فیلمنامه نویس:جوزف منکیه ویچ براساس داستان عقل ایو نوشته مری اُرکارگردان:جوزف منکیه ویچ ، مدیر فیلمبرداری :میلتون کراسنر ، تدوین:باربارا مک لین ، موسیقی :آلفرد نیومن ، طراح صحنه :جرج دبلیو .دیویس ، طراح لباس:ادیث هد، طراح چهره پردازی : بن نی ، بازیگران:بت دیویس (مارگوچنینگ )، آن باکستر(ایو هرینگتون )، جرج ساندرز(ادیسون دوویت )، سلست هولم (کارین ریچاردز)، گری مریل (بیل سمپسون )...
سیاه و سفید،(35)میلی متری ، محصول (1950)آمریکا .
برنده شش جایزه اسکاردررشته های بهترین فیلمنامه ، کارگردانی ، بازیگرمرد نقش مکمل (جرج ساندرز)، طراحی لباس ، صدابرداری و تهیه کنندگی ، و نامزد کسب هشت جایزه اسکار در رشته های بهترین بازیگر زن نقش اصلی (آن باکستر)، بازیگر زن نقش اصلی ( بت دیویس )، بازیگرزن نقش مکمل(سلست هولم )، بازیگر زن نقش مکمل (تلما ریتر)، طراحی صحنه ، فیلمبرداری و موسیقی ، برنده بهترین فیلم جایزه بافتا ، برنده بهترین بازیگر زن نقش اصلی (بت دیویس )ازجشنواره کن و اعطای جایزه ویژه هیئت داوران جشنواره کن به جوزف منکیه ویچ ، برنده بهترین فیلمنامه از گلدن گلوب ...
تصویرروشن می شود.
1.داخلی -تالار پذیرایی انجمن سارا سیدونز-شب
سالن چندان بزرگی نیست و پراست ازمیزهایی که بیشتر برای چهار نفر و برخی برای شش یا هشت نفر چیده شده اند.میز بلندی برای حدود سی نفر، روی سکویی اندکی بالاترازکف تالار، قرار گرفته است.
صرف شام تمام شده است.فنجان های قهوه ، سیگاربرگ و براندی این سو و آن سو دیده می شود.حال و هوای عمومی ، حال و هوای تجمل فرسوده و پافشاری براشرافیت درحال زوال است.ماه ژوئن است.
دوربین، درتمام مدت نمایش عنوان بندی ، روی جایزه سارا سیدونز بوده و حالا هم همان را نشان می دهد.این جایزه مجسمه طلای کوچکی به ارتفاع تقریبا یک پا ازسارا سیدونزاست که او را چونان الهه الهام بخش و تراژیکی نشان می دهد.مجسمه با ظرافت درون دسته گلی جاسازی شده و بر محرابی مینیاتوری در مرکز میز بلند مهمانان ویژه قرار گرفته است.
روی این تصویر، صدای جدی ، پرورش یافته و دقیق ادیسون دو ویت را می شنویم:صدای ادیسون:شاید جایزه بزرگ سارا سیدونز برای شما ناشناخته باشد.این جایزه از تبلیغات جنجالی و تجاری عظیمی نظیرآن چه پیرامون «افتخارات »مشکوکی چون جایزه پولیترز و جوایز دیگری که سالانه ازسوی جامعه سینمایی اعطا می شوند بر پا می شود، محروم بوده است ...
حالا دوربین آرام و نامحسوس عقب کشیده تا بخشی از میز مهمانان ویژه و پیرمرد محترمی را که با موهای سراسر سفید مشغول سخنرانی است، به ما نشان می دهد.ما نمی شنویم او چه می گوید.
صدای ادیسون:این مرد ظاهرا محترم بازیگری پیشکسوت است.و چون بازیگراست ، زمانی درازبه حرف زدن ادامه خواهد داد.مهم نیست شما حرف هایش را می شنوید یا نه.
دوربین بیشترعقب می کشد و به نمایی تقریبا فراگیرازسالن پذیرایی می رسد.
صدای ادیسون:اما مهم است بدانید کجا هستید و چرا اینجا هستید.اینجا تالار پذیرایی انجمن سارا سیدونزاست.مناسبتی که ما را اینجا گرد هم آورده است ، ضیافت سالانه این انجمن و اعلام افتخارآمیزترین جایزه ای است که تئاترما می شناسد ؛ جایزه بزرگ سارا سیدونز.
یک دسته ازپیشخدمت ها نزدیک پرده ازدحام کرده اند و نمی گذارند درآشپزخانه دیده شود.دیوارها با برنامه های قدیمی تئاتر پوشیده شده اند .پیشخدمت ها همه پیروموقر هستند و با احترام به سخنران نگاه می کنند.
صدای ادیسون:این دیوارهای توخالی، همانند بسیاری ازکسانی که دراینجا حضوردارند، به کسانی چون موجسکا، آدا رهان و مینی فیسک نگریسته اند ؛ صدای منسفیلد دراین تالارطنین انداخته است ؛ بوت دراین هوا نفس کشیده است.بعید می دانم پنجره های این تالاربعد ازمرگ او گشوده شده باشند.
نمای درشت ازمجسمه طلادرجایگاه مرتفعش .
مجسمه با افتخاربرفرازپنج یا شش پایه دیگر که پیرامون آن را گرفته اند و حالا خالی هستند ، می درخشد.
صدای ادیسون:جایزه های کوچ تر، چنان که می بینید، اعلام شده اند.جوایز کوچک تربه کسانی چون نویسنده و کارگردان اختصاص دارند ، چون وظیفه آنها صرفا این است که برجی را بنا کنند تا جهان بتواند نوری را که برتارک آن می درخشد تحسین کند و تا امروز نوری که درخشان تراز ایو هرینگتون چشم ها را خیره کند بربلندای این بنا ندرخشیده است.ایو ...اما اطلاعات بیشتر درباره ایو -درواقع همه چیزدرباره ایو بماند برای اندکی بعد.
دوربین به ادیسون دو ویت نزدیک می شود .
نمای درشت او.
ادیسون نه جوان است و نه جذاب،اما درلباس پوشیدن وسواسی است، چشمانی تیز و زبانی گزنده دارد.در همه حال چوب سیگاری مانند شمشیردارتانیان برلب دارد.
با چهره ای متفکربه پشتی صندلی اش تکیه می دهد و با انگشتانش ازخرده های نان گلوله های کوچک درست می کند.گفتار او حرکت دوربین را به سمتش همراهی می کند.
صدای ادیسون:شاید لازم باشد خود را به شما معرفی کنیم ، شما که کتاب نمی خوانید ، به تئاترنمی روید، به رادیوهای سانسورنشده گوش نمی دهید و درباره دنیایی که درآن زندگی می کنیم ، هیچ نمی دانید.نام من ادیسون دو ویت است.زیستگاه طبیعی من تئاتراست.من در تئاتر عرق نمی ریزم،چیزی تولید نمی کنم.من منتقد و مفسرتئاترهستم.وجود من برای تئاترضروری است،همان طورکه حضورمورچه ها در یک پیک نیک و حضور حشرات درمزارع پنبه ...
ادیسون به سمت راست خود نگاه می کند.کارین ریچاردز دوست داشتنی و تقریبا سی ساله است.او خرده های نان ، دانه های شکر و غیره را با قاشق روی هم جمع می کند.ادیسون کمی از خمیرهای نان را برمی دارد.کارین با حواس پرتی لبخند می زند.ادیسون خمیر نان را گلوله می کند.
صدای ادیسون:این کارین ریچاردزاست.او زن یک نمایشنامه نویس است ، به عبارت دیگر خویشاوندی اش با تئاترسببی است.در پیشینه و محیطی که او درآن بزرگ شد، هیچ چیزی نبود که او را از ردیف E وسط ، به صحنه تئاتر نزدیک ترآورد ...
کارین با حواس پرت به کارخود مشغول است .
صدای ادیسون:...با وجود این ، درآخرین سال تحصیلات او در رادکلیف ، للوید ریچاردزدرآنجا درباره نمایشنامه نویسی سخنرانی داشت.سال بعد کارین خانم للوید ریچاردز بود.للوید نویسنده نمایشنامه «رد پایی بر سقف »است.نمایشنامه ای که جایزه سارا سیدونز را برای ایو هرینگتون به ارمغان آورد ...
کارین با حواس پرت بر تل آت و آشغال هایی که جمع کرده است ، دست می کشد.دستی وارد می شود و قاشق را ازدست او می گیرد .کارین به طرف کسی که این کار را کرده است نگاه می کند.دوربین به تبعیت از نگاه او می گردد و به ماکس فابیان می رسد.او سمت چپ کارین می نشیند.ماکس مردی است با چهره ای اندوهگین ، عینک به چشم دارد و ظاهرش چنان است که گویی دائم از چیزی نگران است.او پوزش خواهانه لبخند می زند و با اشاره به قوطی دارویی که در دست دارد ، با لال بازی می فهماند که زخم معده اش او را اذیت می کند.
کارین به او لبخند می زند و کارش را از سرمی گیرد.ادیسون ته سیگارش را له می کند و آن را از چوب سیگاردرمی آورد.به ماکس نگاه می کند.
صدای ادیسون:درتئاتردو نوع تهیه کننده داریم.یکی از این دو نوع دوستان ثروتمندی دارند که حاضرند زیانی را ، البته اگر مشمول معافیت مالیاتی باشد.به جان بخرند.این نوع تهیه کننده ها به هنر ناب علاقه مندند.
ماکس دارو را درلیوان آب می ریزد ،آن را هم می زند ، می نوشد ، آروغ کوچکی می زند و چشمانش را می بندد.
صدای ادیسون:نوع دوم تهیه کننده ای است که به صحنه بردن هر نمایش برایش به معنای خطر بالقوه ورشکستگی یا رونق کارش است. این گونه تهیه کننده به دنبال پول درآوردن است.ماکس فابیان ،از این دسته است.او تهیه کننده نمایشی است که جایزه سارا سیدونزرا برای ایو هرینگتون به ارمغان آورد ...
بدن ماکس غیر ارادی منقبض می شود.دستی به صحنه می آید و بطری مشروب را ازجلوی او برمی دارد.دوربین بطری را دنبال می کند تا به مارگو چنینگ می رسد.مارگو سمت چپ ماکس که سمت راست دو ویت می شود، می نشیند.چهره ای جذاب و نیرومند دارد.او هم زمان کودک و بالغ ، معقول و نامعقول است.معمولا وقتی باید معقول باشد نامعقول است و بالعکس ، اما همواره مثبت است.مشروب تندی برای خودش می ریزد.ادیسون بطری سودا را به سمت او دراز می کند.مارگو به بطری سودا و به ادیسون نگاه می کند ، انگار به عنکبوتی چشم دوخته باشد یا ادیسون عقلش را ازدست داده باشد.ادیسون لبخند می زند و یک لیوان سودا برای خودش می ریزد.
صدای ادیسون:مارگو چنینگ ستاره تئاتراست.او نخستین باردرچهارسالگی روی صحنه رفت ؛ درنمایشنامه «رویای شب تابستانی »نقش یک پری را بازی می کرد و به نحو غیرمنتظره ای بدون لباس به صحنه رفت و از آن روزستاره باقی مانده است.
مارگو درحال خماری لیوانش را تکان می دهد و بعد جرعه ای می نوشد.
صدای ادیسون:مارگو ستاره بزرگی است.یک ستاره واقعی.اوهرگز کمترازاین نبوده و نخواهد بود یا کمتراز...(مکثی کوتاه )...نقشی که ایو هرینگتون به خاطرآن جایزه سارا سیدونز را برد، دراصل برای مارگو چنینگ درنظر گرفته شده بود...
ادیسون، جرعه ای ازسودای خود را می نوشد، سیگار جدیدی درچوب سیگارش می گذارد، به پشتی صندلی تکیه می دهد، سیگارش را روشن می کند، نگاه می کند و دود سیگاررا درراستای میز مهمانان ویژه فوت می کند .وقتی او شروع به حرف زدن می کند ، دوربین در راستای جهت نگاهش به حرکت درمی آید ...
صدای ادیسون:ظاهرا سخنران محترم ، پس از مرور تاریخچه انجمن سارا سیدونز و تاریخ بازیگری از لحظه ای که تسپیس اول از صف هم سرایان خارج شد، سرانجام به دلیل اصلی حضورما دراینجا رسیده است ...
دراینجا صدای ادیسون محو می شود و صدای بازیگر پیشکسوت شنیده می شود.دوربین تصویر او را پشت تریبون درنمای متوسط نشان می دهد.
بازیگر پیشکسوت:من افتخارمی کنم که این بخت را داشته ام که زندگی خود را درتئاتربگذرانم.«بازیگر ناچیزی که ...».و افتخارمی کنم که چهل سال است سخنگوی اصلی انجمن سارا سیدونز بوده ام.(جایزه سارا سیدونز را از روی پایه اش بلند می کند )سی و نه باراین نشانه بزرگترین افتخار دنیای تئاتررا در دستانی که شایسته اش بوده اند نهاده ام.(کمی پشتش را خم می کند ، از ابروهایش استفاده می کند)شک ندارم دراینجا بازیگری سالخورده ترازمن حضورندارد.من امروز سالیان بازنشستگی خود را می گذرانم.(خنده ای سخاوتمندانه)ازسوی دیگر، پیش از این ، این جایزه هرگز به کسی جوان تر از بازیگری که امروز آن را دریافت می کند اعطا نشده است و چه با معناست که این جایزه ازدستان من به دستان او نقل مکان می کند...
دست های ایو؛ دست هایی لطیف که به زیبایی آرایش شده اند.این دست ها در وضعیتی آرام،بین یک فنجان قهوه ویک لیوان جای گرفته اند.
بازیگرپیشکسوت:دستانی چنین جوان.بانویی چنین جوان.جوان به سال ، اما با قلبی به قدمت تاریخ تئاتر...
بازیگرپیشکسوت:برخی ازما این شانش را داشته ایم که ازنزدیک او را بشناسیم.ما آن سوی زیبایی و هنراو که ملتی را به تحسین واداشته است، را نیزدیده ایم.ما فروتنی او، دلبستگی اش و وفاداری او به هنرش را نیزمی شناسیم .
نگاه ادیسون ازکارین به سوی مارگو می گردد.
بازیگر پیشکسوت:وعشق او را ؛ عشق ژرف و بی پایانش را به همه ما ...
چهره مارگو به نقاب می ماند.او به بطری اش نگاه می کند که با دو دست گرفته و چون گهواره ای تکانش می دهد.
بازیگرپیشکسوت:عشق او به آن چه هستیم و به کاری که می کنیم ، به تئات.او یک آرزو، یک نیازو یک رویا بیشترنداشته است ؛ که به ما تعلق داشته باشد.(به جمله نهایی اش -که پرده با آن باز می شود -نزدیک می شود )و امشب رویای او به حقیقت پیوسته است.بنابراین ما هم این رویا را برای او داریم.(مکثی کوتاه )اعضای محترم انجمن ، خانم ها و آقایان جایزه بزرگ سارا سیدونز تعلق می گید به خانم ایو هرینگتون.
حاضران یکپارچه شورو هلهله به پا می خیزند.برخی از آقایان هیجان زده سراز پا نمی شناسند.فلاش ها درجایی درمیانه میز در سمت چپ بازیگرپیشکسوت برق می زنند...
ایو ازجا برمی خیزد.زیباست ، جهره اش می درخشد ، موقراست و با سلیقه لباس پوشیده است.با واکنشی ساده و متین به ابراز احساسات حاضران ، برپا می ایستد.
عکاس ها مثل قورباغه به این سو و آن سو می جهند ، چمباتمه می زنند و بالا می پرند تا ازاو عکس بگیرند.برق فلاش ها تمامی ندارد ...
پیشخدمت ها با شورو شوق تشویق می کنند...
بازیگر پیشکسوت درحالی که جایزه را دردست دارد ، با چهره ای برافروخته به ایو نگاه می کند ...
ایو با لبخند دلنشینی به چپ و سپس به راست خود می نگرد ...
ماکس هم به هیجان آمده است و با شورو شوق ایو را تشویق می کند.
ادیسون هم کف می زند، اما محتاط تر.
مارگو تشویق نمی کند.اما به نظر می آید غرضی ندارد ، بلکه همان طور که دارد ایو را نگاه می کند، فکرش جای دیگری است ...
کارین هم ایو را تشویق نمی کند.اما نگاه او هم به شیوه ای غریب و دور به ایو دوخته شده است.
ادیسون که هنوزدارد کف می زند ، نگاهی به مارگو و نگاهی به کارین می کند.بعد دوباره نگاهش را به سوی ایو برمی گرداند.دائم لبخندی خفیف برلب دارد.
هلهله بی وقفه ادامه دارد.ایو حالا برمی گردد و خرامان به سوی بازیگر پیشکسوت می رود.ازمیان زنان و مردانی که تشویقش می کنند می گذرد.فلاش های دوربین های عکاسی از زیر همچنان کار می کنند...
وقتی او به مقصد می رسد ، بازیگرپیشکسوت رو به سوی او می کند.او جایزه را به دست گرفته است.دست ایو برای گرفتن جایزه دراز می شود.دقیقا درهمین آن -درست درلحظه ای که جایزه اندکی با انگشت های او فاصله دارد -تصویر ثابت می شود ، آکسیون متوقف می شود.صدا هم خاموش می شود.
صدای ادیسون:ایو.ایو ، دختر طلایی ، دختر روی جلد مجلات ، دختر همسایه ، دختری بر اوج فلک ...روزگار به مراد ایو چرخیده است ، هرجا او می رود زندگی همان جاست.مقاله ها درمعرفی اش نوشته شده است ؛ این که چه می خورد و کجا و کی می خورد ، چه کسی را می شناسد، کجا بوده و کی به کجا می رود ، همه پوشش خبری یافته ، موضوع گزارش های بی شمار بوده و به اطلاع همگان رسیده است ...
ادیسون دیگرکف نمی زند.جلوترنشسته و به ایو خیره شده است ...گفتار او بی وقفه ادامه می یابد.
صدای ادیسون:...ایو.همه ، همه چیز را درباره ایو می دانید ...چه چیزی هست که بتوان دانست و شما نمی دانید ...؟
بازبه پشتی صندلی تکیه می دهد و صدای هلهله که هنوز به همان شدت ادامه دارد ، دوباره شنیده می شود.نگاه ادیسون از ایو به سمت کارین می چرخد.
کارین حالا به جلو خم شده و چشمانش را به دقت به ایو دوخته است.چهره دوست داشتنی او پرده را پر می کند و صدای تشویق حاضران بار دیگرمحو می شود.کارین به گذشته می اندیشد.
صدای کارین:کی بود؟ چند وقت پیش بود ؟ انگار یک عمر گذشته.للوید همیشه می گفت درتئاتریک عمر یک فصل نمایشیه و یک فصل نمایشی یک عمره.حالا ماه ژوئنه.اون وقت اکتبر بود، اوایل اکتبر، همین اکتبرگذشته.شب بود ، نم نم بارون می بارید .یادم می یاد ازراننده تاکسی خواستم منتظر بمونه ...
دیزالو به:
2.خارجی -خیابان تئاترنیویورک -شب
عبورو مرورماشین ها زیاد نیست ، بیشتربرنامه ها نیم ساعت پیش تمام شده اند.نم نم باران می بارد.
تئاترهای دیگری هم دراین خیابان هستند که دارند تابلوها را خاموش می کنند.به محض توقف تاکسی کارین ، تابلویی که رویش نوشته شده است «مارگو چنینگ درنمایش سالخورده دردرختزار»نیزخاموش می شود.برتابلویی که درزیرآن نصب شده نوشته شده است «ماکس فابیان تقدیم می کند »و «نوشته للوید ریچاردز».
تاکسی دریک کوچه می ایستد.کارین را پشت پنجره بسته ماشین می بینیم که به راننده می گوید منتظربماند.بعد از تاکسی بیرون می آید .گامی برمی دارد، دو دل است، با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کند.
صدای کارین:کجا بود؟ غریبه ...عادت کرده بودم هر شب و هرشب همون جا ببینمش.داشتم دنبال دختری می گشتم که هرگز با اون حرف نزده بودم ، می خواستم بدونم کجاست ...به احساساتی بودن خودش لبخندی می زند ، سرش را پایین می اندازد و وارد کوچه می شود.
3.خارجی -کوچه -تئاتر کوران -شب
کارین به سوی در صحنه می رود.درمیانه راه از کنار یک فرورفتگی در دیوار-شاید یک راه خروج -می گذرد .
صدای ایو(نرم ):خانم ریچاردز...
کارین تردید می کند، نگاه می کند.ایو درتاریکی به دشواری دیده می شود.کارین لبخند می زند.انتظارمی کشد.ایو بیرون می آید. چراغی بالای سرش او را روشن می کند ...ایو بارانی گشادی به تن و کفش های پاشنه کوتاهی به پا دارد.کلاه بارانی پشت سرش در یقه فرو رفته است ...چشمان درخشان و درشتش در فضای نیمه روشن و غریب رو به کارین برق می زنند.
کارین:پس اینجایی.یکهو به نظرم عجیب اومد که نبودی ...
ایو:چرا فکر کردین ممکنه نباشم ؟
کارین:چرا باید باشی ؟ شش شب در هفته ،هفته های متوالی ، فقط برای تماشای مارگو چنینگ ،حتی ورود و خروجش به تئاتر.
ایو:امیدوارم از این که با شما حرف می زنم ناراحت نباشین ...
کارین:نه ، به هیچ وجه .
ایو:من شما رو زیاد دیدم ، خیلی دل و جرئت می خواست.
کارین (لبخند می زند ):حرف زدن با کسی که فقط زن یک نمایشنامه نویسه ؟بی اهمیت ترین رده در سلسله مراتب چهره های مشهور ...
ایو:شما بهترین دوست مارگو چنینگ هستین.شما و همسرتون همیشه با اون هستین.و آقای سمپسون ...اون چه شکلیه ؟
کارین(نیشخند می زند ):بیل سمپسون ؟ اون ، اون یک کارگردانه.
ایو:اون بهترین کارگردانه .
کارین:خودش که حتما با تو موافقه.بگو ببینم،تو درفاصله ورود و خروج مارگو چی کارمی کنی ؟ کز می کنی کناردرو منتظرمی مونی ؟
ایو :نه !نمایش رو می بینم.
کارین(ناباورانه ):نمایش رو می بینی ؟ تو همه اجراهای نمایش رو دیدی ؟(ایو به نشانه تایید سر تکان می دهد)اما -همه چیز به کنار -پولش رو از کجا میاری ؟
ایو:بلیت برای ایستادن زیاد گرون نیست.از پسش برمیام.
کارین به ایو نگاه می کند و درفکر فرو می رود.بعد بازوی او را می گیرد.
کارین:من همین الان می برمت پیش مارگو...
ایو(دستش را پس می کشد):اوه ، نه ...
کارین:اون باید تو رو ببینه.
ایو:نه ، نمی خوام خودم رو به اون تحمیل کنم.اون منو هم یکی از هوادارهای متملقش حساب می کنه ...
کارین عملا او را به طرف صحنه می کشاند.
کارین(با اصرار):مطمئن باش اون هوادار دیگه ای مثل تو نداره.نمی تونه داشته باشه .
ایو:آخه اگه می دونستم ...شاید یک وقت دیگه ...منظورم اینه که با این سر و وضع .
کارین:سر و وضعت خیلی هم خوبه.(رسیده اند به جلوی درصحنه )درضمن ، اسمت چیه ؟
ایو:ایو.ایو هرینگتون.
کارین در را باز می کند و وارد می شوند.
4.داخلی -پشت صحنه تئاتر کوران -شب
همه چیز، حتی دربان ، به چشم ضد اتش می آیند.ایو مانند نوآموز دینی که برای نخستین بار پا به واتیکان می گذارد ، وارد می شود. کارین با گفتن «صبح بخیر، گوس »به دربان،به طرف در رختکن مارگو می رود.ایو، که با عطش همه چیزهایی را که دوروبرش می بیند جذب می کند، به دنبال او روان است .کارین منتظر می ماند تا او برسد ...
ایو:شما هم این بو رو احساس می کنین ، نه ؟ این عطر جادویی رو ...
کارین لبخند می زند و بازوی ایو را می گیرد.آنها به طرف رختکن مارگو می روند.
5.خارجی -رختکن مارگو -تئاترکوران -شب
روی دربسته ستاره ای نیست.رنگ درورآمده است.تکه کاغذی که نام خانم چنینگ برآن تایپ شده ، روی در چسبانده شده است .
وقتی کارین و ایو به درنزدیک می شوند ، صدای خنده بلند مارگو آنها را سرجایشان متوقف می کند.
کارین (با صدای آهسته ):یک دقیقه صبرکن (لبخند می زند )فرارنکنی ها.
ایو با تردید لبخندی می زند.درهمین لحظه:
صدای مارگو(بلند،ازآن سوی در):به اون گفتم «چیلی عزیز، اگه جنوب جنگ رو برده بود، می تونستی همین رمان رو درباره شمال بنویسی!»
کارین وسط این جمله وارد می شود.
6.داخلی -رختکن مارگو -تئاتر کوران -شب
رختکن مارگو اتاقک متوسطی است با لوله های آب گرم و گچ ترک خورده روی دیوارها.کف آن را حصیر فرسوده ای پوشانده است. درش به یک حمام قدیمی باز می شود.
مارگو پشت میزآرایش نشسته است.ربدوشامبری به تن دارد و موهایش را سفت پشت سرش بسته است تا بتواند کلاه گیسی را که مانند توله سگ پشمالویی جلویش افتاده است به سر بگذارد.جلوی او یک لیوان نوشابه نیمه تمام هم دیده می شود .
للوید ریچاردز روی کاناپه درازکشیده است.نزدیک چهل سال دارد.حساس و با سواد است.
بین آن دو ، کنارمیزآرایش ، بردی ، پیشخدمت مارگو است.سن او اهمیتی ندارد.نطفه اش در والا والا بسته شده و درشلوغی یک جشنواره به دنیا آمده است.او به شدت به مارگو وفاداراست.
کارین وسط جمله ای که مارگو شروع کرده بود، داخل می شود.للوید نخودی می خندد، بردی قهقهه می زند.
کارین:سلام.(او به طرف للوید می رود تا او را ببوسد )سلام عزیزم.
مارگو:سلام.(و بلافاصله ادامه تمرین خود را با لهجه غلیظ جنوبی ادامه می دهد )«خب ، خانم چنینگ عزیز، گمان نکنم بتوانید بگویید ما جنگ را باختیم ، بهتراست بگویید از گرسنگی از پا درآمدیم.و این درست همان چیزی است که از آن سر درنمی آورم .ازحرف هایی که این رمان درباره زن های تشنه عشق جنوب می گوید.عشق تنها چیزی است که ما در جنوب هرگز تشنه اش نبوده ایم !»
للوید:کنسرت چطوربود ؟
کارین:عالی!
بردی:بذاربرات مشروب بریزم .
کارین:نه ، ممنونم ، بردی .
کارین با آنها می خندد.
للوید:مصاحبه مارگو با زن خبرنگاری ازجنوب .
بردی:به محض این که مصاحبه چاپ بشه ، باز گتیسبرگ رو گلوله بارون می کنن.
مارگ:جایی که گلوله بارون شد فورت سامتربود .
بردی:من هرگز توی فورت سامتر بازی نکردم .
بردی کلاه گیس را به حمام می برد .مارگو شروع به پاک کردن گریم چهره اش می کند .
مارگو:للوید ، عزیز دلم ، یک بار هم شده دل و جرئتی به خرج بده .برام نمایشنامه ای بنویس راجع به یک زن معمولی و خوب که شوهرش و می کشه .
بردی بدون کلاه گیس از حمام بیرون می آید .
بردی:کرست تازه ای لازم داری .
مارگو:برام بخر.
بردی:همین اندازه ؟
مارگو:البته !
بردی:خب،البته وقتی نقش یک دیوونه رو بازی می کنی ،کرست تنگ کمک می کنه .بردی لیوان خالی للوید را برمی دارد و از او می پرسد «باز هم ؟»للوید به نشانه نفی سرتکان می دهد.بردی به سرعت برای خودش یک لیوان می ریزد.
کارین(محکم ):بردی ، مارگو نقش یک دیوونه رو بازی نمی کنه !
بردی:می دونم.فقط هی به بانجو زدن پدر مرداش گوش می کنه .
مارگو:کرست تنگ نقش دیوونه رو بازی می کنه .
کارین:این شوخی ها روز به روز برام بی مزه تر می شن .«سالخورده در درختزار »نمایشنامنه فوق العاده ایه .
للوید:این می گن زن وفادار و خوب .
کارین:نظر منتقدها این بود ، نظر تماشاگرها هم مسلما همین بود .سالن های پر ، پیش فروش بلیت ها از ماه ها پیش .فکر نمی کندنمایشنامه آخر للوید برات بد بوده باشند
للوید:تند نرو ...
مارگو(نیشخند می زند):آروم بگیر، بچه.تقصیر این دهن گنده منه ...
کارین(آرام شده ):گاهی به شدت عصبیم می کنی ...مثل همه زن های دنیا که چیزی ندارن راجع بهش شکایت کنن.
مارگو(خشک):حقیقت جزاینه ؟
کارین:بله، حقیقت همینه!تو با استعدادی ، مشهوری ، ثروتمندی.آدم ها شب های متوالی انتظار می کشن تا تو رو ببینن ، حتی در باد و بارون ...
مارگو:جونورهایی که حودشون رو برای گرفتن امضا می کشن!اونها مردم نیستن،اونها مثل سگ های وحشی دسته جمعی حرکت می کنن.
کارین:اونها هواخواهای تو هستن ، مخاطبات هستن.
مارگو:اونها هواخواه هیچ کس نیستن!اونها بزهکارای جوون هستن ، مستنطق های روح ، اونها تماشاگر هیچ کس و هیچ چیز نیستن .اونها حتی یک فیلم یا نمایش رو درست وحسابی نمی بینن.اونها هرگز به قدر کافی درسالن نمایش نمی مونن!
لحظه ای سکوت.بعد للوید آرام کف می زند.
کارین:خب ...حالا یکی از اونها پشت دره.او نو آوردم تا تو رو ببینه .
مارگو:تو چی کار کردی ؟
کارین(با صدای اهسته ):پشت درایستاده .
مارگو(به بردی ؛ همچنان با صدای آهسته ):یالا بردی !ردش کن بره !
بردی راه می افتد.کارین جلوی او را می گیرد.تا ورود ایو ، همه حرف ها به نجواست .
کارین:نمی تونی بیرونش کنی ، من به اون قول دادم ...مارگو ، باید ببینی ش ، اون تو رو می پرسته ، درست مثل چیزهایی که تو کتاب ها می نویسن.
للوید:کارین این کتاب هایی که می گی نایابن.اون روزها گذشته.هواخواهای هنر پیشه ها دیگه کالسکه اونها روتوی خیابون ها نمی کشن.اونها لباس پاره می کنن و ساعت مچی می دزدن ...
کارین:باید ببینیش !تو همه زندگی اون هستی .تا حالا باید دیده باشیش .اون همیشه اونجاست ...
مارگو:با بارونی قهوه ای روشن و اون کلاه مسخره ؟(کارین به نشانه تأیید سرتکان می دهد )چطور می تونستم نبینمش ؟ هر شب و هرسئانس فوق العاده ، خب ...
به بردی نگاه می کند.
بردی:یک دفعه جرج جسل توی شهر ما بازی می کرد.وارد شدن و ملاقات با اون برای دختر ها آسون بود.مشکل بیرون رفتنشون بود...
همه می خندند.کارین به طرف در می رود و آن را باز می کند.ایو وارد می شود.کارین در را پشت سر او می بندد.یک لحظه .
ایو(ساده ):فکر کردم منو فراموش کردین.
کارین:به هیچ وجه .(بازو در بازوی ایو )مارگو ، این ایو هرینگتونه .
مارگو به سرعت ژست «بانوی اول تئاتر »را می گیرد .
مارگو(آهنگین ):چطوری عزیزم .
بردی (زیر لب ):اوه ، بگیر منو !
ایو:سلام خانم چکینگ .
کارین:همسرم ...
للوید (با مهربانی ):سلام ، خانم هرینگتون .
ایو :حال شما چطوره آقای ریچاردز ؟
مارگو (موقرانه ):این هم دوست خوب و همراه همیشگی من ، خانم بردی کونانه .
بردی :بگیر منو !
للوید (به بردی ):یعنی چی بگیر منو؟
بردی :وقتی این جوری می شه ...یکهو انگار داره نقش مادر هملت رو بازی می کنه ...
مارگو (تهدید آمیز):فکر می کنم توی حموم کارهایی داری ، بردی عزیز.
بردی:نه ، تو حموم کاری ندارم.اما تا به حال عادی بر گردی ، یک کاری پیدا می کنم .
به حمام می رود.
مارگو:بردی عزیز.بفرمایین بشینین خانم وورتینگتون !
کارین:هرینگتون.
مارگو:معذرت می خوام ...هرینگتون.بفرمایین بشینین !
ایو:ممنونم.
ایو می نشیند.زمان کوتاهی همه ساکت اند.
مارگو:چیزی میل دارین.بغل دستتون هست.
کارین:به مارگو و للوید می گفتم چطور بارها و بارها نمایش اونها رو دیدی ...
آنها با هم شروع به حرف زدن می کنند و به احترام هم حرفشان را نیمه تمام می گذارند .
کمی دستپاچه هستند.برعکس ایو.
ایو(به مارگو):نه ، ممنونم .(به للوید )بله .همه اجراها رو دیدم .
للوید(با خوشحالی ):همه اجراها رو؟ پس با اطمینان می تونم فرض کنم که از نمایش خوشت اومده .
ایو:من ازهرچیزی که خانم چنینگ اونو بازی کنن خوشم میاد .
مارگو(شاد):واقعا ؟ چه دلنشین .
للوید(خشک ):شک دارم ازبازی ایشون در«گوریل پشمالو »هم خوشت اومده باشه .
ایو:سوء تفاهم نشه آقای ریچاردز.من فکر می کنم بخشی از بزرگی خانم چنینگ درتوانایی اون درانتخاب بهترین نمایشنامه هانهفته ست...نمایشنامه جدیدتون رو هم برای خانم چنینگ نوشتین آقای ریچاردز، نه ؟
مارگو:البته .
للوید:تو ازکجا می دونی ؟
ایو:توی روزنامه تایمز نوشته بودن.ازعنوانش خیلی خوشم میاد؛ «ردپایی برسقف ».
للوید:برگردیم سرحرف اولمون.حقیقتا همه اجراها رو دیدی ؟(ایو سرتکان می دهد )چرا ؟ کنجکاوم بدونم ...
ایو به مارگو نگاه می کند ، بعد سرش را زیر می اندازد .
ایو:خب ، اگه به دیدن نمایش نیام ، جای دیگه ای ندارم برم .
مارگو:نمایشنامه های دیگه ای هم هستن ...
ایو:اما توی نمایشنامه های دیگه شما بازی نمی کنین .اونها رو آقای ریچاردز ننوشته.
للوید:ولی توحتما دوستهایی داری ، خونواده ای ، خونه ای .
ایو درنگ می کند.بعد سرش را تکان می دهد .
کارین:راجع به خونواده ت بگو، ایو.
ایو به او نگاه می کند.با حس قدردانی از این که کارین او را «ایو »صدا کرده است.بعد نگاهش را از او می گیرد و باز ...
ایو:اگه می دونستم چطور...
کارین:سعی کن ...
ایو:خب ...
بردی ازحمام بیرون می آید.همه نگاهشان را به او می دوزند.او متوجه می شود جای حساس گفت و گو وارد شده است.دررا آهسته می بندد و به آن تکیه می دهد.
ایو:خب ...همه چیزازنمایشنامه قبل از این شروع شد ...
للوید:«یادآوری ».
مارگو:تو این نمایشنامه رو اینجا توی نیو یورک دیدی ؟
ایو:تو سانفرانسیسکو.هفته آخربود.یک شب به دیدن نمایش رفتم ...و این مهم ترین شب زندگی من بود -البته تا امشب -به هرحال ...دیدم شب بعدش هم اونجا هستم و شب بعد از اون و شب بعد ازاون.همه ماجراها رو دیدم.بعد وقتی نمایش به ساحل شرقی رفت ، من هم رفتم.
بردی:هرگزکولاک شبی رو که در شایان اجرا داشتیم فراموش نمی کنم.شب سردی بود.اولین بار بود که می دیدم لباس های زیر آدم هم یخ می زنن.
ایو بدون لبخند به او نگاه می کند و بعد نگاهش را به دست هایش می دوزد .
کارین:ایو...چرا ازاول شروع نمی کنی ؟
ایو:گمان نمی کنم براتون جالب باشه.
مارگو:خواهش می کنم ...
ایو ساده و بدون این که بکوشد حس ترحم کسی را برانگیزد ، حرف می زند.
ایو:گمان می کنم بهتره از شهر زادگاهم شروع کنم.از ویسکانسین.جایی که با پدر و مادرم زندگی می کردم.من تنها فرزند اونها بودم و از همون کودکی خیلی دوست داشتم نقش بازی کنم.نقش های مختلفی بازی می کردم ...چه نقش هایی ، مهم نیست.اما یک جوری ، نقش بازی کردن و وانمود کردن ، روز به روزبیشتر زندگیم رو پرکرد.کار به جایی رسید که نمی تونستم چیزهای واقعی رو از چیزهای غیر واقعی تشخیص بدم و تازه چیزهای غیر واقعی به نظرم واقعی ترمی اومدن ...دارم مزخرف می گم ، نه ؟
للوید:نه ، به هیچ وجه ...
ایو:مزرعه دارها اون روزها بی چیز بودن و پدر من هم یک مزرعه دار بود.من هم باید به خونواده کمک می کردم .بنابراین مدرسه رو ول کردم و به میلواکی رفتم و توی یک کارخونه آبجوسازی منشی شدم.(لبخند می زند )وقتی در یک آبجوسازی منشی هستی ، جدا سخته وانمود کنی چیزدیگه ای هستی .همه چیز توی آبجو خلاصه می شد.کار جالبی نبود ، اما برای خونواده ام کمک بزرگی بود و گروه تئاترکوچکی هم بود...مثل یک قطره آب درکویر.توی این گروه بود که با ادی آشنا شدم.اون تکنسین بی سیم بود.سه اجرا از«لیلیوم »داشتیم.من افتضاح بودم .بعد هم جنگ شد و ما ازدواج کردیم.ادی توی نیروی هوایی خدمت می کرد و اعزام شد به جنوب اقیانوس آرام.شما اونجا بودین آقای
ریچاردز،نه ؟(للوید سرتکان می دهد )تو کتاب راهنمای آدم های سرشناس نوشته شده.با رفتن ادی زندگیم به کارخونه آبجوسازی محدود شد ، جز یک نامه در هفته.یک بارادی نوشت مرخصی گرفته.من پول ها و مرخصی هام رو جمع کردم و برای دیدنش به سانفرانسیسکو رفتم.(مکثی کوتاه )ادی اونجا نبود.تلگرام رو از میلواکی برام فرستادن.تلگرامی رو که از واشنگتن اومده بود، با این خبر که ادی دیگه هرگز نمیاد.ادی کشته شده بود.(کارین دستش را روی دست للوید می گذارد )بنابراین فکر کردم توی سانفرانسیسکو بمونم.اونجا کسی رو نداشتم ، اما بدون ادی هم نمی تونستم برگردم.کاری پیدا کردم.بیمه ادی هم کمکم کرد ...توی سانفرانسیسکو تئاتر هم فراون بود.ویک شب مارگو چنینگ به سانفرانسیسکو اومد تا توی «یادآوری »بازی کنه ...و من به دیدنش رفتم.و-خب -حالا هم اینجا هستم ...
ایو با چشمان خشک و در حالی که کاملا بر خود مسلط است حرفش را تمام می کند.
مارگو دماغش را می فشارد و آرام چشم هایش را پاک می کند.
بردی (بالاخره ):چه داستانی.همه چیز داشت جزسگ های تشنه به خونی که دنبالش گذاشته باشن ...
حرف بردی سکوت را می شکند.مارگو رو به بردی می کند.
مارگو:بردی عزی،تجربه های انسانی ای هم هستن که توی تماشاخونه وودویل اتفاق نمی افتن.حتی یک وود ویل روی درجه پنج هم می تونه اینو بفهمه و به اون احترام بذاره !(به ایو )ازطرف بردی عذر می خوام ...
بردی (میان حرف او می دود ):تو لازم نیست ازطرف من عذرخواهی کنی !(به ایو )عذر می خوام اگه ناراحتت کردم .منو ببخش !حرف زدن من این جوریه.
ایو (با مهربانی ):نه ، ناراحتم نکردین خانم کونان .
بردی:منو بردی صدا کن.(به مارگو )اما راجع به درجه پنج ، این حرف ها به من نمی چسبه.و تو اینو می دونی !
او دوباره به حمام می رود و دررا پشت سرش محکم به هم می کوبد.درست در همین لحظه بیل سمپسون در را باز می کند و وارد رختکن می شود.او نسبتا جوان ، سرزنده و بی انضباط است.چمدان فرسوده ای را دنبال خودش می کشد .چمدان را رها می کند و به طرف مارگو می رود.
بیل:دقیقا چهل و پنج دقیقه دیگه هواپیمای من بلند می شه و شما رو در چه وضعیتی می بینم ؟ هنوزحاضر نیستین ، به هم ریخته مثل زمینی پراز زباله.
مارگو:بسیارممنونم.
بیل:و این یعنی خرابکاری !کارمن هیچ ارزشی برای شما داره ؟ هیچ گونه ملاحظات انسانی رو درنظرنمی گیرین ؟
مارگو:تو یک انسان به من نشون بده تا من ملاحظه ش رو بکنم!
کارین (که حواسش به ایو است ):بیل ...
بیل:ممکنه شما ساعت نداشته باشین ،اما شرکت های هواپیمایی دارن!فیلمبرداری دوشنبه آینده شروع می شه.زانوک دیگه طاقتش طاق شده ، اون منو می خواد ، به من احتیاج داره !
کارین(بلند تر):بیل ...
مارگو:زانوک ، زانوک!شما دوتا چی هم هستین ؟ عاشق و معشوق ؟
بیل نیشخند می زند و کنار مارگو روی یک زانو می نشیند .
بیل (با لبخند):تنها ازجهاتی ، تو خوشگل تری ، عزیز دلم ...
مارگو:من یک زباله دونی ام .
کارین(داد می زند ):بیل!
بیل(حیران ؛ به کارین ):ها ؟
کارین:خانم ایو هرینگتون رو معرفی می کنم .
بیل سریع نگاهی به ایو می اندازد .
بیل:سلام ،(به مارگو)زباله دونی فوق العاده من .رمز و راز و رویا رو توی زباله دونی می شه یافت .
مارگو(بیل را می بوسد):خدا به داد من برسه که عاشق یک روانی شدم !
بیل بازلبخند پهنی می زند ، بلند می شود و انگار تازه دارد ایو را می بیند .
بیل:سلام،اسم تو چیه ؟
ایو:ایو.ایو هرینگتون.
کارین:شما قبلا به هم معرفی شدین.
بیل:کجا؟
کارین:همین جا.یک دقیقه پیش.
بیل:چه خوب!
مارگو:اونم از تحسین کنندگان بزرگ توئه.
بردی:تو رو خدا!هرچی تحسینه تو این اتاق جمع شده.
بیل:خانمت رو به حموم ببر و لباس هاش رو بپوشون.(بردی دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید )بدون اظهارنظر.
بردی دهانش را می بندد و به حمام می رود.بلافاصله صدای ریزش دوش آب می آید.
ایو ازجایش بلند می شود:
کارین:تو که نمی ری ، ها ؟
ایو:فکرمی کنم بهتره برم .برای من ...
مارگو(بلند می شود ):نه ، نرو ...
ایو:شما چهارنفرحتما حرف های زیادی دارین که به هم بزنین .منظورم اینه حالا که آقای سمپسون داره می ره ...
مارگو به طورغریزی به طرف ایو می رود .
مارگو:بمون.خواهش می کنم.این استانسیلا ویسکی رو با هواپیما راهی صحنه می کنیم ، تو و من بعد یک جایی می ریم و با هم صحبت می کنیم.
ایو:باشه، اگه مزاحم نیستم ...
مارگو:همین الان میام .
سریع به حمام می رود.ایو دوباره می نشیند .
کارین:للوید، ماباید بریم .
للوید ازجا برمی خیزد.کارین به طرف درحمام می رود و درمی زند.صدای دوش بلند است و کارین فریاد می زند .
کارین:مارگو، شب به خیر.فردا بهت تلفن می کنم !
حرف های مارگو درصدای بلند دوش گم می شود.
کارین:بختت بلند، نابغه ...
بیل:نابغه ها به بخت نیازی ندارن.(با نیشخند )اما من دارم.
للوید:اصلادلواپست نیستم.
به گرمی دست می دهند.کارین و للوید به طرف ایو می روند.
کارین:شب به خیر، ایو.امیدوارم به همین زودی دوباره ببینمت.
ایو:من جای همیشگی م هستم ، سئانس فوق العاده فردا.
کارین:اون طوری نه.مثل یک دوست.
ایو:خوشحال می شم.
للوید:جدا ازدیدنت خوشحال شدم ، ایو.
ایو:امیدوارم همین طورباشه ، آقای ریچاردز.شب به خیر...
للوید با او دست می دهد و بعد به طرف کارین می رود که جلوی در رختکن ایستاده است.
ایو:خانم ریچاردز.(کارین و للوید بر می گردند و به او نگاه می کنند )من تا زنده م امشب رو یادم می مونه.و هرگز فراموش نمی کنم که شما بانی اون بودین.
کارین به گرمی لبخند می زند.بعد در را می بندد و می روند.
صدای کارین:من هم هرگز تو رو فراموش نمی کنم ، ایو.اون شب کجا می رفتیم ، من و للوید ؟ خنده داره .چه چیزهایی یاد آدم می مونه و چه چیزهایی رو فراموش می کنه.
7.داخلی -رختکن مارگو -شب
ایو روی همان صندلی نشسته است.بیل این سو و آن سو درحرکت است.ایو چشم از او برنمی دارد.بیل به او سیگار تعارف می کند.ایو با سرنه می گوید.بیل به ساعتش نگاه
صفحه79@
می کند.
ایو:گفتین چهل و هفت دقیقه بیشتر به پروازتون نمونده.غیرممکنه برسین.
بیل (نیشخند می زند):دروغ گفتم.راحت می رسیم.مارگوتوی وقت شناسی صفره ...بیل به طرف میز آرایش مارگو می رود ، دفترچه یادداشت او را بر می دارد و باز می کند.درآن نامه ای پیدا می کند.نگاهی به نامه می اندازد و آن را سرجایش می گذارد.
بیل:چند هفته ست که این نامه رو با خودش همه جا می بره.من سه بار اونو خوندم .
بیل روی کاناپه لم می دهد و چشم هایش را می بندد .
مکث.
ایو(بالاخره):پس شما عازم هالیوود هستین .
بیل به نشانه تایید صداهای از خودش در می آورد .
باز سکوت.
بیل:چرا می پرسی ؟
ایو:همین طوری.فقط می خواستم بدونم ...
بیل:بدونی چی ؟
ایو:چرا چی؟
ایو:چرا باید به هالیوود برین؟
بیل:بایدی درکار نیست.خودم می خوام برم .
ایو:برای پول؟
بیل:هشت درصددرآمدم بابت مالیات می ره .
ایو:پس چرا؟ چرا وقتی شما بهترین و جوون ترین کارگردان تئاتر هستین ...
بیل:تئاتر، تئاتر ...(بیل می نشیند )کدوم قانون می گه که تئاتر تنها درساختمون های زشتی که در یک کیلومتر مربع از نیویورک سیتی ، یا لندن یا پاریس ، جا گرفتن ، وجود داره ؟(بلند می شود )گوش کن بچه و یاد بگیر.می خوای بدونی تئاترچیه ؟ سیرک .همین طوراپرا.همین طور نمایش رام کردن اسب ، کارناوال ، باله ، رقص سرخپوست ها ، یک ارکستر یک نفره ، همه تئاترن.هر جا که سحری هست و وانمود کردنی و تماشاگری ، اونجا تئاتر هست.دانالد داک ، ایبسن و «رنجرتنها »ساررابرنار، پودلز هنفورد ، لانت و فونتن ، بتی گرابل ، رکس و وایلدو الئانو رادیوس .تو اینها رو دوست نداری ، تو اینها رو نمی فهمی.چرا باید بفهمی ؟ تئاتربرای همه ست ، ازجمله تو، ولی نه انحصارا تو.پس لازم نیست یک نمایش بخصوص رو بپسندی یا نپسندی.اون ممکنه تئاتر تو نباشه ، ولی تئاتر کس دیگه ای ، جای دیگه ای ، هست.
ایو:من فقط یک سوال ساده کردم.
بیل (نیشخند ):و من داد سخن دادم.هیچ چیز شخصی دربین نیست ، بچه ...(باز می نشیند )موضوع تنها اینه که در این برج عاجی که اسمش رو تئاترگذاشتن ، مزخرفات فراوونه و گاهی اینها دور و بر فک آدم جمع می شه و فشار میاره .
دوباره دراز می کشد.
ایو:هالیوود چی؟ اونجا نمی مونین که ؟
بیل (چشم هایش را می بندد ):فقط برای یک فیلم قرارداد دارم.
ایو:اونهایی که بر می گردن تعدادشون انگشت شماره.
بیل:بله.توی هالیوود آدم رو معتاد می کنن یا با گماشتن نگبان های مسلح نگهش می دارن ...
سکوت.
ایو:من هرهفته مطالب جرج جین ناتان رو می خونم.
بیل:ولابد مطالب ادیسون دو ویت رو.
ایو:بله، هرروز .
بیب:لازم نیست اینها رو به من بگی.
مارگو درحال بستن گوشواره ، با سر وصدا از حمام بیرون می آید و بردی دنبالش .بیل می نشیند.
مارگو(درحل عبور):فکرمی کنم مد جدید تنها یک گوشواره ست.اگه هم نیست،باید بشه،چون من اون یکی گوشواره ام رو پیدا نمی کنم.
دفترچه اش را برمی دارد و در آن دنبال چیزی می گردد.نامه بیرون می افتد.
بیل:اون چیز کسالت آور رو بنداز دور، حالم رو بد می کنه.
مارگو نامه را به سطل آشغال می اندازد و به گشتن ادامه می دهد.
ایو(نگران ):فکرمی کنین کجا می تونه باشه ؟
بردی:پیداش می شه .
مارگو(وامی دهد ):ولش کن.(به بردی )نگاهی به کلاه گیس بکن ، شاید گیر کرده تو اون ...
بیل:الماس های اصل توی موهای بدل.چه روزگاری شده .
مارگو(که چشم از بردی برنداشته):پالتوم کجاست ؟
بردی:همون جا که گذاشتیش .
به پشت کاناپه می رود و با یک پالتوی مینک مجلل بیرون می آید.
بیل(به مارگو):چاکش!
مارگو چاک پالتویش را مرتب می کند .
مارگو(به ایو):نمی تونه چشم از پاهای من برداره .
بیل:که به پوست یک لیموی نایلونی می مونن .
مارگو:بایرون هم نمی تونست شیواترازاین بگه ...بریم!
حالا او دیگر پالتویش را پوشیده و بازوی ایو را گرفته و به طرف در می رود.بیل بردی را بغل می کند.
بیل:برای کسی پیغامی نداری ؟ از طرفت به تایرون پاور چی بگم ؟
بردی:تو فقط شماره تلفنم رو به اون بده ، خودم بهش می گم.
بردی (به مارگو ):کلیدهات رو برداشتی ؟
مارگو(سرتکان می دهد ):تو خونه می بینمت ...
مارگو و ایو و بعد از آنها بیل از دربیرون می روند ...
8.خارجی -فرودگاه لاگواردیا -شب
محل تحویل بار«آمریکن ایر لاینز ».باران بند آمده ، اما هوا مرطوب است .مارگو، ایو و بیل پشت سر چند زوج منتظرایستاده اند .مارگو بازو دربازوی بیل انداخته است.آنها هرآن جدایی قریب الوقوع را بیشتراحساس می کنند.ایو احساس می کند اضافی است.
سکوت.
بیل سرک می کشد و به مسافری که اول صف ایستاده و با متصدی تحویل بار گرم صحبت است نگاه می کند وآه می کشد .
مرد سر صف سرانجام می رود .
بیل:بالاخره!
ایو:یک پیشنهاد دارم.(بیل و مارگو به او نگاه می کنند )حقیقتا وقت زیادی نمونده.منظورم اینه که شما یک لحظه هم با هم تنها نبودین و...خب ، من می تونم رماقب بارها باشم و بعدا جلوی در خروج همدیگه رو ببینیم...اگه دوست داشته باشین ...
بیل:خیلی هم دوست داریم.اما مطمئنی اذیت نمی شی ؟
ایو:البته که نه!
بیل بلیتش را به ایو می دهد .مارگو با احساس قدردانی به او نگاه می کند.ایو متقابلا لبخند می زند .
9.خارجی -درخروجی فرودگاه لاگواردیا -شب
محوطه ای است سرپوشیده با پنجره های شیشه ای بزرگ.مارگو بازو در بازوی بیل انداخته است.
بیل:دخترخوبیه ، این ...اسمش چیه ؟
مارگو:ایو.فراموش کرردم بچه های شهرستان ها این جوری بزرگ می شن ...
بیل :اون بی تکلفی ، اون صراحت غریب و فهم ...
مارگو:برات راجع به تئاترو اهمیتی که براش داره تعریف کرد؟
بیل (با نیشخند):من برای اون تعریف کردم .
مارگو:«همه ادیان دنیا به هم پیوستندوبه جریانی واحد بدل شدند و ما خدایان هستیم ...»احمقانه نیست، یکهو من سخت احساس می کنم باید ازاون حمایت کنم.اون به چشمم بره ای میاد که درجنگل سنگ بزرگی که تو اون زندگی می کنیم راهش رو گم کرده.
بیل یک آن می ایستد و مارگو را به کناری می کشد.چند مسافر می گذرند .
سکوت.
مارگو:اونجا مراقب خودت باش ...
بیل:تا اونجا که می دونم سرخپوست هاش کاملا رام هستن ...
مارگو:بیل ...
بیل:چیه؟
مارگو:پابند خوشگل های اونجا نشی ها ...
بیل:سعی می کنم.
مارگو:البته با تکبرو بی عقلی و شلختگی ، خیلی هم جذاب نیستی.
بیل:همه که نمی تونن گریگوری پک باشن.
مارگو:دام خوبی برای یکی از اون خوشگل های جوون چشم درشت هستی .
بیل:دیگه داری مثل بچه ها حرف می زنی .نمی خوای تمومش کنی ؟
مارگو:من نمی خوام رفتارم بچگونه باشه ...
بیل (محکم ):تمومش کن !همین حالا !
مارگو:بیل ، دارم تو رو از دست می دم ؟ ها؟ دارم از دستت می دم ؟
بیل:الان عین یک بچه شش ساله ای.
بیل به طرف مارگو می رود،اما وقتی متوجه حضورایو می شود ، او را رها می کند.ایو بلیت بیل را در دست دارد.
ایو:همه چی حاضره.
بلیت بیل را به او می دهد و به طرف درخروجی راه می افتند.
بیل:ازکمکت خیلی ممنونم...موفق باشی!
ایو:حداحافظ آقای سمپسون.
بیل مارگو را بغل می کند.
بیل:برام یک شال بباف.
مارگو:تا رسیدی به من تلفن کن.
بیل درراه هواپیما یک آن درنگ می کند و برمی گردد.
بیل:هی ، بچه ...
مارگو و ایو برمی گردند و به او نگاه می کنند.
بیل:مواظبش باش.نذارتنها بمونه.اون بره بی گناهیه که در جنگل سنگی راه گم کرده ...
ایو به مارگو نگاه می کند.مارگو لبخند می زند .
ایو:نگران نباش.
بیل دست تکان می دهد و از پله ها ی هواپیما بالا می رود.پشت سراو دربسته می شود و تشریفات پرواز شروع می شود ...
مارگو و ایو برمی گردند که بروند.آنها از راهرو می گذرند.همین طورکه می روند ایو آرام دستش را از بازوی مارگو بیرون می آورد و آن را آرام دورکمراو حلقه می کند...
صدای مارگو:همون شب ترتیب حمل وسایل اندک ایو رو دادیم و اون به اتاق اضافی کوچیک ما تو طبقه بالا نقل مکان کرد ...
10.داخلی -تالارانجمن سارا سیدونز -شب
مارگو غرق تفکر انگشت هایش را بردو طرف بطری مشروب تقریبا خالی می کشد.
صدای مارگو:وقتی اون اتاق رو دید گریه کرد و گفت خیلی شبیه اتاق قدیمی خودش تو ویسکانسینه.
ادیسون با چشمان پرسشگرمراقب او است.بعد یک لیوان ویسکی به او تعارف می کند.
مارگو با حواس پرت سرش را به نشانه نفی تکان می دهد.نگاهی به لیوانش می اندازد.بعد سرش را بلند می کند و به ایو نگاه می کند.
صدای مارگو:سه هفته ای که در پی هم اومدن انگار فصل های یک افسانه بودن و من نقش سیندرلا رو توی پرده پایانی به عهده داشتم .ایو شد خواهرم ، وکیلم ، مادرم ،دوستم ، روان پزشکم و پاسبانم ، ماه عسل تمام شد...
11.داخلی -اتاق پذیرایی مارگو -روز
اتاقی است درطبقه دوم.اتاقی دراز و باریک که به زیبایی مبلمان شده است.جایزه سارا سیدونز جزو اثاث خانه است.
روایت مارگو براین صحنه خاموش شنیده می شود.ایو پشت میزتحریرشیکی می نشیند.او درحال مرتب کردن دسته ای پاکت نامه است و آنها را با یک قلم برای مارگو می برد.مارگو راحت کنار اتش نشسته و نمایشنامه ای می خواند.نمایشنامه را به ایو می دهد ، سرش را تکان می دهد.ایو لبخند می زند ، نمایشنامه را از دست او می گیرد و نامه ها را برای امضا به مارگو می دهد.
بردی با سینی چای وارد می شود و آن را روی میز کوچکی کنار آتش می گذارد.تلفن زنگ می زند.بردی و ایو با هم به سراغ آن می روند .ایو زودتر به تلفن می رسد.از رفتار مودبانه اما منفی او معلوم است دارد با مهارت کسی را دست به سرمی کند.بردی نگاهی به او و بعد به مارگو می اندازد.مارگو سرش را به پشتی صندلی تکیه می دهد و در حالی که عمیقا خوش و خرسند است، چشم هایش را می بندد.
بردی موقع خروج در را پشت سرش محکم به هم می کوبد.
12.داخلی -پشت صحنه -تئاترکوران -روز
کنارصحنه.تماشاگران دیده نمی شوند.ایو درپیش زمینه تصویراست.مارگو و بازیگران دیگر روی صحنه به تشویق تماشاگران پاسخ می دهند.ابرازاحساسات پرشور...پرده فرو می افتد.بازیگران ، به استثنای مارگو و دو بازیگر مرد ، صحنه را ترک می کنند.باردیگرپرده بالا می رود.ایو به توفان ابراز احساسات گوش می کند.چشمانش برق می زنند و دست هایش را به هم می فشارد.صحنه .باز هم ایو را درپیش زمینه،این بارازنزدیک تر، می بینیم.باز پرده پایین می آید.دو مرد می روند.پرده دوباره بالا می رود.حالا مارگو به تنهایی روی صحنه است و تشویق تماشاگران اوج می گیرد.
ایو با همان نگاه هیپنوتیک ...درچشمانش اشک جمع شده است.پرده باز، بسته و دوباره بازمی شود.
پرده بین مارگو و دوربین فرو می افتد...
پشت صحنه.پرده آهسته به زمین می رسد.مارگو راه می افتد.
مدیرصحنه:یک باردیگه؟
مارگو(سرش را به نشانه نفی تکان می دهد ):نه، ازاین به بعد دیگه تشویق نیست.فقط می خوان تا راه برای بیرون رفتن باز بشه بیکارنباشن ...
همین طورکه حرف می زند ،می رود.به ایو می رسد که هنوز کنارصحنه ایستاده است.
چشم های ایو تر هستند، او بینی اش را می گید .
مارگو:چته باز؟
ایو:هزار بارهم که بازی شما رو توی صحنه آخر ببینم باز گریه م می گیره.
مارگو(نیشخند):اجرای شماره هزاراین نمایشنامه -اگه حقیقتا به اونجا برسیم -توی یک دیوونه خونه خواهد بود ...
مارگو بازوی ایو را می گیرد و با هم به سمت رختکن می روند.
ایو:یک ماه می شه که آقای سمپسون رفته.
مارگو:بله.به خصوص اگه ازحالا تا فردا صبح جای من باشی ...
ایو:منظورم اجرائه.به استثنای حضورشما،انگار هیچ چیز دیگه ش رو ایشون کارگردانی نکرده باشه.نفرت آوره چطور.همه چی رو تغییر می دن ...
مارگو(لبخند می زند ):خب، معلم نیست ، بازیگر ها باید کار خودشون رو بکنن ...
ایو:توی صحنه ای از پرده دوم با پدرتون، راجرفرادی ، قاعدتا باید بالای صحنه دورازشما بایسته،اما هرشب به شما نزدیکترمیشه...
مارگو:وقتی خوب نزدیک شد، تو چشم هاش تف می ندازم.
حالاآنها جلوی رختکن مارگو هستند.مارگو با کمک ایو دگمه های لباس شبش را باز می کند.وارد می شوند .
13.داخلی -رختکن مارگو-شب
رختکن حسابی نو نوارشده است.فرش تازه ، پوشش خوش رنگ برای اثاث، آباژورهای نو و پرده های ظریفی که پنجره و میله های کثیف آن را می پوشانند.
بردی داخل منتظراست.او به گزارش رادیویی یک بازی مشت زنی گوش می دهد؛ تا آنها وارد می شوند، او رادیو را خاموش می کند.
[...]
حالا مارگو کلاه گیس و لباسش را درآورده است.ربدوشامبرش را می پوشد و پشت میز آرایش می نشیند.ایو روی صندلی کنار لباس مارگو نشسته است.
ایو:متوجه آخرین تغییرات دکوراسیون نشدین ...
مارگو(برمی گردد و اطرافش را نگاه می کند ):خب ، تو خیلی کارها کردی ...چی تازه ست ؟
ایو:پرده ها.خودم اونها رو دوخته م .
مارگو:خیلی خوشگلن.نیست بردی ؟
بردی:حرف ندارن.حالا رختکنمون همه چیز داره ، جزیه حلقه بسکتبال.
مارگو:دلیلش هم اینه که تو یک زیپ هم نمی تونی بدوزی .خیلی کار خوبی کردی ، ایو.ازت ممنونم .
مکث.ایو ازجا بلند می شود و لباس مارگو را برمی دارد.
ایو:تا شما دارین آرایشتون رو پاک می کنین ، من اینو به جامه دار می دم ...
مارگو:زحمت نکش.خانم براون تا چند دقیقه دیگه میاد دنبالش.
ایو:زحمتی نیست.
ایو با لباس بیرون می رود.بردی دهانش را بازمی کند ، می بندد و دوباره بازمی کند.
بردی:می بخشین ، جسارتا می خواستم چیزی بگم.هیچ وقت کلمه «اتحادیه »رو شنیدی ؟
مارگو:حقوقت عقب افتاده؟ چقدر؟
بردی:من «اتحادیه »ندارم.من هنوز برده م.
مارگو:خب.پس چی؟
بردی:اما زن هایی که توی قسمت لباس کارمی کنن «اتحادیه »دارن.و اونها زودرنج ترین و حساس ترین آدم ها توی کسب و کارنمایش هستن .
مارگو(متوجه موضوع می شود):اوه ، اوه.
بردی :دو کاربیشتربلد نیست بکنه ؛ لباس ها رو حمل کنه و اشتباه تاشون کنه و...
همین طورکه بردی حرف می زند ، مارگو تند به طرف درمی رود تا ایو را صدا کند .
14.داخلی -پشت صحنه -تئاتر کوران -شب
مارگو ازدربیرون می پرد ، دنبال ایو می گردد ، بعد با تعجب به او خیره می شود.
ایو، نزدیک کنارصحنه ، جلوی آینه ای قدی که برای بازیگران نصب شده ایستاده است.او لباس مارگو را جلوی خودش گرفته، این سو و آن سو می گردد و تعظیم می کند، انگاربه ابراز احساسات تماشاگران جواب می دهد، درست مثل مارگو.
مارگو با کنجکاومی او را تماشا می کند.بعد لبخند می زند .
مارگو(صدا می زند):ایو ...
ایو جا می خورد، به تندی لباس را از خودش دور می کند و به طرف مارگو بر می گردد .
مارگو لبخندی حاکی ازاین که او را درک می کند برلب دارد.
مارگو(آرام ):گمانم بهتره بذاریم خانم براون بیاد دنبال لباس ...
ایو آرام لباس را به طرف او می آورد ...
15.داخلی -اتاق خواب مارگو -شب
مارگو خواب است.عقربه های درخشان ساعت کنارتخت درست ساعت سه شب را نشان می دهند.تلفن زنگ می زند.سر او از روی بالش بلند می شود.مارگو سرش را تکان می دهد.در تاریکی دنبال کلید می گردد ، چراغ را روشن می کند و گوشی را برمی دارد.
مارگو:الو...
صدای اپراتور:ماآماده ایم شما رو به بورلی هیلز وصل کنیم ...
مارگو:چه کارکنین؟
صدای اپراتور:اونجا تمپلتون شماره (89970)است ؟ خانم مارگو چنینگ ؟
مارگو:درسته،اما متوجه نمی شم ...
صدای اپراتور:شما تقاضا کردین ساعت دوازده شب به وقت کالیفرنیا با آقای ویلیام سمپسون در بورلی هیلز صحبت کنین ...
مارگو:من تقاضا کردم ...؟
صدای بیل(با خنده ای پرسروصدا و شاد):مارگو!چه کارغیرمنتظره خوبی !
مارگو با شنیدن صدای هیجان زده بیل ازجا می جهد.هم زمان پرده با وایپ اریبی از چپ به راست به دوبخش تقسیم می شود.مارگو در بخش پایین سمت راست باقی می ماند و بیل درقسمت بالا سمت چپ جای می گیرد.بیل هم درتختخواب است و چیزی می خواند.ساعت او نیمه شب را نشان می دهد.بیل (ادامه می دهد ):چه کارخوبی ، چه فکرخوبی کردی .
مارگو(حیرت زده ):بیل؟ عقلم رو ازدست دادم بیل ؟
بیل:عزیزخودمی ، نه ؟
مارگو:بله، هستم ...
بیل:تو دیوونه ای.
مارگو(به نشانه تأیید سرمی جنباند ):کی ...کی برمی گردی ؟
بیل:یک هفته دیگه کارفیلم تمومه ، دیشب پیش نمایش بود ...این پیش نمایش ها!کاری هم نمی شه کرد، توی دام افتادی ، انگار تو قوطی کنسرو گرفتار شدی ...
مارگو:...تو قوطی کنسرو ، سلفون یا پتوی سرخپوستی ، برای من فرقی نمی کنه ، می خوام هر چی زودتربیای خونه ...
بیل:عجله داری ؟
مارگو:خیلی هم عجله دارم ، معطلش نکن.فعلا شب به خیر عزیزم ، خوب بخوابی ...
بیل:یک دقیقه صبرکن!نمی تونی همین جوری گوشی رو بذاری ، تو حتی نگفتی چی کار داشتی .
مارگو:بیل ، می دونی من همه چیز رو به تو می گم ، اما حالا ، تو تلفن، بچگونه ست ...
بیل:بچگونه یا غیر بچگونه ، این چیزی نیست که هر روز اتفاق بیفته، می خوام بشنوم.و اگه نمی خوای بگی ، بخونش ، به آواز بگو ...
مارگو(دیگر مطمئن شده عقلش را از دست داده است ):بخونمش ؟
بیل:بله ، آوازبخون!مثل برو بچه های «وسترن یونیون »...
چشم های مارگو ازحدقه بیرون می زنند.آرواره او و تلفن می افتند.
مارگو:بیل ... بیل ، امروز تولدته.
بیل:و چه کسی یادش بود ؟ چه کسی درست دوازده شب زنگ زد ...؟
مارگو خوب می داند که به هر حال خودش نبوده است.
مارگو(با حال زار):تولدت مبارک عزیزم ...
بیل:بهترمی شد خوند، اما خب دیگه ، گفتی.حالا بخون «روزهای شاد و خوبی داشته باشی ...»
مارگو(با همان حال ):روزهای شاد و خوبی داشته باشی...
بیل:برام مهمونی می گیری ، نه؟
مارگو:البته ، سالگرد تولد و بازگشت به خونه ...ومدعوین کی ها هستن ؟
بیل (می خندد):سعی نکن ازمن پنهان کنی ، من همه چیز رو درباره مهمونی می دونم ، ایو برام نوشته...
مارگو:ایو همچی چیزی نوشته ...؟
بیل:ازوقتی اومدم اینجا هر هفته برام نامه نوشته ، چی دارم می گم ، خودت بهتر می دونی ، حتما تو بهش می گی چی بنویسه ...به هرحال من لیست آدم هایی رو که فکر می کنم باید دعوت کنیم براش فرستادم ، ازش بپرس ...
مارگو:بله ...حتما.
بیل:حال ایو چطوره ؟ خوبه؟
مارگو:خوبه.
بیل :دوستت دارم ...
مارگو (زیر لب):با ایو چک می کنم ...
بیل:چی ؟
مارگو:من هم دوستت دارم.شب به خیر، عزیزم.
بیل:به امید دیدار ...
مارگو گوشی را می گذارد.بیل هم گوشی را می گذارد.بیل کتابی برمی دارد...وایپ آهسته تا وقتی تنها تصویرمارگو بر پرده است .او تلفن را کناری می گذارد.سیگاری برمی دارد و روشن می کند.به پشت تخت تکیه می دهد...
منبع: فیلم نگار شماره 22