نویسنده: عباس نصر




 

براون کیست؟

ادوارد گرانویل براون، در هفتم فوریه 1862 در انگلستان به دنیا آمد. پدرش رئیس یک مؤسسه کشتی سازی و ماشین سازی بود.(1) وی چون میلی به مهندسی در پسر ندید، او را به تحصیل طب واداشت و به دانشگاه کمبریج فرستاد. در تابستان 1882 دو ماه در استانبول به سر برد. براون از 1884 تا 1887 در لندن در بیمارستان ها به تکمیل فن طبابت مشغول بود ولی تمام ساعات فراغت خود را به خواندن کتاب های فارسی همراهش یا به مطالعه کتب فارسی در بریتیش میوزیوم، یا به معاشرت و گفت و گو با دوستان ایرانی خود می گذرانید. هر چه با زبان فارسی و مردم ایران آشناتر می شد علاقه او به دیدار از ایران زیادتر می شد، تا عاقبت در سال 1887 وقتی که 25 ساله بود، این آرزوی او برآورده شد.(2)
حاجی پیرزاده یکی از سران متصوفه دوران قاجار، در سفر دوم فرنگ (1885 میلادی) با ادوارد براون که در آن ایام تازه آموختن زبان فارسی را شروع کرده بود، آشنا می شود. کار این آشنایی به دوستی می کشد. آنچنان که براون از وی لقب «مظهر علی» می گیرد.(3)
براون قبل از سفر به ایران از وزارت امور خارجه کشورش خواست تا او را به ایران بفرستند. خود او می گوید:
نظر به اینکه السنه فارسی و عربی و ترکی را می دانستم، به مقامات رسمی مراجعه نمودم و از آنها درخواست کردم که مرا به عضویت امور خارجه بپذیرند و با سمت قنسولی و یا عضو سفارت انگلستان به ایران بفرستند.(4)
ورود ادوارد براون به ایران مصادف با شورش بابی ها بود و وی چند سال درباره این شورش نیز مطالعاتی کرد.
وقتی وارد ایران شد، زبان فارسی را طوری صحبت می کرد که اروپایی ها بعد از چند سال اقامت در ایران نمی توانستند آن طور صحبت کنند.(5)
حافظه خارق العاده ای داشت و تمام مذاکراتی که با اشخاص مختلف در عرض یک سال اقامت در ایران کرده بود، لفظ به لفظ به یادش مانده بود.(6)

سفر به ایران و تحقیق و تألیفات

وی در سال 1887 به ایران سفر کرد. مدت یک سال در شهرهای این کشور چون یزد و کرمان و تهران اقامت گزید، با طبقات مختلف و فرقه های مذهبی آشنا گشت و آداب و رسوم و چگونگی معیشت مردم این نواحی را از نزدیک مشاهده کرد. این سفر شوق او را به تحقیق در فرهنگ و تمدن ایران افزون کرد و موجب شد که از آن پس عمر خویش را یک سر در این راه صرف کند. نخستین کتاب او که به نام سرگذشت یک سیاح در سال 1891 انتشار یافت، شرح مشاهدات او در ایران است. وی این کتاب را بار دیگر با نام یک سال در میان ایرانیان به طبع رسانید. براون پس از بازگشت به انگلستان در دانشگاه کمبریج به تدریس زبان فارسی پرداخت و در سال 1902 به استادی زبان عربی آن دانشگاه انتخاب گردید و تا پایان عمر (1926)، در این سمت باقی بود. ادوارد براون به امور سیاسی و اجتماعی ایران آن زمان نیز توجه خاصی داشت. وی در دوران انقلاب مشروطیت (1912 ــ 1905) ایرانیانی را که از وطن متواری شده بودند گرد هم جمع کرد و انجمنی به نام «انجمن ایران» تشکیل داد و به پشتیبانی مشروطه خواهان برخاست؛ و از سوی دیگر در برابر تجاوزات کشورهای بیگانه با سخنرانی ها و مقالات مؤثر خود مدافع استقلال و حامی حقوق ملت ایران شد.
شرح مختصری از وقایع اخیر ایران؛ انقلاب ایران؛ بحران ایران در دسامبر 1911؛ حکومت وحشت در تبریز؛ و مطبوعات و شعر جدید در ایران، آثاری است که در این باب تألیف کرده است.(7)
براون، خود را بسیار شیفته ی ایران و فرهنگ ایران وانمود می کرد. به طوری که خانه و زندگی او در انگلستان هم رنگ و بوی ایرانی داشت.
تقی زاده در خاطرات خود از پذیرایی و سخاوت براون سخن می گوید.(8)
عیسی صدیق از خانه شخصی و زندگی خصوصی او می گوید:
بالای مدخل عمارت به خط ثلث نوشته شده بود: مرحبا و اهلاً و سهلاً. در خانه مذکور همه چیز، ایران را به یاد انسان می آورد. کتابخانه شخصی براون با چند هزار جلد کتاب و رساله مرقع به فارسی و عربی، اثاثیه خانه از فرش و قلمکار و سفره و پرده و رومیزی و ظرف و قلیان و تصویر و عکس و امثال آن... انگشتری عقیق با سجع «ادوارد براون» در دست داشت و زنجیر ساعتش از دانه های فیروزه به شکل تسبیح بود.(9)

تحقیقات درباره بابیه

تحقیقات او درباره بابیه نیز شایسته توجه و تأمل است. نقل شده که ظاهراً توجه وی پس از مطالعه کتاب مذاهب و فلسفه در خاورمیانه، تألیف کنت دوگوبینو، که یکی از فصول آن بحث در تاریخ و عقاید این فرقه است، به این موضوع جلب شد و هنگام اقامتش در ایران اطلاعات فراوانی در این باره به دست آورد. سپس به قبرس و عکا رفت و شخصاً با میرزا یحیی (صبح ازل) و میرزا حسینعلی (بهاء) ملاقات کرد و به گردآوری رسالات و اسناد و اوراق مربوط به این طایفه مشغول شد. از کتبی که براون در این باره منتشر ساخته است، یکی ترجمه مقاله سیاح تألیف عباس افندی معروف به عبدالبهاء است و دیگری ترجمه تاریخ جدید تألیف میرزا حسین همدانی. کتاب اول در سال 1891 و کتاب دوم در سال 1893 انتشار یافت.
وی علاوه بر این دو ترجمه، متن مقاله سیاح و نقطة الکاف حاجی میرزاجانی کاشانی (از معاصرین باب) را نیز چاپ و منتشر کرده است. این کتاب دارای حواشی و مقدمه هایی است که از لحاظ تحقیقات تاریخی حائز اهمیت است.
مقالاتی نیز در این باره در مجله انجمن سلطنتی آسیایی (R.A.S) منتشر ساخت.
پرآوازه ترین اثر ادوارد براون تاریخ ادبیات ایران است که حاصل سی سال کوشش و تحقیق و مطالعه است و در چهار مجلد بزرگ انتشار یافته است.(10)

هدف براون از مسافرت به ایران

براون در آغاز سفرنامه اش سه هدف همده از سفر به ایران ذکر کرده است: 1.مطالعه درباره امراض موجود در ایران؛ 2.سیاحت و گردش؛ 3.تکمیل زبان فارسی.
... من می توانستم در آن سفر هم راجع به امراضی که در ایران هست مطالعه بکنم و هم آن کشور را از نزدیک ببینم و نواقص زبان فارسی خود را رفع نمایم.(11)
ولی مطالعه سفرنامه او گویای آن است که هدف اول از همان آغاز موضوعیت نداشته اشت؛ چرا که او به صراحت اعتراف می کند من برای طبابت سفر نمی کنم.(12)
او در ایران به کلی شغل طبابت را کنار می گذارد و آن را از همه مخفی می نماید:
به حاجی صفر و باباخان و مرد ایروانی سپرده بودم که به دیگران نگویند من طبیب هستم.(13)
او به قدری در ترک کار طبابت اصرار می ورزید که وقتی در کرمان دچار چشم درد می شود از مداوای خودش هم درگذشته و طبق رسوم ایرانیان از معجون استاد اکبر نامی استفاده می کند که چشم او بدتر می شود و سپس به تریاک پناه می برد.(14)
اما اینکه براون در ایران با ادیبان گفتگوهای ادبی نکرد و یا در جلسات شعر شرکت نکرد و سری به مکتب خانه ها و مدارس ادبی نزد و یا در دارالفنون حضور علمی نیافت، بیانگر این نکته است که وی در این سفر قصد مطالعه بر روی ادبیات هم نداشته است. شاید بتوان گفت منظور او از تکمیل زبان فارسی یاد گرفتن زبان روزمره مردم کوچه و بازار بوده است.
اما هدف دوم براون، یعنی دیدن ایران، موضوعی کلی است که بر همه چیز قابل تطبیق است و باید به دنبال مصادیق آن گشت.
بزرگ ترین علت مسافرت من به ایران شناختن ایرانی ها و روحیه و نبوغ این ملت بود.(15)
بنابراین دو هدف دیگر یعنی تکمیل زبان فارسی و شناخت بیماری های ایران، اهداف جنبی بوده است. اما شیوه ای که براون برای «شناخت روحیه و نبوغ این ملت» به کار می برد با شیوه ی دیگر مستشرقین فرق داشت؛ مستشرقین دیگر برای شناخت روحیه ایرانیان به سراغ آثار هنری، آثار باستانی، شخصیت های علمی و ادبی، معابد و مساجد، شاه و دربار، بازار و اقتصاد و تحقیق درباره زن و خانواده و کانون های علمی و اجتماعی می رفته اند ولی براون کمتر به این امور پرداخته و هرجا از این آثار حرفی می زند حالتی گذرا دارد. برای مثال وقتی از دیدن مقبره سعدی و حافظ یاد می کند، میزان صحبت و شور و حال او در این باره کمتر از آن چیزی است که درباره ملاقات با یک غلام بچه بهایی دارد. درحالی که او در مقدمه کتابش می نویسد یکی از عوامل مهم شیفتگی او به ایران، سعدی و حافظ بوده اند و این شعر را همیشه زمزمه می کرده است:

 

ترا ز کنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این خاکدان چه افتاده است

در مقدمه نیز آورده است اشعار شعرا و عرفای ایران، آینده و حیات را برایش امیدوارکننده تر می ساخت، ولی او در آن هنگام که به مقبره حافظ می رسد کمتر از رؤیت جایگاه اعدام باب و یا مقبره دو بابی در اصفهان و یا احساساتی که برای اسب خود نشان داده و مواردی دیگر متغیر و متأثر می شود. این در حالی است که وقتی با یکی از بابی ها روبرو می شود سئوالات بسیار ریز و جزئی درباره اعتقادات و اشخاص و روابط آنها می نماید. از جمله اینکه زین المقربین کیست و چرا به این نام خوانده شد؟ (16) و یا چگونگی ارتباط عکره (= عکا، شهری در فلسطین و محل اقامت بهاء و عبدالبهاء، مرکز تشکیلات بهائی) با مردم شهرهای اصفهان و یزد و کرمان را تحقیق کرده و با تمام جزئیات نگاشته است.(17)

محاجه با براون

برای پی بردن به اهداف وی به محاجه با او می نشینیم و پاسخ هایش را از کتابش جویا می شویم.
1.آقای براون مگر نباید عنوان کتاب، قابل تطبیق بر مطالب آن باشد پس چرا عنوان سفرنامه خودتان را یکسال در میان ایرانیان نهاده اید. درحالی که از نظر کمی و کیفی بیش از نیمی از آن اختصاص به بابیان و بهائیان و اعتقادات و روابط آنها دارد و بقیه سفرنامه حاشیه این موضوع محسوب می شود؟ آیا تمام ایرانیان بابی هستند؟ آیا بهتر نبود نام کتاب را یک سال در میان بابیان (و یا اقلیت های ایرانی) می گذاشتید؟ (18)
2.علت این همه مخفی کاری که در سفرنامه کرده اید چیست؟ حتماً می پرسید که کدام مخفی کاری؟ برای نمونه، در سفرنامه خود از شخصی نام می برید به نام آقای (هـ) که از معرفی نام و کار و مسئولیت او خودداری کرده اید و اینکه چه کسی ایشان را به همراه شما فرستاد و مأموریتش چه بود و... همه نامعلوم است. در حالی که گفته اید: «از دوستان دانشگاهی من بود، مسلح بود» و نشان داده اید وی در سفارتخانه و کنسولگری های انگلستان در ایران فوق العاده نفوذ داشته است؛ (19) در گمرکات ترتیبی می داده است که بار و بنه شما را نگردند؛ وقتی صاحب منصب شهربانی به دلیل اشکال گذرنامه ای در مسافرخانه نزد شما می آید و در حقیقت بازداشت می شوید با رفتن آقای (هـ) به کنسولگری مشکل رفع می شود و صاحب منصب شهربانی از نزد شما می رود.(20)
این ابهام گویی ها چیست و این موضوع چه بوده است؟ شما گفته اید وقتی به تهران رسیدید، ایشان که علاقه به زبان و ادبیات فارسی نداشت از شما جدا شد و فوری به بوشهر رفت و از آن جا به انگلستان بازگشت. پس ایشان برای چه با شما به ایران آمده بود؟ و در تهران چه کاری داشت که چند روزی با شما ماند و ناگهان بازگشت؟ چه چیزی باعث شد تا زمانی که ایشان در تهران بود در مسافرخانه با او بمانید و پس از رفتن او، به خانه دوستتان حسن علیخان بروید.؟ (21) آیا ایشان مأمور اطلاعاتی نبوده است که موظف بود شما را به تهران برساند و به زودی بازگردد؟ حسن علیخان کیست؟
آیا در آن زمان برای همه مستشرقین چنین همراهانی می فرستادند؟ یا وضع شما استثناء بوده است؟ راستی! علت همراهی های زیاد اشخاص و مراکز سیاسی انگلستان با شما چه بوده است؟ خودتان گفته اید:
کنسول انگلیس در طرابوزان با محبت شما را پذیرفته است. سپس مترجم مخصوص خود را فرستاده تا با نفوذ خود همه کارهای گمرک را روبه راه کند؛ تا جایی که اسلحه آقای (هـ) را که در عثمانی حمل آن غیرمجاز بوده است از گمرک عبور می دهد.(22)
در جای دیگر گفته اید وقتی به ارزروم رسیدید پیشکار صراف بزرگ شهر نزد شما آمد و شما را به ملاقات صراف بزرگ شهر دعوت کرد و آماده همه گونه خدمت گزاری بوده است. علت این امر را سفارش از طرابوزان ذکر کرده اید؛ در حالی که سفارش کننده معلوم نیست.(23) آیا کنسولگری انگلستان یا کدام محفل دیگری از صراف ارزروم خواسته است همه کارهای شما را روبه راه نمایند؟
در جای دیگر سفرنامه خود گفته اید وقتی به تبریز رسیدید توصیه نامه ای برای کنسول تبریز داشته اید و کنسول تبریز با محبت شما را پذیرفته و چهار روز نزد ایشان مانده اید، یک کشیش آمریکایی راهنمای شما شده و شهر را به شما نشان داده است. سپس با کنسول ترکیه در تبریز آشنا شدید و رفت و آمد داشته اید. آن توصیه نامه از کجا بود؟ آیا فرد آمریکایی جزء گروه تبشیری نبود؟ آیا رفت و آمد با کنسول ترکیه و زندگی در کنسولگری تبریز و به کار گرفتن آن کشیش در حد مقامات عالی رتبه سیاسی نبوده است؟ پس چرا برای انگلیسی های دیگر (غیر از مأمورین عالی رتبه) چنین امکاناتی فراهم نمی گشت؟ خود شما از بدبختی های دو نفر فرانسوی که در کرمان آنها را دیده اید سخن گفته اید و یادآور شده اید که حتی نتوانسته بودند در ایران یک بطر شراب تهیه کنند.(24)
شما به وسیله سرگرد ولس، رئیس تلگراف هند و اروپا، به ناصرالدین شاه معرفی می شوید.(25) با وساطت دکتر تورنس، طبیب آمریکایی مقیم تهران، به فرهادمیرزا عموی ناصرالدین شاه معرفی می شوید.(26) با تمام مسئولان سیاسی و حکومتی ایران از تهران تا کرمان ملاقات می کنید.(27) سرگرد ولس، رئیس تلگراف هند و اروپا، به تمام تلگرافخانه ها بخشنامه ای صادر می کند که از شما پذیرایی نمایند (28) و آنها نیز در همه جا پذیرای شما هستند تا جایی که می گویید با کارکنان تلگراف هند و اروپا که عیال داشتند مربوط بودم و ساعات خوشی را با یکدیگر گذراندیم.
ادوارد براون در سفر به ایران
طبق گفته خودتان در شیراز در منزل نماینده دولت انگلیس بودید و می توانستید با مجامعی مربوط باشید که بدون او ارتباط با آن مجامع امکان نداشت.(29) همچنین گفته اید در شیراز به دوستان اروپایی خود نوشته اید که مجبور هستید به کرمان بروید و نمی توانید از این اقدام خودداری نمایید؟ موضوع چیست؟ نیز در شیراز تلگرافی به شما می رسد که همسر یک انگلیسی که از ده بید می گذشته بیمار شده و چون مأموریت عجولانه ای داشته است موظف بوده همسر بیمار خود را رها کند و برود. تلگرافخانه هم که از دکتر (س) شنیده بود که شما طبیب هستید، به شما تلگراف می کند که خود را به ده بید برسانید. این خواسته او آن چنان وظیفه ای در شما ایجاد می کند که سفرخود را نیمه کاره رها کرده و به سوی ده بید می روید. و آن قدر این کار مهم بوده است که گفته اید:
وسایل طبی گرفتم و شبانه مراجعت کردم و وقتی وارد بستر برای خواب شدم یکساعت بعد از نصف شب بود و تا صبح بر اثر اضطراب نتوانستم به راحتی بخوابم و... بیشتر اضطراب من ناشی از این بود که مبادا وقتی بالای بستر مریض برسم که مبدل به بستر مرگ شده باشد.(30)
راستی! این همه اضطراب برای کسی که شغل پزشکی خود را از ایرانیان مخفی می نماید برای چیست؟ و هماهنگ کننده این مأموریت چه کسی بوده است که این چنین شما را مضطرب کرده است؟ جالب است که در بین راه شیراز تا ده بید مسئله ای پیش می آید که اثبات می کند موضوع انسانی در میان نبوده است:
آخرین لحظه که ما می خواستیم حرکت کنیم زنی بچه خود را به نزد من آورد و گفت که شنیده ام شما حکیم هستید و آمده ام که زخم دست بچه ام را معالجه کنید و دوایی بدهید که مداوا شود. گفتم تقریباً سه ساعت است که من اینجا معطل هستم و شما نیامدید و حالا من فرصت ندارم و باید بروم و رکاب کشیدم و به راه افتادم... (31)
بنابراین باید بپذیرید یا نژادپرستی بر شغل طبابت شما سایه افکنده بود که برای آن زن انگلیسی آن چنان مضطرب شده بودند که برای رسیدن به بالین او سر از پا نمی شناختید ولی طفل ایرانی را رها کرده رکاب کشیدید و به راه افتادید؛ و یا این که دکتر (س) به جایی مربوط می شده که چنان در سرنوشت شما اثر داشت که مضطربتان کرده بود.
شما چگونه روابط تنگاتنگ خود را با مسئولان سیاسی، کنسولگری ها و مراکز تلگراف هند و اروپا در حد یک رشته روابط شخصی و دوستانه توجیه می کنید؟
نمونه دیگری از مخفی کاری هایتان که در سفرنامه آمده است، قرار دادن نام های مستعار و مخفف است. علت برخی را ذکر نموده اید که مثلاً برای مستخدم خود که نام عمر داشت علی را انتخاب کردم، چرا که ایرانیان از علی خوششان می آید.(32) یا با ذکر نام بهاییان و بابیان زیادی همه جا گفته اید این نام را من برای او انتخاب کرده ام که برای او زحمتی ایجاد نشود. اما چه شد که مثلاً نام عندلیب، شاعر بابیان را به درستی ذکر نموده اید؟ (33) و معلوم نیست چرا برای او زحمتی ایجاد نمی شود؛ اما برای دیگران ایجاد زحمت می کرد. چرا از افراد خارجی یعنی انگلیسی و فرانسوی اعم از پزشک و مشاغل سیاسی و غیره هم با نام مستعار یاد کرده اید؟ (34) به خصوص کسانی که ممکن است در ارتباطی خاص وابسته سیاسی قلمداد شوند نظیر دکتر (س) که از بوشهر برای ایشان تلگراف زده اند و یا آقای (هـ) که همراه او به ایران آمده اید و غیره.
3.مگر شما چه سمتی داشتید که با اقدام شما دولت انگلستان برای زردشتیان یزد نماینده ای از جانب خود تعیین کرد؟ شما گفته اید:
زردشتی ها نسبت به دولت انگلستان که در هندوستان مدافع تمام مذاهب و از آن جمله زردشتی ها می باشد نظر خوب دارند... بعد از اینکه من به انگلستان مراجعت کردم من و ستوان ووگان، مسافر انگلیسی، که اسم او را ذکر کردم، نزد دولت خودمان اقدام نمودم که یکی از زردشتی های یزد را به سمت نماینده خود در آن شهر انتخاب کند و دولت انگلستان اجازه داد که یکی از زردشتی های یزد را به سمت نماینده سیاسی خود انتخاب نماید و زردشتی ها از این موضوع خیلی خوشحال شدند زیرا می دانند در موقع اغتشاش و ناامنی خطری آنها را تهدید نخواهد کرد.(35)
این در حالی است که خود شما بارها از عدالت حاکم یزد تعریف کرده اید که مراعات حال زردشتی ها را می نماید. برای نمونه گفته اید:
من هم متقابلاً خوش آمدگویی کردم ولی قسمت بیشتری از اظهارات من از روی خلوص عقیده بود و از عدالت و ملت نوازی حاکم تمجید نمودم و به راستی از خداوند خواستم که به او و سایر حکامی که مثل او عادل هستند سلامتی و طول عمر بدهد. و در خاتمه توجه حاکم را به زردشتی ها جلب کردم و از اینکه این گونه با زردشتی ها نیک رفتاری می نماید او را تقدیر نمودم و یادآوری کردم که بیشتر به آنها توجه نماید که مردم نتوانند آسیبی به زردشتی ها برسانند.(36)
4.شما که آن همه دلسوز زردشتی ها و بابی ها (که خواهد آمد) بودید بهتر نبود قدری هم به فکر اکثریت این جامعه می بودید؟ شما از یک سو برای جذب بابی ها و زردشتیان کوشیدید و از سوی دیگر از دلسوزی برای بیماران عادی هم خودداری نمودید. در سفرنامه شما از این موارد بسیار دیده می شود، از جمله گفته اید:
آن روز دو برادر با شیخ قمی به منزل من آمدند که من آنها را به نام آقا محسن و آقا محمدصادق می نامم. نفر دوم که شیعه بود بعد ارتباطی با من پیدا نکرد ولی آقا محسن بهایی بود با من مربوط گردید و من او را جوان بسیار خوبی یافتم.
چه بود که بهاییان و بابیان به شما مربوط می شدند ولی شیعیان مربوط نمی شدند؟
5.جناب براون بفرمایید در برخورد با اقلیت های مذهبی در ایران چرا موضع تشدید اختلاف اتخاذ می کردید و بدون تحقیق از طرف مقابل به تشجیع اقلیت ها در برابر اکثریت می پرداختید؟ راستی! این جبهه گیری برای یک محقق دانشگاهی که آمده است تا درباره طبابت و زبان و ادبیات تحقیق نماید چه مفهومی دارد؟ آیا این حرکت شما کار سیاستمداران است یا کار یک محقق؟ چنانکه گفته اید:
هنگامی که مشغول تهیه وسایل سفر بودم حاکم یزد باز برای من پیغام داد که به ملاقات او بروم و یکی از دوستان بابی من که اسب سفید زیبایی داشت، پیشنهاد نمود که من با آن اسب به منزل حاکم بروم. من نخواستم که این پیشنهاد را بپذیرم برای این که دستور (پیشوای زردشتیان) هم پیوسته با من به منزل حاکم می آمد... او یک زردشتی است و من یک مسیحی و من و او هر دو در نظر مسلمین ناپاک هستیم و اگر مسلمین می توانستند، مرا هم مثل او وادار می نمودند که لباس زرد بپوشم و به همین جهت علاقه دارم که پیاده با دستور به منزل حاکم بروم که مسلمین ببینند که من به دستور احترام می گذارم و از معاشرت با او نفرت ندارم.
بابی ها گفتند که اگر شما می خواهید به زردشتی ها احترام بگذارید و هر گاه مایل هستید که مردم جرأت نکنند که زردشتی ها را مورد اذیت قرار بدهند همان بهتر که با احترام و شکوه نزد حاکم بروید زیرا هر چه تجمل شما زیادتر باشد مردم بیشتر از اذیت و آزار زردشتی ها وحشت خواهند کرد.
خود دستور هم این پیشنهاد را پذیرفت و نیم ساعت به غروب رفیق بابی من اسب خویش را با مستخدمین به باغ فرستاد و مقارن غروب آفتاب دسته معمولی فراش های حاکم برای بردن من آمدند و این مرتبه فانوس بزرگی نیز با خود آورده بودند. آن شب من لباس جدیدی را که یک خیاط یزدی برای من دوخته بود در بر کرده بودم... حاجی صفر وقتی آن لباس را در برم دید گفت صاحب، مردم خیال می کنند که شما بابی شده اید (برای اینکه بابی ها لباس سفید را دوست می دارند) ولی از این موضوع گذشته تصدیق کرد که لباس خوبی است.(37)
آیا این کارها در شأن استاد دانشگاه است؟ و آیا شما از یک مسلمان راجع به صحت حرف های این بابی سئوال کردید؟
این چه معنی دارد که طبق نظر یک بابی، دفاع از زردشتی ها را می پذیرید؟ با آنکه یزد حاکم عادلی هم داشت، می خواستید جبهه ای سنگربندی شده از بابی ها و زردشتی ها در یک طرف و بقیه مردم در طرف دیگر بسازید؟
چرا هر چه شکوائیه از زردشتی ها و بابیان در برخورد با مسلمین نقل کرده اید، یک جانبه بوده است و حتی یک مورد را تحقیق نکرده اید که بفهمید آیا صحت دارد یا نه؟
برای مثال از یک جوان زردشتی این داستان را نقل می نمایید:
امروز صبح رستم، جوان زردشتی که ذکرش سابقاً به میان آمده، به ملاقات من آمد و راجع به آزار و اذیتی که مسلمین نسبت به زردشتی ها می کنند صحبت کرد و گفت آنها دختران و پسران ما را می ربایند و آنها را تهدید می کنند که مذهب اسلام را بپذیرند... (38)
از این دست مطالب فراوان نوشته اید، اما حتی یک مورد هم کاوش نکرده اید که صحت یا بطلان آن را ارزیابی نمایید، آیا وظیفه محقق دانشگاهی درج یک طرفه مطالب است؟
6.آقای براون! شما در هنگام ورود به ایران مسلح نبودید و در کشور عثمانی فقط ناراحت اسلحه آقای (هـ) بودید که در گمرک آن را ضبط نکنند.(39) ولی در ایران مسلح شدید و به هنگام ترک ایران اسلحه خود را برای یکی از دوستان خود در تهران به عنوان یادگار ارسال داشته اید.(40) در سفرنامه خود منبع تهیه اسلحه را ذکر نکرده اید و نام دوست خود را نیز به میان نیاورده اید. چه کسی شما را مسلح کرد؟ آیا اسلحه از آن آقای (هـ) است یا فرد دیگر؟
7.چرا از مردمی که با شما ملاقات کرده اند کسی باور نکرده است که شما برای کاری غیر از جاسوسی به ایران آمده اید؟ برای نمونه از گفته های خود شما نقل می کنیم:
راجع به خدابخش هنوز صحبت نکرده ام و باید بگویم که وی بر خلاف چهارپادارهای دیگر به اصطلاح شم سیاسی داشت و وقتی که دید من مشغول تماشای اطراف هستم گفت مبادا شما یک جاسوس فرنگی باشید و از طرف کشور خود آمده اید که از اوضاع این مملکت و جاده ها و کاروانسراها مستحضر شوید و گزارش عملیات خود را به دولت خویش بدهید تا آنها به ایران تهاجم کنند؟ از شنیدن این حرف ها از دهان آن چهارپادار حیرت کردم و به او اطمینان دادم که من جاسوس نیستم بلکه برعکس دوست ایران می باشم و آمده ام زیبایی های ایران را تماشا کنم ولی متوجه بودم که او حرف های مرا باور نمی کند و مرا جاسوس می داند و راجع به ینگی دنیا (آمریکا) از من سئوالات کرد... (41)
سکنه آن قریه (42) سئوالات زیادی راجع به ملیت و مذهب و شغل من می کردند... یک مرد سالخورده که گفتار و رفتاری مضحک داشت می گفت: من یقین دارم که شما به اینجا آمده اید (که در دین و دولت رخنه بکنید) و می خواهید که تمام شهرها و آبادی ها و دشت ها و کوه ها را بشناسید که بعد در موقع گرفتن ایران از آن استفاده کنید.(43)
.... هندوها راجع به علت مسافرت من تحقیق کردند و حاضر نبودند قبول کنند که من برای سیاحت و فراگرفتن زبان فارسی مسافرت می کنم و یقین داشتند که من از عمال دولت انگلستان هستم و یکی از آنها گفت: آخر شما برای چه ایران را تصرف نمی کنید؟ و چرا از گرفتن این مملکت خودداری می نمایید؟(44)
در جای دیگر گفته اید:
بلوچ قدری سرش را از روی تفکر تکان داد. گفت صاحب شما کاملاً درست می گویید اما من خوب می دانم که شما مأمور دولت انگلیس هستید و اینجا آمده اید که اطلاعاتی تحصیل کنید. گفتم شما اگر به زندگی من نظر بیندازید می بینید که من مثل یک درویش زندگی می کنم و چگونه ممکن است که یک مأمور دولتی انگلستان این طور زندگی کند. بلوچ گفت: شما انگلیسی ها وقتی که بخواهید به منظور خاصی برسید این جور زندگی ها را تحمل می کنید، من شما را خوب می شناسم و به خوبی از طرز فکر و نقشه شما اطلاع دارم... (45)
حتی بابی ها هم که برای شان دلسوزی می کردید باور نمی کردند که علاقه شما به کسب اطلاعات در مورد عقاید و تاریخ بابی ها ناشی از کنجکاوی باشد. شما نیز کنجکاوی را دلیل اصلی سفر می دانستید، اما در توضیح مسئله همان کنجکاوی را انگیزه خویش برای آن دلایل بابی برشمرده اید. آیا به راستی زندگی شما، زندگی درویشی بود؟ شما که در انگلستان وضع بسیار خوبی داشتید چرا در ایران درویش شدید؟ در ایران هم هر کجا که لازم بود ریخت و پاش کردید و البته تا آخرین ریال حساب آن را نگه می داشتید.
وقتی که صحبت مربوط به کتاب ها و خطوط تمام شد من از دلال پرسیدم که آیا می داند قبر دو نفر بابی که به سال 1879 میلادی در اصفهان به قتل رسیدند در کجاست؟ دلال گفت بلی... من می دانم که قبر آن دو در کجاست و در صورتی که مایل باشید حاضرم آن دو قبر را به شما نشان بدهم ولی می خواهم از شما که در عکره [=عکا] بوده اید و علاقه به خرید کتاب های ما دارید و می خواهید قبر... [کشتگان] ما را ببینید سئوال کنم که آیا شما هم بابی هستید؟ واگر بابی هستید چرا از من پنهان می کنید؟ زیرا تصور نمی کنم که این علاقه شما فقط ناشی از کسب اطلاع و کنجکاوی باشد. جواب دادم رفیق من نه بابی هستم و نه تا امروز به عکره مسافرت کرده ام ولی این را تصدیق می کنم که علاقه من به تحصیل اطلاعات راجع به بابی ها فقط ناشی از کنجکاوی نیست یعنی بیش از کنجکاوی است چون من احساس می کنم مرامی که یک چنین طرفدارانی پیدا کرده... درخور این است که مورد مطالعه قرار بگیرد و انسان ببیند که بابی ها چه می گویند و اساس عقیده آنها مبنی بر چیست؟
اینکه می خواهم قبر این دو نفر را ببینم برای زیارت قبر آنها نمی باشد بلکه برای این است که در زندگی حاضر شدند در راه پرنشیب خود جان را فدا کنند و اگر این دو نفر در راه مرام و پرنشیب دیگری هم جان خود را فدا می کردند در نظر من مستوجب اعتنا بودند.(46)
بابی، بلوچ، زردشتی، چهارپادار و هندی و غیره هیچ کدام باور نمی کنند که شما جاسوس نباشید؛ و شما می گویید سفر من برای کنجکاوی نیست و باز توضیح می دهید که برای کنجکاوی است. ایران با همه شهید و کشته های فراوان هیچ احترام شما را برنینگیخت ولی دو نفر بابی آن همه عظمت پیدا کردند.
شما به زبان حال به خواننده کتاب خود می گویید که آنها من را جاسوس می دانستند، تو (خواننده) درباره من چه نظری داری و برداشت تو از رفتار و گفتارهای من چیست؟ و از جمع بندی سئوالاتت چه نتیجه ای خواهی گرفت؟
$براون در گردونه وزارت مستعمرات
در پاسخ به آقای براون باید گفت ما شما را مأمور وزارت مستعمرات انگلیس می دانیم به دلیل آن که شما اقرار نموده اید که اطلاعاتی عمیق در سیاست نداشته و در پاسخ صحبت های حکمران کرمان درمانده بودید، چنانکه گفته اید:
حکمران (کرمان) مرتباً راجع به سیاست اروپا صحبت می کرد و تصور می نمود که من در سیاست بصیر هستم در صورتی که متأسفانه من اطلاعات عمیقی از مسائل سیاسی نداشتم.(47)
بنابراین در آن دوره نباید سیاست های کلی و استعمارگری انگلیس و روس و فرانسه و رقابت های آنها در ایران برای شما که هنوز جوان بودید روشن بوده باشد (و یا دروغ می گفتید و نزد حکمران کرمان مخفی کاری کرده اید.)
قبل از شما، دوستتان لرد کرزن، فرمانروای هند، به ایران آمده بود و مطالعاتی سیاسی درباره ایران انجام داده بود که جنابعالی نیز درباره مطالعات او نوشته اید:
اخیراً از طرف جناب آقای ج، ن، کورزن تذکره ای دایرة المعارف مانند، راجع به ایران نوشته شد که خیلی مفید است و تصور نمی کنم که به این زودی کسی بتواند راجع به ایران چیزی بیرون بدهد که مشابه و یا بالاتر از آن باشد.(48)
دولت فرانسه هم قبل از این توسط گوبینو، از فرق دینی و اوضاع فرهنگی ایران مطلع شده بود؛ شخصی به نام (م. ر) را که شما در سفرنامه خود از او یاد کرده اید (و نحوه بیان مطالب شما درباره او مؤید نظر ماست) به ایران فرستاد تا همچون شما جزییات مطالب مربوط به بابیت را تحقیق نماید. در این زمان انگلستان در برخی موارد (نظیر آموزش زبان فارسی در دانشگاه ها) نسبت به فرانسه عقب تر بود، پس از آن که شما از وزارت امور خارجه تقاضای شغلی در ایران کردید، وضعیت شما را بررسی کردند و به این نتیجه رسیدند که به دلیل سوابقتان بهترین کسی هستید که می توانید درباره باب و بها و حوادث فرقه ای در ایران مطالعه کرده نتایج آن را به سرعت در اختیار دولت انگلستان قرار دهید و به شما سفارش شده است که نباید هیچ کس از این مأموریت اطلاع یابد، لذا شما گاه در جلسه ای مجبور به دروغ گفتن می شوید. چنانکه گفته اید:
در بین میهمان های آن شب شخصی را دیدم که به اتفاق حکمران جدید از شمال وارد شیراز شده بود وی صحبت را دوست می داشت. بدواً راجع به فلسفه صحبت کرد و در جریان صحبت من فکر کردم که شاید بابی باشد. زیرا به من گفت وقتی که من شرح شما را در اصفهان شنیدم خیلی مایل شدم که زودتر شما را ملاقات کنم و بعد گفت آیا شما آقای (م. ر) فرانسوی را که چندی قبل به ایران آمده بود دیده اید؟ سئوال اخیر ظن مرا که وی شاید بابی باشد قوی تر کرد چون آقای (م. ر) راجع به بابی ها مطالعاتی کرده و از طرفداران آنها به شمار می رود. وی مدتی در سوریه بود و از آنجا از طرف رؤسای بابی توصیه نامه هایی دریافت کرد و به همین جهت در هر شهری از شهرهای ایران که بابی ها در آن بودند وارد می شد مورد پذیرایی کامل قرار می گرفت. من نمی خواستم که ارتباطم با بابی ها افشا شود زیرا قطع نظر از این که بابی نبودم، اگر ارتباط من با آنها افشا می شد مسلمان ها از من دوری می کردند و من نمی توانستم با آنها معاشرت نمایم. این بود که در جواب شخص مزبور راجع به اینکه آیا آن مرد فرانسوی را می شناسم با احتیاط گفتم نه... من او را نمی شناسم... چه جور آدمی است؟ آن شخص گفت که من چندین مرتبه با او ملاقات کردم و او را آدم بسیار خوبی دیدم. یکی دو نفر از میهمانان با کنجکاوی مخصوص گوش به صحبت های ما داده بودند و من نمی خواستم در آن مجلس این رشته صحبت طولانی شود.
در اینجا بر خلاف همیشه، شما از افشای ارتباط خود با بابی ها خودداری می کنید و علت این مخفی کاری را به مسلمانان نسبت می دهید، این در حالی است که طبق گفته خود شما در اصفهان شایع بود که به دنبال بابی ها می گردید و علت معرفی دلال بابی را این شایعه ها می دانید؛ و یا در یزد لباس بابی ها را می پوشید و به خانه حکمران می روید و... (49)
به هر حال انگلستان برای تحقیق بر روی این موضوع با شما قراردادی بست که کلیه امکانات سفر را برای شما تأمین کند و شما پس از مطالعه نوشته های گوبینو و دیگر مطالب مربوط به این موضوع با سفر به ایران و تحقیق همه جانبه درباره عقاید، روابط، حوادث مربوط به بابیت و بهاییت نمایید. شما که عشق سفر به کشورهای شرقی را داشتید با کمال میل پذیرفتید و به ایران آمدید. به همین دلیل از سفرنامه شما برمی آید که ذره بین بابی یابی بر چشم زده بودید و چیزی از زیبایی های ایران را ندیدید.
پیرو همین قرارداد آقای (هـ) را تا تهران همراهتان فرستادند تا محافظ و راهنمایتان باشد. نیز کنسولگری ها همه گونه همکاری را با شما به عمل آوردند. اسلحه به شما دادند، و به مراکز تلگراف در سراسر کشور ابلاغ شد که با شما همه گونه مساعدت به عمل آید. مراکز مذکور شبکه اصلی کار سیاسی و جاسوسی دولت انگلستان بود و طبق گفته خود شما اغلب کارکنان آن بابی و بهایی بوده اند (50) و چون شریعت از آنها برداشته شده بود در آن روزگاری که ارتباط بین زن و مرد بسیار سخت بود، می توانستند با زنانشان با شما به تفریح بیایند و خوش بگذرانید. و چون حقوق بگیر انگلیس بودید، آماده همه گونه خدمت گزاری بوده اند تا اطلاعات دقیق جمع آوری کنند و یا راهنمای شما برای جمع آوری اطلاعات باشند. البته دولت انگلستان وقتی کسی را به کشور دیگری گسیل می کرد، وی را دقیقاً زیر نظر داشت. به همین دلیل چند نوبت به شما تلگراف می شود که اجازه دهید کرسی زبان فارسی کمبریج را به شما اختصاص دهیم. یا وقتی مطلع شدند شما در کرمان معتاد شده اید، پی در پی تلگراف می زنند که شما از کرمان خارج شوید. نیز یکی از دلایلی که هزینه ها را به صورت ریز و جزیی (که حوصله خواننده را سر می برد) در گزارش خود آورده اید، خواهش آنهاست؛ اگر نه شما گفته اید من از بیان مطالب زاید خودداری می کنم و فقط به شرح چیزهایی می پردازم که بتواند ایران را به ملل اروپایی و سایر ملل بشناساند.(51) ذکر صورت هزینه ها در چند مورد می توانست حدود قیمت ها را بیان کند و نقل جزء به جزء انعام ها و دیگر هزینه ها، جز برای محاسبه با کارفرما علت دیگری ندارد. بنابراین، سفرنامه شما هم گزارشی است مشابه گزارش های دیگر مأمورین انگلستان که به حذف و اضافاتی منتشر شده است.
شما از شخصی به نام «میرزاعلی» نام می برید که اندیشه های اروپایی داشته و بابی هم نبوده است (چون در جواب شما گفته است مردد هستم). او در اروپا با شما آشنا شده است ولی در شیراز زمانی که شما سرگردان شدید، ناگهان با قبا و ردا وارد شده است و شما را تا زمانی که در شیراز هستید از این محفل به آن محفل می برد و کتاب های آن فرقه را در اختیار شما می گذارد:
به محض اینکه من وارد شیراز شدم تصمیم گرفتم بدون اینکه توجه کسی را جلب نمایم خود را با آن بابی که مقیم شیراز بود مربوط نمایم. آن شخص در شیراز شغل نسبتاً مهمی داشت ولی من نمی توانم بگویم که دارای چه شغلی بود و هکذا از ذکر نام واقعی او نیز خودداری می کنم و او را به نام (میرزا محمد) می خوانم که این سطور برای وی تولید زحمت ننماید. ولی نمی دانستم که چگونه بدون جلب توجه دیگران خود را با وی مربوط کنم تا این که یک واقعه غیرمنتظره دیگر پیش آمد و سه روز بعد از ورود من به اصفهان (52) جوابی موسوم به میرزاعلی که سابقاً در اروپا وی را دیده بودم از من ملاقات کرد بدواً من او را نشناختم زیرا کلاه پوستی ایرانی بر سر نهاده و لباده پوشیده و عبا بر دوش گرفته بود و بعد هر دو از این ملاقات خوشوقت شدیم ولی او زیاد نزد من توقف نکرد و هنگام رفتن از من دعوت نمود که فردا برای ملاقات او به منزلش بروم. روز دیگر وقتی که وارد اتاق شدم بدون نظری خاص چشم به اطراف انداختم و دیدم... و تقاطع نگاه به من ثابت کرد که میرزاعلی بابی است... او پرسید که آیا با میرزامحمد شما ملاقات کردید؟ گفتم نه، چون وسیله نداشتم که با او مربوط شوم. میرزاعلی گفت من همین یکی دو روزه وسیله ملاقات شما را با او فراهم می کنم و بدواً باید از او بپرسیم که چه موقع فرصت دارد که اینجا بیاید و بعد روز ملاقات را به شما خواهم گفت و شما را با رفقای دیگر هم مربوط خواهیم کرد. من گفتم که راجع به خود شما اطلاعی نداشتم، آیا شما هم... آیا واقعاً شما؟ میرزاعلی بدون این که سئوال من تمام شود گفت من اعتراف می کنم که مردد هستم... که آیا مذهب آنها را قبول کنم یا نه؟
در آن روز میرزاعلی بعضی از کتب بهایی ها را به من نشان داد و یکی از آنها کتاب کوچکی موسوم به (مدنیات) بود که به وسیله چاپ سنگی در بمبئی چاپ کرده بودند و جزء کتب مبتدی محسوب می گردید. یعنی از کتاب هایی بود که بهایی ها برای جلب همه و مخصوصاً آنهایی که سواد و اطلاعات کمی دارند و بهایی هم نیستند می نویسند. کتاب دیگر موسوم به کتاب اقدس بود که در آن مقررات و نظامات مذهب بهایی را در فصول موجز و مختصر جمع آوری کرده بود. میرزاعلی گفت شما مخصوصاً باید کتاب اقدس را بخوانید تا بتوانید بفهمید که بابی ها چه می گویند و تصور می کنم که تا اینجا هستید این کتاب را بخوانید که اگر اشکالی داشته باشید از میرزامحمد یا دیگران بپرسید و من می گویم که منشی ما مخصوصاً یک نسخه از این کتاب را برای شما بنویسد... (53)
در جای دیگر از اندیشه های اروپایی میرزاعلی سخن می گویید:
دو روز بعد میرزاعلی مجدداً به ملاقات من آمد و مدت دو ساعت نزد من بود و در طی آن راجع به بعضی از مسائل مربوط به بابی ها صحبت کرد که سایر بابی ها متوجه آن نیستند زیرا میرزاعلی چون در اروپا بوده و مطالعات اروپایی دارد به نکاتی پی می برد که مورد علاقه حاجی میرزاحسن و دیگران نیست و اصلاً ملل شرق کمتر به کسب اطلاع راجع به افکار و فلسفه و فرهنگ اروپا علاقه دارند و حاجی میرزاحسن و سایرین بیشتر دوست دارند که راجع به اصول مذهب خودشان مطالعه و بحث کنند.(54)
چگونه است که شما نحوه ی ارتباط خود را با این شخص در اروپا تعریف نکرده اید؟ و این طور ترسیم نموده اید که به تصور شما این شخص بابی بوده است و نخواسته مذهبش را نزد شما اقرار نماید، چه بسا خود شما هم نمی دانستید ولی این شخص مأموریت داشته است خود را به شما برساند و عملیات کاوش درباره بابیت را پشتیبانی نماید تا سفر شما برای انگلستان بارورتر گردد. لذا در شیراز شما را به طور کامل به اشخاص و کتب و تشکیلات آنها مربوط کرد و در متن کار قرار داد.
شاید هم به دلیل سرگردانی، از دولت انگلستان کمک خواستید تا بتوانید به تشکیلات بابی ها مربوط گردید. زیرا با وجود آن گفته اید از موقع ورود به ایران به دنبال بابی ها بوده اید، (55) تا اصفهان نتوانسته بودید کسی را بیابید. حتی در تهران از فرط ندانم کاری، استاد فلسفه، یعنی میرزااسدالله سبزواری را که توصیفات زیادی درباره او آورده اید، به هنگام درس مخاطب قرار داده و می گویید تو بابی هستی:
من در تهران به قدری علاقه مند به ملاقات بابی ها بودم که روزی به یک گفتار بی موقع، خیلی معلم خود میرزااسدالله سبزواری را رنجانیدم. من شنیده بودم که در گذشته میرزااسدالله را به جرم این که بابی است توقیف کرده بودند و بعد سفارت انگلستان واسطه می شود و او را نجات می دهد و خواستم بدانم آیا این شایعه صحت دارد یا نه؟ و آیا میرزااسدالله بابی است یا خیر؟ من می بایستی این موضوع را در یک فرصت مقتضی و آن هم به اشاره به میرزااسدالله بگویم ولی بر اثر بی صبری روز دیگر بدون مقدمه این مسئله را در حضور او مطرح کردم. میرزااسدالله بدواً از شنیدن اظهارات من خیلی حیرت کرد و بعد مدت چند دقیقه سکوت کرد و به فکر فرو رفت و بعد گفت این واقعه این طور که شما می گویید اتفاق نیفتاده بلکه طرز دیگری اتفاق افتاده است.(56)
خلاصه! از اینکه نتوانستید یک بابی پیدا کنید گیج شده فیلسوف و بابی را یکی دانسته اید. در اصفهان هم هر چه تلاش کردید و به این و آن سپردید نتوانستید کسی را پیدا کنید تا آنکه:
... هفته اول که وارد اصفهان شدم با ایرانی ها آمیزش نداشتم و جز با (میرزای) هیئت روحانی (کلیسا) فارسی صحبت نمی کردم... ولی میرزا نمی خواست یا نمی توانست که سئوال مرا اجابت کند. لیکن بعد از یک هفته که از ورود من به اصفهان گذشت واقعه ای روی داد که مرا از کمک میرزا مستغنی کرد و من توانستم به طور مستقیم با بابی ها تماس بگیرم. این واقعه غیرمنتظره که سبب گردید من بالاخره با بابی ها تماس حاصل کنم از این قرار است: یک روز بعدازظهر درست یک هفته بعد از ورود من به اصفهان و فردای روزی که من از کوه تخت رستم بالا رفته بودم در اتاق نشسته بودم و در این فکر بودم که چه موقع به مسافرت خود ادامه بدهم و از دو شهر شیراز و یزد کدام یک را زودتر برای سفر به آنجا انتخاب نمایم که در این اثنا دو نفر دلال وارد شدند... یکی از آن دو نفر که از رفیق خود سالخورده تر بود و یک ریش حنایی داشت گفت صاحب... من از یک راه دور آمده ایم که چیزی به شما بفروشیم و شما مدتی وقت ما را گرفتید و حالا بدون این که بخواهید چیزی از ما بخرید ما را جواب می کنید؟ گفتم مگر من آدم عقب شما فرستاده بودم؟... دلال دیگر دهان خود را نزدیک گوش من گذاشت و گفت که من می دانم که شما می ترسید که مبادا مغبون شوید ولی بدانید که من مسلمان نیستم که شما را مغبون کنم بلکه من بابی می باشم. از این حرف طوری یکه خوردم که تا چند لحظه ندانستم چه جواب بدهم. به محض شنیدن این جمله که وی گفت من بابی هستم فهیمدم که او به چه دلایل خود را به من معرفی کرده است. اول این که بر اثر شایعات ، شنیده که من خیلی میل دارم با بابی ها تماس حاصل کنم. زیرا درایران شایعات خیلی سریع منتشر می شود برای این که در این کشور رزونامه زیاد وجود ندارد که مردم اخبار و حوادث را از مطالعه جراید به دست آورند و یگانه وسیله کسب خبر و انتشار وقایع، شایعات است و چون ایرانی ها و مخصوصاً سکنه تهران واصفهان و شیراز و غیره خوش مشرب واجتماعی هستند وصحبت و معاشرت را دوست می دارند، لذا شایعات به سرعت منتشر می گردد.
دلیل دوم این بود که او به عقیده خود تصور می کرد که چون من مسیحی هستم بابی ها را از مسلمانان ها زیادتر دوست می دارم و دلیل سوم این که می دانست که اگر هویت مذهبی خود را به من که یک مسافر مسیحی هستم بروز بدهد خطری برای او تولید نخواهد کرد. وقتی که من فهمیدم دلال مزبور بابی است او را کنار کشیدم وگفتم آیا به راستی شما بابی هستید؟ دلال گفت بلی. گفتم از وقتی که من وارد ایران شده ام میل دارم که با بابی ها ملاقات کنم ولی تاکنون نتوانستم که حتی یک نفر از آنها را ببینم و حال که شما بابی هستید خواهش می کنم که هر چه زودتر...آری هر چه زودتر....کتاب های مذهبی خودرا برای من بیاورید.
دلال گفت: صاحب، من تا آنجا که بتوانم خواست شما را اجابت می کنم و یکی دو جلد از کتاب های خودمان را برای شما [می آورم تا] به چگونگی دین ما پی ببرید ولی می خواهم بفهمم چطور شد که شما نسبت به دین ما علاقه مند شدید در صورتی که خود می گویید از بدو ورود به ایران با هیچ بابی ملاقات نکرده اید؟ گفتم مدت مدیدی قبل از این که من به ایران بیایم می خواستم با بابی ها ملاقات کنم و به چگونگی مذهب آنها پی ببرم زیرا چندی قبل من موفق شدم که کتاب یک نفر فرانسوی موسوم به (کنت دوگوبینو) را راجع به بابی ها بخوانم، این فرانسوی اندکی بعد از این که باب شروع به تبلیغ مرام خود کرد در ایران بود... به فکر افتاد که تاریخ باب و مذهب بابی را بنویسد و لذا بعد از بازگشت به اروپا تاریخ مزبور را به زبان خویش که زبان فرانسوی باشد نوشت و من آن را خواندم و من هم مانند او به فکر افتادم که چرا این اشخاص... آن همه استقامت به خرج دادند و حال که به ایران آمده ام میل دارم که آنها را بشناسم و با آنها مذاکره کنم و گرچه تاکنون موفق به ملاقات آنها نشده ام ولی با مساعدت شما امیدوارم که آنها را ملاقات کنم.
دلال از اظهارات من خیلی حیرت کرد و گفت عجب؟... آیا خبر (ظهور) به فرنگستان هم رسیده است... من از این موضوع مطلع نبودم و حال که چنین است مطمئن باشید که من تا بتوانم سعی خواهم کرد که شما را با مذهب بیشتر آشنا کنم و وسائل ملاقات شما را با یکی از هم مذهبان خود... فراهم خواهم نمود. گفتم این شخص کیست؟ دلال گفت او در اینجا رئیس ماست و بیش از دو هفته در اصفهان نخواهد ماند و در این دو هفته به منازل یکایک ما سر خواهد زد و تعلیمات لازم را به ما خواهد داد و ما را نسبت به آینده امیدوار خواهد نمود...
من بیش از یک دلال نادان نیستم ولی او مرد عالمی است و هر چه از او بپرسید جواب خواهد داد. هنگامی که مشغول این گفت و شنود بودیم دلال دیگری اظهار کم صبری می کرد و از نجوای ما حیرت می نمود و وقتی صحبت ما تمام شد من قدری از اشیاء او را خریداری کردم که ناراضی نرود و آهسته به دلال جوان گفتم که فردا حتماً نزد من بیاید.
روز دیگر مشوش بودم که مبادا دلال نیاید و قول خود را فراموش کند ولی در همان ساعت آمد و نظری که با یکدیگر مبادله کردیم فهمیدیم که کتاب ها را آورده است.(57)
این همه داستان سرایی در سفرنامه خود ردیف کرده اید تا خواننده را جذب کنید و بدون تجزیه و تحلیل تا پایان سفرنامه بر روی امواج احساسات پیش ببرید. نمی توان این همه را به طور طبیعی و بدون آن که دستی از خفا شما را هدایت کند عادی قلمداد کرد.
نمی توان قبول کرد که ناگهان یک دلال سر در گوش شما بگذارد و بگوید من بابی هستم و از من چیزی بخر؛ و جای دیگر میرزاعلی که در اروپا بوده است با قبا و ردا در اولین فرصت در شیراز به منزل شما بیاید و تا زمانی که در شیراز هستید تمام روابط و عقاید و کتب بیان را در اختیار شما قرار دهد؛ و یا در تهران کشیش آمریکایی خصوصیات بابی ها و راه شناخت آنها را به شما تعلیم دهد (58) و دهها موضوع که در جهت مأموریت شماست، به طور اتفاقی برای شما پیش آمده باشد.
البته یک احتمال دیگر هم می توان داد که شما از انگلستان کمک نخواسته باشید تا شما را به بابی ها مربوط کند، بلکه ناموفق بودن سفر شما را همان اسقف یا پزشک کلیسای انگلیسی اصفهان گزارش کرده و از انگلستان خواسته که به شما کمک بیشتری نمایند، چرا که طبق اسناد دولت انگلستان، کشیش مقیم اصفهان در آن ایام گزارشگر دولت انگلستان بوده است.(59) وقتی سفر شما را ناکام می بیند نیروهای وابسته را برای کمک به شما بسیج می کند.
پس ما سفر شما را از قبل تعیین شده می دانیم و این طور نبود که به ایران بیایید و به طور اتفاقی و به دلیل مطالعات قبلی که راجع به بابیت از گوبینو خوانده بودید شیفته تحقیق پیرامون این موضوع شوید! سراسر سفرنامه شما اثبات کننده این مطلب است که شما از بدو ورود در کنکاش برای تحقیق پیرامون این مطلب بوده اید و تمام مطالب دیگری را که درباره ایران خوانده بودید بایگانی کرده و در ردیف دوم و سوم صندوق ذهن خود قرار دادید.
مثلاً شما می گویید هنگام دیدن ارک تبریز توجهتان به حرف های راهنما نبود بلکه متوجه قتل علی محمد باب شیرازی بود که در نهم ژوئیه 1850 در نزدیکی ارک او را اعدام کردند.(60)
اصولاً در سفرنامه شما اولین سئوال تحقیقی از شخصی است به نام میرزاهاشم درباره شورش بابی ها در زنجان و قبل از سئوال، هیچ پرسش دیگری درباره ایرانیان با چند هزار سال تاریخ پرماجرا مطرح نکرده اید. آنجا در ضمن شرح سفر خود از تبریز به زنجان گفته اید:
بعد از حرکت در راه شخصی که سوار بر اسب بود به ما ملحق گردید و می گفت که موسوم به میرزاهاشم است و قصد داشت که به (میانه) برود. من برای این که تحقیقی راجع به شورش زنجان از او بکنم گفتم آیا در خصوص شورش بابی ها در زنجان اطلاعاتی دارد یا نه.(61)
... بدبختانه هیچ یک از کسانی که در جنگ شرکت کردند در زنجان نبودند که من بتوانم از آنها اطلاعاتی راجع به جنگ کسب کنم. من خصوصاً از اینکه نتوانسته ام بازماندگان آن جنگ را در زنجان پیدا کنم متأثر شدم. زیرا امیدوار بودم به وسیله آنها، از جزئیات واقعه مطلع گردم و شرح وقایع را در تاریخ بابی ها بنویسم. روز چهاردهم نوامبر تمام اوقات من در زنجان صرف این شد که بازماندگان آن جنگ را پیدا کنم و حتی یک نفر پیدا نشد که خود در آن جنگ شرکت کرده باشد و چون ادامه توقف من در زنجان دیگر فایده نداشت روز دیگر که پانزدهم نوامبر بود از آنجا حرکت کردیم.(62)
بنابراین شما از ابتدا با هدف مطالعه بر روی موضوع بابیت و شورش های آنها به ایران آمده اید. حتماً خواهید پرسید پس تماس من با غیر از بابی ها چه بوده است؟
شما قصد تحقیق درباره روابط آنها با بیان را داشته اید و مثلاً گفته اید:
روابط زردشتیها و بابی ها با یکدیگر بهتر از روابط هر یک از دو مذهب با مسلمین است.(63)
تماس شما با صوفی ها و علی اللهی ها نیز برای فهم رابطه آنها با بابی ها بوده است؟ (64)
علت سفر شما به جنوب ایران هم برای یافتن بابی ها بود چون در تهران کسی را نیافتید چنانکه گفته اید:
اما در تهران هر قدر سعی کردم و وسیله به کار انداختم نتوانستم که با بابی ها تماس حاصل کنم.(65)
برخی تماس های شما با شخصیت های ایرانی نظیر حاکم یزد از روی اجبار و اکراه بوده است و خودتان مایل به مصاحبت نبوده اید، اما پس از ملاقات با بابی ها به دیدار او رفته اید چنانکه گفته اید:
تازه من از شستشوی خود فراغت حاصل کرده بودم که حاجی صفر اطلاع داد که یک مرد زردشتی می خواهد مرا ملاقات کند و وقتی آمد، دیدم که مردی است سالخورده که عمامه و جامه زرد گبرها را در بر دارد. وی خود را معرفی کرد و معلوم شد که دستور تیرانداز، بزرگ ترین رئیس روحانی زردشتی ها در یزد است و گفت که حضرت والا شاهزاده عمادالدوله حکمران یزد وقتی که مطلع شد که یک اروپایی وارد شهر شده مرا نزد شما فرستاد که از ملیت و شغل شما و این که برای چه به یزد آمده اید سئوال نمایم و بدانم که اگر دارای مقام رسمی هستید و (متشخص) می باشید از طرف حکمران بااحترامات لازم مورد پذیرایی قرار بگیرید. گفتم ملیت من انگلیسی است و شغل من جهانگردی می باشد و برای دیدن جاهای تازه و تکمیل زبان فارسی به ایران مسافرت کرده ام و در خصوص مقام من... به حکمران بگویید من مقام رسمی ندارم و متشخص نیستم و ایشان نباید برای پذیرایی من خود را به زحمت بیندازد و برای من قایل به احترام و تشریفات شوند و بر عکس این من هستم که احترامات خود را به ایشان تقدیم می کنم. دستور زردشتی گفت بسیار خوب ولی اگر مقصود شما تکمیل زبان فارسی بود می توانستید که در تهران و اصفهان و شیراز این زبان را تکمیل کنید...؟ گفتم منظور من از این مسافرت دیدن شهرهای ایران و مخصوصاً شهرهای قدیم آن است... چون دیدم دستور حرف مرا قبول نمی کند، یک مرتبه از او پرسیدم که آیا حرف مرا باور می نمایید یا نه؟ دستور در جواب صادقانه گفت نه... بعد از رفتن آنها آدمی از طرف حاجی سید (م) که من برای او یک توصیه فرستاده بودم آمد و گفت هر وقت که مایل هستید به ملاقات آقا بیایید و من بی درنگ به اتفاق او به راه افتادم و وارد خانه حاجی سید (م) شدیم.
دیدم در حدود ده دوازده نفر از رفقا و منسوبان اطراف او هستند. سید مزبور مرا با محبت پذیرفت و برای من شربت و چای و قلیان آوردند و توصیه نامه که میرزاعلی از شیراز نوشته بود در آن مجلس دست به دست گشت و همه وقتی آن را می خواندند تحسین و تمجید می کردند زیرا حضار بهایی بودند و میرزاعلی در آن توصیه نامه شرح بلیغی راجع به من نوشته و مخصوصاً ذکر کرده بود که من می خواهم راجع به مذهب بهایی اطلاعات کامل کسب کنم... (66)
اما چنانچه در بحث جبهه گشایی گفته شد برای دیدن این حاکم رئوف (!) با راهنمایی یک بابی سوار بر اسب با لباس بهایی ها، دستور پیر را دنبال اسب خویش به سوی خانه عمادالدوله بردید تا عظمت خود را ثابت کنید؟
حق می دهیم که ابراهیم صفایی بگوید:
فرستادن براون را در راستای شناخت بابی گری برای فهم انقلاب مهدی سودانی، انگلستان انجام داده است و برای این کار انگلستان از هر وسیله دیگری نظیر دعوت سیدجمال و پرسش نظریات او ابا نکرده است.(67)
فؤاد فاروقی نیز هدف از مسافرت شما به ایران را از روی کتابتان مشابه این نویسنده یافته و می گوید:
ادوارد براون مستشرق بوده است، قبول. محقق بوده است، قبول. در شناساندن ادبیات ایران به اروپاییان فعالیت کرده است، قبول. ولی... مقصود براون از مسافرت به ایران شناختن مذاهب غیرقانونی و مطرود بابی و بهایی بوده است.(68)

خدمات براون بابی ها در سفر به ایران

براون که شیفته سفر به ایران بود مأمور تحقیقی جامع درباره فرقه بابیت بود که در آن ایام مسئله حاد سیاسی گشته و دامنه آن به عثمانی و مصر نیز کشیده شده بود. براون با ذره بین بابی یابی وارد ایران شد و همه جا را در جستجوی یافتن بابی ها، حوادث، روابط، شخصیت ها و اعتقادات آنها گشت و به نظر ما سفرنامه اش مختصری از مشروح گزارشی است که به مقامات سیاسی انگلستان تحویل داده بود و پس از حذف و اضافاتی به عنوان سفرنامه خود با نام یک سال در میان ایرانیان به چاپ رسانده است. خدماتی که وی در این کتاب به بابی ها و بهاییان کرده است عبارتند از:
1.اصلاح برداشت ها و نظریات گوبینو در این باره.
2.ثبت و انتشار تاریخ حوادث آنها.
3.اعتقادات آنها در ضمن سفرنامه اش. به خصوص ریزه کاری های فراوانی از عقاید آنها را بیان کرده که گاه حالت تبلیغ به خود می گیرد.
4.با مظلوم نمایی هایی از آنها زمینه پذیرش حقانیت آنان را در ضمیر ناخودآگاه خواننده فراهم ساخته است.
5.چهره پاره ای از آنها نظیر قرة العین را قهرمان جلوه داده است.
6.چهره علما و بزرگان را مشوه کرده و بدون تحقیق گفته های بابی ها را علیه آنها در کتاب منعکس کرده است.
شاید خواننده محترم این همه از خودگذشتگی براون درباره این فرقه را از آن رو بداند که لابد براون خودش بابی یا بهایی بوده است؛ در حالی که چنین نیست. بر عکس براون گاهی از اعتقادات آنها اظهار تنفر نیز کرده است.
براون در هر جلسه ای با بابیان و بهاییان بر سر اعتقاداتشان با آنها به مشاجره برخاسته و اغلب آنها را مجاب می کند یا پس از اتمام جلسه، خود به جمع بندی اعتقادات آنها می پردازد و آنها را مردود برمی شمارد:
من از این بت پرستی یا انسان پرستی طوری حیرت کردم که گفتم پناه بر خدا... خدا نکند که من به تصور این که می روم و خدا را می بینم به عکره بروم شما هم اکنون شعر مثنوی را خواندید و گفتید (مه به بالا دان نه اندر آب جو) و این گفته اظهار شما را دایر بر این که (بها) همان خداوند می باشد رد می کند زیرا ماه در آب جو نیست بلکه در آسمان است. مثنوی می خواهد بگوید که اگر می خواهید خداوند را بشناسید از این دنیای مادی که دنیای صور و حوادث است خارج شوید آنچه را شما در اینجا می بینید عکسی است که در آیینه ای افتاده، ولی خود عکس در اینجا نیست و احتیاجی هم به آیینه ندارد. فتح الله به سخن درآمد... شیخ ابراهیم مدتی به همین منوال صحبت کرد و من از حرارتی که او از خویش نشان می داد قدری متحیر و از اظهارات و عقیده او ناراحت بودم اما از فصاحت بیان وی قدری خوشم می آید و در حالی که او مشغول صحبت بود در دل به خویشتن می گفتم که این ها چه می گویند و اساس گفته و حرف حساب این ها چیست؟
در این که بعضی از اینها ممکن است واقعاً مؤمن به دین خود باشند و با صداقت و فداکاری از آن طرفداری نمایند تردید نیست ولی اگر فراموش نکرده باشم عقیده ای که این ها ابراز می کنند آیا همان عقیده کهنه مزدک و المقنع نیست؟...
یا اینکه اینها بابی نیستند بلکه... عدم اعتقاد به خداوند را در لفافه اصطلاحات مخصوص پیچانده و خود را با افکار ماوراءالطبیعه مشغول کرده اند... وقتی که غذا صرف شد شیخ ابراهیم دوباره شروع به صحبت کرد ولی این مرتبه صحبت او طوری کفرآمیز بود که من با نفرت از جا برخاستم و میهمانان هم از جا برخاستند.(69)
بله آقای براون! شما بت پرستی و آدم پرستی بابی ها را دیدید و به آن اعتراف کردید و از آن ناراحت هم شدید ولی باز از آنها حمایت کردید و برای آنها قلم زدید و قدم برداشتید.

پی‌نوشت‌ها:

1.دنیس رایت از دوستان براون در مقدمه ای که بر کتاب یک سال در میان ایرانیان نوشته او را به طور کامل معرفی کرده است، نیز می توانید برای شناخت کامل او به کتاب نقش سیاسی ادوارد براون در ایران، نوشته نگارنده مراجعه فرمایید.
2.براون، ادوارد گرانویل، یک سال در میان ایرانیان، ترجمه ذبیح الله منصوری، تهران، کانون معرفت، 1344، ص 7 و بعد.
3.مینوی، مجتبی، نقد حال، تهران، خوارزمی، 1351، ص 400.
4.یک سال در میان ایرانیان، ص 36.
5.براون، ادوارد، انقلاب ایران، ترجمه احمد پژوه، تهران، کانون معرفت، 1338، صص ب و پ.
6.نقد حال، ص 402.
7.نقل از مقدمه ی فتح الله مجتبایی بر ترجمه تاریخ ادبیات ایران، تهران، مروارید، 1361، ج اول، ص 4.
8.تقی زاده، سیدحسن، زندگی طوفانی، به کوشش ایرج افشار، تهران، علمی، 1368، صص 97 تا 99.
9.صدیق، عیسی، یادگار عمر، ج اول، تهران، دهخدا، 1352، چ چهارم، صص 115 تا 117.
10.براون، ادوارد، تاریخ ادبیات ایران، ج اول، ترجمه فتح الله مجتبایی، تهران، مروارید، 1361، صص 10ــ 4.
11.یک سال در میان ایرانیان، ص 39.
12.همان، ص 70.
13.همان، ص 312.
14.همان، صص 389 و 440.
15.همان، ص 387.
16.همان، ص 432 به بعد.
17.همان، ص 435 و بعد.
18.شما آقای براون، فصل 16 کتاب خود را که اختصاص به کرمان دارد این طور آغاز می کنید: «در هیچ یک از شهرهای ایران که من دیدم نتوانستم به اندازه کرمان آشنا و دوست از هر طبقه با هر نوع روحیه و اخلاق پیدا کنم.» (همان، ص 388) ولی متأسفانه در کرمان تمام وقت در اختیار بابیان و بهاییان و ازلی ها بودید و اغلب اوقات را نیز در جلسات جرس و بنگ مشغول تریاک کشیدن و عرق خوردن حتی متهم به ارتباط با نسوان شدید (ص 418). بنابراین ظلم است که شما این گونه وقت گذرانی ها را به نام ایران شناسی و ایران شناسی بنامید.
19.یک سال در میان ایرانیان، صص 37، 40 و 41.
20.همان، ص 50.
21.همان، ص 95.
22.همان، صص 39 و 40.
23.همان، ص 49.
24.همان، ص 427.
25.همان، ص 108.
26.همان، ص 111.
27.همان، جاهای مختلف.
28.همان، صص 160 و 161.
29.همان، ص 268.
30.همان، صص 308 و 309.
31.همان، ص 310.
32.همان، ص 40.
33.همان، ص 331.
34.به استثنای اشخاص مشهور و معلوم، براون هر کسی را که احتمال جاسوس بودن وی می رفت با نام مستعار ذکر می کند.
35.یک سال در میان ایرانیان، ص 343.
36.همان، ص 373.
37.همان، ص 371.
38.همان، ص 402.
39.همان، قبلاً آمد.
40.همان، ص 493.
41.همان، صص 163و 164.
42.قریه «کاتو» بین یزد و بوانات واقع شده بود و ظاهراً اهالی آن زردشتی بوده اند.
43.یک سال در میان ایرانیان، ص 324.
44.همان، ص 383.
45.همان، صص 422 و 423.
46.همان، ص 197.
47.همان، ص 428.
48.همان، ص 25.
49.همان، ص 193.
50.همان، ص 418.
51.همان، ص 94.
52.شیراز صحیح است.
53.همان، صص 269 و 270.
54.همان، ص 284.
55.براون به دلال بابی می گوید: از وقتی که وارد ایران شده ام میل دارم که بابی ها را ملاقات کنم ولی تاکنون نتوانستم که حتی یک نفر از آنها را ببینم. (یک سال در میان ایرانیان، ص 194).
56.یک سال در میان ایرانیان، صفحات 149 و 150. ادامه واقعه از این قرار است: «مأمورین رفته اند یک بابی را دستگیر کنند چون نتوانسته اند، گفته اند فیلسوف و بابی تفاوتی ندارد و سبزواری را دستگیر کرده اند. بعد هم ملاها شهادت می دهند که او بابی نبوده است و نایب السلطنه او را آزاد می کند و چون خانه اش نزدیک سفارت انگلستان بوده است شایع می شود که سفارت انگلستان واسطه شده است.»
57.همان، صص 149 و 150.
58.همان، ص 149.
59.به کتاب آبی، ج اول، به کوشش احمد بشیری، تهران، نشر نو، 1361، ص 70 مراجعه شود.
60.یک سال در میان ایرانیان، ص 72.
61.همان، ص 80.
62.همان، ص 88.
63.همان، ص 355.
64.همان، صص 367 ــ 364.
65.همان، ص 280 و جاهای دیگر.
66.همان، ص 148.
67.صفایی، ابراهیم، رهبران مشروطه، انتشارات جاویدان، 1362، ص 16.
68.فاروقی، فؤاد، سیری در سفرنامه ها، مطبوعات عطائی، 1361، ص 134.
69.یک سال در میان ایرانیان، صص 442، 443 و 444.

 


منبع مقاله: فصلنامه مطالعات تاریخی، شماره 36