نویسنده: آلکس کالینیکوس
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 

ماکس شاختمن و امپراتوری شیطانی

تیم ولفورتِ (1) کهنه کار به تازگی نوشت: «همگی ما در [جناح] تروتسکیستِ چپ امریکایی قرار داریم، ‌فرزندان انشعاب 1940» (ت. وُلفورت: سنت های خود را احیا کنیم. در برابر جریان، دیترویت، 1989). تأسیس «حزب کارگران» (2) در آوریل 1940 به وسیله ماکس شاختمن و سایر رهبران ناراضی شاخه امریکایی حزب کارگران سوسیالیست در واقع عواقب سیاسی دراز مدتی داشت (درباره تاریخ جنبش شاختمن، نک: فیسک: سوسیالیسم از پایین،‌ در ایالات متحده امریکا، کِلوِلند، 1977، انتشارات هِرا). با این که حزب کارگران تا سال 1948 رسماً به بین الملل چهارم پایبند ماند، ‌ولی این باور آنان که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی شکل جدیدی از جامعه طبقاتی، یعنی «کولکتیویسم دیوانسالارانه»، است،‌ شاختمن و اکثر هوادارانش را از تروتسکیسم، و در واقع از سنّت مارکسیسم به طور کلی، دور می کرد.
واژه ی «کولکتیویسم دیوانسالارانه» در واقع به وسیله شاختمن باب نشد، هر چند که آن را در سال 1942 به کار برد، بلکه برونو ریزی (3) این واژه را در سال 1939 باب کرد. «ریزی» (ب. ریزی: دیوانسالاری کردن جهان، ‌لندن، ‌1958، انتشارات تاوی استاک) استدلال کرد که «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نماینده ی یک نوع جدیدِ جامعه ی تحت حاکمیت یک طبقه اجتماعی جدید است... دارایی ها و [اراضی زراعی] اشتراکی شده، کاملاً‌ متعلق به این طبقه است که یک نظام جدید و برتر تولید را مستقر کرده است.» [در این جامعه] روابط تولید، متمایز از روابط مشابه در کاپیتالیسم و سوسیالیسم است. ریزی می گوید (ریزی: دیوانسالاری کردن جهان، صفحه 80) «در واقع [در این جامعه] استثمار به شیوه ی یک جامعه برده داری،‌ همچنان ادامه دارد»، در حالی که شأنِ «کارگر روسی در زمان حاضر»، که القاء کننده «ویژگی های یک برده» است، به منزلت «یک حیوان اهلی که باید از او مراقبت کرد و برای او، جا و مکانی فراهم کرد، ‌و تولید نسل این حیوان نیز برای ارباب بسیار اهمیت دارد» تنزل یافته است. ریزی (ریزی: دیوانسالاری کردن جهان، صفحه 60) پی برد که همان الگوی اجتماعی در آلمان نازی و ایتالیای فاشیست نیز ظاهر می شود: «در این رژیم ها، یک طبقه جدید مدیران که در فرآیند تشکّل قرار دارد، اعلام می کند که سرمایه در خدمت دولت است» جیمز برنهام که در ابتدا از شاختمن در برابر تروتسکی و کانون در پیکار فرقه ای 1939- 1940 جانبداری می کرد اما در جریان این مباحثه،‌ از مارکسیسم گسست (برنهام: استعفانامه از حزب کارگران. بین الملل چهارم (نیویورک)، جلد اول، فصل 4، صفحات 106- 107)، یک تحلیل بسیار شبیه به تحلیل «ریزی» را در کتابی تحت عنوان انقلاب مدیریتی (4) (که ابتدا در سال 1941 به چاپ رسید) ارائه داد. برنهام یک گرایش جهانی را نیز کشف کرد. گرایشی که در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی برای جایگزین کردن کاپیتالیسم با شکل تازه ای از تولید در «جامعه مدیریتی» (5) کاملاً‌تحقق یافته بود، اما در تشابه نظر با «ریزی»، برنهام نتیجه گیری کرد که «دستیابی به سوسیالیسم،‌ یا حتی تقرّب به آن در زمان حاضر، امکان پذیر نیست» (برنهام: انقلاب مدیریتی، هاروموندزورث، 1963، انتشارات پنگوبین، ‌صفحه 53). این تحلیل به برنهام امکان داد که به سرعت به سمت [جناح] راست برود و در اواخر دهه ی 1940 به صورت یکی از هواداران غرب در اجتناب از جنگ هسته ای، ‌علیه اتحاد شوروی درآید (والد: روشنفکران نیویورک، صفحات 89- 190). «ریزی» که در دهه ی 1930 یک مغازه کفش فروشی داشت، به نظر می رسد که فقط در حواشی جنبش تروتسکیسم قرار داشته است، ‌و ستایشی که از هیتلر و موسولینی به خاطر سیاست یهودستیزی شان کرد- «ما باید... یهودستیز شویم زیرا یهود ستیزی [یک حرکت] ضد کاپیتالیستی است»- نشان می دهد که «وطن» واقعی او در جناح چپِ «انقلابی» فاشیسم اروپایی قرار داشت، گو این که این امر مانع از آن نشد که روابط دوستانه ای با بتینو کراکسی (6) (رهبر حزب سوسیالیست ایتالیا) در اواخر دهه 1970 برقرار کند (نک: آ. وستوبای. مقدمه بر کتاب «دیوانسالاری کردن جهان» اثر «ریزی»، صفحات 1- 33).
شاختمن (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه، ‌صفحه 291) برخلاف برنهام و «ریزی»، در برابر این نتیجه گیری که کولکتیویسم دیوانسالارانه در روسیه، بیش تر نماینده ی موجِ آینده است تا یک «کوچه بن بست»،‌ایستادگی کرد. در واقع جالب است که بدانیم مقدار زیادی از نوشتارهای اولیه او در باب این موضوع،‌ صرفاً‌ مصادره ی همان تحلیل تروتسکی از رژیم استالینیستی است،‌ و تفاوت عمده آن در برخی نتیجه گیری های مهم است. بنابراین، شاختمن با تروتسکی هم عقیده بود که روسیه استالینیستی،‌ بیش تر یک جامعه پساسرمایه داری بود تا شکلی از کاپیتالیسم. کاپیتالیسم دولتی، در معنای جامعه ای که تمامی وسایل تولید آن ملّی شده ولی هنوز هم در معرض تحرک انباشت سرمایه است، یک امر امکان ناپذیر می باشد: «زیرا ضابطه ی کاپیتالیسم عبارت است از مالکیت خصوصی سرمایه» (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه،‌ صفحه 279، همچنین نگاه کنید به: تروتسکی: انقلابی که به آن خیانت شد، ‌صفحات 245- 248). مع ذالک شاختمن با تروتسکی هم عقیده نبود که دولتی کردن [وسایل تولید] یک شرط کافی برای اثبات وجودِ یک دولت کارگری است. برعکس، «روابط پرولتاریا با مالکیت، [یعنی] با مالکیت کولکتیویست جدید، پیوندی ناگسستنی با روابط پرولتاریا با دولت، ‌یعنی با قدرت سیاسی، دارد» (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه،‌ صفحه 41) نتیجتاً «آن مصادره سیاسی پرولتاریا که در تحلیل تروتسکی تعریف شده است- کمابیش دست کمی از نابودی حکومت طبقاتی کارگران و پایان دولت کارگری ندارد» (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه،‌ صفحه 46). یک دولت کارگری را که به عقیده تروتسکی، طبقه کارگر فاقد قدرت سیاسی در آن است، نمی توان یک دولت کارگری به شمار آورد زیرا با مفهوم دولت کارگری در تضاد است.
با این وصف، شاختمن در نشان دادن تضادهای موجود در تحلیل تروتسکی از استالینیسم [به عنوان یک دولت کارگری منحّط] کامیابی بیش تری داشت تا این که یک نظریه بهتر را جایگزین آن سازد. بر مبنای ماتریالیسم تاریخی، وجوه مشخّصه شیوه های تولید [در کولکتیویسم دیوانسالاری] عبارتند از شکل های مشخصِ استخراج مازاد،‌ سلطه ی [دیوانسالاران] بر نیروهای مولّد، و روابط میان استثمارگران [نیروهای دیوانسالاری کولکتیو]، که گرایش های معینی («قوانین حرکت» [اجتماعی]) را می توان از آن استخراج کرد (کالینیکوس: تکوین تاریخ، فصل 2). با این حال، ‌هیچ توجیه دقیق درباره این ویژگی های کولکتیویسم دیوانسالارانه فراهم نبود. شاختمن (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه، صفحه 279) به تبعیت از «ریزی»، طبقه کارگر در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را به عنوان «بردگان جدید، ‌محروم از هر نوع قدرت سیاسی و نهایتاً از تمامی قدرت اقتصادی» توصیف کرد. اما ادعای مزبور متضمّن نادیده گرفتن سطوح بالایِ واقعی بازار کار،‌ حتی در اوج زور و اجبار رژیم نسبت به توده عظیم مردم، بود؛ ‌و درباره اهمیت اردوگاه های کار اجباریِ مجمع الجزایر گولاگ، که در شدیدترین شکل شان،‌ یک ویژگی ثانوی اقتصادی شوروی بود، مبالغه می کرد (برای مثال، نک، د. فیلتزر: کارگران شوروی و صنعتی کردن استالینیستی، لندن، 1986، انتشارات پلوتو). توجیه شاختمن از اولویت های اجتماعی تولید در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی نیز به همان اندازه فاقد قدرت اقناع بود. او نوشت: «در رژیم استالینیستی،‌ ادامه و گسترش تولید در راستای تأمین نیازهای دیوانسالاری صورت می گیرد» (شاختمن انقلاب دیوانسالارانه، صفحه 58). تروتسکی نیز در طول همان خطوط فکری، استدلال خود را عرضه کرده بود،‌ اما تأثیر ضمنی آن برای شاختمن این بود که هدفِ از استثمار در کولکتیویسم دیوانسالارانه (همان طور که مارکس آن را به عنوان یک مورد در نظام فئودالیسم،‌ تحلیل کرده بود) عبارت است از تأمین کالاهای مصرفی طبقه حاکم. مشکل آشکاری که دیدگاه مزبور با آن روبرو بود، ‌بخش عظیم درآمد ملّی شوروی بود که به تولید کالای سرمایه ای اختصاص یافته و بازتابی از اولویتِ داده شده به صنایع سنگین و نظامی به شمار می آمد. این الگو [تخصیصِ بخش عظیمی از درآمد ملّی به صنایع سنگین و نظامی] به نوبه خود نشانگر این جنبه بود که زمامداران اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در مرعض فشارهایی قرار داشتند که از مشارکت شان در نظام بین المللی دولت به لحاظ [برابری با] قدرت های نظامی رقیب [مسابقه تسلیحاتی] ناشی می شد. (7) ولی چنین عواملی، نقشی را در تحلیل شاختمن ایفا نکردند.
این ضعف های تئوریِ کولکتیویسم دیوانسالارانه- که تونی کلیف (کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحه 99) آن ها را در عبارت زیر خلاصه کرد، «معرّف قوانین اقتصادی حرکتِ نظام نبوده و بیانگر تضادهای پنهان آن و نیز پویایی پیکار طبقاتی نمی باشد»- یک حالت بلاتکلیفی را در تئوری مذکور به وجود آورد که مقدّر بود پیامدهای سیاسی مهمی داشته باشد. اصرار شاختمن مبنی بر این که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی شکل جدیدی از یک جامعه طبقاتی است که در اثر تضادهای موجود در کاپیتالیسم به وجود آمده است،‌ ولی چون سوسیالیسم به عنوان وسیله حل این تضادها، و برتر از کولکتیویسم دیوانسالارانه، در دستورِ کار [نظام] باقی ماند، لذا یک پُشتک زدن سیاسی شدید را امکان پذیر ساخت. حزب کارگران در ابتدا نسبت به دفاع مشروط از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در جنگ، متعهد باقی ماند، ‌با این استدلال (که از سوی کنوانسیون حزب در سال 1941 عنوان شد): «از دیدگاه سوسیالیسم، دولتِ کولکتیویستِ دیوانسالار یک نظام اجتماعی ارتجاعی به شمار می آید؛ و در مقایسه با دنیای سرمایه داری، در یک سطح مترقی تر تاریخی قرار دارد» (به نقل از کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو، صفحه 87). مع ذالک پس از حمله آلمان به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در ژوئن 1941،‌ حزب کارگران تصمیم گرفت که یک موضع ناامیدانه انقلابی را در پیش گیرد (مشابه موضع گیری لنین در طول جنگ جهانی اول) به این دلیل که روسیه به صورت یک «دست نشانده» (8) امپریالیسم غرب در آمده است (کلیف: نه واشنگتن و نه مسکو). عمر و اعتبار یک چنین دلیل تراشی،‌ نمی توانست بیش تر از دلیل تراشی شاختمن باشد. او (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه، ‌صفحه 109) از «انقلاب ضدِ انقلاب» استالینیستی در اروپای شرقی سخن گفته بود. در سال 1947، ‌شاختمن (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه، صفحه 87) استدلال می کرد که استالینیسم کاملاً به دور از آن است که مترقی تر از کاپیتالیسم به شمار آید، «استالینیسم دقیقاً یکی از شکل های بربریت (9) است که خود را در جریان انحطاط جامعه ای ظاهر کرده است که در آن، پرولتاریا تا بحال موفق نشده است خود را به یک سطح عقلایی ارتقاء دهد.»
واژه ی «بربریت» معنای بسیار مشخّصی در سنّت مارکسیسم دارد. این واژه را برای اشاره به شکل های انحطاطِ اجتماعی به کار می برند،‌ یعنی مراحل پایین تر از سطحِ رشد مولّد که تاکنون به دست آمده است. زدنِ برچسب «بربریت نوین» به استالینیسم،‌ همان گونه که شاختمن این کار را کرده است (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه،‌ صفحه 32)، متضمن آن بود که سوسیالیست ها باید از کاپیتالیسم در برابر کولکتیویسم دیوانسالارانه حمایت کنند،‌ یعنی از یک شکل بالاتر پیشرفت تاریخی در برابر یک شکل نازل تر آن. گروه هوادار شاختمن،‌ که منطبق با توقعات تقلیل یافته شان پس از جنگ جهانی دوم، نام خود را به «مجمع سوسیالیست مستقل» (10) در سال 1949 تغییر دادند، منطق مزبور [«بربریت نوین» استالینیسم] را در درون جنبش کار [کارگری] ایالات متحده امریکا به کار بردند،‌ در حالی که حزب کمونیست فقط توانسته بود نفوذ مختصری در جنبش مزبور به دست آورد. شاختمن (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه، صفحات304- 306) استدلال کرد که از دو دشمن بزرگ سوسیالیسم، یعنی کاپیتالیسم و استالینیسم،‌ «در درون طبقه کارگر و جنبش آن، استالینیسم یک دشمن بزرگ تر و خطرناک تر به شمار می آید»، «زیرا یک جریان فکری ارتجاعی،‌ توتالیتر، ‌بورژواستیز و پرولتاریاستیز در جنبش کارگری است، ولی با خود جنبش کارگری ضدّیّت ندارد» و موفقیت خود را در گروی «در هم شکستن طبقه کارگر» می داند. لذا مجمع سوسیالیست مستقل باید «رهبریِ اصلاحگرانی را به عهده گیرد که هدفِ استمرار یک جنبش کارگری را بر رهبری توتالیترهای استالینیستی که سودای نابودی کارگران را در سر می پرورانند، ‌ترجیح می دهند» و این ترجیح را به عنوان بخشی از فرآیند «امحاء» [انسان ها] و «محبس» استالینیستی که «خود را یک مبارز طراز اول می داند» به شمار آورند (شاختمن: انقلاب دیوانسالارانه،‌ صفحات 308- 309).
این تحلیل از استالینیسم به مثابه ی بربریت آغازین، به مقدار زیادی منعکس کننده روحیه ی بخشی از چپ غرب در دهه ی 1940 بود. از اواخر دهه ی 1930 به بعد، تعدادی از روشنفکران امریکایی که پیش تر نسبت به تروتسکی همدردی می کردند، از جمله ماکس ایستمن (11)، سیدنی هوک (12) و ادموند ویلسون (13)، شروع به نشان دادن واکنش نسبت به استالینیسم در راستای دموکراسی اجتماعی کرده بودند. (برنهام و شاختمن: عقب نشینی روشنفکران). پیروزی های نازی ها دراوایل جنگ [دوم جهانی]، برخی تروتسکیست های آلمانی تبعید شده را تشویق کرد تا «پیدایش یک دولت برده داری نوین» را به عنوان یک فرآیند عمومی تر انحطاطِ اجتماعی- اقتصادی به شمار آورند (کمیته آی ک د (14) در خارج،‌ 1943،‌- مسأله ملّی- سه تز. «وُرکرز اینترنشنال نیوز» (15)، جلد 5، ‌شماره 10، صفحات 9- 11). پیروزی توتالیتاریسم بر یک تمدن رو به انحطاط، مضمون اصلی کتاب 1984 [اثر جورج اوروِل (16) بود] (تجارب اورول در جنگ داخلی اسپانیا، پیش تر نظر او را به شکلِ فاشیسم ستیزی مارکسیسم جلب کرده بود) ولی این مضمون را می توان در رمان های اولیه نورمن میلر (17)، به ویژه در ساحل بربر (18) یافت که بیانگر مغازله کوتاه مدت او با تروتسکیسم است (نک: کانون: دفتر یادداشت یک شورانشگر، نیویورک، 1973، انتشارات پَت فایندر، صفحات 212-217، که بحثی معقول درباره رمان «ساحل بربر» است). تروتسکی به پیامد سیاسی چنین عقایدی- «استالین هراسی»، که به حمایت از کاپیتالیسم غربی در برابر اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی می انجامد- در میان هم پیمانانش در جناح «رزمنده» در داخل شاخه امریکایی حزب کارگران سوسیالیست پی برده بود. در آخرین دیدارش با کادر رهبری حزب کارگران سوسیالیست در ژوئن1940،‌ از آنان به خاطر «سازگاری منفعلانه» با «ترقی خواهانِ» هوادار روزولت در اتحادیه رانندگان کامیون، به شدت انتقاد کرد. تروتسکی مصرّانه به مخالفت با اُپوزیسیون «کانون» برخاست که می گفتند «استالینیست ها یک بخش مشروع جنبش کارگری هستند،» که به هیچ رو، تفاوتی با سایر دیوانسالاری هایِ کارگری اُپوزیسیون ندارند (تروتسکی: نوشتارها در سال های 1939- 1940،‌ صفحات 280- 282). مع ذالک این شاختمن بود که در اواخر دهه ی 1940، ‌با طرح این مطلب که احزاب کمونیست غربی فقط عوامل و کارگزاران انقلاب بوروکراتیک [دیوانسالاری شوروی] هستند،‌ «استالین هراسی» را به نتیجه منطقی اش رسانید. نقص این تحلیل در این بود که گرایش احزاب کمونیست غربی برای تَرک فرمانبرداری از دولت شوروی را نادیده می گرفت،‌ همان طور که تروتسکی نیز پیش تر آن را یادآورد شده بود (تروتسکی: نوشتارها در سال های 1938- 1939). همچنین تمایل این احزاب را به ایجاد خاستگاه هایی به روال احزاب سوسیال دموکرات، که مبتنی بر سلطه ی حزب بر دستگاه اتحادیه کارگری و اتخاذ استراتژی مشابه احزاب سوسیال دموکرات بود، ‌نادیده می انگاشت- گرایش مزبور با ظهور کمونیسم اروپایی در دهه ی 1970، ‌آشکار شد. (در مورد انتقاد از تحلیل شاختمن، نک: هالاس: حزب استالینیست در ت. کلیف و سایرین، بین الملل چهارم، استالینیسم و خاستگاه های سوسیالیست های بین الملل، لندن، 1971، انتشارات پُلوتو صفحات 65- 75).
ورود سیاسی استدلال شاختمن، با فوریت بیش تری در ایالات متحده امریکا در اواخر دهه ی 1940 صورت گرفت. جانبداری شاختمن از «حذف» استالینیسم از [فهرست] جنبش کارگری، با انگیزه اساسیِ «مک کارتیسم» در راستای پاکسازی اتحادیه های کارگری از وجود هوادارانِ کمونیست، که یک شرط لازم برای معتدل کردن طبقه کارگر امریکا پس از جنگ جهانی دوم بود، همخوانی نداشت (به طور مثال، نک: دِیویس: محبوسان رؤیای امریکایی، ‌لندن، ‌1986، انتشارات وِرسو). لذا حزب کارگران از والتر رویتر در تلاشش برای تسلط بر «کارگرانِ خودروساز متحد در برابر حزب کمونیست و هم پیمانانش، در سال های 1946- 1947 حمایت کرد، و این حمایت یک ماجرای مهم در فرآیند مزبور بود (ام. فیسک: استالینیسم از پایین، در ایالات متحده،‌ صفحات 22- 24). این فرآیند، آغازِ همانندی بیش تر شاختمن با اتحادیه آتلانتیک (ناتو) علیه بلوک شرق بود. در اواخر دهه ی 1940، ‌سرخوردگی از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و جنون جنگ سرد، ‌باعث وحشت بسیاری از روشنفکران «کلان شهرِ» (19) [نیویورک] شد که پیش تر در زمره ی تندروها بودند و اینک به صورت سلاحی برای حکومت امریکا درآمده بودند. پدیده ی منتّج از «سوسیالیسمِ سازمان سیا» را می توان در صحنه ای خلاصه کرد که لیونل تریلینگ (20) بعدها آن را به یاد آورد. در یک نشست «کمیته امریکایی آزادی فرهنگی» (21)، نورمن توماس (22) (رهبر حزب سوسیالیست) به آلن دالس (23) (رییس سازمان سیا) تلفن زد و خواستار کمک مالی سازمان سیا برای ادامه ی کار این کمیته شد، و دالس نیز موافقت کرد (آ. بلوم: پسران دست و دلباز، نیویورک، 1986، انتشارات دانشگاه آکسفورد، صفحه 264). هواداران شاختمن عمدتاً از روشنفکران نیویورک بودند و لذا قویاً‌ تحت تأثیر سیر تکاملی جنبش شاختمن به سمت «ضد کمونیسم لیبرال» قرار گرفتند (بلوم: پسران دست و دلباز، فصل های 10 و 11؛ ‌والد: روشنفکران نیویورک، ‌فصل های 6- 9). در سال 1985، ‌«مجمع سوسیالیست مستقل» (امریکا) سازمان خود را منحل کرد و به صورت «فدراسیون سوسیال دموکراتیک حزب سوسیالیست» (24) ظاهر شد. به طوری که بعداً معلوم شد، این تغییر و تبدّل سازمانی مقدمه ای بود برای عضویت در حزب دموکرات (امریکا)، که در آن جا،‌ شاختمن در چهره ی یک دست راستی سرسختِ هوادار جنگ سرد درآمد؛ از مداخله نظامی امریکا در ویتنام حمایت کرد و حتی از نامزدی ریچارد نیکسون در انتخابات ریاست جمهوری سال 1972 جانبداری نمود.
یک اقلیّت به رهبری هال دِرپیر (25) در برابر این سیر تکاملی [جنبش شاختمن] ایستادگی کرد و در 1964 «باشگاه های سوسیالیست مستقل» (26) را تأسیس نمود. این باشگاه مملوء از اعضایی از جنبش های دانشجویی و مخالفت جنگ شد. تشکیلات مزبور در سال 1969 به «سوسیالیست های بین الملل» (27) تغییر نام داد. اما سوسیالیست های بین الملل هنوز هم از نظریه ی «کولکتیویسم دیوانسالارانه»- که به گفته وُلفورت (وُلفورت: سیاستِ سوسیالیست پس از ماجرای 1956 مجارستان، ‌در برابر جریان (دیترویت)، 1988، ‌فصل 15، ‌صفحات 39- 44) شاختمن را به صورت «نظریه پرداز اصلی امپراتوری شیطانی» در آورده بود- سر در نمی آوردند. جستجو برای یک «اردوگاه سوم» که نماینده ی یک راه چاره دموکراتیک هم برای ویت کنگ و هم برای امریکایی ها و هم پیمانانشان باشد، ‌مانع از آن شد که «باشگاه های سوسیالیست مستقل» بتواند یک پیکار کارساز علیه جنگ ویتنام را برپا کند (فیسک: سوسیالیسمِ از پایین، ‌در ایالات متحده،‌ صفحات 42- 45) مع ذالک از نیمه دهه 1970 به آن سو، ‌سوسیالیست های بین الملل، همراه با بسیاری از بقایای چپِ امریکا،‌ موجد یک اشتیاق عاطفی نسبت به جنبش های جهان سوم نظیر «ساندینیست ها» [در نیکاراگوئه] شدند، هر چند که امکان داشت این جنبش ها را منطقاً همچون جنبش ویت کنگ به عنوان کارگزاران انقلاب کولکتیویست دیوانسالارانه ی [شوروی] توصیف کرد. این امر به سوسیالیست های بین الملل امکان داد که همراه با یک گروه بندی دیگر از اصل و تبار شاختمن، یعنی «قدرت کارگران» (28)،‌ و به اتفاق اعضای ناخشنود شاخه امریکایی حزب کارگران سوسیالیست، یک سازمان چپ گرای جدید و تندرو را به نام «همبستگی» (29) در 1985 دایر کنند. این اندیشه که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و کشورهای اقمار آن، جوامع طبقاتی پساسرمایه داری هستند، ‌حامیانی را در خارج از جنبش شاختمن و در میان چپ گراهای امریکایی یافت (به طور مثال نک: ای. او. رایت: آینده ی کاپیتالیسم، نشریه ی «سوشیالیست ریویو»، اُکلَند، ‌1983، شماره 68،‌ صفحات 77- 126) و نیز در بین مارکسیست های ناراضی در خود بلوک شرق (بالأخص نک: آر. باهرو: راه چاره در اروپای شرقی، لندن 1978، انتشارات «نیولِفت بوکز»؛ ب. کاگارلیتسکی: نیِ متفکّر، ‌لندن، 1988، انتشارات وِرسو). اما تاریخ جنبش شاختمن و پیروانش نشان می دهد که در نبودِ یک نظریه منسجم درباره شیوه ی جدید تولید، نظریه ی کولکتیویسم دیوانسالارانه [شاختمن] اساساً به عنوان وسیله ای عمل کرده است که از آن طریق، هواداران نظریه مزبور توانستند خود را با روحیه ی غالب در چب گرایی محلی سازگار سازند.

سی. اِل. آر. جیمز و مزایای خودجوشی جنبش کارگری

شاختمن با تروتسکیسم مکتبی در این فرض همباور است که، همان طور که تِد گرانت عنوان می کند (گرانت: رشته ناگسسته،‌ صفحات 217-218)، «خشنودی کامل ما در جایی است که کمیّت، تبدیل به کیفیت و کاپیتالیسم تبدیل به ضد خود [سوسیالیسم] می شود (30)». ولی از زمان تشکیل اُپوزیسیون چپ [در شوروی] در دهه ی 1920، ‌همواره تروتسکیست هایی وجود داشته اند که فرض مزبور را زیر سؤال برده اند و استدلال کرده اند که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و المثنّی های آن، ‌یک شیوه جدید تولید نبوده بلکه شکلی از شیوه ی غالب هستند، یعنی کاپیتالیسم دولتی. «گرایش جانسون- فارست» (31) در ایالات متحده امریکا، که نام مزبور ترکیبی از نام های مستعار دو رهبر عمده آن به نام های سی. ال. آر. جیمز (32) (جِی. آر. جانسون (33)) و رایا دونایوسکایا (34) (فریدی فارست (35)) است، یک قاعده بندی معتبر از عقیده مذکور را عرضه کرد،‌ که در یک سند تسلیم شده به کنوانسیون 1950 شاخه امریکایی حزب کارگران سوسیالیست، ‌چنین می گوید: «مالکیت دولتی و تمامی برنامه ریزی های آن چیزی جز پیروی کامل پرولتاریا از سرمایه نیست» (جیمز: کاپیتالیسم دولتی و انقلاب جهانی،‌شیکاگو، 1986، انتشارات چارلز اچ. کِر، صفحه 51). «گرایش جانسون- فارست» در ابتدا، ‌همراه با هواداران شاختمن، حزب کارگران سوسیالیست (شاخه امریکایی) را در 1940 ترک کرده بود. مع ذالک در واکنش شان نسبت به کِشش به راستِ «حزب کارگران» (شاخه امریکایی) در 1947 دوباره به حزب کارگران سوسیالیست پیوست، ولی سرانجام در 1950 از بین الملل چهارم گسست. از آن پس، ‌به عنوان یک گروه کوچک،‌ ولی فعال و زنده،‌ از کارگران و دانشجویان، ‌که در دیترویت مستقر شده بود، ‌به بقای خود ادامه داد. این گروه که در ابتدا «کارِسپاندنس» (36) نامیده می شد، یک رشته انشعاب ها را تجربه کرد،‌ به خصوص در 1955 یعنی موقعی که دونا یوسکایا آن را ترک گفت تا نشریه ی اختصاصی خود را به نام «نیوز اَند لِترز» (37) دایر نماید. با این وصف،‌ گروه مزبور توانست نفوذی مهم،‌ هر چند پراکنده را،‌ در یکی از مهم ترین جنبش های دهه ی 1960 یعنی «مجمع کارگران سیاهپوست انقلابی » (38) اِعمال نماید، و مجمع مذکور نیز نفوذ عمده ای در برخی کارخانه های خودروسازی دیترویت در اواخر جنگ ویتنام داشت(د. گیورگاکاس: تندروهای جوان دیترویست در سال های 1955- 1965. در سی. ال. آر. جیمز به اهتمام پ. بوهل، لندن، 1986، انتشارات اَلیسون و باسبای).
سی. ال. آر. جیمز یکی از مهم ترین مصادیق خلافِ (39) اتهام «اروپا محوری» (40) است که گاهگاه به جنبش تروتسکیسم زده می شود. واقعیت این است که افکار تروتسکی، از همان سال های اولیه تشکیل به اُپوزیسیون چپ [در دهه 1920 در شوروی]، توانست حمایتی را در خارج از کشورهای پیشرفته صنعتی [غرب] به دست آورد؛ ابتدا در چین (وانگ: انقلابیِ چینی،‌ 1980). تروتسکیست های ویتنامی از حمایت عمومی در سایگون برخوردار بودند تا این که در سپتامبر 1945 به وسیله حزب کمونیست ویتنام به طور فیزیکی سرکوب شدند. ظهور تروتسکیسم در شبه قاره هند (41)، در طول جنگ جهانی دوم صورت گرفت و توانست- هر چند در شرایط منحصر به فرد و با یک پیامد فاجعه آمیز- به صورت یک نیروی عمده در سیاست سریلانکا درآید (سی. دبلیو. اِروین: تروتسکیسم در هند،‌ کتاب اول، ‌تاریخ انقلابی،‌ جلد اول، فصل 4، صفحات 22- 34). جنبش تروتسکیسم در افریقای جنوبی،‌ برخی از رهبران برجسته ی حزب کمونیست انقلابی (بریتانیا) را به آن حزب ارزانی داشت (تِد گرانت و میلی لی (42)) و از طریق «جنبش وحدت» (43) و نیز اخیراً به وسیله «مجمع اقدام کاپ» (44) نفوذی پایدار را در شهرهای کاپ غربی اِعمال کرد (کالینیکوس: افریقای جنوبی بین اصلاح و انقلاب، لندن، ‌1988، انتشارات بوک مارکز، فصل 4). در خاورمیانه، ‌تروتسکیسم توانست نظر جَبرانیکلا (45) (یکی از رهبران حزب کمونیست فلسطین) را به سوی خود جلب کند (نک: ماندل: مارکسیسم انقلابی در اوضاع فعلی،‌ صفحه 12 (مقدمه)؛ کلیف: یک انقلابی پنجاه و پنج ساله، ‌«نشریه سوشیالیست ورکر ریویو»، شماره 100، 1987، صفحه 14).
اما جیمز در یک طبقه کاملاً اختصاصی قرار داشت. او به عنوان یک بازیکن کریکت، ‌رمان نویس، تاریخ نگار، نظریه پرداز، شورانشگر و منتقد، از طریق استعدادهای گوناگون خویش،‌ قدرت شخصیت اش‌، و توانایی او در سخنرانی و خطابه، ‌تأثیری دیرپا در آن کسانی داشت که زندگی شان را لمس کرد (پ. بوهل: سی. ال. آر.جیمز، لندن، 1986، انتشارات وِرسو، ‌و چاپ مجدد آن در 1988). جیمز پس از آن که در سال 1932 از «ترینیداد» (46) به انگلستان آمد،‌ کتابِ «تاریخ انقلاب روسیه» اثر تروتسکی را مطالعه کرد؛ یکی از دو کتابی که (کتاب دیگر، موسوم به انحطاط غرب اثر اشپنگلر بود) او را به یک مارکسیست تبدیل کرد (سی. ال. آر. جیمز: مصاحبه در «مارهو»، چشم اندازهای تاریخ، منچستر،‌ 1983، انتشارات دانشگاه منچستر، ‌صفحه 270). جیمز در 1934 به یک گروه مارکسیست پیوست، یک گروه تروتسکیست که وارد «حزب کارگر مستقل» (47) شده بود، ‌و طولی نکشید که یکی از رهبران برجسته آن حزب شد و نقش مهمّی را در مخالفت با یورش ایتالیا به اتیوپی در سال 1935 ایفا کرد (بورنشتین و ریچاردسون: در برابر جریان، ‌لندن،‌ 1986، انتشارات «سوشیالیست پِلَت فورم»، فصل های 6، 8، 10). تروتسکی (تروتسکی: پیکار با فاشیسم در آلمان، صفحه 203) نوشته بود: «آن چه که [منزلت] بلشویسم را در "مسأله ملی" مشخص می کند، این است که در دیدگاهش نسبت به ملل مظلوم، حتّی عقب افتاده ترین آن ها،‌ نه تنها آنان را هدف سیاست، که همچنین عامل سیاست نیز قرار می دهد (48).» این دیدگاه، زیرساز یک مضمون عمده در اثرِ جیمز [«چشم اندازهای تاریخ»] است. یعنی علاقه او به نجات و رهایی ملل تحت استعمار، به خصوص در افریقا و افریقاییان پراکنده شده در قاره امریکا. در دهه ی 1930،‌ دیدگاه مزبور در اثر او (با همکاری جورج پادمور (49)) در دفتر سرویس افریقایی بین المللی، که یک منبع عمده پان- آفریکانیسم [وحدت افریقا] به شمار می آید (جیمز: چشم اندازهای تاریخ، صفحات 268- 270)، ‌و در مباحثات او با تروتسکی درباره این که چگونه باید حزب کارگران سوسیالیست را در جنبش وحدت افریقا و به خاطر نجات سیاهان مشارکت دارد، ‌در حالی که هر دوی آنان [جیمز و تروتسکی] انتظار داشتند که جنبش رهایی سیاهان در ایالات متحده امریکا رشد کند،‌ جلوه گر شد (تروتسکی: ناسیونالیسم سیاه و حق ملّت ها در تعیین سرنوشت خود، نیویورک، ‌1972، ‌انتشارات پَت فایندر). اما بزرگ ترین توجیه جیمز درباره سیاهان، ‌بیش تر به عنوان مظاهر آزادی شان تا قربانیان محضِ ظلم، به بهترین نحو در شاهکار او موسوم به ژاکوبن های سیاه (50) ظاهر شد که برای نخستین بار در سال 1938 چاپ شد. در این اثر، او به قیام بزرگ بردگان در سال 1791 می پردازد،‌ قیامی که «سَن دومینیک» را از وضعیت یک مستعمره فرانسوی به صورت جمهوری هائیتی درآورد، آن هم در محتوای اقتصاد جهانیِ منطقه ی آتلانتیک [اروپا] و انقلاب فرانسه، که نشانگر کنش متقابل جذر و مدّ بسیج عمومی در کاراییب و در پاریس بود. این قیام باعث شد تا «سَن دومینیک» از سرنوشتی که ای. پی. تامپسون (51) آن را «تسلیم و تمکین عظیم آینده ی» رهبران بزرگ سیاهپوست: نظیر توسن لووتور (52)، و دسالین (53)، می نامید، (54) بگریزد. به عنوان یک اثر کلاسیکِ تاریخ نگاری مارکسیستی، «ژاکوبن های سیاه» تأثیر زیادی در آثار بعدی نظیر کاپیتالیسم و بردگی (55) اثر اریک ویلیام (56) و نیز یک پیش بینی «تاریخ از پایین» (57) که به وسیله تامپسون و سایر مارکسیست های بریتانیایی پس از جنگ جهانی دوم عرضه شد، به جا گذارد. اما در عین حال‌، یک مداخله سیاسی نیز به شمار می آمد. زیرا این اثر در بحبوحه ی «آتشباری شدیدِ توپخانه سنگین فرانکو، ‌صدای رگبار در جوخه های اعدام استالین و آشوب بسیار گوشخراش جنبش انقلابی که برای روشن کردن افکارش و ایجاد زمینه نفوذ تلاش می کرد» نگاشته شد (جیمز: ژاکوبن های سیاه، نیویورک، ‌1963، ‌انتشارات وینتیج، صفحه یازده مقدمه)، و به خصوص هدف گسترش پیکار به خاطر نجات افریقا از سلطه استعماری را دنبال می کرد (جیمز: چشم اندازهای تاریخی، صفحات 267- 268).
جیمز در سال 1938 به ایالات متحده امریکا رفت؛ او به عنوان سخنگوی حزب کارگران سوسیالیست، بار یک سفر را به مقصد امریکا بست، ‌ولی مدت پانزده سال در آن جا ماند. در این دوران است که ادعاهای او مبنی بر این که شکلِ مشخّصی از مارکسیسم را ابداع کرده است،‌ می بایست شکل گرفته باشد. نظریه ای که او در «گرایش جانسون- فارست» ارائه داد شامل یک روش فلسفی، یک تحلیل کاپیتالیسم، و نظریه ای درباره تشکیلات انقلابی بود. او یادداشت هایی درباره دیالکتیک را به عنوان مهم ترین اثرِ خود به شمار می آورد؛ این اثر در ابتدا نامه هایی بود درباره منطق هگل که در سال 1947 برای هوادارانش نوشته بود (جیمز: مصاحبه. در سی. ال. آر. جیمز، به اهتمام پ. بوهل، لندن، 1986، انتشارات اَلیسون و باسبای،‌ صفحه 165). در واقع اگر درکِ شهودی درخشان و شگرف نویسنده را کنار بگذاریم، این کتاب به لحاظ فلسفی جالب نیست زیرا اصولاً استخراج های طولانی از هگل است که جیمز آن ها را تفسیر کرده و می کوشد تا با به کارگیری آن ها در بحث ها در داخل بین الملل چهارم، ‌این مستخرجات را روشن کند. آن چه که جیمز عمدتاً از هگل استخراج کرد، ‌جنبه ای از دیالکتیک بود که غالباً به وسیله سایر مارکسیست ها مورد انتقاد قرار گرفته بود،‌ یعنی گنجانیدن تمامی جهات واقعیات در یک کل منسجم [«مطلق»] به نحوی که هر رویداد،‌ حتّی رویدادهای آشکار و بسیار ویرانگر را بتوان به عنوان بخشی از یک فرآیند درک کرد که به گونه ای مقاومت ناپذیر می کوشد تا به سمت هدف اصلی خود پیش رود (نک: کالینیکوس: مارکسیسم و فلسفه، آکسفورد، ‌1983،‌انتشارات کلارندون،‌ فصل های 1- 3). لذا جیمز (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، لندن، ‌1980، انتشارات اَلیسون و باسبای، ‌صفحه 65) به هوادارانش گفت: «استالینسیم یک مانع شوم. (58) است. اما آن را به عنوان بخشی از یک فرآیند ببینید.» تاریخ در مقاطع معینی‌، از دیدگاه جیمز، و نیز هگل، ‌همچون یک غایت شناسی عینی (59) که پیامد آن از قبل تعیین شده باشد،‌ می نمود، و در آن «گریزناپذیری سوسیالیسم، یک ضرورت برای تفکر منطقی در شرایط دیالکتیکی بود (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک).
انواع غایت شناسی تاریخ، غالباً برای انقلاب هایی در اعصار شکست، نظیر اواخر دهه ی 1940، جذّاب بوده است زیرا به نظر می رسد که اطمینان به پیروزی نهایی را عرضه می کنند (گرامشی: گزیده هایی از دفتر خاطرات در ایام محبس، لندن، 1971،‌ انتشارات لارنس و ویشارت، صفحه 336). اما در استناد جیمز به هگل، چیز بیش تری وجود داشت. او علاقه داشت که تحلیل تروتسکی را از استالینیسم به عنوان یک انحراف موقت که تأثیر آن شامل فریب و خیانت به طبقه کارگر جهان بود، زیر سؤال ببرد. [به گمان او] استالینیسم بیش تر یک ضرورت،‌ یک شکل گریزناپذیرِ رشد جنبش کارگری بود. جیمز می گفت که کارگران اشتباه نمی کنند، ‌آنان فریب نمی خورند... آنان تجربه ای را پشت سر می گذارند که برای رشدشان ضرورت دارد (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، صفحه 30). پایگاه اجتماعی استالینیسم را خرده بورژوازی تشکیل می دهد، که در عصر کاپیتالیسم دولتی، به دور از دفاع از مالکیت شخصی بود و می کوشید تا با حمایت از طبقه کارگر، مالکیت شخصی را لغو کند (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، صفحه 182). «همان طور که سوسیال دموکرات ها، ‌دیوانسالاریِ کارگریِ کاپیتالیسمِ انحصارگرا بودند، استالینیست ها نیز دیوانسالاریِ کارگریِ عصرِ "تراست ها و سندیکاهای کاپیتالیستی وسیع دولتی هستند"» (جیمز: کاپیتالیسم دولتی و انقلاب جهانی، ‌صفحات 6- 7). گذشته از خیانت های استالینیستی که ناشی از فشار سرمایه ی خصوصی غرب بر دیوانسالاری روسی بود، ‌این تراست ها و سندیکاها نتیجه ی استقرار کاپیتالیسم دولتی در اتحاد شوروی بودند، در حالی که خود این کاپیتالیسم دولتی نیز یک موردِ افراطی از گرایش های جهانی بود. کاپیتالیسم دولتی یک پدیده ی منحصر به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و کشورهای اقمارش نبود بلکه یک ویژگی عمومی در اقتصاد جهانی غرب و شرق به شمار می آمد. در واقع، «دیوانسالاری استالینیستی همان دیوانسالاری [کارگری] امریکایی است که به پایان نهایی و منطقی خود رسیده است، و هر دوی آنها ثمره ی تولید سرمایه داری در مقطع زمانی کاپیتالیسم دولتی هستند» (جیمز: کاپیتالیسم دولتی و انقلاب جهانی، صفحه 43).
هدف از تحلیل مزبور، عرضه ی این باور بود که «نظام تولیدیِ جدیدِ سوسیالیسم اساساً با یک سازمان کارِ کاملاً نو در درون خودِ تولید، در یک تجدید سازمان جامعه که از کارخانه شروع می شود، یعنی کانون روابط تولیدی، مشخص می شود (جیمز: کاپیتالیسم دولتی و انقلاب جهانی، صفحه 31) [به عقیده جیمز] اشتباه تروتسکی و پیروان مکتبی او در این بود که متّکی بر معیار مطلق مالکیتِ ملی [ملی شدن وسایل تولید] شدند و به این ترتیب شباهت بنیادین فرآیند تولید در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را با غرب، نادیده گرفتند (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، صفحه 127). انتقاد مزبور بخشی از رد کردن تفکر عمومی تروتسکی بود: «تروتسکی... هیچ کمکی به پیکار به خاطر سوسیالیسم، نکرد. او در هر مرحله جدّی، خطا می اندیشید» (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، ‌صفحه 137). به نظر می رسد که این تحقیر کردن تروتسکی، به برخوردهای شخصی جیمز و تروتسکی در گذشته مربوط می شود. با به یاد آوردن دیدارش با تروتسکی در مکزیک در آوریل 1939، جیمز (جیمز: مصاحبه، صفحه 166) این اعتراف حیرت انگیز را کرد که شخص خود او به برخی از جالب ترین تفکرات تروتسکی (تروتسکی: نوشتارها در سال های 1938- 1939، صفحات 249- 251) درباره ضعف بین الملل چهارم «توجهی نکرد». به هر تقدیر،‌ جیمز اینک برای الهام گرفتن، ‌به لنین چشم دوخته بود که آثار او طی سال های 1917- 1923 «بزرگ ترین منبعِ محتملِ درک و بصیرت از جهان امروز» بود. (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، ‌صفحه 147). با این وصف، لنینِ مورد توجه او، یک لنین شگرف بود که کتاب «دولت و انقلاب» او مظهر تخطئه کردن هر حزب پیشتاز (60) به شمار می آمد (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، ‌صفحات 140- 141). در مقطع زمانی کاپیتالیسم دولتی، ‌گرایش غالب و رایج به سمت از بین رفتن تمایز میان حزب انقلابی و طبقه کارگر بود. جیمز به خصوص تحت تأثیر حزب کمونیست ایتالیا قرار گرفت که در اواخر دهه ی 1940، ‌بنابه ادعای جیمز،‌ بین 6- 7 میلیون عضو داشت: «در ایتالیا، هم اکنون حزب [کمونیست] انبوه و پُرعضو است. از این رو، تضاد [بین حزب و طبقه] در حال از بین رفتن است» (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک. صفحه 119). انقلابیون باید از این پس، در فکر تأسیس احزاب پیشتاز بر مبنای الگوی بلشویکی نباشند. بلکه برعکس «وظیفه دارند که این نوع احزاب را منحل کنند. وظیفه کنونی انقلابیون این است که خواستار خودجوشی- فعالیت خلّاقه پرولتاریا، آموزش آن، روش ساختن و تبیین آن، ‌و رشد آن باشند» (جیمز: یادداشت هایی درباره دیالکتیک، صفحه 117). جیمز از انقلاب 1956 مجارستان تجلیل کرد و اظهار داشت که یکی از «دستاوردهای بسیار بزرگ این انقلاب، همانا نابود کردن یکباره و برای همیشه این افسانه بود که طبقه کارگر فقط در لوای رهبری یک حزب سیاسی، قادر است به طرز موفقیت آمیزی اقدام کند» (جیمز و سایرین: رویاروی واقعیت، دیترویت، 1974، انتشارات بیویک، ‌صفحه 10). مبارزات روزمرّه کارگران که در برابر استثمار شدن در کارخانه ها، ایستادگی می کنند، به طور مثال در جنبش «نمایندگان اتحادیه کارگران برای حلّ و فصل اختلافات با کارفرما در کارگاه یا محل» تجلّی یافت، [جیمز توصیه کرد] «جامعه سوسیالیستی و پیکار به خاطر سوسیالیسم را تأسیس کنید» و دیگر این که انقلابیون باید در صف آن پیکار درآیند، ‌نه این که سودای رهبری را در سر بپرورانند (جیمز و سایرین: رویاروی واقعیت، ‌صفحات 113- 125).
این تحلیل جیمز از کاپیتالیسم، ‌و از «جامعه سوسیالیستی در حال ظهورِ» دست اندرکار در طغیان های خودجوش نمایندگان اتحادیه کارگران، نشانگر اعتماد «هگل گونه ی» جیمز به یک فرآیند تاریخی بود که با بهره گیری از نامحتمل ترین وسایل و ابزارها، ‌خواه و ناخواه وضع موجود را واژگون خواهد کرد. تحلیل مزبور شاید بیانگر اشتیاق غریب او به حزب کمونیست ایتالیا است، ‌که رهبران آن حزب انگیزه های انقلابی هواداران خود را در پایان جنگ جهانی دوم به طرز منظمی سرکوب کرده بودند. (61) همچنین می تواند بیانگر قضاوت های نادرست و مصیبت بار جیمز باشد، ‌نظیر تمجید او از قوام نکرومه [رییس جمهور غنا] به عنوان «یکی از بزرگ ترین سیاستمداران در قید حیات» یا «لنینِ انقلاب افریقا»، و ستایش او از «انسان دوستی» کِنِت کواندا [رییس جمهور زامبیا] به لحاظ «هماهنگی نزدیک با مفاهیم و اهداف اصیل مارکسیسم» (بوهل: سی. ال. آر. جیمز، صفحات 136- 142). مع ذالک جیمز تا زمان مرگش، ‌به سنّت مارکسیسم وفادار ماند و همچنان تأکید کرد که «این فکر که نجات و رهایی کارگری باید به وسیله خودشان انجام شود، یک حقیقت واقعی و کامل است» (جیمز و سایرین: رویاروی واقعیت، صفحه 91). جیمز در برابر فشارهای بسیاری از هوادارانش ایستادگی کرد: آنان که تحت تأثیر ناسیونالیسم سیاه قرار گرفته بودند،‌ استدلال می کردند که نجات و رهایی سیاهان فقط می تواند به وسیله یک جنبش مستقل طبقه کارگر صورت گیرد. اما جیمز استدلال کرد که به جای تأسیس جنبش مزبور، باید کارگران سفید پوست را تشویق کرد تا با نژاد پرستی پیکار کنند (جیمز و گلابرمَن: نامه ها. در سی. ال. آر. جیمز به اهتمام پ. بوهل، ‌لندن، 1986، انتشارات اَلیسون و باسبای، ‌صفحات 153- 163). جهانشمولی نجات بشریت، که در رمان «ژاکوبن های سیاه»تصریح شد، تفکر جیمز را تا پایان عمرش تشکیل می داد.

کُرنیلوس کاستوریادیس و پیروزی اراده

به شمار آوردن اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به عنوان یک نظام کاپیتالیسم دولتی، به جیمز اجازه داد تا همانندی سوسیالیسم و خود- رهایی طبقه کارگر را در قالب تئوری مارکس [انقلاب فی البدیهه (62)] از نو برقرار کند. ولی این کار را به طریقی انجام داد که شباهت زیادی با «کمونیسم شورایی» آنتون پانه کوئک (63) و هرمان گورتر (64) داشت. آن دو در سال های نخستین تأسیس کمینترن، به چالش با الگوی بلشویکی انقلاب سوسیالیستی پرداختند، و به جای آن، ‌می خواستند که اولویت را برای رشد شوراهای کارگری در بیرون از مبارزه طبقاتی، ‌در مرحله ی تولید قائل شوند. شدیدترین شکلِ واکنشِ [ارتدادی] نسبت به بحران جنبش تروتسکیسم، ‌از جانب کرنلیوس کاستوریادیس (65)، ‌و «گروه سوسیالیسم یا بربریت» (66) در فرانسه صورت گرفت. کاستوریادیس- که سالیان دراز با نام های مستعارِ پُل کاردان (67) و پی یر شولیو (68)، مشهور بود- از حزب کمونیست یونان گسست و در سال 1942 یک تروتسکیست شد. پس از آن که سه سال پُر مخاطره را در آلمان- و سپس در آتن تحت اشغال بریتانیا- گذرانید، ‌به پاریس رفت و در آن جا به عضویت یک شاخه بین الملل چهارم درآمد، یعنی در حزب کمونیست بین الملل گرای (فرانسه)؛ حزب مزبور به موازات، و در اثر گفت و شنود با اعضای «گرایش جانسون- فارست» در ایالات متحده امریکا، به وجود آمد (در اواخر سال 1958، کاستوریادیس حتّی در تهیه سند اصلی جیمز موسوم به «رویارویی با واقعیت» نیز کمک کرد). در 1949، ‌کاستوریادیس و کُلود لوفور (69) بین الملل چهارم را ترک گفتند تا نشریه ی «سوسیالیسم یا بربریت» را دایر کنند. گروهی که گِرد این نشریه جمع شدند، ‌تا زمان تعطیل آن در 1966،‌ نفوذی نامتناسب با تعدادشان را اِعمال کردند. در میان آنان چند شخصیت وجود داشت که نقش مهمّی را در محافل روشنفکران پاریس به عهده داشتند- گذشته از کاستوریادیس و لوفور، از ژان فرانسوا لیوتار (70) فیلسوف نیز باید نام برد. (نک: دی. آ. کِرتیس، مقدمه بر نوشارهای سیاسی و اجتماعی کاستوریادیس،‌ میناپولیس، ‌1988،‌انتشارات دانشگاه مینی سوتا، صفحات 7- 23 مقدمه).
کاستوریادیس نیز همچون جیمز استدلال کرد که استالینیسم مظهر یک رویداد تاریخیِ منعکس کنندهِ فشار کاپیتالیسم غرب بر یک دولت انقلابی عقب مانده [شوروی] نمی باشد بلکه یک مرحله جدید در کاپیتالیسم است. احزاب کمونیست با اتکاء بر «کار اشرافی» و طبقات متوسط اجتماع،‌ «یک خطِ سیاسی و استراتژی خود مختار را در تقابل با بورژوازی ایفا می نمایند که به همان اندازه ی [خطِ سیاسی] پرولتاریا،‌مستقل است» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی در دو جلد، میناپولیس، ‌1988، انتشارات دانشگاه مینی سوتا، جلد اول، صفحه 37). کاستوریادیس در ابتدا همان دیدگاه شاختمن را درباره احزاب کمونیست داشت، یعنی این که آنان کارگزاران یک «راه حلِ سوم تاریخی، که فراسوی کاپیتالیسم و سوسیالیسم است»، «یک بربریت نوینِ بی سابقه»، که حاوی استثمار لگام گسیخته و عقلانی شده توده هاست، ‌«خلع ید کامل سیاسی از این توده ها، و کارگزاران فروپاشی فرهنگ هستند» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلداول، صفحات 67-68) به این نتیجه رسید که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و سایر «کشورهای سوسیالیستی» نماینده ی شکلی از «کاپیتالیسم دیوانسالار» هستند. [به عقیده کاستوریادیس]: «ادغام مستمر سرمایه و دولت» یک گرایش جهانی بود که به طور کامل در غرب به کار می رفت، اما در شرق در مرحله ی نزدیک به اِتمام و تکمیل بود و بازتابِ «یک نیاز اجتماعی و تاریخی مشابهِ»
تمرکز مطلق نیروهای مولد در مقیاس ملی و بین المللی بود؛ «برنامه ریزی» تولیدی که به این ترتیب بر مبنای تسلط بر جهان، درهم آمیختن اقتصاد با [نهاد] دولت، خشنود کردن ایدئولوژی، و تنزل کامل شأن پرولتاریا به وضعیت یک چرخ دنده در دستگاه تولیدی، متمرکز بوده است.
پایان این فرآیندِ تمرکز، استقرار قهرآمیزِ «سلطه ی جهانی یک دولت واحد» خواهد بود (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، ‌جلد اول، صفحه 186). در اوایل دهه ی 1950،‌ کاستوریادیس انتظار داشت که جنگ جهانی سوم به زودی آغاز شود و این مسأله را حل کند که کدام ابرقدرت [امریکا، شوروی] چیره و برتر خواهد بود. او باور داشت که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در این پیکار دو ابرقدرت از یک امتیاز بزرگ برخوردار است، زیرا «مناسبات تولید آن [از نوع] روابط استثماری است که بیانگر پیشرفته ترین شکلِ سلطه ی سرمایه بر کارگر است» (کاستوریادیس: مقالات سیاسی و اجتماعی، ‌جلد اول، صفحه 187). او در سال 1954 پیش بینی کرد که با در نظر گرفتن روندهای موجود، «تولید روسیه، در یک فاصله زمانی نسبتاً کوتاه، از امریکا پیشی می گیرد» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد اول، صفحه 265).
کاربُرد واژه ی «کاپیتالیسم دیوانسالار» به وسیله کاستوریادیس برای اشاره به مقطع تاریخیِ اجتماعی و اقتصادی جدیدی که استالینیسم آشکارا مظهر آن بود، تا حدّی گول زننده بود. زیرا او نظریه کاپیتالیسم دولتی را رد می کرد، با این دلیل که «[نظریه مزبور] این تصور را در ذهن شخص به وجود می آورد که قوانین اقتصادی کاپیتالیسم حتّی پس از ناپدید شدن مالکیت شخصی،‌ بازار، و رقابت باز هم باقی می ماند، که تصور بی معنایی است» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد اول، صفحات 9- 10). [او معتقد بود که] برعکس، «کاپیتالیسم دیوانسالار فقط نشانگر حداکثر رشدِ قوانین عمیقاً ریشه دوانده در کاپیتالیسم است، که منجر به نفی داخلی این قوانین می شود» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی جلد اول،‌ صفحه 126). بنابراین، کاپیتالیسم دیوانسالار مشمول قاعده بندی مارکس از کاپیتالیسم، ‌یعنی کاپیتالیسمی که تحت حاکمیت قوانین حرکت به شیوه کاپیتالیستی است،‌ نمی باشد. برعکس، «حتّی اقتصاد دیوانسالار روسی هم اکنون خود را از قید این قوانین آزاد کرده و کلّ جدیدی را تشکیل داده است که کاپیتالیسم را نفی می کند» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد اول، صفحه 71)؛ ‌بلکه به این مفهوم است که کاپیتالیسم دیوانسالار [شوروی] نتیجه ی عملکردِ قوانین مزبور می باشد، به خصوص که گرایش آن به سمت تمرکز (71) و محوریّت (72) سرمایه است. کاستوریادیس به این مرحله ی فکری رسید که کاپیتالیسم دیوانسالار در شرق و غرب را به گونه فزاینده ای به عنوان مرحله ای از تحول تاریخی به شمار آورد که در آن، اراده جمعی- اساساً اراده دیوانسالاری، ولی همچنین اراده ی طبقه کارگر- جایگزین فرآیندهای اقتصادیِ کشف شده به وسیله مارکس در کتاب «سرمایه» می شود.
تئوری اجتماعی «اراده گرایی» (73) را که به این ترتیب در تفکر کاستوریادیس نهفته بود، می توان در سه سطح تحلیل او از کاپیتالیسم مشاهده کرد. در وهله اول، تأکید فزاینده ای را برای این حقیقت قائل شد که در غرب، «دولت، یک سیاست مستمرِّ مداخله آگاهانه را با هدف استمرار گسترش اقتصادی، دنبال می کند» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 234). فنون «کینز» (74) گونه در مورد کنترل تقاضا، ‌که از راه دیوانسالاری کردن «کاپیتالیسم خصوصی» امکان پذیر شد،‌ موجب رونق اقتصاد پس از جنگ شده بود. «نتیجتاً‌ بحران های ناشی از اضافه تولید، به جای این که یک گرایش مخفی در شیوه ی تولید باشند، یک پدیده نسبتاً‌ سطحی هستند که صرفاً متعلق به یک مرحله ی خاصّ کاپیتالیسم است» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 252). این استدلال، به خودی خود مشابه [استدلال هایی] بود که نظریه پردازان جناح راست سوسیال دموکراسی نظیر آنتونی کراسلند (75) و جان استراچی (76) اقامه کردند. مع ذالک کاستوریادیس باور نداشت که کاپیتالیسم دیوانسالار در مقایسه با پیشینیان خود، به مقدار کمتری ظالم یا نامعقول بود. در وهله دوم، او استدلال کرد که رونق اقتصادی پس از جنگ نتوانسته است بر «تضاد بنیادی کاپیتالیسم»- خواه به شکل خصوصی یا دیوانسالاری، که مشتمل بر پرداختن به موضوع تولید به عنوان یک عین [شیء] است- چیره شود (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 41). [به عقیده او] محور اصلی استثمار کاپیتالیستی دقیقاً عبارت است از تفکیک وظایف هدایت [مدیریت] و اجرای [تولید]، محروم کردن کارگران از به کارگیری تمامی خلاقیت هایشان، و قرار دادن کنترل متمرکز بر فرآیند تولید در دستان مدیران. مع ذالک این طرح نمی تواند عملی شود [زیرا] هیچ کارخانه نوینی قادر نیست به مدت بیست و چهار ساعت کار کند مگر آن که سازمان خود جوشِ کار، ‌که گروه هایی مستقل از کسب و کار مدیریت رسمی هستند، با پُر کردن خلأهای رهنمودهای رسمی تولید، از طریق آمادگی برای از کار افتادن غیرقابل پیش بینی تجهیزات و موارد متعدد آن، ‌و از راه جبرانِ اشتباهات کادر مدیریت و نظایر آن، کارخانه را دایر نگهدارند.
(کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 68)
وجود این «عامل واقعیِ تولید نوین... یک تجمع کارگرانِ» حاضر در «گروه های اولیه» که به طور خودجوش در کارخانه ها به وجود آمده اند «برای هدفِ تولید و... برای هدف پیکار» (کاستوریادیس: نوشارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحات 166، 167، 169)، سومین مضمونِ تحلیل او را از کاپیتالیسم دیوانسالار تشکیل می دهد. سوسیالیسم صرفاً یعنی خودآگاهی، رشد سازمان یافتهِ مقاومت کارگران در مرحله تولید، اعم از این که این پیکار،‌ آنان را با دیوانسالاری حاکم در شرق یا مدیران و مقامات رسمی اتحادیه های کارگری در غرب درگیر کند یا نکند. بنابراین «محتوای سازمانِ سوسیالیستیِ اجتماع در وهله ی اول، ‌مدیریت کارگران بر تولید است»، که شکل سیاسی حکومت را در قالب شوراهای کارگران به خود می گیرد، اما هنگامی به وجود می آید که «هر دستگاه مستقل مدیریت منحل شده و سازمان مزبور برای جامعه کارگران از نو ایجاد شده باشد» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحات 95، 102). سلطه ی دیوانسالاری در روسیه، در اثر قصور بلشویک ها در حفظ و استمرار سلطه ی کارگران بر تولید (که در فاصله انقلاب های فوریه و اکتبر 1917، گسترش یافته بود) به وجود آمد (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد اول، صفحه 97). و در حالی که به وجود «سازمان انقلابی» برای پیکار با سرمایه، نیاز بود، شکل آن [سازمان] می بایست حتی الامکان شبیه به نوع دموکراسی غیر متمرکزی باشد که بر شوراهای کارگران حاکم بود (77) (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحات 213- 214). در غیر این صورت، تکرار الگویی خواهد بود که بر طبق آن، «سازمان های ایجاد شده به وسیله طبقه کارگر برای رهایی خود، به صورت چرخ دنده هایی در نظام استثماری درمی آید (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 93).
تحلیل کاستوریادیس از کاپیتالیسم دیوانسالار باعث توانمندی گروه «سوسیالیسم یا بربریت» شد، همان طور که موجب تقویت گروه «سوشیالیست ریویو» در بریتانیا و «گرایش جانسون- فارست» در ایالات متحده امریکا نیز شد. اما کاستوریادیس برخلاف تروتسکیست های مکتبی،‌ یکی از تحولات مهم در غرب پس از سال 1945 را ظهور «مبارزه ی نمایندگان کارگران در سطح کارگاهی » تشخیص داد، مبارزه ای که به وسیله تمامی اقشار کارگران که مستقل از رهبری رسمی شان [اتحادیه های کارگری] عمل می کردند، صورت می گرفت. و این پدیده ای بود که در قلب انفجارات اجتماعی (به ویژه در حوادث ماه های مه- ژوئن 1968 در فرانسه) پایانِ رونقِ پس از جنگ را اعلام می کرد. با وجود این، کاستوریادیس در آن زمان از مارکسیسم گسسته بود. اقدام او در گسستن از مارکسیسم، نشانگر تعارضی در کانون تفکر او بود: همان طور که خود او ادعا کرد، ‌اگر «یک جنبشِ خودمختارِ نشأت گرفته از پیکارِ کارگران علیه سازمانِ کاپیتالیستی تولید، که به سمت سوسیالیسم پیش می رفت، وجود داشت» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 199) در عصر و زمانه ای که دخالت دولت در امور اقتصادی باعث شده بود که «بحران اقتصادی» مهجور و قدیمی شود، ‌پس چه چیزی می توانست محرک پیکار کارگران باشد؟ هنگامی که انتقادات کاستوریادیس (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحات 242- 257) از تئوری مارکسیسم [در زمینه ی انقلاب پرولتاریا] رنگ و بوی افراطی تری به خود گرفت، این گرایش در او به وجود آمد که بر تمایل سرمایه داری «کاملاً [به سمت] دیوانسالاری کردن جامعه» تأکید کند، که طبق ادعای او، «صرفاً تضادهای خود را به همه جا گسترش می دهد» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، ‌جلد دوم، صفحات 281- 282). ولی همان طور که خود او گفت، چون دیوانسالاری کردن حیاتِ اجتماعی موجب بی تفاوتی و خصوصی کردن در میان اقشار غربی شد (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، ‌صفحات 226- 227) پس چرا نباید نتیجه گیری کرد (مارکوزه نیز در همان زمان، همین استدلال را می کرد) که طبقه کارگر در کاپیتالیسم ادغام شده و لذا قوت بالقوّه انقلابی خود را از دست داده است؟
کاستوریادیس از راه افراطی کردن اندیشه ی «اراده گرایی»، که به طور ضمنی در نظریه او در باب کاپیتالیسم دیوانسالار، به صورت نفیِ داخلیِ قوانین حرکت کاپیتالیسم وجود داشت، معضل مزبور را حل کرد. پیکار طبقاتی به ناچار می بایست به عنوان فرآیندی تلقّی شود که در آن، عملکردِ کار و سرمایه «موجب یک خلقت تاریخی،‌ یک ابداع شکل های جدید سازمان،‌ از مبارزه، یا از زندگی، می شود، که به هیچ رو وضعیت پیشین را در خود نهفته ندارد» (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی، جلد دوم، صفحه 264). در مقاله ای که ابتدا به صورت مسلسل در سال های 1964- 1965 به چاپ رسید، ‌کاستوریادیس پیش بینی مزبور را بر مبنای یک فلسفه جدید تاریخ قرار داد. او اکنون مارکسیسم را آشکارا رها کرد و آن را به عنوان یک «عقل گرایی عینی» محکوم نمود (کاستوریادیس: نهادِ تخیّلی جامعه، کمبریج، 1987، ‌انتشارات پالیتی، صفحه 41)، و اظهار داشت که جبرگرایی [مارکسیسم] باعث تحریف پویاییِ واقعیِ تحول اجتماعی شده و تضادهای درونیِ این جبرگرایی،‌ موجب ناراحتی مارکسیست های مکتبی شده است. مع ذالک برخی «بینش ها» به ویژه بینش های مارکس جوان و لوکاچ، به یک «عنصر انقلابی» واقعی اشاره دارد، «که به طور ریشه ای در تضاد با» مارکسیسم مکتبی است (کاستوریادیس: نهاد تخیّلی جامعه، صفحه 57)، و کاستوریادیس می کوشید تا آن بینش ها را پروبال دهد. [در باور او] تاریخ، یک فرآیند [پدید آمده در اثر] رشد نیروهای مولّد نمی باشد، بلکه مخلوقِ «تخیّل است، ‌[در واقع] از هیچ (78) خلق شده است» به طوری که تحول نیز عبارت است از: «فرضِ یک نوع جدید رفتار... نهادِ یک ضابطه ی جدید اجتماعی... ابداع یک شیء جدید با یک صورت تازه- حاصل کلام... یک ظهور یا یک تولید که بر مبنای موقعیت قبلی قابل استنتاج نیست» (کاستوریادیس: نهاد تخیّلی جامعه، فصل 3، صفحه 44). دیالکتیک نیروهای مولد و مناسبات تولید، زیربنای فرآیندهای تاریخی را تشکیل نمی دهند،‌ بلکه این فرآیندها ناشی از گرایش نهادها برای مستقل شدن از جامعه است، تا این که در اثر یک مداخله ی تازه ی تخیّل- که خود آن تخیل نیز خواه و ناخواه در یک فرآیندِ تازه ی از خود بیگانگی (79) گم می شود- گرایش مزبور از بین برود.
منطق کاستوریادیس (کاستوریادیس: نوشتارهای سیاسی و اجتماعی در دو جلد، 1988، ‌صفحه 32) در انتقاد از مارکسیسم،‌ او را به سمتِ شروع به منحل کردن «گروه سوسیالیسم یا بربریت» در زمستان 1965- 1966 سوق داد. نفوذ او به عنوان یک فیلسوف و نظریه پرداز اجتماعی، در دهه های 1970 و 1980 فزونی گرفت. این امر تا حدّی منعکس کننده گستره ای بود که سازگاری سیاست او با جوّ خشن تر دومین جنگ سرد جهانی را تشکیل می داد، به خصوص در پاریس، که در آن جا فیلسوفان جدید (80) یک واکنش فکری را علیه مارکسیسم هدایت کردند، ‌که قابل مقایسه با تلاش نسل قبلی روشنفکران نیویورک [در همین زمینه] بود. کاستوریادیس بر مبنای دیدگاه پیشین خود درباره اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی به عنوان پیشرفته ترین شکل کاپیتالیسم دیوانسالار (کاستوریادیس: میان پرده گورباچف، نیویورک، 1988، انتشارات نیوپالیتیکز، صفحه 77)، اصلاحات گورباچف را به مثابه یک «میان پرده» در یک فرآیند بسیار طولانی تر و تحت حاکمیت یک هدفِ فوق العاده- «انباشت زور به لحاظ توسعه طلبی خارجی یا: روسیه به عنوان یک قدرت غالبِ جهانی»- توصیف کرد. اما کاستوریادیس علاوه بر این تحلیل سیاسی که به مذاق نومحافظه کاران (81) واشنگتن خیلی خوش آمد،‌ چیزهای دیگری هم داشت که عرضه کند. او فلسفه تاریخ را ارائه داد، ‌ابتدا به طور خلاصه در میانه دهه ی 1960، ‌به خصوص در «نهاد تخیّلی جامعه»، که با تمجید و انتقاد هابرماس (82) روبرو شد (هابرماس: بحث فلسفی نوگرایی، ‌کمبریج، ‌1987،‌ انتشارات پالینی،‌ صفحات 327- ‌335). در واقع، این اثر که به عمد مبهم و پیچیده نوشته شده است،‌ صرفاً مثالی از گرایش عمومی در زمینه ی تئوری اجتماعی معاصر است، که انسان شناسی فلسفی مارکس (83) را از ماتریالیسم تاریخی جدا کرده و آن را تبدیل به یک تئوری عمومی می کند که در آن فرض شده است انسان از یک توانایی فراتاریخی (84) برای فروپاشی ساختارهای اجتماعی برخوردار است. آنتونی گیدنز (85) (گیدنز: یک نقد معاصر از ماتریالیسم تاریخی، لندن، 1981، انتشارات مکملین) و روبرتو آنگر (86) (آر. ام. آنگر: تئوری اجتماعی: موقعیت و وظیفه آن، کمبریج، 1987، انتشارات دانشگاه کمبریج) نمونه های روشن تر و شاید جالب تری را از این نوع تئوری اجتماعی «اراده گرایی» ارائه می دهند. مطرح بودن نمونه ی کاستوریادیس در این جا، از این جهت است که به نظر می رسد روش او در این زمینه، نشانگر آن است که حفظ تعهد در قبال سوسیالیسم به عنوان [وسیله ی] خود رهایی [کارگران]، مستلزم رها کردن جوهر و اساس تئوری های مارکس درباره تاریخ و کاپیتالیسم می باشد- و شاید هم پذیرشِ دموکراسی بورژوایی غرب.

پی نوشت ها :

1. Tim Wolforth
2. Worker's Party- WP
3. Bruno Rizzi
4. Managerial Revolution
5. Managerial society
6. Bettino Craxi
7. از سال 1932 که هیتلر در آلمان به قدرت رسید، استالین سیاست تقویت بنیه نظامی شوروی را آغاز کرد زیرا برپایی یک جنگ میان آلمان و شوروی را پیش بینی می کرد. اولویت صنایع سنگین در شوروی ( که از سال 1928 آغاز شد) در راستای این سیاست بود که شوروی را صاحب صنایع مادر کرده و به سطح کشورهای صنعتی پیشرفته غرب برساند. در عین حال (به لحاظ ایدئولوژیکی) امکان گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم و ایجاد یک طبقه مشکل تر کارگران را امکان پذیر می ساخت. م.
8. vassal
9. barbarism
10. Independent Socialist League- ISL
11. Max Eastman
12. Sydney Hook
13. Edmund Wilson
14. IKD
15. Worker's International News
16. George Orwel
17. Norman Miller
18. Barbary shore
19. metropolitan
20. Lionel Trilling
21. American Committee For Cultural Freedom
22. Norman Thomas
23. Allen Dulles
24. socialist Party- Social Democratic Federation
25. Hal Draper
26. Independent Socialist Clubs-ISC
27. International Socialists- IS
28. Worker's Power
29. Solidarity
30. مقوله ی «گذر از کمیّت به کیفیت» را ابتدا هگل عنوان نمود، ولی مارکس و اِنگلس آن را در چارچوب مادّیگری تعمیم دادند و به صورت قانونِ درونیِ مادّیگری جَدَلی (دیالکتیکی) درآوردند. بر طبق این قانون مارکسیستی: هر چیز پس از رسیدن به درجه ای از تحول، به چیز دیگری تبدیل می شود... پیشه ور پس از رسیدن به سرمایه معینی، تبدیل به سرمایه دار می شود (مثال از مارکس) و حکومت عامّه بورژوایی، وقتی به عواقب افراطی برابرخواهی دچار شد، به حکومت عامه پرولتری تبدیل می شود (مثال از لنین). اما در هر مرحله، قوانین حاکم بر شیء یا نهاد، قطعاً تغییر می کند. از همین جاست که تفاوت میان تحول و انقلاب آشکار می شود. اولی فقط جنبه کمّی دارد و دومی جنبه کیفی. اما گذر از کمّی به کیفی مستلزم عبور از آستانه بخصوصی است، و توالی چنین جهش هایی است که زندگی کائنات و تاریخ جوامع را می سازد. لذا توضیح زندگی عالم، در خود جهان نهفته است و نیازی به خالق نیست. (نک: مارکس و مارکسیسم، صفحات 29- 30). م.
31. johnson-forest tendency
32. C.L.R.James
33. J.R.Johnson
34. Raya Dunayevskaya
35. Freddie Forest
36. Correspondence
37. News And Letters
38. League of Revolutionary Black Workers
39. counter- examples
40. Eurocentrism
41. شامل هند، پاکستان و سریلانکا. م.
42. Millie Lee
43. Unity Movement
44. Cape Action League
45. Jabra Nikola
46. Trinidad
47. independent Labour party
48. مسأله ملی (national question)؛ مسأله ی راه ها و وسایل رهایی ملت های تحت استعمار و برقراری تساوی حقوق میان خَلق هاست. مارکسیسم- لنینیسم بر مسأله ملی تأکید کرده و معتقد است که باید با این مسأله یک برخورد مشخص تاریخی داشت: برای حل صحیح آن، باید تکامل جامعه را در دوران های مختلف، خصوصیات تکامل هر کشور معیّن، تناسب نیروهای طبقاتی در صحنه جهان و در درون کشور معین، درجه فعالیت اقشار رنجبر ملت های مختلف و بالأخره سطح آگاهی و تشکّل آن ها را به حساب آورد. در حالی که مارکس و اِنگلس مسأله ملی را تابع مسأله انقلاب و دیکتاتوری پرولتاریا می دانستند، رژیم بلشویکی روسیه بر لزوم کمک به مبارزات آزادیبخش ملل تحت استعمار تأکید ورزید. (نک: واژه های نو، صفحات297- 301). م.
49. George Padmore
50. the Black Jacobins
51. E.P.Thompson
52. Toussaint Louverture
53. Dessalines
54. سَن دومینیک (جمهوری هائیتی فعلی) در امریکای مرکزی قرار دارد و در سال 1677 به اشغال فرانسه درآمد. در سال 1791، صدها هزار برده سیاهپوست سَن دومینیک طغیان کردند و دو هزار برده دار فرانسوی را کشتند (موضوع کتاب «ژاکوبن های سیاه»)، و همین امر زمینه ای برای استقلال هائیتی شد. نبرد سختی میان فرانسویان و بردگان صورت گرفت. «توسن لوورتور» که رهبری قیام را به عهده داشت، توانست بر سربازان فرانسوی غلبه کند. در مراحل بعد، او بخش هایی از جزیره بزرگ هیسپانیولا را تصرف کرد. لوورتور در سال 1803 به وسیله قوای اعزامی ناپلئون بناپارت، دستگیر شد و به فرانسه اعزام گشت. اما سایر رهبران سن دومینیک (دسالین، پِسیون و کریستُف) با فرانسویان جنگیدند و سرزمین خود را در سال 1804 مستقل کردند. هائیتی اولین کشور مستقل امریکای لاتین است. (نک: گیتاشناسی، صفحه 362). م.
55. Capitalism And Slavery
56. Eric William
57.(history from below): تحلیل مردمیِ تاریخ، نه تاریخ مرسوم که با سلسله ها و سلاطین آغاز می شود و شرح زندگانی و فتوحات و شکست های آن ها است. م.
58. bitter
59. (objective teleology)؛ «غایت شناسی» یک نظریه فلسفی است که می گوید فعالیت تمامی موجودات و فرآیندهای حیاتی، تابع یک نیروی هدف مند و معنادار است. بانی این نظریه، ارسطوست (علل مادی، صوری، فاعلی و غایی در فلسفه ارسطو). در زمان معاصر، آر. بی. بریت وِیت و ناگل در زمره طرفداران این نظریه هستند. بر طبق نظریه مزبور، در تمامی موجودات زنده، یک هدف پنهان و مکنون وجود دارد که رشد گیاهان و حیوانات را از قبل تعیین می کند، و همین امر گواهی بر وجود خداوند است. فریدریش اِنگلس در کتاب (دیالتیک طبیعت» نظریه مذکور را رد می کند زیرا مغایر با اصول مارکسیسم است. با این که ماتریالیسم دیالکتیک به طور ضمنی معتقد است که فعالیت های بشر هدف مند است لیکن تأکید دارد که وجود و رفتار بشر در اثر عومل عینی، به ویژه شرایط مادی زندگی، پدید می آید. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحات 585- 586). م.
60. vanguard party
61. اشاره به خلع سلاح داوطلبانه چریک های کمونیست ایتالیا (به دستور حزب کمونیست، و طبق توصیه استالین) و فرمانبرداری کمونیست ها از حکومت پس از جنگ در ایتالیا است. م.
62. انقلاب فی البدیهه (spontaneous revolution) مقوله ای است مارکسیستی درباره علل برونیِ سقوط سرمایه داری. در این مورد، دو نظریه وجود دارد (که ظاهراً مخالف یکدیگر است): انقلاب فی البدیهه پرولتاریا و انقلاب تحریک شده. اِنگلس در «سالنامه های فرانسه و آلمان» (1844) نظریه انقلاب فی البدیهه را ارائه داد و سپس مارکس آن را به صورت یک نظریه منسجم تر درآورد. مارکس می گوید که بحران های اقتصادی سرمایه داری، به قیام خودجوش کارگران و فروپاشی نظام سرمایه داری در یک کشور می انجامد. شکست انقلاب های 1857 و 1864، مارکس و اِنگلس را بر آن داشت که به «انقلاب تحریک شده» روی آورند. یعنی این که یک انقلاب پرولتاریایی را باید تحریک و ایجاد کرد. (نک: مارکس و مارکسیسم، صفحات81- 83). م.
63. Anton Pannekoek
64. Herman Gorter
65. Cornelius Castoriadis
66. Socialisme ou Barbarie group
67. Paul Cardan
68. Piere Chaulieu
69. Claude Lefort
70. Jean Francois Lyotard
71. concentration
72. centralization
73. voluntarism [«اختیار» (در برابر «جبر»)]
74. Keynse [عالم و نظریه پرداز علم اقتصاد در غرب]
75. Anthony Crosland
76. John Strachey
77. شوراهای کارگری در فاصله انقلاب فوریه و انقلاب اکتبر 1917، در گوشه و کنار روسیه، به طور مستقل فعالیت می کردند و نوعی دموکراسی غیر متمرکز را اِعمال می نمودند. پس از پیروزی انقلاب اکتبر، این شوراها عملاً تابع حزب شدند و از کنگره واحدِ شوراها تبعیت می کردند. م.
78. ex nihilo
79. alienation [این واژه را مارکس وارد جامعه شناسی کرد]
80. nouveaux philosophes
81. neo- conservatists
82. Habermas
83. عنوان صحیح تر آن، «انسان شناسی گرایی» (anthropologism) است، یک مقوله نسبتاً مهم در فلسفه. انسان شناسی گرایی یک دیدگاه فلسفی است که به ماهیت و نقش بشر به عنوان یک موجود بیولوژیکی پرداخته و بر یگانگی جسم و روح او تأکید می ورزد. این دیدگاه ریشه در عقاید فیلسوفان یونان باستان دارد، ولی در عصر جدید با افکار فویرباخ و چرنیشفسکی، به اوج خود رسید. وجهه نظر فیلسوفان مارکسیست در این باره، مختلط است. از یکسو، آنان می پذیرند که انسان شناسی گرایی خدمت بزرگی به ماتریالیسم کرده است (از طریق انکار برتری ذهن بر ماده). اما از سوی دیگر، تأکید دارند که انسان گرایی شناسی فقط یک گرایش محدود و ضعیف از ماتریالیسم است زیرا قادر نیست نظریه «شناخت» را با کردار اجتماعی ادغام کند. نتیجتاً- همان طور که اِنگلس (در «لودویگ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان») می گوید، هوادارن انسان شناسی گرایی نتوانستند تحول جوامع، پیکار طبقاتی، همبستگی طبقاتی و همیاری اجتماعی را تبیین نمایند. بر اساس مارکسیسم کلاسیک، ماتریالیسم تاریخی قادر به تبیین موضوعات مزبور بوده و انسان شناسی را جزیی از ماتریالیسم تاریخی می داند. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 17). م.
84. transhistorical
85. Anthony Giddens
86. Roberto Unger

منبع: کالینیکوس، آلکس، (1380) تروتسکی و تروتسکیسم، ترجمه ی محمد رفیعی مهرآبادی، تهران، انتشارات خجسته، چاپ نخست.