نویسنده: کارن آرمسترانگ
مترجم: عبّاس مخبر


 
در پایان قرن نوزدهم، جدایی لوگوس (عقلانیّت) و میتوس (اسطوره) ، کامل به نظر می رسید. صلیبیونی از قبیل توماس هـ. هاکسلی (95 ــ 1825) بر این باور بودند که نبردی در جریان است. مردم باید میان اسطوره شناسی و علم عقلانی یکی را انتخاب کنند، و سازشی در کار نخواهد بود. خرد حامل حقیقت بود و اسطوره های دینی عاری از حقیقت. اما حقیقت به سطح چیزهایی که «نشان داده شده یا قابل نشان دادن» (1) باشد تقلیل یافته بود که علاوه بر دین، حقایق بیان شده در هنر یا موسیقی را نیز کنار می گذاشت. در سال 1882 فردریش نیچه (1900 ــ 1844) اعلام کرد خدا مرده است. به تعبیری حرف او درست بود. بدون اسطوره، کیش، آئین و زندگی اخلاقی، حس قدسی می میرد. انسان مدرن با تبدیل خداوند به یک حقیقت مفهومی که فقط با ذهن نقاد می شد به آن رسید، او را برای خود کشته بودند. دیوانه ی تمثیل نیچه در علم شاد، عقیده دارد که مرگ خدا بشریت را از ریشه های خود جدا کرده است. او می پرسند، «آیا هنوز هم بالا یا پائینی وجود دارد؟ آیا ما در میان یک نیستی بی پایان سرگردان نیستیم؟»
اندیشه و عمل اسطوره ای به مردم کمک می کرد که با چشم انداز خاموشی و نیستی روبه رو و با مراتبی از پذیرش در آن وارد شوند. بدون این رشته، برای بسیاری از مردم پرهیز از نومیدی دشوار بود. قرن بیستم شمایل های نیهیلیستی را یکی پس از دیگری به ما عرضه کرد و معلوم شد که بسیاری از امیدهای باشکوه مدرنیته و روشنگری کذب بوده است. غرق شدن تایتانیک در سال 1912 شکننده بودن فناوری را آشکار ساخت؛ جنگ جهانی اول نشان داد که دوست ما علم را می توان با اثراتی مرگبار در خدمت ساخت ادوات جنگی قرار داد. آشوویتس، گولاک و بوسنی، آنچه را که می توانست در فقدان همه ی مفاهیم عقلانی بشر را از بربریت نجات نخواهد داد، و اردوگاه مرگ می تواند در نزدیکی یک دانشگاه بزرگ بر پا شود. انفجار نخستین بمب های اتمی بر هیروشیما و ناگازاکی، میکرب خود ــ ویرانگری نیهیلیستی را در دل فرهنگ مدرن نشان داد. و حمله به مرکز تجارت جهانی در 11 سپتامبر سال 2001 نشان داد که مزیت مدرنیته ــ فناوری، سهولت حمل و نقل و ارتباطات جهانی ــ می تواند به ابزاری در خدمت ترور تبدیل شود.
لوگوس از جهات بسیاری زندگی ما را متحول و بهتر کرده، اما این پیروزی بی قید و شرط نبوده است. برای بسیاری از ما که بخت مساعد زندگی در کشورهای جهان اول را داریم، دنیای اسطوره زدایی شده بسیار راحت است، اما آن بهشت زمینی که بیکن و لاک پیش بینی می کردند نیست. وقتی درباره ی تجلیات تاریک قرن بیستم به تأمل می نشینیم، ملاحظه می کنیم که اضطراب مدرن صرفاً نتیجه ی روان پریشی های هوس بازانه نیست. ما با چیزی بی سابقه مواجهیم. جوامع دیگر مرگ را نوعی گذار به شیوه های دیگری از هستی می دیدند. آنها مدافع دیدگاه ساده انگارانه و تصورات عامیانه بودند که به مردم کمک می کرد با ناگفتنی روبه رو شوند. در هیچ فرهنگ دیگری افراد با این ترس های حل نشده، در میانه ی یک مناسک گذر یا تشرف آرام نمی نشستند. اما این کاری است که ما در غیبت یک اسطوره شناسی معتبر ناگزیر از انجام آن هستیم. در نفی جاری اسطوره نوعی ریاضت کشی تکان دهنده و حتی قهرمانانه وجود دارد. اما شیوه های تفکر کاملاً خطی، منطقی و تاریخی ما را از درمان ها و تمهیداتی محروم می کند که به زنان و مردان امکان می داد به منظور زیستن با رویدادهای غیرقابل قبول، به طور کامل به منابع انسانی خود متکی باشند.
شاید از جهات مادی پیچیده تر شده باشیم، اما به لحاظ معنوی از دوران محوری فراتر نرفته ایم: به دلیل سرکوب میتوس شاید حتی عقب گرد هم کرده باشیم. ما هنوز هم در آرزوی «فراتر رفتن» از محیط بلاواسطه ی خود و ورود به یک ساحت وجودی «تمام وقت» و فشرده تر به کار می بریم. ما سعی می کنیم با استفاده از هنر، موسیقی راک، مواد مخدر و یا چشم انداز بزرگ تری از زندگی در فیلم ها به این بعد وارد شویم. ما هنوز در جستجوی قهرمانان هستیم. الویس پریسلی و پرنسس دایانا، هر دو، به موجودات اسطوره ای فوری و حتی به موضوع هایی برای آئین های دینی تبدیل شدند. اما در این مداهنه نوعی عدم توازن وجود دارد. هدف اسطوره ی قهرمان این نبود که شمایلی پدید آورد تا او را ستایش کنیم، بلکه قصد آن بود که به رگ قهرمانی ما جاری شود. اسطوره باید به تقلید یا مشارکت بینجامد، نه تقلید انفعالی. ما دیگر نمی دانیم چگونه شیوه ی زندگی اسطوره ای خود را ساماندهی کنیم که به لحاظ معنوی چالش برانگیز و تحول بخش باشد.
ما باید از این خطای قرن نوزدهمی که اسطوره را دروغ یا نمایشگر شیوه ی پست تری از اندیشه می دانست بپرهیزیم. ما قادر نیستیم به طور کامل بازبیافرینیم، مبانی عقلانی آموزش مان را کنار بگذاریم، و به حسانیت پیشامدرن بازگردیم. اما می توانیم نسبت به اسطوره شناسی نگرش فرهیخته تری اتخاذ کنیم. ما موجوداتی اسطوره سازیم و در قرن بیستم شاهد اسطوره های بسیار ویرانگری بوده ایم که به قتل عام و نسل کشی منجر شده اند. این اسطوره ها مردود شده اند چون با معیارهای دوران محوری انطباق ندارند. آنها فاقد روح هم دردی، احترام برای تقدس کل زندگی، و یا به گفته ی کنفسیوس فاقد «خمش» (2) بوده اند. این اسطوره شناسی های ویرانگر، به شدت تندرو، قومی، فرقه ای، خودپرستانه و کوشش برای برکشیدن خود به بهای شیطانی کردن دیگران بوده اند. هر گونه اسطوره ای از این دست مدرنیته را تحلیل برده است، زیرا مدرنیته دهکده ای جهانی خلق کرده که در آن همه ی اسطوره های خود را گرفتار مخمصه ای یکسان می بینند. ما نمی توانیم با این اسطوره های بد فقط با تکیه بر خرد مقابله کنیم، چون لوگوس رقیق نشده نمی تواند با این قبیل ترس ها، آرزوها و روان پریشی های ریشه دار و شبح گون به مقابله برخیزد. این نقشی است که از عهده ی یک اسطوره شناسی اخلاقی و معنوی برمی آید.
به اسطوره هایی نیاز داریم که به ما کمک کنند خود را نه با قبیله ی قومی، ملی یا ایدئولوژیک مان، بلکه با همه ی همنوعان مان همذات کنیم. به اسطوره هایی که به ما کمک کنند اهمیت همدردی را دریابیم؛ عنصری که در دنیای عقلانی و عمل گرایی ما به قدر کافی بارور یا کارآمد نیست. به اسطوره هایی نیاز داریم که به ما کمک کنند نگرشی معنوی بیافرینیم، فراتر از نیازهای فوری و فوتی خود را ببینیم، و بتوانیم ارزشی متعالی را تجربه کنیم که منیت خودخواهانه ی ما را به چالش بکشد. به اسطوره هایی نیاز داریم که به ما کمک کنند بار دیگر به زمین همچون موجودیتی مقدس احترام بگذاریم، و از بهره گیری صرف از آن به عنوان یک «منبع» بپرهیزیم. این موضوع بسیار مهم است، چون اگر دست به نوعی انقلاب معنوی نزنیم که بتواند همپای نبوغ فناوری ما حرکت کند، سیاره مان را حفظ نخواهیم کرد.
در سال 1922، تی، اس. الیوت در شعر معروف سرزمین ویران، (3) ازهم پاشیدگی معنوی فرهنگ غرب را به تصویر کشید. در اسطوره ی جام مقدس، سرزمین ویران مکانی است که در آن مردم زندگی غیراصیلی دارند، و کورکورانه از هنجارهای جامعه تبعیت می کنند، بدون اعتقادی که از دل درکی عمیق تر برمی آید. چگونه امکان داشت ریشه های خلاق را در «مزبله ی سنگلاخی» مدرنیته کاشت؟ جایی که مردم تماس با شالوده های اسطوره ای فرهنگ شان را از دست داده بودند. آنها به جای درک انسجام درونی سنت شان، «فقط کومه ای از تندیس های شکسته» را می شناسند. الیوت با استفاده از اشارات دل سوزانه و موجز به اسطوره های گذشته ــ اروپایی، سانسکریت، بودایی، کتاب مقدس، یونانی و رومی ــ سترونی زندگی معاصر را عریان ساخت: از خودبیگانگی، بیهودگی، نیهیلیسم، خرافات، خودپرستی و نومیدی اش را. هنگامی که با مرگ قریب الوقوع تمدن غرب روبه رو می شود، راوی او نتیجه می گیرد که: «با این تکه پاره ها من زیر ویرانه هایم شمع زده ام.» بینش های شکسته ی گذشته که او در شعر خویش گردآورده است می تواند ما را نجات دهد. هنگامی که آنها را کنار هم می گذاریم و هسته ی مشترک شان را می شناسیم، می توانیم سرزمین ویرانی را که در آن زندگی می کنیم دوباره آباد کنیم.
شعر الیوت پیشگویانه بود. این نویسندگان و هنرمندان بودند، نه رهبران مذهبی، که پا به دوران این خلاء نهادند و سعی کردند ما را با خرد اسطوره شناختی گذشته آشتی دهند. در تلاش به منظور یافتن پادزهری برای سترونی و خشونت بی رحمانه ی برخی جنبه های مدرنیته، برای مثال، نقاشان به مضمون های اسطوره شناختی روی آوردند. در 26 آوریل سال 1937، در اوج جنگ داخلی اسپانیا، هواپیمای نازی، تحت فرماندهی ژنرال فرانکو به شهر گوئرنیکا، مرکز ایالت باسک، حمله کردند و 1654 نفر از 7000 نفر ساکنان این شهر را به قتل رساندند. چندماه بعد پابلو پیکاسو تابلو گوئرنیکا (4) را در نمایشگاه بین الملل پاریس به نمایش گذاشت. این تصلیب دنیوی و مدری، معاصران او را شوکه کرد. این اثر مانند سرزمین ویران بیانیه ای پیشگویانه بود، و نیز فریاد تمسخری علیه غیرانسانی بودن دنیای جدید شجاع ما.

 

شرح تصویر: تابلوی گوئرنیکا اثر پیکاسو
این تابلو آکنده از احساس همدردی و قابلیت حس درد دیگران است. قربانی، الهام بخش پاره ای از نخستین فرضیه پردازی های اسطوره ای بوده است. در دوران کهن سنگی انسان ها با حیواناتی که شکار می کردند و به قتل می رساندند، احساس خویشاوندی آزارنده ای می کردند. آنها این تنش آغازین را در آئین های قربانی بیان می کردند. در این آئین ها حیواناتی که زندگی خود را به خاطر انسان از دست می دادند ستایش می شدند. در گوئرنیکا انسان ها و حیوانات هر دو قربانیان بی تبعیض کشتاری بی اعتنا، توده ای درهم آمیخته اند و اسبی شیهه زن با پیکر انسانی بی سر در هم تنیده اند. دو زن که با همدردی سوگوارانه به اسبی زخمی خیره شده اند، یادآور زنانی هستند که در تصویرهای بی شمار تصلیب عیسی مسیح (ع) پای صلیب دیده می شودند. در جامعه ی پیشاتاریخ، مادربزرگ یک شکارچی چیره دست بود، اما در تصویر پیکاسو، مادر که پیکر لَخت کودک بی جان اش را در آغوش گرفته است، به یک قربانی بدل شده که که بی صدا مویه می کند. پشت سر او یک گاو است که به گفته ی پیکاسو سبعیت را نمایندگی می کند. پیکاسو همواره مجذوب آئین های تماشایی گاوبازی بود که ورزش ملی اسپانیا است، و در آئین های قربانی دوران باستان ریشه دارد. گاو پیکاسو وحشی به نظر نمی رسد. او کنار دیگر قربانیان ایستاده و در حالی که دمش را تکان می دهد صحنه را از نظر می گذراند. شاید به آن لحظه ای در گاوبازی رسیده است که عقب می ایستد تا به حرکت بعدی خود بیندیشد. اما گاو که نماد سبعیت است به عنوان یک طعمه ی قربانی خود محکوم به نابودی است. شاید پیکاسو می خواهد بگوید سرنوشت انسان مدرن نیز همین است؛ انسانی که کشف توان های کامل خود ــ ویرانگری و اعمال قهر حساب شده ی عقلانی را تازه آغاز کرده بود ــ هر چند پیکاسو نمی توانست این مطلب را بداند.
رمان نویسان نیز در بررسی معضل مدرن به اسطوره شناسی روی آورده اند کافی است فقط به یولیسیز جیمز جویس مراجعه کنیم که در همان سال سرزمین ویران انتشار یافت و در آن تجربه ی جویس از شخصیت های معاصر بر قطعاتی از اودیسه ی هومر منطبق است. واقع گرایان جادویی ــ خورخه لویی بورخس، گونتر گراس، ایتالو کالوینو، آنجلا کارتر و سلمان رشدی ــ با درهم آمیختن خرد روزمره ی گریزناپذیر و واقع گرا و منطق اسطوره ای رؤیا و قصه ی پریان، سرکردگی لوگوس را به چالش کشیده اند. شماری دیگر از رمان نویسان به آینده نگاه کرده اند. 1984 جورج اورول (1949) هشداری است در مقابل خطرات یک دولت پلیسی که در آن حق صرفاً به زور است و گذشته مرتباً تغییر داده می شود تا بر زمان حال منطبق شود. پیامدهای دقیق پیام اورول بسیار مورد بحث قرار گرفته است، اما مانند اسطوره های بزرگ گذشته، وارد قلمرو آگاهی عمومی شده است. بسیاری از عبارت ها و تصویرهای آن از جمله عنوان کتاب به گفتار عمومی راه یافته است: برادر بزرگ، دوگانه اندیشی، زبان جدید و اتاق 101، هنوز هم برای مشخص کردن روندها و خصوصیات زندگی مدرن، حتی توسط کسانی که این رمان را نخوانده اند به کار گرفته می شوند.
اما آیا یک رمان دنیوی می تواند یک اسطوره ی سنتی را همراه با خدایان و الهگان اش تکرار کند؟ دیده ایم که در دنیای پیشامدرن، آسمان به ندرت در چارچوب اصطلاحاتی ماوراء طبیعی دیده می شد که لوگوس غربی بر آن تحمیل کرده بود، بلکه معمولاً به مردم کمک می کرد تا انسانیت خود را بشناسند. هنگامی که شرایط مردم تغییر می کرد، خدایان غالباً پس می نشستند و در اسطوره و دین جایگاهی حاشیه ای پیدا می کردند؛ گاهی اوقات هم کلاً ناپدید می شدند. در اسطوره شناسی های بی خدای رمان های معاصر هیچ چیز تازه ای وجود ندارد که با بسیاری از همان مسائل گریزناپذیر و فرّار شرایط انسانی رویاروی اسطوره های دنیا باستان تعارض داشته باشد. این رمان ها به ما یادآور می شوند که صرف نظر از شأن و منزلت خدایان، انسان ها چیزی بیش از شرایط مادی خویش اند و همه ی آنها دارای ارزشی قدسی و معنوی اند.
از آن جا که رمان نویسان و هنرمندان در همان سطحی از آگاهی عمل می کنند که اسطوره سازان، طبیعتاً به مضمون های مشابهی می پردازند. دل تاریکی (5) جوزف کنراد را می توان جستجویی قهرمانانه و نوعی تشرف به شمار آورد که در مسیری نادرست پیش رفته است. این رمان که در سال 1902 و درست پیش از توهم زدایی بزرگ غرب انتشار یافت، به ماجرای جستجوی آقای کورتز فوق العاده متمدن در اعماق جنگل های آفریقا می پردازد. در اسطوره شناسی سنتی، قهرمان امنیت دنیای اجتماعی را پشت سر می گذاشت. غالباً ناگزیر بود به اعماق زمین برود و در آن جا با جنبه ی نامتصوری از خودش روبه رو می شد. تجربه ی جدایی و محرومیت می توانست به نوعی فروپاشی روان شناختی منجر شود که یک بینش حیاتی و تازه را در پی داشت. قهرمان در صورتی که موفق می شد با چیزی تازه و ارزشمند نزد مردم اش بازمی گشت. در رمان کنراد، رودخانه ی پیچ در پیچ و بدشگون آفریقا یادآور تونل های زیرزمینی لاسکو است که تشرف یابندگان از طریق آنها به زهدان زمین بازمی گشتند. در دنیای زیرین جنگل اولیه، کورتز در واقع به تاریکی دل خودش می نگرد، اما همچنان به عقب گرد خود می چسبد و به لحاظ معنوی می میرد. او به یک راهب ــ شمن بدل می شود که برای جامعه ی آفریقا حرمتی قائل نیست، بلکه آن را سرزنش و از آن سوء استفاده می کند. قهرمان اسطوره می دانست که اگر در خود بمیرد در یک زندگی جدید ولادتی دوباره خواهد یافت. اما کورتز در چنگال نوعی خودپرستی سترون اسیر است، و هنگامی که سرانجام در رمان ظاهر می شود، زشتی یک جسد جان گرفته را دارد. کورتز که در دام وسوسه ی شهرت خویش اسیر است، در جستجوی قهرمانی نیست، بلکه فقط کسب معروفیتی عقیم را دنبال می کند. او نمی تواند به شیوه ای قهرمانانه زندگی را تأیید کند: کلماتی که هنگام مرگ بر زبان می راند «وحشت! وحشت!» است. تی. اس. الیوت آخرین کلمات کورتز را بر سرلوحه ی سرزمین ویران می گذارد. کنراد در مقام یک پیشگوی حقیقی، ابتذال، خودخواهی، حرص و آز، نیهیلیسم و نومیدی قرن بیستم را پیشاپیش دیده است.
توماس مان نیز در کتاب کوه جادو (6) (1924) که در یکی دیگر از تلاقی گاه های تراژیک تاریخ غرب اتفاق می افتد از نقش مایه ی تشرف بهره گرفته است. او اعتراف می کند که قصد اولیه اش این نبوده، اما هنگامی که یک پژوهنده ی جوان دانشگاه هاروارد به او یادآور می شود که رمان اش یک نمونه ی مدرن «قهرمان جستجوگر» است، بلافاصله درمی یابد که قضیه دقیقاً همین بوده است. اسطوره شناسی جستجوی قهرمان در ناخودآگاه او حضور داشته، و او بدون آن که بداند چه کرده به آن توسل جسته است. در رمان مان، سناتوریوم داووس «به نوعی معبد برگزاری آئین تشرف تبدیل می شود که بررسی های ماجراجویانه درباره ی راز زندگی در آن صورت می گیرد. » قهرمان او، هانس کاستورپ، یکی از جویندگان جام مقدس و نماد «دانش، خرد و مقدس سازی» است و به زندگی معنا می دهد. کاستروپ داوطلبانه به استقبال بیماری و مرگ می رود، چون نخستین تماس اش با آنها پیشرفتی خارق العاده را وعده می دهد که البته با مخاطرات بزرگی نیز همراه است. اما این تشرف مدرن، با ابتذال های مدرن قرن بیستم نیز همراه است. از دیدگاه مان بیماران سناتوریوم «محفل جذابی از انزوا و فردگرایی» را تشکیل می دهند. در حالی که جوینده ی سنتی خواهان نفع رساندن به جامعه است، کاستروپ به جستجویی خودخواهانه، انگلی و نهایتاً بی هدف مشغول است.(7) او هفت سال را روی کوه جادوی خودسپری و دوباره ی رؤیای بزرگ انسانی اش رؤیاپردازی می کند؛ این که در جهان اول بمیرد که می توان آن را خودکشی دسته جمعی اروپا توصیف کرد.
رمان زیر آتشفشان (8) (1947) مالکوم لوری، در آستانه ی جنگ جهانی دوم در مکزیک اتفاق می افتد این رمان آخرین روز زندگی آدمی الکلی به نام کنسول را دنبال می کند که نه تنها خود دیگر (9) لاری است، بلکه به روشنی گفته می شود که خود دیگر هر آدمی است. کتاب در کانتینا دل بوسکه آغاز می شود که یادآور «جنگل تاریک» دوزخ دانته در روز مردگان است؛ هنگامی که مردگان با زندگان درهم می آمیزند.

 

شرح تصویر: «جنگل تاریک» دوزخ دانته؛ جایی که مردگان با زندگان می آمیزند.
در سراسر این زمان لاری به بررسی این بینش اسطوره ای کهن می پردازد که زندگی و مرگ جدایی ناپذیرند. رمان مرتباً زندگی پر غلغله و چشم انداز زیبای مکزیک ــ نوعی باغ عدن ــ را با تصویری دوزخی از مرگ و تاریکی کنار هم قرار می دهد. جزئیات ظاهراً پیش پاافتاده معنایی جهان شمول پیدا می کنند. مردم مانند قربانیان جنگ که در سراسر جهان در پناهگاه های حمله ی هوایی پنهان می شوند، در گریز از یک توفان به پناهگاه می روند. درست همان طور که اروپا در تاریکی فرومی رود، چراغ های سینما خاموش می شوند. تبلیغ فیلم... با دستان خونین اش، یادآور گناه جمعی بشر است؛ یک چرخ فلک نماد گذر زمان است؛ یک دهقان در حال مرگ در کنار جاده یادآور می شود که مردم در سراسر جهان می میرند بدون آن که کسی اعتنایی داشته باشد. هنگامی که کنسول مسمومیت مزمن پیدا می کند، محیط اطراف اش به طرزی وهم گون تشدید می شود و در آن خاص بودگی رویدادها و اشیاء تعالی پیدا می کند. در اسطوره شناسی کهن هر چیزی اهمیتی قدسی داشت و هیچ شیء یا فعالیتی معمولی نبود. هنگامی که در رمان لاری روز مردگان فرامی رسد، هیچ چیز خنثی نیست و همه چیز آکنده از اهمیتی سرنوشت ساز است.
این رمان تاریکی جهان را پیش از سال 1939 تصویر می کند. هر قطره ای که کنسول می نوشد، یک گام به مرگ ناگزیر خود نزدیک تر می شود. بشریت نیز مانند کنسول خارج از کنترل است و به سوی فاجعه پیش می رود. اسیر شده در چنگال خواست مرگ، ظرفیت خود را برای زندگی و دید روشن از دست می دهد. کابالا، عارفی را که از قدرت خود سوءاستفاده می کند با یک مست مقایسه می کند. این تصویر در رمان نقش محوری دارد: مانند جادوگری که راه خود را گم کرده است، انسان ها نیروهایی را آزاد کرده اند که قادر به کنترل آنها نیستند، و سرانجام دنیای آنها را ویران خواهند کرد. لاری به ما گفته است که او در این جا به بمب اتمی فکر می کرده است. با این همه، رمان زیر آتشفشان نیهیلیستی نیست و در یادآوری درد و رنج؛ زیبایی و بیهودگی دوست داشتنی بشر، عمیقاً بر همدردی استوار است.
دیدیم که هرگز نمی توان به یک اسطوره از زاویه ی نظامی صرفاً غیرقدسی نزدیک شد. اسطوره تنها در یک بستر آئینی قابل درک بوده که آن را از زندگی روزمره جدا می کرد. اسطوره را باید به عنوان بخشی از یک فرایند تحول شخصی تجربه کرد. هیچ یک از این ها در مورد رمان مصداق ندارد، زیرا می توان آن را همه جا و برکنار از دام های آئینی قرائت کرد، و اگر بخواهد خوب باشد باید از هرگونه نصیحت گری آشکار بپرهیزد. اما تجربه ی قرائت یک رمان کیفیت های معینی دارد که درک سنتی اسطوره را به یادمان می آورد. این کار را می توان نوعی مراقبه به شمار آورد. خوانندگان ناگزیرند روزها یا حتی هفته ها با یک رمان زندگی کنند. رمان آنها را به دنیای دیگری می برد که موازی اما جدا از زندگی معمول آنها است. آنها به خوبی می دانند که این قلمرو خیالی، واقعی نیست، و با این حال وقتی به خواندن آن مشغول اند، متقاعد کننده می شود. یک رمان خوب تا مدت ها پس از آن که کنارش می گذاریم، به بخشی از زمینه ی زندگی ما تبدیل می شود. تجربه ای از باورپذیری است که مانند یوگا یا یک جشنواره ی دینی، موانع زمان و مکان را در هم می شکند و دامنه ی همدلی های ما را می گستراند تا بتوانیم با زندگی ها و حرمان های دیگر همدردی کنیم. به ما شفقت می آموزد و توانایی «حس بودن با» دیگران. یک رمان مهم نیز مانند اسطوره تحول بخش است. اگر اجازه دهیم این کار را بکند، می تواند برای همیشه ما را تغییر دهد.
دیدیم که اسطوره یک صورت هنری است. هر کار هنری نیرومندی هستی ما را به اشغال درمی آورد و آن را برای همیشه تغییر می دهد. منتقد بریتانیایی جورج استاینر مدعی است که هنر، مانند انواع معینی از تجربیات دینی و ماوراءطبیعی، «نافذترین و تحول بخش ترین فراخوان موجود در مقابل تجربه ی بشری است. نوعی بی پروایی نافذ و اشغال گر که آخرین محدوده های حریم خصوصی وجود ما را می کاود» ؛ بیانیه ای که «وارد خانه ی کوچک هستی محتاط ما می شود، به گونه ای که دیگر نمی توان به شیوه ی گذشته در آن ساکن بود.» برخوردی تعالی بخش که به ما می گوید: «زندگی ات را تغییر بده.» (10)
یک رمان چنانچه با توجه جدی نوشته و خوانده شود، مانند یک اسطوره یا هر اثر هنری بزرگ دیگر، می تواند به نوعی پاگشایی تبدیل شود و به ما کمک کند که آئین دردناک گذر از یک وضعیت ذهنی به وضعیتی دیگر، را پشت سر بگذاریم. یک رمان مانند یک اسطوره به ما می آموزد که دنیا را متفاوت ببینیم؛ به ما نشانی می دهد که چگونه به دل های خود رجوع کنیم و از چشم اندازی فراتر از منافع شخصی به دنیای مان نگاه کنیم. اگر رهبران دینی حرفه ای نمی توانند ما را در دانش اسطوره ای راهنمایی کنند، هنرمندان و نویسندگان خلاق شاید بتوانند وارد عرصه ی این نقش روحانی شوند و برای دنیای از دست رفته و آسیب دیده ی ما بینش تازه ای به ارمغان آورند.

پی نوشت ها :

1. T.H.Huxley ,Science and Christian Tradition (New York ,1896) ,125.
2. Leaning.
3. The Waste Land.
4. Guernica.
5. Heart of Darkness.
6. Magic Mountion.
7. Thomas Mann, 'The Making of The Magic Mountain' ,in The Magic Mountain.(trans. H. I. Lowe Porter,Londo ,,1999) ,719-29.
8. Under the Volcano.
9. alter ego.
10. George Steiner ,Real Presences: Is there anything in what we say?(London,1989), 142-43.

منبع: آرمسترانگ، کارن، (1390)، تاریخ مختصر اسطوره، عبّاس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول 1390.