نویسنده: میرچا الیاده
مترجم: جلال ستّاری



 

خاطرات روزانه ی میرچا الیاده

کتاب L Eau et les reves گاستون باشلار را دوباره می خوانم. باشلار به نیکوترین وجه از «تحلیل ماده» سخن می گوید. در نظر دارم (شاید در تحقیقی به نام: «آب و خواب و خیالها و نمادها») معلوم بدارم که تخیل، از وسایل و ابزارهای شناخت است، زیرا حالات واقعیت را به گونه ای قابل فهم و منسجم، بر ما مکشوف می سازد. باشلار معتقد است که رمز، تاریخی روانشناختی دارد. شاید حق با او باشد، اما آنچه برای من جالب توجه است این است که رمز به محضآنکه بنیاد شد، صاحب دو کنش می شود که یکی «وجودی» (existentielle) است و دیگری «ادراکی» یا «معرفت بخش»(cognitive). هر رمز بخشهای مختلف وجود را گرد می آورد و به هم می پیوندد (مثلاً رمزپردازی آب، نمایشگر همبستگی ساختاری میان آب ها و ماه و صیرورت و رستنی و زنانگی و نطفه ها و ولادت و مرگ و ولادت ثانوی و غیره است) و از سوی دیگر، رمز همواره، باز و گشوده است، یعنی میتواند معناهای «متعال و بالاجویی» را مکشوف سازد که مفاد بیواسطه برای تجربه آنی و مستقیم از مقوله «معطیات» نیستند (یعنی بدیهی و واضح و لایح نیستند). مثلاً آیین های غسل، مرتبه ای از واقعیت را که غیر از واقعیت زیستی-کیهانی است (تولد-مرگ-تولد ثانی)،آشکار می سازند. یعنی بر ولادت روحانی، ولادت مجدد در عرصه هستی ای متعال و برتر («نجات یابی» و رستگاری و غیره) دلالت دارند. پس رمز آب، فقط نشانه «ثبات در خلق و مزاجی اساساً خواب بین یا خیالباف» (باشلار) نیست، زیرا نمودار وحدت اساسی کیهان است. هر رمز، به محض آنکه بنیاد شد، چند ارزه بودنش، ما را در میان حالات مختلف وجود، به کشف همتایی هایی که از مجرّد «تحلیل ماده» فوت می شود، یاری می دهد. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.9-10)
امیل سیوران (Emile cioran)، علاقه مندی ام به «جنبه عینی» ادیان را در نمی یابد چون فقط به حالات شخصی و وجودی قدیسین و عارفان مختلف و یا بودی ساتوا (Boddhi sattva)، توجه دارد.
واضح است که وجه نظری مدرن تر از این نیست. مثلاً توفیق اگزیستانسیالیسم را در نظر بگیریم. به رغم این توفیق، از خود می پرسم که آیا نمی توان در این وسواس «قیام ظهوری» (existentialiste) و «شخص گرا»(personnaliste) چیزدیگری کشف کرد که همانا بازیابی ساحتی از خود است یعنی ساحت و بعد کیهان شناختی، که انسان عصر رنسانس آن را از دست داده است؟ انسان تا دوران رنسانس (و پس از آن فقط انسان در قشر توده های مردم)، حس می کرد که به کیهان پیوسته است، کیهانی که خود را مسئولش می شناخت و همه خطراتش را به گردن می گرفت... در آن زمان، حالات مختلف وجود، درمرتبه کیهانی، تجربه و زیسته می شد. به نظر انسان مدرن، چنین تجاربی، ممکن است دالّ بر «خود گم کردگی» و تجارب و ادراکاتی «موضوعیت و عینیت یافته» بنمایند، اما به زعم انسان جوامع سنتی، همه مراتب کیهان، نسبت به هم کاملاً نفوذپذیر بودند، مثلاً ادراک شبی پُرستاره، برابر ادراک صمیمی و شخصی انسانی در همان عصر و زمانه بود. انسان عصر پیش از رنسانس، وقتی خود را بر همه چیز فرا می افکند و با همه چیز همتا می یافت، به خویشتن خویش جفا نمی کرد و در man هیدگری «با خود بیگانه نمی شد». در این ادراک تجربه کیهان به مثابه انسان، در جوامع کهن گرا و سنتی، هیچ چیز «غیرشخصی»(به معنایی که اگزیستانسیالیسم از آن مراد می کند) وجود ندارد. اینست سبب شور و شوق من برای کشف معنای رمزهایش و تصریح حالاتش. من در رمزگشایی این حالات، همه دلتنگی ها و حسرتمندی ها و اشتیاق انسان مدرن را که کوچک و «درونی» شده است (به درون خویش پناه برده)، باز می یابم.(Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.32.)
به من می گویند که باید شریک زمان تاریخی خود بود. امروزه مسأله اجتماعی یا دقیق تر بگویم، مسأله اجتماعی به گونه ای که مارکسیست ها آن را عنوان کرده اند، بر ما چیره شده است. بنابراین باید با کار و اثرمان، به نحوی از انحاء، پاسخگوی زمانه تاریخی ای که در آن بسر می بریم، باشیم. درست است، اما من می کوشم تا به این ندا همان گونه پاسخ دهم که بودا و سقراط پاسخ دادند، یعنی با پشت سر گذاشتن زمان های تاریخی شان و با آفریدن زمان های تاریخی دیگر یا با فراهم آوردن زمینه برای ظهور زمان های تاریخی دیگر. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.73.)
من کامجویی (erotisme) کودکان را (که روانکاوان کشف کرده اند) به زبان کیهان شناسی و متافیزیک تفسیر می کنم. کششی که پسربچه برای مادرش و دختربچه برای پدرش در دل دارد، با «گرایش» روح به ماده و تمایل ماده به روح، در اساطیر و کیهان شناسی ها، تطبیق می کند. قطعاً ممکن است کودک را همتای قضیب یا احلیلی دانست که خواستار بازگشت به زهدان مادر است.اما ایضاً باید کودک را با روح که مایل است دوباره به جوهر یا ماده اولی بپیوندد و بدینگونه وحدت هستی-نیستی (esse-non esse) پیش از آفرینش را باز سازد قیاس کرد. همچنین باید شهوت جنسی کودک را از منظر رمز پردازی موجود دوجنسی (androgyne) که در هر فرد انسان، حضوری فعال دارد، نیز تفسیر کرد. کودک شیرخوار (مذکّر) که از بطن مادر جدا شده، خواستار بازیابی وحدت پیش از ولادت است که نوعی دو جنسیتی بودن ابتدایی (کرم گونه) است (مانند حالت بعضی جانوران که در خروج از تخم مانند کرم اند). دختر بچه برعکس به وحدتی تمایل دارد که (در شکم مادر) هنوز نبوده است اما از لحظه ای که نطفه اش بسته شده، می بایست بوده باشد... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.94)
آرزو دارم که هنوز، لااقل یک کتاب دیگر بنویسم (غیر از کتاب هایی که نوشتن شان را شروع کرده ام) و آن کتاب انسان به مثابه رمز است. در این کتاب نیازمندی انسان را به زندگانی در هماهنگی با رمز و صورت مثالی، نشان خواهم داد، و بر نقشی که تخیل به عنوان فنی روحانی و وسیله پایان بردن و انجام دادن کاری و ایجاد تعادل و توازن و بارور ساختن (روح و ذهن) دارد، تأکید خواهم کرد (مثالهای کاملاً شناخته بدینقرارند: خسته روانان و جامعه ستیزانی که فقط با بازیابی رمزپردازی پیکرشان، به یاری تخیل، درمان می شوند و مثالی که کمتر شناخته است: ل.س. زن بیماری را که مبتلا به یبوست مزمن بود و لاعلاج تشخیص داده شده بود، بدینگونه شفا داد که به وی تلقین کرد چنین بپندارد به اندازه کیهان تغوط می کند!) انسان جوامع مدرن، با بازیابی و بازشناسی خویش در رمرزپردازی کهن انسان به مثابه کیهان (و کیهان به مثابه انسان)، به کشف ساحتی نو از وجود نائل می آید و سپس، حالتی از وجود حقیقی و اصیل و برتر را کشف می کند که نگاهدارش علیه نیست گرایی تاریخی گری می شود، بی آنکه او را از صحنه «تاریخ» بیرون براند. بدینگونه ممکن است که معنای حقیقی تاریخ بر آفتاب افتد یعنی کاشف به عمل آید که تاریخ، مظهر موقعیت انسانی در دوران «شکوهمند»ی است.(Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.123-124)
22 اوت 1950-(در آسکونا). من یونگ را مشاهده می کنم که بر صندلی تختخوابی ای، بر ایوان (casa Eranos)، دراز کشیده و به کنفرانس شولم (scholem) گوش می دهد. یونگ پیرمردی هفتاد و پنج ساله است و با این سن، کاملاً شاداب به نظر می رسد. خانم کربن مرا از بعضی شایعات درباره این بزرگمرد، می آگاهاند. یونگ بسیار خوش خوراک و شکم پرست است و در آشپزی خبره است و چون می داند که بر سفره خانم فروبه-کاپتین (Frobe-kapteyn، بنیانگذار کنفرانسهای آسکونا) خوراک های لذیذی نیست، پنهانی خوراکیهای خوشمزه ای برای خود می خرد و شب، به تنهایی، آن ها را در اطاقش می خورد. اما سرانجام خبر این کار به گوش همه رسید و زنی از جمله ستایشگرانش در آسکونا، پنهانی، برایش مرغی بریان فرستاد.
یونگ به کربن می گفت که از وجود واقعی «بشقابهای پرنده» دلخور است، چون همواره به اهمیت رمزی گردی و دایره ایمان داشته است و اینک که به نظر می رسد «دایره» «واقعیت می یابد» دیگر به آن علاقه ندارد و دایره از چشمش افتاده است. دایره به نظر وی، در خوابها و اساطیر، بی نهایت، واقعی تر بود. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.129)
23 اوت 1950- با یونگ ناهار می خورم (در آسکونا)، من در طرف چپش نشسته ام و از ساعت دوازده و نیم تا ساعت سه بعدازظهر، با هم سخن می گوییم. یونگ پیرمردی جذاب و دلپذیر است و ابداً اهل دعوی نیست و همانقدر از سخن گفتن لذت می برد که از شنیدن سخن همسخن. از این گفتگوی طولانی چه چیزی در اینجا یادداشت می توانم کرد؟ شاید سرزنش تلخش را از «علم رسمی». یونگ را در محافل دانشگاهی، به جدّ نمی گیرند. حرف آناتول فرانس را تکرار می کند که «دانشمندان، آدم های جدی نیستند.» استادان به خلاصه کردن آنچه که در دوران جوانی شان آموخته اند و خاصه با بیان چیزی که عوالم ذهنی در حال تعادل و توازن شان را بر نیاشوبد، بسنده می کنند و غیره و غیره. معهذا احساس می کنم که یونگ قلباً از این بی اعتنایی، اندکی دلگیر و دردمند است. بدین جهت به دانشمندی که او را به جدّ می گیرد، از او نقل می کند و به شرح و تفسیر نظراتش می پردازد، سخت توجه دارد و علاقه مند می شود. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.130)
25 اوت 1950-... دوباره با یونگ ناهار می خورم. برای من از هند می گوید. خانم یونگ از من پرسید که معنای اصطلاح «درموقعیت بودن»، «احساس مسئولت کردن» درباره زمانه خود (بنا به اصطلاح ژان پل سارتر) چیست و ما درسی مقدماتی در باب اگزیستانسیالیسم، می دهیم... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.130)
باید جایی بگویم که پدیده اساسی قرن بیستم، برخلافِ پیش بینی مارکسیست ها در هفتاد، هشتاد سال پیش، انقلاب پرولتاریایی نبود، بلکه کشف انسان غیراروپایی و عوالم روحانی اش بود... باید معلوم کنم که مهدیگری پرولتاریا، یعنی نبرد نهایی میان خیر و شرّ و غیره، ریشه در الهیات مسیحیت یهودی تبار دارد و توجیهش را در آن خداشناسی سراغ باید کرد و بنابراین متعلق به آفاق تاریخی مدیترانه است. جالب است که بدانیم تمدن های غریب (exotique) و سنتی چه مفهومی برای مارکس داشتند. امروزه، اما، به نبالت و استقلال روحانی آن تمدن ها پی می بریم. به نظر من گفتگو با این تمدن ها، برای آینده روحانیت اروپایی، از تجدید روحانیتی که ممکن است از دولت آزادی و رهایی بنیانی پرولتاریا فراهم آید، به مراتب مهم تر است. پیشتر دیده ایم که پرولتاریا چه «ارزشهایی» بر ما مکشوف ساخته است، هیچ چیز غیر از آنچه که روح اروپایی قبلاً می شناخت. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.179-180)
زنی تقریباً پنجاه ساله، ستایشگر یونگ که در ویلایی در کوهستان، در چند کیلومتری کازا گابریلا (casa Gabrilla، محل اقامت مدعوین ارانوس) می زیست، به محض آن که دانست که یونگ هر روز ساعت هفت صبح، در دریاچه شنا می کند، یک ربع زودتر از او آب تنی می کرد و سپس در لباس شنا، در ساحل منتظر می ماند تا یونگ بیاید. دوست داشت که در Lago Maggiore در کنار یونگ، شنا کند چون حس می کرد که در ناخودآگاهی جمعی شنا می کند. (Mircea Eliade, ragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.182)
من پس از ناهار در کازا گابریلا (casa Gabriella) که به درازا کشید و گفتگویی دو ساعته با یونگ در ساعت هجده و نیم به خانه ام باز می گردم. این گفتگو، مصاحبه ای بود با او نخست بر سر میز ناهار و سپس در آپارتمانش. من از پا درآمده ام و شروع به ثبت بعضی نظرها می کنم، اما نمی توانم از آن راهبه کاتولیکی سخن بگویم که خسته روان (neurasthenie) بود و یونگ شفایش داد و در پایان درمان، اقرار کرد که از سالها پیش دیگر به خدا ایمان ندارد و معهذا اینک می داند که در آغوش کلیسا جان خواهد سپرد. همچنین نمی توانم از تجربه های یونگ در دوران دوستی و همکاری با فروید یاد کنم که به گفته یونگ، هیچ "psychological insight" نداشت و نظریه اش درباره شهوت جنسی را بر مبنای تجدید احساس و یاد و خاطره ای که از آن عوالم داشت، پرداخته بود. یونگ خوابی را که در 1907 دید و من در مصاحبه بدان اشاره می کنم، برای فروید، تعریف کرده بود. یونگ بعدها این خواب را نخستین اشاره به ناخودآگاهی جمعی که بر وی مکشوف شد، دانست. به اعتقاد فروید، معنای آن خواب این بود که یونگ می خواست همسرش و خواهر همسرش و مادر همسرش را بکشد، زیرا در رؤیا، بسیاری استخوان ولی فقط سه جمجمه، در سردابی عمیق دیده بود. در مجالی دیگر، و نمی دانم در کدام کنگره، وقتی یونگ به فروید ایراد کرد که اصلاح دینی ای را که به دست فرعون اخناتون صورت گرفت، به غلط تفسیر کرده و شورش پسر بر پدر دانسته است (زیرا همه فراعنه، نام سلف شان را از کتیبه ها می ستردند) فروید غش کرد.
امروز (25 اوت 1952) متوجه می شوم که در گفتگوی طولانی ام با یونگ، وی چه علاقه مند بود که من نقل کنم که او نیز تجارب «بهت آوری»(numineux) داشته است. یونگ آن تجارب را برایم تعریف کرد.
... فروید به یونگ می گفت: ما باید روانکاوی را چون عقیده و حکمی جزمی تحمیل کنیم تا از نهان گرایی و نهان جویی (occultisme) مصون و در امان باشیم. نهان گرایی و نهان جویی، غرب را تهدید می کند.
و تفسیر یونگ این است که فروید از این می ترسید که اشباح واقعاً وجود داشته باشند.
دومین وسواس فکری فروید، رسوای بزرگ، یعنی کلیسا بود. وقتی هر دو به نیویورک رسیدند، فروید نگاهی به آسمان خراش ها انداخت و سپس رو به سوی یونگ کرد و گفت: «اگر می دانستند چه دینامیتی برای شان می بریم!»(Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.186-188)
1- من بر اهمیت مذهب شمنی برای تاریخ تطبیقی عرفان، تأکید می کنم. تجربه شمن در خلسه، تجربه عرفانی خاص ادیان کهن گرا است. نارسایی (در واقع خطای) تاریخ عمومی عرفان اینست که مثلاً با ریگ ودا یا تائو-کینگ (Tao-to-king) آغاز می شود و اورفیسم و گنوستی سیسم و یوگا و بودیسم و تانتریسم را شرح می دهد و خاصه به تفصیل از شکل شناسی عرفان سه دین توحیدی سخن می گوید، ولی تجارب خلسه آمیز شمن را از قلم می اندازد. مشخصه این گونه تجربه خلسه آمیز، صعود شمن به آسمان و دیدارش با خدا و گفتگو با اوست و به بیانی دیگر، بازیابی (البته موقت و منحصراً ذهنی) موقعیت انسان آغازین و نیای اساطیری است که در روز الست، in illo tempore، می توانست به آسمان برشود و مستقیماً با خدا سخن گوید. به معنایی دیگر، خلسه و از خودبیخودی شمن، همانا بازیابی یا اعاده موقعیت بهشت آئین آغازین یعنی موقعیت انسان پیش از «هبوط» است.
2- این تجربه خلسه آمیز، در گونه ای از سنت عرفانی مسیحی، قرینه دارد. دقیق تر بگوئیم، غیبت یا ربوده شدن عرفانی (raptus mysticus) که پولس قدیس بدان اشاره می کند («من شخصی را در مسیح می شناسم که چهارده سال پیش تا آسمان سوم ربوده شد (جسماً یا روحاً، نمی دانم، خدا می داند). فقط می دانم که این مرد به بهشت برده شد (جسماً یا روحاً، نمی دانم، خدا می داند) و چیزهایی شنید که آنقدر مقدس و محترمانه است که بیان آن جایز نیست»)، نطیزه آن است. از این لحاظ، عرفان کهن گرا (یعنی مذهب شمنی) به تجربه پولس (که نخستین بنیانگذار سنت عرفانی مسیحیت بود) نزدیکتر است تا به دیگر مذاهب عرفانی پیچیده تر و بینهایت صاحب شأن تری که در هند و خاور دور، پرداخته شد.
3- به علاوه شمن در آنچه که من شناخت تجربی مرگ می نامم، نقش سرانجام بخش تر و قاطع تری دارد. شمن به هنگام رازآموزی، وقتی که نخستین بار به دوزخ می رود و ارواح و اهریمنان در آنجا شکنجه اش می کنند، با مرگ آشنا می شود. پس از رازآموزی می داند چگونه به دوزخ نزول کند (در جستجوی روان شخصی بیمار که دیوان آن را ربوده اند، یا برای راهبری جان های مردگان به سوی اقامتگاه جدیدشان) و اگر توفیق می یابد که به دوزخ رفته و از آن به سلامت بازگردد، از اینروست که راه را می شناسد. تجارب خلسه آمیز شمن، در ایجاد و تنظیم جغرافیای عرفانی مرگ که با اساطیر خاص مرگ همبسته است، سهم بزرگی داشته اند. مضامین اساسی این جغرافیا و اساطیر مرگ و میر، در اشعار حماسی بسیاری اقوام (آسیای مرکزی، پولینزی و غیره) و در فولکلور سراسر عالم، یافت می شوند. اما اهمیت تجارب خلسه آمیز در تاریخ روحانی بشر کهن، فقط به آفرینش های هنری ای که آن تجارب برانگیخته اند، محدود نمی گردد. مشاهده و توصیف موقعیت انسان پس از حیات، ترس و وحشت از مرگ را کاهش می دهد؛ از این مهمتر، دلاوری شمن که برای خیر ابناء بشر، با مرگ روبه رو می شود، اعتماد و اطمینان بشر به حالت و کیفیت هستی اش را بیشتر می کند و تحکیم می بخشد. شمن، الگو می شود، چون ثابت می کند که می توان کاری کرد و بر اهریمنان و بیماری هایی که بر می انگیزند، چیره شد و شفا یافت؛ شمن نشان می دهد که حتی مرگ را می توان «شناخت و دریافت» و در نتیجه بر آن غلبه کرد. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.197-198)
مه 1953- یونگ مرا به ناهار در کوسناخت (kusnacht) دعوت کرده است. خانه پر از تابلو و اثاث و اشیاء هنری و کتاب است. افسوس میخورم که کتابخانه اش را ندیدم. کربن به من گفته بود که در آن ها، صدها جلد کتاب دباره کیمیاگری هست. به نظرم، یونگ به رغم دردها و رنج هایش در زمستان گذشته، تغییر نکرده است، تنها فرق کوچک اینست که عصازنان راه می رود. اما عصایش، عصای بیماران نیست، بلکه عصای مخصوص مطران است. چوبدستی شیخی است که پیشوای مذهبی است. یونگ با ریشی سفید، به رئیس کشیشان کشورهای شرقی می ماند. چشمانش همچنان نافذاند و صدایش قوی و خنده اش از ته دل و بی ریا. اشتهایش همان است که من در اسکونا شاهدش بودم و همواره زیاد حرف می زند. برای من ردیفی از قصه های بامزه تعریف می کند و از مباحثاتش در هند با فلاسفه در باب ناخودآگاهی می گوید... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.207)
2 ژوئن 1953-یونگ پس از بیمای اش، در پنج، شش سال پیش، به خانم فروبه می گفت: گوی در درّه ای الماس نشان بودم، به من اجازه دادند که جیب هایم را از الماس پرکنم و آن قدر که در دو دستم جا می گیرد، الماس بردارم، ولی نه بیشتر. من هنوز چند سال دیگر خواهم زیست و می خواهم درباره چیزهایی که به هنگام بیماریم دریافتم، تا حد امکان، هر چه بیشتر سخن بگویم، ولی توجه دارم که تنها بخش بسیار کوچکی از آن را می توان یافت و تنها یکی از دو الماس را نشان می توانم داد، گرچه جیب هایم پر از الماس است. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.212)
14 ژوئن 1953-با مطالعه دقیق سراسر کتاب یونگ: روان شناسی و کیمیاگری (اولین بار است که تمام کتاب را می خوانم) و خاصه کتاب psychologie des uebertragung، از تقارن تفسیرهایمان، به شگفت می آیم؛ یونگ غالباً اصطلاحاتی تقریباً بعینه همانند اصلاحات من، به کار می برد (خاصه در psych.d.uebertragung). اما من، Alchimia asiatica را در سال 1935 چاپ کرده بودم و عمده محتوای کتاب در شماره های مسلسل نشریه cuvantul در سال های 1932-1933، انتشار یافته بود، یعنی ده، دوازده سال پیش از یونگ. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.213)
آسکونا، ژوئیه 1957-ک.گ. یونگ به تازگی خواب دیده است که در تالار نمایش وسیعی، تنهاست. پرده آهسته بالا می رود و همسرش بر صحنه ظاهر می شود، نه دقیقاً همان گونه که در سالهای آخر عمرش بود (سال پیش در هفتاد و پنج سالگی درگذشت)، بلکه بدانگونه که یونگ وی را پنجاه سال پیش دیده و نشناخته بود. بانو یونگ هیچ نگفت و زن و شوهر همدیگر را زمانی دراز نگریستند. یونگ اعتراف کرد که پس از این خواب، دیگر هیچ شکی درباره جاودانگی روان (ame) ندارد. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.232-233)
رفتار و کردار جهان های کهن و شرقی، قطعاً به سبب خصلت غریب و بدوی شان، نظرگیرند، اما شاید بیشتر از اینرو جالب توجه اند که می توانند مبدأیی برای بینش نوی از جهان باشند بدین معنی که جایگزین تصاویر و ارزشهایی شوند که امروزه منسوخ شده اند و نسل های گذشته به آن ها وابسته بودند. من کتابی سراسر، درباره پدیده رجعت به سوی بی شکلی و هاویه گونی که در تاریخ همه هنرهای مدرن، به چشم می خورد، خواهم نوشت. معنای این رجعت به نظرم روشن است و آن اینکه ما جهان و معنای زندگی را به گونه ای که پیشنیان مان شناخته و پذیرفته بودند، رد می کنیم. ما با ویران کردن جهان های قدیم یعنی با متلاشی ساختن اشکال و مسطح کردن همه احجام و از هم گسیختن همه زبان ها، امتناع مان را نشان می دهیم. آرمان مان، حتی از بین بردن همین ویرانه ها و قطعات شکسته و خرده شده است تا بتوانیم به ظلمت محض و به بی شکلی کامل و نامحدود و خلاصه کلام به وحدت هاویه، بازگردیم. این کار نوعی اعتراض است و بر این جهان به گونه ای که امروزه هست و نشان دادن دلتنگی مان برای جهانی دیگر، یعنی جهانی تازه و باطراوت و نو. روشن است که زبان شعری منسجم برای کسانی که هر گونه «شکل» را پسمی زنند، زیرا «شکل»، یاد و خاطره ای ولو مبهم از عالم روحانی ایست که دیگر بدان ایمان ندارند، هیچ حاذبه ای ندارد و پذیرش «شکل» به معنای استقرار دوباره در جهانی منسجم و در خود بسامان و «صاحب معنی» است یعنی تحقیقاً استقرار در جهانی که آنان امکان وجودش را امروزه نفی می کنند. ... اما این رجعت به هاویه، تنها، لحظه ای از فرایند بسیار پیچیده تری است. امروزه ما هنوز، بیشتر شاهد ویران کردن زبانهائیم تا شاهد آرزوی پیوستن به زمان آغازین و سرشارِ ازل. نادرند کسانی که به این لحظه پیش از آفرینش کیهان می اندیشند و نادرتر از آنان، کسانی که طلوع جهان های نوی را در آینده یعنی ظهور زمان های تر و تازه ای را که به زودی نظام های ارزشی دیگری را به هم خواهند پیوست، به فراست حدس می زنند. شگفت آنکه منتقدان هنری گرچه سخت شیفته اساطیر کهن و بیگانه اند، اما از معنای شور و اشتیاق شان بیخبرند و در نمی یابند که اسطوره، پیش از هر چیز نقل و روایت است و عملکردی جز این ندارد که آشکارا بگوید چگونه چیزی به وجود آمده است. کشش و جاذبه ای که اساطیر برای انسان مدرن دارد، حاکی از این آرزوی مکتوم اوست که برایش قصه نقل کنند تا او بیاموزد که چگونه جهان ها زاده شدند و پس از آن، چه پیش آمد. در اصطلاح خاصِ منتقدان ادبی، این گونه روایت «رمان-رمان» نام دارد. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.245-246)
6 ژوئن 1959-دیدار با یونگ در کوسناخت. فکر می کنم که از 1953 یا 1954 تاکنون ندیده بودمش. تقریباً تغییر نکرده است؛ موهای سپیدش، چندان سپیدتر نشده اند، دو دندانش را از دست داده است و عصازنان راه می رود. یک ساعت و نیم زیر سایه درختان در باغ با هم سخن می گوییم. از او خواهش می کنم که امشب برای شنیدن سخنرانیم درباره «درخت جهان و درخت زندگی» در کلوب روان شناسی، نیاید و خلاصه سخنرانیم را در چند کلمه برایش می گویم. سپس اوست که رشته سخن را به دست می گیرد. همه چیزهایی را که درباره مذهب شمنی و رمزپردازی درخت نوشته ام، نیک به یاد دارد و به خاطر می آورد. از بسیای چیزهای دیگر نیز سخن می گوئیم: از خواب داستایفسکی (داستایفسکی در جوانی، قرص ماه تمام بسیار درخشانی به خواب دید که به سه پاره تقسیم شد و داستایفسکی بر هر پاره می نوشت «من هم، من هم، من هم»)؛ یونگ این خواب را چنین تفسیر می کرد: ماه یعنی اصل زنانگی، بر داستایفسکی فاش می کند که تثلیث بر خلاف آنچه که مسیحیت می پندارد، حالت منحصراً «مردانه» روح نیست. سپس از تائو می گوید... آنگاه معنای اعداد برای بدویان را برایم شرح می دهد و تجاربی را که در آفریقا داشته به یاد می آورد و چندین بار چند واژه سواحلی را هر بار با آهنگ و لحنی متفاوت تکرار می کند که به تفاوت، «پنج»، «بسیار»، «خیلی زیاد»، معنی می دهد.
وقتی به یونگ می گویم که زئنر(zaehner) در Mysticisn sacred and profane، نظریاتش را در باب ناخودآگاهی جمعی و مناسبات ناخودآگاهی با تجربه عرفانی شرح و تفسیر می کند و به کار می برد، شاد می شود و عنوان کتاب را یادداشت می کند. به زعم وی، پزشکان، روان شناسان «ابله و نادان» تر از آنند که بتوانند این نکات را دریابند. وقتی اعتراف می کنم که psycholigie der uebertragung، یکی از کتاب های مرجح من است، لبخند می زند و به شگفت می آید و می گوید «در اینجا، کسی چیزی نفهمید».
رفتارش بسیار محبت آمیز و دوستانه است، همان گونه که در 1950 بود. معهذا آنیلا یافه (Aniella Jaffe) و همه اطرافیانش، بر من فاش کردند که زود خسته می شود و دیگر نمی تواند، در یک روز، بسیاری مردم را که خواستار دیدارش اند، بپذیرد. تغیرات دیگر یونگ که ناشی از کهولت اند بقرار زیرند: دیگر به درمان و طریق حل مسائل وجدانی، علاقه ندارد و آثار متالهین معاصر(karl Barth,E.Brunner) را نمی خواند اما همچنان شیفته نوشته های مربوط به زندگانی و آثار و آموزه آباء کلیساست.
هنگامی که در باغ بودیم، پیرزن انگلیسی ای که در خانه یونگ زندگی می کند، آمد و به وی گفت که گروهی آلمانی روبروی درِ خانه منتظرند که از او عکس بگیرند. آندو با هم بر سر بهترین راه فرار از دست آنها، مشورت کردند و قرار گذاشتند که یونگ مرا تا ورودی باغ بدرقه نکند و از یک در پشتی به خانه برود. می گفت: «آنها دیگر هیچ نزاکتی ندارند، به شما همچون شیئی یا مسواکی که تازه به بازار آمده، نگاه می کنند...!»(Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.273-274).
23 ژوئن 1959- در زوریخ، خانم بومن (Baumann) یک تن از دختران یونگ که در باب ستاره شناسی (و دقیق تر بگویم مناسبات ممکن میان ستاره شناسی و روان شناسی ژرفانگر) تحقیق می کند، برایم تعریف کرد که هلندی ای که در هندوچین جنگیده بود به دیدنش آمد و وی در آنجا نمی دانم به کدام بیماری استوایی مبتلا شده بود که پس از درمان، استخوان بندی آدم ها را می دید یا درست تر بگویم از آدم ها، فقط استخوان بندی شان را می دید. احساس می کرد که در شرف دیوانه شدن است. دیگر نمی توانست به زنش بنگرد، چون تنها استخوان بندیش را می دید. در کوچه و خیابان استخوان بندی آدم هایی را می دید که دیرزمانی پیش مرده بودند، تا آنجا که دیگر نمی توانست زندگان را از مردگان تمیز دهد. سرانجام از غایت نومیدی در صومعه ای بودایی معتکف شد و در آنجا راهبی به وی آموخت چگونه این وضع و حال را تحمل کند و بسیاری چیزهای دیگر درباره هنر غیب گویی و آینده بینی و راهنمایی مردم و غیره نیز به وی آموخت.
مردم هلندی نزد خانم بومن آمده بود تا بداند که آیا به عقیده یونگ وی باید تا پایان عمر این وضع را برتابد؟ وقتی وارد خانه شد، به خانم بومن گفت که دو زن دیگر، در خانه اش هستند و به موجب توصیفش، یک تن از آن زنان، کسی جز بانو یونگ (درگذشته در 1955) نمی توانست بود. اما خانم بومن به حضور واقعی مادرش اعتقاد نداشت، زیرا می گفت که اگر نفس یا روان (ame) مادرم در جایی باشد، مطمئناً از خانه ای که در آن می زیسته، بسیار دور است. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.276)
17 ژویه 1959- امروز صبح به نظرم رسید که تازه در می یابم که «همزمانی»(synchronicite) بنابه تعبیر یونگ چیست. اگر روح و ماده، دو وجه یک واقعیت اند، پس میان وقایع روانی و فرایندهای کیهانی، ارتباطی وجود دارد. پس مردم «بدوی» برخلاف آنچه بعضی می پندارند، نادان و بی عقل نبوده اند که آفرینش علی الاطلاق یعنی آفرینش کیهان را الگوی هر فحلول سال نو عالیت خلّاقه می دانسته اند. تقلیر آئینی از آفرینش کیهان، به مناسبت حلول سال نو یا برگزاری جشن های تاجگذاری شاه و یا درمان بیماری و غیره، قطعاً نتایجی روحانی داشته که ما انسان های مدرن دیگر نمی توانیم آنها را فهم و ثبت و ضبط کنیم.
این امر به طریقی که گمان نمی رفت، نتایجی را که من در باب عملکرد اسطوره آفرینش کیهانی در جوامع سنتی به دست آورده ام، روشن می کند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.281)
در درسم مربوط به «روان شناسی و تاریخ ادیان»، بحث در باب نظریه فروید راجع به «منشأ» و عملکرد دین را آغاز می کنم. نظریه فروید، به وضوح، ابتدایی و به ویژه مشاجره آمیز است. معهذا نکته ای در این نظریه مرا به شگفت می آورد و آن اینکه از نظر فروید، دین، حاصل بروز بحران در ناخودآگاهی است و این معنی، حقیقت دارد. دین تحقیقاً، نتیجه «هبوط» و «نسیان» و فقدان کمال آغازین است. در بهشت، حضرت آدم نه به «تجربه دین» نیاز داشت و نه به خداشناسی، یعنی آموزه ای در باب خدا پیش از «هبوط» دین وجود نداشت. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.298)
... علم جدید بدون مسیحیت یهودی تبار که کیهان را از قدسیت پالود و بدینگونه، «خنثی» و «مبتذل» کرد، ممکن نبود. علم بدون طبیعتی «سترده از قداست» و تهی از خدایان، ممکن نبود و این کاریست که مسیحیت کرد، چون بر تجربه شخصی دین تأکید می ورزید، اما مجبور نبود که چنان کند، زیرا برای مسیحیت، کیهان، به هر حال، آفریده خداست. ولی از لحظه ای که زمان تاریخی و دیرند برگشت ناپذیر، چیرگی یافتند، «جاذبه و افسون» دینی کیهان، زایل گردید و چیز دیگری پیش آمد و آن اینکه مسیحیت خدایان شرکی را که در طبیعت می زیستند، به دیوان و اهریمنان تبدیل کرد. بنابراین چنین طبیعتی نمی توانست اساساً قابل اعتنا برای مسیحیان باشد، و تنها روستائیان اروپای شرقی بودند که بُعد کیهانی مسیحیت را حفظ کردند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.302)
... آیا راست است که مارکس، ناخودآگاهی اجتماعی را تحلیل و «بی نقاب» کرده است و فروید همان گونه ناخودآگاهی شخصی را و بنابراین آیا حقیقت دارد که روانکاوی و مارکسیسم، می آموزند که چگونه باید «روساخت ها» را شکافت تا به علل و انگیزه های حقیقی رسید، و این، آرمان تاریخ ادیان نیز، آنچنان که من در می یابمش، هست، چون آن هدف عبارت است از تشخیص حضور معنایی متعال (ابرتاریخی، ماوراء تاریخی) در تجربه انسانی و تمییز ماورای خودآگاهی در توده عظیم «ناخودآگاهی». از اینروست که تحقیق در رمزپردازی به نظر من، بسیار شوق انگیز و سرانجام بخش است. هر رمز همان قدر که می تواند کاشف چیزهایی باشد که در اعماق می گذرد (روانکاوی)، قادر است چیزهایی را که در بلندی ها می گذرند نیز کشف کند... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.315)
من انتقادات مارکس را از مسیحیت (که به اعتقادش «دیانت خاص سرمایه داری» است) دوباره می خوانم؛ خاطرنشان ساختن نااستواری ها یا تضادهای مسیحیان و یا اثبات اینکه دیگر هیچ کس مسیحی حقیقی نیست و غیره، کفایت نمی کند، زیرا مسیحیت وابسته به این تضادها و عدم انسجام ها نیست، همچنانکه به سبب آن شرایط، در خطر نابودی نیست. مسیحیت به اساطیر و رمزها و دلتنگی هایی که برآورنده نیاز مبرم عمیقی است که انسان غربی، در باطن حس می کند، زنده است و وجود و بقایش بسته به آنهاست. رد و نقد مسیحیت با دلایل فلسفی یا تاریخی بیهوده است، همان گونه که دفاع ستایشگران و مبلغان مدرن از مسیحیت (با این دعوی که اگر مسیحیت دنیا را نجات نداد، تقصیرش به گردن مسیحیان است و غیره) عبث است. ریشه های مسیحیت «حقیقی» آن قدر عمیق است که می تواند کندش و یا نابودش کرد (دست کم هنوز برای چند سال دیگر). (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.316-317)
ممکن است که مارکسیسم و تفسیر مادی گرای تاریخ، بازپسین امتحان بشر باشد. امتحان، یعنی خطر از دست شدن، چنانکه انسان در دوران پیش از تاریخ، بارها نزدیک بود که نابود شود و یا امروزه ممکن است با سلاح های هسته ای از بین برود.
اندیشیدن به شیوه «مادی گرایی» و یا مارکسیستی، به معنی دست شستن از قوه و استعداد اولای بشر است و در نتیجه نابودشدن انسان. اما بیفایده نیست که این وسوسه و خطر، تهدیدمان می کنند و حتی خوب است که انسان با هشیاری به نابود شدن قریب الوقوعش، بسر می برد. ترس=درد و رنج رازآموزانه.
احساسم این است که در آموزه و آئین های رازآموزی، تنها امکان دفاع از خود در قبال «دهشت تاریخ» و مسکنت جمع را یافته ام. می خواهم بگویم که اگر بتوانیم دهشت و نومیدی و افسردگی و بی معنایی آشکار تاریخ را به مثابه آزمون های رازآموزی، تجربه و ارزیابی کنیم و به گردن گیریم، آنگاه همه این بحران ها و شکنجه ها و عذاب ها، معنی می یابند و ارزشمند می شوند و ما دچار نومیدی خاص دنیایی که بسان اردوگاه کار اجباری است (concentrationnarire) نمی شویم و راه بیرون شویی می یابیم و با تجربه کردن و زیستن تاریخ به حقیقی و اصیل ترین نحو (یعنی با قبول همه اجبارها و الزامات زمانه تاریخی) از تاریخ سر، و برتر می شویم. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.318-319)
... رمز به تجربه کنونی زندگی، ارزشها و وقایع فراشخصی ای اعطا می کند که فرد آدمی نمی توانست آنها را با هوشیاری و اراده به دست آورد. از دولت رمز، زندگانی روانی، نه بی طعم و بوست و نه پیش پا افتاده و سترون. حتی کسانی که گمان نمی برند که در تخیل و دلتنگی شان، متافیزیک و الهیات نهفته است، «ناخودآگاه» از زندگانی روانی سرشار و با معنایی، لذت می برند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.320)
... معنای انسان تاریخی چیست؟ نخست اینکه حاصل وقایعی است که ممکن نیست ملغی شوند. ما همینیم که هستیم، زیرا پیش از ما، صدها و هزاران سال پیش از ما، فلان واقعه و حادثه روی داده است.
اما انسان به اصطلاح ضد تاریخی («بدوی»، انسان تمدن های سنتی) نیز خود را ثمره بعضی وقایع سرانجام بخش می داند که پیش از او، in illo tempor روی داده اند. معهذا این «وجودیابی» به دو گونه مختلف تحقق یافته است. در نظر آدم بدوی، اساطیر، این واقعه نمونه را که از وی همان ساخته است که اینک هست، بر او مکشوف می سازند و وقایع الگو و نمونه عبارتند از: آفرینش جهان و انسان، بنیاد شدن نهادهای مدنی و دینی (به دست موجودات اعظم) و غیره. بنابراین می توان گفت که انسان بدوی، خود را محصول تاریخی فرهنگی می داند. اساطیر به او می آموزند که چگونه نهادها، بنیاد شدند. این تاریخ فرهنگی، تاریخ اسوه هاست.
اما تلقی خود به مثابه ثمره وقایع تاریخی، به معنای مدرن واژه ها، همانا اعتقاد به این اصل است که آدمی محصول همه آزادی ها و گزافه کاری های پیشنیان و معاصران خویش است و خاصه محصول هوس بازی ها و دیوانگی های دیگران... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.321-322)
من بر این اعتقادم که تئاتر، پس از اوژن یونسکو، باید شکسپیری شود، یعنی وقایع تاریخی را همچون وسیله و بهانه ای برای درام سازی به کار برد و با اینهمه زبان شاعرانه شکسپیر را بازیابد. استفاده از وقایع تاریخی، به معنای پذیرش آنها، بدانگونه که انسان زمانه ما می پذیردشان و فهم شان و داوری درباره شان با میزان عقل و وجدان انسان مدرن (که خواه ناخواه «تاریخ گرا»ست)، نیست. دوست دارم روزی شاهد نمایشی باشم که در آن، شخصیت های تاریخی، بهره مند از «مانا» mana باشند، همان گونه که در اساطیر همان دوران، حیات داشتند و همان گونه که ما گاه آنان را در افسانه ها و حماسه ها (ballade) می یابیم. انسان مدرن این حالات و کیفیات وجود را کاملاً پشت سر نگذاشته است، چون آن حالات گهگاه به تصادف، در رؤیاها و خیال بافی ها، ظاهر می گردند. آرزو دارم ناظر نمایش نمایشنامه ای باشم که در آن استالین یا چرچیل، گاری کوپر یا میستنگت (Mistingnett) و غیره، آنچنان که در رؤیا رفتار می کنند و سخن می گویند، عمل کنند و حرف بزنند، یعنی با همان دلتنگی و خیال اندیشی های بعضی معاصران که زندگی شان تحت تأثیر این اشخاص تاریخی، کلاً دگرگون شده است. معتقدم که چنین نمایش دراماتیکی، حقیقی تر از هر «داستان» یا «روان شناسی» است، البته به شرطی که زبان شاعرانه ای که انسان مدرن از آن بسی شرم دارد، بازیافته شود و دوباره به دست آید.(Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.322-323)
منبع: ستّاری، جلال، (1390) اسطوره و رمز در اندیشه‌ی میرچا الیاده: جهان اسطوره شناسی، جلد 6، تهران، نشر مرکز.