نویسنده: ژولیت پیگوت
مترجم: باجلان فرّخی



 

در افسانه ای از افسانه های هرن سخن از دختری به نام ئو – تئی (1) است که پس از مرگ دیگر بار زاده می شود: ئو – تئی دختری هیجده ساله و نامزد او جوانی نوزده ساله بود که از طریق پدر و مادر و با روش سنتی به یکدیگر معرفی شدند و یکدیگر را بسیار دوست می داشتند. ئو – تئی که دختری زیبا و ظریف بود بیمار شد و درمان و دارو نیز نتوانست او را نجات دهد. شبی که فردای آن ئو – تئی مرد و نامزد خود را تنها نهاد نامزد خود را گفت اگر منتظر بماند دیگر بار با تنی توانا نزد او باز می گردد. ئو – تئی مرد و پسر غمگین نامه ای به نامزد مرده خویش نوشت و نامه را در گور ئو – تئی نهاد. جوان در نامه خود نوشته بود دوستت دارم و برای ازدواج کردن با تو منتظر می مانم.
چند سال بعد از مرگ ئو – تئی جوان به اصرار پدر و مادر ازدواج کرد و از زن خود صاحب فرزندی زیبا شد. چندی از این ماجرا نگذشته بود که پدر و مادر این جوان و زن و فرزند او مردند و او را تنها نهادند. مرد تنها برای رهایی از غم تنهایی بار سفر بست و از شهر خود کوچ کرد و رفت. شامگاهی جوان می رفت و به نخستین عشق خویش ئو – تئی می اندیشید که به کاروانسرایی دور افتاده رسید و شب را در آن جا ماندگار شد. صاحب کاروانسرا دختری رعنا و زیبا داشت که ئو – تئی نام داشت و شگفت انگیز شبیه ئو – تئی مرده بود. جوان به یاد نخستین عشق شیدای ئو – تئی دوم، که صدای او نیز شبیه صدای معشوق مرده او بود، شد و او را از پدر خواستگاری کرد و آن دو زن و شوهر شدند. چندی بعد جوان نامه ای را که در گور ئو – تئی نهاده بود نزد ئو – تئی دیگر بار زاده شده بازیافت. ئو – تئی از زندگی گذشته خود چیزی نمی دانست و همه چیز را فراموش کرده بود.

سامورای خودخواه

می گویند مردی سامورای در آن هنگام که کیوتو پایتخت ژاپن بود دایمیویا ارباب خود را از دست داد و به ناچار به ولایت دیگری رفت و اربابی دیگر برگزید. سامورای با رفتن از کیوتو زن زیبای خود را رها کرد و در ولایت دیگر زنی دیگر برگزید و از این زن صاحب فرزندی شد. سال ها گذشت، سامورای ثروتمند و پیر شد و به یاد روزگار جوانی افتاد. سامورای پیر به یاد زن اول و عشق نخستین زن دوم را نیز ر ها کرد و به کیوتو بازگشت.
سامورای پیر در کیمتو به خانه قدیمی خود رفت تا مگر از زن نخست خویش خبری باز یابد و شگفتا که زن خود را در آن خانه بازیافت که گذشت سالیان گویی بر او نگذشته و هنوز از زیبایی جوانی برخوردار بود. سامورای از زن خواست او را ببخشاید و زن که هنوز سامورای را دوست می داشت و سال های تنهایی خود را با یاد او سپری کرده بود مرد را به گرمی پذیرفت و از بازگشت او اظهار خرسندی کرد. سامورای و زن شب را با یاد روزهای جوانی سپری کردند و نیمه شب سامورای به یاد روزگار جوانی در اتاق و خوابگاه قدیمی خود با زن به بستر رفت. فردای آن شب سامورای از خواب بیدار شد و زن خود را خفته یافت. سامورای بر تن زن دست کشید تا او را از خواب بیدار سازد. آنچه در آن بستر خفته بود زنی پیر و فرتوت و مرده بود که سال ها از مرگ او سپری شده بود. سامورای از ماجرای زن پیشین از همسایگان پرسید و گفتند زن پس از رفتن او از توکیو سالهای سال در خانه عزلت گزید و سرانجام بر اثر فقر و گرسنگی مرد. از ماجرایی که بر زن دوم رفت چیزی نمی دانیم.
در افسانه های ژاپنی اشباح غالباً پا ندراند و چنین می نماید که این باور از نقاشی های مارویاما ئوکیو (2) نقاش نیمه دوم سده هیجده که اشباح را بدون پا تصور می کرد سرچشمه گرفته است [یا آن که نقاشی های مارویاما متأثر از افسانه ها و باورهای مردم زمان خویش است]. مارویاما در 1780 مکتب شینتو را در نقاشی بنیاد نهاد. در این داستان شبح زن اول سامورای پا دارد و سامورای با دیدن او متوجه شبح بودن او نمی گردد.

عشق مادر

در داستانی سخن از شبحی است که خاموش است اما راه می رود. می گویند فروشنده ای مشتری ثابتی داشت که هر شامگاه به مغازه او می آمد و از او میدزو – آمه (3) یا غذایی که هنگام نبودن شیر به نوزادان می دهند، خریداری می کرد. مشتری زن جوان و رنگ پریده و بیمار بود که به هنگام خرید سخنی نمی گفت و تنها با اشاره به میدزو – آمه پول آن را می پرداخت و از مغازه بیرون می رفت. فروشنده که از خاموشی و رفتار زن کنجکاو شده بود شامگاهی زن را از دور تعقیب کرد و در گورستان شهر او را گم کرد. چند شب بعد زن به جای خرید با اشاره از فروشنده خواست او را دنبال کند. فروشنده بیمناک به دنبال زن روان شد و در راه چند نفر از دوستان را نیز با خود همراه کرد و جملگی به دنبال زن به گورستان رفتند.
زن در کنار گوری به ناگاه ناپدید شد و زاری نوزادی از درون گور توجه فروشنده و دوستان او را به خود جلب کرد. فروشنده و دوستان او چراغی روشن کردند و گور را شکافتند. زن در گور خفته و در کنار او نوزاد زیبایی قرار داشت که از سن او چند هفته می گذشت. گفتند زن باردار مرده بود و عشق مادر موجب شده بود کودک خود را تا وقتی دیگران بتوانند از او پرستاری کنند پرستاری نماید.

خادمه خطاکار

هرن بخش آکازاکا (4) در توکیو را از بخش هایی می داند که در سده نوزده داستان های اشباح بسیاری در آن رواج داشت. می گویند مردی شبانگاه به هنگام بازگشت به خانه دختر جوانی را دید که تنها می گذشت و می گریست. در آن حوالی خندقی بود که غمزدگان و بیزاران از زندگی غالباً در‌ آن جا خودکشی می کردند و هم به این دلیل مرد اندیشید دختر قهرمان ناکام ماجرایی عشقی است که برای خودکشی به جانب خندق می رود. مرد از دختر پرسید آیا دوست دارد او را همراهی کند و به خانه برساند؟ و دختر سخنی نگفت. مرد دختر را همراهی کرد و پس از چند قدم به جانب دختر برگشت تا او را به زندگی دلگرم سازد. دختر فاقد چشم و ابرو و دهان و بینی و چهره او همانند تخم مرغ بود. مرد هراسان پا به گریز نهاد و خود را به دکه ای رسانید که فانوس آن روشن بود و صاحب دکه بر آن بود که کار را تعطیل و به خانه برود. صاحب دکه از مرد پرسید هراس او از چیست و چرا چنان شتابان می گریخت. مرد خوشحال از این که مصاحبی یافته بود ماجرا را برای صاحب دکه تعریف کرد. صاحب دکه که تا آن لحظه چهره او در تاریکی بود در برابر نور فانوس قرار گرفت و مرد بیچاره دید که او نیز چهره ای چون تخم مرغ دارد و هراسان دیگر بار پای به گریز نهاد.
دختری که آن مرد در آن شب او را گریان یافته بود شبح خادمه ای بود که پیش از این در خانه سامورای ثروتمندی خدمت می کرد. می گویند سامورای در خانه خود نفایس بسیاری داشت و از این شمار ده بشقاب چینی قدیمی بود که سامورای آن را بسیار دوست می داشت. زن سامورای در غیاب شوهر یکی از بشقاب های چینی را شکست و در چان انداخت و از بیم شوهر خادمه را مورد سرزنش قرار داد که بشقاب را شکسته است. دختر بی گناه انکار کرد و سرانجام با نومیدی خود را به چاه افکند و غرق شد.
از آن شب هر شب نیمه شب سامورای و زن او صدای دختر بینوا را می شنیدند که از اعماق چاه برمی آمد و چیزی را تا نه می شمرد [ ایچی؛ نی؛ سان؛ یو؛ گو؛ روکو؛ شیچی؛ هاچی؛ کو] دختر فقط تا نه می شمرد و پس از آن صدای هق هق گریه او در چاه می پیچید. می گویند زن خودخواه سامورای به خطای خود نزد شوهراعتراف کرد و شوهر ماجرا را با دوستی در میان نهاد. دوست سامورای به خانه آنان آمد و وقتی صدای شمارش شبح آغاز شد خود را به چاه رسانید و [شبح شروع به شمردن کرد: ایچی؛ نی؛ سان؛ یو؛ گو؛ روکو؛ شیچی؛ هاچی؛ کو] با گفتن عدد نه دوست سامورای با صدای بلند در چاه گفت ده و از آن شب شبح ناپدید شد. این افسانه دارای روایات مختلف و یکی از افسانه هایی است که هوکوسائی نقاش مشهور ژاپنی یکی از تابلوهای نقاشی خود را بدان اختصاص داده است.
بشقاب و گلدان های عتیقه و ظروف عادی نیز در روایات و افسانه های ژاپنی جایی خاص دارند. در دو افسانه سخن از کفتار و کاپایی است که ظروف خود را به مردم عاریت می دادند. در داستانی دیگر می گویند در خانه ای رسم بر این بود که هر سال به هنگام سال نو صاحبخانه بشقاب بزرگ و عتیقه خود را بیرون می آورد و از آن برای نهادن سالاد ماهی در آن استفاده می کرد. آن سال خادمه بینوا بشقاب را شکست و صاحبخانه را خشمگین و خود را غمگین کرد. دختر بینوا چند روز بعد در نومیدی خود را در چاه خانه غرق کرد. می گویند صاحبخانه از کار خود پشیمان شد اما دختر مرده بود و جز ندامت کاری از صاحبخانه برنمی آمد. سال بعد صاحبخانه به هنگام سال نو بشقاب عتیقه دیگری را از قفسه ظرف های عتیقه بیرون آورد و سالاد ماهی را در ظرف ریخت. بر سر میز شام صاحبخانه بشقاب سالاد را پر از لکه های خون یافت و تا چند سال این ماجرا تکرار شد و سرانجام ماهی را از غذای سال نو حذف کردند.

شبحی در معبد

با احساس موهوم ترس از شبح به هنگام نقل داستان های مربوط بدان غالب مردم آشنایی دارند. در ژاپن این داستان ها و جلسات داستان گویی بسیار و به هنگام نقل آن شنوندگان هر لحظه منتظر رویدادی شومند. می گویند کاهن جوانی آشنایان و دوستان را به جلسه نقل داستان اشباح و ارواح دعوت کرد و مدعوین در شبی خاص در معبد جمع شدند. گویندگان داستان در اتاق مجاور جلسه داستان گویی هر یک شمعی افروختند و پس از نقل داستان رسم چنین بود که گوینده شمع خود را در اتاق دیگر خاموش می کرد. شمع ها در حالتی از هراس و تشویش یکی بعد از دیگری خاموش شد و با مردن آخرین شمع جلسه داستان گویی به پایان رسید و همه مدعوین، مگر دو تن از دوستان کاهن جوان، به خانه های خود بازگشتند.
نیمه شب یکی از میهمانان از خواب پرید و شبحی را دید که کاهن و بسترش را از جای برداشت و از اتاق بیرون برد. چند لحظه بعد شبح در میان هراس و اضطراب ناظر ماجرا بازگشت و میهمان دیگر را نیز به همان ترتیب از اتاق خارج کرد. میهمان به جای مانده تمام شب را تا صبح بیدار ماند و شب را با خواندن اوراد و اضطراب سپری کرد و سحرگاه وحشت زده از معبد گریخت.
از آن پس ناظر این ماجرا پس از بازیافتن آرامش پیوسته به معبد می رفت و برای آرامش روح دوستان خویش و دفع شبح دعا و نیایش می کرد. هر بار که این جوان به معبد می رفت دختری در راه می دید که اندک اندک بدو علاقمند شد و پس از اظهار عشق با او ازدواج کرد. شبی مرد به آشپزخانه رفت و زن را دید که مشغول دمیدن به آتش است. چهره زن دیگرگون شده و در آن حالت شبیه شبحی بود که جوان در شب داستان گویی در معبد دیده بود. مرد ناگاه به یاد آورد که آن شب سالگرد شب داستان گویی است. مرد از ترس فریادی کشید و به یاد آورد که پس از ازدواج دیدار منظم خود از معبد را قطع کرده است. در آن دم زن از جای برخاست و به هیأت همان شبحی که دوستان مرد را ربوده بود به جانب مرد آمد. مرد از ترس بر جای میخکوب شده و به سختی نفس می کشید. شبح به جانب مرد آمد و با دمدین نفس خود بر چهره او مرد افتاد و مرد.
می گویند مرگ غیرطبیعی مانند مرگ ناشی از غرق شدن یا به قتل رسیدن موجب کینه جوی شدن روح میرنده و آزار مردمان و بازماندگان می شود. برای آرام کردن ارواح کینه جو مراسم ویژه ای برگزار می شود و این مراسم با خواندن اوراد و ادعیه های خاص همراه است. می گویند روح هر میرنده سی و سه سال سرگردان است و پس از این به آرامش دست می یابد. غالب ارواح و اشباح مورد بحث در این بحث ارواح آزرده ای است که جویای انتقام گرفتن از بازماندگان و دشمنان خویشند.

گریز از انتقام

مراسم تدفین مرده از جمله مراسم گریز از آزار روح و شبح مرده و افسانه زیر نیز داستان دیگری است برای احتراز از انتقام شبح و روح انتقامجو. می گویند مردی محکوم به مرگ پیش از آن که او را گردن بزنند پریشان و درمانده به زانو درآمد و تقاضای بخشش کرد و گفت آن چه انجام دادم ناخواسته انجام شد و نه از روی بدخواهی که از ابلهی بود. محکوم گفت با گذشت از جرم او به مردی آرام بدل می شود و با گردن زدن او روحی انتقامجو می شود که از جلاد خویش انتقام می گیرد. کسانی که در این مراسم حاضر بودند از سخنان محکوم احساس وحشت کردند و سامورای مأمور گردن زدن او آرام ماند. سامورای، محکوم را گفت مأمور اجرای حکم است و او نیز اگر جویای انتقام است می تواند پس از مرگ و بی درنگ پس از گردن زدن نیت خود را آشکار سازد. سامورای پله سنگی را که در آن نزدیکی قرار داشت به محکوم نشان داد و گفت پس از گردن زدن به نشانه توانایی گرفتن انتقام یا سر بریده آن پله را گاز بگیر. مجرم خشمگین سوگند خورد که چنان کند. سامورای شمشیر را کشید و با یک ضربه سر مجرم را از تن جدا کرد. سر غلتید و غلتید و به پله سنگی رسید و آن را به سختی گاز گرفت. حاضران وحشت زده از سامورای خواستند برای آرام یافتن روح مرده نیایش کند و سامورای گفت کار تمام شد؛ همه چیز پایان گرفت. سامورای گفت محکوم آخرین نیروی خود را برای گرفتن انتقام در گاز گرفتن سنگ به کار برد و از این پس روح او آرام و بی خطر خواهد بود. می گویند چنین شد و پس از مرگ روح مرد آرام یافت و شبح او بر کسی نمایان نشد.

گنج مدفون

بسیاری از افسانه های ژاپنی ترکیبی است از رؤیا و رویدادهای فوق طبیعی و نمونه زیر نیز از این گونه است: دو فروشنده دوره گرد در ساحل دریا نشسته و گرم گفتگو بودند. یکی از فروشندگان که بسیار خسته بود به خواب رفت. مردی که بیدار بود پشه ای را دید که از سوراخ بینی مرد خفته بیرون آمد و به سوی جزیره سادو پرواز کرد و اندکی بعد بازگشت و به سوراخ بینی مرد خفته فرو رفت و مرد بیدار شد. ناظر ماجرا سخنی از پشه نگفت، اما مردی که خفته بود به دوستش گفت پشه ای را به خواب دید که در خواب با او سخن گفت و او را با خود به سادو برد و محل گنج مدفونی که در زیر یک درخت کاملیای سفید و در باغ مردی ثروتمند قرار داشت به او نشان داد.
فروشنده ای که محل گنج را به خواب دیده بود رؤیای خود را به رفیقش فروخت و با رسیدن به دوراهی از هم جدا و خریدار رؤیا بی درنگ به سادو شتافت. خریدار می دانست که فروشنده رؤیا به جستجوی گنج برنمی آید و به این دلیل به سادو رفت و در خانه مرد ثروتمند به کار مشغول شد. آن سال گل های کاملیای باغ همه رنگین بود و از کاملیای سفید خبری نبود. خریدار رؤیا امید خود را از دست نداد و یک سال دیگر در آن خانه کار کرد بهار فرا رسید و صبوری و اعتماد بر داد و بر یکی از درختان کاملیای باغ گل سفید و زیبایی شکوفا شد. خریدار رؤیا پای آن درخت را چال کرد و به کوزه ای از سکه های طلا دست یافت. یابنده گنج مدتی دیگر نزد صاحب باغ ماند و بعد به زادگاه خود بازگشت و با رها کردن کار فروشندگی بقیه عمر را در تجمل و بی فقری سپری کرد.

پاداش تقوا

دو دوست نشسته بودند و از رؤیاهای خود سخن می گفتند: یکی گفت به خواب دیدم که نیکبختی من از آسمان فرا می رسد و دیگری گفت به رؤیا دیدم سعادت من از زمین فراهم می شود. آن که به خواب دیده بود سعادتش از آسمان فرا می رسد در مزرعه خویش به هنگام شخم زدن زمین کوزه ای پر از سکه های طلا یافت و آن را دست نخورده نهاد و نزد دوست خود شتافت. یابنده گنج ماجرا را با دوست خود در میان نهاد و به او گفت بی شک این گنج متعلق به تو است زیرا به خواب دیدی که نیکبختی تو از زمین فراهم می شود. دومی به مزرعه رفت و گنج را به خانه برد. گیرنده گنج وقتی به خانه رسید در کوزه را گشود و در آن ماری چنبر زده یافت و خشمگین به خانه یابنده گنج شتافت. یابنده گنج و همسرش در کنار آتش نشسته و گرم گفتگو بودند. گیرنده به پشت بام رفت و از سوراخی که در پشت بام بود محتوی ظرف را بر سر مرد و زن فرو ریخت. آن چه فرو ریخت نه مار که سکه های طلایی بود که در پرتو آتش می درخشید. بدین سان رویای یابنده گنج تحقق یافت و مرد با تقوا به ثروت و نیکبختی دست یافت.

آزمون هوئیچی

داستان هوئیچی (5) نیز درباره یک رؤیا یا شاید ماجرایی نیمه رویایی است. هوئیچی راهبی نابینا بود که ساز بیوا، ساز مورد علاقه بنتن را با مهارت می نواخت و در معبد آمیداجی در شیمونوسکی در جنوب غربی هونشو زندگی می کرد. معبد آمیداجی برای آرامش ارواح جنگجویان شکست یافته تایرا در نبرد دانورا و در جوار تنگه شیمونوسکی که هونشو را از کیوشو جدا می سازد بنا شده بود. می گویند در این منطقه ارواح جنگجویان تایرا گه گاه به هیأت لکه های نورانی در ژرفای دریا پدیدار می شوند. نیز می گویند تن گونه ای از خرچنگ های این منطقه [که نقش روی لاک آن ها به هیأت انسان عبوسی است] مأوای روح این جنگجویان غمگین است. راهب نابینا به هنگام فراغت داستان هئیکه مونوگاتاری (6) و آهنگ غم انگیز شکست نهایی دودمان تایرا و مرگ کودک امپراتور آنتوکورا برای آرامش روح این جنجگویان می نواخت و چه نیکو می نواخت.
آن شب هوئیچی در رواق معبد تنها نشسته و راهب بزرگ از معبد بیرون رفته بود. هوئیچی در تنهایی و سکوت صدای پای میهمان جنگجویی را شنید که به او نزدیک می شد. صدای سلاح و برخورد شمشیر با زره جنگجو در راه رفتن به گوش می نشست. میهمان نزدیک و نزدیک تر شد و هوئیچی را به نام صدا کرد و گفت دایمیوی من که او را ملازمان بسیاری همراهی می کنند از منطقه ای دور به دیدار محل جنگ دانورا آمده و طالب شنیدن هیئکه مونو گاتاری تو است و به من فرمان داده است تو را نزد او راهنمایی کنم. هوئیچی شگفت زده و بی آن که بداند سامورای او را به کجا می برد به دنبال او روان شد. هوئیچی و سامورای رفتند و رفتند و وقتی از دروازه ای گذشتند هوئیچی صدای زنی را شنید که به او خوش آمد گفت و با نشانیدن او بر صندلی از او خواست ساز خود را بنوازد و آهنگ هئیکه مونوگاتاری اجرا کند. هوئیچی احساس کرد در تالار شلوغی است و همه منتظر اجرای آهنگ ساز او هستند. ساز را برگرفت و با دقتی که خاص او بود آهنگ را اجرا و به پایان برد. پس از پایان یافتن آهنگ سامورای هوئیچی را به معبد راهنمایی کرد. زن پیش از رفتن هوئیچی به او گفت ارباب از کار او بسیار شادمان و خواستار آن است که در مدتی که در این حوالی است هر شب ساز تو را بشنود و تو نیز نباید از این ماجرا سخنی بگویی؛ ارباب من حاضر نیست کسی از بودن او در این منطقه آگاه شود.
شب بعد همین ماجرا تکرار شد و یکی از راهبان این موضوع را به راهب بزرگ گزارش کرد و پس از بازگشت او از هوئیچی پرسید به کجا رفته بود. راهب کور سخن زن را به یاد آورد و پاسخی مبهم داد. راهب بزرگ که نگران سلامت هوئیچی بود از راهبان معبد خواست در صورت خارج شدن هوئیچی از معبد او را پاسداری کنند و این موضوع را به او گزارش کنند. در سومین شب راهب مأمور مراقب از هوئیچی اتاق او را تهی یافت. راهب وحشت زده به بیرون از معبد شتافت و در هوای بارانی و توفانی به جستجوی راهب نابینا پرداخت.
راهب پس از جستجوی بسیار با شنیدن صدای ساز هوئیچی به گورستان رفت و او را دید که روی سنگ یادبود امپراتور آنتوکو نشسته بود و ساز می نواخت. راهب هوئیچی را به معبد بازگردانید و با آگاه کردن او از این که او را کجا یافته است راهب را به بستر فرستاد. هوئیچی اندیشید که ارواح تایرا به صدای ساز او دل بسته اند و شاید زن ناشناس همانا مادر یا مادربزرگ امپراتور خردسال است؛ یا شاید رؤیایی او را به راه رفتن در خواب واداشته و او سه شب پیاپی این کار را انجام داده است.
در چهارمین شب این ماجرا راهب بزرگ دستور داد برای دور کردن ارواح و جلوگیری از آزار آنان سراسر تن، کف دست ها و پای هوئیچی را اورادهای مقدس بودائی نوشتند. هوئیچی در رواق معبد خاموش نشست و به نگرش و تأمل روی آورد. پاسی از شب گذشت و هوئیچی شنید که کسی او را به نام صدا می کند. هوئیچی خاموش ماند و سخنی نگفت. سامورای گفت جز گوش های تو و ساز تو چیزی نمی بینم بهتر آن که گوش های تو را ببرم و به نشان اجرای فرمان نزد ارباب ببرم. سامورای شمشیر را کشید و گوش های هوئیچی را برید و راهب بینوا از درد مدهوش شد. راهب بزرگ و راهبان دیگر ناظر این ماجرا به بالین هوئیچی شتافتند و زخم او را بستند و به یاد آوردند که جز گوش های هوئیچی همه جای تن او را با اوراد مقدس پوشانیده بودند و هم به این دلیل سامورای گوش های او را دید. چندی بعد زخم گوش های هوئیچی با درمان منظم بهبود یافت و از آن پس این راهب هنرمند هوئیچی بی گوش نام یافت.
می گویند گه گاه اشباج تایرا و گاه شبح توموموری را می توان دید که بر دریا راه می روند. شبح توموموری لنگر کشتی را به دنبال می کشد و این قهرمان تایرا کسی است که خبر شکست را به مادر امپراتور انتوکو داد و مادر امپراتور و امپراتور کودک خود را از عرشه کشتی به آب افکندند و غرق شدند. می گویند ارواح جنگجویان و قهرمانان تایرا که پس از شکست بسیاری از ‌آنان خودکشی کردند پس از مدتی کشتی حامل یوشیتسونه و بن کئی را محاصره کردند و بن کئی با خواندن اوراد مقدس و به یاری یک تسبیح ارواح را از کشتی دور کرد.
لافکادیو هرن نویسنده افسانه های شگفت انگیز و مربوط رویدادهای فوق طبیعی ژاپن در افسانه ای می گوید ارواح جنگجویان و مغروقان ماجراهای دیگر گاهی بر سرنشینان مسافران دریای ژاپن نمایان و از آنان یاری می خواهند و می خواهند برای رهایی آنان زورقی به آب بیافکنند. ژاپنی های معتقد به وجود ارواح بر این باورند که بهترین راه رهایی از اشباح و ارواح روشی است که بن کئی به کار برد.

پی نوشت ها :

1. O-Tei
2. Maruyama Okyo
3. Midzu-ame
4. Akasaka
5. Hoichi
6. Heike Monogatari

منبع مقاله: پیگوت، ژولیت؛ (1373) شناخت اساطیر ژاپن، ترجمه باجلان فرخّی، تهران: اساطیر، چاپ دوم