نویسندگان:
دکتر سیّد اصغر محمودآبادی*
الهه روح اللهی**



 

چکیده

پس از فروپاشی نظام ساسانی تا روی کار آمدن خلفای عبّاسی، کشور ما دچار یک فترت تقریباً صد و پنجاه ساله شد.
ضعف تاریخ نگاری، یکی دیگر از مشخصه های این دوران است، و کمی منابعی که به شرح و توضیح در این دوره پرداخته اند نیز از دلایل عدم تحقیقات گسترده ی پیرامون این دوره نسبتاً طولانی به شمار می آید. هنوز پرسش های فراوانی از این دوره برجا است که ذهن مورّخان را به خود مشغول می دارد؛ ولی کمبود منابع، همچنان پاسخ این پرسش ها را مسکوت گذاشته است. منابعی که در این زمینه به نگارش درآمده، به زبان عربی است، و می توان نگاه فاتحانه اعراب را در آن به روشنی دید؛ اگرچه نویسندگان آن ها اغلب، ایرانی هستند؛ منابعی چون تاریخ یعقوبی، فتوح البلدان، اخبارالطّوال، مروج الذهب و تاریخ طبری که در قرن 3 و 4ق نوشته شده، و تاریخ الکامل که در قرن 7ق به رشته ی تحریر درآمده، از ارزش والایی برخوردار است.
این مقاله سعی بر آن دارد تا گوشه ای از این تاریخ یک صد و پنجاه ساله را مورد بررسی قرار دهد. این نوشتار، به بررسی وضع اصفهان در دوره ی ساسانی در مقدّمه می پردازد، و به چگونگی فتح اصفهان به دست اعراب در بخش نخست، چگونگی اداره ی آن در دوره ی خلفا در بخش دوم، چگونگی اداره ی آن در دوره ی امویان در بخش سوم، اشاره خواهد داشت. فرجام سخن نیز در باب نتیجه فتح اعراب و مدیریت آن ها خواهد بود.

کلید واژه ها

ساسانیان، امویان، عبّاسیان، فتح اصفهان، اداره ی اصفهان، اعراب مسلمان، فروپاشی نظام ساسانی، روی کارآمدن خلفای اموی.

مقدمه

اصفهان از جمله شهرهای ایران است که به علت وضع جغرافیایی اش مورد توجّه ساکنان اطراف آن واقع شده است. این شهر در حاشیه ی کویر واقع است، ولی وجود زنده رود، باعث حاصل خیزی این منطقه شده است. اصفهان از دوران باستان، همواره مورد توجه پادشاهان بوده؛ اما در دوران ساسانیان، جایگاهی والا نسبت به سایر شهرهای سرزمین ایران داشته است، آن چنان که اردشیر بابکان، پیروزی نهایی اش را بر آخرین شاه اشکانی ( اردوان پنجم) در همین شهر جشن گرفته است. (1) شاید همین امر باعث شد که اصفهان تا آخرین روزهای عمر حکومت ساسانی، مورد توجّه باشد، آن چنان که کسری انوشیروان، بیش از دیگران به این شهر بها می داد، و به مردم اصفهان، لطف و محبّت بسیار می کرد، و برای تمجید از مردم این شهر می گفت:« ما این تاج و تخت شاهی را از کوشش و تلاش های این شهر داریم.» او وصیت کرده بود که درفش کاویان را از این شهر به مکانی دیگر منتقل نکنند.(2)
اصفهان، از جهتی دیگر نیز اهمیّت داشته است، و آن، سکونت و اسپوهران ( هفت خانواده ی بزرگ ایرانی که مشاغل و مناصب سلطنتی را داشته اند) در این شهر بوده که بر اهمیّت این خطّه در دوره ی ساسانی می افزوده است (3). آن گونه که از نام این شهر پیدا است ( اصپهان یا سپاهان) وجود نظامیان در این شهر نیز آن را برای شاهان ساسانی با ارزش جلوه می داده است(4)، آن چنان که یزدگرد سوم، پس از شکست از اعراب، برای تجدید قوا به اصفهان آمد، و در پی آن بود که نیروی از دست رفته سپاه را تقویت کند؛ اما تعقیب سپاهیان عرب، این فرصت را به یزدگرد نداد، و این شهر توسّط سپاهیان اسلام، با پیمان صلح، فتح شد.

1. فتح اصفهان به دست اعراب

هنگامی که مسلمانان در نبرد جلولا توانستند ضربه نهایی را بر پیکره ی دولت ساسانی وارد آورند، به بهانه ی جهاد، دست به فتح شهرهای ایران زدند. بسیاری از این فتوحات، نتیجه ی تعقیب یزدگرد سوم بود که سپاهیان عرب مسلمان را به دنبال خود، به درون مرزهای این امپراتوری عظیم می کشانید، تا سرانجام اصفهان که سرزمین قوم ماد بود، به تصرّف اعراب درآمد.(5)
عمربن خطاب، خلیفه دوم مسلمانان در مورد فتح اصفهان، فارس و آذربایجان، با هرمزان که یک ایرانی بوده است، به مشورت می نشیند. هرمزان بیان می کند که :«اصفهان سر است و فارس و آذربایجان، دو بال. اگر یک بال را قطع کنی، سر با یک بال دیگر به جا تواند بود؛ ولی اگر سر را قطع کنی، دو بال بیفتد؛ بنابراین، از سر آغاز کن».(6) بنابراین، عمر، عبدالله بن بدیل و رقای خزاعی را با سپاهی به فتح اصفهان گسیل داشت که در میانه ی راه، ابوموسی اشعری نیز- که قم و کاشان را فتح کرده بود- به او پیوست، و هر دو با هم، عازم فتح اصفهان شدند.(7)
عبدالله بن بدیل خزاعی در سال 23ق با همراهی عبدالله بن ورقای اسدی و عصمت بن عبدالله به نزدیکی اصفهان رسیدند، و دو سپاه، یعنی سپاه اعراب مسلمان به فرماندهی عبدالله و سپاه اصفهان به فرماندهی شهر براز جاذویه که مردی سالخورده و پیر بود، رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. شهر براز به مقابله عبدالله رفت؛ اما در نبردی تن به تن کشته شد، و جانشین او که شخصی به نام استندار بود، چون نیروی لازم را جهت مقابله با اعراب نمی دید، خواستار صلح با سپاهیان اسلام شد.(8)
پس از این نبرد، سپاهیان اسلام به طرف جی (9) حرکت کردند. پادوسپان اصفهان که عنوان شاه داشت، از شهر خارج شد، و به عبدالله، فرمانده ی نیروهای عرب، پیامی فرستاد که بهتر است کسی از سپاهیان دو طرف کشته نشود، ما در نبردی تن به تن مبارزه خواهیم کرد، اگر تو مرا کشتی، سپاه من تسلیم تو خواهد شد، و اگر من موفّق به کشتنت شدم، یارانت باید باز گردند،‌ و دست از محاصره ی شهر بردارند.
عبدالله با این شرط پادوسپان موافقت کرد، گرچه در ابتدا پادوسپان توانست جنگاوری خویش را به عبدالله نشان دهد؛ امّا از ادامه جنگ با عبدالله صرف نظر کرد، و خواستار صلح شد (10). به نظر می رسد که او دوراندیشی و احتیاط را در مقابل جنگجویان عرب پیش گرفت، چنان که دانست حتی اگر بر عبدالله پیروز شود، سپاهیان اسلام، باز شهر اصفهان را محاصره خواهند کرد، و سرانجام، یا باید تن به جنگ و کشتار دهند، و یا صلح را بپذیرند. پس پادوسپان که می دید دولت مرکزی نیز از بین رفته است، برای این که همچنان بتواند حاکمیت این شهر را برعهده داشته باشد، تصمیم به صلح گرفت، تا شاید بتواند قدرتش را حفظ کند. سرانجام، پیمان صلحی با این مضمون نوشته شد:
« به نام خدای رحمان رحیم.
این، مکتوب عبدالله است برای فادوسفان و مردم اصفهان و اطراف، که شما مادام که جزیه دهید، در امانید. جزیه ی مقرّر، به اندازه ی توان شما است که از هرکه بالغ باشد، به عامل ولایت دهید، و مسلمانان را راه نمایی کنید، و راه وی را اصلاح کنید،‌ و یک روز و یک شب مهمانش کنید، و بار او را تا یک منزلی حمل کنید،‌ و بر هیچ مسلمانی، تسلّط مجویید. نیک خواهی مسلمانان و ادای تعهّد به گردن شما است، مادام که چنین کنید، در امانید،‌ و اگر چیزی را دیگر کردید، یا کسی از شما دیگر کرد و تسلیمش نکردید، امان ندارید. هر که به مسلمانی ناسزا گوید، عقوبت شود، و اگر او را بزند، خونش بریزم.»(11)
از این نامه ی تاریخی مهم که در سال 23ق بین مردم اصفهان و مسلمان بسته شد، چند نکته ی مهم مستفاد می شود:
1. مسلمانان، دین ایرانیان را به عنوان اهل کتاب پذیرفتند، و دین زرتشت را در ردیف ادیان الهی، همچون یهودیان و مسیحیان قرار دادند، و به واسطه ی آن، جزیه ای تأمین کردند.
2. جزیه به اندازه ی توان مردم شهر بوده است، و این که نسل اوّل اعراب مسلمان، برای گسترش اسلام به ایران وارد شدند نه برای جزیه یا خراجی که می توانستند از اهالی شهرهای مفتوحه دریافت دارند؛ چنان که اگر خلاف این امر بود، می توانستند جزیه و خراجی بالا، برای مردم تعیین کنند.
3. امنیت اهالی شهر، در ازای مقدار جزیه ای که دریافت می کردند، به عهده ی اعراب مسلمان بوده است.
4. عدم دخالت مستقیم سپاهیان عرب در امور مردم، چنان که از این نامه پیدا است، اعراب مسلمان، پس از فتح شهر، تغییری اساسی در زندگی مردم اصفهان ندادند، و به نظارت غیرمستقیم بر زندگی مردم اکتفا کردند، آن هم نه زندگی خصوصی مردم،‌ تنها به آن بخش که مربوط به روابط آن ها با مسلمانان می شد. شاید به این دلیل که تعداد مسلمانانی که پا به این شهر گذاشتند و ساکن شدند، در ابتدا بسیار اندک بود، و نظامیان نیز در بیرون از شهر، در اردوگاه های نظامی، زندگی می کردند (12)، و این، نشان از وجود اخلاق اسلامی در نظامیان است. بنابراین پیمان، ‌تمام مردم، صلح را پذیرفتند، و تن به پرداخت جزیه دادند، به غیر از سی نفر که به طرف کرمان مهاجرت کردند (13). بسیاری از مردم که نمی توانستند وجود اعراب را در کنار خود تحمل کنند، به روستاهای اطراف جی مهاجرت کردند؛ از جمله این مراکز، یهودیه بود که یهودیان در آن جا زندگی می کردند (14). سرانجام اعراب توانستند به این شهر بزرگ و باستانی، تسلّط یابند، و نام این شهر را نیز که « اسپاهان» بود تعریب کردند، و در قرن دوم به نام« الاصفهان» گذاردند. (15)

2. اداره ی اصفهان در دوره ی خلفا

پس از فتح اصفهان به دست مسلمانان در سال 23ق به علت وضعیت خاص جغرافیایی این منطقه، بسیاری از قبایل عرب؛ از جمله عبدالقیس، ضَبه، حنفیه، خزاعه، تمیم و ثقیف، وارد این ناحیه شدند (16)، و شهر، بسیار مورد توجّه اعراب واقع شد؛ چنان که سعید بن مسیّب در مورد این شهر گفت:« اگر من قریش نبودمی، از خدا خواستمی که از ابنای پارس می بودم از اهل اصفهان» (17).
در زمان عمر، عبدالله بن بدیل، والی اصفهان شد، و حتی تا یک سال پس از روی کار آمدن عثمان،‌ بر همین منصب باقی ماند. پس از آن، عثمان به جای او شخصی به نام سائب بن اقرع را والی اصفهان کرد (18). در دوره ی عثمان، رفتار والیان با مردم شهرهای ایران چندان مناسب نبود؛ چرا که بنی امیه در کنار عثمان، سعی در پیاده کردن مناصبی برای خویش بودند، و به این طریق نیز در پی دست یافتن به ثروت. همین رفتار والیان در شهرها باعث شد پس از قتل عثمان، اهالی شهرهایی همانند ری، اصفهان، اصطخر، کرمان، سیستان و خراسان، دست به شورش بزنند. البته تلاش یزدگرد سوم، آخرین بازمانده ی حکومت ساسانی، در ایجاد شورش ها بی تأثیر نبوده است؛ چرا که یزدگرد، سعی داشت از این خلأ قدرت استفاده کند، و دست به گردآوری نیرو بزند.(19) پس از روی کار آمدن حضرت علی علیه السلام به علت کوتاه بودن عمر خلافت ظاهری ایشان، و وجود پاره ای از شورش ها که سعی در آرام کردن آن ها بود، منابع، دو نفر را به عنوان والی موردنظر این خلیفه برای منطقه ی اصفهان گزارش کرده اند که عبارت اند از مخنف بن سلیم ازدی و یزید بن قیس ارحبی نداده اند؛ امّا با مشغله ای که در مورد سرزمین های اسلامی برای این خلیفه به وجود آمده بود، اصفهان همچنان اهمیت خودش را حفظ کرد، چنان که حضرت علی علیه السلام در مورد این شهر می فرمود: « تداووا بما زنُرود، فإنّ فیه شِفاء کلّ داء» (20). سرانجام با شهادت آن حضرت و روی کار آمدن امویان، حوادث دیگری برای اصفهان رقم خورد.

3. اداره ی اصفهان در دوران امویان

پس از شهادت علی علیه السلام معاویه در سال 41ق در شام به خلافت نشست. معاویه، افرادی را به عنوان حاکم به نواحی متصرّفه در ایران و سایر بلاد می فرستاد؛ ولی عمدتاً حکّام نواحی شرق همدان، توسط حاکم بصره انتخاب می شدند؛ مثلاً عبدالله بن عامر که در زمان معاویه به حکومت بصره رسید، خود، عبدالرحمان بن سمره را به حکومت سیستان، و قیس بن هیثم را به خراسان فرستاد.(21) به حکّامی که در دوره معاویه برای این ایالت، انتخاب و فرستاده شده اند، اشاره ای نشده است. هم چنین هیچ گزارشی از فعالیت از مردم شهر، مبنی بر شورش یا ایستادگی در برابر دولت مرکزی، مشاهده نمی شود.
پس از شهادت امام حسین علیه السلام هنگامی که مختار برای خون خواهی ایشان دست به یک قیام مسلحانه علیه امویان زد، اموال فراوانی برای کمک به قیام او از اصفهان، ری، آذربایجان و جزیره برای او فرستاده می شد (22). این خود جرقّه ای برای روشن کردن آتش مخالفت ها علیه امویان بود. به نظر می رسد نارضایتی موالی، که از جمله ی آن ها اهالی شهر اصفهان نیز بوده اند، باعث چنین کمک هایی به مختار و قیام او شده است؛ چنان که مختار پس از پیروزی موقتی که در کوفه به دست آورد، یزید بن معاویه بجلّی را به عنوان حاکم به طرف اصفهان فرستاد(23) تا شاید بتواند با در دست داشتن این منطقه ی استراتژیکی، ‌به پیروزی های بعدی خود همچنان ادامه دهد؛ اما این پیروزی نیز آنی و زودگذر بود، و باز امویان توانستند بر اوضاع مسلط شوند، و اداره ی امور را به دست گیرند. در زمان عبدالملک بن مروان، هنگامی که او خواست خود را از فتنه مصعب بن زبیر رهایی بخشد، به یاران خویش دستور داد تا اگر آن ها شورش مصعب را خاموش کنند، حکومت هر ولایتی را که بخواهند به آن ها خواهد بخشید. پس از فرونشاندن این شورش، چهل نفر، به طور هم زمان از عبدالملک، حکومت اصفهان را خواستند. عبدالملک با حیرت پرسید:« خدا را! این اصفهان چیست؟»(24).
شاید به دلیل همین اهمیت بود که به اصفهان، لقب «ناف عراق» را دادند. (25) در زمان حجّاج بن یوسف که او عهده دار ولایت عراق شد، حکّامی را به مناطق شرقی اعزام می داشت. در این وقت،‌ او پسر عمویش را که یک عرب بادیه نشین بود به سوی اصفهان روانه داشت. مسعودی این روایت را چنین بیان می کند: پسر عمّ حجّاج بن یوسف که یک اعرابی بود، از بادیه پیش وی آمد، و چون دید که مردم را به حکومت می فرستد، گفت:« ای امیر! چرا مرا به حکومت یکی از این شهرها نمی فرستی؟».
حجّاج گفت:« این ها می نویسند و حساب می کنند، و تو حساب کردن و نوشتن نمی دانی.»
اعرابی خشمگین شد و گفت:« من حساب، بهتر از آن ها می دانم، و دستم به نوشتن، تواناتر است.»
حجاج گفت:« اگر چنین است، سه درهم را میان چهار نفر تقسیم کن»، و او شروع کرد با خود بگوید:« سه درهم میان چهار نفر، سه درهم میان چهار نفر، هرکدام یک درهم، یکی می ماند بدون درهم، ای امیر! آن ها چند نفرند؟»
گفت: آن ها چهار نفرند».
گفت:« ای امیر! حساب را دانستم، هریک از آن ها یک درهم می برند، و من به چهارمی، یک درم از خودم خواهم داد.» دست خود را به بند شلوارش زد، ‌و دیناری از آن درآورد و گفت:« کدامتان چهارمی هستید؟ به خدا تا به حال ناحسابی مثل حساب این شهرنشین ها ندیده بودم.»
حجاج و حاضران بخندیدند، و خنده آن ها تا مدتی ادامه داشت. پس حجّاج گفت:« مردم اصفهان، سه سال خراج خود را کاسته اند، و هر وقت حاکمی، سوی آن ها می رود، عاجزش می کنند، گریبان آن ها را به دست این بدوی می دهم، شاید کاری بسازد.»
آن گاه فرمان حکومت اصفهان را به نام او نوشت. وی وقتی سوی آن جا رفت، مردم اصفهان از او استقبال کردند، و از آمدنش شاد بودند، دست و پای او را می بوسیدند، در میانش گرفته بودند و می گفتند:« یک عرب بدوی است، و کاری از او ساخته نیست». چون تملّق او بسیار گفتند، گفت:« به کار خودتان بپردازید، و از دست و پا بوسیدن من بگذارید، و این ترتیبات را از من دور کنید، مگر متوجه نیستید که امیر، مرا برای چه کاری فرستاده است؟».
وقتی در اصفهان در خانه خود استقرار یافت، مردم را فراهم آورد، و به آن ها گفت:« چرا عصیان پروردگار خود می کنید، و امیرتان را به خشم می آورید، و خراجتان را کم می دهید؟».
یکی از آن ها گفت:« اسلاف تو ظالم بوده اند، و هرچه توانسته اند ظلم کرده اند.»
گفت: « چه باید کرد تا کار شما سامان گیرد؟».
گفتند:« هشت ماه مهلت بده، تا خراج را فراهم کنیم».
گفت:« ده ماه مهلت دارید؛ امّا ده نفر بیارید که ضمانت کنند». ده نفر را بیاوردند، وقتی از آن ها پیمان گرفت، مهلتشان داد؛ امّا مهلت به سر می رسید، و او می دید که اعتنایی به ختم مهلت ندارند، با آن ها سخن گفت؛ امّا گوش به سخنش ندادند، و چون گفت و گو طولانی شد، ضامنان را فراهم آورد، و این در ماه رمضان بود، و قسم خورد که افطار نکند، مگر مال را فراهم کنند، یا گردن آن ها را بزند. یکی از آن ها را پیش آورد و گردنش را بزد،‌ و روی آن نوشت:« فلان بن فلان، تعهد خود را انجام داد»، و سر او را در کیسه ای نهاده، مهر زد. سپس دومی را پیش آورد، و با او نیز همان کرد. چون مردم دیدند سرها را بریده، و به جای کیسه پول در کیسه می نهد، پول را آماده کردند. چون خبر به حجّاج رسید، گفت:« ما خانواده محمد (26) پسرانمان لیاقت دارند. دیدید فراست من درباره ی اعرابی، چگونه بود؟» (27). این شخص تا زمان مرگ حجّاج، همچنان بر اصفهان حکمرانی می کرد (28). پس از حجّاج، خالد قسری نیز حکّامی را به طرف اصفهان گسیل داشت، و پس از او نیز یوسف ثقفی چنین کرد، و در میان امویان، تا آخرین خلیفه آن ها (مروان حمار) باقی بود.(29)

فرجام سخن

اصفهان، شهری که حوادث تلخ و شیرین چند هزار ساله را به چشم خویش دیده بود، در دوره ی امویان نیز سختی ها و مشقّات زیادی را تحمل کرد؛ از جمله رفتار نامساعد والیان، به خصوص رفتار نامناسبی که حجّاج در برابر موالی پیش گرفته بود، آن چنان که افرادی را به عنوان والی انتخاب می کرد که اغلب از خویشان وی بودند، و تجربه ای در امور مملکت داری نداشتند. آنان صرفاً به خاطر قرابت و نزدیکی با حجّاج انتخاب می شدند، و هدفشان جمع آوری خراج بیشتر بود تا این ثروت فراوان را به مرکز خلافت امویان در شام انتقال دهند. این عمل والیان باعث شد که نارضایتی ایرانیان، همچون آتشی از زیر خاکستر، شروع به زبانه کشیدن کند،‌ و سرانجام، تمام این حوادث، دست در دست هم دادند تا پرچمدار خلافت عبّاسی، سر برافراشت(30)، و توانست با مبارزاتش دولت امویان را براندازد. این، نخستین گام دخالت مستقیم ایرانیان در امور سیاسی پس از استقرار اسلام در ایران بود.
اصفهان در دوره ی عبّاسیان نیز یکی از شهرهای مهم شرق مرکز خلافت به شمار می رفت، ‌و مدتی قدرتمندانی چون مرداویج، حسن رکن الدوله و سلطان ملکشاه سلجوقی این شهر را پایتخت خویش قرار دادند.

پی‌نوشت‌ها:

*
عضو هیأت علمی دانشگاه اصفهان
**
دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ ایران اسلامی، دانشگاه اصفهان
1. خدادادیان، اردشیر، ایران باستان، ج2، ص 1418.
2. اصفهانی، محمدمهدی، نصف جهان فی تعریف الاصفهان، ص 170-171.
3. هنرفر، لطف الله، گنجینه ی آثار تاریخی اصفهان، ص 4.
4. جناب، میرسیدعلی، الاصفهان، ص 11.
5. بارتولد، اشپولر، تاریخ ایران در نخستین قرون اسلامی، ج1، ص 20.
6. مسعودی، تاریخ مسعودی، ج1، ص 679.
7. بلاذری، فتوح البلدان، ص 441؛ یعقوبی، مروج الذهب، ج2، ص 46.
8. طبری، تاریخ طبری، ج5، صص 1964-1965.
9. در سمت چپ زاینده رود، واقع در سمت شرق بوده، و شهرستانه هم نامیده می شده است؛ ر.ک: لسترنج، جغرافیای سرزمین های...، ص 219.
10. طبری،‌تاریخ طبری، ج5، ص 1964؛ هنرفر، لطف الله، گنجینه آثار تاریخی اصفهان، ص 10.
11. طبری، تاریخ طبری، ج5، ص 1965.
12. سلطان زاده، حسین روند شکل گیری شهر و...، ص 120.
13. ابن اثیر، عزّالدین،‌ الکامل فی التاریخ، ج3، ص 25.
14. شفقی، سیروس، جغرافیای اصفهان، ص 262.
15. جناب،‌ میرسیدعلی، الاصفهان، ص 13.
16. کرشاسپ، جمشید، ستیز و سازش، ص 52.
17. مافّروخی، محاسن اصفهان، ص 109.
18. بلاذری، فتوح البلدان، ص 439.
19. برای اطلاع بیشتر: فرای، ریچارد، تاریخ ایران کمبریج، ج4، صص 26-30.
20. اصفهانی، محمدمهدی، نصف جهان فی تعریف الاصفهان، ص 130؛ درمان کنید با آب زنده رود که همانا در آن، شفای هر بیماری است.
21. فرای، ریچارد، تاریخ ایران کمبریج، ج4، ص 29.
22. دینوری، اخبار الطّوال، ص 343.
23. همان، ‌ص 337.
24. فرای، ریچارد، تاریخ ایران کمبریج، ج4،‌ ص 42.
25. مافروخی، محاسن اصفهان،‌ ص 109.
26. جدّ حجّاج، محمّد نام داشت.
27. مسعودی، مروج الذهب، ج2، صص 173-174؛ زرین کوب، عبدالحسین، دو قرن سکوت، صص 99-100.
28. مسعودی، مروج الذهب، ج2، ص 174.
29. جابری انصاری، میرزاحسن خان، تاریخ اصفهان، ص 11.
30. برای اطلاع بیشتر: مافروخی، محاسن اصفهان، صص 98-100 و 102؛ اصفهانی، محمدمهدی،‌ نصف جهان فی...، ص 266.

فهرست منابع و مآخذ تحقیق:
1. ابن اثیر، عزالدین، الکامل فی التاریخ، ترجمه ابوالقاسم حالت ( و دیگران)، تهران، ج3 و 8.
2. اشپولر، برتولد، تاریخ ایران در قرون نخستین اسلامی، ترجمه جواد فلاطوری، تهران، 1381ش، ج1.
3. اصفهانی، محمدمهدی بن محمدرضا، نصف جهان فی تعریف الاصفهان، تصحیح منوچهر ستوده، تهران، 1368ش.
4. بلاذری، فتوح البلدان، ترجمه محمّد توکل، تهران، 1364ش.
5. جابری انصاری، میرزا حسن خان، تاریخ اصفهان، تصحیح جمشید مظاهری، اصفهان: مشعل و بهی، 1378ش.
6. جناب، میرسید علی، الاصفهان، اصفهان: گل ها، 1371ش.
7. خدادادیان، اردشیر، تاریخ ایران باستان، تهران، 1383ش، ج2.
8. دینوری، احمد بن داوود، اخبارالطّوال، ترجمه ی محمد مهدوی دامغانی، تهران، 1366ش.
9. زرین کوب، عبدالحسین، دو قرن سکوت، تهران، 1384ش.
10. سلطان زاده، حسین، روند شکل گیری شهرهای مذهبی در ایران، تهران، 1362ش.
11. شفقی، سیروس، جغرافیای اصفهان، اصفهان: دانشگاه اصفهان، 1381ش.
12. طبری، محمد، تاریخ الرّسل و الملوک، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، 1364ش، ج5.
13. فرای، ریچارد؛ تاریخ ایران کمبریج، ترجمه حسن انوشه، ج4، تهران، 1381ش.
14. گرشاسب چوکسی، جمشید، ستیز و سازش، ترجمه نادر میرسعیدی، تهران، 1385ش.
15. نسترنج، جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی، ترجمه ی محمود عرفان، تهران، 1377.
16. مافروخی اصفهانی، مفضّل بن سعد، محاسن اصفهان، ترجمه حسین بن محمد آوی، اصفهان، 1385ش.
17. مسعودی، ابوالحسن علی بن حسین، مروج الذّهب، ‌ترجمه ی ابوالقاسم پاینده، تهران، ج1 و 2.
18. هنرفر، لطف الله، گنجینه ی آثار تاریخی اصفهان، اصفهان: ثقفی، 1350ش.
19. یعقوبی، احمد بن ابی واضح، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، تهران، 1362ش، ج2.

منبع مقاله :دو فصلنامه ی فرهنگ اصفهان، پاییز و زمستان 1386، شماره ی 37 و 38.