نویسنده:کوین بروکمیر
مترجم:فرشید عطایی


 
براساس داستان کوتاه پیش رو ، یک فیلم سینمایی درسال (2005)ساخته شد با همین نام تاریخچه مردگان.این داستان که کوین بروکمیر نویسنده جوان و تحسین شده ، آن را نوشته، درشماره (8)سپتامبر(2001)مجله نیویورکر به چاپ رسیده بود.کریس کلمبوس تهیه کننده و احتمالا کارگردان این فیلم خواهد بود.فیلمنامه تاریخچه مردگان را دیوید اوبرن (برنده پولیترز 2001)نگاشته است.بد نیست بدانید دیوید اوبرن فیلمنامه دیگری نیز نگاشته به نام Proof که براساس نمایشنامه ای از خودش است و با نقش آفرینی هاپکینز و پالترو درحال ساخته شدن است.
وقتی مرد نابینا به شهر رسید، ادعا کرد که در صحرایی از شن های زنده سفر کرده است.گفت اول مرده بود، بعد -ناگهان -صحرایی را پیش روی خود دید.او داستان خود را بر هرکس که گوش می داد تعریف می کرد ، سرخود را این ورو آن ور می کرد تا صدای قدم هایشان را بشنود.شن های قرمز رنگی از ریشش به پایین می ریخت.مرد گفت که صحرا لخت و درو افتاده بود و این که مثل یک مار به طرفش هیس هیس می کرد.او چندین روز پیاده راه رفت تا این که تپه های شنی زیر پایش از هم شکافته شدند و در اطرافش چون موج هوابرخاستند و به صورتش خوردند ،سپس همه چیز آرام شد و مثل ضربان یک قلب شروع به زدن کرد.آن صدا مثل صدای ضربان هرقلب دیگری بود که تاکنون شنیده بود.مرد گفت تازه درآن موقع بود-یعنی موقعی که میلیون ها دانه شن را مثل نوک پیکان تیز بر روی بدن خود حس کرد -که واقعا فهمیده مرده است.
جیم سینگرکه درناحیه«بناهای یاد بود»مغازه ساندویچی داشت ، گفت که احساس کرد انگشتانش سوزن سوزن شده بود و بعد نفس کشیدنش متوقف شد.درحالی که به روی سینه خود می زد ، اصرار می ورزید :«قلبم بود.در تخت خودم مرا برد.»چشمانش را بسته بود و وقتی دوباره چشمان خود را بازکرد دریک قطار بود،از آن نوع قطارهایی که بچه ها را در پارک های شادی سوارشان می کنند و بر روی ریل های مدورحرکت می کنند.ریل ها داشتند او را به میان یک جنگل پر پشت پر ازدرخت های قهوه ای و طلایی می بردند ، ولی آن درخت ها درواقع زرافه بودند و گردن های درازشان مثل شاخه درختان به آسمان می رسید.بادی برخاست و خال ها را ازپشتشان کند.خال ها دورتادورش می چرخیدند و پیچان و افتان و خیزان به دنبال قطار حرکت می کردند ومدت زمان زیادی طول کشید تا فهمید که صدای تپ تپ از تلق تلوق حرکت چرخ های قطار بر روی خط آهن نبود .دختری که دوست داشت زیر درخت سپیدار توی پارک بایستد ، گفت در یک اقیانوس به رنگ آلبالوی خشک مرده بوده.دختر گفت برای مدتی آب های اقیانوس او را حمل کردند و این که او بر روی آب به پشت دراز کشیده بود و در دوایر بی معنی می چرخید و دراین حین همخوانی های ترانه های پاپ را که از حفظ بود می خواند.ولی بعد صدای تندرمانند طبل پیچید و ابرها از هم شکافته شدند و بلبرینگ ها ، هزاران هزار بلبرینگ در اطرافش پخش شدند.دختر گفت درحالی که به روی تنه پر شکاف سپیدار دست می کشید تا آنجا که می توانست ازآن بلبرینگ ها خورد.نمی دانست چرا.او از قورت دادن آن بلبرینگ ها شد مثل کیسه ای پرازساچمه و آهسته آهسته درمیان اقیانوس غرق شد.دسته هایی از ماهیان از کنارش می گذشتند ، فلس های آبی و زرد آن ماهی ها درخشان ترین چیزتوی آب بود.و دختر در اطراف خود آن صدا را شنید ، همان صدایی که همه می شنیدند ، همان صدای همیشگی تپش یک قلب غول پیک.
داستان هایی که مردم درباره گذر خود از آن دنیا به دنیای مردگان تعریف می کردند ، به تعداد ده بیلیون آدم زنده بود ؛ داستان هایی متنوع و مبسوط و خیلی جزئی تر از بقیه داستان ها ؛ داستان هایی که درباره مرگ خود می گفتند.بالاخره هر چه باشد ، یک آدم از خیلی راه ها ممکن است بمیرد:یا قلبت تو را می برد ، یا سرت تو را می برد ، یا یکی از ان بیماری های جدید تو را می برد.ولی به هنگام گذر به دنیای مردگان ، هیچ کس از مسیر تکراری نمی رفت.لو پیلی گفت در هنگام گذر به شهر مردگان ، ذرات وجود خود را دید که مثل تیله از هم جدا شدند و درسرتاسرجهان غلتیدند و بعد دوباره از هیچ مطلق به هم پیوستند.هنبینگ لی گفت دربدن یک شته از خواب برخاست و تمام عمر خود را درگوشت یک هلو گذراند.«گارچییلا گاوازس »گفت که تبدیل به برف شد و شروع به باریدن کرد و هر بار که کسی او را در دست می گرفت و می فشرد او خجولانه می خندید.
هیچ دو داستانی مثل هم نبودند.ولی درهمه این داستان ها صدای تپش طبل مانند قلب وجود داشت .
بعضی از مردم اصرار می کردند که آن صدا هرگز از بین نمی رفت و این که اگر روی آن متمرکز می شدی و از آن گوش بر نمی گرفتی ، می توانستی آن را به طور ضعیفی درحاشیه هر صدایی در شهر بشنوی ؛ در کنار صدای ترمز ها و بوق ها ، زنگ درب رستوران ها و در کنار صدای تق تق انواع کفش ها درپیاده رو.گروه هایی از مردم در
پارک ها یا برروی پشت بام ها درکنارهم جمع می شدند فقط برای این که به آن صدا گوش بدهند،درحالی که پشتشان به هم بود ساکت می نشستند و گوش می دادند .بادم.بادم.بادم.مثل این بود که بخواهند پرنده ای را که به سوی آسمان برمی خواست و دورمی شد و به نقطه ای درآسمان تبدیل می شد ، همچنان نظاره کنند.
لوکا سیمزدرهمان هفته اولی که به شهر رسید ، یک دستگاه پلی کپی قدیمی پیدا کرد و تصمیم گرفت برای چاپ روزنامه از آن استفاده کند. او هر روز صبح بیرون از کافی شاپ «ریوررود »می ایستاد و روزنامه هایی را که چاپ کرده بود بین مردم پخش می کرد.یکی از شماره های کاغذ «کاغذ اخبار و تحلیل ال .سیمز »(مردم به آن می گفتند «کاغذ سیمز »)به مسئله این صدا پرداخت.حدود بیست نفر از مردمی که «لوکا »با آنها مصاحبه کرده بود ، ادعا کردند که هنوز بعد از گذر به شهر مردگان می توانند آن صدا را بشنوند ، ولی تقریبا همه اعتراف کردند که آن صدا به هیچ وجه به صدای تپش یک قلب شباهت ندارد.سوا ل این بود که آن صدا از کجا می آید ؟ غیر ممکن بود صدای قلب خودشان باشد ، چون قلب خودشان دیگر نمی زد.پیرمردی به نام محمود قاسم اعتقاد داشت که آن صدا ، صدای قلب خودش نیست ، بلکه صدایی است که در خاطره مانده و چون مدت طولانی ، هم آن را شنیده بود و هم به آن توجه نکرده بود ، حال در گوشش طنین انداز می شده.زنی که کنار رودخانه النگو می فروخت ، گمان می کرد که صدای تپش قلب از مرکز دنیا می آمد ؛ آن نقطه روشن و جوشان که درهنگام گذر به شهر درآن فرو افتاده بود.در پایان این مقاله آمده بود:«راقم این سطور با اکثریت هم آوازاست.من همیشه اعتقاد داشته ام که این صدای تپش مانند که ما می شنویم ، صدای تپش قلب کسانی است که هنوز زنده اند.زندگان ما را مانند مروارید دردرون خود حمل می کنند.ما تا آنجایی دوام می آوریم که آنها ما را به یاد داشته باشند.»مروارید استعاره ناقصی بود(خود لوکا هم این را می دانست )،چون مروارید خیلی بیشتر از صدف عمر می کند.ولی قاعده شماره یک در کار روزنامه این بود که قبل از سر رسیدن موعد مقرر کارت را انجام داده باشی.او مدت ها بود که دیگر در پی کمال نبود.
تعداد آدم ها درآن شهر هر روزبیشتر می شد ولی شهرهیچ وقت برای آنها جا کم نمی آورد.پیش می آمد که درخیابانی که سال ها می شناختی مشغول راه رفتن باشی ، بعد یکمرتبه یک ساختمان و یک بلوک دیگر را ببینی.«کارسون مک کاگرین »که راننده یکی از آن تاکسی های سیاه براق بود و سرتاسر خیابان های شهر را با آن زیر پا می گذاشت ، مجبور بود به دلیل تغییرناگهانی چهره شهر هر هفته نقشه خود را عوض کند .بیت ، سی ، پنجاه بار در طول یک روز پیش می آمد مسافری را که تازه به آن شهر رسیده بود، به مقصدی برساند که او(کارسون )هرگز اسمی از آن نشنیده بود.این تازه واردها از آفریقا ، آسیا ، اروپا و قاره های آمریکا می آمدند.آنها ازکلان شهرها و جزایرکوچک در وسط اقیانوس ها می آمدند.این کاری بود که زندگان انجام می دادند:می مردند.یک نوازنده خیابانی قدیمی بود که به محض رسیدن به آن شهرشروع کرد به نواختن موسیقی درناحیه آجر قرمز، نوای آکاردئونش غمگین بود.یک جواهر فروش جوان بود که مغازه ای درخیابان های «می پل »و «کریستوفر »راه انداخت و الماس هایی را که بر روی گردنبندهای نقره ای نصب کرده بود، می فروخت.«جسیکا آوفرت »بیش از سی سال بود که در همان تقاطع مغازه جواهر فروشی راه انداخته بود ، ولی ظاهرا از آن مرد جوان نفرتی نداشت و هر روز صبح برایش یک لیوان بزرگ قهوه می آورد و در حالی که به همراه مرد جوان قهوه خود را می نوشید ، با او شایعه رد و بدل می کرد.چیزی که باعث تعجب جسیکا می شد این بود که آن مرد چقدر جوان است؛ مرده ها این روزها چقدر جوان اند.تعداد بسیار زیادی ازمرده ها یک مشت کودک بودند که بر روی اسکیت بوردهای خود در حالی که شتابان به سوی زمین بازی می رفتند ، ازکنار پنجره مغازه جسیکا می گذشتند.یکی از این پسر بچه ها که یک لک ناشی از تغییر رنگ به شکل توت فرنگی بر روی گونه اش بود ، دوست داشت وانمود کند اسب های چوبی ای که سواربرآنها به این طرف و آن طرف ورجه ورجه می کرد واقعی است ، می گفت آن اسب ها را پیش ازکشته شدنشان دربمباران غشو می کرده و به آنها غذا می داده.دیگری دوست داشت از سرسره لیز بخورد و هنگامی که به انتهای سرسره می رسد ، پای خود را به شن ها بکوبد و دراین حین به پدر و مادر و دو برادرخود که هنوز زنده بودند فکر کند.او آنها را دیده بود که ازبسترهمان بیماری ای که جان او را گرفته بود ، سالم برخاستند.دوست نداشت در مورد این قضیه فکرکند.
این اتفاق در زمان یک جنگ رخ داده بود ، هرچند برای همه آنها سخت بود به یاد بیاورند چه جنگی.
گاهی وقت ها ، یکی از مرده ها که تازه مرحله گذر را پشت سر گذاشته بود ، آن شهر را با بهشت اشتباه می گرفت.این البته سوء تفاهمی بود که هرگز برای مدت طولانی دوام پیدا نمی کرد.کدام بهشت بود که در آن صدای انفجار مانند ماشین های زباله جمع کن به هنگام صبح شنیده شود ، در پیاده روهایش ادامس چسبیده باشد و بوی ماهی درحال فاسد شدن درکنار رودخانه به مشام برسد؟ کدام جهنم بود که نانوایی و درخت زغال اخته داشته باشد و روزهای آنچنان آبی که موبرتن آدم سیخ می کرد.نه ، آن شهر بهشت نبود، جهنم هم نبود، ولی یقینا دنیای عادی هم نبود.پس با این حساب منطقی بود که آن را چیز متفاوتی دانست.تعداد روز افزونی از مردم به این تئوری اعتقاد پیدا می کردند که آن شهرادامه خود زندگی است.نوعی اتاق بیرونی.و این که آنها تا زمانی درآنجا می ماندند که درحافظه زندگان دوام می آوردند.وقتی آخرین شخصی که آنها را می شناخت ، می مرد ، آنها به مرحله بعدی گذر می کردند.حقیقت داشت که اکثر ساکنان آن شهر بعد از شصت یا هفتاد سال ازآنجا می رفتند.درحالی که این قضیه تئوری مطرح شده را اثبات نمی کرد، یقینا برای پروراندن آن موثربود.البته داستان مردان و زنانی هم بود که گفته می شد مدت خیلی طولانی تر، بیش از چندین قرن ، درآن شهر بوده اند، ولی درهر زمان و مکانی همیشه از این داستان ها وجود داشت و چه کسی مطمئن بود که به آن داستان ها اعتماد کند یا نه ؟
هر محله مکانی برای گردهمایی داشت ، جایی که مردم می توانستند دور هم جمع شوند و در مورد دنیای دیگر با هم خبر رد و بدل کنند .در ناحیه «بناهای یادبود »ستون بند وجود داشت درناحیه «انباری ها »تنها میکده شهر وجود داشت ، و درست بغل گلخانه ، درمرکز ناحیه گلخانه ها ،«چایخانه روسی »آندره کالاتوزوف قرارداشت.کالا توزوف چای را ازیک سماور برنجی رنگ توی فنجان های چینی کوچک می ریخت و روی دیس های چوبی جلاکاری شده می گذاشت و برای مشتری می آورد.همسر و دخترش چند هفته قبل از مرگ خودش ، طی یک حادثه انفجار مین که از باغچه خانه بیرون آورده بودند ، مرده بودند.او داشت از پنجره آشپزخانه بیرون را تماشا می کرد که این حادثه را دید.بیلی که زنش داشت با آن زمین باغچه را می کند ، به یک فلز دندانه دارخورد.این فلز به دلیل این که نزدیک یک قرن در زیر زمین قرارداشت ، آنچنان درب و داغان و زنگ زده شده بود که آندره نفهمید آن فلز چیست تا وقتی که منفجر شد.دو هفته بعد که تیغ گلوی خود را شکافت ، به این امید این کار را کرد که به خانواده خود در بهشت بپیوندد.و مطمئنا آنها در اینجا با هم بودند.او با همسر و دخترش و لبخند به لب دم در چایخانه از مشتریان
استقبال می کردند.*کالاتوزوف لیمویی را به شکل گوه می برید ، روی نعلبکی ها می گذاشت و درحین انجام این کارهمسر و دختر خود را نگاه می کرد.او خوشحال ترین مرد توی ان چایخانه بود ؛ او درهرجایی خوشحال ترین مرد بود.آن شهر شاید بهشت نبود، ولی برای «او »بهشت بود.از صبح تا شب به حرف های مشتریان خود که درباره آخرین اخبار مربوط به جنگ با هم صحبت می کردند گوش می داد.آمریکا و خاورمیانه دشمنی ها را از سر گرفته بودند ، همین طور چین ، اسپانیا ، استرالیا و هلند .برزیل مشغول پدید آوردن یک ویروس جهش زای دیگر بود ؛ ویروسی که در مقابل جدیدترین پادزهر ها مقاوم بود.یا شاید ایتالیا بود که داشت این کار را انجام می داد.یا شاید هم اندونزی .شایعات بسیار وجود داشت مبنی بر این که نمی توان دراین مورد مطمئن بود.
اگرمرده ای بعد ازمرحله گذر،از یکی ازمراکزتبادل اطلاعات (یعنی میکده یا چایخانه یا بازارکناررودخانه یا ستون بند)سردر می آورد،انبوه مرگان شهربه طرفش می رفتند و درحالی که به او تنه می زدند از او در مورد دنیای دیگراطلاعات می خواستند.سوال ها نیز همیشه یکسان بود :«کجا زندگی می کردی ؟»،«آیا درباره آمریکای مرکزی چیزی می دانی ؟»،«آیا چیزهایی که درباره «یخ -پهنه»ها می گویند حقیقت دارد ؟»، «من می خواهم از پسر عمویم خبر کسب کنم .او درآریزونا زندگی می کرد.اسمش «لوئیس زایگلر»بود....»،«اوضاع سواحل آفریقا چگونه است ؟ می دانی ،می دانی ؟»و«خواهش می کنیم هر چه می دانی به ما بگو، هر چه.»کران پتل بیشتر قرن را در ناحیه «هتل بمبئی »به توریست ها تسبیح فروخته بود.او (She)می گفت که مسافرهایی که به آن قسمت از دنیا می آیند، کمترو کمترمی شوند، ولی این موضوع برای اومهم نبود، چون آن بخشی از دنیا که او درآن به سرمی برد ، دیگر چیز زیادی برای تماشای مسافرها نداشت.تسبیح های عاج که درجوانی درست کرده بود کمیاب شدند ؛ و سرانجام نایاب.تنها فیل های باقی مانده را با قفس به باغ وحش سایرکشورها انتقال دادند.در فاصله چند سال مانده به مرگش تسبیح عاج اصیلی که می فروخت ، در واقع تسبیح های پلاستیکی شیری رنگی بودند که درکارخانه های کشور کره ساخته می شدند.این هم مهم نبود.توریست هایی که برای خرید تسبیح دم دکه اش می ایستادند ، هرگز نمی توانستند تفاوت تسبیح اصل و بدل را تشخیص بدهند.
جفری فالون شانزده ساله و اهل «پارک فالز»واقع در«ویسکانسن »، گفت که جنگ هنوز از سواحل پیشتر نیامده و گسترش پیدا نکرده ، ولی میکروب ها گسترش پیدا کرده اند و او مدرک زنده ای برای این مسئله است.او حرف خود را تصحیح کرد:«البته شاید زنده نباشم ولی مدرکی برای این مسئله هستم.»کشور بعد پاکستان بود ، بعد از آن آرژانتین و ترکیه و بعد از آن هم رد همه چیزرا گم کرد.درحالی که شانه بالامی انداخت، گفت:«می خواهید که به شما چی بگویم؟ من بیشترازهرچیزی دلم برای نامزدم تنگ می شود.»مردی که ساعت های متمادی درآسانسورهای مرکز خرید خیابان «گینزا »بالا و پایین می رفت ، حاضر نبود اسم خود را بگوید.وقتی مردم ازاو می پرسیدند که از دوران قبل از مرگش چه چیزی به یاد دارد ، فقط سرش را به شذت تکان می داد و دستانش را به هم می زد و می گفت:«بومب!»وانگشتانش را به نشان افتادن چیزی از آسمان ، تکان می داد.ساختمان های بسیاربزرگ فلزی و پولیمری در مرکزشهر با آن پنجره های شیشه ای براقشان که حفره هایی بین ابرهای توی آسمان را منعکس می کردند ، بعد از چند صد بلوک جای خود را به ساختمان های سنگی و آجری و چوبی می دادند ، تغییرات آن قدرآهسته انجام می شد و خیابان ها آن قدر پراز رفت و آمد بود که آدم بعد از چندین ساعت راه رفتن متوجه می شد که سبک معماری ساختمان های اطرافش تغییرکرده.درامتداد پیاده روها سالن های سینما، باشگاه های ورزشی، فروشگاه های سخت افزار، سالن های کارائوکه ، زمین بسکتبال و دکه های فلافل فروشی وجود داشت.کتنابخانه و لباس فروشی و خشکشویی هم بود.صدها کلیسا درشهر وجود داشت.در واقع صدها کلیسا درهرناحیه.معبدها ، مسجدها ، نمازخانه ها و کنیسه ها.تمام اینها دربین بازارهای سبزی فروشی و ویدیو کلوب ها قرار گرفته بودند و صلیب ها و گنبدها و مناره هایشان به آسمان می رسید.حقیقت داشت که بعضی از مردگان از دین خود برگشته بودند ، چون وقتی می دیدند که بعد ازیک عمر عبادت رسیده اند به اینجا -به این به اصطلاح حیات برتراخروی -دچار نفرت شده بودند.ولی درمقابل هر کسی که از دین خود بر می گشت کسی هم بود که همچنان به دین خود اعتقاد محکم داشت و یا کسی که به آن دین می گروید.حقیقت ساده این بود که هیچ کس نمی دانست وقتی مدت اقامتشان درآن شهربه پایان برسد چه چیزی در انتظارشان است و صرف این که بدون دیدار با خدا مرده ای ، دلیلی برای این که چیزی درانتظارات نباشد نیست.
این فلسفه خوزه تامایو بود ؛ او هفته ای یک بار خود را به عنوان یک متولی دراختیار کلیسای «قلب مقدس »می گذاشت.یکشنبه هر هفته دم درب ضلع غربی آن کلیسا می ایستاد و منتظرمی ماند تا مردم پس از پایان مراسم عبادت به شهربازگردند، دراین هنگام او دست به کارمی شد ؛ کاشی های کف کلیسا را جارو می زد، صندلی ها و محراب کلیسا را تمیز می کرد و کوسن های صندلی های عشا ربانی را جاروبرقی می کشید.وقتی کارش تمام می شد ، با دقت از هفده پله جلوی ساختمان کلیسا پایین می رفت ؛ درآنجا همان پیرمرد نابینایی ایستاده بود که ازسفرخود درصحرا صحبت می کرد.خوزه تامایو بعد از پایین آمدن از آن پله ها از عرض خیابان می گذشت و به آپارتمان خود میرفت.او یک باربه هنگام بازی فوتبال زانویش آسیب دیده بود.به همین دلیل حالا هر وقت پای خود را می کشید ، دردی را دربالای زانوی خود حس می کرد.این آسیب بدنی حتی بعد از مرگ او هم از بین نرفته بود ، بنابراین دوست نداشت از پای خود خیلی کاربکشد.به همین دلیل هم بود که درکلیسای «قلب مقدس »کار می کرد ؛ این کلیسا ، نزدیک ترین کلیسا به آپارتمانش بود.او در واقع در تنها کلیسای غیر کاتولیک در«جوآن تولا »به عنوان یک متدیست بزرگ شده بود.اغلب به آن روزاز دوران کودکی خود فکرمی کرد که در کلاس مذهبی روزیکشنبه به همراه سایرپسرها ازانباری کلیسا یک بسته شش تایی سودا دزدیده بودند.صدای آمدن معلمشان را شنیده بودند و دررا بسته بودند.چیزی که خوزه به یاد می آورد این بود که به جعبه صندلی های تاشو که پرتوی نازکی از نور رویشان افتاده بود ، زل زده بود و درحین این که به صدای قدم های معلمش گوش می داد، بازی کف های گازدار سودا را بر روی زبان خود حس می کرد.
مردگان اغلب ازچنین خاطراتی متعجب می شدند.پیش می آمد که هفته ها وماه ها را پشت سربگذارند، ولی به خانه ومحله دوران کودکیشان فکرنکنند.ونیز به شرمساری ها و پیروزی هایشان و مشاغل و روزمرگی ها و سرگرمی ها یی که آرام آرام زندگی شان را می جوید.با این حال کم اهمیت ترین و جزئی ترین قسمت های خاطراتشان روزی صد بار به یادشان می آمد، مثل ماهی ای که دمش را برسطح دریاچه بکوبد.پیرزنی که درایستگاه مترو تکدی می کرد، به یاد می آورد که در آن دنیا بر روی یک بارانداز در نزدیکی خلیج «چساپیکه »خوراک خرچنگ و ترب کوهی می خورده.مردی که مسئول روشن کردن چراغ های گازی ناحیه سالن های سینما بود ، روزی را به یاد می آورد که از وسط هرم کنسرو یک سوپر مارکت ،قوطی کنسروی را برداشته بود بدون آن که آن هرم خراب شود و پایین بریزد و از این بابت احساس غرور می کرد.آندریاس آندروپولوس که تمام چهل سال دوران بزرگسالی خود را به نوشتن رمز برای بازی های کامپیوتری گذرانده بود، روزی را به یاد می آورد که برای کندن یک برگ از درخت بالا می پرید یا یک مجله مد لباس را برای بو کردن عطر درون آن باز می کرد، یا این که اسمش را روی بخار لیوانش می نوشت.این خاطرات ذهن او را مشغول می کردند ؛ خاطراتی بی شکل و تقربا سری و مخفی.آن خاطرات خیلی سنگین تر از وزن واقعیشان به نظرمی رسیدند ، طوری که انگارآن خاطرات ، معنای واقعی زندگی او بودند.بعضی وقت ها این فکر به ذهنش می رسید که آن خاطرات را گرد آوری کند و به شکل یک اتوبیوگرافی درآورد ، تمام آن خاطراتی که به اندازه اسباب بازی بودند و جای کارو خانواده اش را گرفته بودند و هر چیزدیگری را به کناری گذاشته بودند.او می خواست خاطراتش را با دست بر روی کاغذهای بی خط بنویسد.او دیگر هرگز به کامپیوتر دست نمی زد.
بعضی جاهای شهرآن قدرمملو از جمعیت بود که آدم بدون هل دادن و سقلمه زدن نمی توانست راه خود را باز کند.با افزایش تعداد مردگان ، این مناطق شلوغ نیز هرچه بیشتر مورد استفاده قرار می گرفت.البته نه این شهر به اندازه کافی برای مرده ها جا نداشته باشد، بلکه مسئله این بود که مردگان هر وقت می خواستند دور هم جمع شوند ، آن قسمت شلوغ شهر را برای این کار انتخاب می کردند.کسانی که درخلوت خود راحت بودند ، به آنجا نمی رفتند.اگر می خواستند از میدان ناحیه بناهای یادبود و یا از چشمه های «ناحیه نئون »دیدن کنند، می بایست آن قدرصبرمی کردند که جمعیت آنجا را خالی کند.چنین جمعیتی انگار فقط هنگام جنگ یا شیوع طاعون یا قحطی به وجود می آمد.
پارک کنار رودخانه با آن ردیف غرفه های سفید رنگ و علف های بلند ، شلوغ ترین جای شهر بود.فروشندگان بادبادک و دکه های فروش نوشابه های گاز دار پیاده روها را پر کرده بودند و صخره ها آب رودخانه ها را به شکل خلیجک های مدوری درمی آوردند.یک روز مردی با ریش خاکستری پر پشت و یک عالمه مو در حالی که از یکی از آن غرفه ها بیرون می آمد ، سکندری خورد و این باعث شد با مردمی که در اطرافش بودند برخورد کند.آن مرد معلوم بود که گیج و سرگردان است و هر کسی که او را در آنجا دیده بود ، مطمئن بود که تازه مرحله گذرپس ازمرگ را پشت سر گذاشته.آن مرد گفت که حرفه اش ویروس شناسی بوده.گفت که پنج روز آخر زندگی خود را صرف این کرده بوده که از شاخه های یک درخت افرای خیلی بزرگ بالا برود ؛ لباسش به خاطر شیره درخت به پوست بدنش چسبیده بود.او ظاهرا فکر می کرد تمام کسانی که درپارک بودند به همراه او روی آن درخت بوده اند.وقتی یک نفراز او پرسید که چگونه مرد، او قبل ازاین که جواب بدهد ، نفس خود را تو داد و برای لحظه ای مکث کرد.سپس گفت:«درست است .من مرده ام.باید این را مدام به خودم یادآوری کنم.آنها بالاخره کارخودشان را کردند ، آن پدر سگ ها.بالاخره راهی پیدا کردند تا همه کارها را خراب کنند.»سپس درحالی که مقداری ازشیره درخت را از ریش خود جدا می کرد گفت:«هی ، هیچ کدام از شما متوجه صدای تپش مانندی توی درخت نشدید ؟»
اندکی پس از این ، شهر کم کم خالی از جمعیت شد .
دفتر«کاغذ اخبار و تحلیل ال.سیمز »در یکی از قدیمی ترین ساختمان های شهر قرار داشت ؛ این ساختمان با آجرهای شکلاتی رنگ و گرانیت نقره ای ساخته شده بود.درحالی که لوکا سیمز هر روز صبح پشت دستگاه پلی کپی خود می ایستاد ، نور خورشید از میان انبوه خزهای پشت پنجره به درون اتاق می تابید و نور گرم و کره -مانندی اتاق را پرمی کرد.خزهای پشت پنجره آن قدر انبوه بودند که بعضی وقت ها نمی توانست تصور نکند که از میان یک جنگل رو به موت دارد شهر را می نگرد.تا ساعت هفت ، چند هزار نسخه از روزنامه خود را چاپ می کرد و آنها را به کافی شاپ «ریور رود»می برد تا بین عابران پیاده توزیع کند.او دوست داشت دلش را خوش کند به این که وقتی یکی از آن عابران پیاده روزنامه را می خواند ، به دیگری بدهد تا او هم بخواند و آن دیگری هم روزنامه را پس از خواندن به دست یک نفر دیگر بدهد و همین طور الی آخر.ولی او می دانست که چنین اتفاقی نمی افتد.همیشه سر راه خانه می دید که دست کم چند نسخه از روزنامه هایش توی آشغال دانی افتاده.ازطرفی ، برایش عادی شده بود که توی کافی شاپ را نگاه کند و بیست ، سی نفر را ببیند که مشغول خواندن آخرین شماره از«کاغذ سیمز»هستند.او تازگی ها نوشتن گزارش درمورد شهررا کاهش داده بود و بیشتردرمورد زندگان می نوشت ؛ گزارش درمورد زندگان را ازمصاحبه هایی که با مردگان جدید انجام می داد گرد آوری می کرد.بیشتراین مردگان جدید قربانی چیزی بودند که خودشان به آن می گفتند «اپیدمی ».سیمز متوجه شده بود که این مردگان جدید زیاد پلک می زنند.لوچ نگاه می کردند و چشمان خود را می مالیدند.سیمز از خود می پرسید که آیا دلیل این رفتار آنها همان ویروسی است که باعث مرگشان شد.
لوکا هر روز همان قیافه ها را از پشت شیشه کافی شاپ می دید.«هزاران نفر در توکیو درمعرض خطر ویروس قراردارند.مراکز زمین لرزه تازه ای درژوهانسبورگ، کپنهاک و پرت کشف شده است.»«الیسون برون »که همواره دسرهای پختنی را درآشپزخانه آماده می کرد ، همیشه سعی می کرد لوکا ازآنجا برود ، بعد به عناوین روزنامه او نگاه می کرد.همسرش شاعربود ، از آن نوع شاعرهایی که وقتی الیسون شعرهایی را که او آن روز نوشته بود می خواند ، می آمد و الیسون را با حالتی گلایه آمیز نگاه می کرد.هیچ چیز هم الیسون را ناراحت نمی کرد، جزاین که احساس می کرد کسی دارد او را نگاه می کند.«دوره کمون کمتراز پنج ساعت.قرارگرفتن درمعرض ویروس به هنگام ظهر، مرگ میکروب به هنگام نیمه شب.»شارلوت سیلوین قهوه اش را مزه مزه کنان می نوشید و درهمین حال برای این که کلمه پاریس به چشمش بخورد ، روزنامه را روانداز می کرد.او هنوز شهرپاریس را زادگاه خود می دانست ، هر چند پنجاه سال بود که در آنجا زندگی نمی کرد.یک بار کلمه «Seine»را دراولین پاراگراف یک مقاله دیده بود و دراین هنگام انگشتانش به طورغیرارادی روزنامه را محکم تر درخود جمه کردند، ولی وقتی دقت کرد متوجه شد آن کلمه «sienna»است و فهمید که دیگرهرگز زادگاه خود را نخواهد دید.«ویروس از طریق آب و هوا انتقال پیدا خواهد کرد .دو بیلیون نفر به خاطر ویروس در آسیا و اروپای شرقی مرده اند.»مییو ماتسودا رییو عاشق بازی با کلمات بود.او(she)دوست داشت «کاغذ سیمز»را دوبار بخواند ، یک باربرای محتوا و یک بار برای پیدا کردن هر گونه الگوی پنهان درپشت کلمات ؛ جناس مقلوب ، قلب ، حروف اسم خودش که در میان سایرکلمات پخش شده بود.هیچ وقت نمی شد اینها را درمیان کلمات پیدا نکند.«ویروس بیست و چهارساعته »ازاقیانوس اطلس می گذرد.میزان مرگ و میر تقریبا به صد درصد می رسد.
مردمی که درهای شهررا می زدند، متوجه یک چیز غیر عادی شدند.مبلغان مسیحی و فروشندگان دوره گرد ، دادخواهان و آمارگیران همه شان یک چیز می گفتند:تعداد مردگان درحال کاهش یافتن است.اتاق های خالی در خانه های خالی بودند که تا همین چند هفته پیش داشتند از جسد می ترکیدند.خیابان ها دیگر چندان شلوغ نبودند.علت این نبود که مرگ و میر به پایان رسیده ، بلکه در واقع میزان مرگ و میرازهر زمان دیگری بیشترشده بود.هزاران هزار مرده درهردقیقه از هرساعت ، از خانه ها و مدارس محله ها سر می رسیدند.ولی ازمیان مردگانی که مرحله گذر را پشت سر می گذاشتند ، دو ، سه نفرشان غیب می شدند .راسل هنلی که با شاخه های درخت صدروالیاف پلاستیکی جارو درست می کرد و می فروخت، می گفت شهر مثل یک ظرف است با یک سوراخ در وسطش.«هیچ ربطی به این ندارد که چقدر آب توی این ظرف بریزی ، چون همه از آن سوراخ بیرون می ریزد .»او درناحیه «بناهای یادبود »یک غرفه داشت ، او دراین غرفه جاروهای خود را به مردمی که ازکنارغرفه اش عبور می کردند می فروخت ، مردمی که تعدادشان این روزها خیلی کم شده بود.همانطور که راسل اعتقاد داشت ، اگر زندگی مردگان به این بستگی داشت که زندگان آنها را به یاد داشته باشند ، پس اگر باقی زندگان هم به این شهربیایند ، آن موقع مردگان چگونه می توانند به زندگی خود ادامه دهند ؟ راسل ازخود می پرسد وقتی آن اتاق دیگر،آن دنیای بزرگ تر، خالی شود، چه اتفاقی می افتد ؟
بی تردید شهردرحال تغییربود.مردمانی که از آن ویروس همه گیر می مردند، خیلی سریع ، بعضی وقت ها طی چند ساعت ، می آمدند و می رفتند، مثل برف اواسط بهار که شب هنگام زمین را سفید می کند ولی به هنگام روز با اولین تابش آفتاب آب می شود.مثلا یک روز صبح مردی به ناحیه کاج آمد و یک مغازه خالی پیدا کرد و با یک صابون رنگی بر روی ویترین آن مغازه نوشت:«تعمیرات ساعت شرمان .فوری و راحت.به زودی افتتاح خواهد شد »، بعد هم در مغازه را قفل کرد و از آنجا رفت.ولی دیگرهرگز پیدایش نشد.یک مرد دیگر که شب قبلش را درخانه کس دیگری گذرانده بود ، به صاحبخانه گفت که می رود یک لیوان آب بخورد ، ولی وقتی صاحبخانه چند دقیقه بعد او را صدا کرد، مرد پاسخی نداد.صاحبخانه آپارتمان را گشت تا مرد را پیدا کند ؛ یکی از پنجره ها باز بود ، طوری که گویی مرد از پنجره بیرون پریده باشد ، ولی او هیچ جا
پیدایش نبود.کل جمعیت یک جزیره در اقیانوس اطلس دریک بعد ازظهربادی و آفتابی به شهر آمدند ، در پشت بام یک گاراژ دورهم جمع شدند و بعد در پایان روزناپدید شدند.ولی بیشتراز همه ، مردگانی تغییرات به وجود آمده را حس می کردند که برای مدت طولانی تری دراین شهراقامت داشتند.هیچ کدامشان نمی دانستند که چه مدت در آن شهر اقامت خواهند داشت و یا این که چه موقع مدت اقامتشان به پایان خواهد رسید ، ولی همیشگان می دانستند چه چیزی درانتظارشان است:هرمرده ای بعد از پشت سر گذاشتن مرحله گذار، خانه و شغل و چند تا دوست پیدا می کرد، شصت، هفتاد سالی زندگی می کرد.مردگان نمی توانستند تشکیل خانواده بدهند،چون هیچ مرده ای آن قدرزنده نمی ماند که بتواند خانواده ای را به سرانجام برساند، ولی می توانستند افرادی را به جای خانواده دراطراف خود جمع کنند.
ماریاما ایکونزی طبقه همکف یک خانه کوچک درناحیه ، آجرسفید »را به عنوان خانه خود برگزیده بود و حدود سی سال در آنجا زندگی کرده بود.او زنی بود با اندامی باریک و کشیده که هرگز مشخصات دوره نوجوانی خود را از دست نداده بود.او به هنگام نوجوانی از دیدن رشد بدن خود گیج و متحیرمی شد.لباس های ابریشم باتیک که بر تن می کرد، به رنگ خورشید درنقاشی یک کودک بودند ؛ همسایگانش همیشه او را وقتی از فاصله ای دورمی آمد می شناختند.ماریا در یکی از بی شمار پرورشگاه های شهر سرایداربود.او خودش را معلم خوبی می دانست ، ولی چندان منضبط نبود.راست بود که او اغلب بچه های خود را برای مراقبت به دست یک آدم بالغ دیگر می سپرد تا خودش بتواند ازبچه یک کس دیگر که دست به فرارزده بود مراقبت کند.او برای بچه های کوچک کتاب می خواند، کتاب هایی درباره سفرهای طولانی، یا درباره حیواناتی که تغییر شکل می دادند ؛ بچه های بزرگتررا به پارک و موزه می برد و درانجام دادن تکالیف درسی کمکشان می کرد.خیلی ازآن بچه ها بی ادب بودند،ازکلماتی استفاده می کردند که ماریاما ازشنیدنشان خجالت می کشید، ولی او نمی توانست دعوایشان کند، چون چنین چیزی را درتوانایی خود نمی دید.حتی موقعی که وانمود می کرد از دست بچه ها عصبانی است،آن بچه های باهوش می دانستند که او هنوز هم دوستشان دارد.و این مشکل بزرگ ماریاما بود.دربین آن بچه ها پسری بود به نام فیلیپ واگرکه در هر فرصتی که گیرش می آمد، به ناحیه «خرید »می رفت.او این کار را می کرد چون خیلی برایش با مزه و جالب بود که صدای دویدن ماریاما را به دنبال خود بشنود.ماریاما نیز هرگز به او نمی رسید تا این که فیلیپ پایش به پله ای گیر می کرد یا به نیمکتی برخورد می کرد و به زمین می افتاد و دراین حین از شدت خنده نفسش بند می آمد.یک روز ماریاما داشت دنبال فیلیپ می دوید تا او را بگیرد ، فیلیپ به کوچه رفت و ماریاما نیزبه دنبالش ، فیلیپ ازآن سر کوچه بیرون آمد ولی از ماریاما خبری نشد.فیلیپ یک ساعت بعد به پرورشگاه برگشت ، ولی نمی دانست ماریاما به کجا رفته است.
ویل تولوانن هرشب دریک نوشخانه بیلیارد بازی می کرد.دوستانش در آن نوشخانه همان دوستانی بودند که به هنگام زنده بودن داشت.آنها به هنگام زنده بودن ، وقتی به نوشخانه می رفتند، شعری برای هم می خواندند:«وقتی که من مردم /شما را درآن نوشخانه سرنبش «ایت اند واین »خواهم دید.»و وقتی یکی یکی آنها مردند ، خود را سر نبش «ایت اند واین »یافتند ؛ آهسته و با احتیاط و تردید از درب آن نوشخانه سر نبش وارد شدند و یکدیگر را کنار میزهای بیلیارد دیدند و کم کم همگی دوباره درکنارهم قرارگرفتند.«ویل »آخرین نفرازاین گروه بود که مرده بود و حال که دوستان خود را در همان نوشگاه می دید ، تقریبا مثل دوران جوانی برایش لذت بخش بود.او دست دوستان خود را گرفت و آنها نیز دوستانه به پشتش زدند.او اصرار می کرد که برای آنها نوشیدنی بخرد.به آنها گفت :«دیگر هرگز...»او جمله اش را به پایان نرساند، ولی دوستانش می دانستند چه می خواست بگوید.ویل داشت لبخند می زد که یک نفر پیوسته یک بادام زمینی را به طرفش پرتاب کرد؛ او نیز درمقابل ، یک پوسته بادام زمینی پرتاب کرد و به زودی کف نوشگاه آن قدر پراز پوسته بادام زمینی شد که پایشان را هرجا می گذاشتند، صدای خرد شدن پوسته بادام زمینی به گوش می رسید.ویل تا ماه ها بعد ازمرگش حتی یک بارهم نشد که پای میز بیلیارد حاضر نشود.به همین دلیل وقتی یک شب پیدایش نشد ، دوستانش بیرون رفتند تا دنبالش بگردند.آنها مستقیما به طرف خانه ای رفتند که دربالای فروشگاه سخت افزار، گرفته بود.آنها با مشت درخانه را باز کردند و وارد شدند.کفش های ویل داخل بود، همین طور ساعت مچی و کتش ، ولی از خود ویل خبری نبود.
ایتان هس ویروس شناس درنوشگاه ها نمی نوشید،بلکه از قمقمه فلزی کوچکی که مثل پسران پیشاهنگ آن را به کمربندش می بست ، می نوشید.او تا پیش از مرگش مدت سی سال تحولات و پیشرفت های مربوط به حوزه کاری خود را پی گیری کرد ؛ مجله های علمی را می خواند ، درکنگره ها به شایعات گوش می کرد و بعضی وقت ها به نظرش می رسید که تمام دولت ها و تمام گروه های فشار و تمام جناح های موجود درجهان تلاششان فقط برای دستیابی به یک هدف است ؛ یک ویروس کامل و بی نقص ، ویروسی که از طریق هر ناقل قابل تصوری انتقال پیدا کند و مثل گسترده شدن قطره ای آب باران برسطح یک آبگیر، در میان جمعیت بشر پخش شود.اکنون برای او محرز شده بود که سرانجام کسی موفق شده ویروس مزبور را بسازد.ولی این ویروس اصلا چگونه معرفی شد ؟ ایتان نمی توانست ازاین موضوع سردرآورد.گزارش هایی که مردگان جدید از زندگان می آوردند خیلی کم بود و هیچ وقت به اندازه کافی دقیق نبودند.او یک روز به دستشویی موزه هنری خیابان «های »رفت و درب را پشت سرخود قفل کرد و شروع کرد به گریستن ، بی وقفه گریه می کرد و هق هق کنان چیزهایی درباره هوا و آب و غذا می گفت.یک مأمور امنیتی احضارشد.نگهبان با لحنی بسیار آرام گفت :«آرام باش ، رفیق.کلی هوا و آب هست.چطوراست که دررا باز کنی ؟»ولی ایتان فقط با فریاد این را گفت :«همه کس !همه چیز!»و شیرهای سینک ها را یکی یکی باز کرد.او دیگر چیزی نگفت و وقتی نگهبان چند دقیقه بعد در را به زورباز کرد، از او خبری نبود.انگار که دروازه ای باز شده بود و یا این که دیواری فرو ریخته بود و مرده ها داشتند سرانجام از آن شهر رها می شدند.مردگان دسته دسته از مرزهای شهر خارج می شدند ، وخیلی زود پارک ها و نوشگاه ها و مراکز خرید تقریبا خالی شدند.
یک رو،اندکی پس ازبسته شدن آخرین رستوران ها، مرد نابینا روی پله های کلیسا ایستاده بود و منتظربود تاکسی به داستانش گوش کند.درطول روز هیچ کس ازکنارش رد نشد و او با تعجب ازخود می پرسید که آیا داستان برای همیشه به پایان رسیده.شاید موقعی که خوابیده بود این اتفاق رخ داده بود ، یا شاید درآن سی ثانیه ای که آن روز صبح خیال کرده بود بوی عسل درحال سوختن به مشامش خورده.صدای بوق چند ماشین را از چند جای متفاوت شهر شنید و حدود بیست دقیقه بعد صدای جیغ ترمز یک قطارمترو به گوشش رسید ، و بعد هم دیگر صدایی به گوشش نمی خورد به جز صدای زوزه باد که در میان ساختمان ها پرسه می زد تا این که سرانجام آرام گرفت.گوش خود را تیزکرد تا شاید صدای کسی یا صدای قدم کسی را بشنود، ولی حتی صدای یک نفر را هم نشنید .
دستان خود را دور دهان خود گرفت و فریاد زد:«کسی اینجا نیست ؟ کسی اینجا نیست ؟»
دچارتردیدی غیرعادی شد.دستش را روی سینه اش گذاشت.می ترسید صدای تپش قلبی که دراین مدت می شنیده از قلب خودش بوده باشد.
منبع: فیلم نگار شماره 22