نویسنده:جئوفری پاریندر
ترجمه ی باجلان فرخی



 
شکی نیست که اغلب مردمان آفریقا به موجودی برتر و آفریننده همه چیز اعتقاد دارند. در فرهنگ زبان بانتو تألیف 1605 و کتابی که درباره بوشمن‌های آفریقای غربی در 1705 منتشر شد از خدایی برتر یاد می‌شود اعتقاد به خدای برتر نزد نگروها اعتقادی است که پیش از رواج مسیحیت و اسلام در مناطق حاره و جنوب آفریقا رواج داشته است.
نام خدای برتر به سبب تنوع زبان‌های آفریقایی در این زبان‌ها کاملاً متفاوت است اما نام‌هایی وجود دارد که در بخش وسیعی از این قاره عمومیت دارد در آفریقای شرقی خدا مولونگو Mulungu نام دارد و این نام تقریباً درسی ترجمه از کتاب مقدس به کار برده شده است گروه‌هایی از اقوام مختلف آفریقای مرکزی از خدا با نام لزا Leza یاد می‌کنند. در مناطق حاره غربی از بوتسوانا تاکنگو از خدا با نام نیامبه Nyambe و با تلفظ‌های مختلف یاد می‌شود. احتمالاً کلمه مورد کاربرد برای خدا در غنا یعنی کلمه نیامه با نیامبه ارتباط دارد در آفریقای غربی بسیاری از نام‌های دیگر نیز برای خدا، رواج دارد که از آن شمار است: نگه وو Negewo، ماوو Mawu، اما Amma، ئولورون Olorun، چوکوو Chukwu و جز آن که به موجودی موجود برتر در زبان‌های آفریقایی است.
خدا آفریننده است و اسطوره‌ها از خدا به عنوان خاستگاه انسان و جهان سخن می‌گویند. او موجودی است برتر که در آسمان زندگی می‌کند و بدین دلیل است که مردم بدو نظر دارند و بزرگی او را ستایش می‌کنند. گاه چنین تصور می‌شود که خدا نخست در زمین به سر می‌برد و به سبب برخی از خطاهای انسان به آسمان صعود کرد.
اگر چه خدا برتر از همه موجودات است اما در آفریقا ارواح کوچک‌تری وجود دارند که در نیایش‌های دینی از مقام والای برخوردارند. خدایان توفان، زمین، جنگل، دریاها و آب و جز آن در آفریقا و نزد عامه شهرت دارند. در آفریقای غربی معابد بسیاری برای این خدایان وجود دارد در قسمت‌های دیگر این قاره این خدایان از تکریم مبهمی برخوردارند و معابد خاص نیایش آنان اندک است روح مردگان در سراسر آفریقا تکریم می‌شوند و اعتقاد به زندگانی بعد از مرگ شاید کهن‌ترین و استوارترین اعتقاد دینی است که در سراسر آفریقا رواج دارد و انجمن‌های پنهانی متعدد، رقاصان صورتک پوش، و مراسم آئینی نیایش نیاکان این نظر را اثبات می‌کند.
شگفت انگیز این که معابد خاص نیایش خدایان برتر بسیار اندک است، اما خدایان که تر و نیاکان را در آفریقا [معبدهای خانوادگی] و معابد عمومی بسیاری است. در توجه به این کیفیت بسیاری از محققان بر این نظرند که خدای برتر در آفریقا خدایی منزوی است که از او تنها به عنوان آفریننده یاد می‌شود و غالباً فراموش شده است یا کم‌تر از او سخن می‌گویند اما در اسطوره‌هایی که از آن سخن می گوئیم می‌بینیم که خدای برتر نه تنها خدای کهن آفریننده که خدایی است که در رویداد عادی زندگانی نیز از او یاد می‌شود وقتی علت کمبود معابد خدای برتر از پیران پرسش می‌شود پاسخ آن‌ها این است که خدای برتر بزرگ‌تر از آن است که در خانه‌ای بگنجد، سلیمان فرزانه نیز چنین می‌گفت.
با آن که خدای برتر [چون خدایان ملت‌های دیگر] در اساطیر آفریقا دارای ویژگی‌های انسانی است و مثلاً زن و خانواده دارد و به هیأت انسان است اما در بسیاری از روایت‌ها و امثال آفریقایی خدا اندیشه‌ای مجرد و علت همه چیزها است خدای برتر خدایی یگانه و غالباً مهربان است که مواظب مردمان است و آنان را به وحشت نمی‌افکند. نیز قادری است که پاسدار و جانبخش همه چیز است. خدا همه چیز را می‌داند، همه را می بیندو آنچه بخواهد انجام می‌دهد. عادل است نیکی را پاداش و بدی را کیفر می‌دهد. داور نهایی است که فقیرترین و ناشناس‌ترین مردمان وقتی از خدایان دیگر نتیجه‌ای نمی‌بینند به او روی می‌آورند. اگر چه مردم از او چون موجودی با سیما، دست‌ها و پاهای انسانی یاد می‌کنند، و در کتاب مقدس نیز چنین است، اما خدا را شکلی نیست. در معبد جای نمی‌گیرد، تندر صدای اوست اما از توفان بزرگ‌تر و تنها موجودی است که در وصف نمی‌گنجد.
در امثال و اساطیر از صفات آشکار خدا سخن می‌رود، اما در داستان‌ها غالباً دارای ویژگی‌های ملموس انسانی است. چون خالق سازنده همه چیزها و بر پادارنده مراسم همه مردمان است. بر پا دارنده مزارع، استوار دارنده کوه‌ها در جای خود و جاری سازنده رودها و رویاننده درختان و گیاهان است. او حتی بر پا دارنده لانه سرخ و سخت مورچگان و چال مورچگانی که چنین مخروطی عظیم را می‌سازند.
چون قالبساز همه چیزها را شکل می‌دهد و چون زنی ظروف سفالینی را که ساخته است شکل می‌بخشد او اشیاء را با یکدیگر ترکیب و از آن‌ها چیزی تازه می‌سازد و چون بنایی است که از آجر و با چینه‌های منظم خانه می‌سازد.
پدر و مادر انسان‌ها و حیوانات است از آنجا که ازلی است غالباً او را زاده شده نمی‌دانند اما در افسانه‌ای از زنی یک پستان زاده می‌شود از زن او سخن می‌رود و حلقه‌های قهوه‌ای و سختی که تن یک هزارپا یا خرخاکی را شکل می‌دهد النگوی زن خدا نام دارد. نیز برخی او از جنسی دوگانه و زن و مرد می‌دانند و نویسنده‌ای مشهور در غنا از او با صفت خدای پدر- مادر یاد کرده است معهذا خدا را جنس نیست، اگر چه در داستان‌ها به شکل انسان مجسم می‌شود.
موجود برتر آسمان است و به ویژگی خالق باران و چیزی است که زندگانی مردمان بدان وابسته است به ندرت با خورشید رابطه دارد، و این بدان دلیل است که در مناطق حاره خورشید سوزان همیشه می‌درخشد و چون ژاپن و اروپای کهن [و بسیاری از قسمت‌های سردسیر آسیا] نیازی به افسون و قربانی دادن برای بازگرداندن او نیست با آذرخش آسمان را چاک می‌زند و جنگل‌ها را به حرکت و درختان را به نجوا وا می‌دارد. به جای گفتن کلمه هوا بدان سان که ما آن را به کار می‌بریم و می گوئیم هوا گرم است آفریقائیان اغلب می‌گویند «خدا خیلی داغ است» «خدا بارانی است»، طبل خدا نمی‌غرد؛ گفتن «خدا تخم‌ها را پنهان می‌کند» بدین مفهوم است که همان طور که تمساح تخم‌های خود را در زیر شن مخفی می‌کند و از آن بچه تمساح بیرون می‌آید، رعد نیز به موقع غریدن می‌گیرد؛ و به هنگام نزول باران در توصیف هوای لطیف گفته می‌شود «خدا روز را لطیف کرده» رنگین کمان، خدا نام دارد و از خدا چون یک شکارچی یاد می‌شود.
خدا والاتر و برتر از همه و ما را چون آسمان در بر می‌گیرد قادر و فرزانه است و شناخت او آسان نیست، رازهای او بسیار و غیر قابل درک است. این سرنوشت زندگی است که همراه با غم و شادی نیز وجود دارد. خدا خالق سرنوشت است و شر و رنج نیز از اوست. کسی که همه کودکان خود را در بیماری یا حادثه‌ای از دست داده ممکن است او را «نظر کرده خدا» بنامند. دربسیاری از افسانه‌های آفریقایی انسان‌ها به آسمان صعود می‌کنند تا از علت رنج‌های خود آگاه شوند.
برخی از نام‌های خدا در مراسم آئینی، امثال و اسطوره‌ها گویای انتساب صفاتی خاص به خدا است، از آن جمله است قالبساز، دم بخش، روح بخش و خدای سرنوشت. نزول باران، رخشندگی خورشید، پیدایی و جابه جایی فصول، رعد، رنگین کمان و فروزندگی آتش از خداست، و از بزرگی و خدایی او با نام‌هایی چون سرآغاز روزها، بی کران، ازلی، برازنده شاهان، دهنده و گیرنده، قائم به ذات و کسی که همه جاست یاد می‌شود.
از سبب سازی و علیت او با نام‌هایی چون پدر نوزادان، مادر بزرگ، بزرگ‌ترین دوستان، یگانه مهربان، خدای شفیق و آرامبخش، نگرنده و علت همه چیز چون خورشید، کسی که انسان می‌تواند بدو متکی باشد و نلغزد، یاد می‌شود و سرانجام او را نام‌های راز آمیز و عناوین خاصی است چون: بزرگی که افق دستار اوست، تالاب دربردارنده همه، بی نیاز ازسپاس، غیر قابل بیان، خشماور یگانه، عنکبوت بزرگ- حشره زیرکی که در همه داستان‌ها از او یاد می‌شود.

آفرینش زمین

اسطوره‌های آغازین مربوط به آفرینش زمین در آفریقا دارای اشکال متفاوتی است و نمونه زیر یکی از آن نمونه‌ها است. در داستان‌های مربوط به آفرینش انسان و سنت‌های نیاکان نخستین نیز نمونه‌هایی کوتاه از آفرینش دیده می‌شود.
یوروباهای نیجریه می‌گویند در آغاز سراسر جهان باتلاقی و متروک بود. ئول – ئورون و دیگر خدایان در آسمان فراز باتلاق بزرگ زندگی می‌کردند. خدایان گه گاه برای بازی به باتلاق متروک می‌آمدند و وسیله نزول آنان تارهای عنکبوتی بود که چون پل‌های پریان در امتداد شکاف‌های بزرگ آویزان بود هنوز اما بر زمین انسان نبود، چرا که خاکی وجود نداشت. روزی ئول ئورون – موجود برتر – رئیس خدایان، خدای بزرگ – ئوریشانلا Orishanla را به حضور خواند و از او خواست که زمین سخت را بیافریند و وظیفه خویش را به خوبی انجام دهد-و در برخی از روایات خدای پیشگویی بود که این مهم را انجام داد. تفال و پیشگویی – ئول ئورون رئیس خدایان را صدفی از حلزون پر از خاک نرم، کبوتری و مرغی پنج پنجه داد و خدای بزرگ به باتلاق بزرگ فرود آمد. خاک را در مکانی کوچک ریخت و کبوتر و مرغ را روی خاک نهاد، کبوتر و مرغ خاک را با پنجه پراکندند و دیری نگذشت که خاک بخش بزرگی از باتلاق را پوشاند و زمین شکل گرفت.
پس خدای بزرگ نزد ئول ئورون بازگشت و کار خود را گزارش کرد و موجود برتر آفتاب‌پرست را برای بازرسی به زمین فرستاد و آفتاب‌پرست در اساطیر آفریقا دارای نقش ممتازی است و این به دلیل راه رفتن آرام و با احتیاط آفتاب‌پرست، تغییر رنگ او برای همرنگ شدن با محیط اطراف و چشمان بزرگ و گرد اوست. آفتاب‌پرست پس از نخستین بازرسی گزارش کرد که زمین فراخ اما به اندازه کافی خشک نیست. پس آفتاب‌پرست دیگر بار به زمین فرستاده شد و این بار گزارش کرد که زمین فراخ و خشک است مکانی که آفرینش زمین از کجا آغاز شد ایفه Ife یعنی یعنی فراخ نام گرفت بعد ایله Ile یعنی خانه بنا شد جایی که ساکنان زمین از آنجا برخاستند ایفه- ایله بدین دلیل برای مردمان یوروبا مقدس‌ترین مکان است و این داستان گویای پرارجی این سرزمین است.
نخستین انسان‌ها درآسمان آفریده شدند و از آنجا به زمین گسیل شدند. بخشی از کار آفرینش انسان از خدای بزرگ است و او بود که موجودات انسانی را از خاک قالب زد و سیمای آنان را شکل داد. اما آفرینش جان و جان بخشیدن به این تندیس‌ها کار آفریننده یکتا بود. می‌گویند خدای بزرگ بدین کار جان بخشی حسد برد و بر آن بود که دریابد آفریننده یکتا چگونه این کار را انجام داده است پس روزی وقتی کار قالب زدن انسان‌ها را تمام کرده بود شبانگاه خود را در میان آنان مخفی کرد تا ناظر کار آفریننده باشد. آفریننده که از کار خدای بزرگ آگاه بود او را به خواب سنگینی فرو برد و وقتی خدای بزرگ بیدار شد انسان‌ها را جاندار یافت هنوز هم خدای بزرگ تنها انسان‌ها را قالب می‌زند و در آن شب به سبب ناخشنودی خود علائمی نهاده است که همه یکسان نیستند.

دوقلوهای آسمان

افسانه‌های آفرینش فون fon‌های داهومی که در همسایگی یوروباها قرار دارند به گونه دیگری است. فون ها از موجودهای برتری به نام ماوو و موجودات دیگری که با او پیوند دارند سخن می‌گویند. ماوو گاه نر و گاه ماده است در این افسانه مادر آغازین نانابولوکو Nanabuluko پس از آفرینش جهان به استراحت می‌پردازد و از او دو قلویی زاده می‌شود که ماوو و لیسا نام دارند. در این افسانه‌ها و ماوو ماده است و ماه که در غرب منزل دارد و کنترل شب به عهده اوست، و لیسا نر است و خورشید و در شرق سکونت دارد. ماوو و لیسا را در آغاز فرزندی نبود، به تصادف به هنگام خسوف و کسوف با هم آمدند و عشق ورزی کردن و هنوز وقتی کسوف یا خسوف رخ می‌دهد می‌گویند ماوو ولیسا به عشقبازی مشغولند.
خدایان دیگر از ماوو و لیسا دو قلوهای آسمانی زاده شدند؛ و همه این خدایان نیز دو قلو بودند، هفت جفت، هفت دوقلو. روایت‌ها در این که کدام یک زودتر زاده شد مختلف است، اما احتمالاً خدایان زمین، توفان و آهن نخست زاده شدند و از دیگران بزرگ‌ترند. می‌گویند روزی لیسا و ماوو همه فرزندان خود را فرا خواندند و هر یک از قلمروی برای فرمانروایی بخشیدند. نخستین جفت بی شک به فرمانروایی زمین برگزیده شدند و بدانان گفته شد که هر چه می‌خواهند از آسمان برگیرند. دوقلوهای توفان در آسمان ماندند و فرمانروای رعد و آذرخش شدند. دو قلوهای آهن با قدرتی که از والدین به ارث برده بودند به زمین آمدند و به تبر تراشی جنگل، آماده کردن زمین برای کشت و ابزار و سلاح سازی برای مردمان پرداختند دوقلویی دیگر فرمان یافتند مقیم دریا و آب‌ها شوند و بر ماهیان فرمان برانند دو قلوی دیگر شکارچیانی بودند که به جنگل‌ها و بیشه‌های گسیل شدند تا بر مرغان و حیوانات وحشی فرمان برانند و درختان را پاسداری کنند. فضای میان آسمان و زمین قلمرو و خدایان دیگری شد که فرمان یافتند خاستگاه زندگی انسان‌ها باشند و گاه نزد ماوو بازگردند و آنچه را در جهان رخ داده است گزارش کنند خدایان آسمان فرمان یافتند که خدایان دیگر را از دیده شدن به وسیله انسان‌ها بازدارند و بدین دلیل است که انسان از خدایان چنان سخن می‌گویند که گویی از آسمان یا ارواح سخن می‌گویند.
آفریننده خدایان را هر یک زبانی خاص عنایت کرد و این همان زبان و آئینی است که کاهنان و واسطه‌های خدایان و انسان در ترانه‌ها و تفألات خود با آن سخن می‌گویند. یکی پیامبر خدا است، و اشو، لگبا، Eshu، Legba نام دارد-تفال و پیشگوئی- پیامبر دانش فهم همه زبان‌ها را از ماوو فرا گرفت و اکنون واسطه میان خدایان و انسان‌ها است. گفتنی است که موجود برتر گاه ماوو را فرا می‌خواند بی آنکه به لیسا سخنی بگویدو و تمایل یگانه شدن در تفکر این خدا را در عمل برتر می‌سازد بی آن که از سرشت مادینه یا نرینه بودن او سخنی باشد.

کدوکالباش جهان

کدوکالباش از گونه‌های کدوغلیانی، شبیه هندوانه گرد یا کدو تنبلی است که پوست سخت آن سبب می‌شود بومیان آفریقا درون نرم آن را بیرون بیاورند و از آن به عنوان آوند استفاده کنند از کدوکالباش درون تهی شده غالباً به عنوان قمقمه یا ظرف آب استفاده می‌کنند و از دانه‌های سخت آن می‌توان جغجغه بسازند. در برخی از معابد کدوکالباش میان تهی را می‌بینی که از آن به عنوان دریافت فدیه‌ها یا جای ابزارهای نمادین استفاده می‌شود. کدوکالباش را غالباً با کنده کاری در دو قسمت فراز و زیر زیور می‌دهند و این آرایه‌ها شکل‌های مختلف و از آن جمله تصاویر انسان‌ها، حیوانات و خزندگان را در خود دارد.
در داهومی گاه می‌گویند جهان سپهری است چون کدوکالباش گرد و خط افق همانند و زیرین کدوکالباش را به دو قسمت تقسیم می‌کنند و در فاصله قسمت بالایی وزیرین کدو کالباش قرار دارد. این خط جایی است که آسمان و زمین به هم می‌آمیزند و جایی است آرمانی که انسان را دان دسترسی نیست. بر این تصورند که زمین مسطح است و درون سپهری بزرگ‌تر شناور است همانند کدوکالباش کوچکی که درون کالباشی بزرگ شناور باشد خورشید، ماه و ستارگان بر سطح فرازین کدوکالباش حرکت می‌کنند. جایگاه مردگان مشخص نیست. برخی بر این عقیده‌اند که مردگان بر فراز خاک به سر می‌برند و برخی دیگر بر این باورند که آنان در سوی دیگر غیر مسکون زمین مأوا دارند.
وقتی خدا همه چیز را آفرید نخست بر آن شد که زمین را به هم فشرده، مرز آب‌ها را محدود و کالباش را محدود سازد ماری آسمانی خود را پیرامون زمین پیچید تا آن را به هم آورد و استوار سازد. مار خدا را به هر سوی برد و با جنبش‌های خود فرمان‌های خدا را اجرا کرد و با این جنبش‌ها بود که همه چیز هستی یافت.

اژدر مار ابدیت

مار در سرزمین‌های مختلف برای مردمان دارای افسون خاصی است که آن را موجودی راز آمیز، دهشتناک و نامیرا می‌دانند. این کیفیت به علت خزنده بودن مارو حرکت آن بر روی شکم و نداشتن دست و پا، دوری جستن از خطر و منزوی بودن و ترسبار بودن مار است. بدین علت که پوست عوض می‌کند و زنده می‌ماند چنین می‌پندارند که جاودان است در هنر نقش ماری که دم به دهان دارد بر پارچه، فرسک یا نقاشی دیوار و نقر بر فلز نماد موجودی است که خود را می‌بلعد و باز برخاست و این کار را آغاز و انجامی نیست در این اسطوره‌ها هر ماری دارای این ویژگی نیست و مراد از مار همان اژدرمار یا ماری است که سمی نیست.
فون ها می‌گویند وقتی جهان آفریده شد اژدرماری پیرامون زمین پیچید، زمین را به هم فشرد و مکانی برای زندگانی آدمیان فراهم کرد. می‌گویند اژدرمار همچنان بر پیرامون زمین پیچیده است تا زمین استوار بماند. نیز می‌گویند 3500 مار قسمت فراز زمین و 3500 مار بخش زیرین زمین را در چنبره خود دارند در روایتی دیگر مارها در چهار جهت اصلی پیرامون چهار ستون نگه دارنده آسمان پیچیده‌اند و آن‌ها را محکم در میان گرفته‌اند تا ستون‌ها استوار بمانند. در این روایت سه رنگ سیاه، سفید و سرخ آسمان در شب، روز وفلق و شفق رنگ پوست مارهایی است که بر ستون‌های آسمان پیچیده‌اند.
مار چون نی‌های درون باتلاق‌ها نماد جنبش و تداوم حرکت است نی‌ها در اقیانوس‌ها نیز ریشه در خاک دارند و معرف قدرت بزرگ و جنبش بی پایان اند چنبره مار پیرامون زمین نیز بی حرکت نیست و تحرک هیاکل آسمانی را موجب می‌شود مارها همه جا در حرکتند در تالاب‌های خاموش، رودها و اقیانوس‌ها آن‌ها را می‌بینی که آب را می‌شکافند، پوستشان می‌درخشد و صدای حرکتشان در گوش می‌نشیند. می‌گویند مارها در آغاز آب‌های زمین را راکد یافتند و چنین بود که نهرهارا به حرکت در آوردند، مسیر رودها را حفر کردند و جهان زنده و شاداب شد. می‌گویند وقتی آفریننده را بر پشت خود بر فراز و فرود زمین به بازرسی می‌برد هر جا که توقف کرد کوه‌ها پدیدار شدند.
به روایتی دیگر نخست مار آفریده شد مار آفریننده را در کام خویش جای داد، به هر جا رفت و جهان را چنین شکل داد در این سفر هر جا که مار و آفریننده شب را به استراحت پرداختند از مدفوع مارکوهی پدیدار شد و به همین دلیل است که مردم با کندن کوه‌ها به گنج دست می‌یابند. وقتی آفریننده کار خوش را به پایان برد دریافت که کوه‌های بسیار، درختان و حیوانات غول پیکر بار زمین را سنگین کرده‌اند، پس آفریننده به چاره جویی پرداخت که چگونه زمین را از غرق شدن در دریایی که آن را احاطه کرده است باز دارد؟ پس مار را فرمان داد چنبره زند، دم خویش را به دهان گیرد و زمین را استوار کند، و مارچنان کرد بدین سان مار به هیات بالشتک‌های گردی در آمد که مردمان به هنگام حمل ظرف آب یا باری سنگین بر سر می‌گذارند و بار را روی بالشتک قرار می‌دهند. مار از گرما بیزار است وسردی آب دریا او را خوشایند است پس آفریننده چند میمون سرخ را فرمان داد در دریا مقیم شوند و قوت مار را از میله‌های آهن فراهم سازند. وقتی مار جا به جا می‌شود زلزله پدیدار می‌شود. اگر میمون‌ها در گرد آوری آهن برای خوراک مار اهمال کنند مار دم خود را خواهد خورد و زمین که نسبت به آغاز آفرینش آن بسیار سنگین‌تر شده است در اعماق دریا فرو خواهد رفت و جهان به پایان می‌رسد.

خدا، زمین و ارواح

مردمان دوگون Dogon در سودان غربی و جنوب تیمبوکتو و خم رود نیجر زندگانی می‌کنند. تحقیقات سال‌های اخیر نشان داده است که این مردمان از عقاید مذهبی و اسطوره‌های خاصی برخوردارند که از نمونه ای دیگر آفریقایی متمایز است ذکر این اعتقادات و اساطیر از اهمیت خاصی برخودار است، اما نمی‌توان این نمونه‌ها را نمونه‌ای مجرد دانست، و دانسته نیست که مردمان مناطق دورتر تا چه حد اعتقاداتشان به مردم دوگون نزدیک است این نگرش‌ها توسط مرد نابینایی بیان شده که ئوگتملی نام داشت و محققان اروپایی او را برای بیان راز اساطیر قبایل آفریقایی انتخاب کرده بودند.
در آغاز خدای یگانه آما خورشید و ماه را به هیأت ظرفی آفرید و این نخستین چیزهایی بود که آفرید خورشید گدازان است و هشت حلقه سرخ آن را در میان گرفته است ماه نیز چون خورشید محاط در حلقه‌هایی است که از مس سفیدند. ستارگان گلوله‌هایی گلینی است که آما در فضا آویخت. اما همانگونه که ستارگان را آفرید کلوخه‌ای گل را به فضا پرتاب کرد و زمین آفریده شد کلوخه گل در فضا به شکل سطحی صاف در آمد و چون تنی شد که سر آن به جانب شمال و دیگر اعضاء آن به سوی جهات اصلی دیگر قرار گرفت، مسطح و چهره آن رو به آسمان.
آما تنها بود، پس به زمین ماده نزدیک و با او همبستر شد به هنگام نزدیکی آما با زمین، لانه موریانه‌ای میان آما و زمین حائل شد و آما آن رابه سویی پرتاب کرد و این کار سبب شد که زمین به جای زادن نوزادهای دوقلو شغالی زائید و از این شغال اما همیشه آزار دید. دنباله این اسطوره از ختنه شدن زمین سخن می‌گوید و این کاری است که نزد دو گون‌ها و بسیاری از مردمان آفریقا رواج دارد و زنان خود را ختنه می‌کنند.
پس از این آما و زمین چندین بار به هم نزدیک شدند و زمین دو قلوهای بسیاری زائید. این دو قلوها شبیه آب و سبز رنگ بودند دوقلوهایی که بالاتنه آنان انسان و پایین تنه آنان مارسان بود. چشمان این دوقلوها سرخ، زبانشان دو شاخه، دستانشان پرپیچ و خم و بی مفصل، تنشان پوشیده از مویی کوتاه و سبز و چون آب رخشان بود آنان هشت عضو داشتند و کامل زاده شده بودند دو روح به نام نومو Numo هستی یافتند تا از خدا فرمان بگیرند، خدا پدر آنان بود و آن‌ها از گوهر او که نیروی زندگی جهان است برخوردار بودند، و از این نیرو است که همه قدرت و حرکت پدید می‌آید این نیرو آب است و نوموها در همه آب‌ها، دریاها، رودها و توفان‌ها یافت می‌شوند.
وقتی ارواح نومو از آسمان به پائین نگریستند مادر خود زمین را دیدند که عریان و نامنظم ودر فضا رها شده بود پس نوموها از آسمان با دسته‌ای از الیاف نباتی فرود آمدند و پس و پیش مادر را با این الیاف پوشانیدند، همان طور که هر زنی پس و پیش خود را می‌پوشاند الیاف نباتی مرطوب وسرشار از ارواح نومو بود. پس از پوشیدن این پوشاک و بر اثر آن زمین زبانی برای سخن گفتن یافت، زبان ابتدایی اما مناسب برای بیان مقصود.
شغال نخستین فرزند زمین و آما به قدرت سخنگویی مادر حسادت برد و خواست پوشاک مادر را، که سخن گفتنش به سبب آن میسر شده بود، از او برباید. زمین در برابر این تمایل ناپاک شغال به مقاومت پرداخت و در رحم خود فرو رفت، پس به هیات موریانه‌ای درون لانه موریانه درآمد. شغال مادر را دنبال کرد، مادر در اعماق لانه فروتر می‌رفت و شغال او را دنبال می‌کرد و او را راه گریزی نبود. پس شغال پوشاک مادر را به چنگ آورد و زبان سخن گفتن یافت و چنین است که شغال به اسرار موجود برتر دسترسی یافت.
حاصل کار ناشایست شغال آلوده شدن زمین بود آما بر آن شد که موجودات زنده را بدون بهره گرفتن از زمین خلق کند. وقتی خدا اعضاء انسان را شکل می‌داد ارواح نومو از امکان ناپدید شدن دو قلوزایی هراسناک شدند. پس آنان طرح موجودی مرد و زن را ریختند؛ و چنین بود و چنین است که از آن زمان هر موجود انسانی را نخست دو روح است و دو جنسی است روح مرد – زن به هنگام ختنه شدن و وقتی به مرد واقعی بدل می‌شود تغییر می‌یابد و زن نیز بعد از ختنه شدن زن می‌شود این اسطوره‌ها با پیدایی انسان ادامه می‌یابد.

خدا غذا را ارزانی می‌دارد

در جانب دیگر آفریقا مردمان ایله در زامبیا می‌گویند خدا انسان‌ها را به زمین فرستاد توشه‌ای از دانه‌های قابل کشت به آن‌ها بخشید و از آنان خواست آن را پاسداری کنند. آدمیان بارسیدن به زمین دانه‌ها را کشت کردند و خرمنی از غلات و دانه‌های خوراکی فراهم آوردند. پس خرمن را برداشت و انبار کردند و مشغول خوردن شدند. آدمیان آزمند به شکمبارگی پرداختند و سراسر روز و صبح و شام را به خوردن روی آوردند. پس از انباشتن شکم تصور کردند که غلات انبار شده اضافی است آن‌ها را آتش زدند و همه غلات را سوختند. پس قحطی و گرسنگی فرا رسید و آنان را چیزی برای خوردن نبود. آدمیان روستاهای خود را رها کردند و نزد خدا رفتند. خدا به آدمیان گفت احمق‌هایی بیش نیستند، چرا که دانه‌ها را تا سیر شدن خورده و دانه‌های اضافی را به آتش کشیده بودند پس خدا این بار میوه را به آنان ارزانی داشت و از آن پس تا خرمن جدید به ناچار شکم را با میوه و ریشه گیاهان سیر می‌کردند. از آن زمان تا به حال همیشه چنین بوده است، در مصرف غلاف اسراف می‌شود، برخی از غلات آبجو درست می‌کنند، گروهی دیگر غلات اضافی را می‌سوزانند، گروهی به شکمبارگی می‌پردازند و در مصرف غلات مآل اندیش نیستند، و وقتی انبارها خالی شد به ناچار برای سیر شدن به میوه‌ها و ریشه گیاهان روی می‌آوردند. داستان به کمبود غلات پیش از فصل درو و سرزنش مردمان به سبب اسراف توجه دارد.
در داستانی از ملاگاسی آغاز پیدایی برنج چنین است: روزی زنی بچه خود را به ساحل رود برد، بچه را رها کرد به بازی بپردازد و خود به کار خویش پرداخت. کودک حشره‌ای را دید که می‌پرد و جست می‌زد. کودک نام حشره را از مادر پرسید و مادر نام حشره را که ملخ بود به فرزند گفت: کودک از مادر خواست ملخ را برای او صید کند. مادر همه جارا جستجو کرد و ملخ را نیافت. کودک از غصه بیمار شد و مرد. مادر به تلخی گریست و شیون او خدا را از ماجرا آگاه کرد خدا بر مادر رحمت آورد و از او خواست کودک خود را در بن مرداب دفن کند و مادر چنان کرد. یک ماه بعد در هما جایی که مادر بچه خود را دفن کرده بود گیاهی روئید و شروع به بالیدن کرد. بوته رشد کرد، دانه داد، پربار شد و دانه‌ها رسید و پرندگان به خوردن دانه‌ها پرداختند. خدا زن را گفت دانه‌ها را پوست کند، طبخ نماید و بخورد. زن چنان کرد و با پی بردن به طعم برنج کشت برنج آغاز شد، و زن برنج را چیزی یافت که بعد از فرزند خویش دوست می‌داشت.
در داستانی دیگر از مالاگاسی از پیدایی برنج و کار مناسب مردان یاد می‌شود: بر زمین چهار مرد بودند، هر کدام از کاری خاص خود بود و با هم همدل نبودند، اولی شکارچی و ابزار کار او نیزه بود، دومی دام می‌نهاد و پرندگان را صید می‌کرد، سومی میوه گرد می‌کرد و چهارمی زمین را کشت می‌کرد. از آنجا که این مردان با هم نبودند، نزد خدا رفتند تا از او بخواهند کار آنان را عوض کند تا بتوانند با هم زندگی کنند. وقتی چهار مرد به جایگاه خدا رسیدند، خدا مشغول پوست کردن برنج بود. به آنان گفت که مشغول است و نمی‌تواند با آنان سخن بگوید. پس هر مرد را مشتی برنج داد و از آنان خواست دانه‌ها را در چند روز آینده کشت کنند. هر یک از آنان به راه خود رفتند. اولی در راه چند صید دید، برنج را به سویی افکند و به صید پرداخت. دومی در راه خود صدای پرنده‌ای را شنید، برنج را به زمین ریخت و به دنبال پرنده رفت و وقتی بازگشت از برنج خبری نبود. سومی چند درخت میوه دید، برنج را به دور ریخت و به گرد آوری میوه پرداخت.
چهارمی برنج را بر زمین نهاد و به کندن چاله‌ای پرداخت تا برنج را کشت کند، وقتی سراغ برنج را گرفت باد دانه‌ها را پراکنده بود، اما مرد اندکی از دانه‌ها را یافت و کشت کرد چند روز بعد خدا آنان را فرا خواند و از آنان پرسید که با برنج چه کردند و هر یک ماجرای خود را باز گفت. خدا گفت این ماجرا گویای آن است که آنان را از سرنوشت خود گریزی نیست و نمی‌توانند کار خود را تغییر دهند و چنین شد که صیاد، شکارچی ماند و دیگران نیز کارهای پیشین را دنبال کردند و از آن پس هر یک به کار خود دل بستند.

خدا و آتش

کشف آتش در زندگانی انسان نقش بزرگی داشته است. آتش را موهبتی خدایی می‌دانند که از آسمان به زمین آورده شد. مردمان ایله بر این اعتقادند که آتش را زنبور بنا به زمین آورد. زنبور بنا در آفریقا از زنبورهای مشهوری است که بال‌هایی آبی رنگ، میان زرد، و پاهای بندبند دارد و لانه خود را با گل در جاهایی چون روی دیوار، پرچین، چوب و در بالای اجاق‌ها بنا می‌کند. در لانه تخم می‌گذارد و تخم‌ها را تا بیرون آمدن از حالت لاروی و تبدیل به زنبوری که قدرت پرواز دارد رها می‌کند تخم‌گذاری و لانه‌سازی زنبور بنا در نزدیکی اجاق موجب خلق افسانه‌هایی شده است که طی آن زنبور بنا آتش را برای نخستین بار از آسمان به زمین می‌آورد ودر اساطیر آفریقا نقشی همانند پرومته در اساطیر یونان دارد. از آتش بر زمین خبری نبود و همه جا سرد و خاموش بود. پرندگان و حشرات برای یافتن راهی برای گرم کردن خویش انجمن کردند. پرنده‌ای یا حشره‌ای می‌گفت با داشتن آتش می‌توان گرم شد، شاید تنها خدا است که آتش دارد. پس زنبور بنا گفت اگر کسی او را همراهی کند به جستجوی آتش نزد خدا خواهد رفت. کرکس، دال دریایی و کلاغ داوطلب همراهی با زنبور بنا شدند، با پرندگان وداع کردند و راهی آسمان شدند. ده روز بعد مقداری استخوان از آسمان فرو ریخت که استخوان‌های کرکس بود. چند روز بعد دیگر بار استخوان‌هایی زمخت‌تر از پیش از آسمان فرو ریخت که استخوان‌های دال دریایی بود. چند روز بعد باز استخوان‌هایی خرد از آسمان فرو ریخت که استخوان کلاغ بود. زنبور بنا به تنهایی سفر را ادامه داد و رفت و رفت و سی روز گذشت. هر وقت خسته می‌شد بر بال ابرها به استراحت می‌پرداخت و باز پرواز می‌کرد. آسمان را انتهایی نبود و زنبور خسته شده بود. خدا به استقبال زنبور بنا آمد تا دریابد زنبور به کجا می‌رود. زنبور ماجرای سفر و از دست رفتن همسفران را در جستجوی آتش باز گفت. خدا بر زنبور رحمت آورد و از آن پس او را فرمانروای پرندگان و حشرات ساخت. خدا از زنبور بنا خواست ازآن پس لانه خود را کنار اجاق‌ها بنا کند، تخم‌های خود را رها کند و پس از چندین روز باز گردد و بچه‌های خود را پرواز دهد. چنین است که زنبور بنا به فرمان خدا لانه خویش را کنار اجاق‌ها می‌سازد. در این داستان از ماجرای بازگشت زنبور بنا و آوردن آتشی سخنی نیست و چنین می‌نماید که با گذشت زمان شکل داستان تغییر یافته است.
در افسانه‌ای از دوگون به هنگام ورود نیاکان اولیه از آسمان به زمین آنان را آتشی نیست، ارواح نومو، فرزندان زمین و خدا، آهنگران آسمان بودند و یکی از نیاکان تکه‌ای از خورشید را از آهنگری آنان دزدید. نومری ماده بر این نیا آذرخشی فرود آورد، اما نیا در پس دم چرمی آهنگری که برای آوردن آتش ساخته بود و آذرخش در آن تأثیر نداشت پنهان شد و از خطر رهایی یافت پس نومری ماده صاعقه‌ای بر نیا فرود آورد و صاعقه نیز نتوانست نیا را از میان بردارد، چرا که نیا بر کمان رنگین کمان نشست و با چنان سرعتی به جانب زمین لغزید که دست‌ها و پاهای او شکست. پیش از این ماجرا دست و پای آدمیان چون دست و پای نوموها پیچاپیچ و فاقد مفصل بود، اما زمانی که این ماجرا اتفاق افتاد دست و پای آدمیان مفصل دار شد. این داستان با انبار غله‌ای که نیاکان ساختند و از آن سخن خواهیم گفت ادامه می‌یابد.
پیگمه‌های جنگل‌های کنگو را اسطوره‌های آتش جذابی دانست. پیگمه ها می‌گویند نخستین کسانی بودند که به آتش دست یافتند و بعد به نگروها، که آن‌ها را ارباب خود می‌دانند، آتش دادند. روزگاری وقتی پیگمه‌ای فیلی را دنبال می‌کرد به تصادف به روستای خدا رسید و آتش را در فروزش دید. پیگمه نیمسوزی را ربود و گریخت، اما خدا او را گرفت و نیمسوز را پس گرفت. سه بار این ماجرا تکرار شد، همان گونه که غالب افسانه‌های پیگمه سه مرحله‌ای است سرانجام خدا خسته شد و پیرامون روستای خود را با حصاری از پیچک جنگلی استوار کرد اما پیگمه به راحتی از حصار پرید و آتش را به خانه خود برد.
در اسطوره‌ای متفاوت با اسطوره پیشین پیگمه ها می‌گویند تنها خدا آتش داشت و مادر خدا هر روز خود را کنار آتش گرم می‌کرد خدا نیز تابی از پیچک جنگلی – لیانه – داشت که از رودی تا رود دیگر گسترده بود. روزی وقتی خدا به تاب سواری مشغول بود پیگمه‌ای که در جنگل راه گم کرده بود به جایی رسید که آتش در فروزش بود، مادر خدا کنار آتش در خواب بود و پیگمه آتش را دزدید مادر بر اثر سرما از خواب پرید و پسر را فرا خواند. خدا برتاب نشست، پیگمه را یافت و آتش را باز گردانید. پیگمه ماجرای آتش را به دوستی گفت و دوست به دنبال آتش رفت و همان ماجرا تکرار شد. سومین نفر از پر پرندگان بالی ساخت و به روستای خدا پرکشید و آتش را دزدید. مادر فرزند را فرا خواند، خدا بر تاب جهید و زیر و بالای تپه‌ها و دشت‌ها را به جستجوی پیگمه در پی نهاد. پیگمه همچنان می‌گریخت تا سرانجام خدا او را برادر نامید و آتش را با پیگمه تقسیم کرد. وقتی خدا نزد مادر بازگشت مادر از سرما مرده بود و خدا پیگمه از به کیفر مرگ گرفتار ساخت. چنین است که اگر چه انسان به آتش دست یافت اما از همان زمان نیز مرگ بر او مقرر شد.
در داستانی دیگر از پیگمه ها این شامپانزه‌ها بودند که آتش داشتند. روزی پیگمه‌ای به روستای شامپانزه‌ها راه یافت، کنار آتش نشست و از گرمای آتش لذت برد. پس پیگمه بر آن شد که آتش را به روستای خود ببرد. روزی پیگمه لباسی از پوست درختان که تا مچ پای او را می‌پوشانید به تن کرد و به روستای شامپانزه‌ها رفت. شامپانزه‌های بالغ در مزرعه مشغول کشت و کار بودند. شامپانزه‌های کوچولو پیگمه را دیدند و به مسخره کردن لباس غریب او پرداختند. پس پیگمه کنار آتش نشست، شامپانزه‌های کوچولو برایش موز آوردند و مشغول خوردن شد. چنان نزدیک آتش نشست بود که لباس چوبی‌اش آرام آرام شروع به سوختن کرد. شامپانزه‌های نوجوان گفتند «مواظب باش» و پیگمه باز هم به آتش نزدیک‌تر شد و لباس او آتش گرفت پیگمه شروع به دویدن کرد و با سرعتی که میسر بود دور شد. شامپانزه‌های کوچولو بزرگ‌ترها را صدا کردند. وقتی شامپانزه‌ها به پیگمه رسیدند پیمگه به روستای خود رسیده و همه جا در آتش بود. شامپانزه ها غرغرکنان به روستای خود بازگشتند و به روایتی پس از این ماجرا روستای خود را رها کردند و به اعماق جنگل رفتند. از آن روزگار شامپانزه‌ها با میوه‌های جنگلی روزگار می گذارنند و آن‌ها را آتشی نیست.

فرا رسیدن تاریکی

در داستانی از مردمان کونو Kono در منطقه سیرالئون وقتی خدا جهان را آفرید از تاریکی و سرما اثری نبود. خورشید روزها می‌درخشید و جهان را روشن می‌کرد و نور ماه در شب‌ها به گونه‌ای بود که همه چیز در پرتو آن به خوبی دیده می‌شد. روزی خدا خفاش را فرا خواند و به او سبدی داد تا به ماه ببرد. آنچه در سبد سرپوشیده قرار داشت چیزی جز تاریکی نبود، اما خدا فراموش کرد بگوید درون سبد چیست، یا که وعده داد چند روز دیگر به ماه می‌رود و ماه را از محتوای سبد آگاه می‌کند خفاش سبد را به کول گرفت و به جانب ماه پرواز کرد خفاش در راه خسته شد و سبد را در گوشه‌ای نهاد تا به جستجوی غذا بپردازد چند حیوان سبد را یافتند و به سودای یافتن خوردنی سرپوش سبد را برداشتند و تاریکی از درون سبد گریخت. از آن روزگار خفاش تمام روز را می‌خوابد و شب، همه شب پرواز می‌کند تا تاریکی را گرد کند و درون سبد قرار دهد و به فرمان خدا به ماه ببرد. خفاش در گرد آوردن تاریکی موفق نمی‌شود و سحرگاه با فرا رسیدن روز به خواب می‌رود. این داستان که کمابیش به اسطوره یونانی جعبه پاندورا شباهت دارد در اکثر مناطق آفریقا رواج دارد و چنان که بعداً خواهیم دید این داستان با داستان علت پیدایی مرگ شباهت دارد.

دودمان خدا

در یکی از داستان‌های پیگمه در باره پیدایی آتش سخن از مادر خدا بود، در داستان‌های دیگر غالباً بدون ذکر جزئیات خدا دارای دودمان و خانواده‌ای است در یکی از داستان‌های مردمان ایله از کلاغ نیلی می‌گویند که یکبار ازدواج کرده و قانونی نبود که او را از ازدواج مجدد حتی با پرندگانی که از او برتر بودند منع کند. در داستانی از مردی سخن خواهیم گفت که جز به وصلت با دختر خدا به هیچ وصلتی تن نمی‌داد می‌گویند کلاغ نیلی نزد خدا رفت و دختر او را خواستگاری کرد. خدا نه آشفته شد و نه کلاغ را از درگاه خود راند و تنها گفت که دختر او نباید گوشت هیچ حیوان بزرگی را بخورد. کلاغ نیلی پذیرفت و دختر خدا را به زمین آورد وقانون آسمان را با مادر وزن پیشین خود درمیان نهاد و گفت دختر
نباید گوشت هیچ حیوان بزرگی را بخورد. مادر پذیرفت، اما زن اول کلاغ نیلی زنی حسود بود. کلاغ نیلی به شکار رفت و زرافه و گوزن کوچکی را شکار کرد و به خانه برد. کلاغ زن اول خود را گفت هر دو حیوان را طبخ کند و مواظب باشد به دختر خدا گوشت زرافه ندهید. وقتی کلاغ از آشیانه بیرون رفت زن اول به دختر خدا گوشت زرافه داد و گفت گوشت گوزن کوچک است. دختر خدا گوشت زرافه را خورد و در دم جان سپرد. کلاغ نیلی علت مرگ دختر خدا را پرسید و زن اول گفت علت را نمی‌داند.
پس کلاغ نیلی به آسمان پرکشید تا خدا را از ماجرا با خبر سازد. خدا کلاغ نیلی را به علت رعایت نکردن فرمان مورد سرزنش قرار داد و کلاغ به زمین بازگشت. سی روز بعد ابر کوچکی در آسمان نمایان شد، خدا دهان گشود و تندر غریدن گرفت. پس خدا فرود آمد، گور دختر خود را شکافت واو را به آسمان برد. خدا کلاغ نیلی را نیز با خود برد و از نیمه راه به زمین پرتاب کرد، و آنچه از کلاغ نیلی به زمین رسید جز مشتی خرده استخوان نبود. دنباله این داستان از علت صدای غریب کلاغ نیلی به هنگام پرواز سخن می‌گوید.
در آفریقا صدای کلاغ نیلی پیک مرگ است، مادران آفریقایی سعی می‌کنند بچه‌ها صدای کلاغ نیلی را نشنوند چرا که آن را به فال بد می‌گیرند و معتقدند اگر بچه‌ها این صدا را بشنوند می‌میرند. پر کلاغ نیلی را چون طلسمی به کار می‌برند تا از مرگ در امان باشند. دنباله داستان کلاغ نیلی داستانی اخلاقی است و از بدی فرمان نبردن از خدا، حسادت زن و حوادثی که بر اثر بی تدبیری رئیس خانواده پدید می‌آید سخن می‌گوید.

وجود برتر و رنج

خدا آفریننده جهان، زندگانی انسان و داور نهایی است و آنجا که کاری از دیگر خدایان و نیاکان بر نمی‌آید بدو روی می‌آورند. برخی از داستان‌ها از زنان و مردانی سخن می‌گوید که رنج‌های بسیاری تحمل کرده‌اند و برآنند که توصیفی از جانب سرنوشتساز بزرگ برای رنج‌های خود بیابند.
در داستانی از مردم ایله سخن از پیر زنی است که به هنگام زنده بودن مرارت‌های بسیاری را تحمل کرد. پیرزن در دودمانی بزرگ متولد شد، اما لزا Leza خدای کیفر، همه را نابود کرد. وقتی هنوز کودک بود پدر و مادرش مردند و او را یتیم نهادند. نزد خویشان خود بزرگ شد و آنان نیز یک یک مردند. سرانجام شوهر کرد و چندین بچه زائید، اما شوهر او نیز در فصلی نامناسب در گذشت. پیرزن اندیشید که دوران مرارت تمام شده است و بچه‌ها برای او باقی می‌مانند. بچه‌ها بزرگ و صاحب خانمان و بچه شدند. لزا دو فرزند و بعد بزرگ‌ترین فرزند زن را از او گرفت و پیرزن را چون زنی تنها و بی پناه بی آن که کسی باشد که در روزهای پیری از او مواظبت کند تنها نهاد. پیرزن اندیشید زمان مردن نزدیک است و به دودمان خود می‌پیوندند.
اما حادثه‌ای غریب اتفاق افتاد. پیرزن به جای مردن رو به جوان شدن نهاد، نیرو گرفت و جوان شد برخی این تجدید جوان را به جادو نسبت دادند و می‌گفتند پیرزن خویشان خود را خورده و با اسیر کردن روح آنان نیروی آنان را در تن خود جمع کرده است و زن که می‌دانست چنین نیست تصمیم گرفت همه نیروی خود را برای دست یافتن به هدفی بزرگ به کار گیرد. بر آن شد که با جستجوی خدا برخیزد، وعلت همه شوریختی‌های خود را از او بپرسد.
خدا در آسمان بود و زن باید به گونه‌ای به آسمان می‌رفت، پس تمام نیروی خود را به کار گرفت. چندین و چند درخت بلند جنگل را برید و آن‌ها را به یکدیگر وصل کرد و وقتی چنین می‌نمود که درخت آخرین به آسمان رسیده است درخت پایه پوسید و همه درختان به زیر افتادند.
زن که هنوز بر آن بود که با وسیله‌ای نزد خدا برود به اندیشه یافتن راهی جدید فرو رفت. اگر می‌توانست کرانه زمین وجایی که آسمان و زمین را به همه می‌پیوندد بیابد، شاید راهی می‌یافت و به آسمان می‌رفت. پس رخت سفر بست، از روستایی به روستای دیگر و از قبیله‌ای به قبیله دیگر سفر کرد. می‌رفت و مردمان از او مقصد سفرش را می‌پرسیدند و زن می‌گفت در پی خدا است از او می‌پرسیدند با خدا چه کار دارد و زن می‌گفت همه دودمان من مرده‌اند، پیرزنی تنها و بی یاورم؛ و مردم با زخم زبان می‌گفتند عجیب نیست که خویشان و دوستان تنهایت نهاده‌اند؛ لذا خدای کیفر گناهکاران را کیفر می‌دهد کسی را از او رهایی نیست. می‌گویند زن راهی به آسمان نیافت و سرانجام به راهی رفت که عزیزان او رفته بودند.
در داستانی مشابه که پایانی شاد دارد، مردمان چاگا Chaga در کنیا می‌گویند: مردی بود که پسرانش یکی بعد از دیگری مرده بودند و مرد ازخدا خشمگین بود. مرد نزد آهنگر رفت و از او پیکانی تیز خواست تا خدا را با تیر خود از آسمان به زیر کشد پس مرد کمان بر دوش و تیر در ترکش رفت و رفت و به دورترین نقطه جهان و آنجا که خورشید بر می‌خیزد رسید. کوره راههای بسیاری بود که برخی به آسمان می‌رفت و برخی به سرزمین‌های دیگر. مرد نشست و منتظر برخاستن خورشید شد. پس صدای پاهای بسیاری شنید و صدای مردمانی را شنید که می‌گفتند در را به روی شاه باز کنید! پس سپاهی از مردان رخشان را دید و از بیم خود را پنهان کرد یگانه رخشان در میانه سپاه بود و دیگران او را دنبال می‌کردند. ناگاه سپاهیان از رفتن باز ایستادند و جلوداران از بویی سخت ناخوش شکوه کردند، و یکی گفت شاید مردی زمینی از این راه گذشته است سپاهیان به جستجو پرداختند و با یافتن مرد چاگایی او را نزد خدا بردند. خدا پرسید کیستی و چه می‌خواهی؟ و مرد گفت مرا اندوه از سرزمین خویش آواره کرد، می‌خواهم که بمیرم. پس خدا گفت بر آن بودی مرا با تیر از آسمان به زیر کشی، پس کمانت را برگیر و مرا نشانه کن. مرد دستی به کمان برد پس خدا گفت اگر پسران خویش را خواستاری می‌توانی آنان را باز گردانی. پسرانش در پشت سر خدا ایستاده بودند و چنان می‌درخشیدند که مرد به سختی فرزندانش را بازشناخت. مرد گفت اکنون فرزندانم را به خدا می‌سپارم.
خدا مرد را گفت به خانه باز گرد و مسیر راه خانه را به دقت بنگر چیزی خواهی یافت که تو را خشنود می‌سازد. مرد در بازگشت به خانه به گورستان فیلان و انباری از عاج دست یافت و ثروتمند شد پس زن برای مرد فرزندان دیگری زائید و فرزندان به هنگام پیری حامی پدر شدند. در داستان‌های مشابه دیگر نیز مسافر فراسوی جهان پس از دیدار خدا و اطاعت از او سعادتمند می‌شود.

هیچ سلطانی چون خدا نیست

این مثل یکی از امثال مشهور و متداول آفریقایی غربی است غالباً این مثل را در پشت یا جلوی کامیون‌ها می‌نویسند و مراد از آن توکل به خداست خاستگاه این مثل داستانی از مردمان هاسا Hausa در نیجریه است و در قسمت‌های دیگر آفریقا و نیز شرق و اروپا نمونه‌های مشابه آن فراوان است.
به هنگام باریافتن نزد شاه می‌گویند: «زندگانی سلطان دراز باد»! اما روزگاری مردی بود که هر وقت نزد شاه بار می‌یافت می‌گفت «هیچ سلطانی چون خدا نیست» این ماجرا چندان تکرار شد که سلطان خشمگین و بر آن شد که آن مرد را از میان بردارد. پس سلطان به مرد دو حلقه نقره داد و از او خواست آن‌ها را به امانت نگهدارد، و هدف او از این کار انتقام گرفتن از مرد بود. مرد که مردم او را «هیچ سلطانی» می‌نامیدند حلقه‌ها را گرفت و درون شاخ قوچی نهاد و آن را به زن خود داد تا از آن محافظت کند. چندی بعد شاه هیچ سلطانی را فرا خواند و او را به روستایی دور افتاده فرستاد تا از مردم بخواهد بیایند و در ساختن باروی شهر کمک کنند، و مرد به سفر رفت سلطان همسر آن مرد را فرا خواند و گفت یک میلیون صدف کس گربه- که در آن روزگار وسیله زیور و مبادله کالا بود و لباس فاخر بدو می‌بخشد بدان شرط که امانت شوهر را به شاه بدهد. زن فریب خورد و شاخ قوچ را به شاه داد و شاه حلقه‌ها را سالم یافت. شاه حلقه‌ها را دیگر بار درون شاخ قوچ نهاد و آن را به خادمی داد و از او خواست آن را به دریا افکند. خادم شاخ را به دریا افکند و ماهی غول پیکری بی درنگ آن را بلعید.
هیچ سلطانی از سفر باز می‌گشت که در راه چند دوست را دید و با آنان به ماهیگیری رفت و همان ماهی غول پیکر را صید کرد و آن را به خانه برد. پسر او حلقه‌ها را درون شاخ قوچ و در شکم ماهی یافت و آن‌ها را به پدر داد و مرد گفت در حقیقت «هیچ سلطانی چون خدا نیست». در خانه به صدا در آمد فرستاده سلطان به مرد گفت شاه او را احضار کرده است. مرد از زن امانت خود را خواست و زن گفت او را گم کرده است و شاید موشی آن را خورده باشد!.
پس مرد نزد شاه بار یافت و با ورود او حضار گفتند: «زندگانی سلطان دراز باد»! و مرد گفت «هیچ سلطانی چون خدا نیست» و شاه پرسید آیا به حقیقت چنین است؟؛ و مرد استوار پاسخ داد آری چنین است. پس شاه میر غضب را فرا خواند و امانت خود را از آن مرد طلب کرد. هیچ سلطانی دست در جیب کرد و شاخ قوچ را به شاه داد و شاه حیران حلقه‌ها را درون شاخ قوچ یافت و گفت آری «هیچ سلطانی چون خدا نیست» و فرمانروایی نیمی از قلمرو خود را بدان مرد داد.
منبع: پاریندر، جئوفری؛ (1374) اساطیر افریقا، ترجمه ی باجلان فرخی، تهران، اساطیر، چاپ نخست.