28.داخلی -تئاتر کوران-روز
پرده بالاست.دکو،که پوشیده شده،اتاق خوابی است که دریک خانه مجلل جنوبی.درسالن کسی نیست جزماکس که دریکی ازردیف های جلو نشسته است.ایو، للوید و بیل روی صحنه هستند.ایو نشسته است ؛ بیل و للوید بین او و قسمت تماشاگران ایستاده اند.حرف هایی بین این سه رد و بدل می شود که برای ما مفهوم نیست.مارگو آرام از میان صندلی ها پیش می رود.
از کنارماکس که می گذرد ، ماکس بیمارگونه و امیدوار لبخند می زند.مارگو به او اعتنایی نمی کند، انگار لیوان یک بار مصرف مچاله شده ای باشد.او در میان دری که به پشت صحنه می رود ، ناپدید می شود.
ماکس سوت می زند.للوید بر می گردد.ماکس در را نشان می دهد و دستش را به نشانه یاس روی سرش می گذارد.
مارگو ازکنار وارد صحنه می شود.بیل وللوید به سوی او بر می گردند.ایو از جا بلند می شود.
مارگو(با شادی ):خیلی متأسفم که دیر رسیدم ،ناهار طول کشید و تاکسی نبود.خانم کسول کو؟من آماده ام،می تونیم شروع کنیم.اوه،سلام ایو...
ایو:سلام خانم چنینگ.
مارگو:توی دفتر آقای فابیان اوضاع روبه راهه؟(از فراز چراغ های پای صحنه به ماکس)نبینم ازاین بچه زیاد کاربکشی ها.قول دادی.می بینی که من سر قولم هستم...
ماکس صندلی اش فرو می رود.تا مارگو رویش را به طرف دیگران برگرداند،نگاه های تندی بین آنها رد وبدل می شود.
بیل:تموم شد.
مارگو:چی تموم شد؟
مارگو(حیرت زده و خشنود ):ایو؟(ایو به سوی او برمی گردد)چه مسحور کننده ...(به للوید و بیل )کی تصمیم گرفت که ایو در مقابل خانم کسول روخونی کنه ؟
للوید:اون ذخیره توئه.
مارگو:ایو؟ ایو ذخیره منه؟ من خبرنداشتم ...
للوید:فکرمی کردم می دونی ...بیش تر از یک هفته ازاین موضوع می گذره.
مارگو:نمی تونم بفهمم چطورتا حالا پشت صحنه ندیدمش ، اما خب ، با این همه آدم که در رفت و آمدن ...خب ، بگذریم.پس به هر حال ایو برای ماکس کارنمی کنه.(باز رو به ماکس )ماکس ، گربه موذی.
ماکس بیشتردرصندلی اش فرو می رود.
ایو:خانم چنینگ ، نمی دونین چقدر خوشحالم که دیررسیدین.
مارگو:جدا ایو،چرا؟
ایو:خب،اگه شما اینجا بودین ، من اصلا جرئت نمی کردم چیزی بخونم ...
مارگو:چرا؟
ایو:...و اگه وسط کارمی رسیدین ، من همون جا تمومش می کردم ، نمی تونستم ادامه بدم .
مارگو (زیرلب ):حیف اون همه موسیقی و شور نبود ...
بیل:چه موسیقی و شوری؟
مارگو:تو نمی تونی بفهمی .(به للوید )خانم کسول چطور بود ؟
للوید:برگشت به کوپاکابانا.اما ایو .مارگو بذار راجع به ایو بهت بگم.
ایو(توی حرف او می دود ):افتضاح بودم ، خانم چنینگ.باور کنین ، من اصلا لیاقت اینو ندارم که ذخیره هیچ بازیگری باشم ، به خصوص ذخیره شما ...
مارگو:شک ندارم خودت رو دست کم می گیری ،ایو.همیشه خودت رو دست کم می گیری .(به للوید )می خواستی راجع به ایو بگی ...
للوید:اگه می دیدی بهش افتخار می کردی .
مارگو:حتما.
للوید:یک کشف و شهود واقعی بود ...
مارگو:برای تو هم؟
للوید:منظورت چیه؟
مارگو(به تدریج معلوم می شود مارگوچی دارد می گوید ):منظورم از این جمله اینه که تو هم از این نقش شخصیت بیست و چهارساله ت رو بازیگری بیست و چهار ساله بازی کنه احساس کشف و شهود می کردی ...
للوید:این ربطی به موضوع نداره.
مارگو:دقیقا ربط داره.ربط داره که به گوشت این قدرنو و با طراوت اومده.این قدر به هیجان اومدی که متن همون طور که نوشتی خونده شده!
بیل:ادیسون ...!
مارگو:این قدرپرمعنا، این همه آمیخته به موسیقی و شور!
للوید:با اون مارسمی حرومزاده صحبت کردی ؟ ادیسون دو ویت ...
مارگو:...که دراین مورد حرف هاش همون قدرموثقه که کتابچه راهنمای جهان!
للوید:وقتی اومدی تو می دونستی که مصاحبه تموم شده ، که ایو دخیره توئه!این بازی بچگونه موش و گربه ...
مارگو:موشنه، موش نه!موش کثیف!
للوید :تو توی تبدیل چیزی که حداکثر یک سوء تفاهم ساده و معصومانه ست به یک جنجال بزرگ ، نابغه ای !
مارگو:کاملاساده و معصومانه!برای کمترازاین آدم رو به دارآویزون می کنن!به من دروغ گفتین ، از پشت به من خنجرزدین ، متهم می شم متن احمقانه تو رو بد خودنم.انگار کتاب مقدس باشه!
للوید :من هرگزچنین چیزی نگفتم!
مارگو:بعد طوری گوش می کنی انگار کس دیگه ای نمایشنامه ت رو نوشته باشه .کی مثلا ؟شروود؟ آرتورمیلر؟ بومون و فلچر ؟
ماکس به طرف صحنه می رود .
ماکس(ازپایین):می تونم یک کلمه هم من بگم ؟
للوید:نه!(به مارگو)چی باعث شده فکر کنی شروود یا میلربه قدرمن مزخرفات تو رو تحمل می کردن؟ بهتره به بومون وفلچربند کنی!اونها سیصد ساله که مرده ن!
او از کنار صحنه بیرون می رود.واکنش بیل به این مشاجره نمونه واراست.سیگاری روشن می کند و روی تخت پارچه پوش دراز می کشد .ایو از وحشت یخ زده وسط صحنه ایستاده است.مارگو به دنبال للوید فریاد می زند!
مارگو:و اونها امروز بازی های خیلی بهتری می گیرن تا سیصد سال پیش !همه نمایشنامه نویس ها باید سیصد سال پیش می مردن!
للوید از دری که به سالن نمایش بازمی شود بیرون می آید.جنگ بی وقفه ادامه دارد.للوید همین طورکه داد می زند ، به ماکس می خورد که وسط های ردیف جلو نشسته است.
للوید:این مشکل بازیگر های زن رو حل نمی کرد، چون اونها هرگز نمی میرن!ستاره ها نه می میرن، نه تغییرمی کنن!
او با ماکس از میان صندلی ها می روند.
مارگو:تو هروقت خواستی می تونی این ستاره رو عوض کنی!با ستاره نو ، با طراوت و هیجان انگیزی که به جدیدترین انواع موسیقی و شورمجهزه!هروقت بخوای ، ازهمین امشب!
حالا نوبت ماکس است.اومی ایستد و رو به مارگو داد می زند:
ماکس:راجع به این موضوع وکلا باید صحبت کنن ، نه تو.قرارداد تو تا وقتی نمایشنامه روی صحنه ست به قوت خودش باقیه ، تو نمی تونی هر کاری دلت خواست بکنی !
مارگو(از روی صحنه ):داری منو تهدید به اقدام قانونی می کنی ، آقای فابیان ؟
ماکس:تو می خوای قراردادت رو نقض کنی ؟
مارگو:به سوال من جواب بده!
ماکس:من کی ام که کسی رو تهدید کنم؟ من مردی ام درآستانه مرگ.
مارگو:نشنیدم چی گفتی.
ماکس (با فریاد ):مردی درآستانه مرگ!
مارگو:نترس ، تا وقتی که آخرین داروخانه آخرین قرصش رو نفروخته باشه ، تو نمی میری.
للوید (ازانتهای سالن ):هرگز نمی تونم درک کنم که چطور جسمی که صدایی داره ناگهان دچار این توهم می شه که فکر هم داره!درک نمی کنم از کی بازیگری برای خودش به این نتیجه می رسه که حرف هایی که داره می زنه حرف های خودشه و فکرهایی که بیان می کنه فکرهای خودشن؟
مارگو:ازموقعی که مجبور می شه اونها رو دوباره بنویسه و دوباره فکر کنه تا سالن خالی نشه!
للوید:وقتی پیانو متوجه بشه که کنسرتو رو کس دیگه ای نوشته!
ماکس با ناراحتی بیرون رفته است.للوید هم در را می کوبد و می رود.مارگو با خشم به رفتن او نگاه می کند ، بعد برمی گردد به سمت بیل که روی تخت دراز کشیده و با آرامش تمام سیگاری دود می کند.
مارگو (تهدید خاموش ):و تو گمانم اون نابغه ای هستی که کنسرتو رو روی من ، یعنی پیانو ، می نوازه ، ها ؟ (بیل سیگارش را تکان می دهد ؛ خودش را درگیرنمی کند )شاهزاده خانم موسیقی و شورکجا رفت ؟
بیل:کی؟
مارگو:دختربچه.کوچولو.
بیل (با تنبلی نگاه می کند):رفت.
مارگو:باید ازترس من دررفته باشه.
بیل:تعجبی نداره.بعضی وقت ها من هم ازت می ترسم.
مارگو(بالا و پایین می رود ):گل کوچولوی بیچاره.گلبرگ هاش ریخت.بساطش رو جمع کرد و رفت ...
بیل:داری استعاره هات رو قاطی می کنی!
مارگو:هرچی رو دلم بخواد با هم قاطی می کنم!
بیل:خوبه!قاطی کن!
مارگو:من همه ش جسمی هستم که صدایی داره.بدون ذره ای فکر.
بیل:چه جسمی!چه صدایی!
مارگو:مسابقه کشتی گزارش می کنی؟ نه جسمی ، نه صدایی ، همه فکر!
بیل:زنگ پایان مساببقه به صدا دراومده.مسابقه مشت زنی تموم شده.خونسردی خودت رو حفظ کن.
مارگو:نمی خوام خونسردی خودم رو حفظ کنم!
بیل:حفظ نکن.
مارگو:داری خیلی تحمل می کنی ،نه؟
بیل:سخت تلاش می کنم تحمل کنم.
مارگو:لازم نیست.من دوست ندارم تحمل بشم.نمی ذارم پشت سرم توطئه کنن!
بیل:عالیه ...
مارگو:چه مزخرفاتی ، تصور کردین با هالو طرفین؟ دختر بچه ای که تازه از شهرستان اومده ، یک هفته ذخیره من بوده بدون این که من بدونم.شک نیست که تعمدا از من پنهان کردین.
بیل(می نشیند ):تند نرو.
مارگو(بی اعتنا به بیل حرفش را ادامه می دهد ):سر بزنگاه مصاحبه ای که معلومه من توش شرکت می کنم پیداش می شه و...بازی می کنه!ازراه نرسیده ، بازیگرمی شه!
بیل:راجع به این موضوع با للوید صحبت کردی.
مارگو:نمایشنامه نویس بازی ها رو هدایت نمی کنه و بازی ها هم همین جوری خود به خود هم اتفاق نمی افتن.این یکی هم همین جوری اتفاق نیفتاد، این بازی سراسرموسیقی و شور و چه و چه رو می گم.این بازی بارها و بارها دقیقا تمرین شده بود ، تردیدی ندارم و پر بود از اون رگه های بیل سمپوسنی!
بیل:ازاین عقده های بیمارگونه و پارانوییک حالم به هم می خوره!
مارگو:گفتی پارانوییک !
بیل:من تا دو نیم بعد از ظهر نمی دونستم ایو هرینگتون ذخیره توئه!
مارگو:اینها رو و چیزهای دیگه ای رو که می خوای بگی ، یه دکتر فروید بگو...
مارگو برمی گردد .بیل او را می گیرد،روی تخت می نشاند و محکم همان جا نگهش می دارد.
بیل:نه ، به تو می گم!برای آخرین بار، به تو می گم.چون تو باید به آزارو اذیت خودت و من و دوتاییمون ، با این انفجارهای پارانوییک، خاتمه بدی!
مارگو (تقلا می کند ):باز هم این کلمه رو به کار بردی !من اصلا نمی دونم معنیش چیه ...
بیل:وقتشه بدونی.من دوستت دارم.(مارگو می گوید :«ها»)من دوستت دارم.تو زن زیبا و باهوشی هستی.(مارگو می گوید «جسمی که صدایی دارد »)زنی زیبا و باهوش و بازیگری بزرگ (درنگ می کند ، مارگو چیزی نمی گوید )دراوج کارخود .تو همه دلایل رو برای این که احساس خوشبختی کنی ، داری (مارگو می گوید «جزخوشبختی را »)همه دلایل رو داری ، اما به خاطر یک انگیزه غریب ، غیر قابل مهار و ناخودآگاه اجازه می دی کوچیک ترین کارهای یک دختر بچه ...(مارگو پوزخندی می زند «دختربچه !»)...دختربچه ای مثل ایو تو رو به یک چنگ هیستریک جیغ جیغو بدل کنه !ازت می خوام یک بار برای همیشه تمومش کنی !
مارگو به نظر آرام می آید.بیل از جا برمی خیزد.مارگو می نشیند.
مارگو:معلومه زن نیستی.
بیل:بله، مدتیه معلوم شده.
مارگو:من هستم.
بیل:بله، هستی.
مارگو:خودت رو کوچیک نکن!
بیل:بیا، بلند شو!بریم برات یک نوشابه بخرم.
مارگو:قبول دارم روزهای خیلی بهتری داشتم ، اما هنوز کارم به اونجا نرسیده که قیمتم به یک نوشابه رسیده باشه.مثل بادوم زمینی بو داده.
بیل(می خندد):مارگو، بیا آشتی کنیم.
مارگو:شرایط تو خیلی یک جانبه آن.تسلیم بی قید و شرط .
بیل:بیا خوشحال باش!این مزخرفات رو راجع به ایو -و ایو و من-تموم کن!
مارگو:مزخرفات نیست.
بیل:آخه وقتی من بهت می گم هست.(مارگو به نشانه تأیید سر تکان می دهد)این کافی نیست ؟
مارگو:کاش بود.
بیل:پس چی کافیه؟(مارگو جواب نمی دهد )اگه ما ازدواج کرده بودیم کافی بود ؟
مارگو:من نمی خوام تو برای اثبات چیزی با من ازدواج کنی.
بیل:تو به دلایل زیادی نخواستی بامن ازدواج کنی ...مارگو ، به من بگو چی پشت همه این حرف هاست.
مارگو:من، من نمی دونم بیل .یک احساس ، من نمی دونم ...
بیل:من فکر می کنم تو می دونی ، اما نمی خوای یا نمی تونی به من بگی .(مارگو نمی گوید )گفتم که این آخرین تلاش منه وجدی گفتم.کاردیگه ای به فکرم نمی رسه بکنم.کاش می رسید.(مکث)تا پرده پایین میاد ما شروع می کنیم به داد و فریاد کردن و به هم چیزپرتاب کردن.بعد دوباره پرده بالا می ره و همه چیزخوبه.اما این دفعه دیگه نه.(نفسی می کشد )می دونی توی دنیا نمایشنامه نویسی نیست که بتونه به من بباورونه که بین دوتا آدم بالغ چنین اتفاقی می افته.خداحافظ مارگو.
مارگو ساکت است.بیل راه می افتد.
مارگو:بیل ...(بیل می ایستد )...کجا می ری ؟ ایو رو پیدا کنی ؟
بیل (لبخند تلخی می زند):با چیزی که گفتی ناگهان همه چیز باورپذیرمی شه .
بیل بیرون می رود .مارگو تنها می ماند.لحطه ای اندوهگین می نشیند.بعد شروع می کند به گریه کردن ...
29.داخلی -آپارتمان استودیوی ریچاردز -روز
یک اتاق بزرگ و یک فضای ورودی به دری به کریدور.کنار یکی از دیوارها راه پله ای به بالکن کوچکی می رود که در دو اتاق خواب به آن بازمی شود.
کارین نقاشی می کند.با علاقه و جدی ، اما بد.تابلویی که می کشد طبیعت بی جانی است از یک پرتقال ، یک آووکادو ، یک بادمجان و سه موز.
صدای کارین:روز مصاحبه سخت تو این فکر بودم چه کار کنم موز جزئی از بادمجون به نظر بیاد ...که للوید اومد خونه.(درپس زمینه تصویر للوید پیدایش می شود )درست بعد از دعوا و مرافعه با مارگو ...
للوید در را به هم می کوبد، کلاهش را به یک طرف می اندازد ، با قدم های بلند تو می آید ، شال و پالتویش را می کند.
کارین:للوید ، چی شده ...؟
للوید:دیگه به اینجام رسیده!دیگه به اینجام رسیده !از این مزخرفات ستاره زده ، گستاخانه و هیستریک حالم به هم می خوره .
کارین:مارگو؟ بازهم ...
للوید:و بازهم و بازهم!اولا برای مصاحبه دو ساعت دیراومد ...
کارین:برای مارگو این یعنی سر وقت .
للوید:بعد بازی کودکانه و ناشیانه ای شروع کرد راجع به این که نمی دونسته ایو ذخیره اونه .
کارین:بعید نیست ندونسته باشه ...
للوید:البته که می دونست!اول این که ادیسون به اون گفته بود ایو چه خوب روخونی کرده.(ناگهان نرم می شود )کارین ، بذارراجع به ایو بهت بگم.اون همه چیزداره ؛ یک بازیگرمادرزاده.حساس ، فهمیده ، جوون ، هیجان انگیز، زنده.
کارین:صفت ها ت ته نکشن عزیزم.
للوید:هرچیزی که یک نمایشنامه نویس دوست داره راجع بهش بنویسه ...تا وقتی نمایشنامه ش به وسیله خودنمایی خانم چنینگ بدل می شه ...
کارین:مارگو کارهای تو رو بد بازی نکرده!
للوید:مارگو.مارگو فوق العاده ست.خودش هم اینو می دونه.مشکل هم همین جاست.اون می تونه هر نقشی رو هر جوری می خواد بازی کنه و کیه که جلودارش باشه ؟ کیه که تیپایی رو که لازم داره به پاش بزنه ؟
از پله ها به سوی اتاق خواب راه می افتد.
کارین(زیرلب):انگار تعطیلا ت پایان هفته گرمی درپیش داریم.
للوید(می ایستد ):چی گفتی؟
کارین:فردا شب قراره برای گردش به خارج شهر بریم .چهارنفری .بیل ، مارگو ، تو و من...
للوید:اشکالی نداره .قبلا هم مسافرت هایی رفتیم که هیشکی با هیشکی حرف نمی زده ...(بالا رفتنش را از پله ها از سر می گیرد )...فقط دقت کن همه ابزارهای تیز و اشیای دور ریختنی رو جایی پنهان کنی ...
وقتی بیل وارد یکی ازاتاق خواب ها می شود ، کارین تو فکر روی کاناپه ای می نشیند.
صدای کارین:نیوتن ، می گن نیوتن وقتی سیبی از درخت افتاد و تو سرش خورد و به وجود قدرت جاذبه زمین پی برد.یا اون یارو که ماشین بخار رو اختراع کرد، داشت به کتری پرازآب جوش نگاه می کرد...اما من ، نه.فکربکر وقتی به سرم زد که روی کاناپه نشسته بودم ...
می نشیند و دست هایش را پشت گردنش گره می زند.
صدای کارین:خدا می دونه مارگو تیپاش رو می خوره.از من ، از للوید ، از ایو ، بیل، ماکس ، همه.اما چطوری ؟ جوابش داشت مثل مگسی دورسرم وزوز می کرد ...او می نشیند .لبخند می زند.لبخند از لبش محو می شود...
صدای کارین:آها ، گرفتمش.اما باز رهاش کردم.داد و فریاد کردن و بد و بیراه گفتن یک چیزه ، اما این می تونه به این معنا باشه که ...
سرش را تکان می دهد ، به سمت بوم نقاشی می رود و نقاشی موزها را از سرمی گیرد.بعد شل می شود و کار را متوقف می کند.
صدای کارین:چرا نه ؟ به خودم گفتم چرا نه ؟ همه چیز به نظر کاملا معقول می اومد.و تنها دو نفر توی دنیا می فهمیدن.در ضمن این طوری تیپا درست جایی می خوره که برای همه کسانی که ذی نفع بودن مفیدترینه.
کارین قلم مورا کنارمی گذارد و به سمت تلفن می رود که کنار صندلی للوید است.
همین طور که می رود:
صدای کارین:و همه چیز به کنار...شوخی بی ضرریه که مارگو خودش بیشتراز همه به اون می خنده ...
در دفتر تلفن چرمی دنبال شماره تلفنی می گردد ، آن را پیدا می کند و شماره می گیرد.
صدای کاریین :...و دلیلی نداره خودش در این باره چیزی ندونه ، البته به موقعش.
از آن طرف خط کسی جواب می دهد.
کارین(درگوشی تلفن ):سلام ...می تونم با خانم ای هرینگتون صحبت کنم ، لطفا .نه ، خواهش می کنم ...ممنونم .
و درحالی که او منتظر است...
دیزالو می شود به:
30.خارجی -خارج شهر-شب
دشت باز.هیچ خانه ای در چشم انداز نیست .برف همه جا را فرا گرفته است.ماشین للوید درحرکت است.
صدای کارین:آخر هفته سردی بود، بیرون و درون هردو.بیل اصلا نیومد.مارگو مرتب می گفت نمی دونه کجاست و اهمیتی هم نمی ده.هر جوری بود یکشنبه رو سر کردیم .وقتی عصر دوشنبه داشتیم مارگو رو به ایستگاه می بردیم ، او و للوید تا حدودی با هم آشتی کرده بودن ، یعنی آن قدر که بتونن محترمانه با هم حرف بزنن ...
31.داخلی -داخل اتومبیل -شب
للوید پشت فرمان است.هرسه جلو نشسته اند.
کارین:ساعت چنده؟
للوید:یک دقیقه پیش که پرسیدی پنج و چهل و دو دقیقه بود .حالا پنج و چهل و سه دقیقه ست .یک دقیقه بعد که بپرسی ، پنج و...
کارین:من فقط نگرانم مارگو دیرش نشه.هر چند ، این طوری که داریم می ریم بعید می دونم به قطار برسیم ...
للوید:پنج و پنجاه و پنج دقیقه .به اندازه کافی وقت داریم ...
مارگو:جایی به این کوچیکی تو فاصله دو ساعتی نیویورک ! این از اون چیزهاییه که هرگز درکش نمی کنم !
کارین:تو که خوب باید بدونی چطور ممکنه آدم در آرزوی آرامش و سکوت باشه .
مارگو:آرامش و سکوت به درد کتاب خونه ها می خوره .
ناگهان ماشین کمی منحرف می شود .
کارین:للوید ، مواظب باش ...
للوید:چیزی نبود ...یه ذره لیز خوردم .جاده مثل شیشه لغزنده ست .
مارگو:کارین و من حوصله تصادف نداریم !
للوید:من هم قصد ندارم تصادف کنم!
مارگو:هرچند تصادف هم بکنی مهم نیست.هر دومون لباس زیر گرم تنمونه.
همه می خندند.ناگهان از سرعت اتومبیل کاسته می شود و سرانجام می ایستد؛ با صدای هیسی که تنها یک معنا می تواند داشته باشد ؛ بنزین تمام شده است.
للوید:این دیگه چه صداییه ...؟
سعی می کند دوباره ماشین را روشن کند.بیهوده.چراغ های داشبورد را روشن می کند.عقربه نشان می دهد باک خالی است.
للوید:چطورممکنه!نمی شه بنزین تموم شده باشه.دیروز خودم بنزین زدم!(به کارین )صبح که ماشین رو برداشتی پرنبود؟
کارین(با صدای آهسته):من نیگاش نکردم.می دونی من به این چیزها توجه نمی کنم ...
للوید:باورنکردنیه!
یکی دوباردیگراستارت می زند، اما بی فایده است.
مارگو(خشک):چقدروقت داریم؟
کارین:تقریبا ده دقیقه.
مارگو:و چند کیلومترمونده به ایستگاه؟
کارین:پنج شش کیلومتر...
مارگو:این دوروبرها جایی نیست بتونیم بنزین ازشون بگیریم؟
کارین(نگاه می کند ):تا اونجا که می شد دید، نه ، تو این جاده پرت انگارهیچ خونه ای نیست ...
مارگو:ماشینی هم نمی گذره آدم باهاش بره ...
یک لحظه سکوت.
للوید:خب.با اینجا نشستن کاردرست نمی شه.من پیاده پونصد متری می رم ، شاید چیزی پیدا کردم.
للوید پیاده می شود.سرما مثل چاقوی برنده ای وارد ماشین می شود ؛ زن ها واکنش نشان می دهند.
کاترین:مواظب باش رو یخ ها لیز نخوری سرت بشکنه!
للوید(با نیشخند)،چه راه خوبی برای مردن ، درحالی که آدم سعی می کنه سر وقت خودش رو به تئاتر برسونه !به ماکس بگین کنار نجیب زاده ها خاکم کنه ...
کارین:راجع به این چیزها شوخی نکن.
مارگو(آرام ):خوش به حال من که کسی رو دارم که این قدرآماده ، مشتاق و تواناست برای این که جام بازی کنه.
للوید:تماشاگرها پول بلیط هاشون رو پس می گیرن ، باورکن.
مارگو:متشکرم للوید.خوش بگذره!
للوید درجاده راه می افتد.سر می خورد ، اما خودش را جمع و جورمی کند و به راهش ادامه می دهد.
کارین:هروقت للوید یک کارفیزیکی می کنه، به نظرم خیلی رقت انگیز میاد.
مارگو:به نظرم نمی رسه که راه رفتن ، برای بیشتر آدم ها ، کارخطرناکی باشه.
کارین(لبخند می زند ):تصویری که من از بیل دارم ، همیشه درفضاهای داخلی و درحال نشسته ست.
مارگو:شجاع باش عزیزم.اون برمی گرده ، با بنزین یا بدون بنزین.
آنها پتویی روی خودشان می کشند.مارگو رادیو را روشن می کند ...آهنگ «رویای عشق »پخش می شود.
مارگو:می خوای روشن باشه؟
کارین:فرقی نمی کنه.
مارگو:ازاحساسات رقیق متنفرم.
رادیو را خاموش می کند.مکثی دیگر.
مارگو:کارین.(کارین می گوید «هوم ؟»)رفتارم این روزها خوشایند نبود.
کارین:این اواخر همه مون قدری ناراحتیم ...
مارگو:اصلابذاربگیم چند هفته اخیر رفتارم خیلی خوشایند نبوده.از این بابت جدا متأسفم.به خصوص دلم می خواد تو و للوید از دستم عصبانی نباشین ...
کارین:ما هیچ وقت از دست تو جدی عصبانی نمی شیم.فقط دلخورمی شیم.از کارهایی که می کنی .ما تو رو خیلی خوب می شناسیم ...
مارگو:آدم های خیلی زیادی منو می شناسن.کاش خودم هم خودم رو می شناختم .کاش کسی به من می گفت من کی ام ...
کارین:تو مارگویی.فقط مارگو.
مارگو:اما مارگو کیه؟ منظورم علاوه برحروفیه که سردرتئاترها با چراغ های نئون نوشته شده.علاوه بر اون بدعنقی که سوار جاروی جادوییش می تازه و داد و بیداد می کنه ...می دونی رفتارم مثل بچه هاست.اونها هم وقتی چیزی رو که می خوان نمی تونن به دست بیارن ، به چیزی بند می کنن و شروع می کنن به بهانه گیری.اگه بلد بودن شروع می کردن به مشروب خوردن.وقتی احساس می کنن دیگه کسی نمی خوادشون ، کسی دوستشون نداره ؛ وقتی احساس نا امنی می کنن.
مکث.
کارین:بیل رو چی می گی؟
مارگو:بیل چی؟
کارین:اون عاشق توئه.
مارگو:من بیل رو بیشترازهرچیز دیگه ای توی دنیا دوست دارم.من بیل رو می خوام و می خوام که اون هم منو بخواد.اما منو، نه مارگو چنینگ رو.و وقتی خودم نمی تونم این دو رو ازهم تمیز بدم ، اون چطورمی تونه این کار رو بکنه؟
کارین:چرا باید این کار رو بکنه؟ اصلاخودت چرا باید این کار رو بکنی؟
مارگو:بیل عاشق مارگو چنینگه.با اون جنگیده، با اون کار کرده، عاشق اون بوده ...اما
تا ده سال دیگه مارگو جنینگ دیگه نیست.و چیزی که ازش مونده ...چیه ؟
کارین:مارگو.بیل فقط هشت سال از تو جوون تره.
مارگو:اما با گذر زمان این هشت سال درازترمی شه.بارها شاهد این ماجرا بودم.
کارین:نه برای تو.نه برای بیل.
مارگو:این همون حرف هایی نیستن که دراین موارد همیشه می زنن؟
رادیو را روشن می کند.یک شبانه پیانو پخش می شود....
مارگو:فکرنکنم وقتی موتور خاموشه بخاری کارمی کنه.
کارین:معلومه.فکر کردی بخاری را گذاشتن که آدم ها همینجوری بشینن توی ماشین و خودشون رو گرم کنن...
مارگو سرتکان می دهد و بسته سیگاری از کیفش درمی آورد.سیگاری به کارین تعارف می کند.هر دو سیگارهایشان را روشن می کنند.
مارگو:ایو.نسبت به اون هم رفتارم شرم آوربوده.
کارین:خب ،...
مارگو:بیا دنبال بهانه نگردیم ، نه اینجا و حالا که دارم صادقانه باهات حرف می زنم.در بهترین حالت ، من نسبت به ...نسبت به این واقعیت که اون بسیارجوون ، بسیار زن و بسیاردرمونده ست ، زیادی حساسیت نشون دادم.به همه چیزهایی که من دوست داشتم بتونم برای بیل باشم ...مضحکه ، معنی ترقی حرفه ای زن اینه !همین طور که داری پله های ترقی رو یکی یکی بالا می ری ، اینها رو یکی یکی زمین می ریزی ، تا بتونی سریع تر بالا بری .فراموش می کنی وقتی دوباره به زن بودن برگردی ، به اونها احتیاج خواهی داشت.حرفه اصلی همه زن ها -چه خوشمون بیاد چه خوشمون نیاد -زن بودنه .دیر یا زود همه مون به این حرفه برمی گردیم ،فارغ از این که چی کاره بودیم یا می خواستیم باشیم ...و در تحلیل نهایی ،هیچ چیز به درد نمی خوره مگه این که بتونی سرشام باهاش اختلاط کنی و تورختخواب کنارش باشی.و اینجاست که سر و کله مرد پیدا می شه.بدون این ، تو زن نیستی.هرچیزی ممکنه باشی.اما زن نیستی ...(به کارین لبخند می زند )...پرده آروم پایین میاد.پایان.
مکث.درچشمان کارین اشک جمع شده است.
کارین:مارگو.(دو دل است )مارگو ، می خوام بدونی چقدر بابت این موضوع متأسفم ...
مارگو:بابت چه موضوعی ؟
کارین(با اشاره به وضعیتشان):موندنمون اینجا.نمی تونم بگم چقدرمتأسفم!
مارگو:اهمیتی نده.این هم یکی دیگه از جفتک های سرنوشته .تو که بنزین ماشین رو خالی نکردی ...
مارگو بیشتر توی پالتوی خزش فرو می رود.کارین نگاهی اندوهگین به او می اندازد.او هم در پالتوی خز خودش فرو می رود ...
32.خارجی-بیرون تئاتر کوران-شب
برف به دو طرف کوچه روبیده شده و کوچه تبدیل به راه باریکی شده است.نمایش تازه تمام شده است.
ادیسون پشت به ما ایستاده و به در صحنه نگاه می کند.چند بازیگر دارند بیرون می آیند.
صدای ادیسون:ایو ، بی برو برگرد، عالی بود.البته خیلی از تماشاگرها بلیت هاشون رو پس دادن تا وقت دیگه ای برای دیدن مارگو بیان ، اما اونها که موندن ، بلند ، با حرارت و زمانی دراز برای ایو کف زدن ...و چه فکر خوبی کرده بود که منو هم دعوت کرده بود ، اون بعد از ظهر ...
ادیسون به طرف درصحنه راه می افتد.
صدای ادیسون:...و چه حسن تصادفی که نماینده های نشریات دیگه هم بودن.همه ما ، که اون روز دعوت شده بودیم بازی یک بازیگر ذخیره رو ببینیم ،...
از در صحنه وارد می شود .
33.داخلی -پشت صحنه -تئاترکوران -شب
نمایش تازه تمام شده و نسبت به بار آخرکه آنجا را دیدیم ، جنب و جوش زیادی به چشم می خورد.
صدای ادیسون :...موضوعی که مدیریت تئاتر هیچ درباره ش نمی دونست تا ساعت نه که دیگه وقت بالا رفتن پرده بود.به این می گن حسن تصادف.یا شاید علائم توطئه ، دسیسه چینی و تقلب ...
در رختکن کمی بازاست.ادیسون کنار در می ایستد و گوش می کند.
بیل(ازداخل ):...بهتراز خوب بودی ، بچه.بازی فوق العاده ای ارائه دادی ، خاطرات دوری رو در من زنده کردی.
ادیسون با عصای خود در را اندکی بیشتر باز می کند ، طوری که ما و او بتوانیم توی رختکن را ببینیم و صدای گفت و گو را بشنویم.
34.داخلی -رختکن مارگو -شب
بیل روبه روی ایو که لباس های مارگو را به تن دارد ایستاده است.ایو زیبا و مسحورکننده است.چشمانش به بیل نگاه می کنند و می درخشند .
بیل(ادامه می دهد):اشتباهات کوچیکی اینجا و اون جا بودن ، اما اینها مهم نیستن.باید به خودت افتخارکنی ، تو مستحق حضور روی صحنه ای.
ایو(آرام ):بیل، تو به من افتخارمی کنی؟
بیل:اعتراف می کنم وقتی ماکس تلفن کرد دلواپس شدم.شک داشتم بتونی از پسش بربیای.
ایو:نباید شک می کردی.
بیل:بالاخره اون روز فقط یک صحنه بود.اما تو موفق شدی.با پشتکار و حوصله می تونی بازیگرخوبی بشی.اگه بخوای.
ایو:تو می خوای؟
بیل:من دارم راجع به تو صحبت می کنم و این که تو چی می خوای.
ایو:من هم همینطور.
بیل:این به من چه ارتباطی داره؟
ایو:ارتباط زیادی داره.
بیل:آرام(دستی به شانه ایو می زند )موفق باشی.
بیل به طرف راه بیرون راه می افتد.ادیسون خودش را کنارمی کشد.
ایو:فرارنکن ، بیل.
بیل(می ایستد):ازچی باید فرارکنم؟
ایو:تو روی صحنه همه ش دنبال حقیقت می گردی.بیرون از صحنه چطور؟
بیل(کنجکاو):بیرون صحنه هم همین طو.
ایو:پس با حقیقت رو به رو شو.من این کاررو کردم.از شب اولی که همین جا ، توی این رختکن ، تو رو دیدم.
بیل(لبخند می زند):وقتی به تو گفتم هر بازیگر جوونی چی باید بدونه.
ایو:وقتی گفتی من هرچی بشم به خاطرتو خواهد بود.
بیل:من عاشق مارگو هستم .نمی دونستی ؟
ایو:خب.خیلی حرف ها می زنن.
بیل:من هم آدمم ، هرچند شایعات خلاف اینو بگن.و من هم همون قدر کنجکاوم که مردهای دیگه ...
ایو:خیلی کنجکاوی؟
بیل(شمرده ):منتها موضوع اینه که من تنها دنبال چیزهایی می رم که خودم می خوام دنبالشون برم.نه این که اونها دنبالم بیان.
اشک درچشمان ایو حلقه می زند.او آهسته رو برمی گرداند.
بیل:گریه نکن.اینو به حساب یه پاس بد بذار!
بیل از رختکن بیرون می رود.ادیسون خود را کنارمی کشد تا دیده نشود.ایو به رفتن بیل چشم می دوزد ، کلاه گیس را از سرش می کند و روی میزآرایش می اندازد.ناگهان چشمش به یک قیچی می افتد.آن را بر می دارد و با حرکتی تند و شرارت بار کلاه گیس را از وسط می برد.ادیسون مودبانه درمی زند.ایو برمی گردد.
ادیسون:می تونم بیام تو؟
ایو:بفرمایین ، آقای دو ویت ...
ادیسون(درحالی که وارد می شود):با توجه به اون همه آدم که به پات افتاده بودن ، انتظار داشتم این رختکن شلوغ تر از اینها باشه ...
ایو:شانس آوردم چیزی به طرفم پرتاب نکردن.
او شروع می کند به کرم زدن صورتش و پاک کردن گریمش.
ادیسون:البته ، بازی تو برای من تعجب آورنبود.بعد ازاون روز ، برام چیزی بود مثل ...انتظاری که برآورده بشه.
ایو:شما خیلی لطف دارین.اما این هنوزبازی خانم چنینگ بود.من صرفا نسخه بدلی هستم که وقتی اصل چیزی رو پیدا نمی کنن میخونن...
ادیسون:بیش ازاندازه فروتنی می کنی.
ایو:فروتنی نیست.نمی خوام مضحک جلوه کنم.
ادیسون:رویکردی انقلابی به تئاتر.به هرحال ، اگه اجازه بدی می خوام پیشنهادی بکنم ...
ایو:خواهش می کنم.
ادیسون:من فکرمی کنم وقتش رسیده که بخشی از این فروتنی رو کناربذاری.اصلا ندمیدن توی شیپورت همون قدر اشتباه خواهد بود که زیاد دمیدن دراون ...
ایو:من گمون نمی کنم کاری کرده باشم که بتونم توی بوق بکنم و بدمم.
ادیسون:همه ما با خودخواهی های کوچولومون و مجهز به شیپورهای فردیمون به این دنیا پا می ذاریم .اگه ما توی اونها ندمیم ، کی بدمه ؟
ایو:حتی اگه حق با شما باشه ، بازی خوب یک ذخیره به طور مجرد زود فراموش می شه .
ادیسون:نه لزوما.
ایو:حتی اگه من می خواستم به قول شما کمتر فروتن باشم ، توی شیپورم بدمم ...چطور می تونستم این کار رو بکنم ؟ من کسی نیستم.
ادیسون:من هستم.
ایو از جا برمی خیزد و به ادیسون چشم می دوزد .
ایو:شما مسلما هستین.
ایو به حمام می رود.
ادیسون:دررو کمی بازبذارین تا بتونیم صحبت کنیم.
ایو این کا را می کند.
ادیسون:بعد از این که لباس پوشیدین ، اگه کاری ندارین ، می تونیم شام رو با هم بخوریم.
ایو(ازحمام ):خیلی خوشحال می شم!یا شاید باید تظاهر می کردم کار دارم ؟
ادیسون(لبخند می زند):بیا تظاهرکردن رو کناربذاریم.می خوام توی ستونم راجع به تو مطلبی بنویسم.
ایو:من ارزش یک پارگراف رو هم ندارم.
ادیسون:حتی شاید بیش از یک ستون چیزهای زیادی هست که می خوام بدونم.من سرگذشت تو رو جسته گریخته شنیدم ...متولد ویسکانسین،ازدواجی غم انگیز، وابستگی مالی به مارگو.ماجرا ازسانفرانسیسکو شروع شد ،نه ؟(جوابی نیست.ادیسون لبخند می زند)منظورم بت شدن مارگو برای توئه ، ازسانفرانسیسکو شروع شد، نه ؟
ایو:درسته.
ادیسون:سانفرانسیسکو.دریای تمدن درکویر کالیفرنیا .به من بگو، با نظر مثبت من درباره سانفرانسیسکو موافقی ؟
ایو:بله.موافقم.
ادیسون:و اون شب فراموش نشدنی که مارگو روی صحنه چشم های تو رو خیره کرد ؛کدوم تئاتر سانفرانسیسکو بود ؟شوبرت؟
ایو(بعد از مکثی کوتاه ):بله.شوبرت.
ادیسون(نیشش بازمی شود):شوبرت ، تئاترقدیمی زیباییه.مملو ازسنت های قدیمی ؛ از زمین لرزه ، ببخشین از آتش سوزی هم هیچ صدمه ای ندیده ...درضمن ، می بخشین ، نام همسر شما چی بود ؟
ایو:ادی.
ادیسون:ادی چی؟
ایو:من دارم می رم زیر دوش ، دیگه صداتون رو نمی شنوم ...
ادیسون:من منتظرمی مونم.کجا دوست داری بریم؟ ما می تونیم امشب روبه یک شب به یادموندنی بدل کنیم ...
ایو(با اعتماد به او):به عهده خودت، فرمون رو به دست بگیر!
ادیسون:همین کار رو می خوام بکنم.
ایو دررا می بندد.ادیسون لم می دهد و سیگاری روشن می کند.
35.خارجی -خیابان پنجاه و دوم -نیویورک -شب
تاکسی ای به سمت «شماره 21»می رود.
صدای کارین:بعضی از روزنامه های صبح مطالب کوتاهی درباره بازی ایو نوشته بودن.نه مفصل ، اما تحسین آمیز...سردرنمیارم چطوراز موضوع باخبرشدن.للوید می گه احتمالا مسئول تبلیغات ماکس به اونها خبرداده ...
کارین از تاکسی پیاده می شود ، کرایه را می پردازد و داخل می شود.
صدای کارین:...به هرحال ، به شدت احساس گناه می کنم ، ازخودم شرمم می شه ... و با این قصد که مارگو همه چیز رو فراموش کنه ، من و اون داشتیم در(21)غذا می خوردیم ، مثل دوتا دوست ...
36.داخلی-لابی -شماره 21-روز
کارین نگاهی به ساعتش می کند و در حالی که وارد می شود ، از دربان سوالی می پرسد .
کارین:خانم چنینگ اومدن؟
دربان:نه هنوز، خانم ریچاردز...
کارین ایو را می بیند.او منتظر ایستاده تا ادیسون کلاه ، پالتو و عصای خود را به رختکن بسپارد.کارین لبخند می زند و به سوی ایو می رود.
کارین:ایو.چیزهای حیرت انگیزی راجع به بازی تو شنیدم .
ایو:نفس راحتی کشیدم که تونستم گلیمم رو از آب بیرون بکشم ...
ادیسون:درخشان بود!
کارین(خشنود):پس تو هم شنیدی!
ادیسون:خودم اونجا بودم .شاهد عینی هنرنمایی اون!
کارین(تعجب می کند):تو اونجا بودی ؟ دیشب تو اونجا بودی ؟
ادیسون(لبخند می زند):ازحسن تصادف.
ایو(تند):ما قراره با آدمی که کارش کشف استعدادهای بازیگری برای سینماست ناهاربخوریم.
کارین:این جورآدم ها بیخودی سر کسی وقت تلف نمی کنن!
ایو:هنوز هیچ خبری نیست.فقط با هم ناهارمی خوریم.
ادیسون:به هرحال اونها وقتشون رو تلف می کنن، چون ایو قصد نداره به هالیوود بره.
ادیسون به سمت کارین برمی گردد و موضوع صحبت را عوض می کند.
ادیسون:ازلباس شیکی که به تن دارین ، حدس می زنم همراهتون باید یک خانم باشه.
کارین(لبخند می زند ):مارگو.
ادیسون:مارگو ؟ مارگو و صرف ناهاردریک مکان عمومی؟
کارین:این یک مارگوی تازه ست.اما همون قدر وقت نشناسه که مارگوی قدیمی بود.
ادیسون:ممکنه خیلی بیشتر از اون چه فکرش رو می کنین دیرکنه ...
ادیسون همین طور که صحبت می کند ، به سمت روزنامه ها می رود و در حال بازگشت آن را باز می کند.
ادیسون (روزنامه را دست کارین می دهد):برای گذروندن وقت می تونی ستونی رو که دیروز نوشتم بخونی !(بازوی ایو را می گیرد )...و حالا ما باید به مهمون آفتاب سوخته مشتاقمون ملحق بشیم .
ادیسون و ایو از پله ها بالا می روند.کارین با کنجکاوی آنها را تماشا می کند و بعد روزنامه را نگاه می کند.
عنوان روزنامه چنین است:«حرف هایی که قول داده بودم فاش نکنم »نوشته ادیسون دو ویت.حالات چهره اش لحظه به لحظه وحشت زده ترمی شود.روزنامه را می اندازد و سراسیمه بیرون می دود...
37.داخلی -اتاق نشیمن مارگو-روز
روزنامه ای که ادیسون در ان مقاله نوشته در دست های لرزان مارگوست که آن را می خواند و بالا و پایین می رود .کارین با قیافه فلک زده نشسته است .
مارگو(با صدای بلند می خواند ):«...کلاهم را که متأسفانه درسال های اخیرسفت روی گوش هایم کشیده بودم ، حالا بلند می کنم برای محفوظ شدن از بازی خان هرینگتون.بار دیگر استعداد رقصیدن در خیابان ها و فریاد برآوردن بربام خانه ها را درخودم احساس می کنم.»انشا پردازی تکراری صد سال پیش ...(از روی بخش هایی از مقاله می پرد )اینجا رو ، این یکی رو گوش کن :«...خانم هرینگتون حرف های زیادی داشت بزند ...و ما دراین ستون حرف های او را با وفاداری تمام نقل خواهیم کرد.او حرف هایی دارد درباره اوضاع تأسف بار حاکم بر مناسبات تئاتر ما که می گذارند بازیگران -بگوییم جا افتاده -به ایفای نقش هایی ادامه دهند که نیازمند جوانی و شوری هستند که درآنها جز خاطره ای محو چیزی از آن نمانده است.»
کارین:باورم نمی شه.
مارگو:بهترش هم هست!«درباره اکراه قابل فهم بانوان نخست صحنه که در سنگرهای خود جا خوش کرده اند، از تشویق بازیگزان جوان ؛ درباره مبارزه طولانی خود خانم هرینگتون برای به دست آوردن فرصتی برای نشان دادن توانایی هایش ...»
کارین:باورم نمی شه ایو این حرف ها رو زده باشه!
مارگو روزنامه را مچاله می کند، انگار دارد گردن ایو را می پیچاند.
مارگو(بالاو پاین می رود):دراین رقابت کثیف ، هرکس کناهکاره ، مگه این که عکسش ثابت بشه!یکی ازتفاوت های تئاترو تمدن...(روزنامه را به سوی پرت می کند )...چیزی که برای من جالبه اینه که چطور توجه همه روزنامه های شهر به این اجرای بخصوص جلب شده!
کارین(با صدای ضعیف):للوید می گه روابط عمومی ماکس به اونها خبرداده ...
مارگو:عفریته کوچیک باید پیک های تیزرو به این ور و اون ورفرستاده باشه برای این که منتقدها رو از بارها، سوناها، موزه ها و هر خراب شده دیگه ای که دراون پنهان شدن بیرون بکشه ...اما از این یکی نمی تونه قصر دربره!ادیسون دو ویت و قلم زهر آگینش هم همین طول!اگه اتحادیه مون یا وکیلم نتونن کاری بکنن ، من شخصا این بره راه گم کرده کوچولو رو توی گلوی زشت آقای دو ویت می چپونم ...
نگاه مارگو ناگهان متوقف می شود.او خیره می شود به بیل که پله ها را دو تا یکی بالا آمده و حالا پی پله ها ایستاده است.
بیل(آرام ):اون نوشته کثیف رو که خوندم ، فوری خودم رو رسوندم.تموم راه رو دویدم ...
مارگو ناگهان می زند زیر گریه و از بیل رو برمی گرداند .بیل او را درآغوش می گیرد.
بیل:بیل اینجاست ، عزیزم.همه چی روبه راهه عزیزم ، غصه نخور...
مارگو چیزی نمی گوید، تنها خود را درآغوش بیل پنهان می کند.بیل او را آرام می کند، نوازشش می کند...بعد به کارین نگاه می کند.
کارین:گمان می کنم توی این لحظه من درحکم به قول فرانسوی ها «اضافی »هستم ...
بیل (لبخند می زند):یک ذره!
کارین با لبخند جواب لبخند بیل را می دهد دست تکان می دهد، و بیرون می رود.
38.داخلی -آپارتمان ریچاردز-روز
کارین ناهار می خورد.للوید ، که هنوز ربدوشامبر به تن دارد ، مقابل او می نشیند و کمی قهوه می خورد و سیگارمی کشد.نسخه ای از مصاحبه پیش روی اوست.
للوید:ادیسون نمونه وار، ازکلمه اول تا آخر زهر مخصوص ادیسونه ...بهره برداری از دختر بچه ای مثل این ، پیچوندن حرف هاش ، واداشتن اون به گفتن چیزهایی که خودش می خواد ...
کارین:این همه اطلاعات رو کی به تو داد؟
للوید(سیگارش رو خاموش می کند ):ایو.
کارین:ایو؟
للوید:بله ، اومده بود اینجا منو ببینه ، در واقع پیش پای تو رفت .یک لحظه زودتر اومده بودی می دیدیش ...
کارین:حیف شد ...
للوید(بلند می شود ):اون می خواست راجع به مصاحبه ش توضیح بده ، می خواست از یکی عذر خواهی کنه ، اما جرئت روبه رو شدن با مارگو رو نداشت...
کارین:بدم نمیاد بدونم چرا.
للوید قدم می زند.به نظرمی آید دنبال کلمات مناسبی می گردد ، تا موضعش را تشریح کند...
للوید:اون همه چیز رو برام تعریف کرد.نمی تونست حرفاش رو تموم کنه.گریه ای می کرد که ...
للوید جلوی پنجره رو به بیرون و پشت به کارین ایستاده است.کارین با کنجکاوی چشم به او دوخته و منتظراست ببیند چه نتیجه ای می خواهد بگیرد ...
للوید(بالاخره ):می دونی ، این روزها داشتم به اوضاع مالیمون فکرمی کردم.منو می بخشی ، اما ...
کارین:چرا موضوع رو عوض کردی ؟
للوید:اگه به جای این که برای به صحنه بردن «رد پایی برسقف »، که تقریبا آماده ست ، تا فصل بعدی منتظربمونیم و اگه می شد مارگو رو راضی کرد که با نمایشنامه «سالخورده در درختزار»به تور می رفت ، ما می تونستیم «رد پایی بر سقف »رو همین حالا روی صحنه ببریم ...
کارین:یواش یواش دارم می فهمم.
للوید:یعنی اگه می تونستیم با بازیگرمناسب ...
کارین(به دقت):شاید می شد بازیگر زن جوون تری برای این نقش پیدا کرد؟ کسی که
به شخصیت نمایش شباهت هم داشته باشه و تنها بازی نکنه؟
للوید(لبخند می زند):انگار متوجه شدی که چنین کاری می تونه چیز نویی باشه.
کارین:درست مثل این که از ادیسون نقل قول می کنی.یا از ایو.
مکث.
للوید:می دونی،ایو به این نمایشنامه اشاره کرد،اما گذری.اون هرگز تقاضای بازی نقشی مثل نقش«کورا»رو نمی کنه،اون جسارت بازی چنین نقشی رو نداره...
کارین:ایو اگه بتونه ازآبوت تقاضا می کنه نقش کاستلو رو بهش بده...
للوید:نه،به فکر خودم رسید،وقتی داشت با من حرف می زد...
کارین:البته با ادا واطوار.
للوید(با حسرت):میشه یک بار هم شده آدم چیزی بنویسه و درست اجرا بشه.یک بار هم شده فارغ از مصلحت ها.
حالا کارین منفجرمی شود.از جا بلند می شود.
کارین:آقای للوید ریچاردز،امیدوارم به این فکر نمی کنی که نقش«کورا»رو به این کرم کوچولوی حقیر بدی .
للوید:یک دقیقه اجازه بده!
کارین:کاربا مارگو چنینگ تو این سال ها از سر مصلحت نبوده ، نصف نمایش نامه نویس های دنیا آرزو می کردن امکان چنین مصلحتی رو داشته باشن !
للوید(با عصبانیت):یک لحظه به من اجازه بده!
کارین:انگار بی وفایی و نمک نشناسی ایو داره به همه سرایت می کنه!
للوید لبریزازخشم و احساس گناه است.به کارین می تازد.
للوید:این همه هیاهو و جنجال فقط برای اینه که دختر بچه هیجان زده ای از خود بی خود شده و به دسیسه های لجن پراکنی یک حرفه ای به نام دو ویت تن داده !اون عذر خواهی کرده ، مگه نه ؟
کارین:اون هم روی زانوهاش.شک ندارم !خیلی دلخراش ، به شیوه آکادمی هنرهای دراماتیک!
للوید:این بدبینی مفرط از وقتی راد کلیف رو ترک کردی ، توی تو مونده!
کارین:بد بینی که می گی ، از زمانی توم مونده که فهمیدم با پسر بچه های کوچولو فرق دارم!
تلفن زنگ می زند.للوید توی گوشی می غرد.
للوید:الو؟(حالا آرام می گیرد )...سلام ، مارگو ...نه ، نه به هیچ وجه ...داشتیم با کارین گپ می زدیم ...آها...چرا ، چرا ، مطمئنم می تونیم ، دلمونم هم می خواد ...درست ...حوالی یک ربع به دوازده.پس می بینمتون...
گوشی را می گذارد.لبخند می زند.ناگهان اوضاع آرام می شود.
للوید:مارگو و بیل مایلن امشب در«کاب روم »ما رو ببینن ؛ بعد ازنمایش.با هم یک چیزی بخوریم.
کارین(لبخند می زند):مارگو و کاب روم.می گفت «گرانتس توم »کمتر تعجب می کردم.
للوید:خوشحالم بیل برگشته.
کارین:اونا بدون همدیگه می میرن.
مکث.
للوید:عزیزم ، من به ایو هیچ قولی ندادم.فقط بهش گفتم به نظرم برای این نقش مناسبه ، اما مشکلات اجرایی وجود دارن ...
کارین:مثل؟
للوید(نیشش بازمی شود):مثل تو، به عنوان نمونه.بهش گفتم تو اصرارداری که مارگو این نقش رو بازی کنه و من بدون تو چیزی رو عوض نمی کنم.
کارین با خوشحالی لبخند می زند.
کارین:خوبه.خوبه و شیکه.بهترازاین نمی شد.ارجاع همه تقاضاهای بعدی خانم هرینگتون به من ...
39.داخلی-کاب روم -کافه استورک -شب
مارگو، کارین ، بیل و للوید شاد و سرحال دور میزی در گوشه دنجی نشسته اند و از یک بطری نوشیدنی برای خودشان می ریزند.همه شنگول اند.
بیل:به اصطلاح هنر بازیگری چیزی نیست که برای من ارزش زیادی داشته باشه ...
مارگو:اینو گوش کنین ، اینو گوش کنین ...
بیل:اما می تونین این جمله رو از قول من نقل کنین.گیومه باز.امشب خانم چنینگ در نمایشنامه مسخره شما بازی ای کرد که نظیرش را پیش از این ندیده بودم و در آینده هم بعید می دانم ببینم.گیومه بسته.
مارگو:غلو نمی کنه.واقعا خوب بودم.
بیل:عالی بودی!
آنها به هم نگاه می کنند و به تفاهمی می اندیشند که سرانجام به سراغشان آمده است.
للوید:شبی بود، ها.شنیدم ذخیره ت ، خانم هرینگتون ، استعفا داده!
مارگو(چشمانش به بیل دوخته شده ):چه بد!
بیل(چشمانش به مارگو دوخته شده ):خیلی ناراحت شدم ...
بطری نوشیدنی درلیوان ها خالی شده است.
للوید:به دلایلی نمی تونین همین طوری لیوان ها تون رو بلند کنین و بنوشین .یکی فکر بکری بکنه که به سلامتی چی بنوشیم.(لیوانش را بلند می کند)برای مثال من ...
بیل(حرف او را قطع می کند):من می خوام مناسبتی رو پیشنهاد کنم.بدون شوخی .با تمام وجودم.
للوید لیوانش را پایین می آورد.مکثی کوتاه.
بیل:به سلامتی مارگو ، زن آینده م.
مارگو:هاله لویا!
للویید:بهترازاین نمی شد.
کارین:مارگو!
بیل:بنوشین.
می نوشند و بعد پرسش های ریز و درشت شروع می شود.
کارین:کی؟ کی می خواین عروسی کنین؟
بیل:فردا ساعت ده در«سیتی هال »(به مارگو )امیدوارم این دفعه سر وقت بیای .
مارگو:بله قربان.
للوید:سیتی هال ؟ اونجا به درد مشت زن ها و روزنامه نگارها می خوره.از کلیسا ، کشیش ، حلقه های گل ، خبری نیست ؟
بیل:سیتی هال فقط برای گرفتن پروانه ازدواجه .بعد باید سه روزصبرکنیم ، آزمایش خون و چیزهایی از این قبیل ...
مارگو:اگه معلوم بشه تو اصلا خون نداری ، باز هم زنت می شم .
للوید:سه روز انتظار مال بورژواهاست .من با یکی فرار پنهانی و صبح در هیئت یک روستایی بیدار شدن بیشتر موافقم ...
کارین(به مارگو):چی می خوای بپوشی ؟
مارگو:یک لباس ساده.یک پالتوی خز روی لباس شب ...
بیل:نکنه مهم اینه که درکلیسا ، پارک یا هرجای دیگه ای ، ما می خوایم شما دو نفر به
عنوان عزیزترین دوستامون درکنارمون باشین.
للوید همه لیوان ها را پرمی کند.
للوید:توی زندگی لحظاتی به خوبی این لحظه نادرن.(لیوانش را بلند می کند )برای یکایک ما و برای همه مون با هم ...ما هرگز به این اندازه به هم نزدیک نبودیم.آرزو می کنم هرگز هم دورنشیم.
می نوشند.پیشخدمتی با یک یادداشت نزدیک می شود.
پیشخدمت:خانم ریچاردز؟
کارین:بله؟
پیشخدمت:برای شماست.
کارین با کنجکاوی به آن نگاه می کند و بعد بازش می کند.
للوید:چه بی ملاحظه.یادداشت فرستادن علنی و درانظارعموم مثل این.به فاسقت بگو دفعه بعد حلقه های دود تو هوا بدمه یا با لیوانش روی میز ضرب بگیره ...
مارگو:للوید،ازت می خوام تو این زمینه جدی باشی ...امشب دنیا پرازعشقه و هیچ زنی درامان نیست ...
کارین(با عصبانیت):دیگه وقاحت و بی شرمی رو به حد اعلا رسونده.
یادداشت را به مارگو می دهد.مارگو بلند آن را می خواند.
مارگو(می خواند ):«می بخشید در یک چنین موقعیت شادی مزاحمتان می شوم ، اما امر مهمی هست که باید درباره اش با شما صحبت کنم.خواهش می کنم ».زیراین خط کشیده شده .«در توالت زنانه به دیدنم بیایید.ایو.»
بیل:مثل اینکه حالا اونجا ذخیره ست .
مارگو(به اطراف نگاه می کند):بطری خالی رو به من بدین.ممکنه پیداش کنم ...اونجاست ، اونجا رو نگاه کنین .خود راسپوتینه .
ادیسون نزدیک درپشت میز دو نفره ای نشسته است.یک دستمال سفره تا شده و یک لیوان شراب جای خالی ایو را مشخص می کنند.او نرم نرمک از کیکی بلینی جلویش می خورد.
مارگو پیشخدمتی را که می گذرد صدا می کند.
مارگو:Encore du champagne
پیشخدمت:باز هم نوشیدنی میل دارین خانم چنینگ ؟
مارگو:بله.همین رو گفتم ، پسر!
للوید(به کارین):خب ممکنه فقط می خواد عذرخواهی کنه ...
کارین:هرچی می خواد بگه ، من هیچ علاقه ای به شنیدنش ندارم.
بیل:اما چی ممکنه بخواد بگه؟ برام خیلی جالبه ...
للوید:برو، برو ته و توی قضیه رو دربیار...
مارگو:کارین ، درهمه سال هایی که با هم دوست بودیم ، من نذاشتم تنها به توالت زنونه بری.اما حالا می خوام این کار رو بکنم .دلم می خواد بدونم تو مغز هذیان آلود اون کوچولویی که اونجا منتظره چی می گذره ...
کارین:خب ...بسیارخب.
کارین بلند می شود و می رود.دوربین او را همراهی می کند تا از کنارمیزادیسون می گذرد.
ادیسون انگارغافلگیرشده باشد، مودبانه ازجا بلند می شود.
ادیسون:کارین!خوشحالم ...
کارین بدون کلمه ای ازکناراو می گذرد.ادیسون لبخند می زند ، به سمت جمع نگاه می کند و لیوانش را برایشان بلند می کند.مارگو در جواب پیازی را برایش تکان می دهد و بعد آن را گازمی زند.
بیل:عالی بود.اما چرا تلافیش رو سر من درمیاری ؟
او هم دردفاع ازخود پیازی می خورد.
40.داخلی -توالت زنانه -کافه استورک -شب
چون هرگز پا درتوالت زنانه نگذاشته ام ، نمی توانم بگویم چطورجایی است.امیدوارم قسمت بیرونی و قسمت داخلی ای داشته باشد.ما فقط به بخش بیرونی آن کار داریم.نگهبانی هست و رفت و آمد دائمی زنانی که می ایستند و آرایش خود را ترمیم می کنند.همه مشتری های نمونه وارکافه، ازجمله جوانی که زیر پک پالتوی مینک و یک حوله خیس دراز کشیده است.
در گوشه ای دو صندلی -یا یک نیمکت -گذاشته شده است.ایو درآنجا منتظراست و به محض دیدن کارین ازجا بلند می شود.
ایو:شک داشتم بیای ...
کارین:بلند شو.(لبخند تلخی می زند )و طوری رفتارنکن انگارمن ملکه مادرم.
ایو:انتظارندارم با من خوش رفتاری کنی.
کارین:من هم قصد ندارم این کار رو کنم.
ایو:نمی شه بشینیم؟ فقط یک دقیقه ...
او می نشیند.کارین ایستاده باقی می ماند.
ایو:حرف های زیادی دارم که بزنم.و هیچ کدوم آسون نیستن.
کارین:حرف زیادی وجود نداره.
ایو:چرا ، وجود داره.
کارین:به هرحال ، آسون یا سخت، من یک کلمه ش رو هم باور نمی کنم.
ایو:چرا نباید باورکنی ؟(مکث)لطفا بشین .
کارین با اکراه و خشک می نشیند.
ایو:می دونی.من همیشه خودم رو دخترباهوشی می دونستم.دختری تیز.دختری که کله ش کار می کنه ، از این حرف ها ، هیچ وقت بی موقع یا نابجا حرفی نمی زنه ...اما این تا وقتی بود که هنوز ادیسون دو ویت رو ندیده بودم.(مکثی دیگر)یادم میاد یک بارمی خواستم دندونم رو بکشم /بهم داروی بیهوشی دادن -اسم دارو یادم نمونده -ولی اثرغریبی درمن کرد.به گوش خودم می شنیدم حرف هایی می زنم که حتی فکرش رو نمی کردم ...انگار مغزم جایی بیرون بدنم قرار گرفته بود و نمی تونست حرف ها و کارهام رو کنترل کنه.
کارین(دنباله حرف او را می گیرد ):و وقتی با ادیسون صحبت کردی عینا همین احساس رو داشتی.
ایو(به نشانه تأیید سرش را می جنباند):یک جوری .می خوای چیزی رو که در ذهن داری بگی ، اما کلمات یک جوری عوض می شن و می شن کلمات اون.و ناگهان می بینی حرف هایی که می زنی چیزی نیست که تو می خوای ، بلکه چیزیه که اون می خواد.
کارین(تند):انتظار داری باورکنم که تو هیچ یک ازاون حرف ها رو نزدی ؟ که همه اونها حرف های ادیسون بود ؟
ایو:نه!انتظارندارم چیزی رو باورکنی.جزاین که مسئولیت همه اینها با مکنه.همین طور ننگش.
کارین:بسه دیگه، زیادی دراماتیک نشو.
ایو(لبخند تلخی می زند):می دونم تو منو آدم پستی می دونی ، درسته؟ خب ، پس بذار یک خبرخوب بهت بد م.همه جا جواب رد بهم دادن.خانم چنینگ باید ازشنیدن این خبر خیلی خوشحال بشه.وقتی بدونه دوستانش چقدر بهش وفادارن ، چقدربیش از او چه که اون به حق ازمن انتظارداشت ...
از کارین رو برمی گرداند.کارین ناراحت شده است.
کارین:ایو...گریه نکن.
ایو(پشت به کارین):گریه نمی کنم.
کارین:به من بگو.ناهارت با اون کارگزار هالیوودی چی شد؟
ایو:وعده های مبهمی برای یک جلسه تست.همین.اگه مورد بخصوصی پیش بیاد، از این حرف ها ...
کارین:ولی اون تعریف و تمجیدها درباره بازی تو ...
ایو:بازی یک ذخیره.
کارین:خب ، من فکرمی کنم تو اوضاع رو خیلی تیره تر از اون چیزی که واقعا هست تصویر می کنی .همه چیزبه کنار، اینو دست کم نگیر، تو در وجود ادیسون دوست قدرتمندی داری.
ایو:اون دوست من نیست .شما دوست های من بودین ...
کارین:اون می تونه به تو کمک کنه.
ایو:کاش هرگزاونو ندیده بودم ، کاش مرده بود ...من می خوام دوباره پیش دوست هام
برگردم.
این بارگریه می کند.آرام و رقت انگیز.کارین به اطراف نگاه می کند.مکث.کارین دستانش را دور ایو حلقه می کند.
کارین:ایو.من ، من فکر نمی کنم تو خواسته باشی موجب رنجش کسی بشی.اما شدی.و شاید ، این طورکه معلومه ، بیشتر از همه خودت رو آزار دادی ...
ایو :هرگز خودم رو نمی بخشم.
کاریل (لبخند می زند):چرا ، می بخشی.شما آدم های تئاتری راحت این کار رو می کنین.درتئاتر هیچ چیز دوان نمیاره ؛ نه عشق ، نه نفرت، نه موفقیت ، نه شکست.همه چیز یک آن می درخشه و گرم می سوزه.و بعد تموم می شه.
ایو:ای کاش باورم می شد.
کارین:به خودت فرصت بده.زیاد اهمیت نده مردم چی فکر می کنن ، تو خیلی جوونی و خیلی با استعداد ...(بلند می شود.هنوز دستش روی شانه ایو است )...و باورت بشه یا نه ، اگه کاری هست که من ...
ایو بلند شده و دست کارین را گرفته است.حالا ، درحالی که دست او را در دست دارد ، رویش را به طرف او می گرداند.
کارین:گمانم می دونم ...
ایو:کاربسیارمهمی که می تونی برای من بکنی .
کارین:تو می خوای نقش «کورا»رو بازی کنی و از من می خوای به للوید بگم تو برای این نقش مناسبی.
ایو:اگه توم بهش بگی ، اون این نقش رو به من می ده.خودش گفت.
کارین:بعدازهمه حرف هایی که زدی ...مگه نمی دونی این نقش برای مارگو نوشته شده ؟
ایو:پونزده سال پیش ، می تونست برای اون نوشته شده باشه.اما امروز، این نقش مال منه.
کارین:هیچ چیز توی دنیا نمی تونه منو وادار کنه چنین حرفی بزنم.
کارین باز بر می گردد ، اما دسست های ایو مانند گیره ای او را نگه داشته اند.
ایو:ادیسون از من می خواد این نقش رو بازی کنم.
کارین:مگه از روی نعش من بگذری ...
ایو(سرد، بی قرار):البته نیازی به این نخواهد بود.ادیسون می دونه مارگو چطوربه اجرای اون شب نرسید.چطورمن از قبل می دونستم به اجرا نمی رسه و فرصت داشتم به اون همه روزنامه های شهری خبربدم ...(کارین از تقلا دست بر می دارد )...برای خودش داستانیه.ادیسون می تونه چیزدرست و حسابی از توش در بیاره.تصورش رو بکن چقدر کینه توزانه و تحقیر آمیز می تونه بشه.بدون این که یک کلمه خلاف واقع بنویسه!خیلی سعی کردم وادارش کنم ...(حالا ایو لبخند می زند )...بهتره بشینی.پاهات داره می لرزه.(کارین می نشیند )اگه من نقش «کورا»رو بازی کنم ، ادیسون هرگز درباره این ماجرا چیزی نمی گه ، نه توی روزنامه ها و نه جای دیگه.لطف متقابل ساده.و من خوشحالم می تونم برای تو کاری بکنم ، بعد از مدت ها ...(کارین با دست هایش صورتش را می پوشاند )دوستی تو با مارگو، دوستی قدیمی و نزدیک تو با اون ، فکر می کنی چی سر این دوستی میاد وقتی مارگو بفهمه تو ، به نفع من ، چه حقه ای به اون زدی ؟ وضعیت تو وللوید چی می شه ؟ چقدرطول می کشه ، حتی دردنیای تئاتر، تا مردم فراموش کنن چه اتفاقی افتاده و دوباره به شما اعتماد کنن؟(حالا ایو ازجا بلند می شود )نه ...ارزشش رو نداره ...برای همه راحت تره که من نقش «کورا »رو بازی کنم.برای دنیای تئاترهم بهتره ...
کارین آهسته به بالا نگاه می کند.
کارین:این نقشی دریک نمایش.فقط برای نقشی در یک نمایش ، تو همه این کارها رو می کنی ؟
ایو(لبخند می زند):ازاین بیشترش هم می کنم ، برای نقشی به این خوبی.
ایو می رود.کارین تنها می ماند.
منبع: فیلم نگار شماره 22