نویسنده: جان میلتون
مترجم: کامبیز گوتن



 

اشاره:

در خلال دوره ی جنگ های داخلی و بی حکومتی، شاعر پیوریتن Puritan جان میلتون ( 74- 1608) پیوسته در دفاع از «آزادی» داد سخن می داد. در اثر خود آرئوپاژیتیکا Areopagitic(a (1644 از آزادی چاپ آثار، در مقابل پارلمان پرزبیتری Presbyterian که به موجب فرمان ژوئن 1643 سانسور شدیدی برای مطبوعات وضع کرده بود، به دفاع پرداخته است. در اثر دیگر خود حدّ اختیار شاهان و حکّام Tenure of Kings and Magistrates ( 49- 1648)، که در دفاع از اعدام چارلز اول نوشته است، از فلسفه ی حق آسمانی شاهان بحث می کند.
***

آرئو پاژیتیکا

منکر این نمی شوم، که برای کلیسا و کشور اهمیّت تام دارد که با هوشیاری مواظب باشند که کتاب ها و اشخاص، تأثیر بد نگذاشته و افتضاح به بار نیاوردند، و لذا برای جلوگیری از شرِ خطاکاران آنها را گرفته، به زندان افکنده و بشدت به کیفر رسانند؛ چه، کتاب ها چیزهای مطلقاً مرده ای نیستند، بله هسته ی باروری از زندگی دارند که می توانند به اندازه ی روحی که از آن زائیده شده اند فعال باشند؛ آری، آنها همچون بطری کوچکی در درون خود عصاره ای از آن خِرَدِ زنده را دارند که مولّدشان بوده است. من می دانم که آنها چنان با حیات هستند و چنان بشدّت بارآور که می توانند بسان دندان های اژدر افسانه ای عمل کنند: که اگر همچون بذری افشانده شوند چه بسا از آنها جنگاورانِ جوشن پوش و حربه بدست بوجود آیند. با این حال، چنانچه هوشیاری به کار برده نشود، به همان سهولتی که ممکن است انسانی را به قتل رساند، یک کتاب خوب را هم می توان کُشت و به هستی آن خاتمه داد، هر آن کس که انسانی را به قتل می رسانَد در واقع موجود معقولی را، تصویر خدا را، جان می ستاند؛ ولی کسی که کتاب خوبی را نابود می کند، خودِ عقل را به قتل می رساند، آن گونه که گویی در پیش چشم همه تصویری از خدا را کشته است و ویران ساخته. بسا مردمان همچون باری بر دوش زمین زندگی می کنند، در حالی که یک کتاب خوب، خونِ حیات بخش و پر ارزش یک روح والاست که رایحه ای خوش دارد و گنجینه ای است که برای یک زندگانی فراسوی هستی فراهم آمده است. این درست است که هیچ عصری قادر نیست زندگی را به آنچه مرده است باز آرد، زندگی ای که فقدانش شاید آن قدرها هم مهمّ نباشد؛ و انقلاب های اعصار اغلب نمی تواند جبران آن حقیقتی را کنند که مردمان ردّش کرده باشند، چیزی که از فقدانش تمامی ملت ها در رنج و ناکامی به سر خواهند برد. پس، باید مواظب بود که دسترنج انسان هایی که به مردم خدمت کرده اند، آن هستی شکوهمند انسانی که در کتاب ها حفظ و ذخیره شده، به هدر نرود و دور ریخته نشود؛ چه، در غیر این صورت چه بسا مرتکب نوعی آدمکشی شده ایم، و شاید شهید شدن موجود بی گناهی را باعث گردیده و گناه آن را متوجه خود سازیم؛ و اگر این موضوع را تعمیم دهیم به نوعی قتل عام دست زده ایم که فقط به کشته شدن یک زندگی ساده منجر خواهد شد، بلکه ضربه ای به گوهر اثیری و پنجم خواهد خورد که نفس خود عقل را خواهد برید و جاودانگی را از میان خواهد برد و نه یک زندگی را. ولی مبادا متهم به این شوم که دارم جواز و بهانه ای به دست دیگران می دهم، در حالی که با جواز و بهانه مخالفم، لذا، به شواهد تاریخی استناد خواهم کرد که نشان می دهند کشورهای باستانی و معروف در مقابله با بی نظمی چه تدابیری اندیشیده بودند، تا این که این برنامه ی جواز و بهانه که ناشی از بر پا داشتن دادگاههای تفتیش عقاید بود، به دست سردمداران کلیسایی کاتولیک افتاد و حتی برخی از اولیای کلیسای پروتستان نیز از آن پیروی کردند...
فکر می کنم... وقتی که خدا مقررات کلی انتخاب غذا برای جسم انسان را گسترش داد (البته با حفظ همیشگی احکام خویشتنداری و تعادل نگهداشتن)، او مثل گذشته ما را آزاد گذاشت که رژیم و خوراک روحی را خودمان به طور دلخواه برگزینیم؛ در این مورد روا آن است که هر انسان بالغی ظرفیت اصلی خود را در نظر گرفته و آن را ملاک عمل قرار دهد. رعایت اعتدال کردن فضیلتی است بزرگ، و چقدر به تمامی زندگی یک انسان ارزش و اهمیت می بخشد! با این حال خداوند به بشر اعتماد کرده این کار را، بدون قانون و یا حکمی خاص، کاملاً به عهده هر کسی که بالغ است می گذارد.... زیرا آن اعمالی که بر انسان نفوذ کرده و بر او تأثیر می گذارند، و نه آنهایی که از او سر می زنند و آلودگی به بار نمی آورند، اموری هستند که خداوند آنها را در انقیاد حکمی دائمی قرار نداده و به یک انسان، همان طور که به کودکان، توصیه نمی کند که درباره ی آنها چه رفتاری را پیشه کند، بلکه خدا به او اعتماد می کند تا به کمک عقلی که به وی هدیه شده است خودش راه را انتخاب نموده و صلاح خویشتن را تشخیص دهد...
در وضعی که انسان در آن قرار دارد، بدون شناخت شرّ و پلیدی، چه حکمت و تدبیری می تواند در انتخاب نمودن و یا امساک کردن وجود داشته باشد؟ کسی که بتواند شرّ را تشخیص دهد و تمامی وسوسه ها و لذّات ظاهری آن را بسنجد، و با این حال امساک نموده، بین امور فرق قائل شده و آن چیزی را برگزیند که از همه برایش بهتر باشد، من او را مسیحی واقعی و مجاهد می خوانم. من هرگز یک تقوایی پناهنده و گوشه گیر را که تربیتی ندیده و تجربه ای کسب نکرده و ناآزموده باقی مانده، تقوایی را که هیچ وقت دست به یورش نمی زند و در جستجوی دشمن نیست، تحسین نمی کنم، تقوایی را که از رقابت دلیرانه طفره می رود، طفره از مسابقه ی باشکوهی که تاج گل افتخارِ آن بدون تحمل گرما و گرد و خاک نصیب کسی نمی شود...
فرض کنیم که بتوانیم گناه را به این طریق از خود برانیم؛ مگر غیر از این است که به همان اندازه از فضیلت و تقوا کنار می مانیم: چه، راندن گناه به این گونه، همان قدر نیز از فضیلت و تقوا به دور ماندن خواهد بود؛ راندن آن یک، مثل راندن هر دو خواهد بود. خدا با این که ما را به رعایت تعادل، عدالت، خوشتنداری دعوت می کند مع هذا الطاف و عنایاتش در بخشیدن چیزهای خوب و دلپسند نهایت ندارد؛ عقلی که او به ما داده می تواند فراسوی همه ی مرزها و بالای هر وفوری پیش رود. پس چرا باید سختگیری هایی را به وجود آوریم که مغایر شیوه ی الهی و طبیعت است، چرا باید مردم را از دسترسی به کتابها، که هم امتحانی برای تقواست و هم تمرینی برای آزمودن حقیقت، محروم سازم و یا در این خصوص موانعی ایجاد کنیم؟...
حقیقت و فهم ابزاری نیستند که تحت انحصار درآیند و یا با پول و مقام و معیار مبادله شوند. ما نباید به فکر آن باشیم از تمامی معارف سرزمین خود ماده ی خام و قابل فروشی بسازیم و بر آن بر چسبی زده و یا جوازی صادر کنیم، آن هم همچون بسته بندی های پشم و یا پارچه برای دوختن کت و شلوارِ سیاهِ مردانه. این کار فرقش با تحمیل بندگی توسط احمق ها چیست که قدغن می کنند که نباید تیشه و تیغه گاو آهن خود را خودمان تیز کنیم و به ما امر می کنند که آنها را از هر ده کوره و ناحیه ای به تنها بیست کارگاه مجازی که برای آهنگری و تعمیرات جزیی دایر شده اند ببریم؟....
و هر چند تمامی بادهای مرام و مسلک بر پهنه ی زمین گسیل شوند، به طوری که حقیقت را آماج حمله خود سازند، ما لطمه به خود خواهیم زد اگر قدرت حقیقت را دست کم گیریم و بدان شک بورزیم. بگذارید حقیقت و دروغ با هم دست و پنجه نرم کنند. چه کسی تا به حال شاهد آن بوده که در مقابله ی آزاد و آشکار با دروغ، حقیقت شکست خورده باشد؟ غلبه ی حقیقت بر باطل همیشه بهترین و مطمئن ترین چیرگی ها بوده است. کسی که می شنود چه تمنا و خواهشی برای معرفت روشن و آشکار وجود دارد تا به سوی ما فرستاده شود، به فکر چیزهای دیگری می افتد که فراسوی انضباط حاکم در ژنو (1) می باشد، الگویی که در جای دیگر ساخته و پرداخته شده و حالا به دست ما افتاده است...
زیرا کیست که نداند حقیقت نیرومند است و بعد از قادر متعال اوست که قوی است. حقیقت را نیازی به تدبیر و طرح و نقشه نیست، احتیاجی هم به مجوز ندارد که او را به پیروزی رساند. اینها امور تدافعی و جابجا شدن هایی است که خبط و خطا، علیه قدرت او، به کار می گیرد: به او عرصه و میدان دهید، و به هنگامی که خفته است زنجیر به دست و پایش نزنید، چه، در آن صورت راست نخواهد گفت...
با همه ی اینها، آیا ناممکن نیست که حقیقت بیش از یک شکل داشته باشد؟ وجه تمایز چیزها چه می بود اگر حقیقت در این طرف و یا آن طرف، بی این که شبیه خودش نباشند، قرار نمی گرفت؟... چه خرید بزرگی است این آزادی و استقلالِ مسیحی که پُولس اغلب بدان مباهات می کند؟ تعلیمی که [این حواری] می دهد این است که، کسی که غذا می خورد یا نمی خورد، روز را مشاهده می کند و یا نمی کند هر دو را باید به خاطر خدا انجام دهد. چقدر امور مختلف را می شد در صلح و آرامش تحمل کرد و به عهده ی وجدان گذاشت اگر احسان در وجودمان می بود و متوسل به دورویی و تقلب نمی گشتیم که به قضاوت دائمی همدیگر بپردازیم؟ می ترسم این یوغ آهنینِ «همرنگ جماعت گشتن» علامتی از بردگی بر گردنمان بر جای گذارده باشد؛ شبح بی محتوای تظاهر به آبرو و حیثیت بلایی شده است که از ما نفس می گیرد... کوریم و نمی بینیم که با تن در دادن به تشریفات و آداب دانی های خشک و ظاهری ممکن است بزودی دوباره به حماقت ناهنجار «همرنگی با جماعت» دُچار آییم، جمود انعطاف ناپذیر و مرده ای از «خس و خاشاک و هیزم» که در هم چپانده شده و یخ زده اند، چیزی که بیشتر حاصل فساد و فروپاشی ناگهانی کلیسات تا تقسیمات فرعی و فرقه گرایی های کوچک.
نه این که هر جدایی کوچکی را می پسندم؛ یا این که فکر کنم هر چیز کلیسا باید از «طلا و نقره و جواهر» باشد، برای آدمی ممکن نیست که همه ی گندم ها را از گرگاس جدا کند. و یا فقط ماهی خوب به تور اندازد؛ این کاری است که باید از دست فرشتگان در روز جزا برآید. حال، اگر همه یکدل و یک رأی نباشند راه چاره چیست؟ به نظرم می رسد که راه حلّ نسبتاً خوب، احتیاط آمیز، و بیشتر موافق روح مسیحیت، این باشد که تنوع عقیده را تحمل کرد و نه این که همه را تحت فشار نهاد و عقیده ی واحدی را بر همه تحمیل نمود.

حدّ اختیار شاهان و حکّام

در اینجا من، در بدو امر، به مبدأ پیدایش شاهان اشاره خواهم کرد؛ این که آنها چگونه و برای چه هدفی به مقامی که بالاتر از برادرانشان بود ترفیع یافتند؛ سپس ثابت خواهم نمود چنانچه آنها مستبد و جبّار شوند می توان قانوناً سلب سلطنت از آنها نمود و کیفرشان داد، چونکه در ابتدا هم آنها توسط مردم انتخاب شده بودند، این کار را من با مددجویی از نوشته های انسان های ذی صلاح و یا حکم عقل انجام خواهم داد، و نه با توسل به اطلاعاتی که از گوشه و کنار و در میان فرقه گرایان و مرتدان جمع نموده ام، نه به شیوه ی روحانیون رندی که آماده اند برایش کوس رسوایی زده و تکفیرش کنند. من به بهترین صاحبنظران و اصیل ترین دستاوردهای تحقیقی استناد خواهم کرد و به نویسنده هایی که تکفیر شده اند کاری نخواهم داشت؛ حتی به نویسندگان مشرک نیز اشاره ای نخواهم کرد، بلکه از عالمان موسوی، عیسوی، و آنهایی که اصیل اند یاری خواهم گرفت تا مخالفانمان بهتر مجاب شوند، کاری که با روحیه پرسبیتاری Presbyterial سازگار است.
کسی که از عقل و دانشی برخوردار است آن قدر احمق نیست که انکار کند آدمیان طبیعتاً آزاد متولد شده اند، یعنی به صورت و شبیه خودِ خدا، و این که آدمیان برتر از همه ی مخلوقات دیگر بوده، و زاده شده اند که فرمان رانند و نه این که تن به اطاعت بدهند: و آنها چنین می زیستند تا این که به سبب تمرّد آدم انحراف یافته و به جان هم افتادند. با دیدن این که چنین لعنتی می تواند موجب زوال و نابودی همگی شان گردد، به موجب پیمانی همگانی، توافق نمودند از صدمه زدن و آزار به یکدیگر اجتناب ورزند، و اگر ناآرامی و مخالفتی پیش آمد و پیمان به خطر افتاد با هم به دفاع برخیزند. از آن پس بود که روستاها و شهرها و کشورها پیدایش یافتند. و چون در همگی اعتقادی وجود داشت که به قدر کافی مقیدشان سازد، بر آن شدند مسئولانی را بر گیزنند که با زور و تنبیه جلوی آنچه را که صلح و حقوق عمومی را به خطر می انداخت بگیرند.
این صلاحیّت و قدرت دفاع از خویشتن و بقای نفس، در ابتدا به طور طبیعی، در هر یک از آنها وجود می داشت و وجه اشتراک در همه بود؛ به خاطر راحتی و برقراری نظم، و این که کسی به گونه ای خودسرانه به قضاوت نپردازد، تصمیم گرفتند کسی و یا کسانی را برگزینند که از لحاظ شعور و شأن از بقیه بالاتر بودند و می شد به نظرشان اعتماد کرد: اولی شاه خوانده شد، و دسته دوم به نام حُکّام: نه این که اینان سروران و اربابانشان باشند، اگر چه این عناوین بعدها در بعضی جاها به آنها اطلاق می شد، (امری که به سبب کارهای خیرشان به خلق، داوطلبانه صورت می گرفت،) بلکه منظور از این انتخاب آن بود که اینان نماینده ها و مسئولان اجرایی مردم باشند و با قدرتی که به آنها تفویض شده بود بر عدالت و امور جاری نظارت کنند و نگذارند کسی نقض پیمان کرده و بر دیگران اجحاف کند. این دادن اختیار به یک نفر و او را حاکم شرع نمودن، دلیلی دیگری نداشت مگر همان که بدان اشاره کردیم.
اینان برای مدتی خوب حکومت کردند و در قضاوت هایشان نسبت به امور جانب انصاف رعایت می شد؛ تا این که وسوسه این قدرت، که مطلقاً به آنها واگذار شده بود، سرانجام آنها را منحرف نمود و به بی عدالتی و غرض ورزی سوقشان داد. آنگاه وقتی مردم متوجه خطر و دردسرهای واگذاری قدرت بی چون چرا به یک و یا چند نفر شدند، قوانین را ابداع کردند، که یا همگی در تدوین آنها دست داشته و یا با آنها موافق بودند، با این هدف که حدود و ثغور اختیارات مقام مسئولی را که برای اداره حکومت برگزیده بودند تعیین کنند بی این که در این نوع قوانین و تدابیر اشتباهات شخصی و یا هوسهای آشفته خود را دخالت دهند.« بدین سان همان گونه که حاکم مقاومی بالاتر از مردم داشت، قانون نیز جایش بالاتر از حاکم بود.» هنگامی که این نیز کارآیی خود را دست داد، به علت این که یا به قانون توجه نمی شد و یا از آن سوء استفاده می شد، از آن پس مردم ناچار شدند به تنها راه حلی که به نظرشان می رسید متوسّل گردند، یعنی، شروطی را تعیین کرده و همه شاهان و حکّام را مکلّف نمایند که به هنگام احراز مقام، سوگند بخورند که قانون را رعایت کرده و عدالت را زیر پا نگذارند، با ادای این سوگند و تقبّل وظیفه بود که او می توانست از حمایت مردم برخوردار شود و نه به طریقی دیگر؛ یعنی مردم در صورتی تمکین می کردند که شاه و یا حاکم، قوانینی را به اجرا گذارد که خود مردم تعیین کرده و یا آنها را قبول نموده بودند. و این اغلب اوقات با این اخطار آشکار همراه بود که چنانچه شاه و یا حاکم نقض عهد کند، دیگر، مردم از او اطاعت نخواهند کرد. آنان شوراها و پارلمان هایی را نیز دایر نمودند، نه به این منظور که شاه آن را به منقار گیرد، بلکه به این منظور که برای مدتی محدود، و یا نامحدود، چه شاه حضور داشته باشد یا نداشته باشد، در صورت بروز خطر، از امنیت عمومی حمایت کرده و مردم را امیدوار کنند... این موضوع و بقیه ی مطالبی که تا به حال اشاره کردیم از موثق ترین منابع اقتباس شده که بازتاب آنها را در داستان های مسیحی و غیر مسیحی نیز می توان دید، حتی در داستان های آن اقوامی که شاهان و امپراتوران آن سعی کرده بودند خاطره های باستانی حقوق مردم را با اقدامات جبری و استبدادی محو کنند. ولی من به هیچ یک از این داستان ها کاری ندارم و فقط به داستان های آلمانی، فرانسوی، ایتالیایی، آراگونی، انگلیسی و اسکاتلندی بسنده می کنم...
آنچه بدیهی است این است که قدرت شاهان و حکّام چیزی بجز امری جنبی، مسئولیتی تفویض شده به آنها نیست، چیزی که توسط مردم واگذار آنها شده تا در راه خیر و صلاح همگان به کار گرفته شود؛ پس، این قدرت اساساً در وجود خود مردم باقی است، و کسی نمی تواند آن را از آنها بگیرد مگر با اجحاف و تجاوز به حق طبیعی آنان...
ثانیاً این ادعای معمول که شاه همان قدر حق برخورداری از تاج و مقامش را دارد که هر مردی حق ارث بردن از پدر را، تقلیل دادن افراد کشور به حدّ برده های شاه است، به حدّ اشیاء منقول اوست، به حدّ دارایی های قابل خرید و فروش اوست: و بی شک اگر مقام یا عنوان موروثی را درست بررسی کنیم خواهیم دید اساس آن بر احترام و ادب و یا تسهیل در روند کارها بوده است. ولی گیریم که این نوع ارث بردن درست باشد، در آن صورت آیا عادلانه و قانونی نخواهد بود وقتی رعیتی به سبب ارتکاب برخی جنایات، به حکم قانون، اموال ارثی اش به نفع شاه ضبط شد، شاه نیز اگر جنایاتی عظیم مرتکب گردید عنوان و آنچه به او ارث برده واگذار ملت شود؟ مگر این که خیال کنیم مردم برای شاه آفریده شده اند و نه این که او برای مردم، و نیز این که تمامی مردم بصورت یک پیکر در مقامی مادون او قرار دارند، چیزی که با شأن انسانی جور در نمی آید و عقل آن را نمی پذیرد.
ثالثاً، گفتن این که شاهان در برابر هیچ کس مسئول نمی باشند و فقط پیش خداست که باید حساب پس بدهند، واژگون کردن تمامی قانون و چپه کردن حکومت است. اگر بنا باشد آنها حسابی پس ندهند، پس تمامی میثاق ها و پیمان هایی که به هنگام مراسم تاج گذاری با آنها بسته شده، و همه ی سوگندهای یاد شده، بیهوده و مسخره بوده است؛ پس تمامی قوانینی که آنها قسم یاد کرده بودند رعایت کنند هیچ و پوچ بوده: زیرا اگر شاه از خدا نترسد، ( و چه بسیاراند شاهانی که از خدا نمی ترسند،) در آن صورت جان و مال خود را باید مدیون کَرَم و لطف حضرتش بدانیم و نه مدیون خدایی که حاکم جاودان است: عقیده ای که با روحیه ی طفیلی های درباری و احمق ها سازگار است...
بنابراین کشور و حکومت، چه انسان در آن رئیس باشد چه مرئوس، « نظمی و تشکیلاتی انسانی» خوانده می شود و این که در آنجا هم آن طور که پطرس قدیس می فرماید ( 1. پطرس باب دوم، 13 و همان حدود) باید خواست خدا را محترم شمرد و بدان تن در داد، چه در مورد کیفر دادن تبهکاران و چه در مورد تشویق کردن نیکوکاران. او می گوید: « مطیع باشید به صورت انسان های آزاد.» «ولی به هر قدرت مدنی که حسابی پس ندهد و نتوان او را مورد سوال قرار داد و نتوان در برابرش مقاومتی کرد، نه حتی در کارهای بدی که می کند و خشونت هایی که نشان می دهد، چگونه می توان بعنوان انسان های آزاد مطیع بود؟» پولس رسول می گوید (رومیان، 8) «قدرتی نیست مگر قدرت خدا»؛ این به این معنی است که خداوند در دل انسان این تکلیف را نهاده است که ابتدا آن راهی را بیابد که صلح و بقای عادی در آن است، کاری که خدا آن را تأیید می کند؛ والا این گفته با حرف پطرس رسول مغایرت پیدا می کند که قدرت الهی را با نظم انسانی یکی می گیرد... بنابراین پولس رسول در همان بخش یاد شده به ما می گوید منظور از این چنین حُکّامی، آنانی نیستند که با نیکی دشمنی دارند، بلکه کسانی هستند که خطاکاران را مجازات کرده و به نیکان جرأت و شهامت می بخشند...

پی نوشت ها :

*- The Prose Works of John Milton, ed , by J.A.St. John (London: H. G. Bohn; 1848- 53), Vol ll, pp. 8-13,16,55-6, 66,68,75,81,96-7.
1- اشاره به حکومت سختگیرانه ای که کالوین در ژنو بر پا کرده بود. (مترجم)

منبع: لوفان باومر، فرانکلین؛ (1913)، جریان های اصلی اندیشه غربی، کامبیز گوتن، تهران: حکمت، چاپ سوم.