عملیات کربلای 8 تازه تموم شده بود. ما جزء گردان حضرت معصومه (س) بودیم. بچه ها چهار شبانه روز تمام تو خط عراق توی کانال دوئیجی، سر سه راهی مرگ در حال جدال با دشمن بعثی بودن! تازه اون روزا به من مسئولیتی توی گردان داده بودن! صبح زود رسیدم خط ! گفتم: برای اولین کار واسه «حس گیری» برم دوشکاچی ها و خمپاره ها رو روی خط مستقر کنم! آتیش دشمن تازه سبک شده بود. همین طور که توی خط قدم بر می داشتم و از بین دو تا خاکریز پایین می رفتم، یکی از نیروهایی که با زور دستکاری شناسنامه، سن و سالش به پانزده شانزده می رسید و تازه پشت لبش سبز شده بود، رو به من کرد و گفت: « آقا بگو من چی کار کنم؟ یهو رفتم تو جو فرماندهی، از طرفی هم نمی دونستم چی بهش بگم برای این که کم نیارم، گفتم: ببین پسر جون تا آتیش کمه، چیز کن...، اوووم م م... آهان چند تا گونی بردار برای خودت بذار پشت دژ توی کانال. نمی خوای بری؟ گفت: چشم! چشم گفتن پسره خیلی بهم چسبید! توی حس و حال خودم بودم که یهو یه مین گوجه ای مثل یه افعی سر راهم ظاهر شد! منم که خوراکم مین گوجه ای بود، شروع کردم باهاش با زبون خوش حرف زدن: ببین من کاری به کار تو ندارم؛ تو هم بچه ی خوبی باش و کاری به کاری من نداشته باش بعد پیش خودم گفتم: ولش کن کاری به ما نداره. برگشتم رو به همون نوجوون گفتم: کاری با من نداری؟ گفت: نه. یه قدم رفتم جلو، تا از این مین گوجه ای و نوجوون رد بشم که ناگهان چشمتون روز بد نبینه، یه دفعه یه صدا بلند شد «بوم»! من فکر کردم خمپاره 60 اومده بعد از این که مطمئن شدم خمپاره نیست یاد اون مین گوجه ای افتادم. نکنه... برگشتم، دیدم بع...له...پا گذاشته روی همون مین گوجه ای که باهاش قرار داد صلح امضا کردیم و براش یک ساعت روضه خوندیم! کم بودن سن نوجوون و وضعش باعش شد بگه: حسن آقا و بغضش بترکه! مین نامرد اصلاً رحم نکرده بود ! انگار نه انگار ما با هم به توافق رسیده بودیم، پا و پوتین را کنده بود. و پای مهدی قصه ی ما به پوست آویزان بود. وضعش رو که دیدم به بچه ها گفتم: برش دارید بذاریدش توی کانال من برم برگردم، اونام نامردی نکردن بدون برانکارد این بنده ی خدا رو مثل گونی سیب زمینی پرتش کردن یه گوشه! این بنده ی خدا هم دیگه ناله اش در اومد. من که طاقت شنیدن ناله هاش رو نداشتم رفتم ته خط و آتیش که سنگین شد دوباره برگشتم سر وقت نیروها و مهدی بیچاره. وقتی رسیدم بالای سرش پرسید: حسن آقا، دردم زیاده چه کار کنم؟ منم اومدم به سبک فرمانده ها روحیه بدم، به جای این که دلداریش بدم و بگم چیزی نیست، تحمل کن الان آمبولانس میاد، رو بهش کردم و گفتم: « اشهدت رو بخون جونم، اشهدت رو بخون.»! یه نگاه از روی غضب به من کرد و من دوباره هول شدم، گفتم: بگو حسین، حسین جون! این بار با عصبانیت گفت: حسن آقا، نمی خواد روحیه بدی خودم تحمل می کنم! و من به بهانه ی سرکشی به خط، فلنگو بستم تا چشمم توی چشم مهدی نیفته.
منبع: نشریه کوله بار شماره 8