ابراهیم علیه السلام در سرزمین مصر اقامت می گزیندزمانی که سرزمین فلسطین دچار موجی سهمگین از قحطی، خشکسالی و گرانی شد، حضرت ابراهیم علیه السلام و به همراه او، همسرش «سارا»، این بار به سرزمین مصر روی آورد. عده زیادی از اهالی فلسطین نیز به آن جا کوچ کردند تا به علوفه و چراگاه های مصر دسترسی پیدا کنند؛ چرا که مصر در آن دورانی که ابراهیم علیه السلام به آن جا هجرت کرد، سرزمینی یکپارچه، دارای ثبات، امنیت، پیشرفت و رفاه بود، و تحت اداره دوازدهمین سلاله از فراعنه مصر (سنوسرت دوم، 1877-1897ق.م.) قرار داشت، و در همین دوران بود که مصر توانسته بود نفوذ سیاسی خود را به سوریه و به کشورهای ساحلی و سرزمین کنعان بسط و گسترش دهد. (1)
فرعون آن زمان مصر، حاکمی بود مستبد، طغیانگر و بسیار ستمگر، و همه جاسوسان و خبرچینان خود را بین طبقات مختلف مردم پراکنده کرده بود تا از هر حادثه و رویدادی مطلع شود. در همین راستا، یکی از نگهبانان دربار متوجه شد که فردی به نام ابراهیم و همراه او زنی زیبا وارد مصر شده اند. فرعون از آنها خواست به دربار بیایند، و تلاش کرد رضایت سارا را جلب کند تا به حرمسرای او بپیوندد، اما عنایت خدای متعال شامل حال او شد، لذا او را به ابراهیم بازگرداند و به او کنیزی به نام «هاجر» را بخشید.(2) پس از مدتی حضرت ابراهیم علیه السلام و خانواده خود از مصر دوباره به طرف فلسطین آمد و در منطقه «حَبرون» که همان «الخلیل» امروز است، ساکن شد.(3) البته ایشان در طول همین فترت اقامت در فلسطین، به چند منطقه دیگر هم در همان اطراف، نقل مکان کرد، از آن جمله: به شهرهای قدس و «بئر السبع»، «الخلیل» و دیگر مناطق.
هنگامی که سارا متوجه شد که «نازاست» و نمی تواند از ابراهیم فرزندی به دنیا آورد، هاجر، کنیز خود را به عقد نکاح شوهرش درآورد، و خداوند به او «اسماعیل ذبیح» را بخشید (4) که نیای بزرگ اعراب شمرده می شد، و هم اوست که پیامبر گرانقدر ما حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم از سلاله و ذریه اوست و ابراهیم علیه السلام به همراه فرزندش اسماعیل، کعبه مشرّفه را برپا کردند و ساختند: «وَ اِذ یَرفَعُ ابراهیمُ القَواعِدَ مِنَ البَیتِ، وَ اِسماعیلُ رَبَّنا تَقَبَّل مِنَّا، إنَّکَ اَنتَ السَّمیعُ العَلیمُ»(5): «آن گاه که ابراهیم و اسماعیل و دیوارهای خانه خدا برافراشتند، عرضه داشتند: بارالها این خدمت را از ما قبول کن، تویی که هم شنوا و هم دانا هستی.» بعد از این خداوند، از همسر اوّلش، سارا، اسحق را پس از هفت سال از تولد اسماعیل، و در روایت دیگری پس از سیزده سال، به او بخشید.(6)
خداوند به اسحاق فرزندی بخشید که نامش یعقوب علیه السلام و ملقّب به «اسرائیل» بود، لذا تمامی ذریه یعقوب که بعد از او بودند، به همین نام معروف شدند و از فرزندان یعقوب، می توان «یوسف» را نام برد که به مرکز قدرت و وزارت دارایی حکومت مصر، در آن شرایط حسّاس راه یافت که قرآن کریم تا حدودی، به شرح و بسط آن می پردازد.
حضرت یعقوب علیه السلام در قرن 18 پیش از میلاد، در فلسطین متولد می شود؛ یعنی حدود سال 1750 ق. م. البته تاریخ روایت می کند که او به «حَرّان» مهاجرت کرد و در همان جا ازدواج کرد و خداوند به او دوازده فرزند بخشید که نامهایشان: «یوسف، شمعون، روابین (رابین)، لیفی، یهودا، یساکر، زبولون، دان، نفتالی، جاد، و أشیر» بود. اما دوازدهمین فرزندش، یعنی «بنیامین» در سرزمین کنعان (فلسطین)، پس از بازگشتش، به همراه فرزندانش به منطقه «سعیر»، نزدیکیهای الخلیل» متولد شد. در یک دوره از دوره های زندگی حضرت یعقوب علیه السلام و فرزندانش در فلسطین، قحطی، گرسنگی و خشکسالی سرزمین کنعان را فراگرفت که همین مسئله باعث شد حضرت یعقوب به همراه یازده فرزندش (أسباط) به کشور مصر کوچ کنند و در آن جا اقامت گزینند، که در آن موقع تعداد آنان-یعنی یعقوب و فرزندان و نوه هایش-حدود هفتاد نفر بودند که مورد استقبال و تکریم مصریان قرار گرفتند، و به خاطر برادرشان حضرت یوسف علیه السلام با آنان خوشرفتاری می کردند، لذا آنان در مدتی طولانی، در مصر زندگی کردند که در این مدت زاد و ولد می کردند و تعدادشان افزایش یافت.(7)
البته قرآن کریم نیز به طور اجمال به فرزندان یعقوب اشاره کرده و آنها را به نام «اسباط» معرفی و مؤمنان را دعوت کرده است تا به آنها ایمان آورند و محترمشان بشمارند: «قُولُوا: آمَنَّا بِاللهِ، وَ ما اَنزِلَ اِلَینا، وَ ما اُنزِلَ اِلی اِبراهیمَ وَ اسماعیلَ وَ اِسحاقَ وَ یَعقُوبَ وَ الاَسباطِ»(8): «ای مؤمنان، بگویید ما به خدای یگانه و آنچه بر ما نازل شده و آنچه بر ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط (فرزندان او) نازل شده، ایمان آورده ایم».
اما تفسیر «جلالین» در این زمینه می گوید: «اسباط بنی اسرائیل مانند قبایل عرب از فرزندان اسماعیل هستند، بنابراین اسباط یعنی قبایل یهود»(9)، و منظور همان قبایلی [است] که از سران دوازده گانه یعقوب به وجود آمدند، ضمن این که آیه زیر شاهد بر این مدّعاست: «وَ قَطَّعناهم اثنَتَی عَشَرَهَ اسبَاطاً اُمَماً»(10): «و ما آنها را به دوازده گروه منشعب کردیم که هر سبطی طایفه و امتی باشند.» لذا مراد و مقصود از «اسباط» که در آیه فوق آمده، به معنای انبیای قبایل اسباط است، نه این که بر خود فرزندان دوازده گانه یعقوب دلالت کند.(11)
البته برخی مفسران گفته اند که تمامی فرزندان یعقوب پیامبر بودند و برای اثبات ادّعای خود، به این آیه تمسّک می جویند: «انّا اَوحَینا اِلَیکَ کَما اوحَینا اِلی نوحٍ وَ النَّبینَ مِن بَعدِهِ، و اوحَینَا اِلی ابراهیمَ وَ اسماعیلَ و اسحاقَ وَ یعقُوبَ والاَسباطِ و ایّوبَ و یُونُُس و هَارونَ وَ سُلَیمانِ»(12): «ما به تو-ای محمد-وحی کردیم، همان طور که بر نوح و پیامبران پس از او وحی کردیم، و نیز به ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و اسباط و عیسی و ایوب و یونس و هارون و سلیمان و حی کردیم.» البته نظر این است که قول درست و حق به کلام صاحب تفسیر «جلالین» نزدیک تر است تا نظر دوم که متعلق به مفسران دیگر، و دلایل آن عبارت است از:
1- عقل و منطق نمی پذیرد که هر دوازده برادر، همه در یک زمان یا در فواصل زمانی نزدیک به هم، و در یک جا و محل به پیامبری مبعوث شوند، آن هم در میان مردمی که حداکثر هفتاد نفر بودند (به هنگام استقرارشان در مصر، آن چنان که در روایات تاریخی ذکر شده است).
2- چگونه ممکن است اینان به نبوت مبعوث شوند، در حالی که به قساوت قلب و پستی و رذالت معروف بودند، زیرا علیه برادرشان یوسف توطئه کردند و به پدرشان یعقوب خیانت نمودند؛ به خصوص این که قرآن کریم، این جزئیات را نیز ذکر کرده و لذا امکان ندارد کسی به پیامبری برگزیده شود، در حالی که گذشته او ارجمند و پسندیده، و رفتار و سلوک و سیره و اندیشه او روشن و درخشان نباشد، بلکه چنین فردی باید نمونه عالی و الگوی متعالی در جامعه خود باشد.
3- از این گذشته، قرآن کریم، به استثنای حضرت یوسف علیه السلام، هیچ تصریحی به پیامبری دیگر فرزندان یعقوب ندارد. اما داستان حضرت یوسف و پدرش یعقوب شهرت دارد و به طور مفصل در سوره یوسف ذکر شده است و از توطئه برادران یوسف علیه او حکایت می کند. هنگامی که او را در چاه می افکنند، سپس به مصر منتقل و با سختیها و شدائد و خطرهای فراوانی مواجه می شود، در حالی که در همه این درد و رنجها صبر و مقاومت را پیشه خود می کند، و در پایان کار به مقامات بسیار مهمی، از جمله وزارت دارایی مصر می رسد، تا آن جا که خداوند به عنوان پاداش، به او قدرت، نفوذ و جاه و مقام می بخشد و چون صابر و ثابت قدم بود، قرآن می فرماید: «وَ کَذلکَ مَکَّنا لِیُوسُفَ فی الارضِ یَتَبَوَّأُ مِنها حَیثُ یَشاءُ، نُصیبُ بِرَحمَتِنا مَن نَشاءُ. وَ لا تُضیعُ اَجرَ المُحسِنینَ»(13): «و این چنین بود که ما به یوسف، در روی زمین قدرت دادیم که در هر جای زمین که می خواست، فرمانروایی می کرد، و ما هر که را بخواهیم به رحمت خاصّ خود می رسانیم و پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کنیم.» کسی که در این آیه کریمه تامّل می کند، متوجه می شود که اگر انسان نیکوکار و «محسن» باشد، خداوند او را قدرت و فرمانروایی می بخشد و به جاه و مقام و نفوذ می رساند، بنابراین مبارزه و جهاد در راه خدای متعال و اصرار بر مقاومت و استقامت در طی کردن راه حق و نیز کارهای شایسته، و هر آنچه انسان برای دیگر انسانها و جامعه خود انجام می دهد، موجب علوّ مقام و نام نیک برای آنها می شود.
چه بسا پدران برای فرزندان خود ثروتهای مادی به جای نگذارند، اما برای آنان چیزی به اثر می گذارند که از آن مال و منالهای مادی بسیار بهتر و ارجمندتر، و آن، همان شرف، عزت، کرامت، شهرت و آبروی افتخارآمیز است، تا آن جا که مورد اعتماد و تصدیق مردمان قرار گیرند، لذا پیامبر بزرگوار ما صلی الله علیه و آله و سلم می فرماید: «خَیرُ النّاسٍ اَنفَعُهُم لِلنّاس»:«بهترین مردم کسی است که نفع بیشتری به مردم می رساند.»
مورّخان می گویند که حاکم مصر در آن زمان که یعقوب و خاندانش، حدود قرن 19 پیش از میلاد (1580-1878ق.م.) به آن جا مهاجرت کردند، از قوم «هکسوس» بود. اینها گروهی شبان بودند که در آسیا نشو و نما کردند، سپس در اثر خشکسالی و گرسنگی، منطقه خود را ترک کردند و فرصت انحلال سیزدهمین خاندان فرعونیان و بالاگرفتن سطح نزاعها و درگیریها بین امُرا را غنیمت شمردند و توانستند قدرت را در مصر به دست گیرند، لذا آنان چهار خاندان از خاندانهای قدیمی، برای خود به وجود آوردند که بر مصر فرمانروایی کردند. حکومت آنان در طول آن مدتی که ذکر شد؛ یعنی حدود 300 سال، در مصر ادامه یافت. در این مدت، بنی اسرائیل از یک زندگی مرفّه و همراه با امنیت و آرامش، در طول حکومت هکسوسهای بیگانه، برخوردار بودند، اما «أحمس»(14) توانست بر هکسوس پیروز شود و آنان را از مصر بیرون کند، و هجدهمین خاندان فراعنه را در قرن 16 ق.م. بنیان نهد.
بنی اسرائیل در چنین اوضاع و احوالی که در نظام حکومتی جدید پیش آمده بود، نگران شدند، و همین که نوبت به نوزدهمین خاندان رسید، یکی از فراعنه به نام «رامسس دوم» بود که قرآن کریم از آن سخن گفته و به کینه و دشمنی اش نسبت به بنی اسرائیل به وضوح اشاره کرده است؛ به خصوص وقتی تعداد آنها زیاد شد و به ملتی تبدیل شدند که ممکن بود برای حکومت مصر خطر ایجاد کنند. افزون بر این، مردم اصلی و بومی مصر مشاهده کردند که بنی اسرائیل هم منزوی شدند و هم به تکبر و غرور روی آوردند، ضمن این که با هکسوسها علیه مصریان حقیقی، همدست شده بودند و بارها تلاش کردند نظام حکومتی فرعونی مصر و خاندان نهم (حسب گفته مورخ یهودی: «شارویم»؛ از 1288 تا 1462ق.م.) را سرنگون کنند.(15)
چون اقامت بنی اسرائیل در مصر به طول انجامید، فرعون برای مهار نیرو و خطر آنها، آنان را به بردگی کشاند و به کارهای بسیار سخت و دشوار واداشت، و برای ایجاد اختلاف و تنازع بین آنها، قوم بنی اسرائیل ساکن مصر را به فرقه ها و احزاب مختلف منشعب کرد، لذا قرآن کریم نیز از درد و رنجهایی که فرعون بزرگ مصر (رامسس دوم) و سربازانش بر سر آنها می آوردند، یاد می کند: «وَ اِذقالَ مُوسَی لِقَومِهِ اذُکُرُوا نِعمَهَ الله عَلَیکُم اذ انجاکُم مِن آلِ فِرعَونَ، یَسُومُونَکُم سُوءَ العَذابِ، وَ یُذَبِّحُونَ ابنَاءَکُم وَ یَستحیُونَ نِساءَکُم و فی ذلکم بَلاءٌ مِن رَبِّکُم عظیم»(16): «آن گاه موسی به قوم خود گفت: نعمتهای الهی بر شما را به یاد آورید که شما را از آن ظلم و بیداد آل فرعون نجات داد. آنان شما را به بدترین وجهی شکنجه می کردند و پسرانتان را به قتل می رساندند و دختران و زنانتان را زنده نگه می داشتند، که این خود امتحان بزرگی برای شما، از جانب خدا بود.» و نیز می فرماید: «اِنَّ فِرعَونَ عَلا فی الاَرضِ وَ جَعَلَ اَهلَها شِیَعاً، یَستَضعِفُ طائِفَهً مِنهُم، یُذَبِّحُ اَبناءَهُم وَ یَستَحیی نِساءَهُم، اِنَّهُ کانَ مِن المُفسِدینَ»(17): «فرعون علوّ در زمین پیدا کرد و مردم زمین را فرقه فرقه کرد؛ طایفه ای از آنان را به استضعاف می کشاند، و پسرانشان را می کُشت و دختران و زنانشان را زنده نگه می داشت که یقیناً او از مفسدان بود.»
در چنین شرایط سخت و دشواری که همراه با فشار و رنج و درد بود، برای قوم بنی اسرائیل، از جانب فرعون و سربازانش، زمان نجات یافتن آنان از این همه عذاب و شکنجه فرا رسیده بود، واقتضای رحمت الهی ایجاب کرد که دست کمک به سوی بنی اسرائیل دراز شود و این همه ظلم و ستم از آنان رفع شود. این بود که دیانت یهودیت در منطقه خاور نزدیک پا به عرصه وجود نهاد و موسی و برادرش هارون علیه السلام مأمور این رسالت شدند، لذا بشارت آن را به قومی بنی اسرائیل در مصر دادند و در نهایت توانستند جمع زیادی از اسرائیلیان و غیراسرائیلیان را به دین جدید دعوت و به سوی خود جذب کنند و از سلطه و بردگی فرعون نجات دهند و از انحرافها و کجرویهای عقیدتی به سمت رهایی از ظلم، اجحاف و کفر و شرک، و روی آوردن به توحید خالص برای خداوند عالم رهنمون شوند، و آنان را آماده انتقال و هجرت از مصر به سرزمین شام (و فلسطین) کنند.
البته قرآن کریم به سیره مفصل حضرت موسی علیه السلام، از بدو تولد، و مبعوث شدن به عنوان نبی و رسول به سوی بنی اسرائیل از یک طرف و برای فرعون از طرف دیگر می پردازد، و خداوند خطاب به موسی علیه السلام می فرماید: «اِذهَب اِلی فِرعَونَ اِنَّهُ طَغَی، فَقُل هَل لَکَ إلی اَن تَزَکّی، وَ اَهدیکَ اِلی رَبَّکَ فَتَخشی»(18): «خداوند به موسی فرمود: برو به سوی فرعون، زیرا او طغیانگری کرده، و به او بگو: آیا مایل هستی خود را تزکیه و پاکیزه کنی و من تو را به سوی پروردگارت هدایت کنم، آن گاه تو از او خشیت پیدا کنی و بترسی؟!» و این چنین بود که مبارزه فکری و عقیدتی بین موسی علیه السلام و فرعون ادامه پیدا کرد، از این رو برای ابطال ادّعاهای فرعون، با دلایل عقلی و حسّی، و معجزات ربّانی، در مقابل او به احتجاج پرداخت، اما موضع فرعون این بود که: «فَکَذَّبَ وَ عَصَی»(19): «او پیام موسی را تکذیب کرد و به عصیان روی آورد». چرا که فرعون برای خود به الوهیت قائل بود، لذا متجاسرانه ادّعا کرد: «فقال: اَنَا رَبُّکُم الاَعلَی»(20) «گفت: من پروردگار بلند مرتبه شما هستم!» و از این مرحله هم گستاخ تر شد و گفت: «ما عَلِمتُ لکُم مِن اِلهٍ غَیری»(21): «من برای شما، خدای دیگری جز خودم، سراغ ندارم.»
گفتگو و نبرد بین نیروهای خیر که موسی علیه السلام نماینده آن بود و جبهه شر و طغیان به رهبری فرعون، همچنان استمرار یافت، زیرا موسی علیه السلام اصرار داشت قوم خود را از سرزمین مصر به سوی سرزمین مقدس(فلسطین) منتقل کند، اما فرعون مانع این کار می شد. ولی وقتی موسی علیه السلام از جانب فرعون، عکس العملی جز تکذیب و عصیان ندید، ناگزیر شد به طور سرّی و مخفیانه قوم خود را از آن جا خارج کند، از این رو خدای متعال می فرماید: «وَ قالَ مُوسی: یا فِرعَونُ انِّ رَسُولٌ مِن رَبِّ العالَمینَ. حقیقٌ عَلی اَلاّ اَقُولَ عَلَی اللهِ اِلاَّ الحَقَّ قَد جِئتُکُم بِبَیِّنَهٍ مِن رَبِّکُم فاَرسِل مَعی بنی اسرائیلَ»(22): «موسی گفت: ای فرعون! من رسول خدای عالمیان هستم، لذا شایسته است که من جز حق از طرف خدا، چیزی نگویم و من از جانب پروردگارتان دلیل روشنی آورده ام، پس تو [ای فرعون] قوم بنی اسرائیل را با من بفرست.»
در این جا خوب است روی برخی از آراء، عقاید و روایات تاریخی درنگ کنیم، که نشان می دهد افرادی که (از قوم بنی اسرائیل) با موسی علیه السلام از مصر خارج شدند، حدود 6000 نفر بودند و در روایت دیگری رقم 15000 نفر ذکر شده است. (23) هجرت حضرت موسی علیه السلام از مصر به همراه خود به سوی فلسطین (در سال 1282ق.م.) صورت گرفت و با خطرهای زیاد، حوادث شگفت آور و معجزات عظیمی همراه بود.
پس از این که خداوند متعال قوم بنی اسرائیل را از ظلم و ستم فرعون مصر رهایی بخشید، فصلهای جدیدی از درد و رنج و زحمت از جانب همین قوم یهود، برای حضرت موسی و هارون علیه السلام پیدا شد؛ چرا که اینان به سنگدلی و انکار حق و میل به تجاوز و ستمگری، جفاکردن به هادیان و راهنمایان آنان، پشت کردن به خیر و خوبی، و تن دادن به ننگ و ذلّت شهرت داشتند، البته این سلوک و رفتار آنان، به هنگام نزدیک شدن به «سرزمین مقدس»، و به همراه حضرت موسی علیه السلام، و به خصوص وقتی از آنها خواست که وارد سرزمین شوند، آشکارتر شد، آن گاه که به آنان گفت: «یا قَومِ ادخُلُوا الاَرضَ المُقَدَّسَهَ الَّتی کَتَبَ اللهُ لکُم، وَ لا تَرتَدُّوا عَلی اَدبارِکُم فَتَنقَلِبُوا خاسِرینَ»(24): «ای قوم [بنی اسرائیل] وارد سرزمین مقدس شوید که خداوند برای شما مقرر فرموده است و به عقب برنگردید و پشت به خدا حکم نکنید که زیانکار می شوید.» امّا آنان راه ارتداد و پشت کردن به احکام الهی را برگزیدند! از این رو، پاسخشان به موسی علیه السلام این بود: «قالُوا: یا مُوسی اِنَّ فیها قَوماً جَبّارین؛ اِنَّا لَن نَدخُلَها حَتّی یَخرُجوا منها، فَان یَخرُجُوا مِنها فَانّا داخِلُونَ»(25), «گفتند: ای موسی، در سرزمین مقدس، گروهی مقتدر، زورمند و ستمکار وجود دارند و ما هرگز وارد آن جا نمی شویم، مگر این که آنان از آن جا خارج شوند.» درواقع آنان می خواهند به سروری و پیروزی برسند، اما بدون هیچ رنج و زحمت، و موفقیتی را کسب کنند، بدون تلاش و مجاهدت، لذا خطاب به موسی گفتند: «یا مُوسی اِنَّا لَن نَدخُلَها اَبَداً ما دامُوا فیها. فَاذهَب اَنتَ وَ رَبُّکَ فَقاتِلا، اِنَّا هاهُنا قاعِدوُنَ»(26): «ای موسی، ما هرگز وارد آن جا [سرزمین مقدس] نمی شویم، مادامی که آن گروه ستمکار در آن باشند، پس تو و پروردگارت بروید و با آنها بجنگید، ما همین جا نشسته ایم». آری، یهودیان با این ادبیات زننده و پست، پیامبرشان، حضرت موسی علیه السلام را بی ادبانه مورد خطاب قرار می دهند! این جاست که پیامبر خدا، موسی علیه السلام می رنجد و احساس درد می کند و به خدای خویش پناه می برد و می گوید: «رَبِّ اِنِّی لا اَملِکُ اِلَّا نَفسی وَ اَخی، فَافرُق بَینَنا وَ بَینَ القَومِ الفاسِقینَ»(27)؛ «بار پروردگارا، من اینک جز بر خود و برادرم فرمانروایی ندارم، پس تو بین ما و این قوم فاسق[و نافرمان] جدایی بینداز.»
خداوند دعای حضرت موسی علیه السلام را استجابت می کند و می فرماید: «قالَ اِنَّها مُحَرَّمَهٌ عَلَیهِم اَربَعینَ سَنَهً، یَتیهُونَ فی الارضِ، فلا تَاسَ عَلَی القَومِ الفاسِقین»(28): «خداوند فرمود: چون نافرمانی کردند، پس من ورود به آن سرزمین را به مدت چهل سال حرام می کنم تا در بیابانها سرگردان بمانند، و تو بر این گروه فاسد و فاسق، اصلاً تأسف نخور!»
و این گونه شد که خداوند سرنوشت سرگردانی را برای آنها رقم زد، پس از آن که در آستانه ورود به سرزمین مقدس بودند، و این مسئله نشانگر آن است که خداوند خواست این نسل از بنی اسرائیل را محروم و به واسطه سرگردانی و گمراه شدن در «صحرای نقب»، (29) به مدت چهل سال آنان را مجازات کند تا بلکه نسل جدیدی از آنان متولد شوند که نسبت به پدرانشان، انحراف کم تر و استقامت بیش تری بر پذیرش دین حضرت موسی علیه السلام داشته باشند، زیرا نسل این پدران به واسطه ذلت پذیری، بردگی و طغیانگری به فساد گراییدند و تباه شدند، از این رو، هم کرامت و عزّت را از دست دادند و هم از شرم، حیا و جوانمردی تهی شدند، بنابراین دیگر آنان فاقد شایستگی اجرای این فرمان مهم الهی شدند.
اما موسی پیش این که وارد سرزمین مقدس شود، به لقاء الله پیوست و در یک حدیث «متّفقٌ علیه» از رسول خدا علیه السلام آمده است که فرمود: «وقتی اَجَل موسی فرا رسید، از خداوند خواست که او را به سرزمین مقدس، به اندازه پرتاب یک سنگ، نزدیک کند.» آن گاه پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «اگر من زنده ماندم، هر آینه قبر او را به شما نشان خواهم داد که در کناره راه و زیر یک تپه سرخ رنگ است.»(30)
اما پس از گذشت سالهای سرگردانی و آوارگی، نسل جدیدی از قوم بنی اسرائیل به وجود آمد که ایمان محکم تر وثبات قدم و پایداری بیش تری از نسل قبل داشتند، لذا پیامبر جدیدی به نام «یوشع بن نون»(31) که «یشوع» می نامند، این جمع را رهبری کرد، که قرآن کریم نیز از او یاد می کند و بدون این که نامش را صریحاً بیاورد، در داستان حضرت خضر، از زبان موسی علیه السلام می فرماید: «وَ اذقالَ مُوسی لِفَتاهُ»(32) و یا «فَلَمَّا جاوَزا قالَ لِفتاهُ»(33): «آن گاه که موسی به دوست جوانمردش گفت...» یا «پس وقتی آن دو از آن مکان [مجمع البحرین] عبور کردند، موسی به دوست جوانمردش گفت...»(34) و هم او بود (یوشع) که قوم بنی اسرائیل را (حدود سال 1190 ق.م.) از رود اُردن عبور داد، سپس به شهر «عادی» که در کنار «رام الله» بود، حمله کرد و تلاش کرد شهر «قدس» را نیز فتح کند، اما موفق به این کار نشد، چرا که آن جا، در آن زمان پایتخت دولت «یبوسیان» بود. در حالی که یهودیان بنی اسرائیل تعدادشان اندک بود، از این رو نمی توانستند در مناطق مختلف استقرار یابند و همه آن قسمتها را فتح کنند و به تصرف و سیطره خود درآورند.
آنچه را ما از حدیث پیامبرگرامی اسلام صلی الله علیه و آله پیرامون «یوشع» نبی می دانیم، این است که او در زمانی طولانی به جنگ با دشمنانش پرداخت، تا آن جا که نزدیک بود خورشید غروب کند. آن گاه از خداوند خواست که خورشید غروب نکند تا آن زمان نبرد به پایان برسد و او بر دشمن چیره و پیروز شود. خداوند دعای او را استجابت کرد و غروب خورشید را به تأخیر انداخت تا این که «یوشع» پیروز شد. و در همین زمینه از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل شده است که فرمود: «یقیناً خورشید را خداوند برای هیچ انسانی در بند نکرد، مگر به مدت چند روز برای یوشع که به سمت بیت المقدس در حرکت بود.» (35)
پس از یوشع نبی علیه السلام رهبری قوم یهود را عده ای به دست گرفتند که به «قضات/داوران» معروف بودند، لذا عصر آنان نیز به «عصر یا دوران قضاوت» شهرت یافت. اینان تلاشهای فراوانی برای اصلاح وضع قوم خود (بنی اسرائیل) کردند، اما هرج و مرج، مصائب، کشمکشها و اختلافها و انحرافهای اخلاقی و دینی سراسر این عصر را فراگرفته بود. آنان در این دوره در بلندیهای مُشرف به شهر قدس و دشتهای شمالی فلسطین اقامت گزیدند.(36)
آنان به واسطه شمشیر و با قساوت هرچه تمام تر فلسطین را اشغال کردند، اما ین اشغالگری نظم و ساماندهی نداشت، لذا نتوانستند همه دشمنانشان را از بین ببرند؛ چرا که فلسطینیان تا آخرین ایام حکومتشان، دست از مقاومت در برابر یهودیان برنداشتند. البته قبایل «مَدیانیان» که عرب بودند نیز برای آنان ایجاد ناراحتی می کردند، که ذکر آنان در قرآن کریم آمده است: «وَ اِلَی مَدینَ اخاهُم شُعَیباً»(37): «و به اهل شهر مَدینَ، برادر آنها شُعَیب را فرستادیم.» و فشار و محاصره بر آنها بیش تر شد، لذا پیوند یهودیت بین آنان ناتوان و ضعیف شد، تا آن جا که انسجام قومی و ملی یهودیان از هم گسست و در نهایت صرفاً به عنوان قبایل متفرق و پراکنده شدند، که حتی از ایستادگی در برابر تهاجم قبایل بادیه نشین عاجز ماندند.(38)

دوران قضات (داوران) در تاریخ بنی اسرائیل

هرگاه بنی اسرائیل با آسیب و گرفتاری مواجه می شدند، در بین آنان مردان بزرگی همچون «قضات یا داوران» ظاهر می شدند، لذا سختیها و مصیبتها، خود کافی بود آن مردان شاخص و متمایز را صیقل دهد تا به منصه ظهور رسند و شایستگی رهبری و زعامت را به دست آورند. ضمن این که منصب «قضات یا داوران»-که قبایل اسباط یهود گرد آنان جمع شده و زمام امورشان را به دست آنان سپرده بودند-جنبه وراثتی نداشتند، بلکه همچون یک هدیه و عطیه ای بود که در عزم و همت قهرمانان به دست می آید. البته گاه این قاضیان در آن واحد متعدد و متکثّر می شدند و گاه با یکدیگر متحد و مجتمع می شدند و با دشمنانشان می جنگیدند. حکومت آنان 150 سال به طول انجامید و مشهورترین شخصیتهای آنان، از قرار زیر هستند:
جدعون: همان کسی است که سعی داشت اتحاد و انسجام یهودیان را تحت لوای خویش به وجود آورد، اما خُلق و خوی بادیه نشینی و طبیعت تمرّد و عصیانگری آنان، باعث تفرقه و پراکندگی این قوم شد، و همین مسئله مانع از آن بود که جدعون بتواند به اهداف و اَغراض خویش نائل شود.
شمشون: او مردی نیرومند، قوی، طغیانگر، و پرطاقت بود که در ارتباط با جنگیدن با فلسطینیان، مواضع مشهور و معروفی دارد.
صاموئیل: او مرد کاهنی بود که منصب قاضی القضاتی را بر همه اسباط و قبایل اسرائیل به دست آورد و به واسطه داوریهای عادلانه، اصالتهای شخصیتی، درستی احکامی که صادر می کرد، اخلاص و امانتداری و غیرتمندی، او برای تحقق مصالح امت به مدت طولانی در این منصب باقی ماند. ضمن این که او آخرین قاضی بود که برای اولین بار، همه یهودیان او را قبول داشتند. سپس به او وحی شد که پیامبر است و از این طریق بنی اسرائیل در دوران او، متوجه ضررها و خسارتهای نزاع و تفرقه بین خودشان شدند و به منابع وحدت و همبستگی پی بردند. آنان از همسایگان خود طرز اداره حکومت را فراگرفتند و راه و روش و ساماندهی اوضاع ار تقلید کردند، و بیش تر متمایل به برپاساختن یک تمدن شدند و درگیری و دشمنی را فراموش کردند، و به این توافق رسیدند که از صاموئیل نبی بخواهند تا برای آنان سلطان، پادشاه یا رهبری را برگزیند تا تحت فرماندهی او با دشمنان بجنگند، که این رویداد در قرآن کریم ذکر شده است.
دَبُوره: او زنی بود که در جایگاه منصب قضا و داوری متعلق به مردان نشست و به واسطه قدرت، صبر و استقامت متمایز بود، لذا توانست همان نقش مردان را در جنگها و نبردها ایفا کند. او دختری بود از سبط و قبیله «إفرایم».
دوران قضات و داوران بنی اسرائیل ادامه داشت تا این که مملکت بنی اسرائیل-در این فترت-برپا شد. تعداد این قاضیان که حکومت یهود را به دست گرفتند، به پانزده تن رسید که از بین آنها می توان به «چائیل»، «اهور»، «شمجو»، «بادان»، «یفتاح» و دیگران اشاره کرد.(39)
مورّخان در توصیف دوران قضاوت می گویند که این دوره بیش تر شبیه به ایالات متحده است که در هر ایالتی یکی از بزرگان «اسباط» (قبایل) دوازده گانه حکومت می کرد و همه این اسباط با پیوند واحدی با یکدیگر مرتبط بودند، و چنانچه کسی «سِفر قاضیان» را بخواند، این مطلب را از آن استنباط می کند که این دوره از بدترین دوران قوم بنی اسرائیل شمرده می شود؛ چرا که در همین دوره، رذائل و منکرات در بین آنان انتشار یافت و به بت پرستی روی آوردند، مصلحان را به قتل رساندند و زنا در بین آنها شایع شد، (40) که این انحرافهای فکری، عقیدتی و رفتاری در طول دوران قضات در بین آنها منتشر شد و در معرض تهاجم و حملات دشمنان قرار گرفتند. لذا قرآن کریم در همین ارتباط می فرماید: «وَ لَو انَّ اهلَ القُری آمَنُوا واتَّقُوا لَفَتحنا علیهم بَرکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الاَرضِ، ولکِن کَذَّبُوا فَاَخَذناهُم بِما کانُوا یَکسِبُونَ»(41): «و اگر مردم شهر و دیار، ایمان آورده و پرهیزکار بودند، هر آینه ما درهای رحمت و برکات آسمانی و زمینی را به روی آنها می گشودیم، اما آنان آیات و پیامبران ما را تکذیب کردند و ما هم آنان را به کیفر کردار زشت خود رساندیم.»

پی‌نوشت‌ها:

1. به کتاب دکتر احمد سوسه (مأخذ سابق)، ص 522 مراجعه کنید.
2- به کتاب عفیف طباره (مأخذ سابق)، ص 120 مراجعه کنید.
3- به کتاب دکتر احمد سوسه (مأخذ سابق)، ص 510 مراجعه کنید.
4- یهودیان ادّعا می کنند که «ذبیح» همان اسحاق است، چرا که «سِفر پیدایش» داستان ذبیح را به گونه ای تعریف می کند که او اسحاق است: «تنها فرزندت را که نامش اسحاق است و تو او را دوست می داری، با خود به سرزمین «موریه» ببر.» فصل 22/بند2؛ به همین دلیل یهودیان عادت کرده اند که گوسفندی را در روز اول سال یهودی، به یاد قربانی شدن اسحاق بکشند و گوشت آن را بخورند (به کتاب «یهود الدونمه»، مصطفی طوران، دار سلامه للطباعه و النشر، بیروت، 1983م، ص 25 مراجعه کنید)، در حالی که قرآن کریم این ادعا را تکذیب می کند و تأکید می نماید که او اسماعیل است؛ چرا که اول داستان «ذبیح» را فرمود، سپس به ابراهیم بشارت فرزند دیگر، به نام اسحاق را به او می دهد که ذبیح غیر از این پسری است که به او مژده داده شده است (به کتاب ابن کثیر-مأخذ سابق-ص 165 مراجعه کنید)، خاصه این که ابن کثیر می گوید که این مکر یهودیان بود و علت آن حسد و رشک بردن از اعراب است که در واقع اسماعیل پدر آنان محسوب می شود که در منطقه حجاز ساکن بودند و از آن جمله پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم، در حالی که نیای آن همان اسحاق، پدر یعقوب علیه السلام است، لذا خواستند این شرافت را از آنان سرقت کنند و به خود نسبت دهند، لذا کلام خدا را تحریف کردند و مطالبی را به آن افزودند (به کتاب «البدایه و النهایه» ابن کثیر، ج1، ص 159 نگاه کنید).
البته انجیل«برنابا» که صحیح ترین اناجیل موجود است و با آنها در رابطه با موضوع «ذبیح» متفاوت است، می گوید که ذبیح یکی از فرزندان ابراهیم است و نامش اسماعیل است، نه اسحاق (به کتاب «نگرشی به انجیل برنابا، بشارت دهنده به نبوت حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم»، ص 52 مراجعه کنید).
5- سوره بقره/آیه 127.
6- به کتاب «تاریخ فلسطین الحدیث، دکتر عبدالوهاب الکیالی، (مأخذ سابق)، ص 145 مراجعه کنید.
7- به کتاب «الطریق الی القدس»، دکتر محسن محمد صالح (مأخذ سابق)، ص 22 مراجعه کنید.
8- سوره بقره/آیه 136.
9- به تفسیر جلالین، ج1، ص 111 نگاه کنید.
10- سوره اعراف/آیه 160.
11- به کتاب «الیهود فی القرآن»، دکتر محمود بن الشریف، مکتبه الهلال، بیروت، 1983م، ص 13 مراجعه کنید.
12- سوره نساء/آیه 163.
13- سوره یوسف/ آیه 56.
14- نام دوتن از فراعنه مصر (خاندان 18) که هکسوسها را از سرزمین مصر اخراج کردند (المنجد فی الأعلام).
15- به کتاب «بنواسرائیل فی القرآن و السنه»، محمد سید طنطاوی، ص 17 مراجعه کنید.
16- سوره ابراهیم/ آیه 6.
17- سوره قصص/ آیه 4.
18- سوره نازعات/ به ترتیب آیات 17-19 و 21 و 24.
19- سوره نازعات/همان آیات.
20- همان.
21- سوره قصص/آیه 38.
22- سوره اعراف/آیات 104 و 105.
23- به کتاب «الطریق الی القدس»، ص 24 (مأخذ سابق) مراجعه کنید.
24- سوره مائده/آیه 21.
25- سوره مائده/ آیه 22.
26- سوره مائده/ آیه 24.
27- سوره مائده/آیه 25.
28- سوره مائده/ آیه 26.
29- صحرایی است واقع در فلسطین اشغالی و تا مرز صحرای سینای مصر امتداد دارد (13200 کیلومتر مربع)، المنجد فی الأعلام/مترجم.
30- به کتاب «مشکاه المصابیح»، محمدبن عبدالله الخطیب التبریزی، تحقیق محمد ناصرالدین الألبالی، 1985م، بیروت، ج2، ص 159 مراجعه کنید.
31- به کتاب «الطریق الی القدس» (مأخذ سابق)، ص 26 مراجعه کنید.
32- سوره کهف/آیه 60.
33- سوره کهف/ آیه 62.
34- به کتاب «قصص الأنبیا»، ابن کثیر، ص 438 مراجعه کنید.
35- به نقل از مسند امام احمد بن حنبل، ج2، ص 325 و ...
36- به کتاب «عروبه فلسطین فی التاریخ» محمد ادیب العامری، بیروت، 1972م، ص 138 مراجعه کنید.
37- سوره اعراف/آیه 85.
38- به کتاب «تاریخ فلسطین»، عمر الصالح البرغوثی و ... مطبعه بیت المقدس، 1923م، ص 22 مراجعه کنید.
39- به کتاب «تاریخ فلسطین»، عمر صالح البرغوثی (مأخذ سابق)، ص 24 مراجعه کنید.
40- به کتاب «بنواسرائیل فی القرآن و السنه»(مأخذ سابق)، ص 35 مراجعه کنید.
41- سوره اعراف/آیه 96.

منبع مقاله: آغا، ماهر احمد؛ (1389)، یهودیان فتنه گران تاریخ: پژوهشی تاریخی پیرامون جنگ تمدن یهودیّت و قطعیّت زوال اسرائیل، ترجمه محمدرضا میرزاجان (أبوامین)، تهران: قدر ولایت