ملانکولیا Melancholia

(لارس فن تریر، دانمارک/فرانسه، 130 دقیقه)

بازیگران: کرستن دانست، شارلوت گینزبورگ، کیفر ساترلند
نویسنده: کیومرث وجدانی
* چهره زنی با چشمانی بسته را می بینیم. همچنان که به آرامی چشمانش را باز می کند در می یابیم که به شدت افسرده است. در پس زمینه، پرنده های مرده را می بینیم که با حرکت آهسته بر زمین می افتند و تصویر تار و محو می شود. بعد مجموعه ای متوالی از تصویرهای نامعمول و غریب را می بینیم. در این پیش درآمد بلند(بیش از هشت دقیقه) با مجموعه ای از تصویرهای استیلیزه و سوررئالیستی که با حرکت فوق العاده آهسته و با دوربین فانتوم سوپرفست فیلم برداری شده اند و موسیقی «تریسان و ایزولند» واگنر همراهی شان می کند، لارس فن تریر روایت خودش از پایان دنیا را درست در ابتدای فیلم ارائه می دهد.
«ملانکولیا» واژه زیبایی است در قاموس روان پزشکی قدیمی که اکنون جای خود را به «دپرشن» داده است. چنین تلقی می شد که افراد مبتلا به آن از موهبت روشن بینی و پیش آگاهی بهره مندند و بر همه چیز اشراف دارند. ملانکولیا درعین حال در عرصه ستاره شناسی (و ستاره بینی) نام یک سیاره است، هرچند سیاره ای خالی و افسانه ای. این سیاره در ابتدا سیاه است ولی پس از سایه انداختن بر ستاره سرخ رنگ «آنتارِس»(قلب العقرب) که در صورت فلکی عقرب واقع است، به آبی تغییر رنگ می دهد. این سیاره پس از ظاهر شدن از پس خورشید، در مسیر خود به سوی زمین می آید و سرانجام با آن برخورد می کند. از قرار معلوم فن تریر ایده این سیاره را در دورانی که خودش دچار افسردگی شده بود از یک منبع غیرعلمی گرفته است.
او برای روایت کردن داستان آخرالزمانی خودش جنبه های اسطوره ای هر دو مفهوم ملانکولیا و هم چنین ارتباطی را که میان آن دو وجود دارد به کار می گیرد. اما رویکردش نسبت به موضوع آخرالزمان در تضاد آشکاری با رویکرد معمول در فیلم های گونه فاجعه قرار دارد. او علاقه ای به موضوع نابودی تمدن ها و فروپاشی و ویرانی ساختمان های غول پیکر ندارد بلکه به زندگی افراد توجه می کند. شاید به همین دلیل دنیایی که انتخاب کرده در مقایسه با دنیای فیلم های فاجعه، کوچک است و ابعاد محدودی دارد. ساختمان بزرگ و محوطه های باز و گسترده شاید با مقیاس های انسانی بزرگ باشد اما در متن خود عالم، جهان کوچکی بیش نیستند. این جهان، مرزهای مشخصی دارد و تعداد ساکنانش هم محدود است. در واقع اگر بخواهیم دقیق باشیم، گذشته از مهمانان جشن عروسی، فقط پنج نفر در آن ساکن هستند، از جمله دو شخصیت اصلی فیلم یعنی ژوستین و کلر. فن تریر به روال معمولش، فیلم خود را به بخش هایی تقسیم کرده اما در حالی که در فیلم های دیگر او این بخش ها کوچک بودند ملانکولیا به تنها دو بخش بزرگ تقسیم شده که هر کدام به یکی از دو خواهر اختصاص دارد.
بخش اول درباره ژوستین است. او دچار افسردگی است. در اصل، شخصیت قدرتمندی است و بسیار کاردان. شغل پرمسئولیتی در یک شرکت تبلیغاتی دارد، خلاق است و با استعداد، صریح است و قطعاً شورشی. اما او در دوره های افسردگی اش بی روحیه، ناتوان و درمانده می شود و باید مثل بچه ها از او نگه داری شود، حتی در اموری مثل حمام کردن و غذا خوردن (کارهایی که خواهرش، با وجود دلخوری شوهر ثروتمندش، برای او انجام می دهد). اما او در ضمن از موهبت روشن بینی و پیش آگاهی نیز برخوردار است. می توان در این باره نیز بحث کرد که پیش درآمد فیلم، رؤیای او و ذهنیات پیش آگاهانه اش است. هر نمایی از این پیش درآمد را می توان در تصویری در متن فیلم و در تجربه های ژوستین ردیابی کرد. اما برقرار کردن این ارتباط اغلب دشوار است چون در پیش درآمد این مفاهیم در پس ظواهر پنهان شده اند، یعنی یا در قالبی به شدت اغراق شده بیان می شوند یا عناصر بصری در آن ها جابه جا می شوند (تابلوی نقاشی افلیا اثر میله و نیز تابلوی شکارچی ها در برف که هر دو آن ها در کتابی در کتابخانه به طور گذرایی دیده می شوند) و گاهی حتی عناصر کلامی جابه جا می شوند (ژوستین با خواهرش از کابوسی می گوید که در آن پیچک ها او را گرفتار کرده اند).
بخش اول تقریباً به تمامی به ماجرای شب جشن عروسی ژوستین اختصاص دارد: یک مجلس طولانی سینمایی به سنت پدرخوانده یا شکارچی گوزن (که خود فن تریر هم به عنوان منبع کارش به آن اقرار کرده). از همان ابتدای کار، مشخص است که این عروسی محکوم به ناکامی است. لیموزین دراز عروس و داماد به سختی از یک جاده روستایی باریک و بادخیز عبور می کند و آخرش هم این دو مجبور می شوند پای پیاده خودشان را با چند ساعت تأخیر به مجلس عروسی برسانند. در طول شب به طرز فزاینده ای موقعیت شکل عوض می کند و درنهایت، کار به این جا می کشد که داماد و خانواده اش بدون عروس، مجلس را ترک می کنند.
باعث و بانی این آشفتگی، خود ژوستین است. او خود را در تعارض با جامعه ی مادی گرا و دنیا دوست پیرامونش می بیند. این نکته به خوبی به واسطه خواهر خود او، کلر، که با مرد بسیار ثروتمندی ازدواج کرده نمایانده می شود. ژوستین از سمت و سویی که دنیا در پیش گرفته بیزار است (سمت و سویی که همان ضیافت عروسی بیش از حد مفصل و گسترده ای که خواهرش ترتیب داده بهترین نمونه آن است). او از هر راه ممکن برای به هم ریختن عروسی استفاده می کند. از جمله با تأخیر در رسیدن به ضیافت (ایده استفاده از لیموزین را او داده) و ترک کردن ضیافت با وقفه هایی طولانی و در حالی که مهمانان مجبورند منتظر بمانند.او طیفی از رفتارهای عصیانگرانه و حتی ضد اجتماعی را از خود بروز می دهد؛ با رویارو شدن با رییس اش با کلماتی زمخت، خراب کاری در زمینه گلف، بی اعتنایی به شوهرش و درعوض توجه نشان دادن به مردی که کارمند جزء شرکت است به شیوه ای آشکار و علنی. نیروی محرک این رفتارهای او می تواند افسردگی اش باشد که اظهارات خشن و صریح مادرش در جریان نطقی که در ضیافت عروسی ایراد می کند آن را برانگیخته است. تا پیش از این اتفاق، ژوستین شاد و با نشاط به نظر می رسد و بلافاصله پس از آن، حس و حالی از ملال و افسردگی بر او نازل می شود. شاید حرف های مادرش هشیاری ای را که بسیار ضرورت داشته در ژوستین پدید می آورد. مادر ژوستین تنها کسی است که با او وجه اشتراکی دارد. او هم جداافتاده و وصله ناجور است. به ژوستین می گوید: «تو هیچ وجه اشتراکی با این آدم ها نداری. همین الان ول شان کن...»
با این حال توضیح و توجیهی دیگر (و کم تر محتمل) برای افسردگی ژوستین نیز (با بازگشت به ستاره شناسی) می تواند ظهور ستاره سرخ آنتارس باشد که ژوستین نخستین فرد در جمع حاضران است که به آن پی می برد. ژوستین زیر سایه آنتارس، ناخوش می نماید (برخلاف خواهر دنیادوستش که به نظر با این ستاره کاملاً راحت و مأنوس است). تا وقتی آنتارس در آسمان است افسردگی ژوستین هم عمیق تر می شود و در صحنه اسب سواری خواهرها با همدیگر که ژوستین متوجه ناپدیدشدن آنتارس می شود به کلر می گوید: «ستاره ات را از دست دادی.» ناپدید شدن آنتارس، نقطه عطف پیرنگ پایان بخش اول است.
در بخش دوم خیلی زود به ترس افراطی کلر از سیاره ملانکولیا و تصادمش با زمین پی می بریم. با ظهور سیاره آبی رنگ، اضطراب کلر بیش تر و بیش تر می شود. قوت قلب های شوهرش (که متخصص ستاره شناسی است) هم فایده ای ندارد. فن تریر، درام آخرالزمانی اش را بر اساس ترس کلر بنا می کند. او نزدیک و نزدیک تر شدن سیاره آبی رنگ و افزایش اضطراب کلر را به موازات هم نمایش می دهد و از این طریق مخاطبان را نیز در این احساسات با کلر همراه می کند. در این فیلم ها اگر ترسی در ما ایجاد شود ناشی از نمایش ویرانی عظیم و گسترده پدید آمده در برابر چشمان ما در زمان حال است ولی در ملانکولیا ما بابت آن چه ممکن است در آینده رخ بدهد می ترسیم، آن هم در حالی که زمان حال آرام و امن است.
هم چنان که کلر به واسطه ترس هایش ضعیف تر می شود، ژوستین قدرت بیش تری پیدا می کند. نقطه آغاز قدرت گرفتن او و وارونگی نقش ها جایی است که کلر از پسرش می خواهد که با صحبت درباره سیاره ملانکولیا ژوستین را نترساند ولی ژوستین می گوید: «تو واقعاً فکر می کنی من از آن سیاره می ترسم؟» حتی در صحنه ای که ژوستین در جنگل روی علف ها و زیر نور آبی رنگ سیاره دراز کشیده در چهره مشتاق او انگار تمنای نوعی وصلت (یا سیاره؟) دیده می شود.
استعداد پیش آگاهی ژوستین به او امکان پیش بینی نابودی زمین را می دهد ولی او در عین حال این نابودی را نوعی اجرای عدالت می داند. قدرت اکتسابی ژوستین، پادزهر ترس کلر است. اراده قدرتمند او (که در میانه عروسی اش از کف داده بود) دوباره خودش را نشان می دهد. او ایده کلر را که پیشنهاد می کند آخرین ساعت های عمرشان را با نشستن بر تراس و نوشیدن و گوش دادن به سمفونی نهم بتهوون بگذرانند رد می کند و عمل کردن به آنچه به پسر کلر قول داده بود را ترجیح می دهد، یعنی ساختن یک غار جادویی. در واقع این غار، «پناهگاه» ی است که صرفاً با ایستادن چند تکه چوب در کنار یکدیگر ساخته می شود و نمی تواند به طور فیزیکی از کسی حمایت کند ولی به لحاظ روحی، می تواند به آن ها قدرت کافی برای رویارویی با بدترین اتفاق ممکن را بدهد. هم چنان که این سه نفر در پناهگاه چوبی خود نشسته اند صدای رعدآسای سیاره آبی رنگ را می شنویم که نزدیک می شود و همراه با آن، صدایش هم به طور فزاینده ای بلندتر می شود (افکت صوتی بسیار مؤثری که ترس شخصیت ها را به خوبی به مخاطب منتقل می کند). نزدیکی روحی این سه نفر با نمای نزدیکی از دست های شان که همدیگر را گرفته اند مؤکد می شود. در چهره ژوستین، حکمت و خردی دیده می شود که پیش از آن در طول فیلم ندیده بودیم.
در آخرین تصویر فیلم که تصویر خیره کننده و شگفت انگیزی است، این سه را نشسته در پناهگاه جادویی شان می بینیم درحالی که سیاره ملانکولیا نزدیک می شود. هم چنان که سیاره به طور کامل، پس زمینه را می پوشاند (و صدای رعدآسایش به بلندترین حد ممکن می رسد) این سه و همراه با آنها آن چه در پیرامون شان است شعله ور می شوند، در حالی که تصویر فید می شود و صدا نیز کم کم فرو می نیشند تا آن گاه که به سکوت مطلق منتهی شود. فقط تاریکی است و بس. وحشت و اندوه نابودی انسان و این سیاره هرگز به زبانی قدرتمندتر از این بیان نشده بود.
منبع:ویژه نامه سینمایی همشهری ماه شماره 24