نویسنده:زهره نعمتی




 

با رویکرد نقد و تحلیل عناصر داستانی

جلال آل احمد یک نویسنده ی برون گراست که به راحتی می توان شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی زمان را در آثارش دید و مورد کنکاش قرار داد. جلال از جمله داستان نویسان اجتماعی است که از داستان به عنوان یک تریبون برای انعکاس مسائل و مشکلات جامعه بهره می برد. با این تفسیر طبیعی است که به راحتی بتوان جلوه هایی از فرهنگ عامه ایران را در سال های نویسندگی جلال از لابه لای آثارش بیرون کشید. این مقاله در اصل نقد و تحلیل عناصر داستان در سرگذشت کندوهای جلال به عنوان یک داستان تمثیلی است. داستانی نسبتاً فولکور که با توجه به نوع انتخاب شخصیت ها و حوادث توسط نویسنده به طور غیرمستقیم فرهنگ جامعه را به تصویر کشیده است.
سرگذشت کندوها نخستین قصه ی بلند آل احمد است. قصه با اصطلاح روایی «یکی بود، یکی نبود» آغاز می شود. اولاً این قصه به صورت یک قصه ی عامیانه، نماینده ی نوعی قالب است. ثانیاً چنین به نظر می رسد که تمثیل این اثر اشاره به نفت ایران دارد و ثالثاً سرگذشت کندوها هم به صورت یک قصه ی عامیانه و هم به صورت یک قصه ی تمثیلی، آل احمد را در تجربه ی نوعی قالب همراهی و کمک کرده که او بعدها این قالب را توسعه داده و آن را به طور جدی در کتاب نون و القلم که یکی از بهترین نوول های طولانی آل احمد است، به کار برد.
مقاله بر اساس شیوه های علمی موجود به ذکر عناصر داستانی شامل طرح داستان، شخصیت پردازی، پیرنگ داستان، زاویه دید، محیط فکری شخصیت ها، لحن، حوادث، گفتگو، صحنه و صحنه پردازی و نیز به ذکر بخش هایی می پردازد که جلوه های فرهنگ عامه بیشتر در آن دیده می شود.

طرح داستان

سرگذشت کندوها، داستان زنبورهایی است که پنج سال گذشته از خانه و کاشانه ی خود در کوهستان به دلیل سقوط کندوهایشان در داخل رودخانه پس از یک صدای مهیب، کوچ می کنند و پس از جستجوی زیاد و رسیدن فصل سرما به شهری می رسند که از چهار طرف بسته است و غیر از گودالی شیره چیزی در آن نیست.
زنبورها به دستور ملکه از ترس گرسنگی و سرما آنجا می مانند و رفته رفته با افزایش جمعیت شان دوازده شهر را بنا می کنند. زنبورها از اول سال تا فصل سرما تلاش می کنند و انبارهایشان را پر می کنند. ولی هر سال بلایی نازل می شود و تمام ذخیره شان را با خود می برد و جز یک انبار آذوقه و شهری خراب چیزی برایشان نمی گذارد. زنبورها معتقدند که این تقدیر است و با آن کنار می آیند تا این که سال پنجم بر خلاف رسم، اوایل فصل بهار نیز بلا می آید و تنها ذخیره ی آنها را می برد و ظرفی شیره برایشان می گذارد. ملکه ی زنبورها با بزرگان به شور می نشیند و بعد از کلی بگومگو تصمیم می گیرند که از آنجا به سمت کوهستان و خانه و کاشانه ی آزادشان کوچ کنند. آنها فهمیده بودند که بلا همان صاحب کندوهاست. بنابراین تصمیم می گیرند تمام شهر را خراب کنند. زنبورها یک روز صبح از کندوها بیرون می زنند و صاحب خود را که سرمایه اش را در طول پنج سال از یک کندو به دوازده کندو افزایش داده و کلی بین مردم مشهور شده بود را تنها می گذارند و به سمت وطن خود به پرواز درمی آیند.
طرح داستان ساده است و دارای نقطه ی اوج است. توجه و علاقه مخاطب را برمی انگیزد و کشش لازم را دارد «نقطه اوج داستان: ... تا آمد به زنش حالی کند که چه کار باید بکند و چه طور کندوها را زیر شاخه بگیرد و از زنبورها نترسد، یک دسته از زنبورها یک مرتبه از روی درخت بلند شدند و پرواز کردند و جلوی چشم های کمندعلی بک که از کاسه درآمده بود و قرمز شده بود، به طرف آسمان بالا رفتند» داستان بسیار عامیانه است. از درون جامعه گرفته شده و شرایط فرهنگی جامعه را کاملاً هدف قرار داده است.

شخصیت ها

شخصیت های این داستان افراد تحصیل کرده و خاص جامعه نیستند. آن ها افرادی هستند که در کوچه و بازار زندگی می کنند. افرادی که معمولاً با صفات شان خوانده می شوند تا اسامی حقیقی شان، صفاتی که به راحتی فضای فرهنگی حاکم بر جامعه را انعکاس می دهد، صفات و اسامی که معمولاً در بین فرهنگ عوام جاری است و مورد استفاده قرار می گیرد. البته این نوع شخصیت پردازی در دیگر داستان های جلال نیز دیده می شود. شخصیت هایی مثل شاباجی خانم بزرگه، آبجی خانم درازه، عمله بناها، معمارباشی ها و کشیک چی ها، دفتر دستک کارها، سپورها و پسه وردارها، آبجی خانم درازه، عمقزی پاکوتاهه، ننجون شله، ننه منیژه، بی بی جان خله و شازده گلدوسی که در ادامه ما به معرفی این شخصیت ها و تحلیل پردازی داستان خواهیم پرداخت.
کمندعلی بک فردی دهاتی است که دارای دوازده کندوی عسل است که آن ها را سینه کش آفتاب وسط سبزه و گل ها کار گذاشته است. علاوه بر کندوها که سالی پنجاه من عسل از آن ها می فروشد، دارای یک مزرعه، بستان و دو سنگ از قنات بالا آسیاب است. سالی هفتاد خروار گندم و جو می فروشد و پنج خروار کشمش. او سالی یک بار با ترکه های انار و تبریزی کندو می بافد و کنار کندوهای قدیمی می گذارد. کمندعلی از ابتدا از کندوداری سر در نمی آورد، یک بار که در عروسی ده پایین می رود، خانه خواهی که آن جا دارد به او یاد می دهد که چه طور یک کاسه شیره را داخل کندو بگذارد و دیگر کاری به آن ها نداشته باشد. کمندعلی بک هم یاد می گیرد که فصل بچه دار شدن زنبورها کی است و چه موقع باید کندوی جدید را کنار کندوهای قبلی بگذارد. او در طی پنج سال، سالی یک بار عسل ها را خالی می کند ولی سال آخر اوایل بهار تنها انبار ذخیره ی زنبورها را نیز برمی بردارد و جایش شیره می گذارد. شخصیت کمندعلی پویا است و تقریباً شخصیت منفی دارد.
خانه خواه کمندعلی بک در ده پایین، یک زنبوردار است؛ دوست کمندعلی بک است که در سفری که کمندعلی به عروسی می رود، به او یاد می دهد که چگونه زنبورداری کند. خیلی شخصیت بارزی نیست. او یک شخصیت مثبت و ایستا است.
همسر کمندعلی از شخصیت های فرعی داستان است. وقتی زنبورها در حال کوچ هستند سعی می کند به شوهرش کمک کند.
شاباجی خانم بزرگه، یکی از شخصیت های مهم داستان است. او از همه ی زنبورها بزرگ تر است و از همه بیشتر عمر می کند و گاهی تا شش بهار را می بیند. از همه ی افراد جا افتاده تر و سرد و گرم روزگار چشیده است. از بین زنبورها فقط او به خودش داماد دیده است؛ علاوه بر اینها مسؤول رتق و فتق امور است. او از اول بهار تا آغاز پاییز تخم می گذارد. هر اتفاقی که توی شهر می افتد، خبرش را برای شاباجی می آورند. در روزگاران قدیم که خانه و کاشانه ی زنبورها داخل رودخانه می افتد، شاباجی خانم مسؤول کوچ زنبورها می شود و موافقت می کند که در شهر جدید بمانند و وقتی برای بار دوم بلای بی موقع سراغ آذوقه ی آن ها می آید، شاباجی خانم قاصدهایی را روانه ی ولایت دیگر می کند تا خبر بیاورند و خودش با گیس سفیدها به شور می نشیند.
او برای افراد می گوید که قبلاً چگونه زندگی می کرده اند و خودشان از خودشان محافظت می کردند؛ و دوباره دستور می دهد برای کوچ کردن حاضر شوند.
شاباجی خانم شخصیت پویا، مثبت و مدبری است. او در داستان کندوها نماد یک انسان به اصطلاح روشن فکر است که به آزادی می اندیشد و به گذشته اهمیت می دهد با اینکه بار اول در کوچ افراد نقش داشته، دوباره بر اساس شرایط دستور کوچ می دهد، او زندگی راحت با حضور استعمار را نمی پسندد و حاضر است سختی بکشد.
زنبورهای صحرایی هر روز صبح شاد و شنگول، هر دسته به سمتی، سراغ باغی و گلی می روند. آن ها مسؤول جمع آوری شیره ی گل ها هستند. شخصیت هایی ایستا و همیشه مشغول این کارند.
عمله بناها کارشان ساختن موم و لگد کردن و خشت ساختن و دست معمار دادن است با شخصیت های ایستا هستند.
معمارباشی ها، مأمور ساختن خانه های شش گوشه هستند. تقسیم بندی شهر و نقشه کشی هم به عهده ی معمار باشی هاست. معمارباشی ها شخصیت های ایستا هستند.
قراول ها و کشیک چی ها که قلدرتر از زنبورهای دیگر هستند. کارشان این است که از شهر محافظت کنند؛ مواظب هستند که غریبه ای داخل نشود یا اگر کسی شیره ی سمی با خودش بیاورد، جلوی او را می گیرند. به کوچه پس کوچه ها سرک می کشند که مبادا جایی درز باز کرده یا نم پس داده باشد. تخم ها را جا به جا می کنند تا هوا بخورد و اگر زنبور بچه ای بخواهد زودتر از تخم در آید، نصیحتش می کنند که زود است؛ در ضمن مأمور حفاظت از شاباجی خانم هم هستند. قراول ها و کشیک چی ها شخصیت های ایستا هستند.
دفتر دستک کارهای شهر، مسؤول سرشماری زنبورها، خبر آوردن از باران، ابر و آفتاب، سر و گوش آب دادن به شهرهای همسایه، نقشه کشیدن برای کوچ، دسته بندی آن هایی که باید کوچ کنند یا جار زدن خبرهای مهمی که اتفاق می افتد، هستند.
سپورها و پسه وردارها که همه خانه ها و انبارها را رفت و روب می کنند و با آب دهانشان آب پاشی و کثافت ها را از شهر دور می کنند و نمی گذارند هیچ بوی دیگری غیر از بوی موم و عسل توی شهر باشد. آن ها زنبورهای مرده را سریع از شهر خارج می کنند.
آبجی خانم درازه، دوست دوران بچگی شاباجی خانم بزرگه است که هنوز با او رابطه دارد. به دعوت شاباجی خانم مأمور می شود که برود و ولایت قدیم که در آنجا زندگی می کردند را بررسی کند و سر گوشی آب بدهد، ببیند می شود آنجا زندگی کرد یا نه. در راه بازگشت از کوهستان مورد حمله ی حیوانات سیاه بال دار قرار می گیرد و کشته می شود. شخصیت آبجی خانم یک شخصیت مثبت فداکار ایستا است.
خانم بالا از پیره کدبانوهای شهر، زنی آداب دان و چیز فهم است. او با شاباجی خانم بزرگه که برای کوچ کردن موافق است و از طرفی متوجه ی جوان ها هم هست و نظریات آن ها را در جلسه مطرح می کند و به نوعی نظر خود را نیز مطرح می کند که نمی شود ندیده و نشناخته دنبال پیر و پاتال ها راه افتاد و رفت.
عم قزی پاکوتاهه خودش را از جوان ها حساب می کند و نظر خود را در جلسه مطرح می کند و می گوید جوان ها می خواهند بمانند و بجنگند. مثل مورچه ها که تمام تلاش خود را می کنند و معنی ندارد که آدم زندگی شهر را رها کند و به عهد ننجون پیره ها برگردد و باز کوه نشین بشود. او از راحتی شهر می گوید و خاطر جمع است که لااقل اینجا از گرسنگی نمی میرند و کاسه شیره ای هست که بخورند.
ننجون شله از پیرهای شهر زنبورهاست. پنج تا دست و پا بیشتر ندارد و یکی از پاهایش سال گذشته در جنگ با عنکبوت سیاه شکسته و بعد از آن دیگر غم خور زورکی صدایش نمی کنند. او علاقه به زندگی را در جلسه مطرح می کند و می گوید چیزی که مهم است زندگی در جایی است که یادگاری های مرده ها و رفته هایشان آنجاست و تعصب روی مکان نشان می دهد و مورچه ها را مثال می زند و اشاره می کند که بزرگ ترین بدبختی و بلای اصلی خانه به دوشی است. وظیفه ی ما این است که حق رفته ها را ادا کنیم و بسوزیم و بسازیم.
ننه منیژه یکی دیگر از طرف مشورت های شاباجی خانم است که از حرف های ننجون شله عصبانی می شود و می گوید دارند خانه و زندگی ما را با تمام یادگاری هایش سر ما خراب می کنند و ما نباید از خانه زندگی صحبت کنیم و خانه ای که دشمن در آن لانه دارد، دیگر خانه ی ما نیست.
بی بی جان خله، شخصیت دله و بی خیالی است که همه چیز را با خنده رد می کند. او خیلی هم عاقل است و خل نیست و فقط همه چیز را یک دستی می گیرد و با وجود پیری در بشکن بالا بندازی لنگه ندارد؛ او با مسأله ی کوچ هم به این صورت برخورد می کند و می گوید: حیف نیست جای اینکه برویم سراغ گل ها، بنشینیم حرف های کدورت آور بزنیم. دشمن آمده، خوب بیاید فرق ما با مورچه این است که او نمی تواند خوراک خودشون را درست کنند، ما بلدیم. دیگر این همه پز و افاده ندارد، می ترسید تخم هایتان را بخورند، خوب بخورند یک شکم گنده کمتر. خیال می کنید این همه شاپرک و گنجشک، عنکبوت و خرچسونه زندگی باب میلشان است؟ نه، ولی هیچ کدام هم جلسه نمی گذارند حرف های گنده به خورد هم بدهند.
شازده گلدوسی بعد از شاباجی خانم حرفش بیشتر از همه سکه دارد. او یک وقتی نامزد شاباجی خانمی شهر بوده و مردم خیلی لی لی به لالاش می گذارند، همیشه اگر او موافق شاباجی خانم باشد، نصف بیشتر کار تمام است. او از لودگی بدش می آید. او دو سه سال زاغ سیاه صاحب را چوب می زند و متوجه شده که بلا همان صاحب است. او صلاح نمی داند که خانه و زندگی را سالم تحویل صاحب بدهند و باید زهرشان را به او بریزند و بروند.
شخصیت پردازی در داستان غیرمستقیم انجام می شود و اکثر شخصیت های داستان تمثیلی و ایستا هستند. اکثر شخصیت ها زن هستند و تحت تأثیر مستقیم محیط هستند.

تمثیل در شخصیت پردازی سرگذشت کندوها

با توجه به این که داستان سرگذشت کندوها یک داستان تمثیلی است، شخصیت هایی هم که در داستان مطرح شده اند، حالت تمثیلی دارند.
کمندعلی تمثیلی از استعمار و استثمار است که حاصل دسترنج دیگران را برداشته و استفاده می کند. او وسایل آسایش مردم را فراهم می کند تا به نحو احسن از آن ها بهره برداری کند. او در ضمن با خلق و خوی مردم آشناست و انتظار هیچ حرکت غیره منتظره ای از آن ها ندارد و یا حداقل به نظر او مردم در حد این نیستند که به این مسائل فکر کنند. او یک شخصیت منفی است.
شاباجی خانم بزرگه، تمثیل از یک شخصیت روشن فکر و تقریباً شخصیت اصلی داستان کندوها است. او کاملاً با رسم و رسوم و فرهنگ سنتی آشنایی دارد و مضرات زندگی جدید را هم می داند. او افراد جامعه خویش را خیلی خوب می شناسد و تلاش می کند افراد را با هویت اصلی خودشان آشنا کند تا بتوانند در کمال آگاهی تصمیم بگیرند. او در عین حال که جزو سردمداران کوچ مردمش به زندگی شهری است، می داند که این زندگی، زندگی نیست که با فرهنگ و شخصیت مردمش جور در آید. او یک شخصیت مثبت و پویا دارد.
زنبورهای صحرایی، عمله بناها، معمارباشی ها، قراول ها و کشیک چی ها، دفتر دستک کارهای شهر، سپورها و پسه وردارها، تمثیل طبقات پایین و عادی و عامی جامعه هستند که سرشان گرم کار خودشان است. صبح تا غروب زندگی می کنند که کار کنند. به خاطر شرایط کاری و گرفتاری اصلاً وقت فکر کردن ندارند. مطیع دستورات بالایی ها هستند. اگر بگویند خوب است، می گویند خوب است؛ اگر بگویند باید رفت، قبول می کنند و اگر بگویند کار کنید، کار می کنند و ...
آبجی خانم درازه تمثیل آدم های ولایت پذیرند که حاضرند برای رسیدن به هدف و فرمانبرداری، سختی را تحمل کنند، فرمان مافوق را انجام دهند در ضمن او نیز یک روشنفکر است و شرایط موجود را نمی پسندد.
خانم بالا تقریباً و عم قزی پاکوتاهه کاملاً تمثیلی از آدم های تجددخواه و در عین حال ترسو هستند که دیگران را سپر و بهانه قرار می دهند تا حرف خود را بزنند. افرادی هستند که نوک دماغشان را بیش تر نمی بینند و حاضر به ریسک کردن نیستند و به راحتی نام را فدای نان می کنند.
ننجون شله نماد انسان های ظاهربین است که فکر می کنند سوختن و ساختن آخرین راه حل برای زندگی کردن است.
ننه منیژه نماد انسان های خوش فکر بدعمل است که سعه ی صدر لازم برای تبلیغ آن چه به آن معتقدند را ندارند.
بی بی جان خله، سمبل انسان های خوش گذران و بی خیال است که طرفدار نظریه ی «هر چه بادا باد و هر چه آید، خوش آبد» است. نه سرزمین برای شما هم است نه فرهنگ و فقط طرفدار فرهنگ خوش باشی است.
شازده گلدوسی نماد انسان های قانون مند و مدبر است که حساب و کتاب هر چیز را دارند و در این حال بسیار جدی هستند و معتقد به شایسته سالاری هستند.

محیط فکری شخصیت های داستان

در این داستان توصیف صحنه ها برای معرفی شخصیت ها و حوادث داستان مورد استفاده قرار گرفته است:
کمندعلی بک، یک روستایی باغ دار است که چند سالی کندوداری می کند. او فقط به فکر این است که بدون زحمت هر سال چندین من عسل برداشت کند. او در داستان سمبل استعمار است که نفت ملت های دیگر را به یغما می برد و در عوض رفاهی کاذب برای آن ها مهیا می کند.
شاباجی خانم بزرگه در فکر این است که ذهن زنبورها را نسبت به شرایط موجود روشن کند و تلاش می کند زنبورها را با فرهنگ واقعی شان آشنا نماید و آنها را از زیر بار استثمار و استعمار رها کند.
نویسنده در بخش اول داستان به برخی از رفتارهای روستائیان اشاره می کند: «یکیش را هم برای عروسی پسر کل قربونعلی داده بود تا جلوی داماد براش سه بار روی چهار پایه بکوبند و جار بزنند: کمندعلی بک یک کندی هادا ــ خانه آبادان" و همه دهاتی ها یک مرتبه جواب بدهند: "خانه آبادان."»
نویسنده به چگونگی گذران زندگی روستائیان اشاره می کند ولی شخصیت اصلی در دنیای واقعی، علاوه بر شغل باغ داری و کشاورزی کندودار است. «همه ی اینها درست اما چیزی که تو همه دهات اطراف مایه ی اسم و رسم کمندعلی بک بود، همین دوازده تا کندوی عسل بود.»
کندو یک شهری قانون مند است که دارای طبقات اجتماعی مربوط به خود است. عمله بناها، معمارباشی ها، قراول ها، کشیک چی ها و سپورها و پسه وردارها و زنبورهای صحرایی.
صحنه ی نشستن زنبورها روی گل ها، ساختن اتاق های شش ضلعی، صحنه ی سرکشی به پس کوچه ها و وارسی تخم ها، صحنه ی سرشماری زنبورها، صحنه ی رفت و روب شهر، صحنه ی توصیف زندگی قدیمی و صحرایی آنقدر زیبا و خواندنی توصیف می شود که خواننده دوست دارد یک بار داخل کندو برود.

لحن داستان عامیانه است

به طور کلی لحن داستان یک لحن عامیانه و نقال گونه است که تقریباً بر همه ی داستان سایه انداخته است. در مورد لحن داستان لازم است به چند نکته اشاره نماییم:
1ــ داستان با اصطلاح روایی یکی بود، یکی نبود شروع می شود: «یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود، یک کمندعلی بک بود، یک باغ داشت، دست به قضا شب هم نوبت آب باغ بوده و کندوها را آب می گیرد.»
2ــ نویسنده در هر جای داستان که می خواهد فصل را عوض کند، همانند نقال ها با یک کلمه اما و یا جانم برایتان بگوید، خلاصه، خوب، آقام که شما باشید، حالا نگو، از آن طرف، مخاطب را وسط قصه ای رها می کند و به دنبال قصه ای دیگر می رود و در آخر همه را به هم وصل می کند. «اما زنبورهای عسل برای خودشان برو بیایی داشتند که نگو. ولایتشان دوازده تا شهر داشت و ... اول باید برایتان بگویم که زنبورها از همان عهد دقیانوسی از بلاهایی که بابا آدم سر ننه حوا آورده بود ...» «جانم برایتان بگوید: همه این کارها هم زیر نظر شاباجی خانم می شد.»
3ــ استفاده کردن نویسنده از شخصیت های زن آن هم به صورت گیس سفید، بی بی جان ها این فرصت را به نویسنده می دهد که تا جایی که ممکن است از لحن این طبقه کمک بگیرد و به کار بردن خیلی از اعمال و گفتار و حرکات را در داستان توجیه نماید. «آبجی خانم درازه کمی پابه پا کرد، بعد گفت: می دونی خال قزی، قرار نبود از هم رودرواسی کنیم. خودت که می دونی تو تمام ولایت از همه بر و بچه های قدیمی همین ما دو نفر مونده ایم ...»؛ «... به گمون من لچک به سر عقیده ی همه خال قزی ها همینه که شاباجی خانم می گه: «بناس تو تمام ولایت یه نفر باشه که تحمل این فلاکت رو داشته باشد.»
4ــ بعضی از قسمت های داستان شاهد لحن عصبانی هستیم. در جلسه ی پیر پاتال ها: «شاباجی خانم بزرگه پابه پا شد و گفت: خالقزی های عزیزم، شماها همتون خبر دارین که دوباره بلا آمده و ته بساط ذخیره ی آذوقه رو برده. ما تا حالا دلمون به این خوش بود که اگر نتیجه ی زحمت سال بچه ها رو می بره، آنقدر انصاف داره که تو هر شهری، سالی یه انبار ذخیره واسه خوراک بچه ها بذاره»؛ «ننه منیژه از بس عصبانی بود اگر ولش می کردند، می پرید سر ننجون شله و دماری از روزگارش درمی آورد که آن سرش ناپیدا ...»؛ «کمندعلی عقل از سرش داشت می پرید، یک جا خشکش زده بود و هر چه زنش داد می زد: "علی بک! خونه خراب! آخه یه غلطی بکن!" از جا تکان نمی خورد.»
5ــ نویسنده هر جا لازم دیده از قلم طنز استفاده کرده است. شاید اولین لحن طنز در انتخاب اسامی خنده دار برای شخصیت های داستان است. آبجی خانم درازه، خاله زبان درازها، عم قزی پاکوتاهه، بی بی خان خله و ... علاوه بر آن، نویسنده با توصیف های لطیف، ناخودآگاه خنده ای بر روی لب های خواننده می نشاند: «خال قزی ها شماها از بس حرف های قلمبه زدین، ما که رودل کردیم، خدا عالمه هر کدوم چقدر شیره پونه بایست بخوریم تا مزاجمون به حال اولش برگرده، ول کنین بابا»؛ «درست است که کمند علی بک همان شبانه پسرش را زیر لحاف بیرون کشیده بود و به فلک بسته بود ولی چه فایده.»

صحنه و صحنه پردازی

مکان داستان به صورت کلی یک باغ در داخل یک روستاست که چند کندو داخل آن قرار دارد. زمان داستان بهار است. این شیوه ی نویسنده در صحنه پردازی غیرمستقیم است. صحنه ها بسیار دقیق و ظریف توصیف شده است. طوری که خواننده احساس می کند واقعاً آل احمد یک بار داخل کندوها رفته است.
نویسنده با تقسیم بندی که برای زنبورها لحاظ کرده، رفت و آمد زیاد زنبورها را برای خواننده توجیه می کند. نویسنده در طی داستان به طور ضمنی اشاره به دهات می کند ولی نامی از آن نمی برد. راجع به زمان هر جا لازم است، به پنج سال پیش که زنبورها کوچ می کنند یا اول بهار، آخر پاییز اشاره می کند. «آخرهای ماه دوم بهار یک روز صبح زود دست هایش را در نمد پیچید.»

حوادث

داستان دارای حوادث اصلی و فرعی زیادی است. نویسنده برای مطرح کردن حادثه ی اصلی و پروراندن آن به حوادث فرعی زیادی پرداخته است که اگر حذف شوند، ضربه ای به داستان نمی زند. بحران عمده ی داستان خیلی خوب مطرح شده است:
پنج سال پیش کمندعلی بک برای عروسی به ده پایین می رود. خانه خواهش یک کندوی خالی به او می دهد و به او یاد می دهد چطور کاسه شیره را داخل آن بگذارد و دیگر کاری نداشته باشد. بنابراین او هم کندویی را در اتاق بالایی خانه اش می گذارد و کم کم کندو پر از زنبور می شود و زنبورهای عسل، هر کدام که راه گم کرده اند به هوای شیره، سراغ کندوی تازه می آیند.
آخرهای پاییز پنج سال پیش کمندعلی صاحب پنج من عسل می شود، یکی از کندوهایش را پیشکش می فرستد برای خانه خواهش در ده پایین و یکی را برای عروسی پسر کل قربونعلی هدیه می دهد تا جلوی داماد برایش روی چهار پایه بکوبند.
آخرهای ماه دوم بهار یک روز صبح کمندعلی دست هایش را نمد می پیچید و سراغ کندوها می رود. او در یکی یکی کندوها را از عقب باز می کند و دور تنها «شان» عسلی را که توی هر کندو و برای ذخیره ی سال زنبورها گذاشته بود، با چاقو می تراشد و ذخیره ی زنبورها را برمی دارد و جای هر کدام یک کاسه گلی شیره می گذارد.
آخر ماه دوم بهار بود، برای شاباجی خانم خبر می آورند دیوار عقب شهر خراب شد و باز بلا آمده است.
شاباجی خانم فرستاد عقب یکی از خانم باجی های گیس سفید هم سن و سال خودش به نام آبجی خانم درازه و بعد از کلی صحبت کردن آبجی خانم درازه با همراهی دو نفر از هم ولایتی هایش به سمت خانه ی کوهستانی شان حرکت می کند تا از زندگی آنجا خبر بگیرند و تعدادی را هم برای سرکشی به ولایت های دیگر می فرستد و خودش با بزرگان به شور می نشیند.
قاصدهایی که به ولایت های اطراف روانه شده بودند، خبر می آورند که در ولایت های همسایه آب از آب تکان نخورده و ذخیره ی آن ها سالم و در بعضی جاها به جای یکی، دو تا انبار آذوقه دارند.
شاباجی خانم در جلسه شروع به صحبت می کند و در مورد مضرات شیره و زندگی طبیعی زنبورها و خطر مورچه ها صحبت می کند و از بزرگان راجع به ماندن و رفتن صلاح و مشورت می طلبد و همه ی افراد حاضر در جلسه در جواب سؤال شاباجی خانم فریاد می زنند، کوچ می کنیم.
زنبورها از خوشحالی بزن و بکوبی راه می اندازند و آنقدر می رقصند و آواز می خوانند که از پا می افتند و دیگر هیچ علاقه ای در دلشان نسبت به خانه های شهری نمی ماند.
سپیده ی صبح که دمید، جارچی ها در شهر بیدارباش زدند و زنبورها از گل ها خداحافظی کردند و ته بندی کردند و دفتر سرشماری را امضاء کردند.
یک دسته هر چه توانستند چینه دان هاشان را با مصالح ساختمان پر کردند. دسته ای دیگر جلوی محله های مختلف شهر و جلو خانه و انبارها صف کشیدند و خودشان را آنقدر به هم فشار دادند و ها کردند تا هر چه ساخته بودند از خانه ها گرفته تا انبارها و محله ها آب شد.
کمندعلی بک ته باغ پای درخت های میوه را بیل می زد و برگردان می کرد و با خودش حساب کندوها را می کرد که یک دفعه صدای وز وز زنبورها از بالای باغ به گوش کمندعلی بک رسید و دید که زنبورها دسته دسته از کندوها درمی آیند و روی درخت ها، بالای سر کندوها می نشینند.
تا کمندعلی بک کندوهای تازه را بیاورد، زنبورها دسته دسته از روی درخت بلند شدند و به طرف آسمان پرواز کردند.

پیرنگ داستان

پنج سال پیش کمندعلی بک برای عروسی به ده پایین می رود و خانه خواهش یک کندوی خالی به او می دهد چون او می خواهد زنبورداری یاد بگیرد. کمندعلی کندو را در درگاهی اتاق بالا می گذارد، به دلیل این که می خواهد زنبورها را به سمت خود بکشاند. کندو که پر از زنبور می شود، آن را داخل باغ می گذارد چون می خواهد یواش یواش تعداد آنها را زیاد کند. کمندعلی به مرور کندوها را به دوازده عدد می رساند چون همواره عسل بیشتری می خواهد.
کمندعلی می توانست شانزده کندو داشته باشد ولی ندارد چون دو تای آن ها توسط پسرش که مشغول بازی در باغ است، داخل باغ می افتد و دو تای دیگر هم پیشکش می دهد. کمندعلی بک، پسرش را به فلک می بندد چون زودتر به او خبر نداده که کندوها را جمع و جور کند. کمندعلی بیست و چهار تا از درخت های میوه اش را که کرم خراب کرده بود، سر می برد چون تصمیم می گیرد کندوها را افزایش دهد و روی آن ها بگذارد. کمندعلی بک چون طمع می کند و می خواهد دو من عسل خارج از فصل داشته باشد، آخر بهار آذوقه ی سال زنبورها را هم برمی دارد. زنبورها از این که بلای بی موقع می آید و آذوقه ی آن ها را می برد، به شدت غافل گیر و عصبانی می شوند چون بلا تنها انبار آذوقه ی سال شان را می برد و تازه همیشه اول فصل سرما می آمده است. تا زنبورها قاصد بفرستند صحرا و کمک بخواهند، دو سه هزار تا از زنبورها بی حال می شوند و بعضی ها از بین می روند، زیرا تا جایی که توانسته بودند به بلا نیش زده بودند.
شاباجی خانم بعد از بلا، می فرستد دنبال گیس سفیدها تا با آن ها مشورت کند، چون جای عسل، گودال شیره عقب شهرشان گذاشته شده بود. بزرگان تصمیم می گیرند که هیچ کدام از شیره مصرف نکنند، چون شیره برایشان خوب نیست و غذای آن ها فقط همان است که خودشان درست می کنند. بزرگان، ایلچی های خود را می فرستند سراغ شهرهای اطراف چون می خواهند بدانند آیا بلا آنجا هم رفته یا نه. شاباجی خانم بزرگه با خانم باجی های شهر خودش مشورت می کند و قرار می گذارد قاصد بفرستند ولایت های همسایه چون می خواهند ببینند آنجا چه خبر است و چگونه زندگی می کنند. شاباجی خانم می فرستد دنبال رفیق دوران کودکی اش که هنوز با او دوست است، چون می خواهد با او راجع به کوچ کردن صلاح و مشورت کند و خبری از زندگی کوهستان بگیرد. آبجی خانم درازه با دو نفر از هم ولایتی هایش عازم کوهستان می شود، زیرا فقط او و شاباجی خانم از آنجا خبر دارند، کسی دیگر نمی تواند برود.
شاباجی خانم بزرگه یادش می افتد که سال ها پیش از کوهستان به جایی که هستند کوچ کرده است چون زندگیشان داخل رودخانه افتاد و از ترس سرما مجبور شده اند اینجا بمانند. شاباجی خانم بزرگه وقتی متوجه می شود در ولایت همسایه اتفاقی نیافتاده دستور تشکیل یک جلسه با بزرگان را می دهد تا راجع به اتفاقات جدید صحبت کند و نظر آن ها را راجع به کوچ کردن بداند. بعد از کلی صحبت کردن و شنیدن نظرات افراد، شاباجی خانم نظر خود را راجع به کوچ کردن مطرح می کند و در آخر جلسه همه با او موافقت می کنند چون از صحبت های شاباجی تأثیر گرفته اند و گلدوسی هم که موافق شاباجی خانم است.
زنبورها تصمیم می گیرند همه کارهای خود را تعطیل کنند، چرا که می خواهند یک شب استراحت کنند تا فردا بتوانند کوچ کنند. زنبورها بزن و بکوب و رقص و آوازی راه می اندازند چون خیلی خوشحالند که می خواهند به زندگی اصلی خود برگردند. فردا صبح هر کدام از زنبورها یک تخم تحویل می گیرند زیرا می خواهند تخم ها را با خود ببرند و چیزی داخل کندوها نماند.
کمندعلی بک از این که می بیند دسته های زنبور از داخل کندوها خارج می شوند و به شاخه درخت ها آویزان می شوند، خیلی تعجب می کند چون فکر می کند زمانش نیست. کمندعلی به دنبال کندوهایی که تازه درست کرده می رود تا آن ها را مثل سابق زیر شاخه ها بگذارد چون فکر می کند زنبورها جایشان تنگ شده و جای جدید می خواهند. همسر کمندعلی بک عصبانی می شود و مرتب او را صدا می کند چون کمندعلی مات و مبهوت فقط رفتن زنبورها را نگاه می کند به این ترتیب داستان با کوچ زنبورها تمام می شود. روستائیان هیچ کدام کمکی به کمندعلی نمی کنند چون دل خوشی از او ندارند.
پیرنگ داستان باز است و پیچیدگی خاصی ندارد. حوادث روند طبیعی دارند و حوادث فرعی و اصلی زیادی در داستان وجود دارد که نویسنده از آن ها برای توجیه حادثه ی اصلی داستان استفاده کرده است.

گفتگو

از دیگر عناصری که در این داستان می توان به عنوان فرهنگ عامه مورد شناسایی قرار داد، گفتگوهایی است که در آن جریان دارد. از گفتگو در داستان گاهی استفاده شده است ولی خیلی زیاد نیست. گاهی نیز تک گویی درونی داریم. غالب داستان به دلیل نوع کار ــ قصه گونه بودن داستان ــ توصیف است و به اندازه از گفتگو استفاده شده است. گفتگوها چند نفره، دو نفره و گاهی به صورت جریان سیال ذهن درآمده است.

گفتگوی چند نفره

«شاباجی خانم فرستاد عقب گیس سفیدها و خانم باجی ها و نشستند به مشورت که "ای وای خواهر! دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ دیدی باز بلا آمد؟..." و یکی دیگرشان گفت: "آخه ننه مگه نشنیدی که می گن شیره جوونک ها را سست می کنه و از کار می اندازه؟" و یکی دیگر گفت: "جز جیگر بزنی الهی! مگه سالی یه دفعه بست نیست که حالا اول فصل کار اومدی؟"»

جریان سیال ذهن

همین جور که می رفت دنباله فکر و خیال هاش را هم داشت «دیدی؟ بلای دومی هم اومد! اگه شهرهای دیگه رو هم مورچه بزنه».

گفتگوی دو نفره

«ای داد و بیداد دیدی آخرش خوابم برد! آبجی خانم تو دلش این را گفت و به عجله...»
«کمند علی بک را می گویی؟ اول هاج و واج ماند! بعد فکری کرد و با خودش گفت: "یعنی چه طور شده؟ نکنه زنبورها عجله کرده باشن! آخه هنوز که موقعش نشده"»
«حالا فهمیدین چه کارتون دارم؟ همه ی قراول ها گفتند: "بله" و شاباجی خانم بزرگه گفت: "پس یالا، همین حالا راه بیافتین. یادتون نره که سلام ما را نرسونین ها؟»

نتیجه گیری

جلال با مردم سر و کار دارد، با قشر عمومی جامعه کار دارد؛ برای این که پیام خود را به همگان برساند، از همگان استفاده می کند؛ از مردم عادی مثل کارگر و سپور و زنان کم تحصیل جامعه گرفته تا افراد بالاتر، و همین گستره ی به خدمت گرفتن اجزای مختلف جامعه وسیله ای شده در دست او تا بتواند اوضاع نابسامان فرهنگی و اجتماعی جامعه را به رخ بکشد. جلال از فرهنگ جاری جامعه استفاده می کند تا دیگران را متوجه ی بدبختی ها بکند؛ مثل فریاد زدن به تاراج رفت نفت به عنوان یک سرمایه ی ملی از طریق سرگذشت کندوها. آثار او به عنوان یک سند برای بازخوانی فرهنگ عامه مطرح است.

1ــ آل احمد، جلال، سرگذشت کندوها، چاپ اول، انتشارات معیار اندیشه، 1385.
2ــ ذوالفقاری، محسن، شیوه های نقد ادبی، چاپ اول، نشر نجبا، 1381.
منبع: ثریا، فصلنامه تخصصی ادبیات و اسطوره، شماره 7)