از انقطاع تا فنا در اندیشه اکهارت (4)
همان طور که گفته شد، کسی که کلمه در وجودش متولد شود هم خدا را می شناسد و هم می یابد که خودش واجد او است و با او متحد است. ثمره تولد کلمه منحصر در علم به خدا و وجدان خدا نیست، بلکه انسانی که کلمه در وجودش متولد
نویسنده: امداد توران *
2-3 - علم به مخلوقات و وجدان آنها در کلمه
همان طور که گفته شد، کسی که کلمه در وجودش متولد شود هم خدا را می شناسد و هم می یابد که خودش واجد او است و با او متحد است. ثمره تولد کلمه منحصر در علم به خدا و وجدان خدا نیست، بلکه انسانی که کلمه در وجودش متولد شد همه مخلوقات را می شناسد و نیز می یابد که خودش واجد همه آنها است. مبنای وجود شناختی این سخن این است که، در اندیشه اکهارت، کلمه به عنوان صورت خداوند، دربردارنده صور و حقایق همه موجودات است؛ زیرا «پسر طرح و نقشه کلی تمام مخلوقات است و صورت پدر است که در آن وجود همه مخلوقات شناور است ... در این صورت همه اشیا یکی هستند» (Davis, 1994: 245). بر این اساس، هرگاه کلمه به عنوان صورت الاهی در انسان مکشوف گردد همانند قدیسان می شود که «در خدا تنها یک صورت را می بینند و در این صورت همه چیز را می بینند» (Ibid: 219). اکهارت عیسی و کلمه را همان حکمت الاهی می داند و درباره علم انسانی که کلمه را به عنوان حکمت الاهی دریافت داشته است می گوید: «وقتی که این حکمت با نفس انسان متحد شود همه تردیدها، جهالت ها و ظلمت ها از نفس انسان زدوده می گردد و نفس در نور خالص و واضحی سکنا می گزیند که همان خدا است. بدین ترتیب، خدا به وسیله خدا در نفس شناخته می شود. در اینجا است که نفس با همین حکمت خود را و همه چیز را می شناسد» (Ibid: 157).همان طور که دیدیم اتحاد بین نفس و کلمه علاوه بر حیث معرفتی حیث وجودی نیز دارد. انسانی که از کثرات مادی گذر کرده و با کلمه متحد شده واجد همه صور و حقایقی می شود که در کلمه منطوی است. وی در یکی از مواعظ خود در مقام تفسیر آیه «کسی که نفسش را در این جهان دشمن بدارد آن را برای زندگی ابدی حفظ کرده است» (یوحنا 12: 25) بین دو مرتبه از نفس تمییز می دهد: نفس در طبیعت بسیط خودش و نفس در کسوت جسمانی اش که میل به بدن و میل به سوی مخلوقات دارد (Schurmann, 2001: 48). اگر نفسِ متمایل به بدن را دشمن بداریم، نفسِ بسیط خود را حفظ کرده ایم. اگر نفس متمایل به بدن را دشمن بداریم و در نتیجه به دنبال برآوردن خواسته های آن نرویم چیزی را از دست نداده ایم؛ چون اگر حقیقت اشیا را به صورت آنها بدانیم، باید اذعان کنیم که صور حقیقی اشیا آنهایی نیستند که در کسوت مادی شان می یابیم، بلکه صور حقیقی آنها را باید در عالم روحانی جست و جو کرد. صورت شیء به عالم روحانی تعلق دارد و شیء محسوس به عالم مادی متعلق دارد. ماده مثار کثرت و جزئیت است و روح موطن وحدت و کلیت، به طوری که ماده و جسم در روح قرار دارد، نه برعکس (Schurmann, 2001: 49). یک شیء هر چه روحانی تر باشد فراگیرتر خواهد بود و سعه بیشتری خواهد داشت. به قول اکهارت: «همه روحانیات بالاتر از مادیات قرار دارند: هر چه بالاتر باشند سعه بیشتری خواهند داشت و بیشتر بر مادیات احاطه خواهند داشت ... در قلمرو ملکوت هر چیز در هر چیز است و همه واحدند و همه به ما تعلق دارند ... . در آن قلمرو آنچه را که یکی دارد دیگری نیز دارد اما نه از دیگری و در دیگری، بلکه در خودش ... به همین جهت، در این قلمرو روح در روح است» (Shah-kazemi, 2006: 150). بر این اساس، روحانیات همه این مادیات را و در واقع حیث وجودی و کمالی این مادیات را به نحو برتر از رتبه مادیات در خود جمع دارند. اما اگر از روحانیات نیز گذر کنیم همه امور اعم از مادی و روحانی را در کلمه، که صور همه موجودات را به نحو وحدانی دارا است، به نحو بهتری خواهیم یافت (Davis, 1994: 151)؛ زیرا خداوند در کلمه خود حقیقت همه اشیا، یعنی صورت حقیقی آنها، را واجد است و آنها را در کلمه منطبع کرده است. با اعراض از صور این جهانی اشیا و روی آوردن به صورت الاهی، حقیقت اشیا را واجد خواهیم شد. به همین جهت اکهارت می گوید: «مسیح کلاً از آن ما است و همه چیز در او مال من است. همه آنچه ملائکه و اولیا و مریم دارند در مسیح مال من است ... همه اشیا به یک اندازه در او مال من هستند. اگر بخواهیم به این «از آن من» برسیم تا همه چیز مال ما باشد باید مسیح را در همه چیز به یک اندازه ببینیم؛ چون او در همه چیز به یکسان هست» (Ibid: 190).
4-2- علم به کلمه و وجدان آن در مخلوقات
بین شیء و صورت آن در کلمه انفصال وجودی برقرار نیست، بلکه صورت هر شیئی که مندک در صورت کلی الاهی است همان باطن و حقیقت آن شیء است: همان حقیقت است که به صورت شیء دنیوی ظهور یافته است. اکهارت با تأیید، از آگوستین نقل می کند که: «این طور نیست که خدا همه چیز را خلق کرد و سپس راه خود را گرفت و رفت و همه چیز را ترک گفت، بلکه او در آنها باقی ماند» (Davis, 1994: 125). خداوند در همه چیز حضور دارد و در همه چیز خود را می شناسد و، به تعبیر مسیحی، کلمه اش را تکلم می کند (Ibid: 215). بر این اساس، انسانی که کلمه الاهی در وجودش متولد شده، از یک سو در مقام شهود کلمه به عنوان صورت کلی الاهی همه صور را در کلمه می بیند و از طرف دیگر، او به هنگام توجه به اشیا و مخلوقات نه فقط ظاهر آنها بلکه حقیقت و باطن آنها را نیز مشاهده می کند. علامت تولد کلمه در انسان همین شهود است (Ibid: 125). «اگر خداوند در همه چیز حاضر است و در همه چیز خود را تکلم کرده است، هیچ یک از مخلوقات حجاب انسانی که کلمه الاهی در او متولد شده نخواهند بود؛ بلکه همه او را به خدا و به این تولد رهنمون خواهند شد. چنین انسانی در هر چه که ببیند یا بشنود چیزی جز این تولد را دریافت نمی دارد. همه چیز برای او خدا می نماید. در همه چیز چیزی جز خدا را نمی بیند. نظیر کسی که مدتی به خورشید نگاه کرده است. او هرگاه چشم از خورشید برگیرد و به چیزهای دیگر نگاه کند همچنان صورت خورشید را خواهد دید» (Ibid: 228).5-2- ابتهاج دائم انسانی که به کلمه تبدیل شده
انسان منقطعی که کلمه در وجودش متولد شده همواره در حال ابتهاج بی انتهایی درونی است، به طوری که هیچ عامل خارجی نمی تواند آن را از او بگیرد. اگر کلمه در نفس انسان متولد شده باشد نه فقط درد و رنجی برای او باقی نمی ماند، بلکه لذتی عاید او می شود ک اگر تمام آنچه را که درباره لذت و شعف و ابتهاج گفته شده است با لذت تولد کلمه بسنجیم، هیچ خواهد بود (Davis, 1994: 117).موطن تولد کلمه در روح انسان قوه عقل است. وی در خصوص بهجت حاصل از درک حضور خدا و تولد کلمه در قوه عقل چنین می گوید: «اگر کسی سلطنت مطلق یا همه بهره های زمین را دارا باشد و همه را به خاطر خدا رها کند و از فقیرترین مردمی شود که بر روی زمین زندگی کرده اند، مضافاً بر این اگر خداوند او را به چنان رنجی گرفتار کند که هیچ کس متحمل آن نشده باشد و اگر او هم این رنج ها را تا مرگ تاب آورد و سپس خداوند تنها برای یک بار نظاره ای به [جمال] خودش را، آن گونه که در این قوه [تجلی کرده] است، عطا کند لذت این شخص چنان عظیم خواهد بود که همه این رنج ها و فقر [در قبال این لذت] چیز کوچکی خواهد بود» (Schurmann, 2001: 5-6).
این ابتهاج بدین جهت نیست که انسان به عنوان موجودی منحاز از خدا حضور خدا را احساس می کند و کلمه را در وجود خودش می یابد، بلکه بدین جهت است که او به خود زنده نیست، بلکه زنده به خدا است و خدا هیچ اندوهی ندارد، بلکه همواره مبتهج است. به عبارت دیگر، ابتهاج چنین شخصیتی ابتهاج او به خدا نیست، بلکه ابتهاج خدا است به خودش. اکهارت می گوید: «انسان دو ولادت دارد: ولادتی به دنیا و ولداتی به بیرون از دنیا که ولادتی است روحانی و به خدا. آیا می خواهی بدانی که کودک تو متولد شده است... یعنی آیا پسر خدا شده ای؟ مادام که در دل خود اندوهی داری به هر دلیلی که باشد، حتی برای گناه، کودک تو [مسیح از آن حیث که به تو تعلق دارد] هنوز متولد نشده است ... کودک انسان وقتی به طور کامل متولد می شود که او دیگر هیچ رنجشی در دل خود برای چیزی احساس نکند. در خدا غضب و اندوه وجود ندارد و صرفاً عشق و بهجت وجود دارد. اگر به جایی برسی که هر اتفاقی بیفتد نه رنج را احساس کنی و نه خشم را، به طوری که رنج برای تو رنج نباشد و همه چیز بر ای تو بهجت صرف باشد، در این صورت کودک حقیقتاً متولد شده است» (Schurmann, 2001: 133-134).
6-2- زندگی با غایتی الاهی
در بحث از انقطاع، زندگیِ «بدون چرا» را علامت انسان منقطع دانستیم. لکن این یک روی سکه است. روی دیگر سکه این است که کسی که کلمه الاهی در وجود او متولد شده است همه کارها را بر اساس یک «چرای الاهی» انجام می دهد. در واقع این او نیست که کاری انجام می دهد، بلکه او صرفاً منفعل است و این خدا است که در وجود او عمل می کند. خداوند هیچ «چرا» یی خارج از خودش را در نظر ندارد. اکهارت می گوید: «خداوند به دنبال منافعی برای خود نیست، بلکه در همه افعال خود بدون قید و آزاد است و بر اساس عشق محض عمل می کند. همین سخن درباره کسانی که به وحدت با خدا رسیده اند صدق می کند. ایشان نیز در همه کارهایشان بی تعلق و آزاد هستند ... و این خدا است که در ایشان عمل می کند» (Davis, 1994: 154).پی نوشت ها :
* پژوهشگر مرکز مطالعات و تحقیقات ادیان و مذاهب وابسته به دانشگاه ادیان و مذاهب.
منبع: نشریه هفت آسمان، شماره 46.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}