نویسنده: حجت الاسلام دکتر ابوالفضل ساجدی




 

مقدمه

علوم انسانی به انسان بما هو انسان می پردازند و ابعاد گوناگون وجود وی را، اعم از فردی و اجتماعی، مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند. این تعریف نشان می دهد که این گروه از دانش ها به بینش، کنش و گرایش های آدمی اهمیتی ویژه می دهند. آدمی حایز خصایص مشترک با دیگر جانداران ویژگی های منحصر به خود است. ابعاد حیوانی و نباتی آدمی، هم چون رشد و نمو و حرکت اعضای بدن انسان، با دیگر موجودات جاندار مشترک است. این گروه از مسایل مورد توجه و موضوع مطالعه علوم انسانی نیست. علوم انسانی به حوزه مشترک میان انسان و سایر موجودات نمی پردازد. این علوم، مشخصاً، به انسان از آن جهت که انسان است توجه می نماید. انسانیت انسان در گرو خصایصی نظیر فکر و اراده او است. این همان جایی است که علوم انسانی به آن توجه دارد و پیرامون آن می اندیشد. اتفاقاً ازین حیث علوم انسانی را می توان رکن مکمل علوم تجربی دانست؛ چه آن که در علوم تجربی ابعاد ملموس و محسوس آدمی، یا وجوه مشترک او با سایر جانداران، مورد مطالعه قرار می گیرد در حالی که علوم انسانی به مطالعه پندارها، انگاره ها، رفتارها و، در یک کلام، ابعاد انتزاعی وی می پردازد. شاخه های علوم انسانی به پژوهش ابعاد مختلف انسانی مشغول هستند. به عنوان نمونه دانش جامعه شناسی غالباً بر رفتارهای اجتماعی، دانش روان شناسی بر ابعاد فردی و روان آدمی و دانش حقوق بر روابط فردی- اجتماعی تمرکز دارند.

1-موضوع علوم انسانی

برخلاف علوم تجربی، موضوعات علوم انسانی پیوندی وسیع و عمیق با اراده و آگاهی انسان دارند. به علاوه، این علوم به کنش های پنداری انسان می پردازند. با لحاظ این واقعیت باید گفت که موضوع علوم انسانی اراده آدمی و کنش های ناشی از آن است.
برخلاف علوم طبیعی، موضوع علوم انسانی در خصوص انواع هست هایی از انسان است که پیوند وسیع و عمیق با اراده و آگاهی انسان دارد. به عبارت دیگر، علوم انسان به بررسی بخش هایی از وجود انسان می پردازد که با اراده و آگاهی پیوند نزدیکی دارد. علاوه بر این، علوم انسانی کنش های انسانی را نیز مورد فکر و بررسی قرار می دهد اما آنچه که با اراده و آگاهی انسان هیچ گونه ارتباطی ندارد قطعاً خارج از عرصه علوم انسانی قرار می گیرد و در واقع، بخش های زیستی انسان را تشکیل می دهد.

2-رابطه علوم انسانی و دین

تعریف دین، به یک معنا، بیانگر ارتباط آن با علوم انسانی است؛ چه آن که نزول وحی برای هدایت انسان است. به زبان دیگر وحی به هدف تواناسازی انسان جهت قرار گرفتن در مسیر کمال و سعادت نازل شده است و غایت آن به قطعیت رساندن قوه کمال جویی در آدمی است. دین، با محوریت وحی، سامان یافته است و حاوی مجموعه ای از راهنمایی ها و آموزه ها است که دستیابی آدمی را به کمال و سعادت ابدی سبب می شود.
حال سوال اساسی آن است که میل به کمال و سعادت در کجا حاصل می شود؟ به بیان دیگر، کمال و سعادت مبتنی بر دین با محوریت وحی در این دنیا حاصل می شود یا در جای دیگر؟
وضعیت آدمی در این جهان محصول رفتارهای فردی و اجتماعی او است و انسان، از این طریق، می تواند به تحصیل کمال و سعادت همت گمارد. به زبان دیگر کمال و سعادت انسان بر اساس رفتار های فردی و اجتماعی وی مورد سنجش و ارزیابی قرار می گیرد و هر آن چه برای انسان حاصل می شود محصول رفتارهایی است که به انتخاب خود انجام می دهد.
بنابراین تحقق اهداف دین در گرو نوع روابط انسان در این جهان است. روابط مطرح برای دین را در سه سطح رابطه آدمی با خویشتن خود، رابطه آدمی به دیگران و رابطه آدمی با خدا می توان طبقه بندی نمود. دین حاوی آموزه های قابل توجهی راجع به این سه نوع رابطه است. نگاهی به این آموزه ها نشان می دهد که دین در صدد منسجم نمودن و منضبط کردن این روابط است. در علوم انسانی هم سخن از این سه نوع رابطه است. علوم انسانی در خصوص تنظیم روابط فرد بحث می کند و، به یک معنا، رابطه انسان با خود، با دیگران و با خدا را نفیاً و یا اثباتاً بررسی می نماید. این وضعیت نشان گر ارتباط آموزه های دینی با آموزه های علوم انسانی است.
با لحاظ آن چه آمد باید پرسید دلیل نیاز ما به وحی چیست؟ علت اصلی نیاز به وحی کاستی های آدمی در حوزه شناخت است. به زبان دیگر در مسیر عینیت یافتن معرفت های مورد نیاز انسان در این جهان برای نیل به کمال و سعادت به وحی نیاز داریم. حاصل آن که دین، با ارائه آموزه هایی برای هدایت، آدمی را به سمت کمال و سعادت راهنما می گردد.
توضیح بالا ضرورت رویکرد به دین را در عرصه های علمی مشخص می سازد: انسان نیاز به آن دارد که برای رفع کاستی های خود، در حوزه های مختلف، از جمله در عرصه های علمی به دین مراجعه کند. این مساله خود پرده از ارتباط علوم انسانی نیز بر آن است که رفتار آدمی را در دو حوزه انسانی نیز بر آن است که رفتار آدمی را در دو حوزه فردی و اجتماعی تنظیم نماید و آن را ارتقا بخشد. این شباهت در سنخ شناسی گزاره های مطرح در دین و علوم انسانی نیز قابل شناسایی است: هم علوم انسانی و هم دین حاوی گزاره های توصیفی و هنجاری هستند علاوه بر گزاره های توصیفی، علوم انسانی و دین داری گزاره های تجویزی نیز هستند.
گزاره های توصیفی دین را ما در قالب اعتقادات باز می شناسیم. منظور از گزاره های توصیفی همان خداشناسی، انسان شناسی، راه شناسی، راهنما شناسی و فرجام شناسی است.
از منظر معرفت دینی وجود این عالم با اعتقاد به جهان آخرت معنا پیدا می کند. چرا که انسان دارای دو بعد است: روح و جسم. این دو بعد با هم رابطه دارند. رابطه ای که در دین، به صورت صریح و قطعی، منعکس شده است. البته نباید از نظر دور داشت که، عقل نیز نقش آفرینی می کند و به ما می گوید که مبانی ارتباط جسم و روح را در انسان توضیح می دهد. عقل، در مقام اثبات، می گوید که انسان دارای دو بعد روح و جسم است: این دو هم در درون انسان با هم ارتباط دارند و هم در محیط اجتماع.
به عبارت دیگر، عالم اعیان و ظاهر با عالم نهان و ماورا الطبیعه رابطه دارد؛ هم چنان که دنیا با آخرت رابطه دارد. ما بخشی از این رابطه را می توانیم به سادگی درک کنیم. ولی درک بخشی دیگری از آن سخت و پیچیده است.

3-عقل و علوم انسانی

میان اجزا و ابعاد این جهان پیوند وجود دارد. مبانی این رابطه را عقل مورد فکر و بررسی قرار می دهد. عقل حکم به آن می کند که، علاوه بر فیزیک و طبیعت، متافیزیک و ماورا الطبیعه هم وجود دارد. کارکرد مهم عقل پرده گشایی از کلیات این رابطه مهم و کلیدی است.
پیش تر آمد که دین علاوه بر توصیفات حاوی هنجارها نیز هست. این هنجارها مبین این واقعیت هستند که کمال و سعادت، قریب الهی، رضایت الهی، اخلاق الهی، رسیدن به الگوهای الهی، کسب خلقیات اولیای خدا و مواردی از این دست بسی ارزشمند هستند. هم چنین بیش تر آمد که راه های رسیدن به این ارزش ها نیز در آموزه های دینی منعکس شده است. آموزه ها، به ویژه آموزه های اخلاقی که دین در اختیار ما قرار می دهد، به وسیله عقل درک می شوند هر چند در مسیر پیدا کردن این راهکارها، دین کمک کار ما می شود و ما را یاری می رساند.
در واقع، در مورد هر انسان دو حالت متصور است: یکی توانایی او برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی است و دیگری عدم توانایی او در رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی است. انسانی که می خواهد به کمال و سعادت نائل شود راهی به جز حرکت در مسیر آموزه های دینی ندارد. البته منظور از آموزه های دینی، آموزه های هنجاری اسلام است که در قالب احکام و اخلاق جاری ارایه و بیان شده است. احکام و اخلاقی که به طور کلی هنجار هستند و نحوه عمل کردن را به ما می آمورند. این هنجارها به ما می گویند که کدام کارها را باید انجام دهیم و از انجام کدام کارها باید پرهیز نماییم.

4-احکام و اخلاق

علاوه بر گزاره های توصیفی ما با گزاره های هنجاری نیز در دین مواجه هستیم. گزاره هایی که می توان آن ها را احکام و اخلاق دینی نام نهاد. منظور از احکام، به یک معنا، همان حقوق است. البته رابطه احکام و اخلاق هم جای بحث دارد. توضیح این رابطه مفصل و پیچیده است و پرداختن به آن در این متن مسیر نیست.
نکته مهم و قابل توجه آنکه، همانند دین، علوم انسانی هم هر دو ساحت گزاره های توصیفی و گزاره های هنجاری را در خود دارد. به عنوان نمونه دانش روان شناسی، به عنوان یکی از شعبات علوم انسانی، انسان را توصیف می نماید و، بر این اساس، انسان را توصیف می نماید و، بر این اساس، خصلت های او را مشخص می سازد؛ به زبان دیگر این دانش افکار، تأملات و ملاحظات انسان را منعکس می سازد و گرایش ها و تمایلات انسان را معین می نماید. این دانش، در برخی سطوح، حتی رفتارهای خوب و بد را نیز تبیین می کند.
به این ترتیب، می توان گفت که علم روان شناسی سعی می کند مسایل مرتبط با انسان را ریشه یابی کند. جامعه شناسی، نیز، به عنوان یکی دیگر از شعبات علوم انسانی، به توصیف جامعه می پردازد؛ فرهنگ و عقاید مردم را توصیف می کند و، از جمله، راه های شکل گیری فرهنگ و تأثیرپذیری از آن و تأثیرگذاری بر آن را توصیف می کند. در واقع، هر یک از شعبات علوم انسانی ساحت خاصی از روابط و احتیاجات انسان را توصیف می کنند. علوم اقتصادی بر بعد اقتصادی و علوم سیاسی بر بعد سیاسی متمرکز هستند. دیگر دانش های علوم انسانی نیز وضعیت مشابهی دارند.
در همه این موارد، این علوم، ابتدا به توصیف می پردازند و، در گامی به جلو، به ارایه گروهی از هنجارها و راهکارها همت می گمارند.این دو سطح با همدیگر تعامل دارند.
به نظر می رسد که آنچه ارایه شد دهلیز مناسبی را برای بررسی منطق ارتباط دین و علوم انسانی پیش رویمان می گشاید.

5-مبانی انسان شناسی

علوم انسانی از انسان سخن می گویند و مباحث آن حول محور انسان می چرخد. این علوم، همواره و همیشه، در صدد رساندن انسان به نقطه ای خاص هستند. نقطه ای که آن را وضعیت مناسب تر قلمداد می کنند. با این حال نباید از نظر دور بداریم که علوم انسانی در انجام این هدف خود مبتنی بر یک سری پیش فرض ها عمل می کند. در صدر این پیش فرض ها، انسان شناسی قرار می گیرد. به زبان دیگر از آنجا که علوم انسانی در مورد روابط انسان با خود، دیگران و خدا بحث می کنند قطعاً دیدگاه های مطروحه در این حوزه، مبتنی بر یک سری مبانی ارایه می گردد. مهم ترین این مبانی را مبانی انسان شناسی می نامند. به این ترتیب، می توان مدعی شد، علوم انسانی با محوریت انسان شناسی، شناخت انسان را هدف اصلی خود قرار می دهد و بعد از آن که، به معنای عام کلمه، انسان را شناخت او را مورد واکاوی قرار می دهد.

6-هستی شناسی و معرفت شناسی

پیش فرض های علوم انسانی محدود به انسان شناسی نیست؛ بلکه هستی شناسی و معرفت شناسی را نیز شامل می شود. زیرا مطالعه انسان فارغ از تأمل در باب هستی شناسی و معرفت شناسی ممکن نیست. نکته آنجا است که باید به پرسش های مهمی هم چون "آیا می توانیم بفهمیم یا خیر؟" پاسخ دهیم. حتی اگر به این نتیجه رسیدیم که فهم داریم باید مشخص کنیم که "آیا فهم ما محدودیت هایی دارد یا نه؟". طبعاً اگر قائل به محدودیت شدیم باید آنها را مشخص کنیم.
از منظر اسلام ما باید، به لحاظ مبانی ارزش شناختی، چیستی انسان را مشخص کنیم؛ ابعاد وجودی انسان را تبیین نماییم و محدودیت های این ابعاد را معین کنیم. نکته آن جا است که در انجام این مهم، ما هم با فلسفه مرتبط می شویم و هم با دین، ما بر این باور هستیم که مبانی ای که دین عرضه می کند قابل اثبات است و، به لحاظ عقلانی، از قابلیت اثبات است و، به لحاظ عقلانی، از قابلیت تبیین برخوردار است البته این نگرش نیز یکی دیگر از ساحت های بحث است. به همین خاطر، علوم انسانی با انسان شناسی پیوند وسیع و عمیقی دارد. حاصل آنکه اگر صرفاً نگاه مادی به هستی شناسی داشته باشیم علوم انسانی مادی گرا ترسیم خواهد شد. در مقابل اگر هستی را اعم از مادی و غیر مادی ببینیم علوم انسانی به گونه ای دیگر ترسیم خواهد گردید. در انسان شناسی هم وضعیت به همین منوال است.
در انسان شناسی، ارزش هایی که برای انسان مطرح می شوند مورد بحث و بررسی قرار می گیرند. مهم ترین این ارزش ها حول محور این مسئله مرکزی می چرخند که ارزش غایی و نهایی برای انسان چه چیزی است. ممکن است یک انسانی مساله ای را به عنوان ارزش غایی تلقی کند و، به تبع آن، همه رفتارهایش را به آن جهت هدایت نماید؛ در حالی که همان مساله برای شخص دیگر ارزش نداشته باشد و، در نتیجه، رفتارهای شخص اخیر به سمت دیگری هدایت شود. برای مثال، برای یک شخصی ارزش غایی پول است و برای شخص دیگر شهرت. ای بسا برای فردی دیگر ارزش غایی خشنودی خویشتن ارزش تلقی می شود و در مقابل برای شخص دیگر، خشنودی محبوب ارزش دارد.

7-علوم انسانی در دوران مدرنیزم و پست مدرنیزم

ذیل نگاهی اجمالی به علوم انسانی موجود در غرب خواهیم دید که این علوم در بستر خاصی ایجاد شده اند و، به تدریج، رشد و نمو یافته اند. بستر علوم انسانی غربی اوج دوران مدرنیزم و پست مدرنیزم بوده است. این علوم از دوران مدرنیزم شروع شده اند و تا دوران پست مدرنیسم ادامه پیدا کرده اند. به عبارت دیگر، علوم انسانی در غرب درست زمانی متولد گردیدند که نگرش قالب و حاکم بر غرب، نگرش مدرنیستی بود. البته در اینجا، مدرنیزم به معنای اصطلاحی آن مورد نظر است نه به معنای لغوی کلمه. معنای لغوی مدرنیزم همان نوگرایی است. این معنا، که رویکرد و توجه به امورات جدید را متبادر می سازد، مورد قابل قبول ما هم هست و، در نتیجه، راجع به آن بحثی نداریم.
مدرنیزم، به معنای دوران خاصی از غرب که ویژگی های خاصی بر آن حاکم است، عمدتاً روی دو ویژگی تأکید می کند: عقل گرایی افراطی و تجربه گرایی افراطی. این دو، به یک معنا، بیانگر ویژگی های بارز دوران مدرنیزم نیز هستند. در این دوران، غربیان، کمابیش، بر این باور متفق القول گردیدند که همه امور را می توان، هم در عرصه معرفت و هم در عرصه عمل، با عقل و تجربه بشری حل کرد.
در این دوران بود که علوم انسانی به شکل امروزین آن تکوین گردید و تداوم یافت. علوم انسانی، که محوریت مبانی ای که در دوران مدرنیزم در غرب حاکم گردید رشد کرد، سکولار، یا خواهان جدایی دین از دولت، بود. همان طور که غربی ها خود نیز، به تصریح، بر این مسئله تأکید می کنند سکولاریسم در تدوین و توسعه علوم انسانی بسیار موثر بوده است.
مدرنیسم، به تدریج، جای خود را به پست مدرنیسم داد. علت این تحول اشکالاتی بود که متفکرین غربی نسبت به مبانی فکری مدرنیزم وارد دانستند. طرفداران پست مدرنیسم می گویند مبانی فکری مدرنیسم، یعنی عقل گرایی و تجربه گرایی، محل اشکال است. به باور ایشان تأکید بیش از حد بر عقل منجر به افراط گرایی شده است. نکته آنجا است که عقل نیز دارای محدودیت هایی است. علاوه بر این، تجربه گرایی که در دوران مدرنیزم مطرح می شد نیز خالی از ایراد نیست. تجربه گرایی افراطی منجر به نادیده گرفتن احساسات و عواطف انسان می شود. تجربه گرایی انسان را با مشکلات عاطفی مواجه کرده است؛ چه آنکه، در دوران مدرنیزم، بعد عاطفی آدمی کمتر مورد توجه و تأمل قرار گرفته است. در مقابل این، مشخصاً، عقل انسان بوده است که محوریت یافته است.
پست مدرنیسم، به یک معنا، جایگزین مدرنیسم شد. در دوران پست مدرن، رمانتیسیسم پر رنگ شد و، به تدریج، یک نوع احساس گرایی وارد میدان عمل گردید که حاصل حضور آن کم رنگ تر شدن نسبی عقل گرایی بود. به این ترتیب، توجه به عواطف و احساسات درونی انسان وارد حوزه علوم انسانی شد. در دوران مدرنیزم، علوم انسانی تجربه گرایی و عقل را محور قرار داده بود. اما در دوران پست مدرن، عاطفه و احساس آدم نیز جنبه علمی یافت. کوتاه سخن آن که تأکید بیش از حد بر تجربه و عقل سبب گردید که مبانی مدرنیسم، به طور جدی، به چالش کشیده شود.
توضیحات بالا مشخص می کند که علوم انسانی، در دوران مدرنیزم، در بستری رشد کرد که در آن، تنها به عقل انسان توجه می شد. این وضعیت غفلت از دیگر مسایل را در این علوم نهادینه کرد.
به زبان تحلیلی تر پیش فرض علوم انسانی بر آن قرار گرفت که انسان فقط یک بعد مادی دارد و، در نتیجه، حداکثر تلاش وی باید آن باشد که، به هر قیمتی، دنیای خود را به خوبی سامان دهد و دنیای خوبی برای خود فراهم آورد.
در چنین فضایی توجه به ارزش های معنوی مجالی برای بروز و ظهور نداشت. حاصل آنکه این علوم از درک یک سری حقایق غافل شد. پیش تر گفتیم که ما در حوزه علوم انسانی با هنجارهایی مواجه هستیم که به دو دسته توصیفی و تجویزی طبقه بندی می شوند.
به عبارت دیگر، یک دسته از گزاره ها توصیف می کند و دسته دیگر به تجویز می پردازد. اگر در مرحله توصیف به انسان، به طور کامل، نگریسته نشود آن چه برای او تجویز می شود ممکن است برای او مضر باشد؛ چرا که بخشی از بعد وجودی انسان را نادیده گرفته است. این بعد همان بعد روحی است.
به دیگر سخن توجه بیش از حد به بعد جسمی انسان سبب نادیده گرفته شدن بعد روحی او شده است. به طوری که علوم انسانی، فارغ از بعد روحی، انسان را مورد فکر و بررسی قرار داده است. این در حالی است که یک هستی، فراتر از هستی مادی، وجود دارد که ماوراء الطبیعه نام دارد بر این اساس باید گفت که میان عالم ماده و ماورای ماده روابط بسیار پیچیده ای حاکم است. اگر فقط یکی از این بخش ها نادیده گرفته شود قطعاً تجویزهای ما تجویزهای خیلی ناقص خواهد بود.
با توجه به مطالب اخیر الذکر می توان این گونه نتیجه گرفت که بخشی از داده های علوم انسانی می تواند قابل قبول باشد و بخشی از این داده ها باید مورد تأمل قرار گیرد. این علوم به خاطر این که در بستری غیر دینی، که مورد اشاره قرار گرفت، رشد کرده است واجد چنین شرایطی است.
متأسفانه مشاهده می کنیم که دیدگاه های برخی از شخصیت های برجسته ای که در عرصه علوم انسانی در سطح بین المللی به تحقیق و پژوهش مشغول هستند همراه با دین نیست. در ریشه یابی این وضعیت باید به خصایص دوران مدرنیزم، که بعد از دوران رنسانس به وجود آمد، بپردازیم. دوران رنسانس، بعد از قرون وسطی شکل گرفت. قرونی که در دوره رنسانس، به عنوان دوران تاریکی از آنها یاد می شود. در دوران رنسانس از بلوغ فکری صحبت می شود بلوغ فکری ای که موجب امحای قرون وسطی شد.
در قرون وسطی، دین از اهمیت قابل توجهی برخوردار بود. به همین جهت، گذر از قرون وسطی مساوی با نادیده گرفتن دین دانسته شد. به عبارت دیگر، وقتی که مسیحیت تحدید و، نهایتاً، کنار گذاشته شد این گونه الغاء گردید که بلوغ فکری آغاز گردیده است.
بنابراین یکی از اموری که در دوران رنسانس، به شدت مورد تحدید و نفی قرار گرفت بحث دین و خدا بود. پیشرفتی که در غرب در دوران رنسانس ایجاد شد، یعنی انتقال از قرون وسطی به رنسانس، محصول دین گریزی بود. از منظر نگرش های مورد توجه اندیشمندان غربی، انتقال از دوران قرون وسطی به دوران رنسانس انتقال از تاریکی و ظلمت به روشنی و نور بود.
در باور برخی از ایشان دین ظلمت تلقی می شد و عقل و تجربه به نور تشبیه می گردید. در ادامه، در دوران رنسانس، به عقل و تجربه، تکنولوژی هم اضافه شد و، همین تزاید، موجب ظهور دوران مدرنیسم گردید.
یکی از نکات مهمی که در اینجا می تواند مورد توجه قرار گیرد آنکه عقلی که در اینجا مورد استفاده قرار گرفت عقل ابزاری بود و حداکثر می توانست موجب تقویت فلسفه مادی غربی شود.

8-انعکاس تفکرات ضد دینی در علوم انسانی

مسئله نفی دین، متأسفانه، به صراحت در برخی از نگرش های مورد تأیید گروهی از اندیشمندان مطرح در علوم انسانی منعکس شده است. شخصیت های برجسته و صاحب نظر غربی در رشته هایی نظیر جامعه شناسی، روان شناسی، اقتصاد، حقوق و... نگرش های ضد دین ارایه داده اند. البته این اندیشمندان نه تنها با سایر ادیان بلکه با خود مسیحیت نیز مشکل دارند؛ حاصل آنکه احکام منتج از دیدگاه های اندیشمندان غربی و قضاوتی که بر این اساس از سوی ایشان ابزار می شد به همه ادیان تسری داده شده است. علاوه بر این، نظرات دانشمندان غربی یک مشکل دیگر نیز داشت که آن تعمیم آموزه های مسیحیت بر اسلام بود. در کنار این دو، مشکل، مشکل دیگر غربی ها این بود که اعمال همه مردم چه خوب و چه بد را به حساب دین و دینداری می گذاشتند. این در حالی است که دین حاوی آموزه هایی ارزشمندی که ممکن است مردم به آنها عمل کنند و یا نکنند؛ بنابراین نباید هر نوع عملی را که از سوی مردم انجام می شود به حساب دین گذاشت. اما غربی ها بر این باور بودند که هر عملی، که از سوی مردم انجام می شود، صبغه دینی دارد. به همین دلیل، هر نقصان و نارسایی ای را که در جامعه و افراد می یافتند به دین نسبت می دادند.

9-نقد و بررسی نظرات فروید و فروم

با نگاه اجمالی به نظریات مطرح در عرصه علوم انسانی غرب در می یابیم که نگرش برخی از مهم ترین شخصیت های غربی، به طور عمده، مبتنی بر دین ستیزی است؛ یعنی نگرش منفی به دین را در میان ایشان می تواند شناسایی کرد. برای مثال، وقتی که فروید، به عنوان یک شخصیت برجسته روان شناسی، نظریات خودش را ارائه می دهد. وی ذیل نگرش منفی ای که از دین داشت بر این باور حکم می راند که از دین داشت بر این باور حکم می راند که منشاء دین امیال سرکوب شده است. فروید در یکی از آثار خود با عنوان آینده یک پندار به طور مفصل در مورد ایده خود توضیحاتی را ارایه می دهد. وی بر این باور بود که آدم ها ذیل آرزوهایی که داشته اند برای خود خدایانی ساخته اند تا این خدایان بتوانند امیال سرکوب شده ایشان را کاهش داده و، به نوعی، ترمیم دهنده مشکلات روحی ایشان گردند. ذیل این نگاه نادرست و اشتباه، فروید معتقد بود انسان ها، به این طریق، دلهره خود را نسبت به طبیعت کم کردند و رنج هایی را که از طریق مسائل اجتماعی و سرکوب امیال برایشان پیش آمده بود برای خود قابل تحمل نمودند.
فروید همواره سعی می کرد میان حرف های که می زد و دلایلی که فراهم می آورد رابطه برقرار کند. به باور نادرست وی همان طور که یک کودک، برای آنکه احساس ناامنی را از بین ببرد و احساس آرامش و امنیت را جانشین آن سازد به پدر خود تکیه می کند، انسان خداپنداری را مبنا قرار می دهد تا از این طریق، خود را از خشونت های طبیعت رها کند. به این ترتیب، فروید نظریه خود را به امیال جنسی هم سرایت می دهد. البته امیال جنسی، در اینجا، متفاوت از لذت جنسی است. فروید، که یکی از چهره های مشهور روان شناسی و به واقع، پدر روان کاوی تلقی می شود، ادعا می کند که همان طوری که در بزرگ ترها احساس جنسی است در بچه ها نیز تمایل جنسی وجود دارد. او می گوید رقابتی که در دوران کودکی وجود دارد به نوعی یک رقابت دو طرفه میان پسر و پدر است. همین رقابت پسر را به ترس از پدر وادار می کند. وی حتی ترس کودک از حیوانات را هم به این صورت ریشه یابی می کند و، به نوعی، این مسئله را نیز در قالب امیال جنسی توجیه می کند. رقابتی که در نهایت منجر به ترس کودک از پدر می شود. علاوه بر این، دختر نیز با مادر رقابت دارد.
کودک احساس می کند نیاز به حمایت پدر دارد، و اگر پدر نباشد مشکلات او حل نمی شود. این به آن معنا است که اگر پدر از او حمایت کند یک احساس تضادی در وی شکل می گیرد. در اینجا، از طرفی، کودک پدر را، به خاطر آنکه از او حمایت می کند دوست دارد ولی از طرف دیگر، به خاطر این که رقیب او است از پدر آزرده خاطر می شود. نتیجه رقابت میان پسر و پدر این است که، در نهایت، احساسی دوگانه در پسر شکل می گیرد. فروید می کوشد که این احساس دوگانه را بستر اعتقاد به خدا معرفی کند. به همین خاطر، چنین فردی دیگر از خدا می ترسد. به عبارت دیگر، ریشه این مسئله، که انسان علاوه بر این که خدا را دوست دارد از خدا نیز می ترسد، این وضعیت دانسته می شود. به باور نادرست وی که در ادامه آن را نقد می کنیم آدم ها نخست صفات را ایجاد می کنند و سپس آنها را به خدا نسبت می دهند.
وی بر این باور است که امیال سرکوب شده از میان نمی رود؛ بلکه در بخش ناخودآگاه انسان می ماند و، در آینده، به شکل های دیگری خود را نشان می دهد. این امیال، در نهایت، در قالب های مختلف جلوه گر می شوند.
دیدگاه فروید در مورد اعتقاد به خدا، رابطه انسان با خدا و صفاتی که انسان به خدا نسبت می دهد عمیقاً قابل نقد و بررسی است. تسلط نگرش مادی اندیشی بر رویکرد وی سبب شده است که وی انسان را، مشخصاً، در سطح مادی تحلیل کند و درکی از انسان، به مثابه، مجودی ذو ابعاد که حایز خصایص فرامادی و فراجنسی هست به دست ندهد.
به دیگر سخن برای فروید آدمی تا سطح شهوات و امیالش فرو کاستنی است و انسان، بیش از هر چیز، بیانگر موقعیتی عمیقاً خودپسند و اساساً خودخواه است. این در حالی است که مطابق نگرش الهی و بر اساس انسان شناسی ناشی از آن تعریف آدمی بسیار فاخرتر و فراگیرتر است. انسان موجودی جنسی نیست تا در سطح مناسبات جنسی تحلیل نهایی در مورد آن بسته شود، بلکه انسان، بیش از هر چیز، موجودی مستعد برای طی مراتب معنوی است.
علاوه بر فروید، شخصیت معروف دیگری به نام اریک فروم، که یک روانکاو آلمانی است و در قرن بیستم می زیسته است، نیز ادیان را به گونه ای منفی تحلیل می کند. به ادعای غلط و ناصحیح وی ادیان ریشه در احساس از خود بیگانگی انسان دارند. توضیح آنکه وقتی آدمی تمام داشته های خود را به خدا دهد، بعد از مدتی خواهد خواست که آنچه را که به خدا داده است دوباره از او بگیرد. زمانی که انسان داشته های خودش را به خدا نسبت داده باشد از خود بیگانه می شود.
بر این اساس، فروم نتیجه می گیرد که ریشه دین از خود بیگانگی است. این ایده ناصحیح از این درک شبه روان شناسانه ناشی می شود که انسانی که خود را تهی و خالی می بینند مدام دنبال یک منبع و تکیه گاه می گردد تا از این طریق نیازهای خود را برطرف سازد.
اشکال این رویکرد نیز از منظر اندیشه دینی مشخص است: روان آدمی، بر اساس انسان شناسی دینی، قوه پیشرفت در مسیر معنویت را در خود دارد و صعود وی به خدا بیانگر ارتقاء است که مؤمن در بنیه وجودی خود ایجاد می کند.
بنابراین، اگر چه همه چیز به حضرت حق وابسته است و ما از خود چیزی نداریم، اما اتصال با خداوند به گسترش وجود ما و ارتقاء وجودی ما می انجامد. این به آن معنا است که انسان دین دار، در ازای ارتباط با خدا، مرتباً بهره بیش تری بر می گیرد و، برخلاف نظر فروم، هر بار، گامی به سمت جلو بر می نهد.
البته به غیر از نظرات این دو چهره برجسته در حوزه علوم انسانی، رویکردهای دیگری هم مطرح می شود که از طرح آنها صرف نظر می کنیم.
علاوه بر روان شناسان، بررسی نظرات جامعه شناسان غربی نیز نشان می دهد که در میان آنها، دین ستیزی رویکرد غالب است. برای مثال ادوارد کنت، که از او به عنوان پدرجامعه شناسی یاد می شود، بر این باور است که تاریخ به سه دوره قابل طبقه بندی است. او از دوران خداگرایی به عنوان نخستین دوره یاد می کند. سایر جامعه شناسان غربی از جمله مارکس نیز، وقتی که دین را مورد تحلیل قرار می دهند، متأسفانه نگاهی منفی نسبت به دین اتخاذ می کنند.
کوتاه سخن آنکه نگرش هایی از این دست سبب شده است که در بسیاری از شعبات علوم انسانی، شاهد دین ستیزی باشیم. نقد عمومی همه این رویکردها آن است که اندیشمندان غربی، در فضا و شرایط خاصی زندگی کرده، و بر این اساس، دیدگاه های خود را ارائه داده اند. دیدگاهی که نگاه محدودی به جهان و انسان دارد و از ظرفیت های آدمی در عرصه معنویت غفلت می کنند.

10-ظهور تفکرات طرفدار نقش یابی دین در علوم انسانی

متأسفانه برخی از روشنفکران ایرانی نیز تحت تأثیر تفکرات دین ستیزی صاحب نظران غربی قرار گرفته اند. بسیاری از کسانی که در حوزه علوم انسانی، به خصوص در زمان حکومت ستم شاهی پهلوی، فعال بودند قبل از هر چیز دیگر در دین تردید می کردند. خوشبختانه پس از انقلاب، به صورت عام، و اخیراً، به صورت ویژه تر، شاهد تلاش هایی با محوریت دین در حوزه علوم انسانی گردیده ایم. این رویکرد، تا حد قابل توجهی، تفکر مبتنی بر بی توجهی به دین را در علوم انسانی در ایران به حاشیه برده است. چنین اقداماتی، بسیاری از اشکالات تفکرات ضد دین را برجسته کرده است و در مقیاس قابل توجهی، با ارایه نقدهای مؤثر حقایق را آشکار نموده است.
جالب آنکه در دوران ما حتی خود غربیان نیز به ارایه نقدهایی نسبت به رویکردهای گذشته خود همت گماشته اند. به عنوان نمونه جریان پست مدرن، زنجیره ای از تردید را نسبت به تفکر دین ستیزی از جانب اندیشمندان غربی فراهم آورده است. به این ترتیب می توان گفت که غربیان، خود هم، به تدریج به آنجا رسیده اند که دین کارکردهای مثبت نیز دارد.
به زبان دیگر در گذشته، جامعه شناسان و روان شناسان غربی، بیشتر بر کارکرد منفی دین تأکید داشتند. در حالی که در دوران پست مدرن به کارکردهای مثبت دین هم توجه شده است. البته این تحول به آن معنا نیست که جامعه شناسان و روان شناسان غربی به طور کامل دین حق را پذیرفته اند. بلکه منظور این است که فی الجمله کارکردهای مثبتی هم برای دین قائل شده اند.
ولی به خاطر وجود همین دیدگاه منفی نسبت به دین است که می بینیم کسانی که در حوزه علوم انسانی مشغول به تقریر و پژوهش بوده و صاحب آثار علمی از جمله کتب و مقالات هستند معمولاً یا دین را کنار می گذارند یا به شدت آن را مورد شک تردید قرار می دهند. البته در گذشته، این دین گریزی پر رنگ بود. به طوری که گفته می شد در مباحث علمی، دین هیچ گونه نقشی ایفاء نمی کند.
به عبارت دیگر، میان علم و دین تقابل وجود داشت و از تعامل خبری نبود. حتی این عقیده رایج شده بود که دین موجب محدودیت شده و در نتیجه علم را از توسعه باز می دارد.
در گذشته، علم به عنوان یک فرض مسلم مورد پذیرش قرار می گرفت. اما خبری از دین در اجتماع و مراکز علمی نبود و گفته می شود که ساحت دین از علم جدا است و دین فقط جنبه فردی دارد. به عبارت دیگر، دین جنبه فردی داشت نه جنبه اجتماعی. در اجتماع، هیچ گونه نقشی برای دین قائل نمی شدند.
پیش تر آمد که اولاً، دین با علوم انسانی رابطه دارد و، ثانیاً، اصطکاک هایی هم میان آنها وجود دارد؛ علوم انسانی از یک مبانی ای تزریق و بهره مند شده است که معمولاً فلسفی هستند. این مبانی فلسفی باید در جای مناسب خود مورد تنقیح و تأمل قرار گیرد. ولی، به طور خلاصه می توان گفت که، اگر نگاه ما به انسان و جهان جامع و مانع باشد می توانیم با محوریت دین در تدوین و توسعه علوم انسانی تأثیرگذار باشیم و مبانی انسان شناسی، معرفت شناسی و هستی شناسی دینی را بر علوم انسانی حاکم نماییم.
در این راستا، قابل ذکر است که اساساً همه محصولات و تولیدات علوم انسانی صرفاً مبتنی بر تجربه نیست؛ بلکه بخشی از این تولیدات بیانگر آمیزه ای از تجربه و مباحث غیر تجربی است. آموزه هایی مشتمل بر این بخش باید به طور اساسی مورد تجدید و بازنگری قرار گیرد. ولی ما با بخشی از آموزه های علوم انسانی که صرفاً تجربی است مشکل چندانی نداریم.
البته درجه و مقیاس این پذیرش، بسته به هر مورد، متفاوت می شود. برای مثال، ما با این مسائل که رشد کودک، چه عواملی می تواند در ایجاد ترس اثرگذار باشد؛ چگونه رشد حسی و حرکتی کودک حاصل می شود؛ به لحاظ شناخت، این رشد چگونه حاصل می شود و، مثلاً، مراحل رشد چگونه می تواند باشد مشکلی نداریم.
چنین پرسش هایی مبتنی بر یک نوع توصیف پدیدارشناختی از کودک و وضعیت روحی و روانی او است. این نگاه، طبعاً، بیانگر رویکردی تجربی است و، مشخصاً، مبتنی بر پیش فرض های عقلی مادی گرایانه نیست. در نتیجه، ما با این بخش لزوماً، مشکل نداریم و آن را می پذیریم. ولی آن بخشی که، دقیقاً، با پیش فرض ها مادی اندیش عمل می کند باید مورد تجدید نظر قرار گیرد.
نکته دیگر این است که اگر نگاه ما به علوم انسانی جامعیت و مانعیت داشته باشد این نگاه می تواند مسائل و مقولات تازه ای را در اختیار ما قرار دهد. برای مثال، در علوم انسانی، رشد اخلاقی به صورت گسترده ای مورد بحث واقع نشده است.
اما این مسئله می تواند از جایگاه والایی در علوم انسانی برخوردار گردد و، به صورت جدی، مورد بحث و بررسی قرار گیرد. رشد معنوی و قابلیت های بالفعل و بالقوه ای که انسان در بعد معنوی دارد جای بحث و بررسی زیادی برای چنین مباحثی ایجاد می نماید؛ هم چنین رابطه ای که میان بعد معنوی و بعد مادی انسان وجود دارد نیز می تواند یکی از مباحث مورد بحث باشد. در همه این مسائل، دین نقش قابل توجهی ایفاء می کند.
به عنوان نمونه روان شناسی رشد انسان در ابعاد مختلفی قابل بررسی است که مصداق بارز آنها مطالعه شیوه های ارتقاء ابعاد معنوی انسان است. به عبارت دیگر، رشد معنوی انسان ساحتی است که می تواند روان شناسی را متأثر سازد.
رشد معنوی با سایر ساحت های رشد انسان ارتباط تنگاتنگ و ارگانیکی دارد. در اینجا، دین از این قابلیت برخوردار است که پیشنهادهای مفیدی را در عرصه علم ارایه دهد و بستر تحقیقات تازه ای را فراهم آورد. در عرصه جامعه هم دین نقش فزاینده ای دارد. اگر ما بخواهیم روابط اجتماعی را منسجم و منضبط سازیم و جامعه را به سمت کمال هدایت کنیم باید به دین متوسل شویم. در این راستا، مفید می نماید که فرهنگ را از منظر دین مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم. در واقع می توان گفت که مطالعه رابطه فرهنگ و دین از اهمیت قابل توجهی برخوردار است.
کوتاه سخن آنکه اگر قائل به این مسئله باشیم که ارزش های اخلاقی و ارزش های الهی برتر از سایر ارزش ها هستند باید نحوه تحقیق این ارزش ها را در جامعه مورد فکر و بررسی قرار دهیم و بر این اساس، فرصت ها و راهکارهای تازه ای پیش روی جامعه بگشاییم. ذیل چنین رویکردی است که جامعه شناسی دینی می تواند هم مسائل تازه ای را مطرح نماید و هم موجب تحولات تازه ای در حوزه جامعه شناسی شود.
در مقابل دیدگاه هایی که از دیرباز تاکنون با هدف نادیده گرفتن دین ارایه شده است می توان به ابعاد مثبت و کارکردهای ارزنده آن در عرصه های مختلف فردی و اجتماعی پرداخت. علاوه بر مطالعه کارکردهای دین می توان از دستاوردها و یافته های منتج از دین نیز سخن گفت.
مطالعه این نتایج در ساحت فردی و اجتماعی از اهمیت برخوردار است. اساتید حوزه و دانشگاه در آثار علمی خود، و دانشجویان دوره های ارشد و دکتری در چارچوب پایان نامه های خویش، می توانند مسائل فوق الذکر را تحقیق و بررسی کنند. از این طریق، قابلیت های بالقوه و بالفعل دین در قالب تحقیقات و پژوهش ها به صورت پشتوانه های تجربی و علمی در خواهد آمد.
البته این رویکرد، طی سال های اخیر، هم در حوزه های علمیه و هم در دانشگاه های کشور، تا حد قابل توجهی انجام شده است و، هم اکنون نیز، پروژه های علمی قابل توجهی در دست مطالعه است.
مسأله مرکزی آن است که محوریت بخشیدن به دین کمک خواهد کرد که ابهامات موجود پاسخ یابد و مسایل تازه ای حوزه علوم انسانی طرح گردد.

11-علوم انسانی و علوم اسلامی

علت اصلی رجوع به دین بر طرف ساختن کمبود منابع معرفتی است. در این خصوص، قرآن می فرماید:«یعلم و لا تکون تعلمون». بنابراین، پیامبران آمده اند معلوماتی را در اختیار بشر قرار دهند که افراد از دست یابی به آنها عاجز هستند. در اصل، فلسفه رجوع به دین، کمبود و نقص منابع معرفتی است.
عقل آدمی "به طورکلی" وجود خدا و وجود آخرت را درک می کند. ولی عقل انسان "به طور جزئی" قادر به درک جزئیات رسالت نیست. برای مثال، این مساله که در آخرت چگونه با انسان رفتار خواهد شد و انسان با کدام قواعد و به کدام صورت می تواند به خدا نزدیک شود در تیررس شناخت عقل قرار ندارد.
این نشان می دهد که عقل، به مثابه منبع معرفتی ما، دچار کمبودها و نقصان هایی است. به همین علت، ما برای تکمیل منابع معرفتی خود باید به خدا، و دین خدا، مراجعه کنیم. ذیل این ملاحظه است که می توان فهمید چگونه وحی به عنوان یک منبع معرفتی می تواند در علوم انسانی دینی به ما کمکی جدی و جانانه نماید.
نکته بعدی این است که در حقیقت، در بحث دینی کردن علوم انسانی، دینی کردن مساوی با ضد عقل عمل کردن نیست؛ چه آنکه دین ما مبتنی بر پایه های عقلانی محکم و قابل دفاع است. به طوری که ما می توانیم در همه جا از این مبانی دفاع کنیم. رجوع به خدا نه تنها کار غیر عقلانی نیست؛ بلکه مشخصاً کار عاقلانه ای است. اگر ما خدا را بالاترین موجود بدانیم شناخت او بالاترین ارزش برای انسان تلقی می شود. لذا مراجعه به دین، به یقین، کاری عقلانی است. تکیه بر وحی، به عنوان مکمل عقل هم، در ذات خود بیانگر امری عقلانی است.
حاصل آنکه وقتی از روان شناسی دینی، جامعه شناسی دینی و... بحث می کنیم پسوند دینی بودن به این معنا نیست که ما می خواهیم خلاف عقل سخن بگوییم. بلکه ما از این طریق می خواهیم محدودیت هایی را که بشر با نگاه تجربی به عالم دارد برطرف سازیم. به همین جهت، دینی شدن مساوی با غیر علمی شدن نیست. بعلاوه، این مسئله که علم فقط مساوی با حس ظاهری، یعنی حس بیرونی است، در فلسفه علم مورد نقد قرار گرفته است.
بهتر است، با لحاظ همه جوانب امر، به جای اصطلاح دینی کردن علوم انسانی از اصطلاح علوم انسانی جامع برای اشاره به علوم انسانی معطوف به دین استفاده کنیم. در مقابل، از علوم انسانی موجود به عنوان علوم انسانی محدود و حس گرا یاد کنیم. بنابراین علوم انسانی دینی یعنی علوم انسانی جامع.
حال این سوال مطرح می شود که آیا با رجوع به منابع دینی می توان به طور کامل منابع معرفتی را تکمیل نماید؟
بیش تر آمد که علوم انسانی دینی، به معنای نفی تمام محصولات و تولیدات علوم انسانی غربی نیست. ما باید میان مسائل علوم انسانی قائل به تفکیک باشیم، مسائلی که مبتنی بر پیش فرض های غلط است و، به این ترتیب، نافی پیش فرض های ماوراء الطبیعه و ساحت غیر مادی بشر و جهان هستند متفاوت از مسائل هستند که مبتنی بر پیش فرض های اخیر نیستند و چنین مفروضی را پرورش نمی دهند. اولی غیر قابل پذیرش ولی دومی قابل پذیرش است.
آخرین نکته مورد نظر این است که ما، علاوه بر مطرح کردن مسائل نوین با محوریت دین در حوزه علوم انسانی، می توانیم بستر نظریه پردازی های تازه ای را در جهان فراهم کنیم.
امروزه غربی ها به این نتیجه رسیده اند که در دین شناسی دچار مشکل شده اند. نگاهی به ادبیات دین شناسان غربی نشان می دهد که ایشان همواره بر این مسئله اذعان می کنند که نگرش هایی که از مسیحیت گرفته شده و به اسلام تعمیم داده شده است اشتباه است. امروزه اندیشمندان متعدد غربی تصریح می کنند که شناخت آنها از اسلام نا صحیح و غلط بوده است. اگر شناخت آنها از اسلام درست نبوده است بنابراین در این خصوص، نظریات آنها نیز نمی تواند صحیح باشد.

بهره سخن:

علوم انسانی موجود قابل نقد است. چرا که از جامعیت و مانعیت لازم برخوردار نیست. بنابراین علوم انسانی نیازمند باز پژوهی، بازنگری و پالایش است تا از این طریق، توسعه یافته و متعالی شوند. چنین رویکردی در غرب نیز مورد توجه قرار گرفته است چرا که امروزه غربیان نیز متوجه آن گردیده اند که بسیاری از دیدگاه های ایشان نسبت به ادیان، به ویژه نسبت به اسلام، اشتباه بوده است و در نتیجه، این دیدگاه ها باید مورد تجدید نظر قرار گیرند.
اسلامی سازی علوم انسانی به این معنا است که ما یک انسان شناسی، هستی شناسی و معرفت شناسی جامع را تنقیح نماییم و به بطن علوم انسانی موجود تزریق کنیم. بر این اساس، نگاه ما به جامعه و افراد متفاوت خواهد شد. این رویکرد ظرفیتی تازه را پیش روی علوم انسانی خواهد گشود که بر اساس آن می تواند به مطالعه رفتار بشر از زاویه ای جدید بپردازد. بر همین اساس، ما امروزه می توانیم از طرق نقد و تزاید علوم انسانی را توسعه دهیم.
منبع: نشریه خردنامه همشهری، شماره 94.