نویسنده : میر علیرضا دریابیگى ، پژوهشگر و کارشناس ارشد ادبیات نمایشى




 

(مقالات شمس تبریزى، ص 241)
همچنان که مى‏دانیم قدیمى‏ترین و مهم‏ترین سند بررسى و تجزیه و تحلیل متون هنرى کتاب فن شعر )Poetica( ارسطو است، اما در آغاز سده‏ى بیستم، نقش مهم پیشروان ساختارگرایى به ویژه فرمالیستهاى روسى همچون موکاروفسکى، پروپ، شکلوفسکى، یولس، باختین و اسپتیزر در دستیابى به روش تجزیه و تحلیل ساختارى از نظر دور نمى‏ماند. در دهه‏ى 1950 در فرانسه کلود لوى استروس در انسان‏شناسى و مردم‏شناسى، میشل فوکو در سخن فلسفى و فلسفه‏ى علم، ژاک لاکان در روانکاوى و رولان بارت در سخن ادبى و زبان شناختى مبانى ساختارگرایى مدرن را پایه‏گذارى کردند. همچنین گفتارى از لوى استروس وآثارى راکه گوته در مورد ریخت‏شناسى گیاهان در آخرین روزهاى زندگى‏اش نوشته است، مى‏توان از زمره‏ى نخستین گامهایى دانست که آگاهانه به سوى ساختارگرایى برداشته شده است.
ساختار به معناى نظام است و در هر نظام، همه‏ى اجزا با هم ارتباط دارند، به گونه‏اى که کارکرد هر جزء وابسته به کل نظام است و کل نظام از پیوستگى اجزاء، ریختار مى‏یابد. در هر نظام هیچ جزئى نمى‏تواند بیرون از کار اجزا، چنان که هست باشد. بدین روى، کل نظام، بدون درک کارکرد اجزا قابل درک نیست.
ساختار متن ادبى به معناى مجموعه‏اى از مناسبات درونى نشانه‏هاى متن است. روش یا نظریه‏ى ساختارگرایى ادبى، کوششى است براى راهیابى به دنیاى نشانه‏هاى هر اثر ادبى؛ یعنى کشف رمزگان و نشانه‏هاى تازه‏ى آن و فهم روابط درونى آنها.
منظور از ساختارگرایى درادبیات، نظامى است که بر پایه‏ى زبان‏شناسى ساختارى استوار است. به موجب این شاخه از دانش، زبان یک نظام ارتباطى است که در آن، تمایزى بین دال و مدلول وجود دارد؛ تمایزى روش‏شناسى که گوتلب فرگه آن را میان معنا و مصداق و هوسرل نیز به ریختى دیگر میان »محتواى آگاهى« و »ژرف پهناى (dimension، بعد، ساحت؛ بسیارى از برابر نهادهاى واژگانى این جستار از نوواژه سازیهاى دکتر فرهاد ناظر زاده کرمانى مى‏باشد که در پایان فهرست آن به چشمرس خواهد رسید.) نیست گون آگاهى« قائل مى‏شود. همچنان که پیرس مدلول را »مورد تأویلى« و »مبناى نشانه« مى‏خواند و این دو را مانند »ایده« افلاطون، چیزى ذهنى مى‏انگارد و فقط شاید هنر سینما - به گفتاوردى از پومورسکا - دو ژرف پهناى همزمانى و در زمانى یعنى زمان حاضر و زمان گذشته، دال و مدلول رایکى مى‏کند و به گونه‏اى خاص از فیلم سال گذشته در مارین باد« ساخته‏ى »آلن رنه« شاهد مثال مى‏آورد.
به نظر دو سوسور، اساس روش ساختارگرایى این است که هر پدیدار را مى‏بایست در مناسبتش با مجموعه‏ى پدیدارهایى که خود بخشى از آنهاست بررسى کرد.
وظیفه‏ى نقد ساختارى، ابتدا استخراج اجزاى ساختار اثر، سپس برقرارى ارتباط موجود بین اجزا و در انتها نشان دادن دلالتى است که در کلیت ساختار اثر موجود مى‏باشد. بدین روى، در نقد ساختارى پیوسته سخن از کلیت وتمامیت اثر است.
ابزار اصلى این نقد، دانشى است به نام نشانه شناسى که کارکردش بازشناسى سازگانهاى دلالتگر است. به بیان دیگر، نشانه شناسى ادبى، شناخت آن قراردادهاى اصلى‏اى است که به هر تصویر یا توصیف ادبى، نیروى ساختن »معنایى دیگر« مى‏بخشد. از این نگریستار، نقد ساختارى را نقد صورى یا سازگان‏گرا نیز مى‏نامند که در این نقد، سازگانهاى دلالتگر بیش از ذهن آفریننده‏ى اثر، مورد مداقه قرار مى‏گیرند.
نقد ساختارى را مى‏توان در شاخه‏هاى چند نواختى )گوناگونى( تبیین نمود: اگر در آن به ارزش سیاسى - اجتماعى واژگان پرداخته شود ساختگرایى معنا شناختى؛ اگر روابط ساختار اثر را با رویدادهاى زندگى فردى و ساختار روانى نویسنده بسنجد ساختگرایى روان‏شناختى، و هر آینه که به هم ارزى و هم راستانگارى مسائل اجتماعى - اقتصادى با ساختار اثر بپردازند ساختگرایى تکوینى نامیده مى‏شود. از نگریستارى ناب مایه، ساختگرایى تکوینى بررسى منش تاریخى - اجتماعى دلالتهاى عینى زندگى عاطفى وعقلانى فرد آفریننده است. ساختگرایى »لوسین گلدمن«، مسلما جهان بینى‏اى را در بردارد که بى‏تردید، جهان بینى ماتریالیسم دیالکتیکى و تاریخى است؛ اما بیش از هر چیز؛ راهنماى روش شناختى بررسى اثر است.
خود این اصطلاح نمایانگر این است که بررسى ساختارها به خودى خود به شیوه‏اى ایستا و تغییر ناپذیر، مورد نظر نیست، بلکه هدف، بررسى فرایند دیالکتیکى تحول ساختارها و کارکرد آنهاست و این اندیشه بى‏تردید سرچشمه‏ى مارکسیستى دارد.
گلدمن که خود مرید گئورک لوکاچ )ف. 1971(، فیلسوف، سیاستمدار، منتقد و یکى از چهره‏هاى برجسته‏ى مارکسیسم هگلى یا مارکسیسم فلسفى است، به تکوین ساختار اثر توجه دارد. وى هر اثر ادبى یا فلسفى را بخشى مستقل از آفریننده مى‏داند که وابسته به یک گروه است و این گروه خود نیز بخشى از ساختار اجتماعى - اقتصادى و سیاسى دوره‏اى معین مى‏باشد. پس هر اثر برجسته‏ى ادبى در بر گیرنده‏ى جهان بینى گروه است و چون جهان بینى، هوده‏اى گروهى و دستگانى مى‏باشد، کنشگر )عامل( اصلى اثر، گروه یا دستگانى است که این جهان‏بینى درون آن ریختار یافته است، نه نویسنده که کاربستگر است. لیک همچنان که آفریننده‏ى اثر به واقعیت ژرف مسائل اجتماعى سازگان و انسجام مى‏بخشد، وى براى فرد آفریننده نیز ارزشى در خور توجه قائل است.
به هر روى، براى بررسى یک اثر شاینده و برجسته دو مرحله باید طى شود؛ نخست آنکه اثر در ساختار آن فهمیده شود که همان روشن نمودن ساختار معنادار درونى اثر یا فرایند درک و دریافت است؛ سپس باید ساختار اثر را در ساختار اقتصادى - اجتماعى آن جاى داد که آن را روند توضیح و تشریح دانسته‏اند.
گلدمن دستگاه نقد خود را علمى مى‏داند، چرا که به قانونمندى جهان آثار اعتقاد دارد و هم افزودى )مجموعه‏اى( از قوانین، براى درک و توضیح یا دریافت و تشریح آثار فرهنگى ارائه مى‏کند که داراى عمومیت است. وى در سال 1947، چند سالى پیش از پیدایى نقد نو )تفسیرى، توصیفى( طى جستاره‏اى ابراز داشت: عنصر اساسى آفرینش در این واقعیت نهفته است که ادبیات و فلسفه از دو دیدگاه متفاوت، بیان یک جهان بینى است و تدارک این جهان بینى نه یک واقعیت فردى بل واقعیتى اجتماعى است و چون جهان بینى را هم افزودى از آرزوها، احساسها و اندیشه‏هایى مى‏داند که اعضاى گروه و اکثر افراد طبقه‏اى را به هم پیوند مى‏دهد و آنها را در برابر گروه یا طبقه‏ى دیگرى قرار مى‏دهد، یکپارچگى هر اثر شاینده را بسته به دیده‏ورى )لحاظ( این جهان بینى برمى‏شمارد، چرا که نویسنده‏ى برتر، کسى است که مى‏تواند با حداکثر آگاهى ممکن خود از خواستها واندیشه‏هاى گروهى که درون آن زندگى مى‏کند به جهان‏بینى خود انسجام بخشد. بدین روى، بین کلیت یک اثر و تمامیت کلیت اوضاع اجتماعى دوره‏اى که اثر در آن تکوین یافته است، هم ارزى کاملى وجود دارد. اکنون مى‏توان گفت اساسى‏ترین وظیفه‏ى منتقد جامعه‏شناس ساختارگرا )ساختگراى تکوینى(، یافتن و تحلیل این هم ارزى به منظور روشن نمودن دلالتهاى اثر است.
گلدمن در کتاب خداى نهان بر خلاف ساختارگرایى زبان شناختى بارت، اذعان مى‏دارد که در متن نمى‏توان ماند و اثر نویسنده‏اى را باز شکافت یا تشریح نمود؛ چرا که بین جهان بینى به عنوان یک واقعیت زیسته از یک سوى و دنیایى که نگارنده به یارى وسایل ادبى آفریده است از سویى دیگر، پیوندى راستین و گریز ناپذیر برقرار است. وى در پى از پاسکال، دانشمند، فیلسوف و نویسنده‏ى سده‏ى هفدهم، شاهد مثال مى‏آورد که چون وابسته به طبقه‏ى اشراف و دربار لویى چهاردهم بود و از سویى نمى‏توانست اصلاحات شاه را در پى ترقى طبقه ى متوسط بپذیرد، در دوگانگى بغرنجى قرار گرفته بود و در عین دلبستگى به شاه از وى رنجیده بود. بدین روى، در گروه خود )ژانسنیستها( به یک بینش تراژیک مى‏رسد؛ یعنى تنها آرزوى تحقق ارزشهایى را که دیگر در این دنیا قابل تحقق نیست در سر مى‏پروراند. بدین ترتیب، ما در فلسفه‏ى پاسکال، یک تناقض اساسى مى‏یابیم و آن پذیرش و انکار دنیاست.
دریافت و تشریح )درک و توضیح( نه دو اسلوب عقلانى متفاوت، بلکه اسلوبى واحدند که به مجموعه‏ى استنادهاى متفاوت مربوط مى‏شوند.
پیشتر گفته شد که »دریافت« به معناى روشن نمودن ساختار معنادار درونى موضوع مورد بررسى، و در خصوص آثار ادبى، به معناى روشن نمودن ساختار معنادار درونى این آثار است و تشریح چیزى نیست مگر گنجاندن این ساختار معنادار درونى، به عنوان سازنده و کارکردى، در ساختار بى واسطه‏ى فراگیرى که البته پژوهشگر به بررسى مفصل و مشروح آن نمى‏پردازد و فقط تا حدى آن را بررسى مى‏کند که براى روشن نمودن تکوین اثر مورد تحلیل لازم است.
با وجود این، کافى است که همین ساختار فراگیر را موضوع پژوهش قرار دهیم تا تشریح به دریافت تبدیل گردد و درنتیجه، پژوهش تشریحى به ساختارى جدید و گسترده‏تر مربوط شود. براى مثال، دریافتن »اندیشه‏ها« )اثر پاسکال( یا تراژدیهاى راسین، یعنى روشن کردن نگرش تراژیک که ساختار معنادار حاکم بر مجموعه‏ى هر یک از این آثار را تشکیل مى‏دهد؛ اما دریافتن ساختار ژانسنیسم افراطى، یعنى تشریح سیر تکوین »اندیشه‏ها و تراژدیهاى راسینى. به همین ترتیب، دریافتن ژانسنیسم در حکم تشریح سیر تکوین ژانسنیسم افراطى است؛ دریافتن تاریخ اشراف صاحب مقام در قرن هفدهم، در حکم تشریح سیر تکوین ژانسنیسم است؛ و دریافتن مناسبات طبقاتى در جامعه‏ى فرانسه‏ى قرن هفدهم، در حکم تشریح سیر تحول اشراف صاحب مقام است و به همین ترتیب تا به آخر.
همچنین گلدمن، کنش برگرداندن ساختارهاى آگاهى جمعى در عرصه‏ى تخیل را به فرایندى غیر آگاهانه نسبت مى‏دهد و بدین ترتیب، یکى از مفاهیم اساسى شناخت‏شناسى تکوینى را به کار مى‏برد. در واقع، این فرایند در بر گیرنده‏ى چیزى است که ژان پیاژه آن را در تمایز و تقابل بامفهوم فرویدى ناخودآگاه عاطفى، ناخودآگاه شناختى مى‏نامد. ناخودآگاه شناختى را مى‏توان پاسخ عینى فرد به وضعیت عینى محیط خود تعریف کرد.
مى‏توان چنین بیان داشت که این شیوه، گرویدن به سازمان کلى روابط متقابل انسانها، روابط انسانها با طبیعت و پیدایى نخستین قاعده‏اى است که هدفش کشف تکوین و حد اعلاى آگاهى ممکن در هر مورد عینى است. در واقع این آثار فلسفى، ادبى و هنرى هستند که به حد اعلاى آگاهى ممکن گروههاى اجتماعى برتر - که روحیه و اندیشه و رفتارشان نیل به سوى یک جهان بینى کلى دارد - نزدیک مى‏شوند.
گلدمن در سال 1964 در کتاب جامعه‏شناسى رمان، بار دیگر تأکید مى‏کند که گروه اجتماعى، کنشگر اصلى آفرینش فرهنگى است، چرا که سازگان قصه همان بازگرداندن ادبى زندگى اجتماعى نویسنده مى‏باشد؛ همچنان که قصه نویسى، گونه‏اى وقایع نگارى است. قصه نه بازتاب ساده‏ى اجتماعى، بل شکل هنرى همان مسائل اجتماعى است. نویسنده‏ى بزرگ واقعیت سطحى را گرته‏بردارى نمى‏کند، بلکه وى، به واقعیت ژرف جامعه‏سازگان و انسجام مى‏بخشد. هنر نویسنده دست یازیدن به سازگانهایى همخوان با جهان بینى گروه است و این کار از عهده‏ى گروه برنمى‏آید.
در هر دوره‏اى سازگانهاى ادبى دگرگون است؛ چرا که ساختارهاى محیط اجتماعى پیوسته در حال دگرگونى هستند. در اقتصاد آزادگونه‏ى قرن نوزدهم، فرد ارزش اساسى جامعه تلقى مى‏شود و بدین سبب، محوریت قهرمانان متشخص فردى بر قصه‏هاى بالزاک، استندال و فلوبر سایه افکنده است. اکنون که تولید انبوه، شى وارگى یا بت وارگى کالا را بر جامعه‏ى مصرفى تحمیل نموده است، فرد نه در جامعه ارزشى دارد و نه در قصه نو یا در نمایش معاصر جایى. و این چنین است که ما در آثار ژان ژنه شخصیتهاى متشخص فردى نمى‏بینیم و شخصیتهاى نمایشنامه‏هاى وى جمعى بوده و در نهادمایه‏اى برابر ستیز بین حاکم و محکوم، به دنیاى خیال پناه مى‏برند.
وى در پیشگفتار »ساختارهاى ذهنى و آفرینش فرهنگى« که از آخرین نوشته‏هایش به حساب مى‏آید، مى‏نویسد: اثر ادبى شاینده، با چهار ویژگى مشخص مى‏شود که اهمیتى یکسان دارند: 1. وحدت یا انسجام دقیق اثر که هم ارز مسائل اجتماعى زمانه است؛ 2. گستردگى یا پربازى )غناى( آن، که به حداکثر آگاهى ممکن نویسنده مربوط مى‏شود؛ 3. دنیاى واقعى یا ممکن مجموعه‏ى عناصر سازنده‏ى اثر )یعنى اگر دنیاى نویسنده، شبیه واقعیت زمانه‏ى او نیست، آرزوى طبقه‏ى اجتماعى وى را وصف مى‏کند(. 4. سرشت غیر نظرى اثر؛ چون هر اثر برجسته، راههاى عملى نشان داده و به گونه‏ى غیر مفهومى بیان مى‏شود.
مى‏توان این چهار معیار را به صورت دو زوج از تعریفهاى جدایى ناپذیر تنظیم کرد. در اثر ادبى، مفهوم وحدت )که گلدمن اغلب آن را انسجام مى‏خواند( با مفهوم محسوسیت )غیر مفهومى بودن یا سرشت غیر نظرى( پیوندى پیکرگانى دارد؛ مفهوم غنا یا گستردگى نیز در واقع از مفهوم دنیا )عامیت( جدایى ناپذیر است. این دو زوج تعریف، مکملل یکدیگرند و در مجموع خود، اثر ادبى بزرگى را به وجود مى‏آورند. نخستین زوج )وحدت - غیر مفهومى بودن( ویژگى ادبیات را در مقابل هر شکل دیگرى از آفرینش ذهنى نشان مى‏دهد. وحدت در اینجا به معناى امر نظام‏مند عقلانى و مفهومى نیست، بل ساختار ذهنى محسوس، یا به عبارت دقیق‏تر، آشکارگى جلوه‏ى محسوس ساختار است و ژرف‏ترین تمایز اثر ادبى با مقاله یا سخن فلسفى در همین امر است.
اکنون به بازشکافتى اجمالى از قوانین عمده‏ى ساختار از نگریستار گلدمن مى‏پردازیم که عبارت‏اند از: 1. جبر اقتصادى. 2. کارکرد تاریخى طبقات اجتماعى، و 3. حداکثر آگاهى ممکن.
وى در مبحث »جبر اقتصادى« چنین بیان مى‏دارد که چون انسان موجودى است زنده و آگاه و در جهانى مالامال از واقعیتهاى اقتصادى، اجتماعى، سیاسى، روشنفکرانه و مذهبى قرار دارد، تأثیر کلى این جهان را مى‏پذیرد و خود نیز بر آن اثر مى‏گذارد )رابطه‏ى دیالکتیک( و چون در آگاهى فرد، جز در موارد استثنایى و نادر، بخشهاى نفوذ ناپذیرى دور از تأثیرات بقیه‏ى شخصیت او وجود ندارد، ولى همیشه وحدت کما بیش منسجمى را تشکیل مى‏دهد، همین بسنده است تا بتواند شایندگى تأثیر عوامل اقتصادى را در تاریخ گذشته و حال توجیه و تأیید نماید. چون انسانها چنین آفریده شده‏اند که براى مهر ورزیدن، اندیشیدن یا معتقد شدن باید زندگى کنند، غذا بخورند و لباس بپوشند، بى‏تردید، این حوزه‏هاى فعالیت بشر مى‏توانند تأثیر اندکى بر اندیشه وسایر فعالیتها داشته باشند. لیک بدان شرط که نیازهاى مربوط به این حوزه‏ها کاملا تأمین شده باشند و آدمیان بخش نسبتا محدودى از کل فعالیت خود را وقف آن نمایند. امرى که براى اکثریت عظیم مردم هرگز مقدور نبوده است. توده‏ى مردم، طبقات ستم دیده یا اعضاى جوامع ابتدایى پیوسته در نیاز زیسته‏اند و ناگزیر بوده‏اند که بزرگ‏ترین بخش وقت خود را صرف کار نمایند و فعالیت اقتصادى همیشه در طرز تفکر و احساسشان اهمیت عمده داشته است.
پر واضح است که نبود دغدغه‏هاى اقتصادى نیز بر اخلاق و تفکر کسانى که در چنین وضعیتى هستد تأثیر مى‏گذارد؛ مثلا، کافى است به طبقه‏ى اشراف دوره‏ى پادشاهى لویى چهاردهم بنگریم که در کار تولید شرکت نداشتند و درآمدشان از اراضى و مزایاى بزرگ مالکى، بخششهاى شاه و مقرریهاى شاهانه و... تأمین مى‏شد. مسلما طرز تفکر چنین افرادى زیر تأثیر این گونه زندگى‏اى است که در آن مصرف چیره است اما کار وجود ندارد. تفکر این اشراف به طور کلى، اپیکورى یا گاهى عرفانى است.
گلدمن معتقد است در ماتریالیسم تاریخى، اصطلاح اقتصادى را باید به معناى گسترده‏ى طرز فراهم کردن درآمد از راه کار، زور، بهره‏کشى، برخوردارى از برخى مزایا و... دانست. همچنین آشکارا مى‏گوید: »به هر حال ساختار تحلیل ما منطبق بر نظریه‏ى معروف مارکس است [که زندگى اجتماعى تعیین کننده‏ى نوع آگاهى است] و باید در این نظریه وسیع‏ترین معنا را به واجهاى »زندگى اجتماعى« بخشید و همیشه ساختار روشن آن را مطابق با واقعیت تاریخى زمان و مکان حفظ کرد«.

پژوهشهاى ماتریالیستى نشان داده‏اند که براى تعریف طبقه‏ى اجتماعى باید دو عامل را که وابسته به یکدیگرند، دیده ورى نمود: 1. کارکرد در تولید، 2. روابط اجتماعى با طبقات دیگر. گلدمن نیز براى تکمیل این تعریف این نظریه را مطرح مى‏کند: طبقات اجتماعى زیرساخت جهان‏بینیها را تشکیل مى‏دهند؛ یعنى ممکن است آگاهى به صورت یک جهان بینى نمود پیدا کند.
هرگاه سخن از یافتن زیرساخت فلسفى، جریان ادبى یا هنرى به میان آمده است، ما نه به یک نسل یا یک ملت یا کلیسا، شغل و هر گروه اجتماعى دیگرى، بلکه به یک طبقه‏ى اجتماعى و روابط آن با جامعه رسیده‏ایم همچنین حداکثر آگاهى ممکن یک طبقه‏ى اجتماعى همیشه جهان بینى‏اى را شکل مى‏دهد که از دیدگاه روان شناختى منسجم است و ممکن است به صورت مذهب، فلسفه، ادبیات یا هنر بیان شود.
براى مثال در فرانسه و در زمان پادشاهى لویى چهاردهم، دست کم پنج طبقه مى‏بینیم که عقیده‏ى خود را در زمینه‏ى فلسفى و ادبى بیان مى‏کند: 1. اشراف زمیندار، 2. نجباى دربارى، 3. قضات، 4. طبقه‏ى سوم مرفه، 5. توده‏هاى پیشه‏رو و کشاورز.
1. اشراف زمیندار یعنى دوکها به دلیل در خطر دیدن موقعیت اشرافى خود و نساختن با جامعه‏ى بورژوازى در حال پیدایش، جامعه را دنیاى خودخواهى و بلندپروازیهاى حقیر مى‏دانستند. تجلى چنین اندیشه‏اى زمینه‏ى اجتماعى »یادداشتها«ى دوک دو سن سیمون یا »پند و امثال« دوک دولا روشفوکو مى‏شود.
2. نجباى دربارى خواهان کامجویى مدام در زندگى و حفظ جامعه‏ى سلطنتى‏اى بودند که در آن هر طبقه جایى مشخص دارد و این بدان روى بود که بتوانند مقام خود را که به زعم خودشان برتر از همگان است است حفظ نمایند.
همچنین اینان داراى اخلاق جنسى آزادانه‏ترى نسبت به طبقات دیگر جامعه و معتقد به برابرى زن و مرد بودند. اپیکوریسم این طبقه در زمینه‏ى فلسفه در اثر گاسندى و مجموعه‏ى بینش او در زمینه‏ى ادبى در نمایشنامه‏هاى مولیر بیان مى‏شود. براى مثال، »تارتوف« انتقاد از کشیشى است که با توهمات دینى خود و توقعاتى این چنین وارد زندگى مردم عادى مى‏شود و به دیده‏ى درباریان، فردى ریاکار، خطرناک و سودجو بیش نیست.
3. قضات یا اشراف دادگسترى که با خرید عنوان نجابت در صف نجبا درآمده بودند، از یک سو وابسته به دستگاه سلطنت و از سوى دیگر در ارتباط روزمره با روستاییان و تفکرات فردگرایانه و خردگرایانه‏ى ایشان بودند. بدین روى، میان دو خواست متناقض که دنیا امکان حل آن را فراهم نمى‏نمود، درمانده بودند. بینش تراژیک، اندیشه‏ى اصلى »تفکرات« پاسکال و تراژدیهاى راسین مى‏باشد که در آن انسان به واسطه‏ى آگاهى، کلیت جویى و مطلق گرایى خود، بزرگ است ولى با عدم کفایت نیروهاى خود در جهت برآوردن این توقع، کوچک است 4. طبقه‏ى سوم مرفه که طبقه‏ى اوج‏گیر و ترقى خواه است و بیش از پیش در حال به دست آوردن قدرت واقعى مى‏باشد، به شدت مخالف با اشراف، و طبعا خوشبین، فردگرا و به ویژه خردگراست. فرد، عقل او، اراده‏اش و افتخاراتش ارزشهاى نهایى این طبقه را تشکیل مى‏دهند. طرز تفکر این طبقه در آثار دکارت و کرنى بیان مى‏شود.
5. سرانجام، توده‏ى مردم یعنى کشاورزان و پیشه‏وران از زبان افسانه‏هاى لافونتن سخن به میان مى‏آورند. در این افسانه‏ها آدمى دیگر )طبق گفته‏ى پاسکال( نى اندیشمند نیست که شکننده و تنها به لحاظ اندیشه بزرگ باشد، بل نى افسانه‏ى »درخت بلوط و نى« است که خم مى‏شود ولى نمى‏شکند.
در سخنان پیش‏گفته، با چنین تحلیلى اهمیت اساسى طبقات اجتماعىفرانسه در قرن هفدهم را براى درک زندگى ادبى، هنرى و معنوى آن دوره، به اجمال از چشمرس گذراندیم. اکنون به تعریف مفهوم »حداکثر آگاهى ممکن« خواهیم پرداخت.
عبارت »آگاهى ممکن« برگردان گلدمن از مفهوم zugerechnetes bewusstsein )آگاهى سازگار یا آگاهى مناسب( است. این مفهوم را لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهى طبقاتى چونان آگاهى‏اى تعریف نموده که با جایگاه یک طبقه در فرایند تولید، انطباق عقلانى دارد. گلدمن به گسترش و غناى این مفهوم پرداخته و نشان مى‏دهد که چنین مفهومى، افزونه‏ى آگاهى ممکن یک طبقه را مى‏سازد، یعنى مرزى را که آگاهى این طبقه نمى‏تواند آن را در نوردد و افق »میدان دید« اجتماعى او را شکل مى‏دهد. هر گونه تحلیل اندیشه و رفتار گذشته و حال وآینده‏ى طبقات اجتماعى باید بر اساس تمایز و تقابل اساسى میان آگاهى واقعى و آگاهى ممکن آنها باشد، تمایزى که مارکس در بخشى معروف از کتاب خانواده‏ى مقدس به آن استناد نموده و چنین بازشکافت مى‏نماید که نیازى نیست بدانیم این یا آن کارگر یا همه‏ى کارگران چه مى‏اندیشند، بل مى‏خواهیم بدانیم آگاهى طبقاتى کارگران است.
این آگاهى طبقاتى راستین عبارت است از آگاهى به رسالت تاریخى پرولتاریا؛ نگرش واقعى یک طبقه، آن گونه که در موقعیتى معین پدیدار مى‏شود، هوده‏ى شمارى از متغیرهایى است که ممکن است در پى دگرگونى این موقعیت، دگرگون یا محو شوند. در مقابل، آگاهى ممکن و بالقوه، با سرشت طبقه‏ى اجتماعى و با ذات موجودیت طبقاتى او گره خورده است و فقط هنگامى دگرگون یا ناپدید مى‏شود که طبقه دگرگونى اساسى باید یا محو گردد. پس مسئله این نیست که بدانیم یک گروه به چه مى‏اندیشد، بل مى‏خواهیم بدانیم تغییراتى که ممکن است در آگاهى گروهى رخ دهند کدامند، بى آنکه در ماهیت اساسى آن گروه تغییرى پدیدار شود.
به هنگام انقلاب کبیر فرانسه، درخواست »برابرى قضایى« نمودار حداکثر آگاهى ممکن بورژوازى بود. چون درک این نکته که برابرى قضایى، کاملا صورى است و به هیچ وجه »برابرى اقتصادى« را تضمین نمى‏کند، از حدود آگاهى ممکن بورژوازى انقلابى تجاوز مى‏نمود.
همچنین مى‏توان نگریستارى داشت به گفتاوردى از »هالبواکس« )یکى از شاگردان امیل دورکیم( درباره‏ى طبقات کارگردى و سطح زندگى که هنگام بحث درباره‏ى آگاهى طبقه‏ى کارگر از وحدت خویش، این احتمال را مورد بررسى قرار مى‏دهد که آگاهى وى، نه یک واقعیت بل یک امکان باشد.
براى درک هر چه بیشتر مفهوم آگاهى ممکن مى‏بایست بدانیم: در یک وضع معلوم و در یک موقعیت مشخص چه اطلاعاتى را مى‏توان انتقال داد؟ چه اطلاعاتى با دگرگونیهاى کمابیش عمده مى‏گذرند؟ و چه اطلاعاتى را نمى‏توان عبور داد؟
در وهله‏ى اول، ممکن است اطلاعى به علت نبود یا نقص اطلاعات پیشین منتقل نشود. مرحله‏ى دوم، ساختار روانى فرد است که ممکن است به علت آرزوها و بیزاریها، خویشتن ناآگاه فرد در برابر پاره‏اى از اطلاعات نفوذناپذیر گردد و به پاره‏اى دیگر، معنایى تغییر یافته بخشد.
مرحله‏ى سوم، مختص گروه ویژه‏اى از افراد است که با توجه به آگاهى واقعى خود که ناشى از گذشته‏ى گروه و حوادث بى‏شمارى است که بر شعورشان اثر گذاشته است، در برابر عبور پاره‏اى از اطلاعات ایستادگى و مقاومت مى‏نمایند.
در مرحله‏ى چهارم مسئله‏اى مطرح مى‏شود که مارکس آن را »حدود آگاهى ممکن« مى‏نامید. این موردى است که براى دستیابى به انتقال، گروه باید به عنوان گروه ناپدید گردد یا تبدیل شود، به حدى که مشخصات اجتماعى عمده‏ى خود را از دست بدهد. چون واقعا اطلاعاتى وجود دارد که انتقال آنها با مشخصات اساسى گروه اجتماعى خاص، سازگار نیست و این همان موردى است که اطلاعات از حد اعلاى آگاهى ممکن گروه فراتر مى‏رود. در حقیقت هر گروهى مى‏کوشد تا به طور کامل واقعیت را بشناسد. ولى شناختنش نمى‏تواند از حد اعلاى حدود سازگار با حیاتش فراتر رود. پس از این بازشکافت اجمالى از قوانین عمده‏ى ساختار، نیک‏تر آن مى‏دانم که براى تأمل و تفحص و مداقه هرچه بیشتر دریافتگران دانش پژوه، اشارتى نمایم به مهم‏ترین مقوله‏هاى اساسى و اصولى اندیشه‏ى گلدمن که عبارت‏اند از:
- ساختار معنادار مقوله‏اى یا ساختار ذهنى و پویایى نسبتا متعادل )مارکسیسم و علوم انسانى، ص 233(؛ کلیت یا تمامیت؛ همسانى نسبى یا جزئى ذهن و عین )کنشگر و موضوع شناخت(؛ جهان بینى؛ آگاهى ممکن؛ کنشگر یا آفریننده‏ى فرافردى؛ شى‏ءوارگى؛ همخوانى ساختارها؛ صورت؛ دریافت؛ تشریح؛ و همچنین مقوله‏هایى در مورد شیوه‏ى بررسى به معناى دقیق کلمه.
- تحلیل درونى که تابع اصل تعیین یا تقطیع موضوع شناخت است.
- تحلیل بیرونى )به معناى آفریننده‏ى جمعى که فراتر و بیرون از آفریننده‏ى فردى است(.
و نیز انگاشت کانونى )فرضیه‏ى بنیادین( ساختگرایى تکوینى که هر رفتار انسانى را کوششى مى‏داند براى دادن پاسخى با معنا به وضعیتى معین و از همین رهگذر، ایجاد تعادلى میان کنشگر کار پرداخت )عمل( و موضوعى که کارپرداخت بر آن واقع شده است؛ این انگاشت البته مى‏تواند پذیرفتنى باشد، بدان شرط که مطلق نباشد. گرچه، در مجموع، فرایندهاى ساخت‏گیرى )تمامیتهاى جدید( وساخت شکنى )ساختارهاى قدیمى( تعادلى را ایجاد مى‏کنند، الزامى نیست که در هر مورد خاص، پاسخ داده شده، معنى‏دار باشد. در حقیقت، مى‏توان دریافت آیا ساختارى معنى‏دار است یا نه، بى‏آنکه تکوین آن را بررسى کرد و در مقابل، الزامى نیست که دیدگاه تکوینى به گونه‏اى متقن به ساختار معنى‏دارى منجر شود، بلکه در کمینه‏ترین سطح، امکانهایى را عرضه مى‏نماید.
اکنون در واپسین تراوشهاى قلم بر این جستار، از آنچه گفته شد و نیز برداشت کلى ساختگرایى تکوینى، مى‏توان چند معیار و سنجه‏ى روش شناختى اساسى استنتاج نمود که پژوهشگر آنها را از جستاره‏ى گلدمن جامعه شناسى ادبیات: جایگاه ومسائل روش، منتشر شده در 1967، در ریختار گونه‏اى ریختاربندى ترکیبى، آورد مى‏نماید:
1. براى دریافت اثر، نباید به مقاصد آگاهانه‏ى مؤلف توجهى ویژه داشت؛
2. براى تشریح و بازشکافت اثر، نباید به فرد نویسنده بیش از اندازه اهمیت داد، چرا که جریان تشریح یا بازشکافت، بیش از هر چیز، کند و کاو آفریننده‏اى فردى یا جمعى است که ساختار ذهنى حاکم بر اثر براى او خصلتى بامعنا و کارکردى دارد؛
3. »تأثیرها« )تأثیر دیگر آثار و عوامل در اثرى معین( هیچ ارزش تشریحى و بازشکافتى ندارد، بل تنها باید توضیح داده شود؛
4. ارزش اسلوب تشریح، بازشکافت یا تفسیر در نظرگاه جامعه‏شناسى ساختگرا و روانکاوى یکسان نیست. با این حال این مکتبها به رغم تفاوت، برابر ستیز )متضاد( هم نیستند، بل مکمل یکدیگرند؛
5. مجموعه‏ى قواعد و نشانه‏هاى اثر به هیچ روى درونى و مقدم بر ساختار اجتماعى نیست بلکه بر عکس حاصل دگرگونیهاى جامع اجتماعى است.
همچنین این تذکر بسنده و شایان یادآورى است که اندیشه‏ى کانونى ساختگرایى تکوینى - یعنى خصلت جمعى آفرینش هنرى در انطباق با ساختارهاى جامع اجتماعى - هوده و فرآورده‏ى همین اصول و معیارهاست. با این همه، باید خاطر نشان کرد که این ریختاربندیها که برابر ستیزه‏اى با نگرشهاى ساده انگار پیشین هستند، بیش از حد قاطع و در نتیجه تردید ناپذیرند. مقاصد آگاهانه یکسره بى‏اهمیت نیستند. در آفرینش هنرى به نقش فرد، نه باید بیش از اندازه اهمیت داد و نباید آن را ناچیز شمرد. همچنین »تأثیرها« - حتى اگر خود نیازمند توضیح باشند - در شناخت اثر کاملا بى نتیجه نیستند.
مسئله‏ى اساسى، تمرکز توجه به اثر هنرى است و کوشش براى پیوند دادن اثر نه به آفریننده‏ى مستقیمش، بل به ساختار ذهنى گروه یا طبقه‏اى که اثر نماینده‏ى آن است. این نتیجه‏گیرى، هر چه در این یا آن زمینه تردیدپذیر باشد، بر مضمون کلى مارکسیسم منطبق است؛ مضمونى که تمام تولید معنوى، از جمله هنر و ادبیات را با ساختار اجتماعى زمانه‏اى که این تولید در آن نمودار تأثیرگذار مى‏شود، مرتبط مى‏داند و نقش اندیشه‏گرى چون لوسین گلدمن در مجموعه‏ى اندیشه‏ى مارکسیستى معاصر برجسته باقى مى‏ماند.
دوبروفسکى، استاد دانشگاه سوربن، مى‏گوید: روشى که گلدمن براى نقد ادبى پیشنهاد مى‏کند به نظر من پیشرفته‏ترین و منظم‏ترین اقدام درتدارک نظریه‏اى است که به پژوهشهاى نقد، اساسى عینى و دقیق مى‏بخشد؛ وى همنوا با رولان بارت، کلان ایرادى که به گلدمن روا مى‏دارد، این است که با دستگاه نقد وى تنها مى‏توان تکوین اندیشه را پى گرفت وادبیات که بنیادى مستقل از اندیشه است همچنان ناشناخته مى‏ماند.
جستار را با این گفتاورد به پایان مى‏رسانم و سخن بیش از این را به مجالى دیگر وامى‏گذارم. امید آنکه نهاد مایه‏ى این جستار با هر آنچه کم دارد مقبول خردمایه‏ى اندیشمندان و دانش پژوهان افتد. چنین باد!

کارپرداخت، عمل، کنش، فعل action
شایندگی، برتری، مزیت، رجحان advantage
کنشگر، عامل، مأمورagent,factor
رهگذر، رویکرد approach
انگاشت، فرض assumption
انگاشت کانونی، تصور مرکزی، فرض اصلی central assumption
آورد، نقل، ذکر citation
هم افزود، برهم افزود، مجموعه، جمع complex,totality
دیده وری، لحاظ، ملاحظه consideration
بازشکافت، تشریح dissection
جستار، مقاله essay
سازگان، صورت، ظرف و قالب )در برابر محتوا و درونمایه( form
ریختار، شکل، جور، قسم، گونه form
دستگان، گروه group,company
ریخت، قسم، نوع، شکل )type( kind
دیده وری، ملاحظه، مشاوره observation
پیکرگان، سازمان organism
کاربستگر، کاربودگر، عمل کننده، به کار برنده، کارورزpractitioner
گفتاورد، نقل قول quotation
هوده، فرآورده، نتیجه، حاصل result
سخن مایه، گفتار speech,diction
ساختار structure
ناب مایه، خلاصه، فشرده subject , abstract, summary , synopsis
خردمایه، اندیشه thought
منابع تحقیق:
احمدی، بابک، حقیقت و زیبایی درسهای فلسفه ی هنر )بخش مربوط به لوکاچ(،نشرمرکز.
گلدمن، لوسین، جامعه شناسی ادبیات.ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر هوش و ابتکار.
-، فلسفه و علوم انسانی. ترجمه ی حسین اسدپور پیرانفر، انتشارات جاویدان.
-، نقد تکوینی. ترجمه ی دکتر محمد تقی غیاثی، انتشارات نگاه.
گلدمن، لوسین و دیگران، جامعه، فرهنگ، ادبیات. ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر چشمه.
لوکاچ، گئورک، تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه ی محمد جعفر پوینده.
-، جامعه شناسی رمان )بالزاک، زولا، استندال(.ترجمه ی محمد جعفر پوینده، نشر تجربه.
-، در دفاع از تاریخ و آگاهی طبقاتی. ترجمه ی حسن مرتضوی، انتشارات آگاه.
lon pascadi, Le Structuralism e Genetique et Lucien Goldman.
La Sociologie de la litterature; Statut et problems des methode, Lucien Goldman, Marxisme et sciences humaines, Gallimard.
Problemes d'une sociologie du Roman
Sami Nair, From et sujet dans la creation culturelle.

منبع مقاله : مقالات اولین و دومین هم اندیشی نقد هنر، انتشارات فرهنگستان هنر - 1385