نویسنده: فرانسیس بیکن
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره

فرانسیس بیکن Francis Bacon (1626- 1561) « فرزانه ای جهانی»، حقوقدان، نجیب زاده ای درباری، صاحب منصب بزرگ کشوری تحت فرمانروایی جیمز اول، نویسنده مقالات و سرگذشت های تاریخی مختلف و مشوّق علم بود. او با همه ی رشته های علمی آشنایی داشت، و از عنفوان جوانی به نگاشتن شاهکاری در خصوص علوم و موضوعات هنری دست زده بود که هرگز تمامش نکرد. بخش های زیر از بازسازی عظیم Instauratio Magna، از پیشرفت دانش The Advancement of Learning (1605)، از کتاب اول گفتارهای قصار نووم ارگانوم [اُرغنون نوین] Novum Organum (1620 )، و پیشگفتارِ همگیِ اثر انتخاب شده اند.
***
ولی عظیم ترین خطا به اشتباه گرفتن یا جای نادرست گذاردن آخرین هدف دانش یا دورترین غایت آن است. زیرا گرایش انسان ها به دانش اندوزی و معرفت گاهی اوقات به سبب کنجکاوی طبیعی و میل به پرس و جو کردن است؛ بعضی وقت ها برای این است که سر خود را با تنوع و لذت گرم کنند؛ گاهی به خاطر زیبندگی است و شهرت؛ و گاهی برای چیرگی یافتن و تسلط به شوخ طبعی و تناقض گویی است؛ و در بیشتر مواقع به جهت زرق و برق مالی است و شغل؛ و به ندرت به خاطر این که صادقانه نشان دهند چقدر پایبند عقل و شعوراند، یا از آن می خواهند به نفع انسان ها استفاده کنند: چندان که گویی در معرفت بستر راحتی جستجو می شده تا بر آن روحِ کاوشگر و ناآرام بیآرامد؛ یا باریکه راهِ امنی که یک ذهنِ سرگشته و متغیّر در آن به بالا و پایین پرسه زده و اندیشه خوش بپروراند؛ یا برج و مناره ای از یک مُلک، تا ذهن مغروری خود را به بالایش رساند؛ یا دژ و بارویی که برای منازغه و مجادله ساخته شده است ؛ یا مغازه ای برای کار فروش کردن و منفعت بردن؛ و نه به صورت خزانه ای بسیار غنی برای جلال پروردگار و رفع وضع نابسامانِ انسانی. ولی براستی این است آنچه به معرفت عظمت و تعالی می بخشد، اگر ممارست فکری و عمل با هم بیش از آنچه تا به حال بوده متحد گشته و یاری بکنند؛ پیوند و ارتباطی چونان دو متعال ترین سیاره، مشتری سیاره ی آرامش و غور و تعمق، و زحل سیاره ی مدنیت و کار و کوشش.
***

گفتارهای کوتاه

XI

همان گونه علومی که هم اکنون داریم کمکمان نمی کند امور تازه ای کشف کنیم، منطقی هم که هم اکنون داریم کمکمان نمی کند علوم تازه ای کشف کنیم.

XII

منطقی که امروزه استفاده از آن می شود به درد ثبوت و ثابت اشتباهات می خورد که شالوده شان بر تصورات دریافت شده ی عادی است، و به جستجوی حقیقت پرداختن هیچ کمک نمی کند. پس ضررش بیشتر است تا نفعش.

XIII

استدلال قیاسی و از کلی به جزیی رسیدن به کار اصول اولیه ی علوم نمی آید، و کاربردش در خصوص اصول متعارفه ی واسطه ای نیز بیهوده می باشد؛ چه یارای آن را ندارد با خلوص والا و قدرت تمایز گذاری ماهرانه ی طبیعت برابری کند. بنابراین هر چند قضیه یا گزاره را تحت سیطره اش در آورد باز قادر نیست بر شیء و ماهیت آن پنجه در اندازد.

XIV

قیاس شامل قضیه هاست یا گزاره ها، قضیه ها شامل واژه هاست، واژه ها نمادهایی از تصورات و پندارهای مبهم. پس اگر تصورّات خودشان (که ریشه ی موضوع است) آشفته بوده و بسیار شتابزده و از حقایق منتزع شده باشند، ثبات و استحکامی در اَبَرساختار نخواهد بود. پس تنها به یک استقرای کامل است که می باید امید داشته باشیم.

XIX

برای کاویدن و کشف حقیقت فقط دو راه موجود است و هیچ راه دیگری هم نخواهد بود. یکی، از برداشت های حسّی و آنچه خاص و جزیی است، بسرعت می گریزد و به اصول متعارفه ی بسیار کلی روی می کند؛ و از این اصول که حقیقت آن را ثابت و پای بر جا می شمارد، شروع نموده و به حکم صادر کردن و کشف اصول میانی می پردازد؛ و این شیوه ای است که امروزه متداول می باشد. دیگری، از برداشت های حسی، و آنچه خاص و جزیی است، اصولی را بیرون می کشد و اندک اندک با صعود نمودن پی در پی بالاتر رفته تا سرانجام به کلی ترین اصل ها دست می یابد. روش درست همین است که هنوز آزموده نشده.

XXXVIII

بت ها و پندارهای نادرست که اینک بر فهم انسانی چیره هستند و در آن ریشه ای عمیق در انداخته اند نه تنها اذهان آدمیان را در محاصره و اشغال خود دارند به طوری که حقیقت نمی تواند به درون آن رخنه کند، بلکه حتی اگر مدخلی هم پیدا شود باز هم محض استقرار علوم نیز جمع شده و آزارمان خواهند داد، مگر آن که انسان ها خطر را از پیش احساس کرده و استحکامات لازم را علیه تهاجم آنها تعبیه کنند.

XXXIX

چهار نوع بت وجود دارد که بر اذهان آدمیان می تازند. برای تمیز دادنشان از هم، من این چهار نام را بر آنها نهاده ام - نوع اول را من بت های قبیله، نوع دوم را بت های غار، نوع سوم را بت های بازار، نوع چهارم را بت های تئاتر می نامم.

XL

ساختن تصورات ذهنی و اصول متعارفه از طریق استقرای راستین بی شک راه علاجی درست است برای بر کنار نگه داشتن یا روییدن بت ها. اما اصلاً نشان دادنشان بی فایده نیست؛ زیرا تعالیم و مذهب بت ها جهت تعبیر و تفسیر طبیعت همانند تعالیم تکذیب و انکار سفسطه گران است نسبت به منطق عادی.

XLI

بت های قبیله، شالوده شان را در خودِ سرشت انسان دارند؛ و در قبیله یا نژادِ انسان ها. زیرا این ادعای باطلی است که ادراک بشر میزان و یا معیار چیزهاست. برعکس، تمام دریافت ها و همچنین ادراک ذهنی یا شعور بر حسب میزان و معیار فردی است و نه بر اساس میزان و معیار جهانی. و فهم انسانی بسان آینه ای است دروغین، که با دریافت نامنظم تشعشات، ماهیت چیزها را به طبیعت خودش آلوده و آنها را مغشوش و لکه دار می سازد.

XLII

بت های غار، بتانِ انسانِ منفرداند. زیرا هر کس (علاوه بر خطاهایی که به طور کلی در طبیعت همه انسانهاست) غار یا کنامی از خود دارد که نور طبیعت را منکسر و دگرگون می سازد؛ چیزی که یا به طبیعت خاص و عجیب خودش ربط دارد، یا به تعلیم و تربیتی که در اثر آمیزش با دیگران پیدا کرده؛ یا بر اثر خواندن کتاب ها و سرمشق گرفتن از آنانی که به نظرش صاحبنظر و محترم می آیند؛ یا به علت برداشت های متفاوت در ذهنی که فعال است و آماده و یا ذهنی که بی تفاوت است و در آرامش؛ یا عوامل دیگری نظیر آنها. به طوری که روان آدمی ( بر حسب سهمی که هر کسی از آن برده) چیزی است متغیر و آکنده از اختلال و آشفتگی، چندان که گویی اتفاق است که بر آن حکم می راند: امری که هراکلیت Heraclitus نیک بدان پی برده بود وقتی که می گفت، آدمیان در عوالم حقیر خود به دنبال علوم می گردند و نه در عالم بسیار بزرگی که برای همگان است.

XLIII

همچنین بت هایی هستند که از آمیزش و همنشینی انسان ها با یکدیگر نطفه بسته و شکل می گیرند، که من آنها را بت های بازار می نامم، چون در بازار است که مردم با هم معامله کرده و مصاحب هم می گردند. چه با مصاحبت است که انسان ها پیوند برقرار می سازند؛ و کلمات، آن طور که در خور فهم عامیان است، رد و بدل می گردد. و بنابراین انتخاب کلمات بَد و ناسالم به نحو مؤثری مانع فهمیدن می گردد. حتی معنی کردن و توضیح دادن مردان عالِم و با سواد نیز برای دفاع کردن از خودشان کاری را از پیش نمی برد. ولی کلمات بی شبهه بر فهم فائق آمده و همه چیز را به هم می ریزند، و انسان ها را به مجادلات پوچ بی شمار و خیالات باطل می کشانند.

XLIV

و بالاخره، بت هایی هستند که از باورهای بی چون و چرای فلسفه ی گونه گون به اذهان آدمیان مهاجرت کرده، و همچنین از قوانین غلط برهان. اینها را من بت های تئاتر می نامم؛ زیرا به گمان من تمامی نظام های پذیرفته شده فقط نمایش هایی است که بر روی صحنه، نشانگر عوالمی که من درآوردی است، مثل یک صحنه سازی تصنعی و غیر واقعی. و اینجا منظورم فقط نظامهای متداول امروزی یا فقط فرقه ها و فلسفه های قدیم نیست؛ زیرا نمایش های بیشتری از یک نوع هنوز می توان ساخت و به همان صورت تصنعی بر سر صحنه آورد؛ زیرا اشتباهات گرچه بسیار متعدد و مختلف می باشند؛ با این حال علل آن، چه بسا همیشه یکسان اند. باز منظورم تنها کل نظامها نیست، بلکه همچنین شامل اصول و فرضیات علمی هم می شود که از راه رسم و عادت، ساده لوحی، و مسامحه کاری مورد پذیرش واقع شده اند.

LXI

...[ با آنچه پیشنهاد می کنم] آبروی پارینگان محفوظ می ماند و به هیچ وجه هتک حرمت به آنان نمی شود - مسئله ای که بین من و آنهاست به روش مربوط است. چه به قول معروف، انسانِ لنگی که راه راست را می رود بر دونده ای که راه غلط را برگزیده پیشی می جوید. بدیهی است وقتی انسانی در راه غلط می شتابد، هر چقدر سریع تر برود و تلاش بیشتر بکند بیراهه رفتنش نیز بیشتر است.
ولی راهی را که برای کشف علوم پیشنهاد می کنم لازمه اش فقط زیرکی و تیز هوشی نیست، بلکه فهم و هوش در آن در یک سطح قرار می گیرند. زیرا همان طور که در رسم یک خط راست یا دایره ی کامل، مهارت و ثبات دست بسیار دخیل است اگر هیچ وسیله ی دیگری به کار گرفته نشود، ولی اگر از خط کش و پرگار استفاده شود، دیگر مهارت و ثبات دست چندان دخیل نیست؛ همان گونه نیز نقشه و طرح من دقیقاً این چنین است.

LXXI

علومی را که ما در اختیار داریم اکثراً از یونانیان به ما رسیده. زیرا آنچه را که رومیان، اعراب، یا نگارندگان بعدی بر آن افزوده اند زیاد نبوده و اهمیت چندانی نداشته است؛ و هر آنچه موجود است بر اساس کشفیّات یونانیان شکل گرفته. حال حکمت یونانیان بیشتر از نوع فلسفه پردازی و معلمی بوده و بحث انگیز؛ نوع حکمتی که دستیابی به حقیقت را از طریق پژوهش و تحقیق بسیار مشکل می کرده است....
حُکم یا صائب اندیشیِ آن کاهن مصری را هم درباره ی یونانیان نباید از یاد ببریم، که «آنان همیشه مثل پسرانِ تازه بالغ بودند، بدون پارینگی دانش یا دانش دوران پارینه».
مطمئناً آنها برخوردار از صفاتی هستند که خاص پسران است، آماده برای لاف زدن، ولی عاجز از کار و تولید؛ چه، حکمتشان آکنده از کلامپردازی است ولی در عمل، عقیم و تو خالی...

LXXII

ماهیت عصر و زمان نیز علائم چندان بهتری از ماهیّت کشور و ملت ارائه نمی دهند. زیرا در آن دوران، اطلاع کم و ناچیزی از زمان و محل وجود داشت؛ چیزی که از همه بدتر است، بخصوص برای اموری که بر پایه ی تجربه استوار است. زیرا آنان هیچ تاریخی نداشتند، سرگذشتی که هزار سال به عقب برمی گشته و می شده بر آن نام تاریخ نهاد؛ بلکه فقط افسانه و شایعاتی از گذشته دور. و از خطه ها و نواحی جهان اطلاع بسیار کمی می داشتند... بر عکس در روزگار ما بسیاری از قسمت های دنیای جدید و حدود و ثغور دنیای قدیم در هر سمتی شناخته شده، و ذخایر تجربی ما به حد بیکران افزایش یافته است.

LXXIII

از تمامی نشانه ها هیچ کدام مطمئن تر و بهتر از آن نیستند که از ثمرات مشهوداند. چه، ثمرات و گفته ها چونان کفیلان و ضامنانی هستند از برای حقیقت فلسفه ها. حال از تمامی این نظام های یونانی، و انشعاباتشان از میان علوم ویژه، بعد از گذشت این همه سال، به ندرت می توان آزمایش واحدی را پیدا نمود که کمکی کرده و شرایط انسان را بهبود بخشیده، و در واقع، از نظرپردازی های فلسفی مایه گرفته باشد.

LXXVIII

اعصار نیز همچو اقلیم ها می توانند ناباور و خشک و بیابانی باشند. زیرا تنها سه انقلاب و دوران معرفت اندوزی را می توان مشخص کرد؛ یکی در میان یونانیان، دومی در میان رومیان، و بالاخره در میان ما، یعنی اقوام اروپای غربی؛ و هر یک از این سه دوامشان دو سده بیشتر نبوده است. اعصاری که بین اینها قرار گرفته اند، از لحاظ شکوفایی و رشد علوم، رونق هیچ نداشته اند. از اعراب و از اصحاب مدرسه هم لازم نیست ذکری کرد، چون در اعصار میانی، آنها با رسالات متعدد خود چه بسا به انهدام علوم کمک نمودند تا بر وزن و اعتبارش افزودن. بنابراین علت اولیه پیشرفتی چنین ناچیز در علوم به محدودیت های تنگ زمان ربط داده شده که امکانات کمی را فراهم می کرد.

LXXIX

ثانیاً علت بسیار مؤثری در همه ی زمینه های پیشرفت دخالت می کرده است، یعنی در آن اعصاری که شعور و دانش انسانی شکوفایی عظیم داشته، بخش بسیار اندکی از تلاش انسانی نیز صرف پرداختن به فلسفه طبیعی می شده است با این حال همین فلسفه است که باید آن را به عنوان مادر والای علوم تلقی کرد. زیرا تمامی فنون و علوم اگر از این ریشه بریده شوند، هر قدر هم که بتوان به آن ها زرق و برق داد و شکل بخشید و مورد استفاده قرارشان داد، باز نخواهند توانست که رشد نمایند. ما کاملاً می دانیم که بعد از پذیرش دین مسیحی و رشد سریع آن، بخش اعظم بهترین استعدادها به کار الهیات گرفته شد و بالاترین اجر، و هر نوع کمک عمده ای، بدان اختصاص یافت؛ و این که چنین سر سپردگی و توجه به الهیات قسمت اعظم آن برهه ی سوم زمان را در میان ما اروپاییان غربی به خود اختصاص داده است؛ این امر حتی شدت بیشتری پیدا کرد وقتی در همان وقت ادبیات شروع به شکوفایی نمود و مجادلات دینی بوجود آمد. در حالی که در عصر پیشین، یعنی دوران باروری رومیان، غور و تعمق فیلسوفان اغلب صرف فلسفه اخلاقی می شد، که برای مشرکان همچو الهیات از برای ما بود. به علاوه در آن روزگاران بیشتر استعدادها چه بسا مصروف همچو الهیات از برای ما بود. به علاوه در آن روزگاران بیشتر استعدادها چه بسا مصروف امور کشوری و دولتی می گشت؛ گستردگی امپراتوری رم به استخدام کردن تعداد زیادی از افراد نیازمند بود. باز، عصری که در آن فلسفه ی طبیعی در میان یونانیان از همه بیشتر شکوفایی یافته مدتش بسیار کوتاه بوده است؛ زیرا در آغاز آن دوران خردمندان هفتگانه یا فیلسوفان نخستین ( همگی به غیر از تالس Thales) توجه شان اکثراً معطوف به اخلاقیات و سیاست بود؛ و بعدها وقتی سقراط فلسفه را از آسمان به زیر کشید و روی زمین آورد، فلسفه اخلاقی بیش از همیشه رواج پیدا کرد، و اذهان آدمیان را از فلسفه ی طبیعت منصرف نمود...

LXXX

بر این باید افزود که فلسفه ی طبیعی، حتی در میان آنانی که بدان توجه داشته اند، آن شأن و مقامی را نداشته که کسی با دل و جان و کامل بدان بپردازد ( مگر راهبی در اطاقک محقّر خود، یا نجیب زاده ای در خانه ی ییلاقی خویش)، بلکه از آن به عنوان گذرگاه یا پلی برای چیز دیگری استفاده شده است. و بدین سان این مادرِ والای علوم با نوعی بی حرمتی عجیب به حد یک خدمتگزار و کلفت بی ارزش تنزل مقام نموده است؛ که ناچار است دستیاریِ طب یا ریاضیات را کرده و نیز به شست و شوی زیرکی های نابالغ و نارسیده پرداخته، لعابی اولیه به آنها داده، تا بعدها بهتر بتوان رنگشان کرد. بیهوده انتظار پیشرفت علوم را نباید داشت - بخصوص در مورد جنبه ی عملی آنها - مگر آن که فلسفه ی طبیعی تداوم یافته و به علوم ویژه تعمیم پیدا کرده، و علوم ویژه دوباره به فلسفه ی طبیعی عودت داده شوند.

LXXXII

و برای کسی که موضوع را درست بررسی می کند موجب حیرت است که چرا هیچ انسانی با یاری حواس به طور جدی به گشودن و هموار کردن راهی جهت فهم بشر که با آزمایش منظم و صحیح قرین باشد نپرداخته است. بلکه همه چیز یا واگذار ابهام و مِه سُنّت گشته یا به گرداب و گردباد جدل، یا به نوسانات و پیچ و خم اتفاق و تجربه خام و نافرجام رها شده است.

LXXXIII

چنین شرّی را عقیده یا تصوری واهی دامن می زند، که گرچه ارج و مقامی پیدا کرده، ولی باطل است و دردآور، یعنی این تصوّر که پرداختن نزدیک و طولانی به آزمایش ها و امور غیر کلی، که به حواس مربوط می شوند و محدوده ی مادّه، به شأن شعور انسانی لطمه می زند...

LXXXIV

و باز انسان ها با نوعی شیفتگی نسبت به مردم باستان و حرمت به آنان، با تکیه بر صلاحیّت مردانی که در فلسفه «بزرگ» به حساب آمده اند، و همچنین با نوعی توافق عمومی که قبلاً صحبتش رفت، به پیشرفت و ترقی علوم وقعی ننهاده و همّت چندانی نکرده اند.
در خصوص مردم باستان، تصوری که انسان ها دارند کاملاً از روی بی توجهی است و با خود کلمه باستان سازگاری ندارد. چه سالخوردگیِ جهان را براستی می باید کهن یا باستان خواند؛ یعنی روزگار ما قدیمی و با سالخورده تر است، و نه عصر ابتدایی تری که گذشتگان ما می زیسته اند، عصر نیاکان ما نسبت به خود ما قدیمی تر است ولی نسبت به سنّ جهان، آن دوره جوان تر بوده و براستی همان گونه که ما در یک انسان سالخورده آگاهی بیشتر و قضاوت پخته تری را انتظار داریم تا یک انسان جوان، زیرا تجربه اش بیشتر است و چیزهای متنوع تری را دیده و شنیده و فکر کرده، به همان نسبت از عصر خودمان باید انتظار بیشتر داشت تا روزگاران پیشین؛ زیرا عصر ما پا به سن گذاشته تر است و تجارب عظیم تری اندوخته تا آن دوره هایی که به بدوِ پیدایش جهان نزدیک تر می بوده.
به علاوه نباید این موضوع را به هیچ وجه نادیده گرفت که امکان مسافرت های دوردست در روزگار ما که رواج زیاد پیدا کرده سبب شده که به کشف امور بسیاری در طبیعت نائل آییم، موضوعی که می تواند در فلسفه حائز اهمیت بوده و پرتو جدیدی بر آن بتابد. و بی شک جای شرم و تأسف خواهد بود به هنگام کشف و آشکار شدن نواحی مختلف در جهان مادی از خشکی و دریاها گرفته تا ستارگان- جهان اندیشه همچنان در محدوده تنگ کشفیّات قدیم محبوس باقی بماند.
اما در خصوص صلاحیّت authority [عقلی، مذهبی و غیره] باید ذهن ضعیف باشد که این همه اعتبار برای صاحبنظران قائل گردد و هیچ حقّی را برای زمان نشناسد، چیزی که صانع صاحبنظران است و از هر صلاحیتی بالاتر. زیرا بجا و درست بوده است که حقیقت را دختر زمان خوانده اند، و نه آن را دختر «صلاحیّت».

LXXXIX

این را هم نباید از یاد برد که در هر عصری فلسفه طبیعی با دشمن آزاردهنده و مقاومی روبرو بوده؛ منظور خرافات است، و شیدایی کور و خشک مذهبی....
و بالاخره می بینید با ساده لوحیِ برخی از پیشوایان دینی، دسترسی به هر فلسفه ای، هر قدر هم که پاک و سالم باشد، به هیچ وجه ممکن نیست. بعضی ها ترس بیمارگونه ای دارند که نکند بررسی عمیق تر طبیعت باعث شود از حدود و ثغور هشیاری پا را فراتر بگذارند؛ آنها آنچه را که در کتاب مقدس علیه فتنه جویان فضول در اسرار الهی گفته شده به غلط تعبیر کرده، با آن کلنجار رفته و آن را به امور مخفی طبیعت تعمیم می دهند که هیچ منعی برایشان نیست. برخی دیگر با انعطاف بیشتری تصور می کنند چنانچه علل ثانوی شناخته شوند هر چیزی را می توان بسادگی به دست و دستواره ی خدا ربط دهند؛ نکته ای که می پندارند اساساً در حوزه مذهب قرار می گیرند، که در واقع هیچ نیست مگر کوششی برای راضی کردن خدا با دروغ. بعضی ها به سبب تجربه ای درگذشته می ترسند که جنبش ها و تحولات فلسفی ممکن است به یورش و حمله به دین ختم شود. و باز برخی نگرانی نشان می دهند که در بررسی طبیعت امکان دارد چیزی پیدا شود که صلاحیت دینی را نفی کرده و یا لااقل آن را متزلزل سازد، بخصوص برای کسانی که عامی و بی سواد هستند. ولی به نظر من این ترس و واهمه صرفاً ناشی از عقل نفسانی است؛ چندان که گویی آدمیان در اندیشه های پس پرده و مخفی دل خود نسبت به قدرت دین و قلمرو ایمان دچار تردید شده و بنابراین می ترسند که بررسی حقیقت در طبیعت احتمالاً برایشان خطرناک باشد. ولی اگر موضوع دقیقاً بررسی شود، فلسفه طبیعی بعد از کلام الهی بی شک چاره دردی برای خرافات و بهترین غذا بهر ایمان و خادم وفاداری برای معنویّت خواهد بود، چه یکی حاکی از اراده پروردگار و دیگری نشانگر قدرت اوست.

XCII

ولی بزرگ ترین مانع جهت پیشرفت علم و تلاش علمی در این امر نهفته است که انسان ها احساس نومیدی کرده و به امور ناممکن می اندیشند. زیرا انسان های عاقل و جدی عادت دارند در خصوص این موضوعات اساساً بی اعتمادی نشان دهند اینان پیش خود ابهام طبیعت، کوتاهی عمر، خطای حواس، ضعف قضاوت، مشکلات آزمایش و غیره را در مد نظر می گیرند، و لذا چنین تصور می کنند که با گردش زمان و اعصار، علوم فراز و نشیبهایی پیدا می کند؛ و این که در فصلی بخصوص رشد یافته و شکوفا گشته و در فصل دیگری می پژمرد و فاسد می گردد، آن هم به گونه ای که با رسیدن به یک حدّ رشد و تکامل دیگر امکان ندارد رشد و پیشرفت بیشتری کند. بنابراین اگر کسی باورش قویتر بوده و وعده ای بیشتر دهد، چنین می پندارند که چنین فکری زاده ذهن افسار گسیخته و خامی بوده، و این که چنین تلاش هایی آغاز خوبی داشته ولی با گذشت زمان دشوار گشته و سرانجام به آشفتگی منجر می گردد....
و بنابراین جا دارد که مجموعه این ملاحظات خود را نوشته و به چاپ رسانم و امید داشته باشم که کار درستی می کنم؛ درست مثل کاری که کریستف کلمب کرد، پیش از سفر باشکوهش بر پهنه اقیانوس اطلس، هنگامی که دلایلی برای اعتقادش ارائه نمود که سرزمین ها و قاره های جدید، علاوه بر آنهایی که شناخته شده بودند، ممکن است کشف گردند؛ دلایلی که گرچه ابتدا مورد تأیید قرار نگرفتند. ولی تجربه بعدها نشان داد که درست بودند، و سرآغاز و بانیِ وقایع بزرگ شدند.

XCV

کسانی که به کار علوم دست زده اند تاکنون یا مردانی بوده اند تجربه گرا، و یا مردانی با عقاید جزمی. تجربه گرایان به مورچه شبیه اند؛ آنها فقط می اندوزند و استفاده می کنند:
استدلال گران به تارتنان می مانند، که از جوهر وجود خودشان تار می تنند. ولی زنبور راه وسط را در پیش می گیرد؛ او ماده ی لازم را از گلهای باغ و دشت جمع کرده، ولی با توانی که در خود دارد آن را هضم کرده و تغییر بدان می دهد. کار واقعی فلسفه بی شباهت بدان نیست؛ زیرا صرفاً به قوای عقل متکی است، و نه، آنچه را که از تاریخ طبیعی و آزمایش های مکانیکی اتخاذ می کرده به طور دست نخورده به خاطر می سپارد؛ بلکه آن را تفهیم نموده تغییر داده و هضمش می کند. بنابراین از اتحاد نزدیک تر و پاک تر این دو قوه تجربی و عقلانی (امری که هنوز اتفاق نیفتاده) می توان انتظار بس فراوان داشت.

CXXIX

به علاوه راه خطا نرفته ایم اگر آن سه را از هم متمایز کرده و به عنوان درجات جاه و آرزو در انسان ارزیابی کنیم. اولی از آنِ کسانی است که میل دارند قدرت خود را در سرزمین مادری خویش تعمیم دهند: نوعی که کم ارزش و فاسد است. دومی از آنِ کسانی است که می کوشند قدرت کشور خود را تعمیم داده و سیطره آن را بر آدمیان تحمیل کنند، این یکی البته شأنش بالاتر است ولی آزمندی آن نیز کمتر نیست. ولی اگر انسان در تلاش آن باشد که قدرت و سیطره خودِ نژادِ بشری را در تمامی عالم گسترش دهد، آرزو و یا جاه طلبی او ( اگر بنا باشد آن را جاه طلبی خواند) بی تردید هم چیز سالم تری از دو تای دیگر است و هم اصالت و والایی بیشتر دارد. حال، سلطنت انسان بر امور، بستگی کامل به هنرها و علوم دارد. زیرا ما نمی توانیم بر طبیعت اِعمالِ قدرت کنیم مگر آن که اطاعت از آن کنیم...
و بالاخره، اگر به پستی کشاندن علوم و هنرها جهت ارضای شرارت، تجمّل و خوشگذرانی، و غیره، بهانه ای برای اعتراض به هنر و علم به دست دیگران دهد، چه بهتر که تحت تأثیر قرار نگیریم. چه، همین نوع اعتراض را می توان در مورد تمامی چیزهای خوب زمینی و این جهانی کرد؛ در مورد تیز هوشی، شهامت، قدرت، زیبایی، ثروت، خودِ نور، و بقیه. فقط بادا که نژاد انسان بدان حقّی در مورد طبیعت دست یازد که ودیعه ی آسمانی به اوست، و ایکاش در این مورد توانایی حاصل کند؛ یعنی به آن چیزی بپردازد که با عقل سلیم و دین راستین همراه است.
***
و حال پس از ادای دعاهایم، به انسان ها بر می گردم، به کسانی که نصایح دل گشای چندی برایشان دارم و تقاضاهایی که غیر منصفانه نیست. نصیحت اول من ( که در ضمن دعای من هم بوده) این است که انسان ها عقل را در محدوده ی وظیفه نسبت امور آسمانی نگه دارند: چه، عقل مثل خورشید می ماند که رخسار زمین را آشکار می کند، ولی رخسار آسمان را از نظر می پوشاند. پند بعدی من این است که با فرار از این شر و بلا در اشتباه و خطای مقابل آن گرفتار نیایند، خطایی که به دامش خواهند افتاد، اگر فکر کنند بررسی و مطالعه طبیعت کاری ناصواب است و یا ممنوع. زیرا آن معرفت طبیعی پاک و منزه نبود که باعث سقوط آدم گردید، معرفتی که به کارش انداخت و موجودات را بر اساس سرشتشان نامگذاری کرد. بلکه میل جاه جویانه و متکبرانه شناخت اخلاقی بود که با آن خیر و شر را داوری کند، با این هدف که انسان احتمالاً بتواند از خدا سرپیچی کرده و قوانینی برای خود تعیین کند که شکل و نحوه ی فریب و وسوسه را داشت... و بالاخره می خواهم پند و هشداری به همه دهم؛ این که در نظر گیرند اهداف راستین معرفت چیست، و این که در پی معرفتی نروند که صرفاً لذت ذهنی از آن ببرند، یا دعوا و مرافعه راه انداخته، یا برتری خود را به دیگران اثبات کنند، یا سودی برده و شهرت و قدرتی برای خود دست و پا کنند، یا چیزهای حقیری نظیر آن؛ بلکه برای نفع و استفاده زندگی؛ و این که دانش را تکامل بخشید و با توجه به احسان هدایتش کنند. چه، از روی شهوت و آز قدرت بود که فرشتگان سقوط نمودند، و از شهرت دانش بود که انسان هبوط کرد؛ ولی در احسان، افراط و زیاده روی معنی ندارد و فرشته و انسان از آن هرگز به خطر نمی افتند.
تقاضاهایی که دارم اینها هستند. در مورد خودم، چیزی نمی گویم؛ ولی به خاطر کاری که در دست است از انسان ها خواهش می کنم خیال نکنند این نظری است که باید پذیرفت، بلکه کاری است که باید انجامش داد؛ و کاملاً مطمئن باشند که می کوشم شالوده ای را بریزم، نه شالوده ی فرقه یا نظریه ای را، بلکه آن چیزی را که به کارآیی و قدرت انسانی مربوط است. سپس از آنان تقاضا دارم با توجه به علاقه مندی های خودمنصفانه عمل کرده، تعصب به این یا آن عقیده را کنار گذارده، در امری که نفع همگی در آن است شرک و مشورت کنند؛ راه باز است و موانع و مشکلات آن چنان نیست که از قبول مسئولیت و کار شانه خالی کنیم. از این گذشته باید امیدوار بود و نپنداشت که این اقدام من مرز نمی شناسد و از حد قدرت انسانی تجاوز می کند، بلکه در واقع پایان واقعی و خاتمه اشتباهی لایتناهی است؛ و این که شرایط اخلاقی و انسانی به هیچ وجه نادیده گرفته نشده است ( زیرا این خیال خام در پس آن نیست که کار در عرض یک نسل کاملاً به فرجام خواهد رسید، بلکه دارای این امکان است که نسل بعدی نیز ادامه اش دهد)، و سرانجام سعی بر این نیست که در پستوهای کوچک ذهن و زیرکی انسان به جستجوی علوم پرداخت، بلکه با حرمت به جهانی که بسیار بزرگ تر است.

پی نوشت ها :

* -Francis Bacon: Works, ed. by James Spedding, R. L. Ellis, and D.D. Heath( London: Longman and Co: 1857-62); vol III,P.249; vol. IV,pp. 20- 1, 48- 50, 53- 5, 62- 3, 72- 4, 77- 82, 87- 93, 114- 15.

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.