بازیگران: اما استون، وایولا دِیویس، برایس دالاس هاوارد، اکتاویا اسپنسر، جسیکا چَستین
* موضوع تبعیض نژادی در آمریکا، یکی از رایج ترین مضمون های سینمای آمریکا بوده است. با این حال در خدمتکار همین موضوع تکراری چنان به کارگرفته می شود که جذابیت و طراوت خود را حفظ می کند و تکراری بودن موضوع نمی تواند مانع تبدیل شدن فیلم به یکی از بهترین های 2011 شود. راز محبوبیت خدمتکار چیست؟
نکته اول آن که فیلم بر اساس فضایی ساده و دست یافتنی، روایت خود را در حوزه تبعیض نژادی پیش می برد و متوسل به طرح ایده های مهیب و موحش نمی شود: اجازه نداشتن خدمتکاران سیاه پوست به استفاده از دست شویی و سرویس بهداشتی کارفرمایان سفید پوست شان. این روند که ارتباط مستقیم با موقعیت روزمره هر انسانی دارد، مرکز ثقل گره ها و تعلیق های داستان است و برای همین مخاطب فیلم، در مواجهه نزدیکی با اثر قرار می گیرد و به موقعیت های غریب و باورنکردنی کشانده نمی شود. درواقع فیلم ساز با استفاده درست از قاعده «کوچک، زیباست»، فضای صمیمانه ای را در محور درام درست می کند و شاخه های فرعی دیگر مانند نگه داری از کودکان و فقر مادی و غیره را در حاشیه کار پرورش می دهد.
این نکته در ارتباط با شخصیت های داستان هم صادق است. فیلم از بین شخصیت های متعددش، چهار شخصیت زن سیاه پوست (اِیبیلین، مینی، یول می و کنستانتین که البته این آخری غایب است و در فلاش بک ها دیده می شود) و چهار شخصیت زن سفید (اسکیتر، هیلی، الیزابت و سلیا) دارد که از آن بین دو شخصیت اصلی اثر، اسکیتر سفیدپوست و ایبیلین سیاه پوست، محور درام را شکل می دهند. این هشت نفر، نوعی رویارویی دوبه دو را در ارتباط با هم در پیش می گیرند که قالبی سیال دارد. بدان معنا که مثلاً مینی ابتدا خدمتکار هیلی است، اما بعد از اخراج توسط سلیا استخدام می شود و یول می جایش را می گیرد، در حالی که هم چنان بین مینی و هیلی از یک طرف و سلیا و هیلی از طرف دیگر نوعی رقابت و بلکه عداوت وجود دارد و در این میان یول می نیز نقش خاص خود را در کشف جنبه های پنهان تر شخصیت هیلی ایفا می کند. درواقع، ارتباط بین شخصیت ها، در عین سادگی، متأثر از فرایندی شبکه ای نیز هست که در طی آن روابط والد و فرزندی، روابط عاشقانه، حسادت های کهنه و غیره نیز مطرح می شود. جالب اینجاست که معرفی هر شخصیت هم هوشمندانه بر اساس مختصات نقشش در داستان شکل گرفته است. مثلاً هیلی را اولین بار موقع علامت گذاشتن روی کاغذ توالت ها می بینیم در حالی که در طول فیلم هم دغدغه اش شامل همین چیزهاست و البته کیکی که از دست مینی نوش جان می کند هم بی ارتباط با فضای توالت نیست! الیزابت اولین بار جدا از بچه اش و غرق در مسائل مربوط به لباس اش ترسیم شده که نوعی ظاهرگرایی و تبعیت از مد را در شخصیتش معرفی می کند؛ نکته ای که در تبعیت او از هیلی هم نمود دارد. اسکیتر اولین بار سوار بر اتومبیلش در دشتی بزرگ دیده می شود و تنهایی و سرعت او در این فضای راکد شهرستانی، یک جور فردیت معترض را تداعی می کند و....
نکته دیگر، نوع روایت پردازی فیلم است. سکانس اول با اینسرت از دفتری شروع می شود که عنوان فیلم (در واقع عنوان کتابی که قرار است بر اساس خاطرات سیاه پوستان نگاشته شود) در بالای صفحه نخستین نوشته شده و ایبیلین شروع به روایت داستانش می کند و در ضمن ارائه خاطراتش، شخصیت های داستان را هم یک به یک معرفی می کند. درواقع کل داستان خدمتکار، روایت های اوست و فیلم هم با نریشنی که روی چهره او و از زبان او گفته می شود به پایان می رسد. البته منطق خاطره گویی ممکن است در فضاهایی که او عملاً و عیناً حضور نداشته مخدوش جلوه کند. اما با در نظر گرفتن این که او می تواند این دسته از خاطرات را بر اساس شنیده هایش از دیگران روایت کند، مشکل رفع می شود. این نوع روایت پردازی، کمک زیادی به جا افتادن خلأهای بیناداستانی می کند و در عین حال حس جاری در برخی صحنه های خاص و مهم را هم تبیین می کند.
این روایت پردازی، متکی بر روند علت و معلولی هم هست و هر سکانس بر اساس فضای سببیتی حسی یا کنشی سکانس پیشین شکل گرفته است. مثلاً اسکیتر در مهمانی منزل الیزابت، درباره خدمتکار غایب خانگی شان، کنستانتین مورد سؤال قرار می گیرد. این موقعیت، سکانس بعد را در خانه اسکیتر شکل می دهد که مشاجره بین او و مادرش را سر این موضوع شامل می شود و به شکل ضمنی، موضوع مجرد یا متأهل بودن اسکیتر را هم مطرح می کند. فلاش بک خاطره انگیز اسکیتر از کنستانتین، حسی را پرورش می دهد که باعث می شود اسکیتر به ایبیلین پیشنهاد مصاحبه بدهد که او هم جواب رد می دهد. اما با اخراج مینی از خانه هیلی، ایبیلین پیشنهاد اسکیتر را می پذیرد و... به این ترتیب در فیلم، روایت قالبی کاملاً مستدل و منطقی به خود می گیرد و مخاطب بی آن که در میان خرده داستان ها و خرده موقعیت های انتزاعی سرگردان شود، ماجرا را با علاقه دنبال می کند.
آخرین نکته، پردازش جزئیاتی است که فیلم را در لایه های کوچک و به ظاهر کم اهمیت هم غنی می سازد. مانند تأکید بامزه سردبیر مجله ی روی بسته نگه داشتن در اتاقش. شاید یکی از پرجلوه ترین این موارد، استفاده از عناصر مذهبی در موقعیت پردازی آدم های داستان باشد. حضور ایبیلین در کلیسا و شنیدن وعظ کشیش درباره ناتوانی حضرت موسی در سخن گفتن با کافرین و دستور خدا به او مبنی بر لزوم شجاع بودنش درواقع وضعیت سیاهان را در قبال کارفرمایان شان مطرح می کند. از سوی دیگر همین زن، پسر نجاری داشته که در حین کار کشته شده و اکنون عکسش را زیر تصویر حضرت عیسی در اتاقش نصب کرده است. احتیاج اسکیتر به دوازده زن خدمتکار برای مصاحبه نیز یادآور تعداد حواریون مسیح است و درنهایت، حتی مجرد بودن اسکیتر که ناجی و سخن گوی سیاهان شده هم تجرد مسیح را به یاد می آورد. مهم ترین ایده در این زمینه، پایان فیلم است که به رغم تلخ بودنش (اخراج ایبیلین از محل کارش)، به دلیل وقوف او به گفتن حقیقت و احساس آرامش از این بابت، ساحتی مذهبی را تداعی می کند. ایمان به حقیقت در میانه تنش های جاری در واقعیت.
منبع: ویژه نامه سیاسی همشهری ماه شماره 24