نویسنده : عبدالکریم آل نجف
ترجمه : محمد حسن معصومی


 

انسان و اندیشه

پیش از هرچیز باز در خصوص انسان و اندیشه باید گفت که زندگی انسان پدیده ای ایدئولوژیک است و جامعه سیاسی اسلامی بر محور عقیده استوار است و گرایش هایانسانی نمایان در حرکت فرد و جامعه و تاریخ از دیدگاه اسلامی همانا پدیده ای عقیدتی است. برای این که ویژگی های نظریه سیاسی اسلام و امتیازاتش بر نظریات وضعی آشکار گردد، لازم است، قبل از شروع به بحث از ابعاد جهانی این نظریه، به قدر کافی به شرحاین قسمت بپردازیم.
انسان را به حیوان ناطق یعنی حیوان متفکر ، تعریف کرده اند، حال آن که از نظر اسلام این تعریف نارواست چراکه متضمن اعتراف به استناد انسان به قاعده حیوانیت است؛ به طوری که از برخی آیات قرآن که در شأن خلقت انسان وارد شده است استشمام می شود، انسان نوعی است قائم به ذات خود و مخلوقی است از مرتبه خاص. و از آن جا که حامل ماهیتی خاص است استحقاق خلافت الهی و سروری بر دیگر مخلوقات را یافته است. ولی این تعریف با ظاهر نظر اسلام موافق است به این معنا که انسانیت انسان قائم به خاصیت فکر اوست و این همان ویژگی است که خداوند در مقابل ملائکه به آن احتجاج می کند آن گاه که از حکمت خلیفة اللهی انسان بر زمین سؤال کردند. خداوند می فرماید:
وعلم ادم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکه فقال انبئونی باسماء هولاء ان کنتم صادقین، قالوا سبحانک لاعلم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم، قال یا ادم انبئهم باسمائهم فلما انبأهم باسمائهم قال الم اقل لکم انی اعلم غیب السموات والارض واعلمماتبدون وما کنتم تکتمون
[25]
و علم اسما (علم اسرار آفرینش و نام گذاری موجودات) را همگی به آدم آموخت،
بعد آن ها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: اگر راست می گویید اسامی این ها را به من خبر دهید، فرشتگان عرض کردند: منزهی تو ما چیزی جز آن چه به ما تعلیم داده ای نمی دانیم، تو دانا و حکیمی، فرمود: ای آدم آنان را از اسامی این موجودات آگاه کن، هنگامی که آنان را آگاه کرد خداوند فرمود آیا به شما نگفتم که من غیب آسمان ها و زمین را می دانم آن چه را شما آشکار می کنید و آن چه را پنهان میداشتید.
بدین ترتیب ویژگی فکر از یک سو، اساس انسانیت انسان است و از سوی دیگر موجب وجود انسان در زمین و از جهت سوم ملاک خلیفه اللهی و سروری انسان بر مخلوقات است. و از این جاست که عقل، یعنی ابزار تفکر، اساس عقاب و ثواب و منطق حرکت انسانی است و رهبری است که اگر گمراه شود صاحبش را به هلاکت می رساند و هرگاه هدایت یابد صاحبش را به سعادت نایل می سازد.
با نظر به ویژگی فکر، حرکت انسان را به سه نوع می توان تقسیم کرد:
1- حرکت غریزی محض: حرکتی است حیوانی که بر هیچ اندیشه و تفکری مبتنی نیست و متصف به جبریت است، زیرا حیوان، فاقد اختیار و اندیشه است.
2- حرکت غریزی ناشی و برانگیخته از اندیشه قبلی: این حرکتی غریزی است که با فکر آمیخته است. اما فکر ضعیفی که امکان مقاومت در برابر غریزه را ندارد.
3- حرکت فکری متین: این حرکت با قوت در صحنه زندگی انسان جریان می یابد به نحوی که هیچ غریزه ای نمی تواند خود را بر آن تحمیل کند. گرچه گاهی به غریزه پاسخ می دهد اما بر اساس ملاک های فکری معین نه از روی جبر و غلبه.
حرکت اول، حرکت حیوانی محض است و در عالم انسانیت جای ندارد، زیرا ویژگی فکر هرگز از انسان جدا نمی شود و نوع دوم رگه هایی از انسانیت را با خود دارداما تا وقتی بر حاکمیت اندیشه بر انسان پای نفشریم به نحوی که عقل هادی و رهبر باشد نه غریزه، سخن از حرکت انسانی خالص بی مورد است. اما نوع سوم همان حرکت انسانی مطلوب است، زیرا کاملاً ناشی از خصیصه انسانی محض است و غریزه در آن نقشی ندارد. نوع دوم مظهر انحطاط و پستی انسان است. و نوع سوم نیروی اندیشه و مرتبه والای انسانی را نمایان میسازد. نظریه ها و ایدئولوژی ها بر این دو نوع حرکت توزیع می گردند. نظریه ای که انسان را از زاویه مادی می نگرد غریزه را مبنا قرار می دهد و بر تأثیرگسترده آن در زندگی تأمل دارد و اندیشه را به تسلیم پذیری در مقابل غریزه و چرخش بر مدار آن میخواند. و نظریه ای که مؤید بلند مرتبگی انسان است و خصیصه فکر و اندیشه را در او می ستاید و آن را اساس و محور شخصیت وی تلقی می کند و به اصلاح و تعدیل غریزه و اطلاق عقل فرا می خواند تا آن که بر اداره این حرکت دقیق و رویارویی با فشارهای غریزه توانا باشد. نظریه اول چیزی جز یک نظریه وضعی نیست برای این که انسان خود به تنهایی نمیتواند عقیده ای را بسازد که توان سیطره بر طغیان دنیای ماده و غریزه را داراباشد. و نمیتواند از اسارت قالب مادی که در آن محبوس گردیده رهایی یابد. و نظریه دوم نمیتواند چیزی جز یک نظریه آسمانی باشد، زیرا علم و عقل و فکر از ویژگی های جهان غیرمادی هستند و متحرک های معنوی، آسمانی می باشند.
نظریه اول نظریه انسانی نیست، زیرا از خصیصه انسانی بر نخاسته است، چون بدن و غریزه، جهانی مادی هستند و ارتباطی با انسانیت انسان ندارند. و نظریه دوم، نظریه ای انسانی است چراکه از سرچشمه انسانیت انسان جاری گردیده است یعنی از خصیصه اندیشه و روان. نظریه اول نتیجه اش انسانی مادی است و فاقد ارزش انسانی. و نظریه دوم انسانی می سازد متشکل از پی گیری حاوی روح خلاق که صاحبش را از زاویه جهانارزش ها می سازد.
نظریه اول، زندگی انسان را در پرتو عوامل مادی غریزی تفسیر میکند؛ بدین نحو که گاهی با عامل اقتصادی، و زمانی با عامل جغرافیایی و دیگربار با عامل عرفی و بالاخره با عوامل غریزی تفسیر مینماید و از آن جا در پی برپایی جامعه انسانی در پرتو این عوامل غیر انسانی است، که گاهی سر از جامعه اشتراکی (کمونیستی)، زمانی جامعه ملی و دیگر بار از جامعه میهنی و بالاخره سر از جامعه پوچ گرا برمیآورد. حال آن که نظریه دوم بر تفسیر زندگی انسان در پرتو فکر و روح و فطرت اصرار دارد؛ یعنی بر عامل انسانی محض و از این رو در پی برپایی جامعه انسانی در پرتو این عامل یعنی بر محور عقیده است.
بدیهی است محور غیر عقایدی مورد اختیار و انتخاب انسان نیست؛ یعنی انسان وطن و ملیتی را که به آن منسوب است انتخاب نمی کند بلکه نشو و نمای او در وطن و ملتش قهری است.
ایمان مارکس و فروید به زبونی در مقابل عوامل اقتصادی و جنسی و درنتیجه به جبریت و حتمیت است، و این تراوشاتی است از خصایص حرکت غریزی محض که ماجبریت آن را در دنیای حیوانات حس می کنیم، حال آن که محور عقایدی بر پایه اختیار و اراده انسان می چرخد، و انسان در انتخاب تعلق اش به امت ِعقیده ای و موجودیت سیاسی ِ عقیده ای مختار است؛ یعنی خود تصمیم می گیرد که به کدام امت ملحق و منتسب شود. و این انتساب به دنبالش دل سپردگی است؛ یعنی وقتی انسان خود را به سرزمین یا امتی یا دولتی منتسب می داند خود را در فضایی غریزی می یابد که دل سپردگی به آن سرزمین، امت یا دولت را بر او فرض میکند؛ مثلاً از یک فرانسوی انتظار می رود که به سرزمین، ملت و دولت و فرهنگ و تاریخ فرانسه علاقمند باشد و دل بسپرد، چه به حق و چه به ناحق، در غیر این صورت خائن است و اما در محور عقیده ای چنین حالتی وجود ندارد، زیرا در نظام عقیده ای، انسان مختار است و به امتی دل می سپرد که انتساب خود را به آن انتخاب کرده است و در این انتخاب آزاد بوده است.
تعلق به سرزمین و ملت تنها به ظاهر زندگی انسان مربوط می شود. خدا میفرماید:
یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر وانثی و جعلناکم شعوباً و قبائل لتعارفوا...
و شایسته نیست که این بعد ظاهری محور و اساس بنای جامعه انسانی باشد. کلمه لتعارفوا متضمن یک استنکار است و گویا می خواهد بگوید انقسام به مذکر و مونث و شکل گیری جوامع از ملت ها و قبایل حالتی است که خداوند سبحان آفریده است تا در خدمت یک هدف اخلاقی باشد، و آن تعارف (شناسایی یکدیگر) است، پس چرا این عامل وسیله ای شده برای رقابت و زورنمایی؟ و چرا در خلافت، جهت هدف یادشده قرارگرفته است؟ دلیل این انحراف همان محور واقع شدنش در بنای جامعه است. و محوریت شأن وسیله نیست بلکه شأن هدف و مقدسات و ارزش های فکری و اخلاقی است. شأنغریزه نیست که محور بنای جامعه باشد پس اگر جامعه آن را محور قرار داد، هدف که همانا تعارف و ارزش های اخلاقی بود از بین رفته و رقابت و کشمکش داخلی به جای آن میآید. پس اگر انسان در حرکت غریزی به تقلید از حیوان بپردازد ، خصایص حیوانی جامعه انسانی را مورد تاخت و تاز قرار می دهد.
عقیده نمایانگر ارزش اخلاقی است برای وجود انسان، و از این رو تنها همین عامل است که شایستگی محوربودن در ساختمان جامعه انسانی را دارد. و آیه قبلی هم در پایانش به همین نکته اشاره دارد که می فرماید: ... إن اکرمکم عندالله اتقاکم .
پس انسان همان انسان است چه در غرب باشد و چه در شرق، و اگر بتوانیم او را از رنگ، وطن و ملیت مجرد سازیم حقیقت وجودش تبدل و تغیر نمییابد. اما اگر انسان رااز محتوای فکری و روحی تهی سازیم به موجود و حقیقت دیگری تبدیل می شود. و از این جاست که قلمرو ارضی و پیرو آن جامعه انسانی در تصور سیاسی اسلام به دو بخش تقسیم می شود: بخشی که معتقد به عقیده حقه هستند و آن مسلمانانند. و بخش دیگری که به عقیده باطله معتقدند و آن غیر مسلمانانند. سرزمین مسلمانان دارالاسلام نامیده می شود و سهم دیگران به دارالکفر موسوم است.

پی نوشت ها :

[25] . بقره (2) آیه 31- 33.

منبع فصلنامه حکومت اسلامی شماره3