نویسنده : دکتر علی فیروز آبادی



 
فروید تا 1914 از ایده های اولیه خود در مورد تمایلات سرکوب شده به سمت تئوری غرایز که سایق های اگو و لیبیدو دو قطب آن را تشکیل می دهند حرکت نمود. اما مسایلی بودند که به راحتی در این شمایلی که ساخته بود جای می گرفتند. یکی از آنها مفهوم خود شیفتگی و اینکه به کجا تعلق دارد بود. از آنجا که مفهوم عشق در آن مطرح است باید به لیبیدو تعلق داشته باشد اما اثر عملی آن، آنرا به اگو نزدیک و مرتبط می کند چون گرایش به حفاظت و حتی بزرگ نمایی فرد دارد. رفتار سادیستیک مشکل دیگر بود. در اینجا عنصر لیبیدو آشکار است اما چگونه جنبه ستیزه جویانه و خصمانه سادیسم قابل تطبیق با انگیزه عشق است؟ و زمانی که علل عقلانی جنگ جهانی اول مورد بررسی و مطالعه قرار گرفتند سئوالات دیگری نز مطرح شدند. در نتیجه فروید در حد فاصل 1915 تا 1926 به یک بازنگری بزرگ در تئوریهای خویش دست زد.
او تجدید نظری سازمان یافته در مورد غرایز انجام داد. فروید به غرایز به عنوان یک منبع درونی تحریک ذهنی می نگریست اما نه به صورتی که موجب یک اثر آنی و زودگذر شود بلکه اثر آن مداوم و پیوسته است. یک غریزه بنابراین چهار جنبه دارد:
1) منبع (Source)
2) هدف (aim)
3) موضوع (Object)
4) نیروی محرکه (impetus)
منبع عبارت است از روند بدنی که ایجاد تهییج می کند، هدف، ارضای غریزه است. موضوع چیزی است که این ارضا توسط وی صورت می گیرد و نیروی محرکه نیرویی است که در پشت غریزه وجود دارد. فروید همچنین به قابلیت انعطاف و تغییر شکل راههایی که غرایز می توانند خود را نشان دهند اشاره می کند. یک غریزه می تواند دچار والایش شود مانند زمانی که کنجکاوی فرد (که در واقع ماهیت جنسی دارد) به سمت تحقیقات علمی متوجه می شود و یا در واکنش سازی، عشق و ترحم به صورت ناخودآگاه پوششی برای پنهان کردن خصومت هستند. در مواردی غریزه به سمت خود فرد برمی گردد ما قبلاً مثالی در این مورد درباره خودشیفتگی اسکیزوفرنیا ارایه دادیم. اما خصومت و عشق می توانند به سوی خود فرد متوجه شوند و باعث علایم بدنی و روانی گردند. فروید افسردگی را از این دیدگاه بررسی کرد. حتی یک اتفاق ساده مانند بریدن صورت به هنگام زدن ریش می تواند به عنوان یک عمل خود مکافات دهی بر اساس نظریه جبر روانی ارزیابی شود. سازوکار دفاعی دیگر یعنی سرکوبی در تئوری فروید، اهمیت زیادی دارد. در اوایل این یک مفهوم بنیادی بود اما بعد در کنار سایر ساز و کارهای دفاعی قرار گرفت، اما هنوز هستند کسانی که اعتقاد دارند که این مکانیسم پایه و اساس تمام مکانیسم های دفاعی دیگر است.

غرایز زندگی و مرگ

در دو اثر مهم که در 1915 منتشر شدند، فروید هنوز مشغول حل تضاد میان اگو، لیبیدو، لذت، درد و تناقض هایی بود که در چارچوب فرضیه وی جای نمی گرفتند. بالاخره در 1920 او قدم بزرگی در حل این مسئله برداشت. او چنین استدلال کرد که غریزه های صیانت ذات و بقای نسل اگر چه اهداف فوری متفاوتی دارند هر دو در نهایت به سمت رشد و زندگی جهت گیری شده اند و هر دوی آن ها را در چارچوب غریزه زندگی طبقه بندی کرد و سپس این سئوال را مطرح می کند که چه چیز ما را بر آن می دارد که در خلاف جهت آن عمل کنیم. او در اینجا به غریزه مرگ اشاره می کند. از آنجا که زندگی از حالتی بی جان برخاسته، موجود زنده تمایل به بازگشت به همان حالت اولیه خود دارد. باید یک تمایل بنیادی و ناخودآگاه به سوی مرگ از آغاز تا پایان زندگی موجود باشد. در تأیید گفته های خویش در مورد غریزه مرگ به پدیده تکرار در رفتارهای انسان و مفهوم تکرار وسواس گونه (1) اشاره می کند.
هرگاه غریزه مرگ وجود داشته باشد باید خود را در احساسات و رفتار بشر نشان دهد. اینجا فروید از خودشیفتگی مثال می آورد. همانطور که لیبیدو در درون موجود ایجاد شده اما خود را به موضوع خارجی متصل می کند همین مطلب در مورد غریزه مرگ نیز صادق است. این پدیده بیشتر اوقات خود را نه به صورت تمایل به مردن بلکه به شکل تمایل برای کشتن نشان می دهد و یافتن چیزی در خارج برای تخریب، لزوم از بین بردن خود شخص را منتفی می کند اما زمانی که در این تهاجم به سمت خارج با شکست مواجه شود به سوی خود فرد متوجه می شود که به صورت گرایش به خودکشی محدود نشده بلکه انواع ملایم تر خشونت چه هنگامی که به سمت خارج متوجه اند و یا به سمت درون، فرد را برمی گیرد و خود کیفر دهی (2) و محکوم کردن خود و چشم و هم چشمی و سرکشی در مقابل مرجع قدرت را شامل می شود.

تأکید فزاینده بر خشونت و تخریب

در تئوری های اولیه خود، فروید حالت خصومت و پرخاشگری را به عنوان نتیجه فرعی و ثانویه لیبیدوی ارضا نشده در نظر می گرفت اما با قبول غریزه مرگ دیدگاه وی عوض شد. چگونه تمایل سادیستیک که به سمت آسیب زدن معشوق متوجه است از غریزه زندگی منشأ می گیرد؟ آیا نباید این تمایل ریشه در غریزه مرگ داشته باشد و حالت دوگانه عشق - نفرت باید یک در هم آمیختگی این سایق های بنیادی باشد تا یک تغییر شکل لیبیدو به تنهایی. هر تمایل مشخصی آمیخته ای از عشق و نفرت، ساختن و تخریب است.
فعالیّت های سازنده بشر در همان حال تخریبی نیز هست. برای ساختن یک خانه، درختان را از ریشه در می آورند. هر نوع عملی در محیط موجب تخریب و یا حداقل به هم خوردن حالت موجود می شود.
در ایده های اولیه فروید در روانشناسی اجتماعی بر تعارض بین نیازهای جنسی فرد و محدودیت های اجتماعی تکیه شده بود. در کارهای بعدی، او بر ستیزه جویی ذاتی بشر به عنوان مهم ترین مانع تمدن اشاره می کند. نیاز فرد برای عدالت و انصاف ریشه در حسادت دارد. هر بچه ای در خانواده تمایل به محبوبیت دارد اما بالاخره به مرحله ای می رسد که می گوید:«اگر من نتوانم محبوب باشم هیچکس دیگر نیز نباید باشد. ما همگی برابر هستیم». غریزه عشق موجب پیوستگی انسانها در خانواده، قبایل و گروههای بزرگتر می گردد و همیشه عشق و عدالت برای اعضای گروه و خصومت و ستیزه جویی برای دیگران بوده است. تمدن از طریق تعارض و به هم پیوستن این دو سایق اصلی تکامل یافته است. تفاوت میان تئوریهای اولیه و بعدی فروید در مورد انگیزش های انسان بوسیله نگریستن به تجزیه و تحلیل وی از زندگی خانوادگی روشن می شود. از آنجا که خانواده بر اساس تولید مثل شکل گرفته و فعالیت جنسی مرکز آن را تشکیل می دهد تئوری اولیه وی به زندگی خانوادگی به طور کلی به صورت امری برانگیخته شده بوسیله غریزه جنسی می نگریست. وی به رفتار زن در بچه دار شدن به عنوان مثال روشنی از رفتار جنسی برانگیخته شده بوسیله لیبیدو اشاره می کند. از آن جا که پستان ها ارگانهای جنسی هستند شیر دادن بچه یک رفتار جنسی است و بوسیله تعمیم این مطلب تمام عمل بچه داری را به عنوان یک رفتار جنسی تلقی می کرد. بچه درون این محیط که توسط غریزه جنسی برانگیخته می شود متولد شده و در اعمالی شرکت می کند که ضرورتاً جنسی هستند. وقتی شیر می خورد، حمام داده می شود، دوست داشته می شود و حمایت می شود این نیاز جنسی است که ارضا می گردد. نیازهای وی به خانواده نیازهای جنسی بوده و حتی حس حسادت و تمرد وی زمانی که نیازهایش برآورده نمی شوند مستقیماً منشأ گرفته از غریزه جنسی بوده که بر کل زندگی وی در محیط خانواده غلبه دارد. این ها همه مربوط به فریضه های اولیه فروید بودند اما با شناخت گرایش تخریبی اولیه در بشر این تصویر تغییر کرد. اکنون بچه با گرایش بنیادین نبرد با محیط به دنیا می آید. این تمایل ستیزه جویانه موجب تمرد و سرکشی و حسادت او می گردد. به خودی خود این گرایش کافی است که زندگی را غیر ممکن سازد اما گرایشات جنسی عمل کرده و این تمایلات تخریبی را آشتی داده و منجر به یک رفتار عملی که در آن بین عشق و نفرت تعادل وجود دارد می گردد.
در تئوریهای اولیه، فروید به ناسازگاری فردی به عنوان پیامد سرکوبی لیبیدو می نگریست و طبیعی است که تغییر قابل توجهی در این مطلب با توجه به در نظر گرفتن سرکوبی تمایلات ستیزه جویانه داده شود. فروید خود چنین اشاره می کند:
«آنچه که ما در مورد غریزه جنسی در یافته ایم به همان اندازه و شاید به طور وسیع تری در مورد دیگر غرایز نیز صادق است. محدود کردن ستیزه جویی اولین و شاید سخت ترین فداکاری باشد که اجتماع از هر فردی طلب می کند».
افزایش مطالب منتشر شده در مورد بیماری های روانی تنی در دهه 1940به طور عمده در رابطه با تئوری فروید بود. در آن زمان پیشنهاد شد که انواع خاصی از بیماری ها می توانند ناشی از سرکوبی بعضی از سایق ها و تمایلات باشند. مثلاً گفته می شد که زخم معده بازتابی از سرکوبی یا برآورده نشدن نیاز فرد به عشق و آسم انعکاسی از ترس جدایی از مادر است. از سوی دیگر بالا رفتن فشار خون و ورم مفاصل به سرکوبی تمایلات ستیزه جویانه ربط داده می شد. الکساندر این دو بیماری یعنی فشار خون و ورم مفاصل را به این صورت افتراق می داد که افراد مبتلا به فشار خون سابقه کودکی پر آشوبی را داشته و در بزرگسالی نیز در مقابل مصائب و مشکلات صبر و بردباری زیادی از خود نشان می دهند در مقابل افراد مبتلا به ورم مفاصل با فشار اجتماعی بوسیله ترکیب کردن اعمال کنترل بر خود و یک «ظلم خیرخواهانه(3)» نسبت به دیگران مقابله می کنند و علایم بیماری زمانی ظاهر می شوند که موضوع این ستم خیرخواهانه از صحنه خارج شده و یا به تمرد دست بزند. همچنین پرکاری غده تیروئید را در رابطه با اضطراب مرگ می دانستند. الکساندر بیان می کند در حالی که بسیاری از علایم در بیماریهای روان تنی باید هم به صورت روانی و هم فیزیکی درمان شوند جنبه روانشناختی این بیماریها به تنهایی توجیه کننده نیست و تعارض های روانی مشابه در کسانی که فاقد این بیماریها هستند نیز دیده می شود. بنابراین باید یک آسیب پذیری به شکل وراثتی یا اکتسابی که در اوایل دوران کودکی رخ داده وجود داشته باشد.

رویکرد ساختاری(4)

یکی دیگر از تغییرات عمده در تئوریهای فروید تجدید نظر در مفهوم ناخودآگاه بود. در ابتدا او خودآگاه و ناخودآگاه را به عنوان دو قسمت از ذهن یا روان در نظر می گرفت همچنین به یک بخش نیمه هشیار نیز قایل بود که شامل خاطرات و تمایلاتی هستند که براحتی قادرند به آگاهی بیایند. اما خودآگاهی و نیمه آگاهی متعلق به یک دستگاه بوده و در آن عمل می کنند. محتویات ناخودآگاه تمایل دائمی برای ورود به خودآگاهی دارند ولی بوسیله بخش آگاه روان یا اگو از این امر جلوگیری می شود.
اما این تصویر ساده در توجیه بعضی مسایل که در قبل به آنها اشاره شد با اشکال مواجه گردید. تحت روانکاوی به نظر می رسید که بیمار از مقاومت خود آگاه نباشد. به طور هوشیار و آگاهانه بیماران می کوشیدند که برخی از تجارب خود را بیاد بیاورند اما به طور ناخودآگاه مقاومت می کردند. فروید دلیل می آورد که اگو به عنوان مقاومت کننده باید تا حدودی آگاهانه و تا حدودی به طور ناخودآگاه عمل کند. در تجدید نظر بر روی تئوری خود که در 1923 انجام داد او بیان کرد که قسمتی از ذهن که به طور ناخودآگاه عمل می کند «نهاد(5)» نام داشته و «اگو» از سطح خارجی ذهن که با محیط خارج در تماس است به سمت نهاد جایی که در تماس با تمایلات ناشناخته و سرگردان مرگ و زندگی قرار می گیرد گسترده است. فروید می نویسد:
«بنابراین در این ارتباط با نهاد، اگو مانند مرد اسب سواری است که باید عنان اسب را در دست داشته باشد با این تفاوت که اسب سوار از نیروی خود استفاده می کند اما اگو از یک نیروی قرضی و عاریتی سود می برد».
این نیروهای قرضی انرژی های نهاد هستند که باید آرام آرام به اگو متصل شده و در راهی که پذیرفته است به کار بیفتند. در اینجا ارتباط قدیمی بین روندهای اولیه و ثانویه را باز می شناسیم.
چون عمل کنترل کننده اگو بر نهاد کافی نیست یک قسمت سوم در ساختمان روانی فرد در اوایل کودکی بوجود می آید. از آنجا که کودک نسبت به والدین خود و بقیه بزرگسالان احساس حقارت و کوچکی می کند از این موجودات بزرگتر الگو برداری کرده و با آنان همانند سازی می کند و یک الگوی ایده آل بنا کرده که بیانگر مدلی است که تمایل دارد به آن دسترسی بیابد. اما این موجودات بزرگتر تنها مورد تحسین قرار نمی گیرند، گاه از آنان می ترسد، گاه توسط آنان مجازات می شود و مورد عتاب قرار می گیرد. آنها تجلی درست و نادرستی هایی هستند که کودک باید متابعت کند. بالاخره کودک این خواسته های بیرونی را به عنوان قوانین درونی خویش پذیرفته و بر آنها نظارت مستقیم می یابد تا اطمینان پیدا کند که از این قوانین تخطی نمی شود.
فروید این همانند سازی را به صورت درون فکنی موضوعی که با وی همانند سازی صورت گرفته بیان می کند. در طول زندگی همانند سازی های بسیاری از این نوع وجود دارند اما ابتدایی ترین و مهم ترین آن ها با والدین صورت می گیرد. از طریق آنهاست که بچه در سنین 6-5 سالگی دستورات را فراگرفته و بر اساس اطلاعات خود یک هسته خاص را در اگو خویش شکل می دهد که به عنوان سوپراگو به فرد می گوید چگونه باید باشد.
سوپراگو می گوید که چه چیز باید باشد و چه چیز نباید باشد بدون اینکه علت آن ها را بیان کند چرا که منشا این سلطه در اعماق ناخودآگاه مدفون است. فروید باور داشت که بقایای سوپراگو از انسانهای ابتدایی به ما به ارث می رسد و از این طریق تأثیر خود را بر زندگی هر کودکی در درگیری با عقده اودیپ اعمال می کند. بعضی بیماران روان نژند به حد افراطی با وجدان خود درگیرند و هیچگاه از رفتار خود راضی نیستند و همواره خود را سرزنش کرده و احساس گناه می کنند و حتی ممکن است به رفتارهایی در جهت کیفر خود دست بزنند.. آنها اذعان می کنند که این حالت غیر منطقی است اما قادر نیستند که از آن دست بکشند. به طور کلی فروید باور داشت که سوپراگو بوسیله تمایلات ستیزه جویانه ای که به سمت اگو برگردانده شده برانگیخته می شود. به عبارت دیگر سوپراگو قسمتی از انرژی ستیزه جویی را بر علیه فرد بکار می گیرد.

ترس و اضطراب

مسئله اضطراب بخش مهمی را در تئوری فروید به خود اختصاص می دهد. ترس چیزی است که فروید از آن به عنوان «اضطراب واقع بینانه» یاد می کند. احساسی که بوسیله یک موقعیت خطرناک واقعی برانگیخته می شود. برای ترسیدن از جنگ، سیم لخت برق و آتش زمانی که واقعاً با آنها مواجه هستیم دلایل کافی وجود دارند اما اگر فرد در یک شهر آرام با ترس از جنگ زندگی کند و یا از دست زدن به کلید برق از ترس برق گرفتگی خودداری نماید و یا وقتی که هیچ شواهدی مبنی بر وقوع یک آتش سوزی وجود ندارد ترس از آن را ابراز کند، احساس فرد با ترس واقعی متفاوت است. این ترس ها علایمی از روان نژندی هستند. گاهی این ترسهای بی دلیل تثبیت شده و به سمت موضوعی خاص متوجهند (فوبیا) و گاهی به صورت شناور هستند.
توجیه اولیه فروید در مورد اضطراب به این صورت بود که این حالت نتیجه تأثیر لیبیدو بر آگاهی است. لیبیدو سرکوب شده ولی این عمل سرکوبی صد در صد کامل نبوده و اضطراب نتیجه این تراوش لیبیدو در آگاهی است. با این وجود تا 1924 به یک عقیده متفاوت در مورد علت بیشتر اضطراب ها (ولی نه همه آنها) رسید. تجارب وی در روانکاوی اطفال کمک زیادی به پیدایش این نظریه جدید کرد. در موقعیت اودیپی، کودک تمایلات خود را به علت اضطرابی که از کیفر دیدن دارد سرکوب می کند. سرکوبی در این حالت ثانویه به اضطراب و به دنبال آن رخ می دهد. با تفکر در مورد تجارب اولیه کودک، فروید به ناآرامی او زمانی که مادر از دید وی محو می شود و یا وقتی که در برابر شرارت های خود توسط والدین سرزنش می شود توجه نمود. ترس از تنها گذاشته شدن و ترس از دست دادن عشق ظاهراً باعث برانگیخته شدن پاسخ اضطرابی می شود. دست آخر او نتیجه گرفت که منبع اولیه اضطراب، خود روند تولد است که در آن نوزاد به طور ناگهانی وارد دنیای جدید می شود که برای رویارویی با آن به هیچ وجه آماده نیست. دستگاه عصبی وی با محرکهای بی شماری روبرو می شود و نتیجه گرفت که احساس بی پناهی در این زمان طبیعی است و به این خاطر منشأ اضطرابهای بعدی را باید در موقعیت هایی جستجو کرد که اگو نتواند به خوبی از عهده آنها برآید. با وجود این همچنان که اگو رشد می کند یاد می گیرد که چنین موقعیت هایی را پیش بینی کند و بنابراین اضطراب قبل از آنکه موقعیت خطرناک رخ دهد اتفاق می افتد. اضطراب تمهیدی است که بوسیله اگو برای نگهداشتن نهاد در سر جای خود بکار می رود و در واقع جزیی از اصل واقعیت است.
تمامی تمایلات غریزی یا هیجانات ذاتی به جز ترس متعلق به نهاد هستند. اما ترس و اضطراب از خصوصیات اگو بوده و آن را در نبرد سه جانبه ای که دارد کمک می کنند. اگو با نهاد و سوپر اگو درگیر بوده و از سوی دیگر خود نیز باید انرژی های لیبیدو را از محتوی جنسی تهی کرده و تعالی بخشد. این واقعیت و اشارات گاه به گاه فروید در مورد اینکه اگو منابع خاص خود را دارد اساسی را برای تکامل تئوری کلاسیک فروید فراهم نمود که بعدها در نظریات هارتمن، راپوپورت و آنافروید عنوان شدند.
اما شایستگی های دستگاهی که فروید بنا گذاشت تا چه حدی است؟ خود وی اشاره می کند که تقسیم روان به سه قسمت مجزا توام با مشکلاتی است و باید توجه داشت که خط متمایز کننده دقیقی میان آنها برقرار نیست و این تقسیم یک تصویر غیرواقعی از آنچه به طور حقیقی در افکار، احساسات و رفتار می گذرد به دست می دهد. همچنین در زمان فروید اگو تا حدودی همچنان یک مفهوم دو پهلو بود. در مقابل نهاد و سوپراگو، اگو فعال و عمل کننده است و در مقابل لیبیدو در خدمت غریزه صیانت ذات بوده و در مقابل محیط خارج تجلی تمامیت فرد است. همچنین باید گفت که فروید در فرضیات اولیه خود بر لیبیدو و در نظرات بعدی خود بر پرخاشگری تأکید عمده داشت. پرخاشگری نیز یک واژه چند پهلو است. گاهی بر خشم و ستیزه جویی دلالت می کند و گاه بر قدرت و ابتکار عمل. شاید تمام رفتار آدمی را به صورت جنسی و یا ستیزه جویانه تقسیم کردن اشتباه باشد.

پی نوشت ها :

1. Repeatition Compulsion
2. Self - Punishment
3. Benevolent Tyranny
4. Structural
5. Id

منبع: روانکاوی در گذر زمان