایی بود که الکساندر یاکووف در ایالات متحده آموخته بود. و گرچه در پایان یافتن جنگ سرد علل متعددی دخیل بود به شهادت بسیاری از نخبگان شوروی سابق، مؤلفه اندیشگانی با اُفت اقتصادی این کشور تعامل داشت. همان گونه که گئورگی شاه نظروف می گوید «گورباچف،‌ من،‌ همه ما دوگانه اندیش بودیم»(Nye 2004: ch. 2). حتی در مدل دوپله ای هم، ‌افکار عمومی غالباً نخبگان را تحت تأثیر قرار می دهد. افکار عمومی سایر کشورها می تواند محیط مساعد یا نامساعدی برای ابتکارات سیاست گذارانه مشخص به وجود آورد. برای نمونه، در مورد عراق در سال 2003،‌ افکار عمومی و نظرات نمایندگان پارلمان ترکیه دست و بال مقامات آن کشور را بسته بود و آنان نتوانستند به لشکر چهارم پیاده نظام آمریکا اجازه دهند از خاک کشورشان عبور کند. بی بهره بودن دولت بوش از قدرت نرم به قدرت سخت آن نیز لطمه زد. به همین سان، وینسنت فاکس رئیس جمهور مکزیک می خواست با حمایت از دومین قطعنامه سازمان ملل که اجازه تهاجم به عراق را می داد دل دولت بوش را به دست آورد ولی افکار عمومی کشورش دست و بال او را بسته بود. وقتی طرفداری از آمریکا از نظر سیاسی نوعی بوسه مرگ باشد افکار عمومی تأثیری بر سیاست ها دارد که در حکم ساده انگارانه لین نادیده مانده است.
وانگهی، گذشته از هدف های مشخص، غالباً ‌کشورها اهدافی کلی (یا به قول آرنولد وُلفرز «اهدافی محیطی» مانند مردم سالاری،‌ حقوق بشر، و نظام های باز اقتصادی دارند. در این موارد، قدرت نرم به راستی افکار عمومی گسترده و ایستارهای فرهنگی را نشانه می گیرد. بیشتر تاریخ دانانی که دوره پس از جنگ جهانی دوم را بررسی کرده اند براین نظرند که علاوه بر سربازان و پول آمریکا،‌ قدرت آن کشور برای پیشبرد چنین اهدافی در اروپای این دوران به شدت تحت تأثیر فرهنگ و اندیشه ها بود. همان گونه که ژی یر لوندستات می گوید «فدرالیسم، مردم سالاری و بازارهای آزاد نماینده اهداف محوری آمریکا هستند. این همان چیزی است که آمریکا صادر می کند» (Lundestad 1998). این صادرات حفظ آنچه را که خود وی «امپراتوری دعوت شده » (4) می خواند بسیار آسان تر می ساخت.
از اینها گذشته،‌ تحلیل لین هم دچار اشتباه گرفتن منابع قدرت با رفتار قدرت است. وی با پیروی از لزلی گِلب (Gelb 2009) می گوید تعریف قدرت نرم به دلیل دامنه یافتن این مفهوم مبهم شده است. «نای این تعریف را فراتر از جذب «محض» (عاری از اجبار یا تشویق) گسترش داده و هم ابزارهای اقتصادی کشورداری که به هر دو صورت چماق و شیرینی به کار می روند و حتی قدرت نظامی را در آن جای داده است در حال حاضر به نظر می رسد قدرت نرم به معنای همه چیز است» ولی این کاملاً‌ نادرست است. گِلب (و لین) اقدامات دولتی را که جویای دستیابی به نتایج مطلوب خود است با منابعی که برای تولید این نتایج به کار می روند اشتباه می گیرد. همان گونه که پیش از این روشن ساختیم این بدان معنی است که انواع متعدد و متفاوتی از منابع می توانند در قدرت نرم سهم داشته باشند نه اینکه اصطلاح «قدرت نرم» بتواند به معنی هر نوع رفتاری باشد.

نظریه و بافت متحول روابط بین الملل

قدرت نرم یک مفهوم تحلیلی است و نه یک نظریه. در مرحله ای لین تصدیق می کند که «قدرت نرم در نوشته های متعددی درباره روابط بین الملل مطرح است» ولی سپس آن را نوعی نظریه یا ضمیمه لیبرال یا نهادی می انگارد. نوشته وی حاوی فهرست بلندبالایی از ایرادات وارد به نظریه لیبرال (که برخی شان را من هم وارد می دانم) از نظریه صلح مردم سالارانه گرفته تا ترویج مردم سالاری، چندجانبه گرایی، ‌و وودرو ویلسون است ولی این در واقع انتقادی از قدرت نرم نیست. او وقتی می گوید «قدرت نرم چیزی نیست مگر اصطلاحی فریبنده برای مجموعه ای از سیاست های بین المللی لیبرال که سیاست خارجی ایالات متحده را از جنگ جهانی دوم به بعد پیش برده و ریشه در سنّت ویلسون دارد» کاملاً ‌به خطا می رود. این مفهوم با دیدگاه های واقع گرا، لیبرال یا برسازانه جور درمی آید، چون قدرت نرم به هرحال نوعی قدرت است تنها روایت مُثله شده و تحلیل رفته ای از واقع گرایی می تواند آن را نادیده بگیرد. واقع گرایان سنّتی چنین نمی کنند.
عمل و رشته علمی سیاست بین الملل به شدت تحت تأثیر نظریه واقع گرایی بوده است. با اینکه رابرت کیئن و من در دهه 1970 در کتاب روابط فرامرزی و سیاست جهان از محدودنگر بودن بُن نگره مسلط واقع گرایی گلایه کردیم بالدوین و دیگران از ما بدین خاطر انتقاد کرده اند که برای مدل واقع گرایی که دولت ها را بازیگران اصلی، امنیت را هدف اصلی آنها، و نیروی نظامی را ابزار نهایی شان معرفی می کند احترام بیش از حدی قائلیم. در چارچوب بسیاری از نظام های اقتداگریز دولت ها،‌ این مدل تقریب معقولی به واقعیت بود (Keohane and Nye 1972, 1977). واقع گرایان اصیل از توسیدید گرفته تا ماکیاولی و هانس مورگنتا برداشت فراخی از قدرت داشتند. ادوارد هالت کار در کنار قدرت نظامی و اقتصادی به قدرت بر افکار نیز اشاره می کرد (Carr 1993).
اما در دهه 1980 کتاب نظریه سیاست بین الملل کِنِت والتس نظریه جمع و جوری ارائه کرد که سعی در تبیین ثبات جهان دوقطبی داشت (Waltz 1979). این نوواقع گرایی، غنای واقع گرایی اصیل را زایل و قدرت را عمدتاً چونان مجموعه ای از منابع سنجش پذیر قلمداد کرد. گرچه والتس گهگاه از محدودیت های قدرت مادی سخن می گفت، ‌بالدوین خاطرنشان می سازد که چنین سخنانی با نظریه وی همخوانی نداشت (Baldwin 2002). وقتی در پایان دهه 1980 دست به کار نوشتن کتاب ناگزیر از رهبری شدم نخست منابع سنّتی قدرت نظامی و اقتصادی کشورهای مختلف را با هم مقایسه کردم ولی سپس دریافتم که هنوز چیزی توانایی دولت ها برای تعیین دستور کار و تأثیرگذاری بر ترجیحات دیگران عمدتاً به کمک منابع ناملموس، از قلم افتاده است. این مرا به مفهوم پردازی اندیشه قدرت نرم در همان راستای رهنمون ساخت که ظهران و راموس به دقت تشریح کرده اند.
قدرت، مفهومی مناسباتی است و توصیف و تشریح یک رابطه بدون مشخص ساختن طرف های رابطه و بستر آن چندان معنایی ندارد. دیوید بالدوین با تأسی جستن به جک نیگل خاطرنشان می سازد که عبارت «الف باعث می شود» بدون مشخص ساختن «ب» و شرایط این رابطه معنایی ندارد. (Baldwin 2002) به همین سان ما نیز نمی توانیم بگوییم کسی قدرت دارد مگر آنکه دامنه آماج های نفوذ و گستره موضوعاتی را که وی در آنها نفوذ دارد مشخص سازیم. احکامی که درباره قدرت صادر می شود همیشه بستگی به بافت و بستری مشخص یا تلویحی دارد. ممکن است رئیس شما در محل کار قدرت زیادی بر شما داشته باشد ولی در خانه تان هیچ قدرت نداشته باشد. شاید مهارت های ورزشی، یک دانش آموز یا دانشجو را در زمین ورزش قدرتمند سازد ولی در کلاس درس نه. و توانایی ورزشی در زمینه پرش با نیزه به معنی قدرت ورزشی در زمینه پرتاب وزنه نیست. برتری از لحاظ شماره تانک ها اگر نبرد در صحرا صورت گیرد ممکن است کشوری را (از حیث تولید نتایج مطلوبش ) قدرتمند سازد ولی چنانچه نبرد در منطقه ای باتلاقی درگیرد نه.
در روابط بین الملل بافت و بستر تلویحی،‌ ساختاری اقتدارگریز در نظامی متشکل از دولت ها بوده که بُن نگره واقع گرایی آن را تشریح کرده است. این بافت و بستر باعث شده است هم تحلیل گران و هم دولتمردان برای رعایت اختصار، قدرت را همان منابعی بگیرند که می توان آنها را تصاحب کرد. لاک درست می گوید که «هرچه بیشتر قدرت را به چشم یکی از داشته های بازیگر بنگریم احتمال بیشتری دارد که درصدد شناسایی ویژگی ها یا منابعی برآییم که یک بازیکن را قدرتمند می سازد». این باعث تداوم «مغالطه مستعار من که دانشمندان (از جمله نای) به کرِّات درباره اش هشدار داده اند» می شود و «تلویحاً بدین معنی است که می توانیم صرفاً با بررسی کارهایی که ایالات متحده می کند و حتی بدون در نظر گرفتن اینکه قدرت آمریکا بر چه کسی یا کسانی اعمال شده است اعمال قدرت توسط ایالات متحده را با موفقیت ارزیابی کنیم». این یعنی تکرار خطای راهبردی قدیمی غلفت از دشمن. فیلیپ تیلور در فصلی که در این کتاب دارد با نقل قول از سون تزو خاطرنشان می سازد که اگر دیگری را نشناسی احتمال دارد نبرد را ببازی.
با این حال، رویّه بسیار رایج در روابط بین الملل این است که برای رعایت اختصار، قدرت را نه رابطه ای فرضی بلکه معادل همان منابعی می گیرند که می توان تصاحب شان کرد. دولتمردان، روزنامه نگاران،‌ و بسیاری از تحلیل گران حوصله پرداختن به ظرائف روان شناختی نخستین، دومین و سومین چهره قدرت در برداشت رفتاری را ندارند. آنان چیزی انضمامی و قابل اندازه گیری می خواهند. بیشتر ارزیابی های خالص قدرت، منابعی را با هم مقایسه می کنند که احتمال دارد در بسیاری از بسترها نتایجی موفقیت آمیز و در نهایت جنگ پدید آورند و سپس بسته به اینکه چه ویژگی های جامعه را باعث تبدیل ناکامل منابع به نتایج بدانند برخی منابع را کم اهمیت می گیرند. به ویژه هنگام قضاوت درباره انتقال قدرت در میان دولت ها و اینکه چگونه پدیده یاد شده بر انتظارات و نیز سرمایه گذاری های نظامی تأثیر می گذارد دولتمردان و تحلیل گران به دلیل رحت طلبی دنبال منابع قابل اندازه گیری می روند. گرچه این روش تا حدودی می تواند موجب راحت تر شدن (حتی به قیمت نادرست شدن ) رتبه بندی نسبی دولت ها و گذارهای قدرت شود چندان کمکی به قضاوت درباره پراکنش قدرت به نفع بازیگران غیردولتی نمی کند.
تحلیل گذار قدرت میان دولت ها تاریخچه بلندی دارد که به توسیدید بازمی گردد ولی پراکنش قدرت تا این حد پدیده شناخته شده ای نیست. با دگرگون شدن سرشت سیاست بین الملل، بافت تلویحی مدل واقع گرا معنای کمتری پیدا می کند و برخی از پیش بینی هایی که بر اساس منابع قدرت دولت ها صورت گرفته است مورد تردید قرار می گیرد. من برای تشریح اینکه چگونه قائل بودن به بافت و بستر واحدی از لحاظ توزیع منابع قدرت دارد ناممکن می شود از استعاره بازی شطرنج سه بعدی کمک گرفته ام. روی بالاترین صفحه شطرنج،‌ توزیع منابع قدرت نظامی تا حد زیادی تک قطبی است و احتمالاً تا مدتی همین گونه باقی می ماند. ولی روی صفحه شطرنج میانی، توزیع منابع قدرت اقتصادی در میان دولت ها بیش از یک دهه است که شکلی چند قطبی دارد به نحوی که ایالات متحده اروپا، ژاپن و چین بازیگران اصلی آنند و سایرین هم دارند اهمیت پیدا می کنند.
پایین ترین صفحه شطرنج، قلمرو مناسبات فرامرزی است که بی آنکه حکومت ها کنترلی بر آنها داشته باشند مرزها را درمی نوردند و شامل طیف بسیار متنوعی از بازیگران می شود که در یک سر آن بانکدارانی قرار دارند که به روش های الکترونیکی مبالغی هنگفت تر از بودجه بیشتر کشورها را جابه جا می کنند و در سر دیگرش تروریست های دست اندرکار انتقال سلاح یا اخلال گران رایانه ای هستند که فضای مجازی را تهدید می کنند. گذشته از اینها قلمرو یاد شده چالش های تازه ای چون بیماری های همه گیر و تغییرات آب و هوایی را نیز دربرمی گیرد. روی این صفحه شطرنج زیرین،‌ منابع قدرت پراکندگی گسترده ای دارد و همین باعث می شود سخن گفته از شرایط تک قطبی، چندقطبی یا چیرگی دولت ها بی معنا باشد. موفقیت در برخورد با این مسائل، نیازمند همکاری دولت ها با هم است و اغلب ایجاب می کند که از قدرت ها و نهادهای نرم کمک بگیریم. عدم شناخت این توزیع منابع قدرت،‌ یکی از مشکلات اصلی نومحافظه کاران و ملت گرایان گستاخی بود که هدایت دولت بوش را در دست داشتند. آنان با تمرکز تنگ بینانه روی بالاترین صفحه شطرنج سنّتی که به منابع نظامی مربوط می شد نتوانستند به نتایج مطلوب خودشان دست پیدا کنند. آنان فراموش کردند که در بازی های سه بُعدی، بازیگری که نگاه خود را تنها به یک صفحه می دوزد احتمالاً می بازد.

آینده قدرت نرم آمریکا

افول باوری دارد دوباره جان می گیرد و امروزه به ویژه پس از بحران مالی اخیر، تفسیرهای بسیاری را درباره کاهش قدرت ایالات متحده می بینیم. اما همیشه خطر طلایی انگاشتن دوران گذشته وجود دارد. قدرت نرم آمریکا همیشه محدودیت های خاص خودش را داشته است. فصلی که به قلم جان کریگ در کتاب حاضر وجود دارد به خوبی به ما یادآوری می کند که حتی در دهه 1960 هم فرانسه می توانست محدودیت هایی برای توانایی آمریکا در زمینه تشکیل نهادهایی برای یکپارچه سازی اروپا و تنگ تر کردن گزینه های کشورها ایجاد کند. به قول آن لطیفه قدیمی، قدرت نرم حکومت آمریکا آنچه قبلاً‌ بود نیست ولی شاید هرگز چنین نبوده است. در عین حال،‌ فصل جالب توجهی که ایندرجیت پارمار درباره نقش بنیادهای آمریکایی در ترویج پیوندهای فرامرزی میان شهروندان خصوصی در چارچوب سمینارهای کیسینجر و سالزبورگ دارد به ما خاطرنشان می سازد که بخش اعظم قدرت نرم هر کشور زاده جامعه مدنی آن است. در گذشته به شدت چنین بوده است و هنوز هم چنین است.
ژیل اسکات اسمیت مشکل فعلی آمریکا را اُفت قدرت از جمله قدرت نرم می داند ولی همان گونه که فرید ذکریا گفته است شاید این مشکل کمتر به افول آمریکا و بیشتر به «قد افراشتن بقیه» بازگردد. (Zakaria 2008). اگر قدرت همیشه هم نوعی رابطه با حاصل جمع صفر باشد شاید این تمایزگذاری فرقی در نتیجه نهایی ایجاد نکند. اینکه آیا روابط قدرت با حاصل جمع صفر است یا با حاصل جمع مثبت،‌ بستگی به نیّات بازیگران دارد. برای نمونه، ‌در توازن کلاسیک قدرت نظامی، اگر همه کشورها جویای ثبات باشند قدرتمندی یکی از آنها لزوماً به زیان دیگری نخواهد بود. یا یک نمونه قدرت نرم را در نظر بگیرید: هوجین تائو رئیس جمهور چین از اهمیت تقویت قدرت نرم چین سخن گفته است. اگر این کار برای محدود ساختن قدرت نرم آمریکا در آسیا صورت گیرد رابطه ای با حاصل جمع صفر خواهیم داشت. ولی هر اندازه تقویت جذابیت چین در ایالات متحده و افزایش جذابیت آمریکا در چین به رهبران دو کشور کمک کند تا رابطه اقتصادی پایدار و سودمندی را میان کشورهای شان حفظ کنند افزایش قدرت نرم چین وضعیتی با حاصل جمع صفر نخواهد بود.
یکی از نکاتی که در کتاب خودم درباره رهبری مطرح ساخته ام این است که اندیشیدن درباره قدرت توانایی تحت تأثیر قرار دادن دیگران برای دستیابی به نتایج مطلوب خودمان صرفاً به صورت «قدرت بر» (5) دیگران و نه «قدرت با» (6) دیگران خطاست. یک رهبر پرجذابیت می تواند با توانمند ساختن پیروانش احتمال اینکه قادر باشد به نتایج مطلوب خودش دست یابد بالا ببرد. گاه واقع گرایان سنّتی می گویند در چارچوب روابط بین الملل که دستاوردهای نسبی بر دستاوردهای مطلق می چربد این امکان موضوعیت چندانی ندارد ولی همیشه چنین نیست. نمونه تغییرات آب و هوایی را در نظر بگیرید که در چارچوب آن گازهای گلخانه ای منتشر شده در هر نقطه از کره زمین می تواند خساراتی به کل سیاره ما وارد سازد. در حال حاضر چین جای ایالات متحدهرا در مقام «ابرقدرت دی اکسید کربن» گرفته است و تقریباً هر هفته دو نیروگاه ذغال سنگ سوز جدید راه اندازی می کند. گازهای منتشر شده از این نیرگاه ها می تواند به ایالات متحده خسارات وارد کند ولی اغراق آمیز است که مطابق منطق سده نوزدهم به فکر بمباران این نیروگاه ها یا برقراری مجازات هایی تجاری بیفتیم که می توانند اثرات مخربی داشته باشند. برجستگی یافتن موضوع این گونه میراث های مشترک جهانی فرامرزی، نوع متفاوتی از سیاست بین الملل را پدید می آورد که اغلب نیازمند در پیش گرفتن نوعی رویکرد با حاصل جمع مثبت است.
در عین حال روشن نیست که قدرت نرم آمریکا برای همیشه رو به افول باشد. نه تنها یک نظرسنجی که به تازگی صورت گرفته نشان داده است که ایالات متحده بالاترین جذابیت را در کشورهای آسیایی مورد بررسی دارد (Chicago Council on Global Affairs 2008) بلکه انتخاب باراک اوباما در سال 2008 به احیای ایمان به ارزش های آمریکایی در بسیاری از بخش های جهان کمک کرده است. همان گونه که یکی از رهبران بلندپایه انگلستان در نوامبر 2008 به من گفت «انتخاب اوباما یکباره تصویر آمریکا را در چشم میلیون ها نفر از مردم دگرگون ساخته است و این، ‌توانایی فوق العاده ایالات متحده برای احیای خودش را نشان می دهد». به یقین،‌ سیاست ها باید به دنبال نمادها تغییر کند ولی درخور یادآوری است که در دوران جنگ ویتنام هم ایالات متحده قدرت نرم خود را به شدت از دست داد ولی بعدها وقتی سیاست هایش را تغییر داد توانست قدرت از دست رفته اش را بازیابد.
به یقین، اسکات اسمیت درست می گوید که قدرت نرم و دیپلماسی عمومی آمریکا بستگی به اعتباری دارد که طی هشت سال گذشته به شدت بر باد رفته است. دولت جدید ایالات متحده هنوز آزمون خود را به طور کامل پس نداده است ولی به هر میزان که بر تأمین ارزش های عمومی جهانی تأکید ورزد خواهد توانست در قبال منافع ملی خود رویکرد با حاصل جمع مثبتی درپیش گیرد که این کشور را در چشم دیگران جذاب تر سازد. اهمیت رهبری آمریکا در زمینه این مسائل مبتنی بر این حکم ساده نظریه خیر جمعی است که اگر بزرگ ترین عضو یک گروه، رهبری را به دست نگیرد ترتیب دادن اقدام دسته جمعی برای اعضای کوچک تر بسیار دشوار خواهد بود.
از اینها گذشته، شیوه عمل نیز برای احیای قدرت نرم آمریکا اهمیت دارد. اسکات اسمیت درست می گوید که برای اعتبار یافتن دیپلماسی عمومی آمریکا، این کشور باید از خطرات رویکردی بیش از حد نظامی زده و دولت محور پرهیز کند. در دوران اطلاعات، قدرت کمتر سلسله مراتبی می شود و شبکه ها اهمیت بیشتری می یابند. موفق شدن در جهانی شبکه شده ایجاب می کند که رهبران نه بر حسب فرمان دادن بلکه برحسب جذب و همرنگ سازی بیندیشند. رهبران باید خودشان را در یک حلقه ببینند و نه بر قله یک کوه. این بدان معنی نیست که ارتباط گیری دوسویه مؤثرتر از فرماندهی است. فصلی که پارمار در کتاب حاضر دارد حاوی نمونه های مسحورکننده ای مانند تذکر کیسینجر درباره اهمیت «آزمون سخت گفت و گوی غیررسمی» و سخن آن شرکت کننده جوان اهل جمهوری چک در همایش سالزبورگ است که گفته است «این بهترین تبلیغ است زیرا اصلاً تبلیغاتی در میان نیست». شاید همان گونه که ظهران وراموس می گویند این صرفاً روش مؤثری برای برقراری چیرگی نوگرمشی مآبانه باشد ولی متضمن گفتمانی تعاملی است که با انتخاب های عقلایی و توانمندسازی که لوکس گفته است همخوانی دارد. وانگهی، از لحاظ نگرش راهبردی لاک به قدرت، متضمن بازشناسی این حقیقت است که شراکت در ارزش ها می تواند برای ایالات متحده و دیگران تعاملی و الزامی باشد. همان گونه که لاک خاطرنشان می سازد نومحافظه کاران به درستی درباره «گالیور شدن» و زمین گیر شدن آمریکا به وسیله هنجارها و قواعد بیشمار هشدار می دادند. ولی آینده قدرت نرم آمریکا تا اندازه زیادی بستگی به پذیرش این گونه رویکردهای چندجانبه و نه انکار آنها دارد.
قدرت نرم آمریکا تنها تا حدودی نتیجه کارهایی است که حکومت این کشور از طریق سیاست ها و دیپلماسی عمومی خود انجام می دهد. تولید قدرت نرم در عین حال به شکل مثبت (و منفی) تحت تأثیر مجموعه ای از بازیگران غیردولتی است که در داخل و خارج از ایالات متحده حضور دارند. این بازیگران هم مردم معمولی و هم نخبگان حاکم دیگر کشورها را تحت تأثیر قرار می دهند و برای سیاست های حکومت محیط مساعد یا نامساعدی پدید می آورند. همان گونه که پیش از این گوشزد شد در برخی موارد قدرت نرم این احتمال را تقویت می کند که سایر نخبگان، سیاست هایی را در پیش گیرند که به ما امکان دستیابی به نتایج مطلوب مان را می دهد. در موارد دیگری که دوست دولت ایالات متحده شناخته شدن برای چهره های محلی نوعی بوسه مرگ سیاسی به شمار می آید اُفت یا نبود قدرت نرم مانع از آن خواهد شد که به هدف های خاص دست پیدا کنیم. حتی در این گونه موارد هم تعاملات جوامع مدنی و بازیگران غیردولتی می تواند به پیشبرد هدف های محیطی کلی مانند مردم سالاری، آزادی و توسعه کمک کند. و این شریک بودن در ارزش های کلی، جاده ای دو طرفه خواهد بود.
جالب توجه اینکه تحلیل گران نظامی در تلاش برای شناخت ضدشورشگری، اهمیت قدرت نرم را از نو کشف کرده اند. نظامیان باریک بین از مدت ها پیش می دانسته اند که تنها باعملیات جنبشی نمی توان در نبردها پیروز شد. انگوس تاورنر فصل ارزشمند خودش را در این کتاب با این نقل قول آغاز می کند که «تا وقتی طرف بازنده باخت خود را باور نکرده باشد جنگ را نباخته است» و این حکم کلاوزیتس را به یاد ما می آورد که «تمامی اقدامات نظامی چیزی جز نیروها و تأثیرات روان شناختی درهم تنیده نیستند.». در فیلم مستند «اتاق کنترل» یک گزارشگر شبکه الجزیره می گوید اگر یک فرمانده فاقد راهبرد اطلاعاتی باشد در واقع راهبردی ندارد. ولی تاورنر به ما هشدار می دهد که درباره کارزارهای اطلاعات پایه به گونه ای نیندیشیم که گوهر قدرت نرم را درست به ما نشناساند. «ارتش باید بفهمد که از حیث کاربرد نیروی نظامی، اعمال قدرت نرم چالش برانگیز است به ویژه اگر کاری که نیروها انجام می دهند «جذاب» به نظر نرسد». اگر سایر اهرم های قدرت نرم در یک جهت به کار نیفتند ارتش نمی تواند به طور مستقل شرایط مطلوب را ایجاد کند. جز در سطح تاکتیک ها،‌ گزینه های نظامی برای استفاده از قدرت نرم را باید در بافت سیاست گذاری کلی تر مدنظر قرار داد.
این سخن به ویژه در مورد مبارزه با تروریسم افراطیون اسلامی صحت دارد. همان گونه که فیلیپ تیلور به درستی خاطرنشان می سازد، تروریسم در مخاطبان خلاصه می شود و بیش از آنکه به جنگ بماند شبیه عملیات میدانی است. «شناختن دیگری» و دانستن اینکه فضای مجازی یک میدان نبرد تعیین کننده است اهمیت اساسی دارد. احتمال اینکه هرگز بتوانیم کسانی چون محمد عطا یا اسامه بن لادن را جذب کنیم بسیار ناچیز است. در چنین موارد سختی به قدرت سخت نیاز داریم. ولی تهدید تروریستی فعلی همان برخورد تمدن های هانتینگتون نیست. برخورد هست ولی برخوردی در دل اسلام میان یک جریان اصلی رنگارنگ و اقلیت کوچکی که می خواهند به زور، دیگران را پیرو روایت ساده انگارانه و ایدئولوژی زده خودشان از مذهب اسلام سازند. در این نبرد نمی توانیم پیروز شویم مگر اینکه آن جریان اصلی پیروز شود. نمی توانیم پیروز شویم مگر آنکه شمار کسانی که افراطیون جذب می کنند کمتر از تعداد آنانی باشد که کشته یا از عملیات تروریستی بازداشته می شوند. بدون قدرت نرم، متوازن ساختن این معادله دشوار است. بدون آن نمی توان قلوب و اذهان را فتح کرد. در اوایل سال 2006 دونالد رامسفلد وزیر دفاع وقت ایالات متحده از جنگ جهانی این دولت با تروریسم سخن گفت. «در این جنگ، برخی از تعیین کننده ترین نبردها نه در کوهستان های افغانستان یا کوی و برزن عراق بلکه در اتاق های خبر در نیویورک، لندن، قاهره و دیگر نقاط جریان دارد». همان گونه که نشریه اکونومیست درباره سخنرانی رامسفلد اظهار نظر کرد «تا همین اواخر، وی چنین تکیه ای بر "قدرت نرم" را آشکارا بخشی ا زمماشات "اروپای کهن" با تروریسم می دانست». وی اکنون اهمیت فتح قلوب و اذهان را می داند ولی «بخش قابل ملاحظه ای از سخنان وی حول این مسئله دور می زد که آمریکا چگونه می تواند به کمک روابط عمومی چرب زبان،‌ این جنگ تبلیغاتی را ببرد» (The Economist 2006). متأسفانه رامسفلد نخستین قاعده تبلیغ را فراموش کرده بود: اگر محصول ضعیفی دارید حتی با بهترین تبلیغات هم نمی توانید آن را قالب کنید.

قدرت هوشمند

من در سال 2003 اصطلاح «قدرت هوشمند» را برای مقابله با این سوء برداشت که قدرت نرم به تنهایی می تواند سیاست خارجی مؤثری به وجود آورد درانداختم. قدرت هوشمند را چنین تعریف کردم: توانایی درهم آمیختن منابع قدرت سخت و نرم در قالب راهبردهای مؤثر (Nye 2004). برخلاف قدرت نرم،‌ قدرت هوشمند هم مفهومی ارزشگذارانه است و هم مفهومی توصیفی. از دیدگاه هنجاری، قدرت نرم می تواند بسته به نحوه کاربردش خوب یا بد باشد. قدرت هوشمند در ذات تعریفش نوعی ارزش گذاری دارد. به همین دلیل است که لین وقتی می گوید «قدرت هوشمند که می توان آن را قدرت نرم 2 خواند در قاموس سیاست خارجی ایالات متحده جای قدرت نرم 1 را گرفته است» به خطا می رود. ولی وقتی می گوید این مفهوم (برخلاف قدرت نرم) به درد شعار دادن می خورد حرفش درست تر است.
در سال 2007 ریچارد آرمیتاژ و من با هم ریاست کمیسیونی مرکب از اعضای دو حزب دموکرات و جمهوریخواه را در مرکز بررسی های راهبردی و بین المللی برعهده داشتیم که به رواج مفهوم قدرت هوشمند در تلاش برای تحت تأثیر قرار دادن سمت و سوی سیاست خارجی آمریکا کمک کرد. ما به این نتایج رسیدیم که در سال های اخیر تصویر و نفوذ آمریکا تضعیف شده است و ایالات متحده باید از صادر کردن ترس دست بردارد و به سمت القای خوش بینی و امید برود. این کمیسیون خاطرنشان ساخته که پنتاگون کارآزموده ترین و نیز برخوردارترین بازوی حکومت از نظر منابع است ولی برای آنچه قدرت سخت می تواند مستقلاً حاصل کند محدودیت هایی وجود دارد. لوله تفنگ بهترین ابزار ترویج مردم سالاری، حقوق بشر و توسعه جامعه مدنی نیست. درست است که ارتش آمریکا توانایی عملیاتی چشمگیری دارد ولی این روش روی آوردن به پنتاگون به این دلیل که این نهاد می تواند کارها را به انجام رساند به تصویری حاکی از سیاست خارجی بیش از حد نظامی زده را می برد.
من و ریچارد آرمیتاژ گفتیم که ایالات متحده می تواند با از سرگرفتن سرمایه گذاری روی ارزش های عمومی جهانی - تأمین چیزهایی که مردم و حکومت ها در چهار گوشه جهان خواستارشان هستند ولی اگر بزرگ ترین کشور آنها را رهبری نکند نمی توانند به آنها دست یابند به یک قدرت هوشمند مبدل شود. توسعه، بهداشت عمومی،‌ غلبه بر تغییرات آب و هوایی و حفظ نظام اقتصادی بین المللی باز و پایدار نمونه های خوبی از این ارزش ها هستند. ما گفتیم که با تکمیل قدرت نظامی و اقتصادی آمریکا به وسیله سرمایه گذاری های سنگین تر روی منابع قدرت نرم و تمرکز روی ارزش های عمومی جهانی،‌ ایالات متحده می تواند چارچوبی را که برای مقابله با چالش های جهانی دشوار نیاز دارد از نو بسازد.
لین می تواند با نتیجه گیری های سیاست گذارانه خاص من و آرمیتاژ مخالف باشد ولی این حرفش درست نیست که «اگر قدرت هوشمند را به مبانی اش تقلیل دهیم چیزی نیست جز ترویج مردم سالاری و حسن اداره گری‌، و توسعه اقتصادی به این امید که بدین ترتیب ایالات متحده بتواند جور و ستم هایی که آب به آسیاب تروریسم می ریزد و آن نوع بی ثباتی را که باعث درماندگی دولت ها می شود برطرف سازد». قدرت هوشمند را در مقام یک مفهوم ارزش گذارانه می تواند در مورد سیاست های مختلف فراونی در بسترهای گوناگون به کار برد و محتوای توصیفی آن می تواند با وضعیت های مختلف جور دربیاید. تاریخچه مسحورکننده ای که کریستوفر هیل درباره مزایا و هزینه های استفاده اروپا از قدرت نرم بازگو می کند نمونه جالب توجهی است که نشان می دهد چگونه می توان از این اصطلاح برای نقد بی میلی اروپا به سرمایه گذاری روی منابع و ابزارهای قدرت سخت بهره گرفت. هیل از راهبرد امنیت اروپا مصوب دسامبر 2003 به خاطر«ناتوانی از درهم آمیختن عناصر قدرت سخت و نرم» خرده می گیرد. همان گونه که وی می گوید «کاربرد مؤثر ابزارهایی که اروپا در اختیار دارد در عین رعایت محدودیت هایی که مقتضی همگرایی محتاطانه بر اساس تصمیم حکومت ها است باید متضمن مقوله «قدرت هوشمند» جوزف نای هم باشد و برای رهبران تیزبینی که قادر به فرق گذاشتن میان بسترهای مختلف و تشخیص مناسب ترین ابزارها برای به کارگیری در هر موقعیت مشخص باشند جایگاه ممتازی در نظر گیرد». گرچه جنبه ارزش گذارانه «قدرت هوشمند» می تواند به کار شعار دادن بیاید نمونه ای که هیل از اروپا می آورد نشان می دهد که محتوای توصیفی آن که همانا برقراری توازن میان منابع سخت و نرم برای درانداختن راهبردهای مؤثر در بسترهای مختلف است این مفهوم را از حد صرف یک شعار فراتر می برد. و مسلماً قدرت هوشمند صرفاً «قدرت نرم2» نیست.

نتیجه گیری

قدرت نرم، امروز بیش از زمان دیگری موضوعیت دارد ولی باید در این باره که در عصر جهانی اطلاعات جایگاه آن در روابط بین الملل چیست، درکی باریک بینانه داشته باشیم. به بررسی های بیشتری نظیر فصل های کتاب حاضر که هم سرشت این مفهوم را واکاوند و هم بررسی هایی تجربی درباره نمونه ها و محدودیت های سیاست گذارانه باشند نیاز داریم. برخی نظریه پردازان دانشگاهی از درهم آمیختن نظریه و سیاست گذاری ایراد می گیرند. همان گونه که ظهران و راموس می گویند از پشت عینک نوگرامشی مآبی، کارهای من «نمونه درخشانی است از نقشی که روشنفکران سازمند در آفرینش اندیشه ها و تصاویری ذهنی که به اردوگاه تاریخی حمایت و آگاهی می بخشد بازی می کنند». شاید بهتر بود اگر به جای آنکه مفهوم قدرت نرم حاصل اندیشیدن به مشکلات متوالی افول باوری و پیروزنمایی در سیاست خارجی آمریکا باشد زاده تفکرات انتزاعی من بود. ولی از نظر من تعامل نظریه و سیاست گذاری عملی مادام که تذکر آغازین لاک درباره اهمیت فروتنی را از یاد نبریم همپرسه ای ثمربخش است. درباره قدرت، هیچ پاسخ نهایی وجود ندارد. هر تحلیل گر و هر دوره علاقه مندی ها و ارزش هایی را با خود دارند که تلقی شان را از این موضوع رنگ آمیزی می کند ولی هر تحلیل گر باید به جای اینکه صرفاً به پیشبرد ترجیحاتش بپردازد سعی در دستیابی به عینیت داشته باشد. متوجه جانبداری هایش باشد، به انتقادات گوش بسپرد و برای منظور نمودن واقعیت های جدید تفکر خویش را تعدیل نماید. این همان کاری است که من کوشیده ام در این پاسخگویی به انتقادات سودمندی که در این کتاب مطرح شده است انجام دهم.
1.concrete fallacy
2. Stockholm syndrome
3. verbal fighting
4. empire by invitation
5. power over
6. power with
منبع: قدرت نرم و سیاست خارجی ایالات متحده